پنجشنبه , مرداد 18 1403

گفتار نهم: فرجام سخن

گفتار نهم: فرجام سخن

نقاشی «سفر مغان» به اسم رمزی می‌ماند که شبکه‌ای از جریانهای گوناگون و مسیرهای به ظاهر واگرای تاریخی را در پیکر خویش متحد کرده است. لایه‌های متفاوتی از بازنمایی و رمزگذاری در این نقاشی وجود دارد که ردگیری هر کدام‌شان افقی تازه را می‌گشاید و ساحتی نو از جریان نوزایی اروپایی را نمایان می‌سازد. با مرور مسیرهای گوناگونی که در سطوح متفاوت پیچیدگی پیموده شدند و شیوه‌هایی که این روندها با هم چفت و بست می‌شدند، می‌توان به تصویری روشنتر از نوزایی دست یافت و آثاری مانند «سفر مغان» را ژرف‌تر و در افقی گسترده‌تر درک کرد و «خواند».

درباره‌ی تاثیر پذیری جنبش نوزایی از اندیشه‌های شرقی و کتابهای عربی ترجمه شده در اسپانیا بسیار نوشته‌اند و این که جنگهای صلیبی و تماس جنگاوران مسیحی و مسلمان دیوارهای منجمد قرون وسطایی را فرو ریخته، پژوهشهای زیادی منتشر شده است. درباره‌ی پیوند میان سقوط قسطنتنیه و ترجمه‌ی منابع یونانی در ایتالیا و جنبش فکری و هنری نوزایی ایتالیایی هم پژوهشهایی گسترده و طراز اول انجام شده است. آنچه که به نظرم در این میان نادیده انگاشته شده، پیوندها و استمرارهایی است که اغلب نادیده گرفته شده تا روایتی شسته و رُفته از خوشه‌ای خاص از منابع استخراج شود.

این شیوه‌ی «برش»ِ نابه‌جای اسناد و شواهد است که باعث می‌شود هنگام انجام این تحلیل‌ها این حقیقت درک نشود که امپراتوری بیزانس درلحظه‌ی فروپاشی‌اش نه یک دولت امپراتوری اروپایی، که یکی از دولتهای شرقی مستقر در آناتولی بوده و ارتباطها و پیوندهایش بیشتر با جبهه‌ی شرقی‌اش و قلمرو ایران زمین برقرار بوده تا غرب و اروپا. امپراتور بیزانس و همراهانش تنها یک بار در پایان کار برای تقریب مذاهب به ایتالیا سفر می‌کنند. اما در افق شرقی جابه‌جایی مداوم شاهان و امیران و مراوده‌ی پیوسته‌شان را می‌بینیم که در سوی باختر نظیر ندارد.

پژوهش فشرده و مختصری که داشتیم، کوششی بود برای گنجاندن نوزایی فلورانس در ظرف تاریخی و زمینه‌ی فرهنگی زمانه‌اش. به شکلی که این استمرارهای نادیده انگاشته شده و پیوستگی‌های مهم و سرنوشت‌سازِ کتمان شده آشکار گردد. با چنین کشف حجابی از اسناد تاریخی است که ناگهان در می‌یابیم انجمن مغان و نقاشی‌های سه مغ و خودانگاره‌ی مدیچی‌ها در مقام مغ‌هایی فلورانسی ریشه در واقعیتهایی تاریخی و فرهنگی داشته و در زیست‌جهان آن روزگارشان به مضمونهایی مهم و ریشه‌دار اشاره می‌کرده است.

نکته‌ی مهم دیگری که درباره‌ی جنبش تجدد اروپایی نادیده انگاشته می‌شود و با مرور این منابع برملا می‌گردد، آن است که نوزایی در اصل جریانی باستان‌گرا بوده است. از سخنرانی‌های ارائه شده در انجمن مغان فلورانس بر می‌آید که خطیبان‌شان اغلب به گذشته‌های دور ارجاع می‌داده‌اند و مغان را نمادی از این حکمت گمشده‌ی باستانی می‌دانسته‌اند. باید به یاد داشت که در زمان مورد نظرمان کلیسای کاتولیک تازه سازمانی متمرکز یافته بود و شکل مشهوری که امروز سنتی و دیرینه پنداشته می‌شود، تازه در آن هنگام تاسیس شده بود.

این شکل تازه‌ی سازمان کلیسایی با الگوی قدیمی قرون وسطایی که تا صد و پنجاه سال پیش به مدت هزار سال دوام داشت، به کلی متفاوت بود. دستگاه پاپی در زمان اوج فعالیت انجمن مغان دستاوردها و نوآوری‌های رنسانس قرن دوازدهم و سیزدهم را با دشواری‌های بسیار در خود نهادینه کرده بود و بر انشعاب و فروپاشی‌ای دیرپا تازه غلبه کرده بود. مسیحیتی که در آن هنگام مردم ایتالیا تجربه می‌کردند، امری نوآورانه و تازه‌ساز بود که اندکی بعد مورد اعتراض و حمله‌ی مارتین لوتر و مسیحیان شمالی قرار می‌گرفت و انشعابی شدیدتر و ویرانگرتر را در پی می‌آورد.

این کلیسای کاتولیک شکننده و متلاطمی که تازه در ابتدای قرن پانزدهم با پشتیبانی مدیچی‌ها تمرکز خود را بازیافته بود و صد سال بعد در ابتدای قرن شانزدهم با طغیان لوتری‌ها دستخوش بحرانی ترمیم‌ناپذیر می‌شد، در آن دوران همچون روایتی نو از دین‌ورزی مسیحی دریافت و تجربه می‌شد. در این حال و هوا بود که انجمن مغان گویی به امری کهنتر و دیرینه‌تر ارجاع می‌داد. شکلی باستانی از پذیرش و دریافت ایمان مسیحی که یکسره پیش از ظهور دستگاه کلیسایی جای می‌گرفت. هم از نظر زمانی (مقطع زایش مسیح و نه شهادتش) و هم از نظر مکانی (در محور پارس به بیت‌اللحم، و نه اورشلیم به رم). سخنرانی‌های انجمن مغان به همین خاطر به شکلی شگفت‌انگیز باستان‌گرایانه است، به ویژه اگر با فرمانها و خطابه‌های پاپ‌های این دوران مقایسه شود، که مدام از ایمانی نو و تجددی در سازمان کلیسا سخن می‌گفتند. این دو جریان البته پس از فراز و نشیبهایی به هم پیوستند و با مدیریت خاندان مدیچی با هم متحد شدند.

پس عصر نوزایی به گسستی فرهنگی شبیه بود که در خودآگاهی سردمدارانش بازتاب پیدا می‌کرد. وقتی لئوناردو برونی[1] صدراعظم جمهوری فلورانس در سال ۱۴۴۴.م درگذشت، بر سنگ قبرش نوشتند که «تاریخ، مرثیه است»، و تامپسون هوشمندانه این جمله را با نقل قولی از اروین پانوفسکی پیوند زده که می‌گوید «نوزایی بر گور خود ایستاد و گریست.»[2] نوزایی در این معنا به بزرگداشت عصری باشکوه شبیه است که گذشته بودن‌اش محرز شده بود و از دست رفته می‌نمود.

این عصر باشکوه اما ابداعی در زمان حال بود و به واقع در گذشته وجود نداشت. یعنی آن امپراتوری مقتدر و آرام و سرفراز رومی که ایتالیایی‌های دوران نوزایی در آثار خود بازمی‌نمودند و ماکیاولی در «گفتارها»یش بازگشت به ریشه‌هایش (در عصر جمهوری‌) را تبلیغ می‌کرد، در واقعیت تاریخی هرگز وجود نداشته است. جمهوری روم دولتی تکه پاره و آریستوکراسی‌ای خشن و غارتگر بود که به امپراتوری‌ای شکننده و ناپایدار دگردیسی یافت که مهاجم و خونریز و برده‌دار بود.

رومیان در واقع در دوران پانصد ساله‌ی استیلای سیاسی‌شان بر حوزه‌ی تمدن اروپایی هیچ دستاورد مهمی از خود به جا نگذاشتند. هیچ دین، خط، دانش، ادبیات، و هنر نوظهوری در این دولت مقتدر و بزرگ شکل نگرفت. آن روم باشکوهی که رهبران نوزایی در ذهن خود پرداخته بودند، در واقع هرگز در جهان خارج وجود نداشت. رومیان خط خود (لاتین) را از اتروسکهای سامی، دین خود (مسیحیت و میتراپرستی) را از فرقه‌ای از یهودیان آسورستان و پارسیان آناتولی، هنر خود را از یونانیان و مصریان و ادبیات خود را از ایرانیان و یونانیان وامگیری کرده بودند. گوری که فرهیختگان عصر نوزایی بر آستانه‌اش مویه می‌کردند، تهی بود.

نوزایی در این معنا احیای عظمتی از دست رفته نبود، که برساختن عظمتی یکسره نوظهور بود، که با پشتوانه‌ی ذهنی فرضی تخیلی ممکن شده بود. فرضِ این که چیزی شبیه به آنچه خلق خواهد شد، در گذشته‌های دور پیشاپیش وجود داشته است. فرضی افلاطونی که بر سراسر تاریخ تمدن اروپایی سایه افکنده و نوآوری در آینده را همچون یادآوری امری از گذشته تصور می‌کند. از آنجا که آینده همواره از گذشته پیشی می‌گیرد، ضرورت می‌یابد تا گذشته‌ای همخوان و هم‌عنان با آینده‌ برساخته شود، و به این ترتیب شالوده‌ی نوزایی از همان ابتدای کار بر تاریخ‌تراشی و جعل گذشته تاسیس شده بود. قضیه به مسیحیت و ابداع تاریخی تخیلی و رمی برای یک رهبر دینی هوادار پارتها در یهودیه منحصر نمی‌شد، که به گذشته‌های دورتر هم تعمیم می‌یافت و افلاطون و ارسطو و تقابل هرودوتی یونان و پارس و دوقطبی‌های تخیلی دیگری را هم در بر می‌گرفت. این ترفندِ تراشیدن گذشته‌ای تخیلی برای توجیه آینده‌ای دلخواه، ابداع افلاطون بود و تکیه‌گاهی به ظاهر محکم (یا دست کم سودمند) که تمدن اروپایی از ابتدای کار مدارهای گردش خود را بدان قلاب کرد.

جنبش نوزایی یک جریان یگانه و یک رشته‌ی منفرد نیست. از این رو پژوهشهایی از این را نباید همچون کوششی برای فروکاستن این جریان پیچیده به مسیری خطی و سرراست قلمداد کرد. نوزایی مثل هر جریان تاریخی دیگری به بافته‌ای ابریشمین می‌ماند که تار و پودی دارد و طرحی و در ضمن الگویی در به هم تابیدن رشته و در هم تنیدن اجزاء. کنکاش‌هایی از این دست اگر بتواند برشی تازه به این بافتار بزند و گره‌ها و طرحهایی نو را آشکار سازد، کامیاب و پیروزمند خواهد بود، و نه زمانی که این همه را در رشته‌ای با رنگی خاص خلاصه می‌کند. این بدان معناست که ارجاع پیاپی به قلمرو تمدن ایرانی و مقایسه‌ی پربسامد رخدادهای فلورانس با آنچه در تمدن ایرانی تجربه شده بود، به معنای فرو کاستن آن به این نیست. بلکه برعکس، تلاشی است برای رها کردن نظمهای اجتماعی از غلاف و منجمد و محدود مرسوم‌شان، و شناور ساختن‌شان در زمینه‌ای غنی‌تر و گسترده‌تر از داده‌ها و نظمها، که هم با جریانهای مورد پرسش‌مان ارتباط تبارشناسانه دارد و هم در مقام مرجعی برای مقایسه حامل روشنگری‌هایی است.

یکی از نمودهای باستان‌گرایی مدیچی‌ها که شرحش گذشت، آن بود که شعاری خانوادگی برای خود برگزیده بودند، که در اصل زبانزدی کهن بود و سوتونیوس[3] در «زندگی سزار»[4] می‌گوید که جمله‌ی مورد علاقه‌ی آگوستوس اولین امپراتور روم بوده است. آن جمله چنین است: Festina lente  که می‌شود به این شکل ترجمه‌اش کرد: «آرام بشتاب»، یا «کُند عجله کن!». این شعار نه تنها رفتار خاندان مدیچی، که طیفی از کردارها و الگوهای ایتالیای قرن پانزدهم و شانزدهم را توضیح می‌دهد. چون گویی جریان نوزایی ترکیبی از ناهمزمانی‌ها، تند و کند شدن‌ها، و بازگشتهای ملایم به پیش و پس به همراه جهشهای دیوانه‌وار به گذشته‌های بسیار دور و آرمانشهرهایی در آینده‌ی دوردست بوده باشد.

 

 

  1. Leonardo Bruni
  2. Thompson, 1996: 13.
  3. Suetonius
  4. De vita Caesarum

 

 

ادامه مطلب: پیوست: داستان سه مغ در عهد جدید

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب