قهر حلب
وقتی نگهبانان او را آوردند، جماعت عظیمی که در تالار گرد آمده بودند سرک کشیدند تا بهتر ببینندش. وقتی تکیده و آرام در میان قراولان زورمند زرهپوش نمایان شد، زمزمهای از میان جمع برخاست. بسیاری که رویارو میشناختندش آوایی از سر خوشامدگویی برآوردند و جمعیتی بزرگتر که تنها نام و نشاناش را شنیده بودند، از دیدن سیما و ظاهرش حیرت کردند.
همهی اهل حلب او را دورادور میشناختند، بی آنکه به هویت راستیناش آگاه باشند. بارها و بارها در خیابانهای شهر او را دیده بودند که با آن پیراهن کوتاهش که از بالای راناش پایینتر نمیآمد، پریشان و آشفته و غرقه در دریای اندیشه برای خودش قدم میزند.
آنها که تنها در کوچه و خیابان او را دیده بودند، هیچ تصور نمیکردند آن شیخ شهابالدین نامداری که آوازهاش در چهار گوشهی ربع مسکون پیچیده، همین جوان سراسیمه باشد. جامهاش با آنچه در میان مردان علم و دین رواج داشت ناسازگار بود و کم نبودند آنها که او را با خربندهای یا غلامی اشتباه میگرفتند. اغلب جامههایی به رنگهای آبی و سرخ بر تن میکرد و کلاهی نمدی بر سر میگذاشت و گاه به سادگی با حولهای سر خود را میپوشاند.
در حلب که چشم و چراغ شهرهای جهان بود و مردمش به خوشپوشی و زیبارویی شهرت داشتند، جامه و ظاهر این جوان که به درویشان و قلندران میماند، از هرجای دیگر ناجورتر و غریبتر مینمود. با این همه آنان که او را به جا آوردند، دیده بودند که بزرگان و نجیبزادگان چطور برای دیدار او سر و دست میشکنند و وقتی در حضورش هستند همچون شاگردی در برابر استادی فروتنی و افتادگی پیشه میکنند.
شیخ شهابالدین به گردش در کوچههای حلب علاقهای بسیار داشت و اغلب در همین گردشها مهمانان نامدار خود را همراه خود میکرد و قدمزنان با ایشان گفتگو میکرد و پرسشهایشان را پاسخ میگفت. در میان این مهمانان همه جور آدم یافت میشد. دانشمندانی مثل سیفالدین آمِدی که اهل شام بودند، یا کسانی که مثل سدیدالدین ابن رفیقه که از شهرهای دوردست میآمدند.
همچنین سرداران دلیری که بیشترشان از مردم جبال بودند و با زبان آذری با او گفتگو میکردند، که به زبان پهلوی مردم جبال و قهستان شبیه بود و تنها مغازهداران کرد بازار و آذربایجانیهای محلهی ارگ تا حدودی حرفهایشان را میفهمیدند. از چهرههای حیرانشان موقع گفتگو با وی آشکار بود سخنان شهابالدین برایشان تازگی دارد و همگی راضی و خوشنود با پاسخهایی اندیشهبرانگیز از نزد او باز میگشتند.
آوازهی شیخ شهابالدین بیشتر از آنجا برخاسته بود که در بیان آرای خویش بیپروا و رک و راست بود، در حدی که این جسارت به بیاحتیاطی و نابخردی پهلو میزد. نمونهاش آن نوبتی بود که پس از نماز جمعه با شیخالاسلام حلب در مسجد جامع به بحث نشست و با نمایش احاطهی شگفتانگیزش بر تفسیر قرآن و فقه و حدیث همهی بزرگان حلب را مبهوت ساخت.
آن وقتها تازه از زادگاهش زنگان به شام آمده بود و کسی با نام و نشانش آشنا نبود. به همین خاطر وقتی در مجلس وعظی از صف واپسین برخاست و خردهای بر کلام شیخالاسلام گرفت، کسی باور نمیکرد که این جوان ژولیده دانشمندی بزرگ باشد. شیخالاسلام در همان برخورد به فراست دریافت که مخاطبش مردی عامی نیست و وقتی شهابالدین او را به مناظره در جامع حلب فرا خواند، پذیرفت.
بیشتر با این نیت که در برابر چشم مردمان او را منکوب دانش فقهی خود کند و امر به راندناش از شهر بدهد تا دیگر تازهواردان جرات گستاخی به او را پیدا نکند. اما در فاصلهی چند روزی که تا آدینهی معهود باقی مانده بود، شهابالدین در مجلسها گوناگون حضور یافت و در هرجا قدرتنماییهایی تماشایی کرد. طوری که مجلس مناظرهاش با شیخالاسلام بیشتر از نخبگان و فقیهان و دانشمندان انباشته شده بود، تا تودهی مردم عامی که منظور نظر شیخالاسلام بودند.
شهابالدین در این چند روز با حساب و کتابی که برای همه نامنتظره مینمود، در مجلسهایی خاص حاضر شد و هرجا پا گذاشت ارادتی برانگیخت. جایی در مجلس شاعران از سرودههای پارسی و تازیاش خواند که آبدار و استوار بود، جایی دیگر از آرای حکیمان یونانی مثال آورد و داستانها زد و فیلسوفان را سرسپردهی خود ساخت و جایی دیگر در مجلس سپاهیان از تدبیرهای لازم برای غلبه بر صلیبیان سخن گفت و همگان را از دانش گسترده و دقت و ریزبینیاش به حیرت افکند. طوری که در آن مجلس مشهور حتا ملک ظاهر نیرومند فرزند سلطان صلاحالدین سیفالاسلام هم حضور به هم رسانده بود.
شهابالدین به فرجام پس از پایان نماز جماعت آدینه در برابر شیخالاسلام که بر منبر لمیده بود دو زانو نشست و با همین ظاهری فروتن و باادب دمار از روزگارش برآورد. به امر شیخالاسلام برایش فرشی مندرس بر مرمر سیاه سنگفرش مسجد گسترده بودند تا خوارش بدارند، اما ظاهر ژولیدهاش در کنار آن گلیم فرسوده تصویری از مقدسان تارک دنیا را برای تماشاگران متبلور میساخت.
شهابالدین در برابر جماعت پرشماری که بسیاریشان مریدان متعصب شیخالاسلام بودند، او را در هر زمینهی قابل تصوری درهم شکست. شیخالاسلام که مردی زیرک و هوشمند اما کینهتوز بود، وقتی دید در میدان حدیث و تفسیر حریف او نمیشود، بحث را به حریم فلسفه کشاند، شاید بدان سودا که گفتارهای انتزاعی دربارهی ماهیت وجود و عدم را کسی در نیابد یا جالب نپندارد.
اما شیخ شهابالدین همین موضوعها را با چنان بیان دلکشی وا گشود که مجلس بحثشان به مکتبی برای تدریس او تبدیل شد. نتیجه آن شد که در پایان آن روز شیخالاسلام ناگزیر شد برای حفظ ظاهر هم که شده فروتنی و خاکساری پیشه کند و برتری شهابالدین را بر خویش بپذیرد و ملک ظاهر که سخت شیفتهی این جوان شده بود، از جایگاه خویش برخاست و او را در آغوش کشید و وی را به استادی برگزید.
پس از آن هم شیخ شهابالدین بارها و بارها با این و آن در مجلسهای گوناگون درآویخته و همواره بر همه پیروز شده بود. زبان مادریاش که اهل زنگان و سهرورد بدان سخت میگفتند و آذری خوانده میشد، به کردی و پهلوی شبیه بود و تنها ثلثی از اهل حلب آن را در مییافتند. با این همه آشکار بود که در بحث به این زبان درخشانترین هنرنماییها را انجام میدهد. به همین خاطر استادانی که از آن خطه به حلب میآمدند با زبان آذری با او بحث میکردند و همواره جمعیتی بزرگ از اهالی جبال که در حلب میزیستند بر سر مجلس وی گرد میآمدند.
با این همه پارسی و تازی و تاتی و کردی را نیز خوب میدانست و با هرکس به زبان خویش سخن میگفت و در همهی بحثها بر همهی حریفان پیروزیهایی خیرهکننده به دست میآورد. یاران و دوستدارانش بارها هشدار داده بودند که زبانی گزنده و بیانی بیپروا دارد و نگران بودند که زبان سرخ سر سبزش را بر باد دهد.
امروز که در میان نگهبانان به محکمهاش میآوردند، نمایان بود که دست تقدیر کار خود را کرده و بیاحتیاطیهای شهابالدین گریبانش را گرفته است. وقتی به مجلس دادگاه راهنماییاش کردند، از دیدن انبوهی از جمعیت که آنجا گرد آمده بود شادمان شد. میدانست شهرتی پیدا کرده و مردمان دوستدارش هستند.
اما انتظار نداشت چنین غوغایی برای تماشای محاکمهاش بر پا شود. در زندان به او سخت نگرفته بودند. سرایی آسوده اما بیرخنه را با نگهبانانی برایش در نظر گرفته بودند که محترمانه میپاییدندش و مراقب بودند نگریزد. در میان مردم مشهور بود که بر علوم خفیه سلطهای بینظیر دارد و از این رو همواره نگهبانی به بهانهای در اطرافش میپلکید و چشم از او بر نمیداشت، از ترس این که مبادا شیخ اشراق چنان که نوبتی سجاده بر آب افکنده و بر آن نماز خوانده بود، از ورای دیوارهای کاهگلی قطور زندان عبور کند، یا مانند جن از چشمها پنهان شود.
قصد کرده بود این یک بار را زبان در دهان بگیرد و با احتیاط سخن بگوید. اما با دیدن جمعیت بار دیگر جوششی در دل خویش حس کرد و دانست که این بار نیز از لگام زدن بر اندیشه و گفتار خویش عاجز خواهد ماند. وانگهی چه سود که احتیاط کند؟ و به کدام سودا؟ عمری که کرده بود برایش بسنده بود و آنچه را که میخواست بگوید گفته و نوشته بود.
سلطان صلاحالدین به تازگی صلیبیان را در هم شکسته بود و پشتیبانیاش از خلیفه باعث میشد نقشههای دور و درازی که برای برانداختن خلیفه داشت، ناممکن جلوه کند. از این رو چنین مینمود که به پایان راه رسیده باشد. نه چیزی داشت که از دست بدهد، و نه امیدی که چیزی به دست آورد.
زمانی که ملک ظاهر به او گروید و دست ارادت به دستش داد، امیدی در دلش جوانه زد که شاید بعدها این جوان نیکسیرت جانشین پدر دلاورش شود و طومار خلافت بغداد را در هم پیچد. ملک ظاهر تشنهی دانستن بود و آنگاه که از خرد باستانی مردم ایران زمین میشنید و تبار خویش را باز میشناخت، در چشمانش همان فروغی میدرخشید که شهابالدین بارها و بارها در چشم و دل این و آن برافروخته بود.
با این همه مردی استوار و محکم نبود و چشمش به دهان پدرش بود. از آن سو سلطان صلاحالدین که مردی سیاستباز و پرنیرنگ بود، به این نتیجه رسیده بود برای حکمرانی آسان و بیدردسر به خلیفهای رام و مطیع در بغداد نیاز دارد. پس خود را تابع و کارگزار خلیفهای ناتوان و نادان میخواند و زیر سایهی او بود که با صلیبیون میجنگید.
شهابالدین سالها پیش صلاحالدین را در مراغه دیده بود. در آن هنگام که جوانی نوباوه بود و در مجلس گیلانی با فخر رازی همدرس و همشاگرد، باری با صلاحالدین و یارانش روبرو شد که آنان نیز جوانانی بودند جویای نام و برای شنیدن سخنان همان استاد به محضرش آمده بودند.
صلاحالدین را مردی زیرک و هوشیار یافته بود که هیچ اعتقادی به هیچ چیز نداشت و آماده بود تا برای دستیابی به اهدافش هم به خلیفهی عباسی ابراز ارادت کند و هم به بابای مسیحیان که در روم غربی نشسته بود و لشکریان صلیب را تقدیس میکرد. همان جا آشناییای میانشان رخ نمود و صلاحالدین هرچند سالمندتر از شهابالدین بود، با تشخیص شعلههای نبوغی که در وجودش زبانه میکشید احترامی برایش در دل حس کرد. هرچند احترامی آمیخته به احتیاط، و محصور در حسابگری بسیار.
همین پیشینهی آشنایی باعث شده بود خطر کند و در آن بامداد سرد و تاریکی که صلاحالدین بر سر دوراهی مانده بود، پیامی برایش بفرستد. صلاحالدین و لشکریانی که زیر درفش سیاه عباسی میجنگیدند، در بیابان سینا اردو زده بودند و فرماندهی دلیرشان دودل بود که از پهلو به خانهای صلیبی عکا و قبرس بتازد یا راه خود را ادامه دهد و خلافت سست و لرزان فاطمی را در مصر براندازد.
در این هنگام بود که سربازی کُرد که از شاگردان شهابالدین بود پیغام استاد خویش را به گوش سردار بلندآوازه رساند. شهابالدین از صلاحالدین خواسته بود که از حمله به مصر چشم بپوشد و در مقابل برانداختن خلافت عباسی را هدف بگیرد. میگفت فاطمیان مصر که اسماعیلی و خردمدار و روادار هستند از خلیفهی عباسی خطری کمتر دارند و در دستان صلاحالدین همچون موم نرم خواهند بود.
در مقابل متحد شدن خلیفهی بغداد با لشکریان ترکی که فوج فوج از شرق سر میرسیدند را خطرناک میشمرد و میگفت دیر یا زود این همدستیشان که با تیغ تعصب اشعری تند و بران شده بود، بنیان فرهنگ و خرد ایرانی را بر میاندازد. صلاحالدین با دریافت این پیغام بیش از پیش دودل شد و هفتهای در پیشروی به سوی مصر مکث کرد. اما در نهایت چنان که شیوهاش بود، تصمیمی را برگزید و قاطعانه همان را دنبال کرد. هرچند در دل میدانست که بهترین تصمیم نیست.
او در نهایت با رایزنیهایش با دو خلیفه به این نتیجه رسید که با مترسکی عباسی راحتتر از دستنشاندهای فاطمی کنار خواهد آمد. پس راه خود را ادامه داد و فاطمیان را پس از قرنها زمامداری بر مصر باستانی برانداخت. در حالی که بیش از پیش نسبت به شهابالدین بدگمان و هوشیار شده بود.
وقتی از دالانهای تو در توی قصر حکومتی میگذشتند و از خیابانهای سبز و خرم حلب گذر میکردند تا به محل دادگاه برسند، شهابالدین با چشمانی مشتاق و درخشان چشماندازهای شهر را فرو میبلعید.
شام را دوست داشت و بیش از همه حلب را. حلبی باستانی و کهن که ارگ قدیماش هنوز با تندیس ایزدان زمانهای بسیار دور آراسته شده بود و مردمش از چهارگوشهی دنیا در آنجا گرد آمده و مهربانانه با هم جوشیده و در هم پیوسته بودند. در همان حال که منظرهی زیبای حلب را میدید و بوی خوش گلستانهای شکفتهی امرداد ماه را به مشام میکشید، این را هم نیک میدانست که همین شهر با گور او آراسته خواهد شد.
شیخالاسلام حلب بر فراز مسند قضاوت نشسته بود و چهار قاضی دیگر پیشارویش بر زمین نشسته بودند و دفتر و دستک خویش را برابر خود بر زمین گسترده بودند. در جایگاهی که برای بزرگان برساخته بودند، ملک ظاهر در میان حلقهای از لشکریان و دیوانیان برنشسته بود و از نگاه کردن به چشمان شهابالدین پرهیز میکرد.
ملکالتجار حلب که دوستدار شهابالدین بود قدری آنسوتر بر تخت مجللاش نشسته بود. شهابالدین را در جایگاهی در برابر قاضیان بر نشاندند. کاتبان و دستیاران مدام میان قاضیان و بزرگان مجلس در رفت و آمد بودند و پیغامهای مگوی حاضران را با هم رد و بدل میکردند.
شهابالدین آسوده و آرام و خونسرد با آنان روبرو شد. از همان چند جملهی آغازینی که گفت روشن بود که قصد ندارد چیزی را کتمان کند. مردم حلب وقتی همان چند جمله را شنیدند آهی از نهاد برکشیدند و بسیاری گریستند، زیرا نمایان بود که اعجوبهی سهرورد برای واپسین بار با همان جسارت و بیپروایی همیشگی اندیشهی درخشان و تیزتک خود را به جولان در میآورد.
گفتگوهای شهابالدین و قاضیانش زیاد به درازا نکشید. از حالت پشیمان و گناهکار ملک ظاهر میشد این نکته را برخواند که پدرش امر به قتل شیخ شهابالدین داده است. شیخالاسلام کینهتوز در این میان میکوشید راهی برای رسمیت بخشیدن به این حکم پیدا کند. دستاویز هم فراوان بود. اتهام سیاسی آن بود که شهابالدین با خلیفهی فاطمی که به تازگی برکنار شده بود، پیوندی داشته و به تبلیغ کیش باطنی اشتغال داشته است.
شهابالدین در میانهی حیرت همگان اعلام کرد که با فاطمیان و اسماعیلیان همدل بوده است، چون هردو دشمنی مشترک دارند که پرچم سیاه جهل و نادانی را در ایران زمین برافراشته است. همین جملهها کافی بود تا حکم مرگش را صادر کنند. با این همه چندان تند و گزنده در طعن به صلاحالدین سخن گفته بود که ملک ظاهر برانگیخته شد تا پاسخ دهد. ملک ظاهر به سخن در آمد و از پدرش دفاع کرد و غلبهاش بر سپاهیان صلیبی و نجات انبوهی از مردمان را از چنگ ایشان گواه آورد.
اما شهابالدین با گفتن این که همهی کارهای سردار خلیفه از سر قدرتطلبی بوده، او را خشمگینتر ساخت. وقتی ملک ظاهر باز کوشید در دفاع از کردار پدرش دلیل بیاورد، شهابالدین مثل معلمی که یاوهگویی شاگردی سرکش را موقوف کند، بر او بانگ زد که خاموش شود، چرا که این حرفها را اهل باطن در مییابند و او بیش از حاکمی فریفتهی درم و دینار نیست که نامش را به درستی ملکِ ظاهر نهادهاند.
اتهام دیگر به کفرگویی و خروج از دایرهی دین اسلام مربوط میشد. پاسخهای رندانهی شهابالدین به پرسشهایی که در این مورد میکردند، از سویی پایبندی خودش به دین و آیین را نشان نمیداد و از سوی دیگر ملک ظاهر و قاضیان را متهم میساخت که خود در فاصلهای دورتر از دین خیمه برافراشتهاند. بعد هم از استیلای درم و دینار گفت و نقش سلطان بر سکهها را نماد بتپرستی دانست و از عقل سیاه و عقل سپید داستانها زد و خویشتن را نمایندهی عقل سرخ دانست، که آمیختهی این دو باشد و از این جمله هیچیک از حاضران هیچ در نیافتند.
آنگاه او را به چیزهایی متهم کردند که آشکارا چرند بود. میگفتند چرا با سن و سال نه چندان زیادش دانشی چنین شگفت را کسب کرده و این را علامت سحر میدانستند.
همچنین ایراد میکردند که چطور زبانهایی اینسان گوناگون را آموخته و شمار رسالهها و کتابهایی که نوشته بود را از حد یک انسان بیرون میدانستند و میگفتند آنها را دیگران نوشتهاند و او به اسم خویش منتشر میکند. این حرفها چندان بیربط بود که شهابالدین با لبخند و گاه با خنده گوش میکردشان. قاضیانی که این دادخواست را میخواندند وقتی دیدند جماعت هم به شهابالدین پیوستهاند و بعد از خواندن هر بند از دادنامه دسته جمعی میخندند، با اشارهی قاضی اعظم این روند را متوقف کردند و از خیر این تهمتها گذشتند.
در میانهی این پرسش و پاسخها که کمکم حالت نمایشی غمانگیز را پیدا میکرد و همه بر انجامش آگاه بودند، اوج ماجرا در آن هنگام بود که شهابالدین را به ساحری و جادوگری متهم کردند. قاضیانی که فروپایهتر نشسته بودند یکایک برگههای خود را رو کردند و گزارش خواندند که شهابالدین بر آب سجاده افکنده و بازو از تن بریده و در دست سربازی ترکمن وانهاده و مرده زنده کرده و از آینده خبر داده است.
شیخالاسلام که بحث ساحری را برای پایان کار در نظر گرفته بود، پس از خواندن این گزارشها برآشفت و گفت که این کارها در دایرهی علم نمیگنجد و باب معجزه هم دیرزمانی است که بسته شده. در نتیجه باید آن را از الهامهای شیطان دانست. بعد هم اشارههایی به قوم عاد و ثمود کرد و از توفان نوح داستانها زد و گفت که خداوند بر مردم شهرهایی که ساحران را بزرگ بدارند عذابهای بزرگ فرو خواهد فرستاد.
وقتی بحث به اینجا کشید، شهابالدین برخاست تا کار را یکسره کند. او گفت: «ای مردم حلب و ای قاضیان شرع و ای نمایندگان سلطان و خلیفه که ظاهر نام دارید، من که اهل باطنام و جویندهی فروتن دانشام و رهسپار خاکسار مسلک مهر، نه ساحری کردهام و نه چیزی را فراتر از حکم خرد فرمان دادهام. اما بگذارید بگویم که با حکم خرد پیشگوییهایی میتوانم کرد. نخست آن که بدانید من با خلیفهای که به اسم دین خون میریزد و درفش سیاه دارد دشمنام و بسیار برای برانداختن او کوشیدهام. شما امروز گمان میکنید صلاحالدین ایوبی برخاسته و عباسیان را بار دیگر به اوج شکوه رساندهاند. اما خبر داشته باشید که قرنی نخواهد گذشت که قوم یأجوج و مأجوج از خاور زمین بر میخیزند و خلیفه را در سرای خویش میکشند و آتش در هر آنچه هست میزنند.»
یکی از قاضیان ناباورانه گفت: «از همین سخنت بر میآید که نادان و بیخرد هستی. یأجوج و مأجوج در آنسوی سدی آهنین که ذوالقرنین ساخته محصورند و تا روز قیامت یک تنشان را نرسد که به درون ایرانشهر قدم گذارند.»
شهابالدین بی آن که توجهی کند ادامه داد: «اما پیشگویی دوم آن که صلیبیان هرچند امروز شکست خوردهاند، قرنها بعد باز خواهند گشت و سرزمین فلسطین و شام را با نیرویی بزرگ تسخیر خواهند کرد. چندان که در این سرزمین برادر با برادر و همسایه با همسایه ستیزه خواهد کرد و صلیبیان بر فراز خواهند نشست و به ریش همهی اهل شام خواهند خندید.»
ملک ظاهر این بار برخاست و گفت: «اینها یاوه است، خودت در میان سخنانت گفتی که شوالیههای صلیبی قدرتی پوشالی بیش ندارند و امروز همه میدانیم که قدرتشان یکسره از میان رفته است.»
شهابالدین گفت: «آری، ولی آن صلیبیانی که بعدها خواهند آمد، با این سوارکاران فقیر و غارتگرِ بیسواد تفاوت دارند و صد چندانِ ایشان خطرناکند. اما پیشگویی سوم: ای مردم حلب، بدانید که قرنها پس از آن که مهاجمان خلیفهی عباسی را در نمد مالیدند و کشتند، پیروانش بار دیگر بر خواهند خاست و پرچم سیاه بر خواهند افراشت و از بغداد تا قسطنتنیه را به خاک و خون خواهند کشید. شیخهایشان صد چندانِ این که میبینید متعصب و ریاکار خواهند بود و صد چندان مریدانش نادان و خونریز. پرستشگاههای پدرانتان را ویران خواهند کرد و کتابخانههایتان را خواهند سوزاند و مردانتان را گردن خواهند زد و دخترانتان را خواهند فروخت.»
شیخالاسلام برآشفته برخاست و گفت: «گویی دیوانه شدهای؟ خلافت عباسی جانشین مستقیم پیامبر است و تا روز قیامت بر پای خواهد ماند. نه فرو خواهد افتاد و نه اینسان که میگویی بر خواهد خواست.»
شهابالدین بیتوجه به او گفت: «و اما چهارمین پیشگویی: چنان که شنیدید خداوند شهرها را به کیفر گناهانشان مجازات میکند. گناه بزرگ این شهر آن است که مقتل و مشهد و مدفن من خواهد شد. این شهر به کیفر آنچه که بر من روا خواهید داشت ویرانه و نابود خواهد شد. پرچمهای سیاه خلیفه بر بامهای فروریختهاش افراشته خواهد شد و تباهی و پلیدی کوچههایش را پر خواهد کرد. شاید قرنها بگذرد، اما تاوان در بند کردن و کشتن من بر سرتان هوار خواهد شد. آنگاه در آن هنگام که مرگ را از خداوند طلب میکنید، بار دیگر سپاهیانی از جبال و قهستان و عراق عجم به شام خواهند آمد و رهاییتان به دست ایشان خواهد بود. همانها اندرزی که به صلاحالدین دادم و نپذیرفت را به کار خواهند بست و آرامگاه مرا از نو خواهند ساخت.»
وقتی این سخنان از دهان شهابالدین خارج شد، همهمه و غوغایی از تودهی مردم برخاست. آشکار بود که مردم وحشت کردهاند و حتا ملک ظاهر هم با رخساری به سپیدی گچ بر اورنگش فرو افتاده بود و چشمان خیرهاش گویی جایی را نمیدید. در میانهی این همهمه مردی عامی از میان سپاهیان پیش رفت و گفت: «ای شیخ، اینها که گفتی را چه زمانی خواهیم دید؟»
شهابالدین لبخندی مهربانانه به او زد و گفت: «هر آنچه را که من گفتم، دیدهام و شمایان هم خواهیدش دید… »
وقتی حلب را بازپس گرفتند، یکی از اولین کسانی بود که وارد شهر شد. خسته و گرسنه، با جامههایی غبارآلود به شهر وارد شدند. هفتهای بود که بیوقفه آتش میباریدند و میجنگیدند تا آن که در نهایت پیروز شدند. منظرهی غمانگیز حلب به شهر ارواح شباهت داشت. ویرانههایی که طی دو سال گذشته نامردمان در هر گوشه و کنارش صدها جنایت خونین مرتکب شده بودند. حالا شهر آزاد شده بود. اما بیشتر به آرامگاهی خاموش و وهمانگیز شبیه بود.
در گردانشان تقریبا همه پارسی میدانستند. برخی از همسنگرهایش از هرات و کابل آمده بودند و برخی دیگر از اربیل و کرکوک، و شماری بیشتر از سوریها که چند نفریشان از اهالی حلب بودند و حالا موقع ورود به زادگاهشان و دیدن منظرهی تباهش های های میگریستند. همانطور که در میانهی ویرانهها پیش میرفتند، نمای مسجدی کوچک در میانهی میدانگاهی را دیدند. در شمال غربیاش بنایی زیبا به چشم میخورد که گنبدش شکاف خورده بود. اشموغها کاشیهایش را کننده بودند و مقرنسکاریهایش را با گلوله خراب کرده بودند. پیش از این که به این رستهی جنگجویان بپیوندد معماری خوانده بود و میدانست که آرامگاه کیست. در دلش گذشت که روزی این بنا را بازسازی خواهد کرد…
ادامه مطلب: بودای بامیان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب