نقش رستم
سنگ خوب تراش خورده بود و به آیینهای صاف شبیه شده بود. حکاکان هم از عهدهی کار برآمده بودند و نقش او را زیبا و متین بر میانهی سنگ نشانده بودند. به درگاه اتاقکی که قرار بود خوابگاه ابدیاش باشد نگاهی کرد و درِ سنگین و زرکاری شدهای از چوب آبنوس را دید که کارگران مشغول بالا کشیدناش بودند.
در با گلمیخهای درخشان و زیبایش به ظاهر بسیار سنگین بود، چون چهار نفر از بالا و تعدادی بیشتر از پایین با طنابها و اهرمها درگیر بودند تا آن را بدون زخمی شدن به کفهی صخره برسانند. مهندسان تشخیص داده بودند که انتقال در از بالا به پایین راحتتر است و برای همین در حالا بر فراز داربست بزرگی که روی صخره زده بودند، معلق بود و کمکم پایین میآمد.
برای زمانی دراز به پیشانی تراشیدهی صخره خیره ماند. همان جایی که قرار بود واپسین سخنانش را بر آن بنگارند. هنوز دربارهی آنچه که میبایست در آنجا حک شود تصمیم نگرفته بود. تا اینجای کار معلوم بود که با خط آریایی که خودش نیز در طراحیاش نقشی داشت، آن را خواهند نوشت. اما متناش را هنوز مشخص نکرده بود. به عصایش تکیه کرد و از صخره رو برگرداند. از راه باریکهای که در کوهستان کشیده بودند پایین رفت.
گامهایش محکم و استوار بود و عضلات برجستهی دستانش که عصای تشریفاتی را با آن گرفته بود، همچنان درهم پیچیده و زورمند مینمود. دو نگهبانی که سایه به سایه همراهیاش میکردند، چند قدم عقبتر پشت سرش به حرکت در آمدند. هردو بلند قامتتر از او بودند و با افتخار نیزهی بلندشان را طوری در دست گرفته بودند که انارِ زرین نشسته بر انتهای آن جلب نظر کند. در ریشِ بلند و موهای فِر خوردهی زیبایشان هیچ رگهی سپیدی نمایان نبود.
داریوش پیش از آن که از واپسین سراشیبی پایین بیاید به عادت همیشگی ایستاد و برای دمی در تماشای چشمانداز زیبای پیشارویش غرق شد. زیر پایش خاک پارس مثل نگینی سبز میدرخشید. چشمان سبزِ تیرهاش گویی ته مایهای از رنگ باغها و بیشهها را در خود حل کرده باشد. نگاهش به دوردستها خیره ماند و در خیال میدید که سرسبزی و آبادانی سراسر بوم پارس را فرا گرفته است. سرزمینی که از سارد تا هند و از سرزمین سکاهای تیزخود تا کوشِ سیاهپوستان گسترده شده بود. زیر پایش در لابهلای ستونهای عظیمی که برافراشته بودند و دیوارهایی نیمهکاره که در حال ساخت بود، میتوانست مردان و زنانی را ببیند که در جامههای رنگینشان به این سو و آن سو میرفتند. برگشت و به چهرهی نگهبانانش نگاهی انداخت.
همه چیز زیبا و دلپذیر بود و شادمان بود که توانسته خویشکاری خود را در گیتی به انجام برساند. از کوه پایین رفت و در آنجا با پسرش خشایارشا روبرو شد که پیشاپیش گروهی به سویش میآمد. پسرش با دیدن او لبخندی زد و گفت: «درود بر پدرم، زورمندترین جنگاور گیتی…»
او هم لبخندی زد و فروتنانه گفت: «فرزند، پدرت دیگر پیر شده، از نیروی جوانی چیزی در من باقی نمانده است…»
خشایارشا گفت: «چرا پدر، هنوز هم در آن حد که بر میآید، نیرومندترینی»
ناگهان جرقهای در ذهنش درخشید و زیر لب گفت: «آری، سواری و پیادهای جنگاور و نیرومندم، تا آن اندازه که بتوانم![1]…»
- جملهایست از کتیبهی نقش رستم. ↑
ادامه مطلب: داریوش سوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب