درخت زروان
در آن دوردستها، آنجا که خط بلندپروازِ کوهستانی در سینهی مهآلودِ آسمان سحرگاهی گم میشود، درختی قد برافراشته است. درختی شگفتانگیز و جادویی که هزاران سال است خنیاگران و فیلسوفان دربارهاش میگویند و مینویسند و هنوز کسی به رازش پی نبرده است. برخی میگویند جایگاهش در مرکزیترین نقطهی گیتی است. آن نیکبختانِ انگشتشماری که توانستهاند آن را با چشم ببینند، خبر دارند که این سخن چندان درست نیست. جایی که این درخت بر آن رسته، تمایز خاصی با بقیهی جاها ندارد. البته این بدان معنا نیست که رستنگاه آن را عادی و همتای درختان دیگر بدانیم. چون جایگاه برآمدنش هم مانند سایر چیزها شگفت و غریب است.
درخت بر فراز ستیغ البرز روییده است. اما نه بر فراز چکاد دماوند، یا هر قلهی نامدار دیگری. رستنگاهش صخرهای عظیم و کبود رنگ است که گاه، در گرگ و میش غروب یا به خصوص در ساعتهای رویاییِ پیش از طلوع خورشید، در آن هنگام که آسمان همچون زبرجد کابلی آبی میشود، میتوان آن صخره را با آسمانِ زلال یکی فرض کرد و حیرتزده در نخستین نگاه درختی را دید که انگار در آسمان ریشه دوانده است. با وجود زیبایی و عظمت این صخره، در مکانی نامدار و نمایان قرار ندارد. نشستنگاهش جایی پرت است، در میانهی درههایی که دامنهی جنوبی البرز را میسازند و درههای شمال تهران را به منطقهی کجور قدیم وصل میکنند.
و اما درخت، که به همین ترتیب با افسانههایی که دربارهاش میگویند تناسبی ندارد. تناور است، اما غولآسا نیست. شاخههایی نیرومند و سرکش دارد، اما نه هوسباز و نه آویزان، همچون جنون بید. میوهای و باری نمیدهد، جز برگهایی بسیار سبز و گلهایی رنگارنگ که تنها سالی یک لحظه به هنگام نوروز میشکفند و بلافاصله گلبرگهای شگفتشان با باد بهاری به اطراف فرو میریزد. بذری ندارد و آخرین درخت از نوع خود است، اما هرجا که گلبرگهایش بر زمین بریزد، گلی کوتاهعمر و زیبا بدان رنگ از زمین سر بر خواهد آورد. از این رو در گذشتههای دور جویندگانش به هنگام نوروز در کوهها پرسه میزدند و به دنبال گلزاری رنگارنگ میگشتند که در غریبترین و نامنتظرهترین جای، در گرداگرد صخرهای کبود روییده باشد. و این قاعده همچنان تا پایان دوران سامانیان برقرار بود.
مردمِ دورانهای متفاوت نامهای گوناگونی به آن دادهاند. در ایران قدیم آن را هوم سپید مینامیدند. در عصر ساسانیان بیشتر از نام گوکرن برایش استفاده میکردند و ویسپوبیش، نام دیگرش بود. سکاهایی که خاطرهاش را با خود به اروپا بردند، در نهایت آن را همچون وامی به قبایل ژرمن سپردند و ایشان نام ایگدرازیل را به آن دادند. امروز، بازماندگان انجمن مرموز مغان، آن را درخت زروان مینامند.
مورخان باستانی گفتهاند که در در روزگاران قدیم شمار زیادی از آنها در گوشه و کنار کوهستان رسته بود. میگویند البرز کوه و چکاد دماوند از آن رو مقدس است که این درخت تنها بر سنگهای آن میروید. با این وجود از قرنها پیش اطمینان داریم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. بقیه را دشمنانی که به ایران زمین میتاختند، از ریشه در آوردند. چون پیشگویان گفته بودند مردم ایرانی تنها زمانی به طور کامل شکست میخورند که این درخت از روی زمین بر افتد. از این رو بود که هرکس به ایران میتاخت و از پایداری و مقاومت پارسیان به تنگ میآمد، این درخت را میجست و ریشهکن کردنش را میخواست.
پیش از همه، آشوریان بودند که به همراه شروکین دوم به البرز کوه گام نهادند. در آن هنگام هنوز مردم ایران زمین متحد نشده و یک کشور یگانه نشده بودند. اما همهی اقوام ساکن در آن خبر داشتند که این سرزمین خاکی مقدس دارد و داستان درخت هوم سپید را نیز همه میدانستند. شروکین و سپاهیانش به طور تصادفی با یکی از این درختان برخورد کردند و ماجرای آن را از دهقانی ماد شنیدند. او با وجود خشونت و خونریزیای که داشت، جرات نکرد به درختان آسیبی برساند. پس ردای زردوزی شدهاش را بر درختی آویخت و بی آسیب رساندن به درخت از آنجا گذشت.
نخستین کسی که حرمت درخت را زیر پا گذاشت، اسکندر گجستک بود، که با بهانهی تقدیس درختان و پیشکش کردن قربانی یک کاهن بابلی را فریفت و توانست به البرز کوه برسد و بیشهی مقدسی از این درختان را بیابد. اردیبهشت ماه بود که اسکندر و سپاهیانش به بیشهی مقدس رسیدند و با دیدن فوجهای سرافراز درختان زرینی که از تار و پودشان نور بیرون میریخت، شگفتزده شدند. هزاران سال بود که مردم ایران زمین بر شاخسار درختان پیشکشهایی میآویختند، و نامدارتر از همه در این میان، قلمهای از هوم سپید بود که میگفتند زرتشت با دست خود کاشته و کوروش بزرگ تاجی زرین را بدان پیشکش کرده بود.
شاه خیرهسر مقدونی که آز چشمانش را کور کرده بود، سخت در جستجوی آن درخت اصلی بود، چون شنیده بود که کوروش گردنبند زرین خویش را نیز بدان آویخته است و میدانست که دارندهی این گردنبند خردمندترین و نیرومندترین انسان جهان خواهد شد. اما وقتی به بیشه رسید و سپاهیانش به تاراج درختان دست گشودند، کاهن بابلی از خواب غفلت بیدار شد و پس از آن دیگر از راهنمایی مقدونیان سر باز زد. اسکندر با دست خود کاهن را به درختی بست و او را زیر شکنجه به قتل رساند. بعد هم فرمان داد تا همهی درختان را از ریشه در آورند، اما نتوانست در آن میان درخت اصلی را بیابد، و آن همان است که زرتشت قلمهاش را بر صخرهای آبی، در گوشهای پرت و جدا از دیگران کاشته بود.
مقدونیان درختان را از ریشه در آوردند و زیورهای باستانی را به تاراج بردند. هرچند بانگ بر زمین افتادن هر درخت، فوجی از مهاجمان را دیوانه میساخت. حتا اسکندر نیز که در هنگام بر زمین افتادن درختان راه خود را در پیش گرفته و از کوه پایین رفته بود، در دامنهی البرز طنینی از این بانگ را شنید و میگویند همان بود که دیوانهاش ساخت و باعث شد تا بازماندهی مختصرِ عمر نفرین شدهاش را به میگساری و کشتن یارانش بگذراند.
بعد از مقدونیان تازیان آمدند و تک درختهای پراکندهی دیگری را که در اطراف باقی مانده بودند را آتش زدند. ایشان نیز به همین سرنوشت دچار شدند، چرا که بوی سوختن چوب آن، روانشان را بر میآشفت. چنین بود که از سپاه بزرگی از قبایل اهل حجاز که برای نابود کردن این درخت گسیل شده بودند، تنها دو سه تنی به کوفه بازگشتند و بقیه با ژندههای آویخته بر بدنهای مجنونشان در البرز کوه سرگردان شدند و یکایک در مغاک درهها فرو افتادند. پس از ایشان ترکان آمدند، و بعدتر مغولها. حتا روسها در زمان جنگهای ایران و روس گروهی به این منطقه گسیل کردند و بعد از خلع ید از صنعت نفت، یک گروه انگلیسی نیز در قالب باستانشناس همین مسیر را طی کردند. روسها در کاوش خود ناکام ماندند، چون دیرزمانی بود که تنها یک درخت باقی مانده بود، و آن هم در جایی دوردست و پرت افتاده قرار داشت. هیات انگلیسی اما انگار توانست به درخت نزدیک شود، چون گزارشی نیمهتمام از ایشان باقی مانده که کشف درخت را خبر میدهد. این گزارش را کاپیتانی نوشته که رهبری گروه سربازان انگلیسی را بر عهده داشته است. او این گزارش را به همراه وسایلی شخصی به پسر جوانِ یکی از راهنماهایش داد تا آن را به سفارت انگلیس که آن روزها در قلهک بود، برساند. از روی این گزارش میدانیم که انگار این گروه توانستهاند درخت را بیابند. در گزارش آمده که همهی پیران محلی میگویند تنها یک درخت دیگر باقی مانده، و این که یافتنش نامحتمل و نابود کردنش ناممکن است. با این وجود یکی از اهالی شهر دماوند که آن وقتها دهکورهای بیش نبود، بر عهده گرفته بود تا این گروه را راهنمایی کند و درخت را نشانشان دهد. احتمالا این گروه به راستی درخت را یافتهاند، چون دیگر هیچ خبری از ایشان نداریم.
آخرین بار، همین سی سال پیش بود که دستهای از متعصبان مذهبی به البرز تاختند. رهبرشان آخوندی روستایی بود که از یکی از درویشان گیلانی راز این درخت را شنیده بود. این دسته که در سالهای ابتدای انقلاب به امکانات مدرن هم دسترسی داشتند، هم هلیکوپتر در اختیار داشتند و هم با دلایل مذهبی و بهانهی ریشهکنیِ یک نماد دینی کافرانه، توانستند مردم محلی را بسیج کنند. ایشان جستجویی بیامان برای یافتنش آغاز کردند و وجب به وجب کوهستان را گشتند. تا این که بالاخره توانستند پس از چند سال جستجو، آخرین درخت را بیابند.
جستجوی کامل و دقیق ایشان نشان داد که شایعهی مشهور راست بوده و تنها یک درخت باقی مانده است. آن، تناورترین و زیباترین در نوع خود بود. احتمالا این همان درختی بود که به روایتی هزاران سال پیش زرتشت به دست خویش آن را کاشته بود. همچنین این باور عامیانه که نابود کردن درخت ناممکن است نیز درست از آب در آمد. درخت ریشههایی بسیار عمیق داشت. چندان که وقتی کوشیدند تا آن را از ریشه در آورند، کوه را به لرزه در آورد و زلزله و سیلی که منطقهی دربند را فرو کوفت را ناشی از این واقعه دانستهاند. آن کسانی که کمر به نابودی درخت بسته بودند، ناگزیر شدند بر درخت بنزین ریختند و آن را سوزاندند. اما این واپسین درخت سخت پایدار بود و با آتش و تیغ و تبر از پای نمیافتاد. آتش برگهایش را فرو گرفت و سوزاند و سرشاخههایش را خاکستر کرد، اما در اندرون این پوستهی سیاه و خاکسترین، درخت همچنان زنده و پا برجا باقی ماند. هرچند آنان که کمر به نابودیاش بسته بودند، دیگر چشمی برای دیدنش نداشتند. ایشان همه از دود برخاسته از درخت کور شدند و تقریبا همهشان هنگام بازگشت از کوه در درههای سهمگین فرو افتادند و کشته شدند.
به این ترتیب بود که درخت همچنان بر جای خود باقی ماند. درختی که ستم مقدونیان و تازیان و مغولان را از سر گذرانده و بارها و بارها دیوانگانی زوزهکشان در گرداگردش پرسه زده بودند. مردم محلی میگویند هنوز هم شبها اگر خوب گوش بسپاری، میتوانی فریادها و نعرههای ارواح سرگردان مهاجمان به درخت را ببینی که به زبانهای مقدونی و مغولی و تازی فریاد میکشند و از روح درخت طلب بخشایش دارند.
من خود آن درخت را دیدهام. به شکلی کاملا تصادفی، زمانی که به رسم خود تنها در کوههای شمال تهران پرسه میزدم، بی آن که دلیلی داشته باشد، قصد کردم از سرچشمهی جویباری کوچک بنوشم، و با این سودا جویباری زیبا و پیچان را که از سنگی به سنگی فرو میریخت دنبال کردم و صخرهها را یکی پس از دیگری بالا رفتم. ابتدای آبان ماه بود و بارش برفهایی نوپا فرق سر کوهستان را سپید کرده بود. همچنان که بالا میرفتم، میدیدم که جویبار به تدریج شدت و قدرتی میگیرد و معلوم بود که برفهای پاییزی است که زاده شدنش را ممکن کرده است. بالاخره سنگی را یافتم که آب از درونش بیرون میجوشید، و در چالهی کوچکی در همان نزدیکیها جمع میشد. خم شدم و جرعهای از آن نوشیدم، و بلافاصله حس کردم آذرخشی به سرم برخورد کرده است. صحنههایی از بیشهی سوزان و سربازان مقدونیِ نعرهکشان و پیچان به خود در برابرم نمایان شد. کمی دیگر از آن آب خوردم و آنچه را که سنگهای بردبارِ پیرامونم در هزاران سال گذشته شاهد بودهاند را دریافتم. شرم از آنچه آدمیزادگان در این کوه کرده بودند، با شگفتیای گره خورد، آنگاه که سر برداشتم و صخرهی کبود را در نزدیکی خویش دیدم. جویبار مانند جویبارهای دیگر از زیر صخره بیرون میجوشید، و زلالی و خنکایش با درخششی گره خورده بود. طوری که وقتی از رخنهی سنگ بیرون میتراوید، انگار جرقههایی از نور را نیز بیرون میریخت. این به گمانم بدان دلیل بود که آب برفها در زیر زمین با ریشهی درخت تماس مییافت و آن خردی هم که با نوشیدنش دست میداد، به همین دلیل بود.
درخت، همچنان سرافراز و زیبا بر تارک صخره نشسته بود. پوستهاش از زخم تیشه و تبر اشموغان زخمی بود و بر جای جای آن دوده و خاکسترِ خشم مردمان را میشد دید. با این وجود، انگار که در درون پوستهی پرگره و سختش روانی سرزنده و بازیگوش را پنهان کرده باشد، از لابلای همین زخمها و یادگارهای سهمگین نیز شاخ و برگهایی سرسبز و زیبا بیرون رسته بود. درخت، بسیار بسیار زیبا و پرعظمت بود. نه به خاطر بزرگی یا بلندای شگفتش، که بیشتر به خاطر آنچه که از سر گذرانده، و آنچه که در دل خویش حفظ کرده بود.
بر سرشاخهای درخت، جوانههایی شکوفان و نو به چشم میخورد. با دیدنشان دریافتم که چرا مغان آن را درخت زروان نامیدهاند و این رازی است که به هنگام، برای تمام یابندگان درخت آشکار خواهد شد. درخت زروان، نامیراست و این به دلیل ماهیت خودش نیست، بلکه به زمینی که در آن ریشه دوانده باز میگردد و از نیرویی برمیخیزد که زایش شاخ و برگهای نو را بر پیکرش ممکن ساختهاند. این نیز رازی است که تنها مغان و آنان که اهلیت اسرار را یافتهاند، بدان آگاهی دارند. اما آنچه برای همگان مهم تواند بود آن که از پرسه زدن در کوهستانهایی که زمزمهی ارواح نفرین شدهی زیانکاران شبانگاهش را آشفته میسازد، نهراسند و هرگاه جویباری زلال و درخشان دیدند، تا سرچشمه دنبالش کنند. شاید آنچه در اکسیرِ درخت هوم سپید نهفته است، نصیب ایشان نیز بشود، و شاید که راز درخت زروان را دریابند.
ادامه مطلب: گوبلز
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب