پنجشنبه , آذر 22 1403

بهار سال 1392

بهار سال 1392

فروردین 1392

درباره‌‌ی خلوص تمدن ایرانی

این روزها به خصوص در دنیای گفتگوهای مجازی، شور و شوقی و گرایشی می‌‌بینم به آنچه که در نوشتاری آن را «اسطوره‌‌ی خلوص» نام نهاده بودم، یعنی تلاش برای برجسته ساختن و پاک و خالص پنداشتن عنصری از یک سیستم، و برابر پنداشتن‌‌اش با کلِ آن. اولین مثالی که با این تعریف به ذهن خطور می‌‌کند، کسانی است که «تمدن غربی» را با «دستاوردهای مسیحیتِ‌‌کاتولیک» یا «اندیشه‌‌های عصر نوزایی» یا «فن‌‌آوری عصر صنعتی» یکی می‌‌گیرند، یا انسانیت را (در روشنفکرانه‌‌ترین حالت) با «برابری/ برادری/ آزادی» (یا هر تثلیث دیگری) همتا می‌‌پندارند. نمونه‌‌ی بارز این طرز تفکر در اطراف ما گفتمان غالبی است که تمدن ایرانی را ایرانی-اسلامی می‌‌نامند و بعد آن را به شاخه‌‌ی خاصی از قرائت شیعی در دوران تاریخی خاصی منحصر می‌‌دانند. ایراد روش‌‌شناختی این کار و ابتر بودنِ پیامدهای آن به قدر کافی برای همه روشن است. اما اشکال اینجاست که معمولا قالب‌‌های فکریِ محبوب و «خودی» با وجود سازگاری با این اسطوره، در این رده نمی‌‌گنجند و از این زاویه نقد نمی‌‌شوند.

این خطا، خطای همه‌‌ی کسانی است که جزئی را با کل برابر می‌‌گیرند و با تاکید بر خلوصِ بخشی از یک سیستم، از نگریستن به پیچیدگی‌‌‌‌اش می‌‌پرهیزند. تمام کسانی که «ایرانی» را با یک قوم یا یک دین یا یک نژاد برابر می‌‌پندارند، تمام آنان که یک دین بزرگ را با یک متن و یک تفسیر و یک مسیرِ تاریخی صورتبندی تقدس یکی می‌‌گیرند، و همه‌‌ی آنها که امری کلان را با امری خُرد که نمودِ تاریخ‌‌مند و موضعی خاصِ آن است، همتا می‌‌انگارند، به این خطا دچارند.

این روزها مفهوم تمدن ایرانی بیش از همیشه با تهدیدِ این نوع ساده‌‌انگاری روبروست. تهدیدِ کسانی که می‌‌کوشند عناصر غیراسلامی، غیرآریایی، غیرمدرن، و هر جور «غیرِ» دیگر را همچون اهانتی یا اشتباهی از دامن آنچه طاهر و خالص می‌‌دانند، بزدایند. تمدن ایرانی به درختی می‌‌ماند که شاخ و برگی بسیار رنگارنگ و انبوه دارد. شاخ و میوه‌‌هایی که بر این درخت روییده، تمام پیشینه‌‌ي تاریخی تمدن ایرانی را در بر می‌‌گیرد. دین اسلام در این میان میوه‌‌ایست در کنار دین زرتشتی و مانوی و مزدکی و یهودی و مسیحی، و تاریخ قاجار همان قدر در آن تعیین کننده است که تاریخ ساسانی و صفاری و صفوی. این چتر گسترده و بزرگ درخت ایران، بر تنه‌‌ای استوار و نیرومند سوار شده که هویت مشترک ایرانیان با ماهیت جغرافیایی و تاریخی خاص و بافت زبانی و فرهنگی ویژه‌‌اش آن را برساخته‌‌اند. اما اگر تنه را ادامه دهیم، در نهایت به ریشه‌‌هایی به همین اندازه گسترده و شاخه شاخه خواهیم رسید. ریشه‌‌هایی آریایی و پیشاآریایی، ایلامی و اکدی، و قفقازی و هندی و سکا که در هم گره خورده و این تنه‌‌ی نیرومند را پدید آورده‌‌اند. بیایید وقتی به سیستم، یعنی آن تنه‌‌ی منسجم و سازمان یافته‌‌ی یگانه می‌‌نگریم، چشم‌‌هایمان را بر انشعاب ریشه‌‌ها و چترِ گسترده‌‌ی شاخه‌‌ها نبندیم، که در این حال کل درخت را نادیده گرفته‌‌ایم و آن را به هیزمی سزاوارِ سوختن فرو کاسته‌‌ایم…

اردیبهشت 1392

چندگاهی است که خبرهایی ناخوشایند و شرم‌‌آور از بدرفتاری دولتیان با مهاجران افغانی و تلاش‌‌شان برای دامن زدن به اختلافهای قومی به گوش می‌‌رسد. این خبرهای تلخ را ماجرایی به اوج رساند، که آن هم حمله‌‌ به محله‌‌ی افغان‌‌های بی‌‌گناهِ کوچیده به شهر یزد بود. ماجرایی که از همان ابتدا بوی نامطبوعی از آن بر می‌‌خاست و معلوم بود دسیسه‌‌ای در کار است تا از هیجانهای مردمیِ ناشی از قتل دختری بیگناه، در راستای جریانی خشونت‌‌گرا سوءاستفاده‌‌ کند. بدیهی است که سیاستهای قوم‌‌گرایانه‌‌، چه در دولت ایران دیده شود و چه در دولتهای همسایه، واپس‌‌گرا و بدوی و در امتداد خواستهای استعمار نوین است، و شایسته‌‌ی سرزنش و سزاوار رسوایی. اما آنچه در این میان جلب نظر می‌‌کرد، آن بود که برخی ایرانیان را در این زمینه مسئول می‌‌دانستند و جریانی آشکارا قوم‌‌گرا و تفرقه‌‌‌‌افکن را به ریش ملی‌‌گرایی ایرانی می‌‌بستند. من به عنوان یک ایرانی، که در ضمن تعلق خاطر نمایانی به تمدن و فرهنگ ایرانی دارم و بنابراین به ملی‌‌گرا بودنم هم سرافراز هستم، موضوع را طور دیگری می‌‌فهمم. چون دست بر قضا ملی‌‌گرایانِ راستین هستند که اقوام کرد و آذری و ازبک و پشتون و تاجیک و گیل و مازن را هم‌‌تبار و خویشاوند و هم‌‌هویت می‌‌دانند و تنها همین‌‌ها هستند که بر مبنای پایگاهی نظری می‌‌توانند تفرقه‌‌افکنی میان ساکنان کشورِ امروزین ایران و زادگانِ کشورِ امروز افغانستان را محکوم کنند. بیش و پیش از همه، ملی‌‌گرایان هستند که می‌‌توانند – و می‌‌باید- از همسانی و همذاتی و برابری و برادری حقوقی تمام اقوام ایرانی سخن بگویند و از ستم و بیدادگریِ قومی به قومی جلوگیری کنند. اگر به راستی سیاستی پشت پرده در راستای ستم به افغان‌‌های میهمانِ ما در کار باشد –که به گمانم هست- از جنس همان بربریت و بدویت قومی‌‌ایست که باعث شد پشتون‌‌ها اهالی نورستان را، ازبک‌‌ها تاجیک‌‌ها را، ترک‌‌ها ارمن‌‌ها و آسوری‌‌ها را، و بعثی‌‌ها قبایل ایرانی عراق را مورد حمله و ظلم قرار دهند. به عبارت دیگر، آنچه در اینجا می‌‌بینیم، همان قوم‌‌گرایی کوته‌‌فکرانه‌‌ایست که دیرزمانی است از راه ایدئولوژی‌‌های مدرن در کشورهای همسایه‌‌مان نهادینه شده، و گویا می‌‌کوشد تا در کشور ایرانِ ما نیز رخنه کند. درک و بازسازی هویتِ بلندمرتبه‌‌تری مانند ایرانی بودن، که چتری است بر فراز تمام اقوام و هویتهای خُردتر منطقه، شاید تنها راهی باشد که برای پیشگیری از ترویج این نوع خشونتها در دست داریم.

اردیبهشت 1392 (انتشار نایافته)

گفت: پشت سرت دارند حرف می‌‌زنند، حرفهای خاله‌‌زنکی… دختری است که به هم‌‌بستری‌‌ات می‌‌بالد و دختری دیگر که میل‌‌اش در این مورد را به رخ همه می‌‌کشد.

گفتم: آدم‌‌اند دیگر، تا آنجا که به من مربوط می‌‌شود، بخشیدمشان. به بیماری نباید کین ورزید.

گفت: علاوه بر تو، درباره‌‌ی دوستانت هم بدگویی می‌‌کنند و تهمت‌‌هاست که به یارانت می‌‌زنند.

گفتم: تا جایی که به دیگری مربوط می‌‌شود، سختگیر هستم. بدگویان را از فضاهای اطرافم بیرون می‌‌رانم و از دوستانم درخواست می‌‌کنم بیماران را ببخشند.

گفت: حرفهایشان همه درباره‌‌ی اسافل اعضاست و وقتی سرزنش‌‌شان می‌‌کنیم می‌‌گویند مشغول نقد دستگاه نظری‌‌ات هستند.

گفتم: در گونه‌‌ی انسان، مردان دو اندام دارند که از دیرباز رفتارهای فراوانی را در خودشان و دیگران تعیین کرده است: یک شبکه‌‌ی عصبی یک و نیم کیلویی، و یک شبکه‌‌ی رگهای خونی صد گرمی. بدبخت کسی که در یک مرد این صد گرم را بر آن یک و نیم کیلو ترجیح دهد و بعد برای لاپوشانی‌‌ این شیفتگی‌‌ و جبران محرومیتش از این، وانمود کند دارد درباره‌‌ی آن سخن می‌‌گوید!

خرداد 1392

سوشیانس گفت: “جم با من تفاوت داشت. او شکست خورده بود و به همین دلیل نکوهیده می‌‌شود. شکست قهرمانان گناهی است که مردمان هرگز نمی‌‌بخشند.”

آژیدهاک خندید و گفت: “نه، گناهی بزرگتر وجود دارد و آن پیروز شدن است. جم را به خاطر قدرت و شوکتش نکوهش می‌‌کنند. سلطه‌‌ی‌‌ نخستینش بر جهان است که خاری در چشم جهانیان است. تو نیز در حال تکرار کردن اشتباه او هستی. تا این لحظه، تو پهلوانی اساطیری و موفق بوده ای. پهلوانی که موانع بیشماری را از پیش پای برداشته و به آستانه‌‌ی‌‌ هدفش رسیده است. حالا وقت آن است که مطابق با خواست جهانیان رفتار کنی.”

سوشیانس گفت: “یعنی به خودم و آرمانم خیانت کنم؟”

آژیدهاک گفت: “اگر آرمان تو رفتار کردن بر مبنای اسطوره‌‌ی‌‌ ناجی بوده، این کار خیانت نیست. تو باید شکست بخوری و تسلیم نیرو‌‌‌‌های تاریکی شوی. این چشمداشتی است که همه از تو دارند. مردم هرگز اسطوره‌‌ای را که به حقیقت بپیوندد نمی‌‌پذیرند. مردم غیاب خویشتن و حضور پهلوانان را تاب نمی‌‌آورند. از این روست که می‌‌کوشند مرگ خود و زندگی ایشان را از یاد ببرند. مگر مردم ویدرفش را ندیده‌‌ای که چگونه در انکار مرگ خویشاوندانشان می‌‌کوشند و داستان‌‌‌‌های مربوط به مرگ اسفندیار و رستم را با آب و تاب تعریف می‌‌کنند؟”

سوشیانس گفت: “من شش روز گذشته را بر پشت اسب نگذرانده‌‌ام تا اسطوره‌‌ای برای مردم باشم. آنچه که تو یا ایشان از فرجام داستانِ ناجی انتظار دارید برایم ارزشی ندارد. تنها امر ارزشمند، چیزی است که درستش می‌‌دانم. و آن تسلیم نشدن به نیروهای ظلمت است. نمی‌‌خواهم دیگران را فریب دهم و نمی‌‌توانم خود را گول بزنم.”

 

 

ادامه مطلب: تابستان سال 1392  (1)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب