پاییز سال 1392
دوشنبه 1392/7/1
بخشی از مقالهام با عنوان «تبارشناسی وای» که در پژوهشنامهی ادب حماسی (شمارهی 14، سال 8، ص: 65-88) چاپ شده است. اصل مقاله را گذشته از مجله، میتوانید بر تارنمای سوشیانس هم بخوانید.
…گریزناپذیر بودنِ وای و چیرهگری وی احتمالا دستمایهای بوده که او را به نمادی از بلاهای طبیعی تبدیل کرده است. به همین دلیل وای یكی از دیرپاترین واژههای زبان فارسی هم هست. چون بازماندهاش در فارسی میانه (وات/ واد) همچنان در زبان امروزین ما كاربرد دارد، و همان واژهی “باد” است. همچنین خودِ عبارت وای احتمالا همان است كه در شبه جملههایی مانند “ای وای”، و “وای بر تو” همچنان باقی مانده است. برای آن که قدمت این اصطلاح را بنماییم و ریشه گرفتنش از آیین وای را تایید کنیم، کافی است به کهنترین بخش از اوستا، یعنی گاهان بنگریم:
“تا بدان هنگام که دل و جان شما سرشار از شور و مهر است و خواه در فراخی و خواه در تنگنا با یکدیگر میجوشید، از پاداش مغان برخوردار خواهید شد. اما اگر مینوی دروغزن بر شما دست یابد و از مغان روی برتابید، سرانجام بانگ وای و دریغ بر خواهید آورد.” (یسنه 53، بند 7)
همچنین در اردیبهشت یشت، در آنجا که اهریمن از هماورد خویش به تنگ میآید، میگوید:
اهریمن تباهکار گفت: وای بر من از (دستِ) اردیبهشت.
این سخن اهریمن را باید در کنار این اشارهی رام یشت دید که نام وای را باید به هنگام رویارویی با دشمنی تشنه به خون، و زمانی كه فرد اسیر حریف شده است، برخواند (رام یشت، كرده 11، بندهای 49-51). و به نظرم اصطلاح “وای بر من” نیز احتمالا از همین موقعیت برخاسته است.
بنابراین شاید اصطلاحِ “وای بر من”، “وای بر تو”، یا “ای وای” که امروز در فارسی رواجی چنین چشمگیر دارد، در ابتدای کار تکیه کلامی بوده که در میان محفل پرستندگان وای رواج داشته است. به همین دلیل هم کهنترین منابع زرتشتی آن را به کسانی که بیرون از حلقهی مغان قرار دارند، و یا خودِ اهریمن نسبت دادهاند.
تعبیر یاد شده حتی به قرآن هم راه یافته است. مثلا در آیهی دوم از سورهی ابراهیم میخوانیم که:
“…وَوَيْلٌ لِّلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ شَدِيدٍ”، یعنی “…وای بر کافران از شکنجهی سخت”. عبارت “ویل” که همچون تدبیری بلاغی بارها در قرآن به کار رفته، در عربی ریشهای ندارد و شکل به کار بردن آن نشانگر آن است که منظور زنهار دادن و هشدار دادن همراه با افسوس بوده است. این شبه جمله بیشتر در آیات مکی دیده میشود و در ابتدای کار بیشتر به شکل خالص و تنها آمده است و نامِ بعد از خود را مخاطب قرار میدهد. مثلا ویل لکل همزه لمزه (وای بر اشاره کنندگان با چشم و ابرو)، ویل للمصلین (وای بر نمازگزاران)
محمد بن حسان که فرزند حسان بن ثابت، شاعر مداح پیامبر اسلام است، این عبارت را با وایِ فارسی برابر میداند و تمام مفسران و مترجمان قرون نخست اسلامی نیز این عبارت را در فارسی به “وای بر…” برگرداندهاند. این به احتمال زیاد وامگیریای از عبارتِ وایِ فارسی است که درگویش عربی دگرگون شده و به ویل تغییر شکل یافته است. جالب آن است که در آیات قدیمیترِ مکی این عبارت همواره به تنهایی و نزدیک به وضعیت فارسیاش به کار گرفته میشود، اما به تدریج صرف شده و همچون واژهای مرکب با ضمایر متصل چفت و بست میشود (مثل ویلکم، ویلنا،…).
این عبارت در فارسی احتمالا فراخوانی از ایزد باد (وای) بوده که متولی بخت و رخدادهای تصادفی نیز دانسته میشده و هنگامی که مردمان با رخدادی ناخوشایند روبرو میشدند آن را برای بیان ناخشنودی و حسرتشان به کار میگرفتند. میبدی بدون این که خاستگاه آریایی کهن این عبارت را بشناسد، توضیحی در مورد کاربردهای آن به دست داده است که بازگو کردنش سودمند است. او نیز ویل را با وای یکی گرفته و گفته که در فارسی وای را در چهار مورد به کار میبرند. وای یا از سرِ آز است، یا نیاز، و یا نام و یا ننگ. (میبدی، 1382 (ج.1): 245) یعنی بابت از دست رفتن نام و ننگ یا غلبهی آز و نیاز است که پارسیان وای را فرا میخوانند.
چنین مينماید که در زمان نگاشته شدنِ تفسیرهای اولیهی قرآنِ ارتباط وای و ایزد باد فراموش شده یا به هر دلیلی پوشیده مانده باشد. از این روست که برخی از مفسران سختگیرتر کوشیدهاند به ترتیبی این عبارت ناآشنا را بفهمند و تعبیرهای متاخرتر به رویکردهایی خلاقانه گرایش یافتهاند. مثلا مجمع البیان حدیثی را از پیامبر نقل میکند که بر مبنای آن ویل نام چاهی است در انتهای جهنم، که اگر کسی به درونش بیفتد،چهل سال طول میکشد تا به انتهایش برسد! (طبرسی، 1380 (ج.1): 321)
سورآبادی ویل در آیهی 60 از سورهی طه را “ؤاوایلی” ترجمه کرده که همان “واویلا” است که امروز هم در فارسی کاربرد دارد. به نظر او ویل جایی است که در دوزخ که ماران و کژدمان خطرناکی دارد و هر روز از خداوند به زاری درخواست میکند که از گناهکاران انباشته شود. (سورآبادی، 1381 (ج.4): 2435 و 2436) اسفراینی از ابن عباس نقل کرده که یعنی “سختی گرما” و از سعید بن مسیب نقل شده که وادیای در دوزخ است که اگر تمام کوههای جهان را در آن بگذارند، بگدازدشان. (اسفراینی، 1375 (ج.1): 121)
از این بحثها روشن است که دست کم در میان مترجمان و مفسران ایرانیِ قرآن، پیوند میان وای و ویل در عربی، و همچنین دلالت منفی و اهریمنی وای همچنان معلوم بوده و از این رو آنچه که به ویل یا وای مربوط میشده را به گناهانی مانند آز و نیاز یا مکانهایی مثل دوزخ مربوط میدانستهاند. چنین مینماید كه این تصویر منفی از وای به دیو بودنش در اساطیر كهن ایرانی مربوط باشد. شاید زرتشت به همین دلیل او را نادیده گرفته، و از ایزدكدهی خود رانده باشد. با این وجود مغانِ بعدی، او را نیز مانند مهر و بهرام به زمینهی زرتشتی راه دادند و برای آن كه میان سویهی تاریك و نیكِ وی تمایز قایل شوند، به دو نوع باد اشاره كردند: وای بِه، و وای بد…
سه شنبه 1392/7/2
فراخوانی برای یک بازی ادبی
به عنوان یک بازی ادبی، قصد دارم به کمکتان یک داستان بنویسم به شیوهی سیال ذهنِ ناخودآگاه، اما منظور در اینجا ناخودآگاه جمعی یونگی است! یعنی ایده این است که با کمک سه هزار و اندی دوستی که اینجا دارم، داستانی بنویسم.
قاعدهی بازی این جوری است: یک بند از روایتی را کاملا فیالبداهه مینویسم و برایتان میگذارم، زیرش هرچه دلتان خواست بنویسید. به طور خاص، این که چه پرسشهایی برایتان پیش آمده، دوست دارید بعدش چطور بشود، چه چیز لذتبخش، نگران کننده، کنجکاویبرانگیز، آشنا یا ترسناکی در روایت یافتید، و خلاصه هرچه دلتان خواست. حتا میتوانید یک مشت کلمهی تصادفی که با تداعی آزاد به ذهنتان خطور کرده را بنویسید. بعد دفعهی بعد به فیسبوک سر زدم، با خواندن نوشتههایتان باز با همین روش ناآماده و فکر ناشده بندی دیگر از ادامهی روایت را خواهم نوشت. وقتی حجمش از حدی بیشتر شد، پارههای داستان را سر هم میکنم و به صورت پستی جدا میگذارم و باز همین بازی ادامه مییابد. نمیدانم چطور از آب درآید، اما چند روز پیش یک دفعه موقع شنا (!) به این فکر افتادم که داستانی با مشارکت دوستانم بنویسم. خودش جریان سیالی بود برای خودش!
و اما سرآغاز داستان سه هزار تن:
اولین بار در کافهی فردوسی بود که دیدمش. اسمش را درست یادم نیست. هر بار به اسمی خودش را معرفی میکرد. آن بارِ اولی، گمانم یک اسم ایرانی قدیمی برای خودش انتخاب کرده بود. یک چیزی شبیه به اردشیر یا داریوش یا یک اسمی شبیه به اینها. نمیدانم، فقط یادم هست که اسمی غیرعادی بود. آن روزها کسی از این اسمها نداشت، مگر آن که جد اندر جد زرتشتی باشد. این اسمها بیشتر بین آن پارسیهای تاجری رایج بود که از گجرات میآمدند و برایمان از مبارزهی هندیها خبرهای داغ میآوردند. چون میدانستند سخنشان خریدار دارد، بازار گرمی هم میکردند و با آب و تاب از شورش مردم هند و تقدس گاندیجی میگفتند و هر بار که پای حرفشان مینشستی، فکر میکردی همین امروز و فرداست که استعمار پیر چنگالش را از حلقوم اهل هند بردارد.
لباس مرد غریبه شباهتی به تاجران گجراتی داشت، اما رنگ و رویش سرخ و سپید بود و به پارسیهای هندی شباهتی نداشت. دستار بزرگی را با دقت بر سر بسته بود و با این قیافه در جمع کسانی که صبحها در کافهی فردوسی جمع میشدند و شمع محفلشان صادق خان بود، مثل گاو پیشانی سپید بود.
دوری و بریهای صادق خان همه متجدد و به اصطلاح فکلی بودند. خودش که همیشه کلاه شاپوی سفیدی بر سر میگذاشت و وقتی سر میزش میرفتی، آن را میدیدی که کنار دستش جا خوش کرده است. بقیه هم همین طور بودند، مجتبی با آن کراوات مبسوطی که میبست، یا آقا بزرگ خان که چند سالی هم از ماها بزرگتر بود و گاهی زیر کتِ گرم و سنگینش بند شلوار میبست. در این جماعت این اردشیر یا نمیدانم چه، وصلهی ناجوری به نظر میرسید.
صادق خان تازه از هند بازگشته بود و برای همین در اولین برخورد فکر کردم یکی از کسانی است که آنجا با هم آشنا شدهاند. اما خیلی سریع معلوم شد که این طور نیست. بیشتر دوستانی که آن روز دور هم جمع شده بودند، پیشِ این آدم غریبه دست و پایشان را جمع کرده بودند. حتا خانلرخان هم که در خوش مشربی با آقا بزرگ رقابتی داشت، آن روز را کم حرف زد و بیشتر گوش داد و هر از چندی نگاهی کنجکاو به مرد غریبه میانداخت که در کمال آسودگی در ردای زربفت و دستار بزرگش جا خوش کرده و انگار که صد سال است در دار و دستهی گروه ربعه عضویت دارد.
مرد دستارپوش خیلی کم حرف میزد، اما وقتی لب به سخن میگشود، همه مسحور حرف زدنش میشدند. ته لهجهی عجیبی داشت که بیشک هندی نبود. حرفهایش سنجیده و روان بود و لابلای جملاتش مصراعهایی از شاعران مختلف گواه میآورد. فارسی تمیز و بیشیلهپیلهای حرف میزد که کمی متظاهرانه مینمود. صادق خان در همان حال که اسفناج سرخ شده و تخممرغش را میخورد، به اظهار نظرهای تک و توک و گهگاهیِ او به دقت گوش میکرد. همان جا بود که بالاخره فهمیدم طرف میخواهد کتاب کهنهی خطیای را از صادق خان بخرد، و برای آن قیمت بسیار بالایی را پیشنهاد کرده است.
کتاب به خط عجیب و غریبی نوشته شده بود که هیچکس نمیتوانست بخواندش. حتا صادق خان که در هند پیش موبدان زرتشتی درس خوانده بود و رسالههای پهلوی را میخواند هم از آن چیزی سر در نمیآورد. یکی دو بار کتاب را در کتابخانهاش دیده بودم. در اصل به مخبرالدوله تعلق داشت و صادق خان به همین بهانه از فروختناش ابا داشت. اما قیمتی که مرد غریبه پیشنهاد میکرد خیلی زیاد بود و وسوسهاش کرده بود. تا آن موقع همه فکر میکردند از این کتابهای طلسم و جفر و طالعبینی است، اما بعد از این که خبر درز کرد، بیشتر دوستان حدس میزدند که کتاب نقشهی گنجی را در خود جای داده باشد. به بهانهی آن کتاب دو سه باری به منزل صادق خان رفت و آمد کرده بود و از همین راه به محفلی که روزها در کافه فردوسی جمع میشدند، راه یافته بود. من چند وقتی برای ماموریتی به خارج از تهران رفته بودم و درست نمیدانم چه مدت با این جماعت همپیاله شده بود. اما بقیه در عینِ احساس بیگانگی با او، خوب میشناختندش. با این وجود، در همان روز بود که مرد غریبه از رازی پرده برداشت و گفت…
پنج شنبه 1392/7/4
بخشی از فصل پنجم سرود بودایی دَمَّهپَدَه:
در سفر اگر کسی بهتر از خویش یا برابر با خویشتن نیافتی، تنها برو. با بیمایگان منشین.
بیمایگان با اندیشهی ثروت و فرزند آزرده میشوند. کسی که حتا صاحب خویشتن نیست، چه فرزندی و چه مالی دارد؟
بیمایهای که بیمایگی خود را بشناسد تا آن حد خردمند است. بیمایهای که خود را خردمند بداند، او را بیمایهی راستین خوانند.
اگر بیمایهای یک عمر با خردمندی نشیند، راه درست را نخواهد شناخت. چنانکه قاشق، مزهی آش را!
جمعه 1392/7/5
هماورد
خمیده غمِ هول غولی شکستم وِرا شاخ بگرفته دندان گسستم
تنش قیرِ تاریکِ زهری روان شد رهِ سیل خونش به یک خنده بستم
خراشید چنگال خشمش دلم را ز رنجش نمُردم، ز زخمش نَخَستم
طلسمی به گوشم فرو خواند هرشب مرا مسخ میکرد و میخواست مستم
چو زنجیر زرین چرخ تناسخ بتی بودهام کآن به خواری پرستم
به آوردگاهی که هستیست جایش منم آن که با خود هماورد هستم
از این چسبناکِ منآکنده مدفن به چالاکِ افسون شعری برستم
من آن اهرمن، توسنی رام کردم به زین همچو تهمورثِ کِی نشستم
چو عقاب نمرود و کاووس سرکش فلک چون رها گشت، شد رامِ دستم
چنان بود با مهر بغ رازِ دوشم چنین است پیمان روز الستم
به هنگامهی خویشتن فاش زیرا زبان را شکستم، زبان را شکستم
پنجشنبه 1392/7/11
چند بیتی از مولانا بیدل دهلوی
جمعي که با قناعتِ جاويد خو کنند خود را چو گوهر، انجمنِ آبرو کنند
حيرت، زبانِ شوخي اسرار ما بس است آيينهْ مشربان به نگه گفتگو کنند
محجوبِ پردهي عدمي بي حضور دل پيدا شوي گر آينهات روبه رو کنند
آنجا که عشق خلعت رسوايي آورد پيراهني که چاک ندارد رفو کنند
لب تشنهي هواي تو را محرمان راز چون ني به جاي آب، نفس در گلو کنند
در بحرِ کائنات که صحراي نيستي است حاصل تيممي است، به هر جا وضو کنند
جمعه 1392/7/12
بندهایی از مقالهام با عنوان «کاروان آینه: بحثی در پیکربندی مفهوم «من» در شعر بیدل دهلوی» که در سومین کنگرهی بینالمللی عرس بیدل دهلوی (آبان ماه 1387) در تهران ارائه شد. اصل مقاله را میتوانید به کتاب مقالات همایش بیابید، یا نسخهی الکترونیکیاش را از تارنمای سوشیانس برگیرید:
… نخستین چیزی که در مورد موضوع بحث ما میتوان گفت، آن است که «من» برای بیدل، یک مفهوم مسئلهزاست. به بیان دیگر، بیدل، ضمیر «من» را نه همچون ضمیری خنثی و شخصی، بلکه همچون کلیدواژهای دغدغهبرانگیز و پیچیده به کار میگیرد که با شبکهای از واژگان مترادف دیگر -به ویژه خود، خویش، خویشتن- در پیوند و به ویژه به نمادهایی استعاری، مانند آیینه در ارتباط است. از این رو بیدل، نویسنده و شاعری نیست که خود را در هیاهوی طرحها و رنگهای دلاویز سبک هندی گم کرده و سرگرمی پرداختن به زیباییهای هستی و دلالتهای رمزآمیز آن، او را از اندیشیدن به «من» باز داشته باشد…
… با این مقدمات است که به نظرم جفایی به اشعار بیدل است، اگر در چارچوب معنایی مرسوم بخوانیمشان و تفسیرشان کنیم. به عنوان مثال، سخنِ او در باب رابطهی من و خداوند که همواره در قالب ربط «من» و «او» یا «من» و «دیگری» بیان شده است، میتواند در قالب عرفان استعلایی ابن عربی و در مسیری «بالارونده» فهمیده شود و به بنبستهای معنایی و تعارضهای فراوان منتهی گردد، یا آنکه در قالب عرفان «پایینرونده» و انسان-خدامدارانهای درک شود که دنبالهی آثار «بایزید» و «حلاج» و «عینالقضات» و «سهروردی» است و در این حالت دستگاهی خیرهکننده از معانی بلند و ترکیبی شگفت از انسجام و همخوانی را نمایان خواهد کرد.
… در شعر بیدل نیز چنین تقابلی وجود دارد؛ یعنی من در آن هنگام که با کلیت هستی و ماهیت مطلق امرِ موجود سنجیده میشود، به ویژه در شکل هنجارین و مرسومش، غیر اصیل و سطحی و زودگذر و موهوم مینماید. با وجود این، بیدل در پرداختن به این دوگانگی و انکار اصالت هستیشناختیِ آن “من”ای که یک بار همچون مسئلهای محوری مطرحش کرده بود، متفاوت با چارچوب تصوف روزگار خویش عمل میکند. بدان معنا که به جای پیروی از دوگانههای یادشده از واژگان دقیقتر و فلسفیای مانند «مطلق»، «هستی»، «وجود» و مانند اینها برای نامیدن پادنهادِ «من» بهره میبرد.
جمعه 1392/7/12
از شگفتیهای کوهنوردی امروز این که موقع معارفهی بچهها، دور هم نزدیک چشمهای حلقه زده بودیم. یک آقایی قبل از آمدن ما همان جا نشسته بود و ما که آمدیم سر جایش ماند و بین ما بُر خورد. وقتی بغل دستیاش خودش را معرفی کرد، به او گفتم: «آقا جان، حالا که اینجا نشستی شمام خودتو معرفی کن دیگه!» او هم خودش را معرفی کرد و معلوم شد محیطبان زیستگاه حفاظت شدهی سرنگیتی است، در تانزانیا! اسمش فراز بود و دیدارش مایهی شادمانی. گفتم خبر داشته باشید که برنامهی سفر خورشیدیها به آفریقا هم دارد جور میشود…
شنبه 1392/7/13
همین الان تصادفا به شعری برخوردم از کمال الدین حیاتی گیلانی (درگذشتهی 1028 در آگره) که فکر کنم شعری که از بیدل دهلوی نقل کردم، استقبالی از آن بوده باشد. اما بنگرید زیبایی و عمق شعر بیدل را، و تفاوتش را با نسخهی قدیمیترِ حیاتی:
آزردگان شوق چو با درد خو کنند خون شکیب در جگرِ آرزو کنند
سرپابرهنههای بیابان به دست شوق حیب هوس به تار توکل رفو کنند
مستان اشتیاق گه بیخودی شوق گر کاسه کاسه زهر رسد در گلو کنند
شوریدگان بادهی عشقش به جای می هرجا که هست خون دلی در سبو کنند
عشق است پردهای که پریزادگان حسن در پیش چشم تیره درونان فرو کنند.
دوشنبه 1392/7/15
گزارشی از سفر اخیرمان به ترکیه، که با وجود درازایش، امیدوارم خواندنی باشد…
مرزبندیِ رمزگان و فقر هویت
در تابستان امسال فرصتی دست داد و سفری داشتم به فلات آناتولی، و بختی که بتوانم بخش بزرگی از این سرزمین را ببینم و با مردمش بیشتر آشنا شوم. مردمی که بخش بزرگی از ایشان به مدت بیش از دو هزار سال (از ابتدای دوران هخامنشی تا پایان دوران تیموری) بخشی فعال و سرزنده از حوزهی تمدن ایرانی بودند و بعد از آن نیز تا همین هفتاد سال پیش گرانیگاهی نیرومند در سپهر زبان پارسی محسوب میشدند. سهمی از میراث مشترک فرهنگ ایرانی که در آناتولی زاده و شکوفا گشته، درخشان و چشمگیر است، از معبد ناهیدِ سارد در دوران شهربانی کوروش کوچک هخامنشی بگیریم، تا مثنوی معنوی مولانای بلخی در دوران کیقباد و کیخسروی سلجوقی.
سرزمین آناتولی از دیرباز، یعنی پیش از ورود قبایل ایرانیزبان به این منطقه در ابتدای هزارهی اول پ.م، قلمروی متمدن و کشاورز و شهرنشین بود، و دیرزمانی پس از آن که نظم سیاسی ایرانی در این قلمرو تثبیت شد نیز همین وضعیت را حفظ کرد. فلات آناتولی یکی از خاستگاههای انقلاب کشاورزی است که استقرارگاههای نوسنگی چاتال هویوک، دولت نیرومند و آریاییِ هیتی، واحدهای قومی و فرهنگی تاثیرگذاری مانند لودیه و ایونیه و فریگیه و کاپادوکیه، و در نهایت دو تا از بزرگترین امپراتوریهای قرون میانه، یعنی روم شرقی و عثمانی در آن قرار داشتهاند. اگر تاریخ شکوفایی معنا در این سرزمین را وارسی کنیم، میبینیم سهم چشمگیری از دگردیسی و تحول سرودههای همری، کیش مهرپرستی رومی، فلسفهی یونانی، باورهای مسیحی، ادبیات و فلسفهی قرون وسطا، علوم و فنون عصر عباسی، تصوف بکتاشی و حروفی، و ادبیات عارفانهی پارسی در این قلمرو زاده شده و به بار نشستهاند.
این مقدمه را از این رو نوشتم که بگویم سرزمین آناتولیای که ما از آن دیدار کردیم، با هر معیاری که سنجیده شود، اقلیم کوهستانی پهناوری است که تاریخی درخشان و ریشههایی عمیق و نیرومند در فرهنگ و تمدن انسانی دارد. با این پیشداشتها، انتظاری که داشتم آن بود که در این سرزمین با مردمی فرهیخته –در معنای برخوردار از فرهنگِ غنی و پیچیده- روبرو شوم، و افسوس که چنین نبود!
پیشاپیش بر این نکته تاکید کنم که من، تا حدودی بر خلاف آنچه در گوشه و کنار شنیده میشود، مردم ترکیه را بسیار دوست داشتنی یافتم. گروه ما بخش شرقی و آسیایی ترکیه را از دریاچهی وان تا شهر حران و از ابایزید تا آنتالیا زیر پا گذاشت و مردمی را دیدیم که به همهی قومیتهای مهم این کشور تعلق داشتند، یعنی کردها را در شمال، عربها را در جنوب و ترکها را در غرب دیدیم، و همچنین با شیعههای شمال شرقی، علویهای شرقی و سنیهای جنوبی و غربی هم صحبت کردیم. از ارمنیها، آسوریها، و یونانیها البته نشانی نیافتیم. آنها را طی صد سال گذشته آتاتورک و پیروانش کشتار کرده و باقی را از زادگاهشان بیرون رانده بودند.
مردمی که من دیدم، طی چند دههی گذشته با نسلکشی و سیاست ناسیونالیستی پانترکهای کمالیست از نظر قومی یکدست، و با رسانههای عمومی پرطرفدار ترکزبان از نظر فرهنگی همگن شده بودند. من این مردم را مهماننواز، خوشرو، به نسبت با اخلاق و امانتدار، و روی هم رفته خوشایند و دوست داشتنی یافتم. تلاششان برای رعایت قوانین مدنی و «اروپایی شدن» باعث شده بود محیطی آرام و متمدن بر شهرهایشان حاکم باشد، و به ندرت دعوا و مرافعه، تعصب دینی، و قانون شکنی خودخواهانه در میانشان دیده میشد.
ساده بگویم، مردم فلات آناتولی به معنی مدرن کلمه «ترک» شده بودند. یعنی هویت مدرنِ نوساختهای را که ابتدا ترکهای جوان و بعد آتاتورک با شدت و غلظت فراوان تبلیغ میکرد را پذیرفتهاند. این هویت نوپا، سویههای ارجمند و سودمندی داشت که رواداری دینی، عرفی شدن سیاست، باسواد شدن مردم، سرمایهگذاری عقلانی بر توسعهی اقتصادی، و شکلی نیمبند و بسیار بحث برانگیز از دموکراسی سیاسی دستاوردش بود. اما در برابر این دستاوردهای مثبت، معماران هویت جدید ترکی ناگزیر شده بودند خط خود را –به پیروی از سیاست کمونیستهای شوروی- از پارسی/عربی به لاتین تغییر دهند، تنوع قومی و دینی سرزمینشان را انکار کنند، هویتهای تاریخی دیرینهشان –از پارسی هخامنشی گرفته تا رومی بیزانسی و حتا ترک عثمانی- را نادیده بگیرند، و به جایش هویت توخالی و پوکی را اختیار کنند که هستهی مرکزیاش نوعی نژادپرستی عجیب و غریب بود که بر مبنای زبان ترکی و قصههایی بیبنیاد و تخیلی دربارهی نژاد و تمدن کهن ترکها استوار شده بود. به همین دلیل بود که خلأ هویتی چشمگیری در همه جا به چشم میخورد. مردم، هرچند دیگر شهرنشین و مدرن و (به تعبیری) باسواد شده بودند، در واقع هویت تاریخی و حافظهی فرهنگی خود را از دست داده بودند. آنچه به خصوص در این میان جای دریغ داشت، انکار منظم و ویرانگرانهی هویت ایرانیشان بود، که به منسوخ شدن زبان پارسی، ترک پنداشتنِ مفاخر تمدن ایرانی، و تحریفِ پردامنه و وقیحانهی تاریخ انجامیده بود.
مردم دوست داشتنی و مدرنی که من در ترکیه یافتم، در شهرهایی زندگی میکردند که زمانی پایگاههای مهم تمدن پارسیِ عصر هخامنشی و پارتی و ساسانی بودند، و بعدتر به گرانیگاه فرهنگ یونانی بدل شده بودند، و در نهایت باز به مراکز مهم تمدن تمدن ایرانی بدل شده بودند. با این وجود ساکنان این شهرها کمابیش هیچ چیز از پیشینه و گذشتهی شهرشان نمیدانستند. در حران تنها دوازده هزار نفر عرب زندگی میکردند که تازه در برابر این هویت نوساختهی ترکی مقاومتی هم داشتند، اما به پیوند متی بن یونس و نهضت ترجمهی دانشمندان حران با تمدن ایرانی آگاه نبودند و اصولا خبر نداشتند که بیشتر این کسان مسیحی بودهاند و کتابهایشان را از پهلوی و سریانی به عربی ترجمه میکردهاند. از دید آنها، تمام این دانشمندان که اسمهایشان را هم درست نمیدانستند، عربهایی مسلمان بودهاند و محتوای کارشان هم برایشان اهمیتی نداشت.
این عارضه در شهرهایی که هویت ترکی را پذیرفته بودند، وخیمتر بود. چون بر خلاف هویت قومگرای عربیِ حران و عرفه که بیشتر مذهبی و سنتی و تدافعی بود، بر مبنای تبلیغات منظم و پر زرق و برق رسانهای در هفت هشت دهه شکل گرفته بود. مردم در این شهرها تنها زبان ترکی را میدانستند، و آن هم ناقص و ناکامل، یعنی به خاطر تغییر خطشان نمیتوانستند کتابهای خطی قدیمی خودشان را که به خط پارسی/عربی نوشته شده بود، بخوانند. هرچند زبان آن کتابها ترکی بوده باشد. به بیان دیگر، این مردم که خزانهی فرهنگیشان همتای فلات ایران بود و پنج هزار سال تاریخِ دیرپا و درخشان را با فرهنگهای و زبانهای متنوع پشت سر داشتند، از نظر فرهنگی به شدت بیسواد بودند و تکیهگاه و مرکز تغذیهشان فیلمهای تلویزیون بود و سریالهای شبکههای ماهوارهای، که تا جای اندکی که من تماشا کردهام، چیزی جز روزمرگی و سادهلوحی هنجارین را در سطحیترین شکلاش ترویج نمیکند.
دولت ترکیه در حدود یک قرن گذشته که این کشور تاسیس شده، تمام تلاش خود را به کار برده تا خاطرهی مردم از پیشینهشان را از میان ببرد. تا حدود زیادی به این دلیل که این سابقه برایشان هویتی مشترک با ایرانیان را رقم میزند. یکی از نمودهای تقریبا مضحکِ این تلاش، به جلادت و گستاخی مبلغان زبان ترکی جدید برای دستکاری ساختهای زبانی مربوط میشود. تا جایی که من دریافتم، تقریبا تمام واژگانِ برسازندهی زبان ترکی، به جز چند صد فعل و اسم و حرف اضافهی ترکی، و شماری از وامواژههای اروپایی، همان است که در زبان پارسی دری هم وجود دارد. یعنی خشتهای زبانیِ برسازندهی «زبان مستقل و سرافراز ترکی» دقیقا همان است که در زبان خودمان داریم. این البته دور از انتظار هم نیست. چون زبان ترکی تا پایان دوران عثمانیها، یعنی تا همین صد سال قبل، یکی از زبانهای قومیِ حوزهی تمدن ایرانی بود، که البته مانند کردی و بلوچی و طبری و گیل و تات و اردو و پشتو نویسا هم بود و ادبیات درخشانی هم داشت، که به شش هفت قرن بالغ میشد، و البته زیرسیستمی از تمدن ایرانی سه هزار ساله و زبان پارسی دری هزار و چند صد ساله محسوب میشد.
پانترکها برای آن که هویت ترکی مدرنی بیافرینند، نمیتوانستند به نژاد یا دینِ مردم رجوع کنند. چون از طرفی، حتا بعد از کشتار مسیحیانِ بیگناه در هیاهوی جنگ جهانی اول، همچنان تنوع مذهبیای در این سرزمین باقی مانده، و از سوی دیگر کردها و عربها و علویها همچنان هویت مستقلشان را از ترکها پاسداری کردهاند. این بود که به تنها گزینهی ممکن یعنی زبان پناه بردند، که البته کلید تعریف ناسیونالیسم اروپایی هم هست. اما این کار هم ایرادی داشت و آن هم پیوند ناگسستنی زبان ترکی عثمانی با پارسی دری بود، و وام چشمگیر ادبیات و فرهنگی که در زبان ترکی صورتبندی شده بود، به تمدن ایرانی. در حدی که بدون اغراق میتوان گفت حتا امروز نیز هیچ شعر، داستان، اسطوره و تفکر فلسفیای در زبان ترکی تولید نمیشود که نتوان بند نافش را تا تمدن ایرانی (و معمولا ایرانیِ اسلامی) دنبال کرد. این بود که برنامهریزان کمالیست و بنیانگذاران هویت تازهی ترکی، دست به کار عجیبی زدند و آن هم مرزبندی میان زبان ترکی بود با پارسی و عربی. روند پارسیزدایی از زبان ترکی را خودِ آتاتورک با شدت و تا حدودی سادهلوحی آغاز کرد و این روندی است که هنوز ادامه دارد. اما برای مردمی که تقریبا همهی کلماتِ زبانشان با پارسی دری مشترک است، دشوار است که این میراث را از دست بدهند. پس زبانشناسان ترک دست به کاری عجیب زدند و همان کلمهها را از نظر تلفظ دستکاری کردند و ادعا کردند اینها کلماتی ترکی است!
در اینجا طرز تهیهی یک کلمهی ترکی مدرن را با این شیوه شرح میدهد: کلمهای را در نظر بگیرید که صرفنظر از ریشهی آریایی یا سامیاش، در پارسی دری امروز رواج داشته باشد. آن را از نظر آوایی دستکاری کنید، طوری که «ق»ها به «ک»، «خ»ها به «ح»، «آ»ها به «اِ»، و «اِ»ها به «ای» بدل شود. کلمات را هم در حد امکان ساده کنید و با دست و دلبازی پیشوندها و پسوندهای زبان ترکی را به آن بیفزایید تا ترکی به نظر برسد. اگر شد، «او»ها را هم به «وْ» بدل کنید، در نهایت جای فاعل و مفعول و صفت و موصوف را هم واژگونه کنید و حالا شما یک ترکیب ترکی ناب خواهید داشت. به این ترتیب «قلعهی بهرام» میشود «بهرام کالِهسی»، «میدان تقسیم» بدل میشود به «تَکسیم میدانی»، و «حضرت مولانا» دگردیسی مییابد به «مِوْلانا حضرتی»!
این بندبازیهای زبانی اگر تنها با هدف خوشآهنگ کردنِ زبان یا منظم کردن لهجهای محلی و گویش ترکی عثمانی انجام میگرفت، خیلی هم خوب و شایسته بود. اما ایراد کار اینجاست که این بازی برای مبهم کردن تبار واژگان و تحریف کردنشان به یک واحد بسیط و مجزا از نشانگان زبانی به کار گرفته میشود. یعنی در اینجا ما با روندی موازی با اتمیزه شدنِ افراد در جامعهی توتالیتر روبرو هستیم. با این تفاوت که این بار واژگان و رمزگان زبانی هستند که اتمیزه میشوند و ارتباطشان را با هم از دست میدهند و از این رو درست مانند افراد در جامعهای توتالیتر، به بحران هویت و معنا دچار میآیند.
مردم ترکیه به این ترتیب با مشکل بزرگی روبرو هستند. آنها نه تنها توانایی خط پارسی/عربی را ندارند، که شبکهی منسجم و انداموار واژگان را نیز از دست دادهاند. خودِ این نکته که نوادگانِ همسایههای مولانا نتوانند غزلیات شمس را بخوانند و بفهمند، به قدر کافی ناخوشایند هست. اما این را ترکیب کنید با ناتوانی یک شهروند عادی ترک در خواندنِ کتاب مقدساش که به خط عربی است، و حتا ناتوانیاش از خواندن سنگ قبرِ پدربزرگش، که بر آن نوشتهها به پارسی حک شده است، و این نمود تأخر رواج پارسی در گورستانهای تمام شهرهای ترکیه همچنان باقی مانده است.
برای ما مردم ایران، کلمهی حکیم و حکمت و حاکم و محکوم با هم مربوط میشود. ما متعصبانه این کلمات را آریاییتبار نمیدانیم، اما به خاطر کاربرد دیرپایشان در زبان پارسی، آنها را پارسی دری میدانیم. چرا که به واقع هم عربزبانان مصر و حجاز واژگان سامیتبارِ رایج در پارسی را با این دلالتها به کار نمیگیرند. در این مصراع از حافظ که «مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد…»، ما ارتباط بین مشتاق و اشتیاق و شوق را از یکسو و مهجوری و هجر و هجران و هاجر را از سوی دیگر در مییابیم، و با این وجود اینها را در شبکهای از دلالتها درک میکنیم که یکسره ایرانی است و در بستر پارسی دری تکامل یافته است. وگرنه اصولا اسمهای برساخته از صفات با افزودنِ «ی» و این دلالت عاشقانه و عارفانهای که از مشتاق و مهجور در این مصراع وجود دارد، در ادبیات عربزبانان یافت نمیشود.
در ترکیه، مردم از همین کلمات استفاده میکنند. مشتاق را به موشتاک و مهجور را به مِهجور بر میگردانند، اما دیگر برایشان موشتاکِ ترکیپنداشته شده، با شوقِ منقرض شد ارتباطی برقرار نمیکند. خوب به یاد دارم که چند سال پیش با دوست عزیزم مهندس پیمان اعتماد در حومهی قونیه به دنبال محلهای میگشتیم که در آنجا مولانا برای نخستین بار با شمس تبریزی دیدار کرد. جایی که در آن روزگار «کاروانسرای خروسخوان» نامیده میشد، و کلی سرگیجه گرفتیم، چون دقیقا همان جا قرار داشتیم، اما مردم محل اصرار داشتند که نامِ آنجا «هوروسهانو» است و معنایش را هم نمیدانستند، تا آن که بالاخره کشف کردیم که این کلمهی عجیب با طنین مصری-یونانیاش، تحریف شدهی همان خروسخوان است!
این عوارض، بحران هویتی ریشهداری در ترکیه ایجاد کرده است. مردم البته میکوشیدند در حد امکان به گذشتهشان افتخار کنند و این هم بیشتر به خاطر حضور پررنگ توریستهای اروپایی بود که در اصل برای برخورد با این گذشته مهمانشان شده بودند. در قونیه همه به مولانا افتخار میکردند، اما حتا در جریان مراسم عرس مولانای بلخی در چند سال پیش، کسی از شهروندان قونیه را نیافتم که بتواند حتا یک بیت از اشعار مولانا را بخواند و بفهمد. در حران به همین ترتیب همه به دانشگاه بزرگ و مشهور آنجا افتخار میکردند، و کورسویی از افتخار به معبد بزرگ سین (خدای ماه) هم در آنها دیده میشد. اما راهنمایی که کارش ارشاد توریستها بود، دانشمندان حرانی را مسلمان میپنداشت و فکر میکرد معبد حران با پادشاهان بیزانسی رابطه داشته است!
این که در شهری کهنسال قدم بزنی و در هر قدم مسجدی و مدرسهای و گرمابهای و منارهای ببینی که بر در و دیوارش اشعار پارسی نوشته شده، و در کنار آن انبوهی از جمعیت را ببینی که آشنا و نزدیک و خویشاوند مینمایند، اما هیچ از این شعرها و زبانِ آن و فرهنگ آن سر در نمیآورند، حس خوبی به بار نمیآورد.
این که شهروندان ترکیه امروز به سوی تعصب دینی اسلامی یا هواداری بیقید و شرط از مستعمرگی فرهنگی اروپا هواداری میکنند، پیامد غمانگیز فقری فرهنگی است، که از سیاستهای نادرست و زیانبارِ قومگرایان پانترک برخاسته است. سیاستهایی که برای بریدن بند ناف فرهنگ ترکی از زمینهی مادریِ ایرانیاش، تنوع را سرکوب کرد، زبان را مسخ کرد، و تاریخ را انکار نمود، تنها برای آن که با نسخههایی سادهلوحانه، خشن، و زیانکار از همان شبحِ گذشته بار دیگر دست به گریبان گردد.
سه شنبه 1392/7/16
دیروز من بخشی از گزارش سفر اخیرم به آناتولی را منتشر کرده بودم که با واکنش دوستانی روبرو شد که به تلویح یا تصریح خود را پان ترک میدانستند. از این رو لازم دیدم باز چند سطری بنویسم و چند نکته را دربارهی موضع خودم نسبت به کلیدواژهی «ترک» روشن کنم.
نخست این که نام کامل من سید محمد شروین وکیلی طباطبایی تبریزی است، و هر جزء از نامم را هم بخشی از هویتم میدانم. کسانی که مرا از نزدیک میشناسند میدانند و آنان که دورتر ایستادهاند هم خوب است بدانند که با هر شکلی از اسطورهی خلوص (چه مربوط به خلوص تمدن و تباری واقعی مانند ایرانیان باشد، یا جعلی…) مخالف هستم. یعنی مردم ایران زمین را از نظر نژاد و تبار و فرهنگ آمیختهای از اقوام گوناگون میبینم که در درازای هزارهها با هم جوش خوردهاند و در عینِ حفظ هویتهای قومیشان، هویتِ ملیِ کلان و پایدار و بسیار باروری پدید آوردهاند به نام هویت ایرانی.
من این هویت ملی را میپسندم، آن را پاس میدارم، و در رونق و توسعهاش میکوشم و از این رو خود را ملیگرا میدانم، به همان معنایی که تمام بزرگانی که در هزارههای پیاپی چنین کردند، ملیگرا بودند. که این مترادف است با رواداری دینی و محترم شمردم اقوام و تلاش برای حفظ و رونق سنن محلی، در زیر درفش فرهنگ مشترک و دیرپای ایرانی. من خود را ناسیونالیست نمیدانم و اصولا وامگیری این ایدئولوژی سیاسی مخرب را برای تمدنهای کهنی مانند ایران و هند و چین نالازم و زیانبار میبینم، و اگر به نوشتههایم بنگرید تمایز میان این دو را به طور مفصل شرح دادهام.
بنابراین بنده خودم را پیش از هرچیز ایرانی میدانم، و بعد در درون این بستر عمومی تاریخی، تبارهای قومی خود را هم به رسمیت میشناسم، تبارهایی که از سیستانی-بلوچ- تهرانی از سمت مادری تا آذری-عرب-مازنی-کرد در سمت پدری تداوم مییابد.
بر این باور هم هستم که هرکس تبارنامهاش را به قدر کافی دنبال کند و خاطرهای در حد هفت هشت پشت از نیاکانش داشته باشد، به همین ترتیب با آمیختگی قومیتها در خزانهی ژنتیکیاش روبرو خواهد شد. بنابراین قومیتها وجود دارند و در اهمیت و احترامشان شکی نیست، اما تنها به عنوان زیرسیستمی از یک سیستم کلانترِ ملی است که معنیدار میشوند. بر این مبنا کسی که مستقل از ایرانی بودن خود را کرد، بلوچ، گیل، مازن، یا هر چیز دیگری قلمداد میکند، به نظرم در گام نخست با یک خطای تئوریک جدی، و در گام دوم با فقر فرهنگی و هویتزدایی مزمنی دست به گریبان است. این را هم بگویم که چنین شکلی از تعریف هویت بر مبنای قومیت در ایران زمین امری متاخر است و از سویی به دنبال تبلیغ دولتهای استعمارگر، و از سوی دیگر به خاطر نشت چارچوب ناسیونالیسم اروپایی و تعمیم یافتناش در سطح قومیت ایجاد شده، که از هر دو سو معیوب است و زیانبار و فریبآمیز.
اما دربارهی اظهار نظری که دربارهی ترکیه کردم و دوستان پانترک را برآشفته کرده است. نخست بین دو چیز تمایز قایل شویم. یکی ترک است و دیگری پانترک. ترک، یعنی کسی که به قومیتِ ترکی تعلق داشته باشد. این قومیت در اوایل دوران ساسانی در ترکستان (استان سین کیانگ امروزین در چین) از درآمیختن سکاهای آریاییتبار و اقوام زردپوستِ مغول و تاتار پدید آمد. این قومیت استخوانبندی فرهنگی (خدایان، مراسم پرستش، جامه، مراسم و جشنها) و ساختار سیاسی (سلسله مراتب قبلیهای، ارتشِ مبتنی بر سوارهنظام کمانگیر، نشانهای سلطنتی یا تمغا) را از سکاها، و زیربنای زبان و نژاد را از اقوام زردپوست گرفته بود، و از همان ابتدا قومیتی دورگه بود، و این موضوعی است که همهی پژوهشگران جدی با استناد به منابع کهن چینی و ایرانی دربارهاش توافق دارند. قومیت ترکی از اواخر دوران ساسانی تا میانهی دوران سامانی از راه کوچهای تدریجی و روابط تجاری، و بعد از آن از عصر غزنوی تا پایان دوران صفوی با راهبردهای سیاسی و نظامی به درون فلات ایران وارد شد و از آنجا تا شمال مصر و اروپای شرقی هم پیشروی کرد.
ترکها در تمام این دوران از نظر فرهنگی ایرانی بودند، زبان محاورهشان ترکی، زبان علمی و ادبیشان پارسی، و زبان دینیشان عربی بود، و مروجان پرشور تمدن ایرانی محسوب میشدند. یعنی در کل تاریخ ایران زمین، بیشترین سهم برای ترویج و گسترش زبان پارسی دری را در ایران زمین و آناتولی شاهان سلجوقی و صفوی و عثمانی به انجام رساندند، و در شبه قاره هند هم همین وظیفه را شاهان گورکانی بر عهده گرفتند و اینها همه سلسلههای ترک بودند. بنابراین ترکها در کل، یکی از اقوام برسازندهی تمدن ایرانی هستند که نقشی سزاوار و برجسته نیز در تاریخ و تحول این تمدن ایفا کردهاند. از حدود اوایل دوران ساسانی که برای نخستین بار اسم ترک در تاریخها نمایان میشود، تا ابتدای قرن بیستم، هیچ گروهی از مردم خود را ترک ندانستهاند، مگر آن که خود را در زمینهی تمدن و فرهنگ ایرانی تعریف کنند.
در مقابل، مفهوم دیگری داریم به نام پانترک. پانترکها در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در جریان فعالیت ناسیونالیستهای تجددخواه عثمانی بر صحنهی روزگار پدیدار شدند، و جریان ترکهای جوان را پدید آوردند که در نهایت بعد از جنگ جهانی اول، با رهبری مصطفی کمال پاشا (آتاتورک) نابودی دولت عثمانی و ظهور کشور ترکیه را رقم زد. پانترک کسی است که یک ایدئولوژی مبتنی بر خلوص نژادی ترکها و ریشهدار بودنشان در آناتولی، و برتری نژادی این مردم را بپذیرد، و به خصوص در برکندن و جداسازی عناصر ایرانی از فرهنگ خویش کوشا باشد. از آنجا که این جداسازی به خاطر زاده شدن و بالیدن قومیت ترکی در اندرون تمدن ایرانی با روشهای عقلانی ناممکن است، خواه ناخواه این کار طی دهههای گذشته با اعمال خشونت و نسلکشی اقوام دیگر ایرانی (کردها، آسوریها، ارمنیها)، یا جعل و تحریف تاریخ پیش رفته است.
بر مبنای آنچه که گذشت، من امیر علیشیر نوایی، آن وزیر خردمند گورکانی که برای نخستین بار در زبان ترکی شعرهای صوفیانه گفت و ادبیات زبان ترکی را تاسیس کرد، همو که شیفتهی عطار بود و نسخهنویسی از دیوانهای پارسی را ترویج میکرد، را ترک میدانم. من شاه اسماعیل صفوی را که دیوان اشعارش به ترکی است، و مدعی بازسازی دولت کیانی بود و سربازانش در میدان نبرد شاهنامه میخواندند را ترک میدانم. من محمد شاه قاجار که در دربارش ترکی حرف میزدند و برای جلوگیری از تجزیهی ایران با دست نشاندگان انگلستان در افغانستان جنگید را ترک میدانم. من ستارخان و باقرخان و تقیزاده و کسروی را ترکِ آذری میدانم، و ایشان را و همهی همسانان ایشان را و ترکهای دیگر را میستایم و دوست دارم، چه در درون مرزهای سیاسی کشور ایران قرار داشته باشند و چه نداشته باشند.
در مقابل، آتاتورک که برای نابودی آران و ارمنستان از لنین پول گرفت و این سرزمینها را تسلیم ارتش سرخ کرد را پانترک میدانم. کاظم پاشا که آن کشتارهای وحشتناک را در ارمنستان کرد را پانترک میدانم. شاهومیان را که با بلشویکها ساخت و دوازده هزار تن از مردم بیگناه باکو را کشتار کرد را پانترک میدانم، و حتا صدرالدین عینی که سیاست تغییر خط روسها در آسیای میانه را پیش برد و نابودی کتابهای پارسی و «خط قدیم» را رقم زد را هم پانترک میدانم.
به نظرم باید میان ترک و پانترک مرزی روشن قایل شد. باید از مصادرهی افتخارهای تاریخی ترکان، که میراث مشترک فرهنگ ایرانی است، به سود ایدئولوژی سرکوبگرانهی پانترکان جلوگیری کرد. باید نادانی و بیسوادی و ناآشنایی با منابع تاریخی را، که زمینهساز جعل و تحریفهای ایدئولوژیک است را ریشهکن کرد. باید پانترکها را به خواندن و دانستن تاریخ دودمانشان تشویق کرد، شاید که از این رهگذر بهبود یابند و همان ترکهای دوستداشتنیای شوند، که تا صد سال پیش بودند. و باید حقیقت را گفت و نوشت و نشان داد، شاید که فقر معنا و هویتزدایی و نگونبختی همتبارانمان زیر این بختکِ نوظهور بیش از این ادامه نیابد…
ادامه مطلب: پاییز سال 1392 (2)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب