آریوبرزن
ریشسپیدان و خردمندان دورانهای دیرین بر این باور بودند که ماهیت روزها را از روی رنگ و بوی سپیدهدمان میتوان تشخیص داد. پیشگوییهایی فراوان را شنیده بود که مغانی روشنبین، در سحرگاه روزهایی مهم و سرنوشتساز اعلامش کرده بودند. شنیده بود که بامدادِ روزهایی که نبردی بزرگ در آن رخ میدهد، افقِ خاوری خونین میشود و بادی تند و سرد بر میخیزد و بوی تند عرق اسبان و خون دلاوران در شمیم صبحگاهی موج میزند.
چه بسا پهلوانان که سحرگاهان پس از برخاستن از بستر و پیش از پوشیدن زره و کلاهخود، این پیشگوییها را به یاد آورده، یا از آنها در اندیشه بودهاند. از نظرگاهی، کل زندگیِ دلاوران و جنگاوران چیزی جز این نیست. زندگی سراسر روزی است یگانه که تنها در درخشانترین ساعتها، از سپیدهدم تا نیمروز ادامه مییابد، و شکوه و کشاکش آن را میتوان با بوییدن باد و نگریستن به افقِ حضورشان دریافت.
آریوبرزن، در آن صبحگاه به این چیزها و بسی چیزهای دیگر میاندیشید. وقتی از چادر بزرگ و شاهانهاش خارج شد. از خنکی هوا کمی به خود لرزید، اما بر روی پیراهن نازک پارسیاش چیزی نپوشید. سخت در اندیشه بود و کنجکاو، تا ببیند میتوان با نگریستن به آسمان و افق چیزی را پیشگویی کرد یا نه؟
هنوز ساعتی تا روشن شدن هوا باقی مانده بود. آسمان همچنان به کبودی میزد و ستارگانی که از مغان کلدانی نام و نشانشان را آموخته بود، از فراز قلمرو مینویی به او چشمک میزدند و نادانیاش را به رخش میکشیدند.
آریوبرزن با معیارهای روزگار خود مردی بسیار سالخورده بود. در جهانی که مردمان در چهل سالگی پیر میشدند و زود میمردند، سالهای عمر او به هشتاد میرسید. ریش بلند و پرگره، موهای انبوه و پر پیچ و تاب و حتا ابروان خمیده و انبوهش برفهای برنشسته بر بلندیهای زاگرس را به یاد میآورد. با این سن و سالاش، همچنان زورمندی و چالاکی خویش را حفظ کرده بود.
سربازانش میگفتند قدرت و سرزندگی شگفتانگیزش به خونِ هخامنشیای تعلق دارد که در رگهایش جاری است، اما خودش خوب میدانست که ورزشهای سخت دوران کودکی و جوانی و رعایت آداب خوردن و خفتنِ پارسیان است که او را تا این سن سالم نگهداشته است.
آریوبرزن از میان خیمههای سربازان و سردارانش گذشت و به کنار رودِ کارون رفت. بر کرانهی رود ایستاد و به پهنای آبیرنگش چشم دوخت و در اندیشه فرو رفت. دیر زمانی بود که بر این قلمرو فرمان میراند. سه شاهنشاه را خدمت کرده بود و از سیاست دولت پارسی چیزهای بسیاری میدانست. روزگاری را به یاد داشت که هنوز هزار و یک پارسی زنده بودند و در گوشه و کنار، پنهان در جامههایی ناشناس، پرسه میزدند و نظم گیتی را پاسبانی میکردند.
به یاد روزگار نوجوانی خویش افتاد. زمانی که یکی از این هزار و یک پارسی را یافته بود و برای دیرزمانی شاگردیاش را کرده بود. استادش روزی او را فراخوانده و از او پرسیده بود که آیا میخواهد به جرگهی هزار و یک پارسی بپیوندد یا نه. آریوبرزن در آن هنگام نوجوانی پر شر و شور و جاهطلب بود. نوشیدن شراب سرخ از جامهای زرین و رقصیدن با بانوان زیبارو را دوست داشت و زندگی دشوار و پرماجرای این انجمن در چشمش داستانی دوردست مینمود.
خبر داشت که این هزار و یک تن، نیرومندترین و نیکوکارترین مردمانِ جهان هستند. اینان اعضای جرگهای باستانی بودند که میگفتند کوروش بزرگ و هزار جنگاورِ همراهش آن را برای نخستین بار تاسیس کردهاند.
با این حال استادش میگفت تاریخ این جرگه از این هم عقبتر میرود، و به دورانی چندان دوردست باز میگردد که نام و نشانش در افسانهها گم شده است. آریوبرزن خود دیرزمانی عضوی از گروه سربازان جاویدان بود و میدانست که شاهنشاهان هخامنشی آن هزار پاسدار خویش را بر مبنای همین الگو برساختهاند.
اما هزار و یک پارسی مردمانی با سرشتی متفاوت بودند. در سی ویژگی از سایر مردمان متمایز بودند و برای حفظ این خصوصیتها زندگی خویش را وقف میکردند. استادش در آن هنگام برایش شرح داده بود که زمانه دیگرگون شده و شمار افراد شایسته برای پیوستن به این جرگه کمتر و کمتر میشوند. او آریوبرزن را برای این کار سزاوار دانسته بود، اما آریوبرزن این افتخار را رد کرد. داوطلبان پیوستن به این جرگه میبایست آزمونهایی مرگبار را از سر بگذرانند و سالها تمرین و تلاش دشوار پیشارویشان قرار داشت. بسیاری بعد از سالها به خاطر یک لغزش و خطای کوچک به کلی از آن حلقه رانده میشدند و آنان که عضوِ این انجمن بودند، حق نداشتند هویت خویش را نمایان سازند و هیچکس از جایگاه برجسته و مهمشان آگاه نمیشد. ماجراجوییهای مرگبار ایشان برای آریوبرزن نوجوان که به زندگی اشرافی خو گرفته بود، چندان دلچسب نبود. پس نپذیرفت و بعد از آن هم دیگر استادش را ندید.
از آن هنگام شصت سالی میگذشت. شکی نداشت که دیگر در جرگهی این مردمان برگزیده، هزار و یک تن باقی نمانده است. در سالهای دراز زندگیاش با برخی از ایشان روبرو شده بود. برخلاف آنچه که عوام میپنداشتند، همهشان به قبایل ایرانی تعلق نداشتند. برخی از آنها بابلی و سوری و هندی بودند. حتی یک مصری و جنگاور غولپیکر و سیاهپوستی از اهالی کوش را نیز در میان ایشان دیده بود. اگر یکی از آنها به ارتشی میپیوست، پیروزی آن سپاه قطعی بود، و هرگاه برای رایزنی دربارهی کاری دعوت میشدند، خردمندانهترین و درستترین راهها را به فرمانروایان نشان میدادند. داوریشان بیخطا و کردارشان فسادناپذیر بود. با این همه شمارشان به تدریج اندک میشد، و حالا سالها بود که کسی از آن جرگه را ندیده بود.
شاید اگر امروز هم مانند روزگار قدیم هزار و یک پارسی باقی مانده بودند، ایرانشهر را از این بلاهای هراسانگیز میرهاندند. از همان ابتدا، بسیاری از چشمهای روشنبین بودند که فرا رسیدن چنین روزی را پیشبینی میکردند. بسیار زودتر از آن که بیشتر مردمان گمانی بد به ذهن راه دهند، مغان بارها و بارها به شاهنشاهان پیشین هشدار داده بودند که مراقب مرزهای سرزمین خویش باشند.
شیوههای کشاورزی پارسیان و آداب و رسوم جنگیشان به تدریج از راههای تجاریای که به تازگی احداث شده بود، به گوشه و کنار منتقل میشد و در حاشیههای قلمرو ایرانشهر، جمعیتهایی بزرگ و جنگاور را پدید میآورد که دیر یا زود به اندرون این سرزمین تاخت میآوردند. از ده سال پیش، خطرِ این نیروهای پیرامونی برای همگان روشن شده بود و همه در اندیشه بودند که تازش بزرگ از کدام سو رخ خواهد داد؟
بیشتر سرداران هخامنشی به مرزهای شمالی و شرقی چشم دوخته بودند و پادگانها و شهرهای نظامی آن سو را بیشتر تقویت میکردند. چرا که قبایل سکای ساکن آن مناطق نیرومند و جنگاور بودند و خونی نژاده و نجیب در رگهایشان جریان داشت. آریوبرزن سوارکاران ماساگت و نیزهداران سکای تیزخود را دیده بود و میدانست که مردمانی سختکوش و دلاور هستند. با این همه، آشوب بزرگ از جهتی یکسره نامنتظره برخاسته بود تا چند سال پیش هیچ کس گمان نمیکرد از سوی غرب خطری شاهنشاهی را تهدید کند.
یونانیان مردمانی به نسبت بدوی بودند که به سادگی به خاطر پول جبههی خود را عوض میکردند و بیشترشان خدمتگزار شاهنشاه بودند، و مقدونیان، که امروز همچون نیرویی بنیانکن مرزها را در هم شکسته بودند، دیر زمانی بود که از آداب و رسوم پارسیان تقلید میکردند و به ظاهر قومی تابع و آرام مینمودند.
اما آنچه که نباید رخ میداد، در نهایت تحقق یافت. خبر ویرانی برقآسای یونان و کشته شدن تمام مردم تبس، موجی از شگفتی و هراس در فریگیه و ایونیه و لودیه ایجاد کرده بود. بعد از آن مصر سقوط کرد، و آوازهی سنگدلی و خشونت مقدونیان چندان در همه جا پیچیده بود که پیش از حملهشان به شهربانیهای مقتدر هخامنشی، مردمان از برابرشان میگریختند و امیران محلی شتابزده برای تسلیم شدن به ایشان گوی سبقت را از هم میربودند. شاه مقدونیان، جوانی بود به نام اسکندر که هرچند سی ساله بود، اما هنوز ریشی بر چهرهاش نروییده بود و میگفتند اخته است و با مردان به بستر میرود و آنجا رفتاری زنانه دارد.
اسکندر مدعی بود فرزند حرامزادهی اردشیر سوم است، و میگفتند برای اثبات این ادعا نخست با مادرش تبانی کرده و پدرش را به قتل رسانده است. او در بیشتر جنگها پیروز میشد و عادت داشت سپاهیان شکست خورده را تعقیب کند و همه را از دم تیغ بگذراند. لباس پارسی میپوشید و میکوشید از آداب پارسها تقلید کند، اما آنان که او را دیده بودند، میگفتند مردی خشن و خشمگین است که به تصویری رنگ پریده از اشموغان شباهت دارد.
ماهی بزرگی از آب بیرون پرید و صدای فرو افتادن دوبارهاش در آب آریوبرزن را به خود آورد. کم کم هوا روشن میشد و سپیدهی صبح از افق خاوری سر بر میکشید. آریوبرزن به سوی خیمهها بازگشت. به یکی از سربازانی که به نگهبانی ایستاده بود، اشارهای کرد و زیر لب گفت: «باید با مغ مشورت کنم.»
سرباز جوانی کم سن و سال بود که با جدیت نیزهی بلندش را در دست گرفته بود و با غرور کلاه نمدی تاجگونهی پارسی را بر سرش نهاده بود و طوری به تاریکی شب چشم دوخته بود که انگار هر لحظه پیادههای مقدونی از گوشهای سر بر خواهند آورد. او با شنیدن این فرمان انتهای تیز نیزهاش را در زمین فرو کرد و به سرعت در فضای نیمهتاریک میان خیمهها گم شد. آریوبرزن به سوی چادرش رفت. خدمتکاری در این فاصله مشعلها را روشن کرده بود و فضای وسیع درون خیمهاش روشن و گرم بود. بر اورنگ خویش نشست و در سکوت انتظار کشید.
هنوز دقیقهای نگذشته بود که سرباز جوان با همان حالت شق و رقِ جدیاش آمد و با احترام درِ چرمی چادر را گشود. مغ، در خرقهی سپید برفگونهاش مانند نقشی از فروهر نیاکانِ درگذشته وارد شد و به سوی اورنگ آریوبزرن رفت. لباسی کامل پوشیده بود و بالاپوش و کمربند مخصوص مغان را در بر کرده بود. چشمان سبزِ هوشیارش نشانی از خوابزدگی نشان نمیداد. گویا او نیز شب قبل را به بیداری گذرانده بود.
آریوبرزن از اورنگ خویش برخاست و به سبک پارسیان در برابر مغ کرنش کرد. یعنی کمر خود را کمی خم کرد و دست راستش را به سوی دهانش برد. مغ به شیوهی مغان دستش را بر قلبش نهاد و به این ترتیب پاسخ داد.
آریوبرزن بر اورنگش نشست و مغ نیز در کنارش بر تختی آرام گرفت. مغ با وجود حرکات چابک و گامهای سبکی که بر میداشت، مردی سالخورده بود و چشمان درخشانش در چین و چروکهایی بسیار فرو رفته بود. آریوبرزن همواره مشکوک بود که او نیز یکی از بازماندگان جرگهی هزار و یک پارسی باشد. بارها از او در این باره پرسیده بود و او همیشه با شوخی یا جملاتی پرابهام انکار کرده بود. اما این همان نشانهی اعضای این جرگه بود، هرگز خود عضویت خویش را در این زمینه اعلام نمیکردند. در این روزگار سختی، اگر کسی میتوانست به داد او برسد، همین مغِ دانا بود، که حتا از آریوبرزن هم درازتر زیسته بود.
آریوبرزن گفت: «استاد گرامی، وهومیترا، به خرد و دوراندیشیتان سخت نیاز دارم.»
مغ لبخندی مهربانانه زد. آریوبرزن را از زمانی که سرداری جوان و پرشور و شر بود میشناخت و در بسیاری از موقعیتهای حساس به یاریاش برخاسته بود. اما میدانست که آنچه در پیش روی دارند، از همه دشوارتر و سهمگینتر است. وهومیترا به سادگی گفت: «به گوشم، شهربانِ من.»
آریوبرزن گفت: «در ستارگان چه دیدهاید؟ آینده را تیره و مبهم میبینم و دلنگرانم…»
وهومیترا آهی کشید و گفت: «شهربانِ دلیر، افسوس که اختران این بار پیامآورانی خجسته نیستند. خود میدانید که آسمان چه شکلی دارد.»
آریوبرزن فکورانه سری تکان داد: «آری، کیوان را میبینم که بر هورمزد چیره گشته است. بگو بدانم، مغ بزرگ، آیا راهی هست تا ستارگان از مسیر خویش برگردند؟ یا چنان که من نیز در آسمانها خواندهام، این اهریمن مقدونی شکوه هخامنشیان را به باد خواهد داد؟»
وهومیترا گفت: «دوست من، ستارگان را درست خواندهای. چنین پیامی دارند و از چیرگی کیوان و بهرام بر هورمزد سخن میگویند. هم اکنون که به نزدت میآمدم، ستارهی بهرامِ را دیدم که مانند چشمی خشمگین و سرخ از افق به ما دوخته شده بود، و هورمزدی که همواره درخشان و شادکام است، در سایهی کیوانِ سرد و خاموش فرو رفته بود. با این همه، امید از دست نده که گردش اختران بهانهی خوبی برای ناامیدی نیست.»
آریوبرزن گفت: «چطور چنین نیندیشم؟ دیشب پیکی خبر آورده که اسکندر بابل را بی نبرد گشوده و آن مازرِ نابکار دست به خیانت آلوده و میانرودان به وی تسلیم کرده است. شاهنشاه خبر داده بود که برای بسیج سپاهی دیگر به شرق ایرانشهر میرود، و هردوی ما میدانیم که آنجا کنامِ باز و وخشارته است، برادرانی که از همان ابتدای سلطنت به داریوش روی خوش نشان ندادند. شک ندارم که خواهند کوشید از آب گلآلود ماهی بگیرند و آسیبی به او برسانند.»
وهومیترا گفت: «آری، چنین است. من هم گمان میکنم چنین شود. این را نیز میدانم که اسکندر با سپاهی بزرگ به سوی ما پیش میتازد، دست بالا تا شامگاه فردا به کارون میرسد و بعد از آن شمشیر توست که تنها سدِ راه اوست.»
آریوبرزن گفت: «استاد، مرا میشناسی و بارها در نبردهای خونین همراهم بودهای. دیدهای که با پهلوانان کادوسی و چابکسواران سکا دست و پنجه نرم کردهام و از هیچ یک نهراسیدهام. اما این مقدونیان با کادوسیان و سکاها تفاوت دارند. میگویند سرسپردهی اهریمن هستند. شنیدهای که در فنیقیه با مردم چه کردند؟ میگویند شکم زنان باردار را با خنجر دریدهاند و باروهای شهر را با سرِ بریدهی مردم بیدفاع آراستهاند. بعد از دوران آشوریها هیچ کسی از این کارها نکرده بود…»
مغ اخمی کرد و گفت: «آری، چنین کردهاند و گمان دارم که کشتارها و پلیدیهای بزرگتری نیز از ایشان سر بزند.»
آریوبرزن نالید: «یعنی اختران را درست خواندهام؟ یعنی دوران شکوه پارسیان به سر آمده و تاریکی بر جهان چیره خواهد شد؟»
مغ گفت: «شاید چنین باشد. دوران شکوه هر دودمانی بالاخره روزی به سر خواهد رسید. اما آنچه اهمیت دارد، آن است که باقی میماند، نه آنچه که از دست میرود.»
آریوبرزن گفت: «و مردهریگِ دوران ما چه خواهد بود؟ خاطرهی شاهانی نیکوکار و محبوب؟ یا داستانهایی که از دلاوری شهسواران پارسی برای کودکان بازگو خواهند کرد؟ یا شاید اینها هم از میان برود؟ اگر به راستی این جوانک سرسپردهی اهریمن باشد، ظلمتی سخت بر هستی چیره خواهد شد. حتا در مورد ما نیز دروغ خواهند گفت. به راستی چه چیز از ما باقی خواهد ماند؟ جز نامی و داستانی که زیبندهی کودکان و وقتگذرانی کنار آتش شبانه است؟»
وهومیترا گفت: «شاید چیزی بیشتر از ما باقی بماند. دوست من، رمزِ پایداری زنجیرهی مغان تا به امروز همین بوده است. ما از آنچه که از دست خواهد رفت چشم میپوشیم و آنچه را که باقی خواهد ماند، نگه میداریم. به این شکل بوده که تا به امروز قرنهاست دوام آوردهایم.»
آریوبرزن گفت: «اگر به راستی سرنوشت ما بر ستارگان نوشته شده باشد، تمام این تلاشها چه سودی دارد؟ شکوه اورنگ هخامنشیان و سرافرازی شهسواران به باد خواهد رفت و اراده و خواست ما چندان گرانسنگ نیست که با چرخش فلک درآویزد.»
وهومیترا لبخندی زد که چهرهاش را روشن کرد و آریوبرزن را شگفتزده کرد. مغ به سوی شهربان پارسی خم شد و انگار که بخواهد از رازی پرده بردارد، با صدایی زمزمهگونه گفت: «ای شهربانِ دلیر، برای گوشزد کردنِ این حقیقت نزدت آمدهام، که در واقع راهی هست. اراده و خواست ما، نه تنها همچندِ اختران گرانسنگ است، که نیرویش بخت و تقدیرِ آسمانی را نیز در هم خواهد شکست.»
آریوبرزن ابروهای سپیدش را به علامت ناباوری بالا انداخت و پرسید: «چه میگویی ای مغ بزرگ؟ یعنی هر آنچه در جوانی از دانشمندان کلدانی و مغان بابلی آموختهام، نادرست بوده است؟ مگر خود تو و شاگردانت نبودید که رازهای اختران را به ما میآموختید؟»
مغ گفت: «چرا، اما همهی رازهای آسمان را نباید به سادگی افشا کرد. امروز اما، روزگاری دیگر است و باید از رازها پرده برداشت. دوست من، بدان که آنچه بخت و تقدیر را هدایت میکند، در اصل اختران نیستند، که چشمانِ خیره به اختران هستند.»
آریوبرزن گفت: «استادِ خردمند، آسانتر و سادهتر سخن بگو. من دیگر آن جوانِ چابکاندیش نیستم. چنان بگو که سربازی پیر مانند من نیز این راز را دریابد.»
وهومیترا با حرکتی سریع گوشهی قالی بزرگی که زیر پایش افتاده بود را کنار زد و خاک نرم و کوبیدهای را نمایان کرد که سواران پیش از کوبیدن میخهای شادروانِ آریوبرزن بر آن بارها تاخته بودند تا خاکش سست و نرم و هموار شود. مغ دست به کمربندش برد و با حرکتی سریع خنجری بلند را از غلاف بیرون کشید. بعد با نوک آن دو خط موازی بر خاک کشید. آریوبرزن با دقت به این صحنه مینگریست و منتظر بود.
مغ گفت: «ای شهربان، همچنان که سرزمینهای بسیار و مردمانی گوناگون در جهان حضور دارند، جهانهایی گوناگون هم در کنار هم قرار گرفتهاند. درست مانند سرزمینهای هفتگانه که با رودها و کوهها از هم جدا شدهاند، این جهانهای همپایه و موازی هم با مرزهایی نادیدنی از هم تفکیک شدهاند. راستش آن است که گیتی همین زمین فراخ و گسترده نیست، که زمینهایی بیشمار هست، همسان با ما، که در کنار ما قرار گرفته است. همچون زمینی که آنسوی کارون قرار دارد. در این گرگ و میش آن را نمیتوان دید، اما میدانیم که وجود دارد.»
آریوبرزن گفت: «یعنی اهورامزدا بیش از یک گیتی را آفریده است؟ اما چرا؟ و چرا ما از سایر این دنیاها خبری نداریم؟»
مغ گفت: «این که دنیاهای بیشمار چگونه پدید آمدهاند را به راستی هیچکس نمیداند. داستان اهورامزدا روایتی است برای آن که ما نظمِ حاکم بر گیتیِ خویش را بفهمیم و آن را قدر بشناسیم و پاس بداریماش. واقعیت آن است که ما در مورد خاستگاه این جهانها هیچ نمیدانیم. اما میدانیم که هستند»
آنگاه با خنجر خطهای دیگری موازی با دو خط نخست کشید و گفت: «و میدانیم که بیشمار از این دنیاها هستند.»
آریوبرزن برای چند لحظه به خطها خیره شد و هیچ نگفت. هوای بیرون چادر کم کم روشن میشد. اما هنوز رقص شعلهی مشعلها بود که خطهای کشیده شده بر خاک را روشن میکرد و نقششان را به رویایی نابهنگام شبیه میکرد.
آریوبرزن گفت: «این دنیاهای کنار هم چگونهاند و ما چطور از آنها خبر داریم؟ اینها ارتباطی با سرنوشت ما و تقدیر اختران پیدا میکنند؟»
مغ گفت: «درگاهها و دروازههایی وجود دارد، که میتوان به کمکشان از دنیایی به دنیایی دیگر منتقل شد. این فنی باستانی و مخفی است که تنها تعدادی انگشت شمار از مغانِ خردمند دربارهاش چیزهایی میدانند. این همان رازی است که زمانی دربارهاش از من پرسیدی و گفتم که تنها هزار و یک پارسی در این مورد آگاهیهایی دارند و باید از آنها پرسش کنی. به این شکل است که برخی از ما توانستند به جهانهای دیگر نگاهی بیندازند، و رازی شگفت را دریابند.»
آریوبرزن نیم خیز شد و گفت: «من از اول هم میدانستم که تو از آن گروهِ برگزیده هستی…»
وهومیترا بی آنکه تایید یا انکار کند، ادامه داد: «آن راز آن است که این جهانها، تمام حالتهای متفاوتِ هستی داشتن را در بر میگیرند. در یکی از آنها، همه چیز درست شبیه به جهان ماست. با این تفاوت که من اکنون این سخنان را به تو نمیگویم. یکی دیگر هست که من به شکلی دیگر این جملات را میگویم، جهانی دیگر هست که در آن تو به دنیا نیامدهای، و در جهانی دیگر من زاده نشدهام… هر آنچه که در خیال و تصور بگنجد، در یکی از این جهانها تحقق یافته است. از این روست که مغان مجموعهی تمام این جهانها را هستی راستین میدانند و آن را عالم امکان مینامند.»
آریوبرزن گفت: «اما یک لحظه به تمام احتمالها فکر کن. بیشمار امکان وجود دارد. تنها در سیر زندگی خودم که نگاه میکنم، بیشمار رفتار بوده که از من سر زده و میتوانستهام کاری دیگر به جایش انجام دهم. یعنی میگویی به ازای هریک از این انتخابها جهانی وجود دارد که در آن سیر حوادث بر مبنای آن رفتارِ خاص رقم خورده است؟»
مغ خندید و گفت: «آری، دقیقا همین است. در هر جهان، یک انتخاب و پیامدهای آن را میتوان دید. جهانهای موازی به این ترتیب با هم تفاوت مییابند. با انتخابهای متفاوتی که میکنیم، و با پیامدهای گوناگونی که به بار میآورد.»
آریوبرزن گفت: «اما این گفته بیمعناست. شمار گزینههای رفتاری که پیشاروی من بوده بسیار بسیار زیاد است. تازه، تنها من نیستم. بیشمار مردمان زیستهاند و خواهند زیست که آنان نیز همین وضعیت را دارند. اینها به بیشمار جهانِ متفاوت میانجامد.»
مغ گفت: «آری، چنین است. بیشمار جهانِ موازی داریم. جهانهایی هست که ساکنانش یکسره با جهان ما متفاوت هستند. جهانهایی که مردمان در آن زاده نشده و جنس بشر در آن پدید نیامده است. جهانهایی که زمین در آن یک پاره سنگِ بیآب و علف و خالی از حیات است. در ضمن، جهانهایی هم داریم که درست شبیه به دنیای ماست و تنها در جزئیاتی خرد و کوچک با ما تفاوت دارد.»
آریوبرزن گفت: «و میتوان از یک جهان به جهانی دیگر رفت؟»
مغ گفت: «آری، و میتوان پیامد برخی کردارها را دید. میتوان به عالم امکان رفت و دید که اگر کوروش بزرگ زاده نمیشد، چه بر سر جهان میآمد…»
آریوبرزن امیدوارانه گفت: «آیا میتوان این جهانهای همعنان را دستکاری کرد؟ میتوان جهانی را فرا خواند که در آن اسکندر زاده نشده باشد؟ یا در کودکی مرده باشد؟ میتوان جهانی را احضار کرد که در آن داریوش شاه در نخستین نبرد بر این اشموغ چیره شده باشد؟»
مغ گفت: «چنین جهانهایی وجود دارند، و فرا خوانده شدهاند. اما از دسترس ما خارج هستند.»
آریوبرزن گفت: «چرا؟ مگر نگفتی راهی هست که به این جهانها سفر کنیم؟»
مغ گفت: «راهی هست. اما نمیتوان در این جهانها کاری انجام داد. تنها میتوان نگاهی به آنها انداخت. میدانی چرا این جهانها که گفتی از دسترس ما خارج است؟»
آریوبرزن گفت: «نه، چرا؟»
مغ گفت: «برای آن که راهِ دستیابی به یک جهان، کردارهای ماست. ما اکنون مقیم این جهان هستیم. چون اسکندر زاده شده و داریوش در گوگامل از او شکست خورده است. شالودهی تبدیل یک جهان به جهانی دیگر، کردارهای مردمان است. این جهانها تنها به خاطر کردارهای گوناگون ما با هم تفاوت ندارند، آنها با این کردارها زاییده میشوند.»
آریوبرزن گفت: «یعنی میخواهی بگویی هر انتخاب کوچک من و تو، جهانی نو را به این مجموعه میافزاید؟»
مغ گفت: «میتوانی آن را همچون درختی مجسم کنی، چنان که خردمندان باستانی چنین میکردهاند. درختی را در نظر بگیر که جهانهای بیشمارِ ممکن، میوههای آن هستند. میوههایی که به سرِ شاخههای واگرا و منشعب آن آویختهاند. هر کردار نو، شاخهای تازه بر این درخت میافزاید. بسته به کردارهای ما، جهانی که در آن اقامت داریم به چیزی نو تبدیل میشود. یعنی یکی از جهانهای ممکن پیرامون ما تجلی مییابد و بقیه از دسترسمان خارج میشوند. کردارهای ماست که جهانهای ممکن را میآفریند.»
آریوبرزن انگار که با خود میاندیشد، گفت: «پس آن مغِ بزرگ، زرتوشتومِ راگا، برای این کردارهای ما را با کنش اهورامزدا همسان میدانست؟ یک بار از او شنیدم که میگفت اهورامزدا در واقع تک تک ما هستیم.»
وهومیترا خندید و گفت: «استاد و سرور ما مردی جسور است و گاه رازهایی مگو را افشا میکند. اما امروز برای آن که کرداری درست را انتخاب کنی، باید این راز را بدانی. حقیقت آن است که ما آفریدگارانِ اعظم هستیم. کردارهای ماست که جهانهای ممکن را از هم متمایز میسازد. آری، ما با تک تک کردارهایمان جهانهایی میآفرینیم که با جهانهای دیگری که موازی و در کنار آن قرار دارد، تنها به قدر همان کردار تفاوت دارد. این جهانهای موازی برای ابد از هم جدا میشوند و سرنوشتهای جدایی پیدا میکنند. ما بسته به انتخاب خود، در جهانی مقیم میشویم که خود آفریدهایم.»
آریوبرزن گفت: «اما همهی آنچه که دربارهی نبرد جاویدان اهورامزدا و اهریمن شنیدهایم چه میشود؟ داستان دوزخ و بهشت چه؟ و آزمون آهن گداخته و پل چینوت؟ اینها در این جهانهای ممکن چه معنایی مییابند؟»
مغ بر زمین خم شد و در گوشهای از تصویری که کشیده بود، خطی کشید. بعد گفت: «فرض کن یکی از این جهانها، همانی باشد که مردمان در آن درستترین کردارها را بر میگزینند. بین تمام حالتهای ممکن، بالاخره جهانی هست که همه چیز در آن بهینه است. هیچ کس در آن دروغ نمیگوید، هیچ شهربانی خیانت نمیکند و هیچ اسکندری پدر خویش را نمیکشد و خود را به دروغ فرزند حرامزادهی کسی دیگر نمیخواند. روشن است که این جهان، آبادانترین دنیای ممکن است. شادمانی مردمان، نیرومندی شهسواران، و خردمندی و دانایی مغان در آن بیشینه است. گیاهان در آن خوب میرویند و جانوران در آن به آرامش زندگی میکنند و میمیرند. این جهان، همان است که بهشت نامیده میشود.»
آریوبرزن گفت: «و دوزخ؟»
مغ با خنجر در گوشهی دیگر تصویر خویش، خطی دیگر کشید.
گفت: «و جهانی دیگر هم هست، که در آن همه چیز به بدترین شکل ممکن رخ نموده است. مردمان بدترین انتخابها را کردهاند و بیخردترین کسان در آن مقیم هستند. رنج و تباهی و مرگ و ناتوانی در آن موج میزند و ویرانی و پلشتی در همهجای آن به چشم میخورد. این جهان، دنیایی است که کوروش بزرگ در آن زاده نشده، داریوش نخست در آن شکست یافته، و همگان به رونوشتهایی اغراق شده از اسکندر شباهت دارند. این دنیا، دوزخ است.»
آریوبرزن شمشیر بلند و درخشانش را از کنار اورنگش برداشت، بر خاک خم شد و با حرکتی خطی عمود بر خطوط موازی وهومیترا کشید. بعد گفت: «و چنین است پل چینوت؟»
وهومیترا خندید و گفت: «ای شهربان سالخورده، هنوز هوش و خرد قدیم را حفظ کردهای. آری، چینوت همان پلِ امکان است. بند نافی است که تمام دنیاهای ممکن را به هم مربوط میسازد. همگان همواره بر پل چینوت زاده میشوند و مقیم همانجا هستند. ما با کردارهای خویش جهان خود را به سوی دوزخ یا بهشت میرانیم.»
آریوبرزن گفت: «پس اختران در این میان هیچکارهاند؟»
مغ گفت: «آنان نشانههایی هستند که ما را به یاد دنیاهای ممکن دیگر میاندازند. از این رو رمزهایی معنادار و نمادهایی سودمند هستند. اما واقعیت آن است که خودشان ربطی به سرنوشت ما ندارند. ما سرنوشت خویش را خودمان رقم میزنیم. هریک از ما، ایزدی است که هستی را با کردارهای خود شکل میدهد و میآفریند.»
آریوبرزن لختی سکوت کرد و بعد فکورانه گفت: «چرا گرهی این راز را برای من گشودی؟»
مغ گفت: «برای آن که آنچه من و تو تا شامگاه فردا خواهیم کرد، سرنوشت هزاران انسان را تا هزاران سال بعد تعیین خواهد کرد. گاه کردارهایی هست که جهانها را با شدت و نیرویی فراوان به سوی بهشت یا دوزخ پرتاب میکند. به کردارهای همین جوان مقدونی بنگر. میدانی او با چه سرعتی جهان ما را به سوی دوزخی خونین پیش میراند؟»
آریوبرزن گفت: «یعنی خواهم توانست شکستش دهم و نابودش کنم؟ با این سپاهیان اندک؟ در این موضع ناهموار و ناسازگار؟ بختی به راستی اندک برای پیروزی دارم.»
وهومیترا گفت: «آری، میدانم. هرچند نبوغ نظامی تو و دلیری سوارانت را دیدهام و بعید نمیدانم که بر اسکندر چیره شوی. اما حتا اگر چنین شود، موج مقدونیان متوقف نخواهد شد. اینان صدها هزار مردِ گرسنه و سرگرداناند که به سودای دستیابی به زر و زن به سرزمینهای ما تاختهاند. حتا اگر اسکندر را هم بکشی، سرداری دیگر خواهند جست و موجهای ویرانگر حملهشان ادامه خواهد یافت.»
آریوبرزن گفت: «پس چه کنم؟»
مغ گفت: «یکی از این جهانها، دنیایی است که ما آن را قلمرو زمان بیکرانه میخوانیم. این جهان، دقیقا در میانهی تمام دنیاهای ممکن قرار گرفته است. تمام گذرگاهها و درگاههایی که مغان یافتهاند، به این جهان راه دارد. آنجا دنیایی است که ایزدان و پهلوانان باستانی همچنان در گوشه و کنارش پرسه میزنند. سرزمینی میانی است که در مرکز تمام دنیاهای ممکن قرار گرفته است. درست مانند ایرانشهر، که دلِ گیتی است و همهی سرزمینها در پیرامون آن چیده شدهاند.»
آریوبرزن پرسید: «چیزی در این دنیا هست که میتواند ما را از بلای مقدونیان نجات دهد؟»
مغ گفت: «شاید نتواند ما را نجات دهد، اما نوادگان ما و آیندگان را خواهد رهاند. در این دنیای زمان بیکرانه، شاهی باشکوه و نیرومند هست به نام جم. همان که ما با نام جمشید میشناسیم و نیای خودمان میدانیماش. او هفت یادگار از خود به جا گذاشته که اگر به دنیای ما منتقل شود، همچون سلاحی در دست نیروهای نیک عمل خواهد کرد.»
برقی در چشمان آریوبرزن درخشید و گفت: «چیزی همچون سلاحی نو؟ یعنی جمشید شاه سلاحی در اختیار دارد که میتواند ما را بر مقدونیان پیروز گرداند؟»
مغ گفت: «شاید بتواند. این هفت یادگار، چیزهایی نیرومند هستند که قدرتی چشمگیر به دارندهشان میبخشند. اگر در دستان کسانی اهل و درست کردار قرار بگیرند، جهان را با نیرو و توانی بسیار به سوی بهشت پیش خواهند برد. من یکی از واپسین کسانی هستم که راهِ ورود به این جهان را میشناسم. درگاهی که باید از آنجا به جهان زمان بیکرانه وارد شد، در معبدی باستانی در کوههای بیستون قرار دارد. تا جایی که من خبر دارم، نقشهی اسکندر آن است که پیش از ورود به قلمرو ایلام و حمله به پارسه، به هگمتانه بتازد و خزانهی آنجا را غارت کند.»
آریوبرزن بر اورنگش راست نشست و شمشیرش را بر زانوانش نهاد. بعد گفت: «حالا دانستم که باید چه بکنم. میخواهی به مصاف او بروم و راه را بر او ببندم؟»
مغ گفت: «من تنها به یک روز نیاز دارم. یک روز او را زمینگیر کن. من در همین فاصله به پرستشگاه بزرگ بیستون خواهم رسید و به جهان زمان بیکرانه وارد خواهم شد. هفت یادگار از جمشید شاه باز خواهم آورد، و شاید بتوانیم به کمک آنها بر مقدونیان چیره شویم.»
آریوبرزن گفت: «استاد، بیشک میدانی که رویارویی با انبوه سپاهیان اسکندر در آن سوی کارون به خودکشی شبیه است.»
مغ گفت: «آری، میدانم.»
آریوبرزن کمی به چشمان درخشان مغ خیره ماند و بعد لبخندی زد: «پس باید بکوشم این خودکشی را دست کم یک روز طول دهم.»
مغ گفت: «شاید جانفشانی تو و تلاش من بیهوده باشد و اسکندر در نهایت بر ایران زمین چیره شود. اما به هر حال، روزی یادگارهای جمشید شاه آشوب و ویرانی را از ایرانشهر بیرون خواهد راند.»
آریوبرزن از اورنگ خویش برخاست و دست بزرگ و نیرومندش را به سوی مغ دراز کرد. در سپیدی بامدادی، رگهای برجستهی بازویش به ماری خالکوبی شده میماند که گرداگرد عضلات نیرومند ایزدی سالخورده پیچیده باشد. مغ نیز برخاست و دست راستش را دراز کرد و دست سردار را فشرد. آریوبرزن گفت: «میجنگیم، برای آفریدن بهشت»
و مغ گفت: «آری، برای آفریدن بهشت…»
ادامه مطلب: رخشانه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب