چهارشنبه , مرداد 3 1403

داریوش سوم

داریوش سوم

ارتاشات بر فراز صخره‌‌ای آرام گرفت و برای دقایقی بی‌‌حرکت ماند. چیزی را حس کرده بود. چشمان تیز و درشتش را در اطراف گرداند. رنگ چشمانش چندان تیره بود که به سیاهی می‌‌زد و انعکاس بارقه‌‌ی سبز پیرامونش بر آن منظره‌‌ای غریب ایجاد می‌‌کرد. اما جز پرندگانی که بر شاخه‌‌های بالای سرش نشسته بودند، چشمی نبود تا چشم‌‌انداز زیبای این چشم را بستاید.

به دوردست‌‌ها خیره ماند. منظره‌‌ی کوهستان جنگلی با تمام زیبایی‌‌ نفس‌‌گیرش در برابرش گسترده شده بود. بادی ملایم از سوی شمال می‌‌وزید، اما به جای بوی پلید اهریمنی که می‌‌گفتند در شمال لانه گزیده، طعم دلنواز نمک دریا را با خود می‌‌آورد. دورادورش تا چشم کار می‌‌کرد، کوه‌‌هایی وحشی و بریده بریده کنار هم نشسته بودند. همچون پهلوانانی غول‌‌آسا که خود را در جوشنی از درختان سبز پوشانده و در کمینی جاویدان خمیده باشند.

در گوشه‌‌ای از چشم‌‌انداز پیشارویش جنبشی نگاهش را به سوی خود کشید. چند پرنده از درختی در جایی پریدند. ارتاشات با دقت نگاه کرد. پرندگان از نوعی که آن وقتِ روز در آسمان پرسه می‌‌زدند نبودند و ناگهان پریده بودند. می‌‌بایست از چیزی ترسیده باشند.

روی صخره کمین کرد و بی‌‌حرکت باقی ماند. گوشهایش را تیز کرده و چشمانش به همان گوشه از جنگل خیره مانده بود. حرکتی به چشمش خورد. گرازی در جایی در همان حوالی داشت بی‌‌خیال می‌‌چرید. دورتر از آن بود که بتواند با پرتاب سنگی او را بترساند.

اما به تیررس‌‌اش می‌‌رسید. کمانی را که به دوش انداخته بود، در دست گرفت و تیری را در چله‌‌اش نهاد. پرهای تهِ تیر را با انگشت نوازش کرد و از وایِ بِه خواست تا تیر را چنان هدایت کند که به آفریده‌‌های نیک آسیبی وارد نیاید. زه را برکشید و چشمان سیاهش مثل عقابی به جزءِ ناچیزی از بدن گراز که از زیر چتر سبز برگها نمایان بود، خیره ماند.

بعد تیر را رها کرد. تیر زوزه‌‌ی ملایمی کشید و درست در نزدیکی پای گراز بر پایه‌‌ی درختی نشست. گراز ترسید و به سمتی دوید که پرندگان از همان جا برخاسته بودند. ارشاتات با دقت به آن سو خیره شده بود. در زیر چتر درختان و نزدیک کف جنگل همهمه‌‌ی جانداران و صدای جنبندگان بیشتر بود و امیدوار بود صدای زوزه‌‌ی تیرش به گوش حریف نرسیده باشد. هنوز چند دقیقه نگذاشته بود که گراز راه رفته را بازگشت و تاخت‌‌کنان از همان جایی که تیر را افکنده بود، گذشت.

ارشاتات بلافاصله به پا خاست. کمان را بر دوش انداخت و حمایلی که ترکش را بر سینه‌‌اش محکم می‌‌کرد را آزمود و به چالاکی از صخره‌‌ای که بر فرازش کمین کرده بود، به زیر آمد. قدی بلند و اندامی درشت و کوه‌‌پیکر داشت و عضلات برجسته‌‌اش از زیر لباس پارسیِ گشادش بیرون زده بود. با این حال به نرمی و سرعت حرکت می‌‌کرد و کفشهای چرمینش بی‌‌صدا بر سنگها و علف‌‌ها فرود می‌‌آمد. چندان دغدغه‌‌ی پنهانکاری نداشت. شک نداشت که حریفش صدای او را خواهد شنید. حالا تنها چیزی که اهمیت داشت آن بود که به سلامت و از سریعترین راه به کف جنگل برسد. تا وقتی در حال پایین آمدن از صخره بود، برایش هدفی آسان محسوب می‌‌شد.

سال‌‌ها بود که با حریفی چنین قوی پنجه روبرو نشده بود. از زمانی که نوجوانی بیش نبود، به زیستن در خیمه‌‌ی سربازان و دست و پنجه نرم کردن با جنگاوران خو گرفته بود. از همان ابتدا، به خاطر اصل و نسب اشرافی‌‌اش مورد احترام و علاقه‌‌ی سربازان بود. پدرش ارشام پسر هوتن، برادرِ اردشیرِ سوم، شاهنشاه جهان بود، و مادرش دخترِ اردشیر دوم هخامنشی بود. از میان این دو، بدن تناور و زورمند پدرش را و چشم و ابروی درشت و مشکی مادرش را به ارث برده بود.

وقتی به پانزده سالگی رسید و کُشتی به کمر بست، چندان در فنون رزمی نیرومند شده بود که سربازان تبار اشرافی‌‌اش را نادیده می‌‌گرفتند و تنها به خاطر دلیری و پیروزمندی‌‌اش او را می‌‌ستودند. تا آن روز، سی و هشت بهار از عمرش سپری شده بود. در این سال‌‌ها با پهلوانانی از سرزمین‌‌های گوناگون جنگیده بود.

وقتی دسته‌‌ای از دزدان دریایی مقدونی به بندرگاهی در استان ایونیه یورش بردند، از بخت‌‌ بدشان او در شهر بود و با دسته‌‌ی کوچکی از سربازان پارسی به مقابله‌‌شان شتافت. سربازان بومی که بیشترشان یونانی بودند، ناامیدانه در برابر مقدونی‌‌های خونخوار مقاومت می‌‌کردند، اما کاری از پیش نمی‌‌بردند و مردانی که نعره‌‌های مهیب از جگر بر می‌‌کشیدند، یکی‌‌یکی از عرشه‌‌ی زورقهای کوچکشان بر دیوار بندرگاه می‌‌جهیدند. ارشاتات بر همان دیوار موضع گرفت. تنها بیست تن از سربازان پارسی همراهش بودند. از میانشان دو تن هلنی بودند و بقیه ایلامی یا آشوری بودند. اما فنون رزمی پارسی را آنقدر خوب می‌‌دانستند و قوانین اخلاقی را چنان سختگیرانه رعایت می‌‌کردند که توانسته بودند به جرگه‌‌ی پارسی‌‌ها راه یابند و جامه‌‌ی پارسی در بر کنند. از یاران قدیمی‌‌اش تنها سپهرداد و آریامن همراهش بودند، که خویشاوندی‌‌ای هم او داشتند.

خبر نداشتند که بندرگاه ممکن است مورد حمله واقع شود، از این رو چندان آماده نبودند. وقتی شنیدند به شهر حمله شده، بریدی به نزدیکترین پادگان پارسیان گسیل کردند و خواهانِ کمک شدند. کسی از این بیست تن که تازه به شهر رسیده بودند انتظار نداشت پا پیش بگذارند و با صد و پنجاه دریانورد ماجراجویی که به شهر حمله کرده بودند، درآویزند.

اما وقتی زنی در خیابان جلوی ارشاتات را گرفت، کناره‌‌گیری از نبرد برایش ناممکن شد. پیرزن با آن لهجه‌‌ی کاریایی‌‌ شیرین‌‌اش گفت که شش ماه قبل همین دزدان دخترش را دزدیده و همچون برده‌‌ای همراه خود برده بودند، و بعد اشک از چشمان جهان‌‌دیده و نزدیک‌‌بین‌‌اش جاری شد. ارشاتات همچون مادربزرگی پیر در آغوش‌‌اش گرفت و به او تسلی داد و بی‌‌کلامی به محل اقامت‌‌شان بازگشت و به دوستانش گفت که قصد دارد به مصاف دزدان دریایی برود. یارانش بی آن که چیزی بگویند به سرعت شمشیرهای کوتاه و کمان‌‌های خود را برداشتند و همگی به یاری سربازان مدافع شهر شتافتند.

ارشاتات جنگاوری نیرومند بود که چیره‌‌دستی‌‌اش در سوارکاری و پرتاب نیزه زبانزد همگان بود و تبرزین در دستش همچون چوبِ بندبازان به گردش در می‌‌آمد. با این همه سلاحی که واقعا بدان دلبستگی داشت، کمان بود. آن روز ارشاتات و یارانش در جایی خطرناک بر دیوار نشستند و در حالی که زیر پایشان پرتگاهی دهان گشوده بود و تا سطح دریا به قدر قد صد مرد ادامه می‌‌یافت، با آرامش کمان‌‌هایشان را زه کردند. دزدان دریایی از زورق‌‌هایشان طناب‌‌هایی قلابدار به دیوار بندرگاه انداخته بودند و داشتند از آن بالا می‌‌رفتند.

چند تایی که به بالای دیوار رسیده بودند به قمه‌‌هایی پهن و سنگین مسلح بودند که به سادگی شمشیرهای باریک و کوتاه مدافعان را درهم می‌‌شکست. ارشاتات نخستین تیر را در چله‌‌ی کمان گذاشت و مردی را که گویا سرکرده‌‌‌‌شان بود، هدف گرفت. می‌‌خواست اولین تیراندازی‌‌اش اثری ترساننده در مهاجمان به جا گذارد، پس دقت کرد و وقتی تیر را انداخت، از دیدن نتیجه لبخندی زد. تیر از پهلو در گیجگاه تاس و تراشیده‌‌ی مرد فرو رفت و از سوی دیگر بیرون زد. مرد بر جای خود خشکید و در چشم بر هم زدنی جان داد. آن هم در آن لحظه یکی از مدافعان را بر زمین انداخته بود و قمه‌‌اش را برای کوفتن بر سر او بلند کرده بود. بعد با تیری که مانند زیوری دو گوشش را به هم وصل کرده بود، از بالای دیوار به زیر افتاد. وقتی رگباری از تیرهای جاندوز بر دزدان دریایی باریدن گرفت، یارانش هم یکایک به او پیوستند. مدافعان شهر در چشم بر هم زدنی از فشار مهاجمان رهایی یافتند و جسارت خود را باز یافتند و حریفان باقی مانده را از پای در آوردند.

آن‌‌هایی که زیر پایشان در زورق‌‌ها نشسته بودند، متوجه حضور ارشاتات و دوستانش شدند و به سویشان تیر انداختند. اما کمانهایشان کم‌‌زور بود و فاصله‌‌شان زیاد و تیرها پیش از رسیدن به پارسیان بر دیوارها می‌‌نشست و گزندی به کسی نمی‌‌رساند. تنها یک بار نزدیک بود تیری به سپهرداد چشم‌‌زخمی برساند، اما آن هم بر کلاه نمدی‌‌اش نشست و به خودش آسیبی نرساند.

ارشاتات بعد از این که مطمئن شد خطرِ پیاده شدن دزدان بر دیوار برطرف شده، متوجهِ زورق‌‌نشینان شد و نخست آن کسی را در هر زورق هدف گرفت که سکان را به دست داشت.

در چشم به هم زدنی، زورق‌‌رانان با تیرهایی که در سینه‌‌هایشان نشسته بود، در آب‌‌های لاجوردی فرو افتادند و زلالِ آن را با خون خویش آلودند. دزدان دریایی به زودی دریافتند که حمله‌‌شان بی‌‌نتیجه مانده و امکان غارت شهر برایشان فراهم نیست. پس لنگر کشیدند و کوشیدند بگریزند. اما زورقهایشان از آن قایق‌‌های ساده‌‌ی هلنی بود و نمی‌‌توانستند زیاد از ساحل فاصله بگیرند. ارشاتات هم هوشمندانه در زمانی که بر دیوار موضع گرفته بود، جهتی را برگزیده بود که در نهایت دزدان دریایی می‌‌بایست برای گریختن از زیر پایشان بگذرند.

به این ترتیب آن روز از هفت زورقی که با حدود صد و پنجاه مرد به بندرگاه حمله کرده بودند، تنها یکی به مقدونیه بازگشت و بر آن هم تنها یک تن را زنده گذاشتند که پسر نوجوانی بود. رهایش کردند تا برود و آنچه را که رخ داده بود برای دیگران تعریف کند. بقیه‌‌ی دزدان دریایی یکایک با تیرهای پارسیان از پا افتادند و بخشی از دریا که آغازگاه حمله‌‌شان بود را ساعتها از خون خویش رنگین ساختند.

ارشاتات تنها در کمانگیری چیره دست نبود، در نبرد تن به تن با پهلوانان دیگر نیز کسی حریفش نبود. برای همین هم وقتی از عمویش شاهنشاه فرمان یافت تا به سرزمین کادوسی‌‌ها برود و با پهلوانشان بجنگد، با اعتماد به نفس چنین کرد. کادوسی‌‌ها مردمی کوه‌‌نشین و به نسبت وحشی بودند. خویشاوندی‌‌ای با پارس‌‌ها داشتند و زبان همدیگر را می‌‌فهمیدند، اما بسیاری از طایفه‌‌هایشان با کاسی‌‌هایی درآمیخته بودند که قرن‌‌ها پیشتر از جمشید شاه در این کوه‌‌ها ساکن شده بودند. مردانشان خونِ جنگاوران مو سرخِ کاسی را در رگ‌‌هایشان داشتند و زنانشان پا به پای مردان بدون اسب در کوه‌‌ها به شکار می‌‌رفتند. از دیرباز تابع شاهنشاه بودند و رسته‌‌ای از جنگاورانِ بلندقامت و زورمندشان که با گرزهایی بزرگ می‌‌جنگیدند، در ارتش پارسیان حضور داشتند. با این حال هر از چندی سرکشی می‌‌کردند و به اقوام همسایه حمله می‌‌بردند. به خصوص جنگ و دعوایشان با ارمنی‌‌ها سابقه‌‌ای دیرینه داشت.

ماجرایی که باعث شده بود ارشاتات به جانب‌‌شان گسیل شود، از یکی از همین درگیری‌‌های محلی ناشی شده بود. اهالی روستایی ارمنی‌‌نشین خبر دادند که کادوسی‌‌ها به ایشان حمله کرده و رمه‌‌هایشان را به غارت برده‌‌اند. سربازان ارتش شاهنشاهی که در محل مستقر بودند، بیشترشان تباری ارمنی داشتند و وقتی برای دفاع از روستاییان پا پیش گذاشتند، خشونت زیادی به خرج دادند. حتا گزارش‌‌هایی در دست بود که برخی از اسیران کادوسی را بعد از دستگیری کشته بودند. رئیس قبیله‌‌ی کادوسی‌‌ها بعد از این واقعه با گروهی بزرگ از مردانش به سربازان شاه حمله کرد و شماری از ایشان را به قتل رساند.

بعد از آن شهربان ارمنستان از موضوع خبردار شد و از طرف شاه پیامی نزد کادوسی‌‌ها فرستاد و خواست تا گناهکارانی که سربازان شاه را کشته بودند را دست بسته تحویل دهند و رمه‌‌های ربوده شده را به روستاییان بازگردانند. رئیس قبیله‌‌که با شاهنشاه پیمان داشت، پذیرفته بود که اگر پهلوانِ پارسیان بر پهلوان قبیله‌‌اش غلبه کند، این درخواست را اجرا نماید.

این در واقع شکلی مودبانه از شانه خالی کردن از زیر فرمان مستقیم شهربان بود. اما شاه که از دیرباز با این رئیس قبیله سابقه‌‌ی دوستی داشت، نخواست خونریزی بیشتری رخ دهد. پس از ارشاتات خواست که به آنجا برود و با پهلوان کادوسی بجنگد. ارشاتات در این هنگام نیزه‌‌دارِ شاه بود و یکی از بزرگترین سپهسالارانِ شاهنشاهی محسوب می‌‌شد. فرزندان شاه نزد او فنون رزمی می‌‌آموختند و خودِ اردشیر سوم که عموی پدرش بود، از او درخواست کرده بود تا به قلمرو کادوسی‌‌ها برود و غائله را سر و سامان دهد.

به این ترتیب بود که ارشاتات با بخشی از ارتش شاهنشاهی به سوی سرزمین کادوسی‌‌ها حرکت کرد. قلمرو کادوسی‌‌ها کوهستانی جنگلی و پهناور بود که گرداگرد کرانه‌‌های باختریِ دریای مازن‌‌ها را احاطه کرده بود. کادوسی‌‌ها با مازن‌‌ها که در سواحل شرقی این دریا می‌‌زیستند، روابطی دوستانه داشتند و در مقابل با گیل‌‌ها که در سرزمین ورنه و میانه‌‌ی این دو می‌‌زیستند دشمنی می‌‌ورزیدند.

ارشاتات هشیارانه از همراه بردنِ رسته‌‌ای از جنگاوران گیل خودداری کرد تا مایه‌‌ی رنجش کادوسی‌‌ها نشود. با این حال سربازانش را با بهترین زره و زین‌‌افزار آراست و هندی‌‌ها و اهالی زَرَنگَه و ایلام را به همراه برد که به آب و هوای مرطوب عادت داشتند و پیمودن کوه‌‌ها و بریدن راه در جنگل‌‌ها خسته‌‌شان نمی‌‌کرد.

راه‌‌های قلمرو کادوسی‌‌ها برای راندن گردونه مناسب نبود، پس به جای رسته‌‌ی گردونه‌‌رانان، دو هزار شهسوار زرهپوش را با خود همراه کرده بود. هرچند این شهسواران با آن اندامهای غول‌‌آسا و زورمندشان در بیشتر مدت سفر جنگی به خاطر دم کردگی و گرمای هوای زرهی در بر نمی‌‌کردند. از میان دوستان قدیمی‌‌اش، آریامن و سپهرداد با او همراه شده بودند و همچنین جوانی به نام تیرداد که جنگاوری چالاک بود و صدایی خوش داشت و دو تارِ مادی را نیکو می‌‌نواخت.

سپاهیان ارشاتات بعد از سه روز سفر به شهرِ کادوسی‌‌ها رسیدند. این شهر از کلبه‌‌هایی بزرگ و چوبی تشکیل شده بود که بر فراز کوهی، کنار رودی زلال قرار داشت. شاه کادوسی‌‌ها که پیرمردی باشکوه بود، خود به استقبال ایشان آمد.

ارشاتات فرمان داده بود تا همه‌‌ی سربازانش در لحظه‌‌ی برخورد با کادوسی‌‌ها ساز و برگ جنگی کامل در بر داشته باشند. از این رو مردم کادوسی با دیدن شهسوارانی که غرق در آهن و پولاد بودند و پارسیان نیزه‌‌داری که کلاه نمدی تاج‌‌گون بر سر داشتند و طوق و یاره‌‌های زرین بر بازو و دور گردن داشتند، شگفت‌‌زده شدند.

شاه کادوسی‌‌ها نیم‌‌تنه‌‌ای از پوست ببر بر تن داشت و تاجش کلاهی بلند و نمدی بود که گوهری سرخ را در میانه‌‌اش نشانده بودند. خودش و اهل قبیله‌‌اش لباس‌‌هایی چرمی بر تن داشتند و بیشتر جامه‌‌هایشان از پوست جانوران ساخته شده بود. همان جا بود که در میان ملازمان شاه سالخورده، برای نخستین بار گرگین را دید.

گرگین جوانی بود با قد متوسط و رخساری زیبا که حرکات و رفتارش به دل می‌‌نشست و نگاه تند و تیزش از هوش سرشارش خبر می‌‌داد. کمانی بزرگ بر دوش داشت و حرکاتش به قدری چالاک بود که به پلنگی جوان می‌‌ماند. یکی از بستگان شاه کادوسی‌‌ها بود و از طرف مادری با مازن‌‌ها خویشاوندی داشت.

شاه کادوسی‌‌ها وقتی معرفی‌‌اش کرد، در وصفش گفت که او بهترین کمانگیر کادوسی‌‌ها و مازنی‌‌هاست. ارشاتات نخست گمان کرد قرار است با او دست و پنجه نرم کند، اما به زودی جوان دلیر دیگری را به او معرفی کردند و معلوم شد پهلوان اصلی کادوسی‌‌ها اوست. این جوان غولی به تمام معنا بود. قدش به قدر یک بازو از ارشاتات بلندتر بود، که تازه خودش مردی بلندقامت محسوب می‌‌شد. رانهایش به دو تنه‌‌ی درخت مانند بود و بازوهای پهن و عضلات به هم فشرده‌‌اش به تندیسهایی شبیه بود که هوری‌‌ها از خدایان‌‌شان می‌‌ساختند.

جوان موهای بور بلندی داشت که آن را مانند ریش بلندش در رشته‌‌هایی بافته بود. نامش گوبَرزَه بود، یعنی گاوِ وحشیِ کوه‌‌پیکر، و این به راستی برازنده‌‌اش بود. شاه کادوسی‌‌ها در رعایت قواعد مهمان‌‌نوازی کوتاهی نکرد. او هم میل نداشت در پیرانه‌‌سر به خاطر پیمان‌‌شکنی نسبت به شاهنشاه سرزنش شود، ولی از طرف اهل قبیله‌‌اش هم زیر فشار بود و نمی‌‌توانست به همین سادگی مردان قبیله‌‌اش را برای کیفر دیدن به شهربان تسلیم کند.

این بود که راه میانه را برگزیده بود. ارشاتات با دیدنِ پهلوان کادوسی‌‌ها دریافت که کاری دشوار را پیش رو دارد. اگر او در نبرد تن به تن با این جنگاور می‌‌باخت، ماجرای تحویل مجرمان منتفی می‌‌شد، اما پیمان دوستی میان دو طرف همچنان باقی می‌‌ماند. ارشاتات می‌‌دانست که مردان کوه‌‌نشین ساده‌‌دل و راستگو هستند و پیچیدگی‌‌های بازرگانان فنیقی و دانشمندان راگا را ندارند. اما رفتار دوستانه‌‌ی کادوسی‌‌ها را به چیزی نگرفت و همچنان سربازانش را گوش به زنگ و هوشیار نگه داشت تا مبادا شبانه مورد حمله قرار گیرند. ارتش شاه که جمعیتش به دو هزار تن بالغ می‌‌شد، در کناره‌‌ی شهر کادوسی‌‌ها اردو زد.

ارشاتات فرمان داد تا خیمه‌‌های بزرگ برافراشتند و فانوسهای رنگین برافروختند و جامه‌‌هایی ارغوانی و لطیف و بشقابهای سیمین قلمزنی شده به عنوان هدیه به شاه کادوسی‌‌ها دادند تا ایشان را مرعوبِ شکوه و جلال شاهنشاه سازند. آن شب، پارسیان و کادوسیان شام را با هم خوردند. ارشاتات متوجه شد که سربازانش نگران شده‌‌اند و نگاهشان را از پهلوان رقیب بر نمی‌‌گیرند.

گوبرزه انگار نه انگار که فردا نبردی پیش رو داشته باشد، با اشتهای تمام از آهوهای شکاریِ بریان می‌‌خورد و دختران زیباروی قبیله‌‌اش را می‌‌بوسید و با صدای رعدآسای بلندش می‌‌خندید. وقتی شام را خوردند و نوبت به باده‌‌گساری رسید، ارشاتات متوجه شد که این پهلوان و سایر اهالی قبیله از پرستندگان آناهیتای جنگاور هستند. شاه کادوسی‌‌ها پیش از آغاز باده‌‌نوشی، جامی زرین را از آبِ بارانِ تقدیس شده پر کرد و تا نیمه‌‌ای از آن را نوشید و بقیه‌‌اش را به ارشاتات داد تا بنوشد و به این ترتیب ناهید را گواه گرفت که با هم دوستی دارند.

ارشاتات همچنین دریافت که در میان کادوسی‌‌ها کسی از زرتشت و اهورامزدا چیزی نشنیده است و به همین دلیل پرهیز پارسیان از مست کردن و میانه‌‌روی‌‌شان در نوشیدن شراب مایه‌‌ی شگفتیِ میزبانان شد. در همان مجلس بود که ارشاتات هدایای خود را به شاه کادوسی‌‌ها پیشکش کرد. جامه‌‌های ارغوانی به خاطر ظرافت و زیبایی‌‌شان تحسین همه را برانگیخت و مایه‌‌ی خوشحالی زنان شاه شد. ارشاتات همچنین تبرزین عظیم دو لبه‌‌ای از پولاد خالص به گوبرزه هدیه داد و به شوخی گفت که این هدیه را برای آن داده تا فردا کار خود را دشوارتر کرده باشد. تبرزین چندان سنگین بود که مردی جنگاور آن را به سختی به حرکت در می‌‌آورد، اما گوبرزه آن را مثل اسباب‌‌بازی‌‌ای در دستش گرداند و به سادگی آن را به هوا انداخت و دوباره گرفت.

در این میان آنچه که مایه‌‌ی شگفتی ارشاتات شد، رفتار گرگین بود. مرد جوان از گرفتنِ جامه‌‌های ارغوانی سر باز زد و گفت که چون شکارچی است و در جنگل زندگی می‌‌کند، مجالی برای پوشیدن‌‌شان نخواهد یافت. ارشاتات که از او خوشش آمده بود، بشقابی زرین با نقش قلمزنی شده‌‌ی شاهنشاه هنگام شکار شیر را به او اهدا کرد. اما گرگین به سادگی گفت که شیر برای خویشاوندانِ مازنی‌‌اش علامت مهر است و خوراک خوردن در چنین ظرفی برایشان شگون ندارد.

ارشاتات دیگر اصراری نکرد، اما دریافت که خودِ کادوسی‌‌ها هم از کار این مرد جوان سر در نمی‌‌آورند. می‌‌گفتند او تمام عمرش را در کوهها به تنهایی سپری می‌‌کند و چیره‌‌دست‌‌ترین شکارچی آن سرزمین است. شاه کادوسی‌‌ها که در اواخر مجلس کمی مست شده بود، فاش ساخت که گرگین از تبار پهلوانی به نام آرش است که در سرودهای مقدس اهالی راگا نیز سرگذشتش آمده است، و او همان کسی بود که تیری را از دامغان تا سیردریا پرتاب کرد و به این ترتیب افراسیاب تورانی را شرمزده و خوار ساخت. می‌‌گفتند کمانی که او همیشه همراه دارد، همان کمانی است که آرش با آن تیر انداخته بود و نسل اندر نسل دست به دست شده تا به گرگین رسیده بود.

گرگین انگار از اشاره به تبارش راضی نبود، چون به سادگی گفت که این ماجرا به قرن‌‌ها قبل مربوط می‌‌شود، و بعد با انگشتانش علامت ایزدِ تیشتر را در هوا ترسیم کرد و این به معنای اعلام بی‌‌نیازی از تبار و دودمان بود، چنان که تیشتر به همین ترتیب هنگام باراندن باران بر زمین تبارِ خویش را از یاد می‌‌برد و ابرهای تیره را فدای سرزندگی خاک می‌‌ساخت.

فردای آن روز، ارشاتات و گوبرزه در میدان نبرد با هم رویارو شدند. ارشاتات دریافته بود که در برابر غولِ کادوسی نمی‌‌تواند به زور بازویش تکیه کند و از این رو زره نپوشیده بود و همان لباس سبک و گشاد پارسی‌‌اش را در بر داشت. گوبرزه در مقابل، تنها شلوار کوتاهی از چرم بر تن داشت و ساقهای نیرومند پاهای برهنه‌‌اش و بالاتنه‌‌ی عضلانی و نیرومندش عریان بود. گوبرزه نخست برای رعایت ادب تبرزین تیز و بزرگ پولادینی را که شب پیش هدیه گرفته بود به دست گرفت و با آن حرکاتی نمایشی اجرا کرد تا عضلاتش گرم شود. پرتاب کردن و گرفتن و چرخ زدن با تبرزینی به آن سنگینی را چندان چشمگیر اجرا کرد که ستایش همه‌‌ی حاضران از جمله سربازان شاهنشاه را برانگیخت. بعد هم جوانمردانه تبرزین را کنار گذاشت و گرزی را به دست گرفت که از نظر سنگینی و عظمت کمتر از تبرزین نبود، اما ضربه‌‌اش به قدر آن کشنده نمی‌‌نمود.

ارشاتات هم که نخست نمایش پهلوان کادوسی را دیده بود، همراه با دیگران برایش دست زد و قدرتش را ستود. بعد دو شمشیر کوتاه پارسی را از غلاف بیرون کشید و با آن دو حرکاتی چشمگیر انجام داد. با آن اندام درشت و عضلات پیچیده چندان سریع و چابک بود و شمشیرها را با چنان سرعتی تکان می‌‌داد که تنها برقی درخشان از آن‌‌ها به چشم می‌‌خورد و تیغه‌‌هایشان به چشم نمی‌‌آمد. این بار غریو رعدآسای سربازانش که تشویقش می‌‌کردند برخاست و وقتی شاه کادوسیان هم برایش دست زد، میزبانان و حریفش نیز به ایشان پیوستند.

دو پهلوان کمی در میدان گرداگرد هم چرخیدند. شاه کادوسی‌‌ها بی‌‌تکلف همراه اهل قبیله‌‌اش گوشه‌‌ای ایستاده بود و در گوشه‌‌ی مقابل سرداران ارشاتات ایستاده بودند. ارشاتات می‌‌توانست آریامنِ دلیر را ببیند که کلاه نمدی‌‌اش را تا روی ابروهای سپیدش پایین کشیده بود و به نیزه‌‌اش تکیه کرده بود و همچنین تیردادِ بلند قامت و لاغر اندام را که شمشیر باریک و نازکِ خود را بر دوش انداخته بود و با چشمانی تیز و درخشان به نبردِ دوستش می‌‌نگریست. پشت سر ایشان، یکی از خویشاوندانش –همان سپهرداد دلیر- ایستاده بود و کلاهخود براقش را در دست گرفته بود. در گوشه‌‌ای دیگر، دور از شاه کادوسیان، گرگین ایستاده بود و کمان مشهورش را بر دوش داشت.

دو پهلوان برای ساعتی با هم دست و پنجه نرم کردند. ارشاتات که در دل زور و قدرت گئوبرزه را می‌‌ستود، نمی‌‌خواست به او آسیبی وارد کند و از این رو هدفش بیشتر آن بود که سلاح را از دست حریف خارج کند. گوبرزه هم انگار از آسیب رساندن به خویشاوند شاه ابا داشت، چون تمام زورش را به کار نمی‌‌گرفت و با احتیاط گرز سنگینش را به حرکت در می‌‌آورد. با این حال حرکات دو پهلوان چندان سریع و تهاجمی بود که به سرعت همه را به هیجان آورد و باعث شد دختران کادوسی که در دل در گروی مهر پهلوانشان داشتند لبهای خود را از نگرانی بگزند و اخم بر ابروی سردارانِ شاهنشاه بنشیند.

آفتاب کم کم در آسمان بالا می‌‌آمد و عرق بر بدن دو پهلوان جاری می‌‌شد. ارشاتات که دورادور حریف می‌‌چرخید و بیشتر قصد داشت زخمی به دست یا پای او وارد کند، از فرصتی استفاده کرد و توانست گرزِ او را بین شمشیرهایش مهار کند. بعد شمشیرهایش را مانند قیچی عظیمی به حرکت در آورد و گوبرزه ناگزیر شد برای جلوگیری از قطع شدن دستانش گرزش را رها کند. گرز با صدای مهیبی بر زمین افتاد و گوبرزه دست خالی در برابر ارشاتات باقی ماند که همچنان دوشمشیرش را در دست داشت.

پهلوان کادوسی لبخندی زد و دستانش بزرگش را مشت کرد و روبروی حریف مسلحش ایستاد. ارشاتات که از جسارت او خوشش آمده بود، لبخندش را پاسخ گفت و شمشیرهایش را بر زمین انداخت و ترجیح داد دست خالی با گوبرزه رویارو شود. متوجه شده بود که تا وقتی گرز در دست اوست نمی‌‌تواند بر او غلبه کند و از این رو نمی‌‌خواست بگذارد دوباره گرزش را بردارد. از سوی دیگر ناجوانمردانه بود که با شمشیر به حریفی نامسلح حمله کند.

وقتی ارشاتات شمشیرهایش را بر زمین انداخت، همه‌‌ی حاضران برایش دست زدند و هلهله کردند. ارشاتات هم پیراهن پارسی‌‌اش را در آورد و مثل حریف برهنه شد. حالا تنها شلوار گشاد و راحتِ پارسی‌‌اش را بر تن داشت و کفشی چرمی و ساق کوتاه را. نگاه گوبرزه بر کمربند زرتشتی ارشاتات خیره ماند و اخمی کرد. ارشاتات خندید و به آسمان اشاره کرد و بعد پیش رفت و با مرد غول‌‌پیکر سرشاخ شد.

پهلوان کادوسی از نظر زورمندی و تناوری بر ارشاتات برتری داشت، اما فنون پیچیده‌‌ی کشتی‌‌ گرفتن را نمی‌‌دانست و از قفل‌‌ها و گیر و بست‌‌های مفاصل آگاهی نداشت. با این حال چندان زورمند بود که مدام از قیدها و گیرهای ارشاتات می‌‌گریخت، اما دریافته بود که با حریفی قوی‌‌پنجه سر و کار دارد. ارشاتات وقتی یکی دو بار سرشاخ شدند و برای نخستین بار پشت پایی به حریف زد و او را بر زمین پرتاب کرد، حتم کرد که بر او پیروز خواهد شد.

دو جنگاور دقایقی دیگر هم با هم کشتی گرفتند، تا آن که در برابر چشمان ناباور کادوسی‌‌‌‌ها، گوبرزه‌‌ی تناور که آشکارا درشت‌‌اندام‌‌تر و زورمندتر از حریف بود، در برابر فن‌‌های پیاپی و گرفتن‌‌ها و پیچاندن‌‌های او درمانده شد. بالاخره ارشاتات موفق شد گوبرزه را بر زمین بیندازد و پشتش را به خاک برساند و بر سینه‌‌اش بنشیند. پهلوان کادوسی چند بار کوشید برخیزد، اما هم بازویش پیچ خورده و توسط حریف مهار شده بود و هم زانوی ارشاتات بر گردنش فشار می‌‌آورد. پس بعد از کمی تقلا کردن آرام گرفت و کف دستِ آزادش را بالا برد و انگشتانش را گشود. ارشاتات از روی زمین برخاست و در حالی که همه برای دو جنگاور دست می‌‌زدند، کمک کرد تا غول کادوسی از روی زمین برخیزد.

شاه کادوسیان پیش آمد و حلقه‌‌ای زرین و شیرنشان را به ارشاتات هدیه داد و او را به خاطر این که آسیبی به گوبرزه نرسانده بود، ستود. گوبرزه نیز به رسم پارس‌‌ها گونه‌‌ی او را بوسید و ابراز دوستی کرد. قرار بر این شد که سربازان کادوسی‌‌ای که در جریان حمله به پادگان ارمنی‌‌ها تقصیری داشتند، با اردوی ارشاتات همراه شوند و نزد شهربان ارمنستان بروند تا در آنجا محاکمه شوند. اما ارشاتات قول داد تا مساعدت خویش را از ایشان دریغ نکند و توصیه کرد تا شاه کادوسی‌‌ها پوست‌‌های گرانبها و سکه‌‌های زرین به ایشان بدهد تا در راه آن را از طرف وی به خانواده‌‌ی کشته شدگان بدهند و به این ترتیب نظر مساعد ایشان را برای بخشودن گناهکاران جلب کنند. تا اینجای کار، همه چیز در سرزمین کادوسی‌‌ها با صلح و صفا پیش رفته بود. اما همان شب ورق برگشت و حوادثی رخ داد که هیچ‌‌کس انتظارش را نداشت.

ماجرا از این قرار بود که در اردوگاه ارشاتات یکی از مردان بلندپایه حضور داشت به نام آریامن، که جنگاوری پیر و سالخوده بود و از دوستانِ اردشیر شاه محسوب می‌‌شد. او از دیرزمانی پیش به مرتبه‌‌ی چشم و گوش شاه دست یافته بود و به این ترتیب از افراد طرف اعتماد شاهنشاه بود. آریامن از نزدیکان ارشاتات هم بود و در بسیاری از سفرهای جنگی او را همراهی کرده بود و چون مراوده‌‌ای با مغان داشت، این پیشگویی را به گوشش رسانده بود که در اختران نوشته شده که او شاه بعدی سرزمین پارس خواهد شد و قرار است بلایی بزرگ را که بر ایران زمین فرود خواهد آمد، دفع کند.

در زمانی که کار نبرد دو پهلوان به خوبی و خوشی پایان یافته بود و همه‌‌ی دل‌‌ها از دوستی و مهر آکنده بود، ارشاتات برای لحظه‌‌ای چشمش به آریامن خورد که داشت با حرارت با گرگینِ جوان صحبت می‌‌کرد. آریامن داشت چیزی را با شوق و ذوق زیاد به گرگین می‌‌گفت و جوان کادوسی با بی‌‌اعتنایی و اخم حرف‌‌هایش را می‌‌شنید و سرش را تکان می‌‌داد. بعد شاه کادوسیان با هدیه‌‌اش پیش آمد و سرِ ارشاتات به گفتگو با دیگران گرم شد و از صحنه‌‌ای که دیده بود، غافل شد.

ساعتی بعد، وقتی خورشید به میانه‌‌ی آسمان رسید و کادوسیان بره‌‌ها و قوچهای وحشی را بریان کردند و سربازان شاهنشاه را به ناهار دعوت کردند، آریامن به همراه بقیه‌‌ی نزدیکان ارشاتات نزد او رفت و خبری مهم را به گوشش رساند. همگی دورادور آتشی بزرگ بر زمین نشسته بودند و در دسته‌‌هایی چهار پنج نفره که معمولا آمیخته‌‌ای از پارسیان و کادوسی‌‌ها را در بر می‌‌گرفت، خوراک می‌‌خوردند. ارشاتات با آریامن و سپهرداد و تیرداد نشسته بود که دوستان و خویشاوندانش بودند و بارها و بارها در جنگها جان همدیگر را نجات داده بودند.

ارشاتات که از چیرگی بر پهلوان کادوسی سرخوش بود، به رسم پارسیان تکه‌‌های کوچکی از گوشت را از تنِ قوچ بریان می‌‌برید و با نزاکت می‌‌خورد، و زیر چشمی گوبرزه را نگاه می‌‌کرد که در آن سو بر زمین نشسته بود و ران بزی وحشی را با اشتها به نیش می‌‌کشید و با دوستانش می‌‌گفت و می‌‌خندید. انگار نه انگار نیم روزی را به سختی جنگیده و در نهایت هم پشتش به خاک رسیده است.

آریامن در این میانه بود که گفت: «ارشاتات، باید چیز بسیار مهمی را به تو بگویم. من نزد جوانی که گرگین نام داشت، چیزی بسیار گرانبها یافته‌‌ام که به دست آوردنش برایمان مسئله‌‌ی مرگ و زندگی است.»

ارشاتات که همچنان از پیروزی سرمست بود، با خوشرویی گفت: «هان؟ پیرمرد! چه یافته‌‌ای که آنقدر مهم است که سرِ ناهار باید درباره‌‌اش حرف زد؟»

آریامن گفت: «کمانش! کمانی که بر دوش دارد، همان است که هوتنِ مغ درباره‌‌اش پیشگویی کرده است. به یاد داری که؟ داستانش را برایت تعریف کرده بودم…»

سپهرداد و تیرداد نیز به بحث پیوستند. سپهرداد گفت: «حرفش را گوش بده. راست می‌‌گوید. من هم کمان را دیدم. همان علامت را دارد…»

ارشاتات تازه توجهش به دوستانش جلب شد و پرسید: «قضیه‌‌ی کمان چیست؟ من چیزی به یاد نمی‌‌آورم.»

آریامن گفت: «کمانی که جانِ فرزند اهریمن را خواهد گرفت را می‌‌گویم. همان که هوتنِ مغ درباره‌‌اش نوید داده بود. به یاد داری یا نه؟ در معبد خدای ماه در شهر حران، آن شب که کاهن سین و هوتنِ مغ به مراسمی مهمان‌‌مان کردند و درباره‌‌ی آینده‌‌ی گیتی سخن گفتند…»

ارشاتات تازه ماجرا را به یاد آورد. قضیه به سال‌‌ها پیش مربوط می‌‌شد. آریامن در آن هنگام مردی میانسال بود و ارشاتات و سپهرداد کودکانی بیش نبودند. هنوز هم با تیرداد آشنا نشده بودند، اما او داستانِ این مراسم را بارها از آریامن شنیده بود.

آن شب را مهمان مردی دانشمند و نیرومند بودند به نام هوتنِ مغ. آریامن در میان مغان دوستان زیادی داشت و خود شاگرد ایشان محسوب می‌‌شد و می‌‌توانست هفت اختر را در آسمان نشان دهد و نامشان را به هفت زبان بنویسد.

هوتنِ مغ، مردی افسانه‌‌ای بود که می‌‌گفتند دویست سال عمر کرده است و با ایزدان و فرشتگان نشست و برخاست دارد. آن شب زنی که کاهن خدای سین بود و دوستی‌‌ای با او داشت، برای اجرای مراسمی به معبد خدای ماه دعوتش کرده بود. هوتن هم چون خبر داشت که آریامن در حران حضور دارد، او را در مقام شاگردش به همراه برد. آریامن درخواست کرد تا ارشاتات و سپهرداد هم همراهش بیایند و هوتن موافقت کرد. به خصوص با زبانی رمزآلود گفته بود که برای ارشاتات واجب است که این مراسم را به چشم ببیند.

به هر صورت آن شب را تا صبح در معبد سین سپری کردند و مراسم چشمگیرِ بسیار کهنی را دیدند که تنها گروهی اندک از خواص مجاز به شرکت در آن بودند. کاهن بزرگ سین، زنی بود کوچک اندام و چالاک که ردایی سپید بر تن داشت و موهای بلند و سیاهش را با ستاره‌‌هایی نقره‌‌ای آراسته بود. شاگردانش که همگی از دختران اشرافزاده‌‌ی حران بودند، آن شب تا صبح زیر نور ماه رقصیدند و به زبان اکدی در ستایش ماه سرود خواندند.

در بخشی از مراسم هوتن مغ نیز مشارکت کرد. او پیرمردی بود بسیار سالخورده که سن و سالش را نمی‌‌شد تشخیص داد. بر سرش مویی باقی نمانده بود و ریش و سبیل بلند و ابروان انبوهش یکسره سپید شده بود. با این حال چشمانی تیز و قامتی خدنگ داشت و وقتی سرودِ ماه‌‌یشت را به زبان از یاد رفته‌‌ي اوستایی می‌‌خواند، صدایش رسا و خوشایند بود.

آنگاه، وقتی قرص ماه کامل در اوج آسمان قرار گرفت، خلسه‌‌ای بر کاهن بزرگ سین غالب شد و او را از خود بی‌‌خود کرد. کاهن بر زمین افتاد و دخترانی که دستیارش بودند او را با احتیاط از زمین بلند کردند و بر اورنگی پوشیده از دیبای سپید نشاندند.

اورنگ درست در وسط تالار اصلی معبد قرار داشت، زیر گنبدی نیمه‌‌کاره که اجازه می‌‌داد تا سیمابِ سیالِ مهتاب بر پیکر کاهن بتابد. سکوت همه جا را فرا گرفت و برای دقایقی به نظر می‌‌رسید کاهن به خواب رفته یا بیهوش شده است. اما بعد دهان او گشوده شد و با صدایی که عجیب مردانه می‌‌نمود، سخنانی شعرگونه را به زبانی خشن و غریب بیان کرد. زبان چندان کهن و قدیمی بود که بیشتر شاگردانش نیز چیزی از آن نمی‌‌فهمیدند.

اما هوتنِ مغ با دقت به آن گوش می‌‌داد و برآشفته می‌‌نمود. بعد، هوتن به همان زبان پرسشی از ایزدِ سین کرد، که در تن کاهن حلول کرده بود و از دهان او سخن می‌‌گفت.

بانوی کاهن بی‌‌ آن که چشمانش را بگشاید، با همان صدای بم و مردانه پاسخی داد که مایه‌‌ی ناراحتی هوتن شد و چین و چروکهای چهره‌‌اش را دوچندان کرد. آنگاه ابری در آسمان بر مهتاب سایه افکند و بانوی کاهن با نفسی بریده و تنی عرق کرده از خلسه بیرون آمد، در حالی که از آنچه گذشته بود هیچ خبری نداشت.

هوتن بامداد فردا آنچه که از کاهن شنیده بود را برای آریامن تعریف کرده بود و او آن را با دوستان جوانش در میان گذاشته بود. اما در آن هنگام هیچ‌‌کس این حرف‌‌ها را جدی نگرفته بود. کاهن می‌‌گفت که تا بیست سال دیگر عمرِ شاهنشاهی پارسیان به پایان می‌‌رسد و آشوب و مرگ و بدبختی بر همه‌‌ جا غلبه می‌‌کند.

این سخن در آن دوران چندان دور از ذهن و نامحتمل می‌‌نمود که همه یقین داشتند کاهن اشتباه کرده است. به خصوص آریامن که زرتشتی سرسختی بود و اصولا معتقد بود ایزدِ سین از آفریده‌‌های اهریمن است و دروغ در سخنش راه یافته است.

آنچه که کاهن در آن شب گفته بود در یادِ همه مانده بود. ایزد سین از دهان کاهن خبر داده بود که مردی که در آن لحظه در زیر مهتاب میان ایشان ایستاده، در آینده شاهنشاه پارس خواهد شد. او همچنین گفته بود که مردی که پدرش را انکار کرده و پدرخوانده‌‌اش را به قتل خواهد رساند، از باختر بر می‌‌خیزد و همه جا را در خون و آتش غرقه می‌‌سازد. هوتن از او پرسیده بود که آیا راهی هست تا این سرنوشت دگرگون شود؟ و سین پاسخ داده بود که تنها راه آن است که در نبردی مردِ باختری به قتل برسد، و بعد گفته بود که جان او بسته به تیری است که از کمانی باستانی رها شود که با خط باستانی مردم بلخ بر قوس‌‌اش سرودی در ستایش میترا نوشته شده و حلقه‌‌ای زرین و سردیس کوچکی از شیر بر انتهای آن نصب شده باشد.

هوتن این کمان را می‌‌شناخت و می‌‌گفت در داستان‌‌های کهن آریایی درباره‌‌اش بسیار سخن گفته‌‌اند. اما معتقد بود این کمان قرن‌‌هاست گم شده و بنابراین اگر به راستی اهریمنی از باختر برخیزد، هیچ راهی برای کشتن‌‌اش وجود نخواهد داشت. ارشاتات که در میان آن جمع نزدیکترین خویشاوند شاهنشاه بود، همچنان یکی از اشراف رده‌‌ی دوم محسوب می‌‌شد و امیدی به دست یافتن‌‌اش به تاج و تخت وجود نداشت. از این رو این حرف‌‌ها را جدی نگرفته بود. به خصوص که شاهنشاهی در اوج اقتدارش بود و هیچ نشانی از فروپاشی در گوشه و کنار دیده نمی‌‌شد.

حالا از آن هنگام دوازده سال گذشته بود و اگر آریامن موضوع را خاطرنشان نمی‌‌کرد، نه او و نه سپهرداد چیزی به یاد نمی‌‌آوردند. اما آریامن موضوع را به یاد داشت و به همین دلیل وقتی کمان گرگین را دید، چنان هیجان‌‌زده شد که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و موضوع را به او گفت. آریامن تعریف کرد که در پایان مبارزه‌‌ی ارشاتات و گوبرزه، چشمش به کمانی افتاده که بر دوش گرگین بود، و نزدیکتر رفته و با دقت آن را وارسی کرده است. بعد با حیرت دریافته که بر رویش دقیقا همان جمله از مهریشت نوشته شده و حلقه‌‌ی زرین و سردیس شیر نیز بر جای موعود خود قرار داشته‌‌اند.

او با شگفتی و شادی به گرگین گفته بود که توصیف کمانش را سال‌‌ها پیش از کاهنی در حران شنیده و خواسته بود تا کمانش را خریداری کند. اما گرگین از این کار سر باز زده بود و وقتی اصرار او را دیده بود، خشمگین شده و آنجا را ترک کرده بود. آنچه آریامن تعریف کرد، با چیزهایی که ارشاتات درباره‌‌ی گرگین شنیده بود، همخوانی داشت. اگر به راستی این کمان همان بود که آرش کمانگیر زمانی ایران را با آن نجات داده بود، احتمالا با همان می‌‌شد بار دیگر نیز چنین کرد.

کادوسی‌‌ها داستانی داشتند و می‌‌گفتند آرش در مسابقه‌‌ای بر کمانگیری تورانی غلبه کرده و به این ترتیب منوچهر شاه را بر افراسیاب تورانی پیروز ساخته است. اما روایتی دیگر هم بود که می‌‌گفتند این کمان همان سلاحی بوده که در نبردی که میان ایرانیان و تورانیان درگرفت، افراسیاب را از پای انداخته است. اگر چنین بود، کمان سلاحی جادویی بود که در شرایط بحرانی به کار می‌‌آمد و از دشمنان بزرگ ایران زمین جان می‌‌ستاند.

سپهرداد و تیرداد و آریامن ساعتی با ارشاتات در این مورد رای زدند. هنوز کسی باور نداشت که اهریمنی از باختر برخیزد و شاهنشاهی را تهدید کند. اما از آنجا که بخشی از سخنان کاهن حران درست در آمده بود و کمانی با این ویژگی‌‌ها واقعا وجود داشت، معقول بود که کمان را به شکلی به دست بیاورند و آن را همراه خود به شوش ببرند تا در شرایط خطر به کار آید. این بود که قرار شد ارشاتات نزد شاه کادوسی‌‌ها برود و با او سخن بگوید.

ارشاتات صبر کرد تا گرگین که خشمگین می‌‌نمود، آرام شود و بعد عصرگاه نزد شاه کادوسیان رفت. پیرمرد از سویی به خاطر باختنِ پهلوانش دلخور بود و از سوی دیگر خوشحال بود که گوبرزه آسیبی ندیده و بحران بدون مرگ و میر و کین‌‌ورزی خاتمه یافته است. قرار بود سپاه پارسیان فردا خیمه برچینند و به همراه بازداشت شدگان به جانب دریاچه‌‌ی وان حرکت کنند. از این رو آخرین شبی بود که ارشاتات از مهمان‌‌نوازی ایشان برخوردار می‌‌شد.

ارشاتات بی‌‌مقدمه سر اصل مطلب رفت. چون می‌‌دانست کادوسی‌‌ها به خدایان باستانی احترام می‌‌گذارند، ماجرای پیشگویی کاهن ماه را برای پیرمرد تعریف کرد و خبر داد که احتمالا خطری دولت پارسیان را تهدید می‌‌کند. بعد از اهریمن باختری سخن گفت و این که جانش تنها با کمانی ستانده خواهد شد که بر دوش گرگین است. شاه کادوسیان با شنیدن این حرف‌‌ها ابرو در هم کشید و برای مدتی سکوت کرد. بعد گفت که پیشگویی‌‌هایی از این دست در میان غیبگویان و جادوگران قبیله‌‌ی خودش هم بر سر زبان‌‌هاست.

همه می‌‌دانستند که آن کمان مقدس است و از دیرباز نیرومندترین و بزرگترین کمانگیر از نسل آرش آن را به ارث می‌‌برد. با مرگِ هر حامل کمان، مراسمی بزرگ و با شکوه بر پا می‌‌شد و همه‌‌ی قبایلی که خویشاوندی از نسل آرشِ بزرگ در میانشان حضور داشت، در کرانه‌‌ی دریای مازن‌‌ها دور هم جمع می‌‌شدند و جشنی می‌‌گرفتند و مسابقه‌‌ی تیراندازی بر پا می‌‌کردند تا حامل بعدیِ کمان را تعیین کنند.

هیچ‌‌کس حق نداشت به آن کمان مقدس دست بزند و هرکس با کمان خودش پا به میدان می‌‌گذاشت. اما آن کس که به تایید ریش سپیدان قبایل از همه برتر بود، در نهایت کمان را با خود به خانه می‌‌برد. حامل کمان در میان همه‌‌ی این قبایل نقشی آیینی بر عهده داشت و در برخی از جشنها و مراسم که به افتخار خدای خورشید یا ستاره‌‌ی شباهنگ برگزار می‌‌شد، با کمانش حاضر می‌‌شد و تیری می‌‌انداخت و سرودی از تیریشت می‌‌خواند و داستان آرش و افراسیاب را بر می‌‌خواند.

شاه کادوسی‌‌ها نزد ارشاتات فاش کرد که در قرن‌‌های گذشته، گرگین عجیب‌‌ترین و غیرعادی‌‌ترین حامل کمان بوده است. او خود در مسابقه‌‌ی تیراندازی‌‌ای که به برگزیده شدنِ او انجامید، حضور داشت. گرگین را تا پیش از آن کسی چندان نمی‌‌شناخت. همه خبر داشتند که از نسب یکی از نواده‌‌های آرش و زنی مازنی پسری به این نام زاده شده است. اما پدر خانواده خیلی زود درگذشته بود و این کودک با مادرش به جنگل رفته بودند و برای دیرزمانی در تنهایی و خلوت خودشان با شکار روزگار گذرانده بودند. همه‌‌ی حاملان پیشین کمان مردانی جا افتاده و مشهور بودند که به خاطر مهارت کمانگیری و اصل و نسب نژاده‌‌شان میان قبایل گوناگون شهرتی داشتند و محبوبیتی. در این میان گرگین وقتی پا به میدان مسابقه گذاشته بود، نوجوانی بود به نسبت گمنام که حتا با معیارهای کادوسی‌‌ها و مازنی‌‌های کوه‌‌نشین هم خشن و وحشی می‌‌نمود. جامه‌‌اش را خود از پوست جانورانی که شکار کرده بود دوخته بود، مادرش با موهای زرین بافته‌‌ای که تا زانویش می‌‌رسید و کمان بلندی که خود بر دوش داشت، همراهش آمده بود تا مراسم را بنگرد.

گرگین در آن روز با کسی دوست نشده بود. اما همه از ادب و وقارش تحت تاثیر قرار گرفته بودند. به خصوص برایشان شگفت‌‌انگیز بود که او تمام سرودهای باستانی را با این سن کمش می‌‌دانست و داستانهای کهن را در حافظه داشت. بعدها دریافته بودند که استادش پیرمردی جنگل‌‌نشین است که به خاطر نیروهای جادویی‌‌اش میان مازنی‌‌ها و کادوسی‌‌ها شهرتی داشت و تمام عمرش را با پای پیاده در جنگل‌‌ها پرسه می‌‌زد و خانه و زندگی درستی نداشت.

در آن روزِ مسابقه، گرگین با فاصله‌‌ی چشمگیری بر تمام رقیبانش برتری یافته بود. او به آسانی تیری را از درون حلقه‌‌ی انگشتری که در فاصله‌‌ی صد قدمی نهاده شده بود، گذرانده بود و مثل آب خوردن گیلاس‌‌هایی را که دختران به هوا پرتاب می‌‌کردند، هدف تیر می‌‌ساخت. او با چشمان بسته و در حال تاختن بر اسبی در تپه‌‌های ناهموار، گنجشگان را هدف قرار می‌‌داد و کارهایی نمایان با کمانِ زمخت و نتراشیده‌‌اش انجام داده بود، که به نظر همه ناممکن می‌‌رسید.

در پایان روز، همه بر این نکته توافق داشتند که تنها او شایستگی حمل کمان را دارد، و هم شاه کادوسی‌‌ها و هم شاه مازنی‌‌ها پنهانی به او پیشنهاد کرده بودند که با دختر زیبایشان ازدواج کند. اما گرگین با کمی بدخلقی این پیشنهادها را رد کرده بود و کمان را انگار که از ابتدا مال خودش بوده باشد، برداشته و با مادرش به جنگل بازگشته بود. پس از چند سالی شنیده بودند که مادر گرگین بیمار شده و درگذشته و بعد از آن بیشتر در میان مردم دیده می‌‌شد.

با این حال همچنان مردم‌‌گریز بود و از دوستی با دیگران پرهیز می‌‌کرد. کم حرف و بی‌‌حوصله بود و تنها زمانی احساس رضایت و راحتی می‌‌کرد که به کوه و جنگل باز می‌‌گشت و زندگی مرموزش را در انزوا از سر می‌‌گرفت.

شاه کادوسی‌‌ها این سابقه را تعریف کرد تا به ارشاتات بگوید که نمی‌‌توان این جوان را به کاری مجبور کرد. او بی‌‌شک کمان را به هیچ قیمتی نمی‌‌فروخت و آدمی هم نبود که به خدمت شاه بزرگ در آید و در کاخها در ناز و نعمت زندگی کند و به این ترتیب کمانش را در اختیار دربار قرار دهد. اندرز نهایی شاه کادوسیان این بود که موضوع را به خودِ گرگین بگویند و او را به حال خود بگذارند تا شاید در زمان خطر خودش از کوه‌‌ها پایین بیاید و آن اهریمن باختری را آماج تیرِ خویش سازد.

ارشاتات از سرکرده‌‌ی سالخورده خواست تا گرگین را نزد خود بخواهد و همچون واسطه‌‌ای در کنارش حضور داشته باشد و او چنین کرد. گرگین که انگار انتظار داشت فرا خوانده شود، خیلی زود به نزدشان آمد، در حالی که کمان را بر دوش داشت. چند تن از ریش‌‌سپیدان کادوسی دیگر نیز به همراه آریامن و تیرداد و سپهرداد به این جمع پیوستند.

ارشاتات به رسم مهرپرستان دست راستش را به سوی گرگین دراز کرد و خواست تا با او پیمان دوستی ببندد و سوگند خورد که قصدی جز نیکخواهی ندارد. گرگین اما، گستاخانه از فشردن دستش خودداری کرد و بهانه آورد که شاید بعدها اختلافی میان‌‌شان بروز کند و گفت که نمی‌‌‌‌خواهد بعدها نزد ایزد مهر به پیمان‌‌شکنی و مهردروجی بدنام شود.

آنچه که ارشاتات را بسیار شگفت‌‌زده کرد، آشنایی گرگین با داستان اهریمن باختری بود. گرگین وقتی داستان کاهن حران را شنید، گفت که پیشاپیش همین داستان را از استاد خویش فرا گرفته است و می‌‌داند که روزی از روزهای زندگی‌‌اش روزگار آسودگی و آشتی‌‌ به پایان می‌‌رسد و نظمی که پارسیان بر گیتی گسترده‌‌اند زیر فشار هجوم اهریمنی از باختر فرو خواهد پاشید.

استاد مرموز او نیز گفته بود که جانِ این اهریمن به تیری بسته است که از کمان آرش نامدار پرتاب خواهد شد. اما هم او برای گرگین پیشگویی دیگری هم کرده بود که سخت مایه‌‌ی دلخوری و تلخکامی‌‌اش بود. ارشاتات و شاه کادوسی‌‌ها هرچه کردند، گرگین این پیشگویی دوم را فاش نساخت. اما به صراحت و روشنی گفت که کمان تنها در دستان او کارساز است و هیچ‌‌کس دیگر حق ندارد آن را حمل کند، از این رو بحث درباره‌‌ی خریداری کردن کمان از همان ابتدا ناگفته منتفی شد.

گرگین دعوت ارشاتات برای پیوستن به ارتش شاهنشاه یا سفر به شوش و زیستن در این قلمرو را نیز رد کرد و گفت که به جنگلهای زادگاه خویش خو گرفته و در جاهای دیگر احساس راحتی نمی‌‌کند. ارشاتات در برابر سرسختی جوان کادوسی احساس سرخوردگی و خشم می‌‌کرد. او پهلوانی بلند مرتبه و سرداری نامدار بود و عادت داشت دهقانان و بومیان احترامش را نگه دارند و نرمخویی‌‌اش را به سستی و ضعف حمل نکنند.

اما برخورد گرگین با او طوری بود که انگار هیچ ارزشی برایش قایل نیست و پیشنهادها و درخواستهایش را هم به چیزی نمی‌‌گرفت. تنها قول مساعدی که داد آن بود که اگر اهریمن باختری به راستی ظاهر شد و به ایران زمین هجوم برد، از جنگلهای مازنی خارج شود و او را بجوید و با تیری از همان کمان جانش را بگیرد. اما این وعده چندان به کار نمی‌‌آمد. ارشاتات می‌‌دانست که رسیدنِ خبرِ هجوم اهریمن باختری به این گوشه‌‌ی دورافتاده از بومِ پارسیان به ماهها زمان نیاز دارد و در این مدت بی‌‌شک مهاجم ویرانگر آسیبی جبران‌‌ناپذیر بر پیکر ایرانیان وارد می‌‌آورد.

در نهایت بحث و گفتگو با گرگین به جایی نرسید و جوان تندخو به هیچ شکلی حاضر نشد کمان را در اختیار سرداران شاهنشاه قرار دهد. او از شاه کادوسی‌‌ها هم حرف شنوی نداشت و همه می‌‌گفتند فرمان شاه مازنی‌‌ها را هم به چیزی نمی‌‌گیرد. کارِ خیره‌‌سری گرگین به جایی کشید که تهدید ضمنی ارشاتات در این مورد که به زور کمان را از او خواهد گرفت را با تهدیدی تندتر پاسخ داد و گفت که در بیشه‌‌های تاریک جنگل جایی را می‌‌شناسد که جسد دزدان ناکام کمان را در آنجا می‌‌نهد تا خوراک ببرها شوند، و با این سخن کنایه زد که ارشاتات و یارانش را هم اگر چنین قصدی داشته باشند، از میان خواهد برد.

به این ترتیب با وجود تلاشهای صادقانه‌‌ی شاه سالخورده‌‌ی کادوسی‌‌ها، واپسین شبی که آنجا گذراندند با دلگیری و کدورت سپری شد. ارشاتات وقتی با سپاهیانش از قلمرو کادوسیان خارج می‌‌شد، نقشه‌‌ای در سر داشت و آریامن و سپهرداد و تیرداد را نیز با خود در این زمینه همداستان کرده بود.

وقتی کاروان شاهنشاه با زندانیان کادوسی‌‌اش به مرزهای جاده‌‌ی شهر کاسپی‌‌ رسید و به شاهراه‌‌های امن کشور هخامنشی وارد شد، ارشاتات و تیرداد از اردو جدا شدند و به سوی کوههای سرسبز شمالی بازگشتند. آریامن که بر تخت نشستن ارشاتات و ظهور اهریمن باختری را خیلی جدی گرفته بود، سرسختانه وی را برانگیخته بود که به هر ترتیبی که شده کمان را به دست آورد. از این رو دو دوست تصمیم گرفتند بازگردند و کمان را از گرگین بربایند.

از آن هنگام ماجرای مرگبار ایشان آغاز شده بود. دو پهلوان پنهانی به جنگل رفته بودند و کوشیده بودند بدون جلب توجه مردم بومی سکونتگاه گرگین را در میانه‌‌ی جنگل پیدا کنند. آریامن با دقت و ریزبینی‌‌ همیشگی‌‌اش با مردم کادوسی وارد صحبت شده بود و هرچه را درباره‌‌ی مخفیگاه گرگین می‌‌یافت بر نقشه‌‌ای کشید و به ایشان سپرد. از این رو خوش‌‌بین بودند که بتوانند در زمان غیبت گرگین به خانه‌‌اش بروند و کمان را بربایند.

تردیدی نبود که گرگین این کمان مقدس و آیینی را مدام همراه خود به این سو و آن سو نمی‌‌برد و چون عادت داشت روزها در کوه و جنگل پرسه بزند و شکار کند، اگر بختشان مساعد می‌‌بود، می‌‌توانستند از غیبتش استفاده کنند و بدون برخورد با او کمان را به چنگ آورند.

اما آنچه که هیچ حسابش را نمی‌‌کردند آن بود که گرگین از آن‌‌ها هوشیارتر و چالاک‌‌تر باشد. در نیمه‌‌های نخستین شبی که در گوشه‌‌ای دورافتاده از جنگل آتشی افروختند تا شب را به صبح برسانند، با شنیدن صدای زوزه‌‌ی تیری از جا پریدند و دیدند تیری در کنار سر هرکدامشان بر خاک فرو رفته است. چون خوابزده و هراسان از جا برخاستند، گرگین را رویاروی خویش یافتند.

گرگین همان کمان را بر دوش داشت و مثل شبحی وهم‌‌گونه در مرز تاریکی جنگل و نورِ شعله‌‌های اجاقشان ایستاده بود. او با صدایی آرام و خونسرد، اما قاطع و سرد اندرزشان داد که از همان راه که آمده‌‌اند بازگردند. بعد هم تهدید کرد که اگر بار دیگر در آن حوالی بیابدشان، آماج تیرهایش قرار بگیرند. آنگاه پیش از آن که بتوانند پاسخی بدهند، در تاریکی شب گم و ناپدید شده بود.

فردای آن روز با هم رای زدند که چه کنند. روشن بود که گرگین جنگل را بهتر از آن‌‌ها می‌‌شناسد و دورادور مراقبشان است. ارشاتات که دیرزمانی را در جنگلها به جنگ گذرانده بود و در کمانگیری مهارتی چشمگیر داشت، حریفی نیرومند برایش محسوب می‌‌شد، اما تیرداد بیشتر شهسواری بود که با اسب و نیزه سر و کار داشت و نه خزیدن در میان درختان و نشانه‌‌رویِ کمان.

ارشاتات این نکته را به رویش نیاورد، اما حقیقت این بود که حضور تیرداد و ناشی‌‌بازی‌‌هایش و ناآشنایی‌‌اش با پنهانکاری‌‌های ویژه‌‌ی کمانگیران باعث می‌‌شد نتوانند گرگین را بیابند و در مقابل گرگین آن‌‌ها را به راحتی زیر نظر بگیرد.

دو پهلوان آن روز را تا ظهرگاه در جنگل پرسه زدند و به دنبال اقامتگاه گرگین گشتند، اما چیزی نیافتند. آنگاه درست در زمانی که ارشاتات داشت تصمیم می‌‌گرفت مسئله را با دوستش مطرح کند و او را به بازگشت ترغیب کند، تیری از ناکجا آمد و بر ساق پای تیرداد نشست. معلوم بود گرگین طوری هدف گرفته که جانِ تیرداد را به خطر نیندازد، اما زخم کاری و دردناک بود و به کلی او را از حرکت باز می‌‌داشت. گذشته از این، تیر انداختن از خفاگاه از دید ارشاتات نامردانه جلوه کرد و از زخمی شدن دوستش به خشم آمد.

حساب گرگین درباره‌‌ی این که با زخمی شدنِ تیرداد ناگزیر به بازگشت می‌‌شوند، درست از آب در آمد. اما او سرسختی ارشاتات را دست کم گرفته بود. ارشاتات تیرداد را به همراه اسبان به نزدیکترین روستا رساند و او را به دهقانان سپرد و پولی داد و خواست که از او پرستاری کنند و وقتی بهبود یافت به سلامت روانه‌‌اش سازند. آنگاه خود در حالی که خشمی از گرگین در دل داشت، شمشیر سنگین و تبرزین خویش را به میزبانان تیرداد بخشید و تنها با خنجری و کمانی و ترکشی انباشته از تیر به جنگل زد.

از آن هنگام که چنین کرده بود سه شبانه روز می‌‌گذشت. در تمام این مدت با هوشیاری کامل و بی سر و صدا مانند سایه‌‌ای جنگل را در نوردیده بود. با فنون و مهارت‌‌هایی که گرگین به کار گرفته بود آشنایی داشت و خوب می‌‌دانست چطور ردپایش را بر گیاخاک‌‌ها پنهان سازد و بدون برافروختن آتش شب را به صبح برساند و برای پرهیز از رویارویی با درندگان جنگلی شبها خویش را به شاخه‌‌های درختان بلند ببندد و همانجا به خواب برود.

گرگین هم این فنون را خوب بلد بود و در پنهان ساختن خویش چیره‌‌دست و هشیار بود. اما هردو می‌‌دانستند که حضور هر آدمی در هر اقلیمی خواه ناخواه ردهایی به جا خواهد گذاشت. بر مبنای نشانه‌‌هایی جزئی می‌‌دید که گرگین در همان حوالی حضور دارد و او را می‌‌جوید.

سه روز گذشته به بازی موش و گربه‌‌ای مرگبار گذشته بود. در همان شبی که گرگین را برای آخرین بار دیده بود، با چشمانی خواب‌‌آلود تشخیص داده بود که جوان دلیر کمان آرش را بر دوش دارد. از این رو دیگر به دنبال اقامتگاهش نمی‌‌گشت. چون می‌‌دانست که او نیز خطر را حس کرده و کمان را به همراه دارد. از این رو خودِ او را می‌‌جست و خبر داشت که گرگین نیز در همان حوالی می‌‌گردد و او را جستجو می‌‌کند. این دو مدام با ردپاهای هم روبرو می‌‌شدند و یکدیگر را در هزارتوی گیج کننده‌‌ی درختان و دره‌‌های می‌‌جستند و گم می‌‌کردند.

ارشاتات قصد نداشت گرگین را به قتل برساند. اما قصد داشت طوری زخمی‌‌اش کند که از مقاومت دست بردارد و کمان را تسلیم کند. حدس می‌‌زد که گرگین هم چنین قصدی داشته باشد و تنها در پی زخم زدن به او و بازگرداندن‌‌اش از جنگل باشد. از این رو سخت مراقب تله‌‌هایی بود که گرگین در گوشه و کنار کار گذاشته بود. برخی از این تله‌‌ها سرسری برافراشته شده بودند و چندان ماهرانه نمی‌‌نمودند و این نشان می‌‌داد که گرگین از سر رسیدن‌‌اش هراس داشته و شتابزده کار کرده است.

برخی دیگر استادانه کارگذاری شده بود و چند بار نزدیک بود او را به کام خود ببلعد. در این سه روز خوراک گرمی نخورده بود و جز ساعتهایی محدود به خواب نرفته بود. می‌‌دانست که گرگین نیز همین وضعیت را دارد و معلوم نبود کدام‌‌شان زودتر خسته و فرسوده می‌‌شوند و پیش از حریف از پای در می‌‌آیند.

برگ برنده‌‌ی گرگین این بود که جنگل را خوب می‌‌شناخت و با عوارض و گوشه و کنارش آشنایی زیادی داشت. اما ارشاتات هم از این نظر که سن و سالی بیشتر و تجربه‌‌ی جنگی فراوانی داشت بر حریف برتری داشت. آن روز که پریدن پرندگان در گوشه‌‌ای توجهش را به خود جلب کرد و با راندنِ گراز و بازگشتن‌‌اش جای گرگین را تشخیص داد، همین پختگی‌‌ها یاری‌‌اش کرده بود. پیشتر در جنگ این شیوه از ردیابی جای آدمها را یاد گرفته بود و می‌‌دانست گرگین که به ندرت رد آدم‌‌ها را در جنگل دنبال کرده، در این زمینه از او بی‌‌تجربه‌‌تر است.

ارشاتات با سرعت از صخره پایین رفت و کوره‌‌راهی جنگلی را که با سم گرازها کوبیده و هموار شده بود را پیمود و به جایی رسید که حدس می‌‌زد گرگین بر فراز درختانش کمین کرده باشد. وقتی به آنجا رسید، در کنار ردپای گرازی که به تازگی از همان جا رد شده بود، آشفتگی‌‌هایی بر برگهای ریخته بر کف جنگل تشخیص داد که نمی‌‌توانست جای سم گراز باشد. نگاهی شتابزده به درختان انداخت و نشانی از گرگین ندید.

هوای پاک جنگل را به بینی کشید و بوی خفیف عرق انسان را در آن تشخیص داد. دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد و متوجه شد که بو دارد به سرعت از بین می‌‌رود. به جایش بوی نمکی همه جا را پر کرده بود که نشان می‌‌داد فاصله‌‌ی چندانی با ساحل دریای مازنی ندارد. گرگین آنجا را ترک کرده و گریخته بود.

لحظه‌‌ای بی‌‌حرکت در جای خود باقی ماند و نگاهش را رها کرد تا آزادانه بر شاخ و برگها و منظره‌‌ی زیبای پیرامونش گردش کند. دقیقه‌‌ای نگذشته بود که چشمش بر خمیدگی شاخه‌‌ای متوقف ماند. چند برگ از شاخه کنده شده و بر زمین ریخته بود، از جایی که بلند از بلندای قد گراز قرار داشت. در همان جهت شروع کرد به دویدن. در حالی که می‌‌کوشید صدایی از کفش‌‌های نرم چرمینش بر نخیزد. گوش‌‌هایش را برای شنیدن صدای گام‌‌های دوان گرگین تیز کرده بود. بادی که از روبرویش می‌‌وزید، بوی عرق آدم را به همراه می‌‌آورد و در ضمن با بوی دریا نیز آغشته بود. جهت وزیدن‌‌اش طوری بود که گرگین نمی‌‌توانست حضور او را بو بکشد.

جهتی که در آن پیش می‌‌رفت به تدریج شیب پیدا می‌‌کرد و از تپه‌‌ای سنگلاخی بالا می‌‌رفت. اینجا نشانه‌‌های عبور گرگین نمایان‌‌تر بود. معلوم بود با دست انداختن به گردن درختان کهنسالی که بر سراشیبی روییده بود، کوشیده تا سریعتر از بلندی بالا برود. می‌‌دانست که تعقیب‌‌کننده‌‌اش را تشخیص داده و در آن بالا کمینش را خواهد کشید. پس جهت حرکتش را تغییر داد و صخره‌‌ای تیز و افراشته را در گوشه‌‌ای گرفت و از آن بالا رفت. اگر بخت یارش می‌‌بود و گرگین زود برای کمین کشیدن زمینگیر می‌‌شد، می‌‌توانست از ارتفاعی بالاتر به او دست یابد.

با وجود تلاشی که می‌‌کرد، شاخه‌‌هایی زیر پایش می‌‌شکستند و صداهایی بر می‌‌خاست. از سوی دیگر در پیشارویش صداهای خش خش مشابهی شنیده می‌‌شد. بی‌‌پروا راهی که در پیش گرفته بود را ادامه داد و از صخره‌‌ها آویخت و به چالاکی تا بلندترین نقطه‌‌ی تپه بالا رفت. آنگاه در آنجا دریافت که به چه موقعیت خطرناکی پا گذاشته است.

جایی که از آن صعود کرده بود، سینه‌‌کشی از جنگل بود که به بریدگی عمیقی در کناره‌‌ی ساحل ختم می‌‌شد. در اینجا ساحلی صخره‌‌ای و بلند قرار داشت که جنگل را با بریدگی سرگیجه‌‌آوری به دریا متصل می‌‌ساخت. زیر پایش موجهای کف‌‌آلود و سبز دریا بر صخره‌‌های راست و برافراشته می‌‌کوفت که به اندازه‌‌ی قد بیست مرد بلندا داشت و تا آنجا که ایستاده بود ادامه می‌‌یافت.

در چند قدمی‌‌اش، یک صخره آنسوتر، گرگین را دید که کمان نامبردارش را در دست دارد و تیری در چله‌‌اش گذاشته و راهی که به تازگی پیموده بود را می‌‌پاید. اگر زیرکانه راهش را کج نکرده و از آنجا بر صخره‌‌ی بالایی سر در نیاورده بود، آماج تیر او قرار می‌‌گرفت. فوری کمانش را از دوش برگرفت و تیری در چله‌‌ی کمان نهاد. هردو بر لبه‌‌ی خطرناک صخره ایستاده بودند و بعید نبود اگر زخمی کاری به گرگین وارد می‌‌آورد، همراه با کمان گرانبهایش به پایین صخره فرو می‌‌غلتید.

وقتی تیرش را از ترکش بیرون می‌‌کشید، به خاطر صدا یا بو یا هرچیز دیگری گرگین حضورش را حس کرد. با همان کمان کشیده به سویش بازگشت. چندان سریع چنین کرد که جایی برای انتخاب و تردید باقی نگذاشت. ارشاتات با حرکتی که تا حدودی غریزی و فکر نشده بود، شصت گشود و تیر را رها کرد.

تیر زوزه‌‌کشان مسیر خویش را پیمود و بر بازوی چپ گرگین نشست. همان دستی که با آن کمان را گرفته بود، سست شد و ضرب تیر تعادلش را به هم زد. گرگین لغزید و تنها در آخرین لحظه موفق شد با دست سالمش صخره را بگیرد و از افتادن به قعر دره جلوگیری کند.

کمانِ گرانبها از دستش رها شد و با قوسی آرام از فراز بلندی به پایین پرتاب شد و به کام موجهای توفنده‌‌ی دریا فرو افتاد. آه از نهاد ارشاتات بر آمد و با چشمانی گشاده کمان را دید که چطور برای لحظه‌‌ای بر فراز موج‌‌ها شناور ماند و بعد زیور و بند و بست‌‌های فلزی‌‌اش آن را به قعر دریای توفانی فرو کشید.

ارشاتات زمانی به خود آمد که دید به شکلی خودکار پس از پرتاب تیر اول تیر دیگری را نیز در چله‌‌ی کمان نهاده و با آن گرگین را نشانه رفته است. اما گرگین انگار که دنیا بر سرش خراب شده باشد، با بازویی که تیرِ اول او از میانه‌‌اش گذشته و در آن گیر کرده بود، بر لبه‌‌ی پرتگاه ایستاده بود و به موجهای کف‌‌آلود دریا خیره مانده بود.

ارشاتات تیر را از چله بر گرفت و پشیمان به گرگین نگریست. گرگین چشمان اشکبارش را از دریا برگرفت و به او گفت: «ای مرد دیوانه‌‌، دیدی چه کردی؟ خاک بر سر خود و خاندانت و مردمان ایران زمین کردی…»

ارشاتات گفت: «خاموش شو، جوانک خیره‌‌سر. اگر لجبازی نمی‌‌کردی و با من به شوش می‌‌آمدی کمان هنوز در دستانت بود.»

گرگین گفت: «دریغ که نمی‌‌توانم پیشگویی دیگرِ استادم را برایت فاش سازم. وگرنه می‌‌فهمیدی که با این کارت یک قرن مردمان را به درد و رنج مبتلا کرده‌‌ای. وظیفه‌‌ای که من قرار بود در یک روز با یک تیر به انجام برسانم، حالا چندان دشوار شده که سه نسل به درازا خواهد کشید و تازه بعد از آن شاید سکاهای تیزخود و هوم‌‌خواران و پارتی‌‌ها آن را به زحمت برآورده سازند.»

ارشاتات با حیرت گفت: «چه می‌‌گویی؟ اینها یعنی چه؟»

گرگین به تلخی خندید و نگاهی سخت و خیره به او انداخت و گفت: «اینها سرنوشتی‌‌ است که زهرش را نخست تو خواهی چشید. در آن روزی که از اهریمن باختری شکست خوردی و زن و مادرت به اسارت‌‌شان در آمد، مرا به یاد خواهی آورد. تنها امید ما کمانی بود که تو باعث شدی از دست برود.»

گرگین بعد از گفتن این حرف با حرکتی خشن تیر را از بازویش بیرون آورد و بی آن که به شره‌‌ی خون در بازویش توجهی کند، به سوی دریا رو کرد. چشمانش جایی را می‌‌جست که کمان در آنجا برای آخرین بار نمایان بود. بعد چند قدم با دیواره‌‌ی پرتگاه فاصله گرفت.

ارشاتات ناگهان متوجه شد که جوان زخمی دارد دورخیز می‌‌کند. فریادی کشید تا او را باز دارد، اما دیگر فایده‌‌ای نداشت. گرگین بی‌‌توجه به او به سمت پرتگاه دوید و به سینه‌‌ی آشوبزده‌‌ی موجها پرید. بلندای صخره چندان بود که دقیقه‌‌ای طول کشید تا به دریا برسد و وقتی چنین شد مانند سنگی در دل موجها فرو رفت. ارشاتات با درماندگی بر صخره ایستاد و در انتظار ماند تا شاید او را لا به لای موجها باز یابد.

اما دریای توفانی چندان سهمگین بود که اگر شناگری ماهر از ساحل نیز واردش می‌‌شد جان سالم به در نمی‌‌برد. چه رسد به مردی زخمی که از بلندایی مرگبار به میانه‌‌اش جسته بود و در جستجوی کمانش کف دریا را می‌‌جست، نه آسمانی آلوده به کف موجها را. و این چنین بود که پیشگویی کاهن سین در پرستشگاه حران در مکانی دوردست و زمانی نامنتظره، تحقق یافت، در آن هنگام که نخستین ترک‌‌ها بر بلور دنیای زیبایی که دیرزمانی نور را در خود می‌‌انباشت، دهان باز کرد…

 

 

ادامه مطلب: آریوبرزن

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب