پنجشنبه , آذر 22 1403

پاییز سال 1391

پاییز سال 1391

1391/7/3

گروه زیست دبیرستان علامه حلی، دوران پارینه سنگی زیرین!

P:\pix\me\class\4310_78212747057_696687057_1847797_996605_n.jpg

P:\pix\me\class\4310_78210732057_696687057_1847745_5170821_n.jpg

1391/7/16

شادباش مهرگان

ما واپسين موبدان جم و جام باده‌‌ايم        ختم شكوه سلسله‌‌ي پيشداده‌‌ايم

نيلوفري كشيده قد به دل آب لاجورد         آغوش چشم به سرمه‌‌ي گردون گشاده‌‌ايم

فرياد آتشيم به سردرگمِ غروب         بر آسمان نشسته دل به رخ مهر داده‌‌ايم

چون گردباد واله و ديوانه شعله‌‌وار         شادان به گرد مركز خود رقص زاده‌‌ايم

1391/7/19

شهرام حکمت: به یاد دوران مدرسه، گردهمایی به بهانه‌‌ی فوتبال بعد از گذشت 26 سال:

https://scontent-sjc2-1.xx.fbcdn.net/hphotos-xaf1/v/t1.0-9/523044_10151066921115754_2052329215_n.jpg?oh=2b9364ee6cfc0599f1b023fe92332b8e&oe=570EC029

1391/7/27

«این گردباد نیست که بالا گرفته است        از خود رمیده‌‌ای ره صحرا گرفته است» (صائب)

یک گله سارِ سرخ همانند آفتاب         از سینه‌‌ام پریده، زیر گلو جا گرفته است

غار عمیق قهر از آن دیو بدسرشت         رقص جنون زده تب سودا گرفته است

شور مهیب رزم بزد طبلِ خشم باز         از ضرب گام رخش مگر آوا گرفته است؟

1391/7/30

چکیده‌‌ای عبرت‌‌آموز از کتیبه‌‌ی حران، نوشته شده در دوران حکومت کوروش بزرگ (نقل از کتاب «تاریخ کوروش هخامنشی»)، که به ویژه در حال و هوای این روزها خواندنی است:

قانون و نظم توسط او (نبونيد) ترويج نمي‌‌شد، او مردم عادي را با خواست‌‌هاي خويش نابود کرد، اشراف را در جنگ‌‌ها به کشتن داد و راه‌‌هاي بازرگانان را مسدود نمود. براي کشاورزان، […] را کمياب کرد، هيچ […]اي نبود، دروگر ديگر سرود آلالو را نمي‌‌خواند و ديگر در اطراف زمين‌‌هاي شخم‌‌زدني حصار نمي‌‌کشيد. […] او اموال‌‌شان را گرفت، دارايي‌‌هاي‌‌شان را پراکند، او […] را كاملاً ويران کرد، اجسادشان در مکاني تاريک باقي ماند و فاسد شد. چهره‌‌هاي‌‌شان خصمانه شد. ديگر در خيابان‌‌هاي پهناور جولان نمي‌‌دهند و ديگر شادماني نمي‌‌بيني. آنان تصميم گرفتند که […] ناخوشايند است.

همين‌‌طور نبونيد، خداي حامي‌‌اش به دشمني او برخاست. او که تا پيش از اين مورد توجه خدايان بود، مورد هجوم بدبختي قرار گرفت. او بر خلاف اراده‌‌ي خدايان کنشي نامقدس را مرتکب شد و آموزه‌‌هايي بي‌‌ارزش را پراکند. او تصوير خدايي را برساخت که تا پيش از اين هيچ کس در اين سرزمين او را نديده بود. او وي را به معبد معرفي کرد و آن را بر پايه‌‌اي بلند قرار داد. او آن را ماه ناميد. او با گردن‌‌بندي لاجوردين تقديس شد و کلاهي بلند بر سرش نهادند…نبونيد گفت: بايد معبدي برايش بسازم. بايد مسندي مقدس برايش برافزازم. بايد نخستين خشت را برايش قالب بزنم. بايد پي‌‌هايش را محکم بنا کنم. بايد حتي نسخه‌‌ي دومي از معبد اِکور بنا کنم. بايد آن را براي تمام زمان‌‌هاي آينده اِهول‌‌هول بنامم. وقتي هر آنچه را طرح ريخته‌‌ام انجام دهم، بايد با دستانم او را به مسندش راهنمايي کنم. تا وقتي که به اين هدف دست يابم، تا وقتي که به آرزويم برسم، بايد همه‌‌ي مراسم و جشنواره‌‌ها را از ميان بردارم. حتي بايد دستور دهم تا جشن آغاز سال را هم متوقف کنند… ساکنان دچار دشواري شدند. او خشت‌‌زني و سبد آجرها را بر ايشان تحميل کرد. با وجود کار سختي که مي‌‌کردند […] او ساکنان را، از جمله زنان و نوجوانان، را مي‌‌کشت. او خوشبختي‌‌شان را به پايان رساند.

1391/8/13

یک داستانکِ از یاد رفته که امروز در گنجه‌‌ی نوشته‌‌های قدیمی‌‌ام پیدایش کردم…

آره/ نه

مامان، ميشه شير بخورم؟ -آره- مامان، ميشه برم با بچه‌‌ي همسايه بازي كنم؟ -آره- بابا، برام كفش ميخري؟ -آره- بابا، ميشه برم مهموني؟ -آره- ميشه دفترت رو بهم قرض بدي؟ -آره- خانوم اجازه، ميشه بريم دست به آب؟ -آره- آقا، اجازه، ما توي امتحان قبول شديم؟ -آره- اين دوچرخه رو ارزونتر ميفروشي؟ -آره- سركار ميشه اين دفعه جريمه‌‌ام نكني؟ -آره- قربان، با مرخصي بنده موافقت شد؟ -آره- عزيزم، ميخواي امشب بريم گردش؟ -آره- ميشه چراغو خاموش كني؟ -آره- فكر ميكني مسافرت بهمون خوش بگذره؟ -آره- آقاي دكتر، بچه سالم به دنيا اومده؟- آره- ميخواي اسمشو به ياد مرحوم بابام بذاريم…؟-آره- يعني ميگي كنكور قبول ميشه؟ -آره- حساب پساندازمون تكميله؟ -آره- پس به نظر تو هم پير شدم؟- آره- چه خاطرات جالبي، زندگي همين بود، مگه نه؟ -نه.

1391/8/23

به شعری جالب توجه برخوردم از ادبیات صدر مشروطه، حدس می‌‌زنید سروده‌‌ی چه کسی باشد؟

سر نامه بر نام زروان پاک        که رخشید از او هرمز تابناک

وزو آفرین باد بر ایزدان         که هستند فرمانبرش جاودان…

(شعر از میرزا آقا خان کرمانی)

1391/9/6

P:\nask\books\zodiac\pics\zodiac_2.jpg …و در آن هنگام که خلق سرگرم عزاداری و پختن نذری بودند، ما از غفلت ایشان استفاده کردیم و کتاب اسطوره شناسی آسمان شبانه را به چاپ رساندیم….

(فرازی از رساله‌‌ی جدلی شروکینِ مُغ خطاب به اتحادیه‌‌ی صنف رمالان و اخترشماران)

16 آذر 1391

برای میثم که رفتن‌‌اش را باور نمی‌‌کنم…

خیز از جا، ببین که میثم رفت         خفته‌‌ای چند؟ ماه کم کم رفت

آتشی در سرای شب افتاد         اخگری غرق دود و ماتم رفت

باورم چون شود که دیگر نیست؟         نگذرد بر گمان که او هم رفت

چون برادر به مهرْش پروردم         رفت بی من، رها و بی‌‌غم رفت

سالهای خوشِ فراز و فرود         روزگاری که بود و بودم رفت

زنده از شور و شوق بودن بود         مرگ زاین خوی او ز یادم رفت

تنگ واشی ز رفتنش دلتنگ         آن که با او به کوه رفتم، رفت

اشک باران ز سوگ او تیره         ابر آمد، گریست، نم نم رفت

در دل عصر زشت اشموغان         آدمی بود، ماند و آدم رفت

رفته رفته همه به ره رفتند         رفت میثم، دریغ، میثم رفت

1391/9/17

فکر کنم آخرین عکسی است که از او داریم، چهار روز پیش از واقعه بود. در مهمانی کوچکی با برخی از دوستانی که در روزهای اولِ کانون خورشید نقش داشتند خانه‌‌ی پیمان جمع شده بودیم. دوستان قدیمی می‌‌آمدند و می‌‌رفتند. بعضی‌‌شان شام جایی مهمان بودند و زود می‌‌رفتند و برخی دیر می‌‌آمدند. میثم اما سراسر مهمانی را ماند و با ماندنش همه را شادمان کرد. خودش هم شاد بود و سرحال، با شور و شوق برایم تعریف کرد که کتاب سیستمهای پیچیده را خوانده و دارد از این نظریه برای عکاسی‌‌اش استفاده می‌‌کند. با غرور گفت که مستقل شده و دارد در «خانه‌‌ی خودش» زندگی می‌‌کند. پرسید که اگر باز تنهایی به تنگه‌‌ی واشی می‌‌روم، او هم پایه است که بیاید. گفتم: بزرگ شده‌‌ای میثم!

https://scontent-sjc2-1.xx.fbcdn.net/hphotos-xfp1/v/t1.0-9/403509_10151356021273698_1710507337_n.jpg?oh=fe0f6bbac1008c2f5062c2432a8abe56&oe=57037770 از آن روزی که چهارده سال داشت و اولین بار سرِ کلاس دیده بودمش، چندان فرق نکرده بود. همان شور و نشاط کودکانه را داشت، و البته بزرگ شده بود. بزرگتر هم می‌‌شد… اگر این روزگار با تقارنِ ابلهانه‌‌اش فرصتی می‌‌داد…

1391/9/18- صفحه‌‌ی علی خطیبی:

شروین معلممون بود، ولی‌‌ همیشه باهاش کل کل میکردیم و کشتی‌‌ میگرفتیم، میخواستیم براش تو دفتر گروه زیست مدرسه تولد بگیریم و قرار بود یه کیک خامه‌‌ای هم بگیریم که بمالیم به صورت شروین…می‌‌دونستیم خطرناکترین عملیات دنیا رو می‌‌خواهیم انجام بدیم چون شروین زورش هم خیلی‌‌ زیاد بود و سه چهار نفری به زور حریفش میشودیم…میثم گفت من این کار رو می‌‌کنم..نهایتش اینه که شروین دستم رو میشکونه اما به اون یه دونه عکسی‌‌ که با کیک رو صورتش میگیریم می‌‌ارزه…نتیجش این عکس شد:

P:\pix\me\class\270781_10151206956556189_2066368491_n.jpg

1391/9/20

P:\pix\me\khorshid\trip\1390کردستان\IMG_0289.JPG

1391/9/30

درباره‌‌ی پایان جهان

گفتند کاهنان که همین چند روز بعد         گیتی تباه گردد و آخر شود زمان

آتش به ماه تازد و غرقه به رودِ درد         گردد عروقِ باد ز هیاهوی کشتگان

از خشم ایزدانِ کهنسال سرخ‌‌پوست         افتد ستاره ز سقف و بمیرَد ستاره‌‌خوان

آن شب ستون و بام فلک سخت بشکند        آنسان که زبان شرح هراسش نمی‌‌توان

پرسید کودکی از من به راه، صبح         لحنش امیدوار و زبانش شکنجِ شک

آیا زمانِ روز قیامت فرا رسید؟         آیا رسد دو روزِ‌‌ دگر نوبت محک؟

آن کودکانِ سوخته در خشمِ نفتِ پیر        یا سیمِ اورْمیه که مُرد از تب نمک

آن بندیانِ خم شده در قیدِ ناکسان         آن کشتگانِ درد ستمهای مشترک

آن دختران نژاده‌‌ی گیسو کمندِ شاد         کز جبرِ ظلمت‌‌اند به قعر قفس اسیر

آن نوگُلان شوخِ هشیوارِ هوشمند         آن زخمیانِ رسم کژِ ترکه‌‌ی دبیر

آن جنگل غرور که آشفت از دروغ         وآن آسمان پاک عزادارِ دود و قیر

آیا تمام می‌‌شود این ظلمِ دیرپای؟         آیا به باد می‌‌رود آخر سپهرِ پیر؟

گفتم که این همه شور و دریغ تو         مشتی خرافه بود که افسون سروده بود

رمزِ ترانه‌‌ی کاهن که زند بافت         امروز هیچکس به خِرد، حیف، ناگشود

آن مار بالدار که می‌‌گفت قصه‌‌اش         مهر بود و مهر، که شمن ساده‌‌ مي‌‌سرود

خواهی نشین به سوگ خدایان دادگر         خواهی ببین خروش من و آن خمِ کبود

ای مردگان که نام خویشتن آدم نهاده‌‌اید         ای از جمودِ نعشِ پنجره‌‌تان، باد ناپدید

یک حلقه از سُلاله‌‌ي زنجیر نکبت‌‌اید         تا چشم به راهِ ایزد سرخی نشسته‌‌اید

یک لحظه عاقبت آری، دو روز بعد         بینی به دوشِ رنج زمین پرچم سپید

آنگاه محشری ز شور فرشگرد می‌‌رسد        کای بندگان، ز پیله‌‌ی کرنش برون شوید

 

 

ادامه مطلب: زمستان سال 1391

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب