پنجشنبه , آذر 22 1403

زمستان سال 1392

زمستان سال 1392

سه شنبه 1392/10/3

تضمین کردن غزلی از حافظ کاری است جسورانه و خطرخیز، چرا که بیتی اگر سست باشد در کنار سخن شیوای او نمایان می‌‌شود و معنایی اگر بلند نباشد در همسایگی مضمون دلکش او آشکار می‌‌گردد، اما رشته‌‌ی احتیاط از دست بشد و این چنین شد آنچه که شد:

سیمرغ که اوج و پست گیرد،       بر قاف اگر نشست گیرد،

زآن دست که هیچ و هست گیرد،         دیوانه و رند و مست گیرد.

«یارم چو قدح به دست گیرد         بازار بتان شکست گیرد»

چون جلوه‌‌ی مهر سینه آشفت         با شعرِ شفق، سپیده شد جفت

آیینه گلی ز شور بشکفت         وآن راز به خوابِ جیوه بنهفت

«هرکس که بدید چشم او گفت         کو محتسبی که مست گیرد»

ما مردمکیم، او نگاهی         ابهام گسست زآن سیاهی

صد پیچ نشسته کنج راهی         بایست خطی کشید گاهی

«در بحر فتاده‌‌ام چو ماهی         تا یار مرا به شست گیرد»

ای ‌‌سینه‌‌ی من سزاست باری         چون ابر خزان دمی بباری

از مهر چه مایه چشم داری؟         باری، مگر آن به دست آری

«در پاش فتاده‌‌ام به زاری         آیا بود آنکه دست گیرد؟»

حافظ غزلی سرود رنگین         بشکفته در آن هزار نسرین

آیین به زمان چو بست آذین        این نغمه به سایه خواند پروین

خرم دلِ او که همچو‌‌ شروین         «جامی ز می الست گیرد»

چهارشنبه 1392/10/4

یادداشت کوتاهم درباره‌‌ی پیوند میان دانایی و شبکه‌‌های اجتماعی که دیروز با کمی جرح و تعدیل در روزنامه‌‌ی همشهری چاپ شد. اینجا نسخه‌‌ی اصلی‌‌اش را می‌‌گذارم که جبران مافات شده باشد:

دانایی شبکه‌‌ای: یادداشتی درباره‌‌ی شبکه‌‌های اجتماعی

1. دوران ما، عصر انقلاب رسانه‌‌ای چشمگیر و پردامنه‌‌ایست که هرچه زمانِ بیشتری می‌‌گذرد و از آن بیشتر فاصله می‌‌گیریم، گستردگی و ژرفای آن بیشتر نمایان می‌‌شود. تحول شتابزده در فن آوری‌‌ ویدئو، ماهواره، تلفن همراه و اینترنت، موجهایی پیاپی و درهم فرو رفته از نوآوری‌‌های رسانه‌‌ای را رقم زده‌‌اند و با سرعتی نفس‌‌گیر مفهوم «ارتباط» و بنابراین چشم‌‌انداز اجتماعی پیرامون‌‌مان را دگرگون ساخته‌‌اند. در این زمینه است که شبکه‌‌های اجتماعی جای می‌‌گیرد و به خیزابه‌‌ای در چنین بستر پرخروشی شبیه می‌‌شود.

شبکه‌‌های اجتماعی را می‌‌توان از زوایای گوناگون بررسی کرد. تاثیر این شبکه‌‌ها در بسیج سیاسی، همگرایی افکار عمومی، یا برون‌‌ریزیِ هیجانها و عواطف جمعی، موضوع‌‌هایی هستند که سزاوار است جدا جدا و به شکلی مفصل تحلیل شود. در این میان، ارتباط شبکه‌‌های اجتماعی با دانایی مسئله‌‌ایست که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. از این زاویه، شبکه‌‌های اجتماعی از چند نظر منحصر به فرد و ویژه هستند و با رسانه‌‌هایی که پیش از این با آن سر و کار داشته‌‌ایم، تفاوت دارند. در بحث کنونی، به طور خاص بر شبکه‌‌ی اجتماعی فیس‌‌بوک تمرکز می‌‌کنم، چون هم پرطرفدارترین شبکه‌‌ی اجتماعی امروز دنیاست، و هم در جامعه‌‌ی ما رواج و کاربردی فراگیر یافته است.

2. شاخصهایی که شبکه‌‌ای اجتماعی مانند فیس‌‌بوک را منحصر به فرد می‌‌سازد را می‌‌توان به طور خلاصه در چهار مورد گنجاند. نخستین ویژگی بی‌‌سابقه‌‌ی این شبکه‌‌ها آن که در آن نوعی ارتباط ارتباط پیچیده‌‌ی «همه با همه» گنجانده شده است. یعنی بر حلاف رسانه‌‌هایی مثل رادیو و تلویزیون و کتاب و روزنامه که در آن یک نفر یا شماری اندک از تولید کنندگان پیام با انبوهی از مخاطبان مربوط می‌‌شوند، در شبکه‌‌ای مثل فیس‌‌بوک با ارتباطی چندلایه‌‌ای و درهم تنیده روبرو هستیم که طی آن هرکس با همه مربوط می‌‌شود، و این ارتباط هم از جنس فرستادن پیام است و هم دریافت آن. این در حالی است که اشکال سنتی‌‌ترِ ارتباط مانند ارتباط «یکی با یکی» -مثل نامه‌‌نگاری یا گفتگوی تلفنی- هم در این سیستم وجود دارد و از روی نامه‌‌نگاری الکترونیکی (e-mail) کپي‌‌برداری شده است. نوآوری‌‌ اصلی‌‌ای که شبکه‌‌های اجتماعی را به پدیده‌‌ای اجتماعی بدل ساخته و آن را به مثابه عاملی برای خلق تغییر و دگرگونی برکشیده، همین امکان ارسال پیامِ هرکس برای همه، و دریافت پیام از همه است.

دومین ویژگی نوظهور و غیرعادی این رسانه‌‌ی نو، آن است که طیفی وسیع از پیامها در شکل‌‌ها و قالبهایی متنوع را می‌‌توان به واسطه‌‌اش ارسال کرد. متن، فایل صوتی، عکس، فیلم، نمادهای از پیش طراحی شده، و تقریبا هر رمزگان قابل تصوری می‌‌توانند به کمک این رسانه پخش شوند. چنین الگویی از ارسال پیام نخست در نامه‌‌نگاری الکترونیکی ممکن شده بود. اما تنها با ظهور شبکه‌‌های مجازی است که جا به جایی‌‌شان با چنین حجم انبوهی ممکن شده است.

سومین خصوصیت بی‌‌سابقه‌‌ی شبکه‌‌های مجازی آن است که بخش مهمی از ارتباط در آن به بازخوردِ مخاطبان اختصاص یافته است. یعنی ارتباط در رسانه‌‌های سنتی که ارسال پیام از فرستنده به گیرنده بود، به وضعیتی تازه دگردیسی یافته که در آن ارسال پیام از فرستنده به گیرنده، با بازگشت بازخورد از گیرنده به فرستنده نیز همراه است. به عبارت دیگر، اگر از دیدی سیستمی به شبکه‌‌های اجتماعی بنگریم، با حلقه‌‌ای تشدید شونده از بازخوردهای مثبت روبرو هستیم که خود را تقویت می‌‌کند و این جایگزین ارتباطِ سنتیِ خطی‌‌ای شده که به علیتی سرراست و مستقیم و تکینه شبیه بود. به همین دلیل است که در شبکه‌‌های اجتماعی ابزارها و رمزگانی خاص (مثل like, share, …) برای اعلام بازخورد قرارداد شده و ابزارها و نمادهایش توسعه یافته است.

در نهایت، آخرین ویژگی مهم شبکه‌‌های اجتماعی از دید ارتباطات آن است که ارتباط در آن کمایش با مکث و اتلاف زمانِ صفر انجام می‌‌پذیرد. یعنی ضرباهنگ ارسال پیام و دریافت پیام در آن چندان سریع شده که فاصله‌‌ی مکانی را بی‌‌معنا کرده است. یکی دلیلِ محبوبیت چشمگیر فیس‌‌بوک نزد ایرانیان آن است که جمعیت بزرگی از مردم کشورمان در سرزمینهای دیگر به صورت مهاجر یا تبعیدی زندگی می‌‌کنند و این ابزاری است که با غلبه بر بعدِ مسافت، ارتباط نزدیک و همزمانِ میان ایشان و هم‌‌وطنانشان را ممکن می‌‌سازد.

بنابراین اگر بخواهیم ویژگیهای برجسته‌‌ی شبکه‌‌های اجتماعی‌‌ای مثل فیس‌‌بوک را برشمریم، به این چهار سرفصل می‌‌رسیم: ارتباط در این شبکه‌‌ها پیچیده و از نوع «همه با همه» است، قالب پیامهای ارسالی بسیار متنوع است، بازخورد در آن رایج و فراگیر و متصل به پیام است، و ضرباهنگ ارتباط تند و وقفه‌‌ی میان ارسال و دریافت پیام تقریبا صفر است.

3. اگر به همین چهار ویژگی شبکه‌‌ای مثل فیس‌‌بوک توجه کنیم، برخی از پیامدهای حضور آن بر سپهر اجتماعی کشورمان خود به خود قابل‌‌درک می‌‌شود. انسداد سیاست‌‌محورانه‌‌ی مطبوعات و رسانه‌‌های عمومی پارسی‌‌زبان، که تاسیس و رواج استفاده از شبکه‌‌های ماهواره‌‌ای رقیبِ برون‌‌مرزی را به دنبال داشته، همچنان محیطی ار ارسال پیامهای سیاست‌‌زده را بازتولید کرده است، و شبکه‌‌ای مانند فیس‌‌بوک که از نظارت و کنترل ایدئولوژیک جناحهای سیاسی رهاست، در این فضای دوقطبی و عصبیِ اقتدارمدار/ اقتدارستیز به گزینه‌‌ای جذاب و خودمانی می‌‌ماند. به همین ترتیب، این امکانِ بی‌‌سابقه که در فیس‌‌بوک می‌‌توان پیامی را برای همه ارسال کرد، و آن همه را هم از میان اطرافیان و دوستان برگزید، خود امکانی است که از سویی به «من»ها صدای مستقل می‌‌بخشد و از سوی دیگر راهی هموار برای ارسال پیامهای شخصی را برایشان فراهم می‌‌آورد.

تجربه‌‌ی تاریخی سالهای گذشته نشان داده است که شبکه‌‌های اجتماعی در جامعه‌‌ی ایرانی پدیده‌‌ای تاثیرگذار و مهم هستند که بسیج رفتار جمعی به سادگی در بطن‌‌شان ممکن است. از کاربست‌‌های سیاسی آن در جریان انتخابات‌‌های ریاست‌‌ جمهوری گذشته گرفته، تا نمودهای انسان‌‌دوستانه و زیبایی مثل بسیج نیروهای یاریگر به زلزله‌‌زدگان آذربایجان، یا بازتابهایی نازیبا و زشت مثل توهین دسته جمعی به فوتبالیست‌‌ها و شخصیتهای مشهور، همگی در این فضا مجال ظهور یافته‌‌اند و اینها همه فیس‌‌بوک را به موضوعی شایسته‌‌ی بررسی و تعمق بدل ساخته‌‌اند.

یکی از مواردی که در این بافت می‌‌توان مورد توجه قرار داد و درباره‌‌اش پرسش طرح کرد، ارتباط پیامهای تبادل شده در این شبکه‌‌هاست، و دانایی. هر روز انبوهی از پیامهای شخصی و جمعی در فیس‌‌بوک رد و بدل می‌‌شود که هریک از آنها بالاخره معنا و مفهومی دارد و در بافتی از حقیقت معنا می‌‌یابد. این بدان معناست که پیامهای رد و بدل شده در فیس‌‌بوک و ابراز نظرها و اعلام موضع‌‌ها، همگی بر بنیانی از حقیقت‌‌های مرسوم و پیش‌‌فرض‌‌های هنجارین استوار شده است و به نوبه‌‌ی خود حقیقتی ویژه را بازتولید می‌‌کند. می‌‌توان پرسید که پیامهای جاری در فضایی مانند فیس‌‌بوک، تا چه حد با حقیقتِ رسیدگی‌‌پذیر، عقلانی و کارآمدِ بیرونی ارتباط دارد؟ می‌‌توان پرسید که چه اندوخته‌‌ای از دانایی پشتیبان این پیامهاست؟ و می‌‌توان سؤال کرد که چه حجمی از داده‌‌های معتبر، علمی، و جدی در این زمینه جا به جا می‌‌شود. این رده‌‌ از پرسشها، همان‌‌هایی هستند که ارتباط میان شبکه‌‌های اجتماعی و دانایی را مورد توجه قرار می‌‌دهند.

4. با بررسی شبکه‌‌ای مانند فیس‌‌بوک، به سرعت چند الگو نمایان می‌‌شود. نخست آن که در این فضا، پیامها معمولا کوتاه هستند. متنهایی که به عنوان post بر صفحه‌‌ها گذاشته می‌‌شوند، معمولا دست بالا دو صفحه دارند و ابرازنظرهایی که پای این پیامها به چشم می‌‌خورد، معمولا از چند کلمه تا چند سطر درازا دارد. به بیان دیگر، نخستین ویژگی پیامهای رد و بدل شده در فیس‌‌بوک، آن است که کوتاه و بریده بریده است، و از این رو به ندرت حجم داده‌‌های کافی برای انتقال معنایی عمیق یا پیچیده را در اختیار کاربران قرار می‌‌دهد. این نکته هم قابل تعمق است که مانعی فن‌‌آورانه برای درازای پیامها وجود ندارد. یعنی کاربران فیس‌‌بوک می‌‌توانند پیامهایی به درازای دهها صفحه را تولید کنند و آنها را بر صفحه‌‌های خویش منتشر کنند، اما معمولا چنین نمی‌‌کنند و دلیل آن سلیقه و الگوی مصرفِ پیامها توسط مخاطبان است. یعنی مهمترین عامل کاهنده از درازای پیامها، حوصله و علاقه‌‌ی مخاطبان است. کاربران فیس‌‌بوک معمولا بیش از چند دقیقه را برای خواندن یک پست صرف نمی‌‌کنند و به پیامهایی علاقه دارند که به شکلی گذرا و سریع چیزی را به آنها منتقل کند. این خصلت، یعنی توقف کوتاه مدت و خودداری از تامل بر پیامها دومین ویژگی فیس‌‌بوک است، و عاملی است که خود به خود پیچیدگی پیامها و تراکم حقیقتِ نهفته در آنها را محدود می‌‌سازد.

سومین نکته‌‌ از همان خصلتِ ارتباط «همه با همه» در فیس‌‌بوک بر می‌‌خیزد. این شبکه‌‌ی اجتماعی از این نظر که به شکلی مردم‌‌سالارانه به همگان صدا می‌‌بخشد و ابزاری همسان و متقارن را برای ابراز نظر در اختیار همه می‌‌گذارد، ستایش‌‌برانگیز و ارجمند است. اما همین امر می‌‌تواند به عوام‌‌گرایی و سبکیِ معناها نیز دامن بزند. ازدحام پیامها و فرستنده‌‌ها در فیس‌‌بوک، باعث می‌‌شود که متغیرهایی مانند شهرت، محبوبیت، و در بسیاری از موارد جنسیت یا مطلوبیت جنسی فرستنده‌‌ی پیام، عامل اصلیِ تاثیرگذاری پیام باشد، و نه متغیرهایی حقیقت‌‌مدار، مانند اعتبار علمی گوینده، یا مستند بودنِ داده‌‌ها، یا دقت به کار گرفته شده در زبان و کلامِ پیام. این نکته‌‌ی سوم به خصوص در آنجا نمود می‌‌یابد که می‌‌بینیم صفحه‌‌ها و گروههایی که به مسخره کردنِ این و آن، یا اظهار نظر درباره‌‌ی اموری روزمره و سبک مشغول‌‌اند، چند ده‌‌هزار کاربر و هوادار دارند و پیامها و ابرازنظرهایی معمولا بی‌‌پایه یا هیجان‌‌زده که در آنها دیده می‌‌شود، با چند صد تایید و چند ده موضع‌‌گیری همراه می‌‌شود. در حالی که صفحه‌‌هایی که به مراکز معتبر دانشگاهی یا شخصیتهای نامدار علمی تعلق دارند و مطالبی معتبر و درست از نظر علمی را با دیگران سهیم می‌‌شوند، معمولا بیش از چند هزار هوادار ندارند و پیامهایشان هم با چند ده تایید و چند یادداشت‌‌گذاری مورد استقبال قرار می‌‌گیرد.

این شلوغی و ازدحامِ فرستندگان پیام، و فرصتِ محدود کاربران برای حضور در فیس‌‌بوک، باعث می‌‌شود که از طرفی حضور گاه چند ساعته‌‌ی کاربران در این شبکه به گشت و گذاری بی سر و ته و بی هدف بدل شود. از این روست که استفاده از فیس‌‌بوک برای بیشتر اعضای این شبکه در رده‌‌ی اتلاف وقت می‌‌گنجد و چیزی جز تفرجی ولگردانه در فضاهای شخصی اطرافیان را به دنبال ندارد. حضور همزمانِ چند میلیون تولید کننده‌‌ی پیام، در غیابِ معیاری برای رده‌‌بندی و شناسایی پیام‌‌دهندگانِ معتبر یا دانا، بدان معناست که در این فضا هر پیامی باید تا حدودی مشکوک و پا در هوا قلمداد شود. با این حال، هر پیامی به قدرِ حمل مقداری معنا اعتبار دارد و جلب توجه می‌‌کند. از این روست که در این زمینه شاهدِ رواج عجیب و غریب‌‌ترین شایعه‌‌پردازی‌‌ها، یا زشت‌‌ترین بدگویی‌‌ها و تخریب‌‌ها هم هستیم. در چنین فضای بی مرز و حدودی است که می‌‌بینیم مداخله‌‌ حریمهای خصوصی یا نقض قواعد اخلاقی رواجی نسبی یافته، و این با توجه به فشارهای روانیِ حاکم بر فضای اجتماعی ما، و انسداد مکالمه‌‌ی آزاد در جهانِ غیرمجازی، دور از انتظار هم نیست.

در عین حال، در همین بسترِ به ظاهر آشوبزده و پر هرج و مرج، الگوهایی امیدبخش هم دیده می‌‌شود که دریغ است اگر سویه‌‌های تاریک و ناخوشایند را شرح دهیم و آنها را ناگفته بگذاریم. پا به پای این الگوهایی که شرحشان گذشت، چند رگه‌‌ی ارجمند و نویدبخش هم به چشم می‌‌خورند که مهمترین‌‌اش، استانده شدنِ تدریجیِ زبان و گفتمان در فیس‌‌بوک است. زبان پارسی‌‌ای که امروز کاربران در این شبکه به کار می‌‌گیرند، به کلی با آنچه که چند سال پیش و در ابتدای ظهور این شبکه در فضای مجازی وجود داشت، متفاوت است. شاید دور از حقیقت نباشد اگر بگوییم فیس‌‌بوک نیرویی بوده که زبان پارسی را در زمینه‌‌ی دنیای مجازی استانده ساخته است. در همین بافت بود که نوشتن پارسی با خط لاتین (فینگلیش) منسوخ شد، استفاده از رسم‌‌الخطی به نسبت قابل‌‌قبول رواج یافت، و دو لایه‌‌ی متمایز از نوشتنِ عامیانه و خودمانی در کنار نوشتارِ عادی و رسمیِ درست‌‌تر از نظر دستوری، حالتی جا افتاده به خود گرفت.

گذشته از این، حتا در هیاهوی ناخوشایندترین بگو مگوها و بی‌‌اعتبارترین بدگویی‌‌ها، اشاره‌‌هایی مداوم و مکرر به قواعد اخلاقی و ضرورت پرهیز از ناسزاگویی، دروغگویی و بدخواهی به چشم می‌‌خورد و باز این نکته‌‌ای چشمگیر است. در واقع در ابتدای کار چنین جلوه‌‌ای دور از انتظار نبود که مردم کشوری مانند ایران -که از نظر فضای ابراز نظر و اعلام وجود با قحطی‌‌ای چنین فراگیر و دیرپا روبرو بوده‌‌اند- با دستیابی به رسانه‌‌ای چنین بی در و پیکر و آزاد، در دریدگی و رکاکت زیاده‌‌روی کنند و ناسزاگویی یا دروغ‌‌پردازی‌‌های سبک و عامیانه را به حد اعلا نمایان سازند. حقیقت آن است که چنین اتفاقی رخ نداده و سیر عمومی تحول گفتمان در فیس‌‌بوک، در عینِ گرایش به تابوشکنی و هنجارستیزی، به سوی شکلی از عقلانیت و متانت سوق یافته است و این چیزی است که در ابتدای کار انتظارش نمی‌‌رفت و از سویی بیانگر و از سوی دیگر ارزشمند می‌‌نمایند.

اگر متغیرهایی خردتر را در این زمینه بررسی کنیم، باز به الگوهایی بر می‌‌خوریم که به جای خود جالب توجه و ارزشمند هستند. در سالهای گذشته تمایل به نقدِ عقلانی اظهار نظرها، و تلاش برای مستند کردنِ گفتارها و مرجع طلبیدن برایشان رواجی بیشتر یافته، و در حوزه‌‌ی زبان گرایشی چشمگیر و روزافزون به سوی بهره بردن از خزانه‌‌ی ادبی غنی و شگفت‌‌انگیز زبان پارسی را می‌‌بینیم. یکی از گرایشها و الگوهای مهم، همین حضور تدریجی و پراقتدار شعر در فضای زبان پارسیِ فیس‌‌بوک است، که به شکلی دور از انتظار روز به روز به شعرهای کلاسیک و شاهکارهای کهن پارسی توجه و اقبال بیشتری نشان می‌‌دهد. در حدی که یکی از الگوهای چشمگیر و عمومیِ دیگر در سالهای اخیر، از میدان به در شدنِ تدریجی نقل‌‌قولها از شعرهای سپید و مدرن، و بازگشت و تامل در سخنهای بزرگان ادب پارسی و ادبیات کلاسیک قدیم بوده است.

فضای مجازی و شبکه‌‌های اجتماعی و به طور مشخص فیس‌‌بوک، معمایی است که بسته به انگیزه و دقت کاوشگران، پاسخهایی چشمگیر و جذاب، و معماهایی تازه و نو را به ارمغان می‌‌آورد. شکل جریان یافتن حقیقت در این بستر، و ساز و کارهای تولید و تکثیر حقیقت در این بافت، یکی از پرسشهایی است که سزاوار است بیشتر مورد توجه و دقت قرار گیرد.

جمعه 1392/10/6

کسانی هستند که هرچه می‌‌گویند و می‌‌نویسند، یا بدیهی است و یا غلط!

معمولا همین افراد اعتقادی راسخ دارند که هرچه غیربدیهی باشد، پس لابد غلط است.

البته بدیهی است که بدیهی نمودن بدیهیات غلط است و غلط بودن غلطها بدیهی!

یکشنبه 1392/10/8

یادداشتی درباره‌‌ی کتابهای مهمی که خوانده‌‌ام:

در یک ماه گذشته، یکی از مطالب جذابی که در یادداشتهای دوستان می‌‌خواندم، فهرست ده کتابی بود که از دیدشان برگزیده و تاثیرگذار می‌‌نمودند. این بازیِ فهرست کردنِ کتابهای خوب و مهم را نمی‌‌دانم چه کسی راه انداخته است، اما هرکس که بوده، دستش درد نکند. من که نخست آن را در نوشته‌‌ی دوست عزیزم محمدرضا جلائی‌‌پور دیدم، و بنابراین دست او بیش از بقیه درد نکند، یعنی کمتر درد کند!

نوشتن درباره‌‌ی ده کتاب برتر اما بسیار دشوار بود و به این بهانه دیرزمانی به فضولی و کنجکاوی در نوشته‌‌های دیگران مشغول بودم و دلیلی نمی‌‌دیدم خودم هم به این بازی بپیوندم، چون ترجیح ده متن بر همه‌‌ی خوانده‌‌های دیگر واقعا کار دشواری بود. تا این که میل به مشارکت در این حرکت بر لذتِ کنار نشستن و فضولی کردن چربید. به خصوص که اندیشیدن به آن با مرور کتابها و سبک سنگین‌‌ کردنِ متنها همراه بود و این به خودیِ خود کاری است سودمند و آموزنده. اما باز جدا کردن تنها ده کتاب به نظرم سخت دشوار آمد. بنابراین کتابها را ده تا ده تا برایتان سوا کرده‌‌ام!

به نظرم پرسشی که از محمدرضای عزیز خواندم را می‌‌شود دو جور پرسید. یکی این که چه کتابهایی در چرخشهای فکری شخصِ من و در زندگینامه‌‌ی منحصر به فردم تاثیر چشمگیر داشته است؟ و این پرسشی است زندگینامه‌‌ای که شاید از نظر خاطره‌‌گویی و گپ و گفت با دوستان جذابیتی داشته باشد. اما پرسش دقیقتر به نظرم آن است که «منِ» کنونی‌‌ای که اینجا نشسته و دارد این کلمات را می‌‌نویسد، بیشتر توسط چه کتابهایی شکل گرفته و با نفوذ چه متنهایی به شکل کنونی‌‌اش تبدیل شده است. یعنی کتابهایی که بیشترین حضور و نمود را در «من» دارند، کدامند؟

سیاهه‌‌ی کتابهای اول، به خاطر تلنگری که در زمان و مکان خاصی به آدم خاصی زدند جالب و بامزه هستند، اما دومی‌‌ها را می‌‌توان به نوعی متون تاثیرگذار جدی قلمداد کرد که بارها و بارها خوانده شدن‌‌شان بخشی از شخصیت یک نفر را شکل داده است و به این ترتیب تلویحا می‌‌شود آن را به نوعی دعوت به خواندن و سفارش به مطالعه هم تعبیر کرد.

با این توضیح که به نسبت طولانی شد، ابتدا فهرست ده کتاب تاثیرگذار در زندگینامه‌‌ی شخصی‌‌ام را می‌‌آورم، با این توضیح که پیشاپیش فهرست ده کتاب تعیین کننده‌‌ی شخصیت و هویتم را از تویشان در آورده‌‌ام، هم برای این که جا برای کتابهای بیشتری باز شود، و هم به خاطر آن که کتابهای مهمترِ فهرست دوم معمولا همراه آدم هستند و تاثیرشان به دوره‌‌ی خاصی محدود نمی‌‌شود. کتابهای مهم در زندگینامه‌‌ام را به ترتیب تاریخی نام می‌‌برم:

اولی، که احتمالا اصلا نباید در طبقه‌‌ی کتابها بگنجد، یک مجله‌‌ی کمیک استریپ بود (از سری league of justice محصول DC Comics سال 1975!) که در سه چهار سالگی آن را خواندم (یعنی در واقع عکسهایش را نگاه کردم!) و بعد در همان حال و هوا ادامه‌‌ی داستانش را در خواب دیدم و بعدش کلی اتفاق بامزه و مهم افتاد. آن مجله را در حدود ده دوازده سالگی گم کردم، و حدود ده سال بعد، وقتی دانشجو بودم، آنقدر کتابفروشی‌‌های قدیمی‌‌فروش تهران را کاویدم تا نسخه‌‌ی دیگری از همان را پیدا کردم، با نیت تکمیل روانکاوی خودم!

دومی، سری کتابهای تن تن بود. اوایل پدرم آنها را برای من و خواهرم می‌‌خواند و بعدتر حروف و کلمات را یادمان داد که خودمان بخوانیم و دست از سرش برداریم. راستش من قبل از مدرسه رفتن، خواندن فارسی را با این کتابها یاد گرفتم و از این نظر خود را مدیون هرژه می‌‌دانم!

سومی کتاب «گرگ دریا» بود از جک لندن، اصولا کتاب خیلی مهمی نیست، اما اولین کتاب بدون عکسی بود که می‌‌خواندم. هنوز مدرسه نمی‌‌رفتم و داشت شش سالم می‌‌شد. وقتی خواندمش آنقدر به نظر خودم کار مهمی کرده بودم و خوشم آمده بود که در سالهای بعد بارها و بارها باز خواندمش، طوری که وقتی به دبیرستان رسیدم کتاب را کلا حفظ شده بودم و هنوز هم کلمه به کلمه‌‌اش یادم مانده! در عین حال که بالاخره بین کل کتابهایی که در جهان هست و حتا مابین آثار جک لندن اهمیت خاصی ندارد.

چهارمی، کتاب فراسوی نیک و بد نیچه بود. اول دبیرستان بودم که آن را خواندم، از دوره‌‌ی راهنمایی یک دفعه افتاده بودم به خواندن کتابهای فلسفی و داشتم کم کم به آیین خردورزانه‌‌ی حضرت کانت و هگل ایمان می‌‌آوردم که این نویسنده‌‌ی سبیلوی بامزه کل کاسه کوزه‌‌مان را به هم ریخت. با این که مهمترین کتاب نیچه نیست، روی من خیلی تاثیر گذاشت. این را هم بگویم که آن را تقریبا همزمان با چنین گفت زرتشت خواندم و شاید شکوه آن متن هم یکی از علل تاثیرگذاری متن بی‌‌پیرایه‌‌ترِ این کتاب بود.

پنجمی تراکتاتوسِ ویتگنشتاین (همان رساله‌‌ی منطقی-فلسفی) بود، آن را سال دوم دبیرستان بودم که خواندم، اولش اصلا ویتگنشتاین را نمی‌‌شناختم و چون داشتم سنجش خرد ناب ترجمه‌‌ی ادیب سلطانی را می‌‌خواندم (آن را گذاشته‌‌ام برای فهرست بعدی!)، دنبال کتاب دیگری از این مترجم بودم که ببینم منظورش از این جور پارسی نوشتن چیست! بعد دیدم خودِ رساله‌‌ی منطقی فلسفی متنی تکان دهنده و جدی است. تاثیر نثر ویتگنشتاین و به خصوص فشردگی و بند بند بودنِ محتوا هنوز هم در خیلی از نوشته‌‌هایم باقی مانده است.

ششمی کتاب نظریه‌‌ی عمومی سیستمها بود از لودویگ فون برتالنفی، آن را سوم دبیرستان خواندم و یک دفعه فهمیدم که می‌‌خواهم در زندگی‌‌ام چه کاره شوم! آن هم «ترکیب‌‌کننده‌‌ی دانشهای پراکنده در قالب یک سیستم منسجمِ شناختی» بود، شغلی که هنوز اسم کوتاهتری برایش پیدا نکرده‌‌ام.

هفتمی، مجموعه رمان‌‌های بنیادها اثر آسیموف بود، دوم دبیرستان بودم «بنیاد و امپراتوری» را خواندم، که هنوز ترجمه نشده بود و یکی از رمانهای علمی تخیلی انگلیسی‌‌ای بود که آن روزها مثل قحطی‌‌زده‌‌های معنوی می‌‌خواندمشان. بعد تا دو سه سال بعد بقیه‌‌شان ترجمه شد و همه را به ترتیب خواندم و هم ایده‌‌ی انجمن مخفی تنظیم کنندگانِ ضرباهنگ تاریخ، و هم ایده‌‌ی علمِ ریاضیِ تاریخ و تکامل اجتماعی برایم خیلی الهام‌‌بخش بود.

هشتمی، کتابی بود به اسم «قضیه‌‌ی گودل» که برایان مگی آن را نوشته است. احتمالا روانترین و عامه‌‌فهم‌‌ترین بیان از قضیه‌‌ی مشهور گودل در فراریاضی/ منطق است. آن را در سال دوم دانشجویی‌‌ام، درست در لحظه‌‌ای خواندم که راهبردهایم برای دست یافتن به حقیقت قوامی پیدا کرده بود و داشتم از اعتماد به نفسِ ناشی از نادانی لذت می‌‌بردم. این کتاب کوچک بی‌‌آزار آجر سنماری بود که کل این کاخ را ویران کرد و در مقابل به جایش امکانهای چشمگیر و جذابی را نشاند.

نهمی، کتابهای هرمان هاکن بود درباره‌‌ی کاربرد نظریه‌‌ی هم‌‌افزایی در توضیح دادنِ آگاهی. نمی‌‌توانم یک کتابش را از بقیه جدا کنم، چون کارش این بود که مجموعه‌‌ مقاله‌‌هایی از متخصصان مختلف جمع می‌‌کرد و در کتابهایی با اسمهای یکنواختی مثل synergetics of the brain و synergetics of cognition منتشرش می‌‌کرد، با بی‌‌ریخت‌‌ترین شکلِ قابل تصور برای کتابی دانشگاهی. آنها را وقتی خواندم که تازه داشتم فیزیولوژی اعصاب می‌‌خواندم و به طور جدی درگیر مسئله‌‌ی آگاهی و خودآگاهی شده بودم.

در نهایت، دهمی کتاب «نظم اشیاء» بود از میشل فوکو، فرانسه‌‌ام آنقدر خوب نبود که کل کار را به فرانسوی -با عنوان اصلی «واژگان و چیزها»- ‌‌بخوانم، گرچه به اصل متن کمی ناخنک زدم. پارسی‌‌اش هم هنوز ترجمه نشده بود و بعدتر دوست خوبم زنده‌‌یاد دکتر یحیی امامی این کار را بر عهده گرفت و به خوبی انجامش داد. آن وقتها فقط یک نسخه‌‌ی ترجمه‌‌ی انگلیسی‌‌اش بود با عنوان The order of the things که در کتابخانه‌‌ی گفتگوی تمدنهای مرحوم یافته بودمش. سبک فوکو و شیوه‌‌ای که برای چیدن داده‌‌ها و استخراج نتیجه از آنها داشت برایم بسیار دلپذیر بود.

در این فهرستی که برشمردم، کتابهای سیاهه‌‌ی دوم را ذکر نکرده‌‌ام، تا از تکرار پرهیز کرده باشم. اما واقعیتش آن است که خواندن کتابهای سیاهه‌‌ی دوم، علاوه بر این که بخشی از هویت و شخصیت مرا پیکربندی کرده و سمت و سوی «هستن»ام را تعیین کرده، دست کم یک بار، و گاهی دو سه بار، در مقاطع حساس زندگی‌‌ام چیزهایی را ویران کرده و چیزهایی نیرومندتر را به جایش بنیاد کرده است. این است که شاید رعایت انصاف نبوده باشد که در ابتدای کار تنها از همین ده کتاب نام ببرم.

و اما سیاهه‌‌ی دوم، که برای من مهمتر و تاثیرگذارتر و ماندگارتر بوده است. اگر بپرسید ده کتابی که بیشترین تاثیر را بر زندگی‌‌ات داشته، یا بیش از همه ساخت شخصیت و باورهایت را تعیین کرده، یا سمت و سو و جهتگیری‌‌ات را درباره‌‌ی دنیا رقم زده، به این فهرست بعدی می‌‌رسم، که راستش برای خودم هم در ابتدای کار به خاطر سهم بزرگ منابع سنتیِ ایرانی، تکان دهنده بود. چه بسا که در ابتدای کار به خاطر همین غیرعادی بودنِ این فهرست و ناهمساز بودن‌‌اش با آنچه نزد دیگران می‌‌دیدم، از نوشتن این متن چشم پوشیده بودم:

اول: شاهنامه، بی‌‌شک یکی از مهمترین‌‌هاست، که فکر کنم بر همه‌‌ی ایرانیان سخت تاثیرگذاشته، چه بدانند و چه ندانند. به سهم خودم، من که می‌‌دانم! شاهنامه امکانِ باشکوه زیستن و تناور و برجسته هستی داشتن را به من گوشزد کرد. بارها و بارها داستانهایش مرا تکانهای سخت داده و هنوز هم می‌‌دهد…

دوم: اشعار مولانا بیدل دهلوی بی‌‌شک یکی دیگر از این متون است، هرچند می‌‌دانم دوستان ادیبم که از سبک هندی خوششان نمی‌‌آید را با این بزرگداشت از خود می‌‌رنجانم. اما درباره‌‌ی من چنین بوده و بیدل به راستی دل‌‌مان را برده است. نه تنها از نظر بافت سخن و شیوه‌‌ی بیان و فشردگی معنا، که از نظر محتوا و شیوه‌‌ی نگاه به چیزها هم، بسیار خود را مدیون بیدل می‌‌دانم.

سوم: آثار مولانا جلال‌‌الدین محمد بلخی هم بی‌‌شک در این فهرست می‌‌گنجد، به خصوص بیشتر برای من دیوان شمس، و بعد از آن مثنوی معنوی، و اگر رخصتِ جر زدن خفیفی باشد، مقالات شمس را هم همینجا می‌‌گنجانم که کار از محکم‌‌کاری عیب نکند…

چهارم: دوستان و نزدیکان می‌‌دانند که من معمولا درباره‌‌ی دین رایج مردم حرفی نمی‌‌زنم و اظهارنظرهایم درباره‌‌ی دین و مذهب معمولا به ادیان زمانها یا مکانهای خیلی دوردست مربوط می‌‌شود. اما این را باید همین جا بگویم که کتاب دیگری که بی‌‌شک در سازماندهی فهم من تاثیر گذاشته، قرآن است، با این تبصره‌‌ی اکید که حتما باید آن متن را با تفسیرهایش خواند. واقعیتش آن که یکی از چرخشهای مهم فکری من طی پنج سال گذشته، زمانی رخ داد که کل تفسیرهایی که می‌‌یافتم (از اسفراینی و طبری و سورآبادی بگیرید تا انصاری و طبرسی و طباطبایی) را با برنامه‌‌ی فشرده‌‌ای خواندم، و تازه دریافتم بخش مهمی از آنچه که در متون کلاسیک خوانده بودم را درست فهم نکرده‌‌ام، و درست فهم نکرده‌‌اند!

به نظرم مستقل از درجه‌‌ی اعتقاد و باوری که فرد به الاهیات و اخلاق و دیانت اسلام دارد، هرکس که بخواهد امروز درباره‌‌ی فرهنگ و تمدن ایرانی سخنی سنجیده بگوید، حتما باید قرآن و تفسیرهای آن را درست و عمیق خوانده باشد و به شأن نزول آیات و تفسیرهایی که در دوره‌‌های تاریخی گوناگون از آن برخاسته، تسلط داشته باشد. تفسیر قرآن، ستون فقرات ارجاعهای بخش بزرگی از متنهای مهم ایرانی طی هزار سال گذشته است، این را تنها بعد از ممارست بسیار در متنها می‌‌توان دریافت.

پنجم، دیوان حافظ است. شاید شکل و ساخت و حجم آن با بقیه‌‌ی این متون سازگار نباشد، اما راستش اگر بقیه‌‌ی این متون را همچون مسیر و شاهراه‌‌ها قلمداد کنم، دیوان حافظ را به رفیقی و همسفری و همراهی تشبیه خواهم کرد. اشعار او یکی از دلایلی است که باعث شده از زبانِ فریبکار قطع امید نکنم.

ششم، «دائودِ جینگ» بود، و تا حدودی همراه با آن «فصلهای درون»، اولی از لائو تسه و دومی از چوانگ تسه. اینها تاثیر چشمگیر و عمیقی روی من داشتند، به خصوص وقتی در سنین نوجوانی آنها را خواندم و از آن دروازه با اندیشه‌‌های عرفانی خاور دور و به خصوص ذن آشنا شدم. این کتابها موضع‌‌گیری‌‌ام درباره‌‌ی زبان و مسئله‌‌دار شدنِ زمان را برایم ممکن ساختند.

هفتم، کتاب مورچگان «The Ants» اثر ادوارد ویلسون بود. خیلی از چیزهایی که نوشته بود را پیشتر دیده بودم یا الگوهایش را به تجربه دریافته بودم. اما این کتاب بود که آنها را به کرسی نشاند و شفاف ساخت. ساختار کتاب هم برایم مثل سرمشق و قالبی عمومی عمل کرد، برای طبقه‌‌بندی دانش و منظم کردنِ فهم در علوم تجربی.

هشتمی، به احتمال زیاد principles of neural sciences اثر اریک کَندل بود، و این را دارم بر اساس حجم و محتوای داده‌‌هایش می‌‌گویم، وگرنه در آن روزها که دانشجوی سال دوم و سوم جانورشناسی بودم، این کتاب را با مجموعه‌‌ی دیگری از کارها در همین زمینه خواندم که خیلی روشنگر و جدی بود. این کتاب آنقدر خوب بود که با مرور هر فصلش ناچار می‌‌شدم شش هفت ماه بروم کتابهای دیگر در آن زمینه را بخوانم، خواندن کاملش با این شیوه‌‌ی استقامتی چند سالی طول کشید!

نهمی، کتاب Sociobiology ویلسون بود که هنوز آن روزها دکتر وهابزاده‌‌ی گرامی ترجمه‌‌اش نکرده بود. چون نسخه‌‌ی چکیده‌‌ی ترجمه شده را –که برای آغازِ خواندن مناسبتر است- نمی‌‌شناختم، اصل کتاب را در چاپ اولِ بیست سال پیش‌‌اش گرفتم و خواندم. سال دوم دانشگاه بودم و کلی پیکربندی فکرم عوض شد بعدش!

بد نیست که این فهرست را با Social System اثر نیکلاس لومان پایان بدهم. آن را سال اولی که کارشناسی ارشد جامعه‌‌شناسی می‌‌خواندم از دکتر اباذری گرفتم و خواندم. بسیار عمیق و روشنگر بود و مسیر اندیشیدن و قالب کنجکاوی‌‌هایم را طی سالهای بعد از آن به مجرای تازه‌‌ای انداخت.

سه شنبه 1392/10/10

اسنادی تازه فاش شده درباره‌‌ی سرنوشت مرموز پارسیان در میانمار:

P:\pix\me\trips\burma\IMG_8379.JPG طبق مدارک افشا شده در لیکی‌‌ویکس (نوعی پماد مجازی!)، چند تن از اعضای بلندپایه‌‌ی خورشید که برای شرکت در انقلاب آن‌‌سان‌‌سوچی به برمه سفر کرده بودند، بعد از درگیری‌‌های خونین با پلیس سرزمین سیام (عکس این وَری)، سوار بر مرکبهایشان در جنگلهای انبوه متواری شدند (عکس بزرگه!)، و در نهایت در مناطق دوردست برمه تشکیل خانواده دادند و همان جا ماندگار شدند (تصویر اون‌‌ وَری).

P:\pix\me\trips\burma\IMG_8425.JPG

P:\pix\me\trips\burma\IMG_8086.JPG

شنبه 1392/10/14

درباره‌‌ی قتل «اکنون»

يك پيله، يك قفس         يك چاهِ مردمك

يك پرده پلكِ پوك         بر چهر آدمك

يك بهت و يك دروغ         يك قطعه عاقبت

يك جان‏پناه سرد         در صحنه‏ى بهشت

جانى هراس خيز         تكرار مشق زشت

خاشاك بود و خس         بتخانه‌‌ي لغت

كرده زمين ورم         از درد اين دروغ

انبوه چيزهاست         نفرين اين شلوغ

يك قومِ هيچ كس         مبهوت خال و خط

تاول زده زمان         از جادوى سرشت

«حالا» شده رقيق         از قتل سرنوشت

«اكنون» بشد «سپس»         کرده ورم «فقط»

سه شنبه 1392/10/17

این چکیده‌‌ی بحثی است که هفته‌‌ی پیش در کلاسی داشتیم. برای دوره‌‌ي بعدی چیستا می‌‌خواهم یک سمینار در این مورد بدهم. نظری یا پرسشی در موردش دارید بنویسید که در آنجا طرح شود…

رویارویی با تنشهای راستین، امری است که با حضور در اکنون و استقرار در «آن» پیوند خورده است. تمام تنشها تنها در لحظه‌‌ی اکنون حضور دارند. تنها در این زروان بیکرانه است که امکان رویارویی با آنها و غلبه بر آنها وجود دارد.

در جوامع و فرهنگ‌‌های گوناگون، از دیرباز فنون و روشهایی که برای تمرینِ چیرگی بر تنش تکامل یافته است. یکی از کهنترینِ این روشها، هنرهای رزمی‌‌ است که تنشِ برخاسته از مرگ و دیگری را با هم ترکیب می‌‌کند. کافی است به منابع اصلیِ مربوط به هنرهای رزمی در هر فرهنگ بنگریم، و ادبیاتِ فلسفی و دینیِ آن حوزه را مرور کنیم، تا دریابیم که ارتباط میان اکنون و تنش از دیرباز آشکار بوده است. در هر فرهنگی که هنرهای رزمی کهنتر، پیچیده‌‌تر و (از نظر نمودهای نظامی- سیاسی) کارآمدتری تحول یافته باشد، مفهوم زمان و به خصوص «اکنون» بهتر صورتبندی شده است. در این میان فرهنگ ایرانی که انبوهی از متون کهن درباره‌‌ی هنرهای رزمی در آن وجود دارد، به صورتبندی دقیق و روشن و پیچیده‌‌ای از حالات و راهبردهای «ساخت زمان» و ماهیت «اکنون» دست یافته است. کلیدواژگانی مانند زروان کرانمند/ بیکرانه، وقت، حال، زمان، دهر، چرخ، دور، عصر، عهد، و ساعت، دلالتهای دقیق و تخصصی‌‌ای از زمان را حمل می‌‌کنند که بازتاب دیگری است از رمزگذاری عمیق و چشمگیر هنرهای رزمی، از مهریشت بگیرید و بیایید تا شاهنامه و فتوت‌‌نامه‌‌ و آداب‌‌الحرب دوران اخیر…

شنبه 1392/10/21

و تضمینی دیگر از شعر حافظ:

تضمین دوم

شادان گشاده شد سینه‌‌ی راه         نیکو گذشته، وآینده همراه

پیوسته شادی، اندوه گهگاه         حافظ جوان شد، واین گفت ناگاه:

«عیشم مدام است از لعل دلخواه         کارم به کام است، الحمد لله»

اختر که موبد می‌‌خواند نقشش         شد یار و همراه بی قصد و کوشش

در نَرد گیتی، جفت آیدم شش         اختر به کامم بگزیده گردش

«ای بخت سرکش تنگش به برکش        گه جام زرکش، گه لعل دلخواه»

یاران نبردی مردانه کردند         در دیده و دل تا خانه کردند

شب را به آتش دیوانه کردند         خود زاین حماسه پروانه کردند

«ما را به رندی افسانه کردند         پیران جاهل، شیخان گمراه»

تا چند زاری، تا چند لابه         ای بنده، تا چند عجز و عنابه

بنده است ایزد، خاج و صلابه         وز او همه خوار، نوبه به نوبه

«از دست زاهد کردیم توبه         وز فعل عابد استغفرالله»

شورِ فرشگرد بشکفت باغت         افروخت شورش، چشم و چراغت

شعر من و اوست وزن بلاغت         هر سوره‌‌ از مهر، آیت ز داغت

«جانا چه گویم شرح فراقت         چشمی و صد نم جانی و صد آه»

ای مهر، اینک نقشت پدیدست         جاری است جانت، اسبت سپیدست

در شعر تندر آن خط نویدست         گردونه‌‌ات کآن گردون کشیدست

«کافر مبیناد این غم که دیدست         از قامتت سرو از عارضت ماه»

تا از کران مهر بنمود عارض         شروین و شعرش، شد بُرز و بارز

حل شد به «دیدن» هر نقض و ناقض        زآن شد گشوده، صد بیت غامض

«شوق لبت برد از یاد حافظ         درس شبانه، ورد سحرگاه»

یکشنبه 1392/10/22

در سوگ یک دوست

گاه دیدن برفی نو چه ساده شادمانمان می‌‌کند و گاه این شادی چه ساده با خبری ناگوار فرو می‌‌پاشد.

خبردار شدم که دوست گرامی و فرهیخته‌‌ام استاد فرهمند ساعاتی پیش درگذشته‌‌اند. همین هفته‌‌ی پیش بود که منزل‌‌شان بودیم. بعد از آن که دانستم به خاطر سرطانِ پیشرفته در بیمارستان بستری شده، تلفنی با او تماس گرفتم و صدایش پشت گوشی مثل همیشه چندان نیرومند و سرزنده بود که باور کردنِ آن خبر ناگوار را دشوار می‌‌ساخت. همین چند روز پیش، وقتی با دوست خوبم علیرضا افشاری به دیدارش رفتیم، در منزل بستری شده بود. مثل همیشه روحیه‌‌ای استوار داشت و می‌‌خندید.

برایمان از برنامه‌‌هایی که برای باقی مانده‌‌ی عمرش داشت، تعریف کرد. و چه می‌‌دانستیم که این باقی‌‌مانده چنین اندک است؟ یکی‌‌ از برنامه‌‌هایش -واسازی تبارنامه‌‌ی یونانیِ تمدن مدرن- آماج من هم هست و بیشتر در آن زمینه بود که سخن گفت. مثل هر بار، که در حلقه‌‌ی اندیشه‌‌ی زروان، یا پیش و پس از سمینارهایی، گپ می‌‌زدیم، با اندیشه‌‌ای روشن و حضور ذهنی چشمگیر می‌‌گفت و می‌‌شنید.

درباره‌‌ی آقای فرهمندِ عزیز بسیار می‌‌توان گفت و بسیار می‌‌توان نوشت. کتابهایی که ترجمه‌‌ کرده، به خصوص «ریشه‌‌ها» که به تازگی شهرتش تجدید شده، بی‌‌اغراق از نظر ادبی از اصل اثر فاخرتر و زیباتر از آب در آمده، و گزارشها و تحلیل‌‌هایی که نوشته، دقیق و ریزبینانه و منصفانه است. از شورش میدان تیان‌‌آن‌‌من تا بهار پراگ، در صحنه‌‌های تاریخی بسیاری حضور داشت و این همه را دقیق و روشن و درست می‌‌دید و درباره‌‌شان می‌‌نوشت. در دیدار چند روز پیش هیچ فکر نمی‌‌کردم و نمی‌‌کرد که واپسین گپ و گفتمان باشد. شاید از آنجا که بیماری‌‌اش را و نزدیک بودن مرگ را به چیزی نمی‌‌گرفت. وقتی به خط پایان می‌‌اندیشید، با همان بیان دوست داشتنی‌‌اش درباره‌‌ی عمرش می‌‌گفت: «…ولی خوش گذشت!» و همین به نظرم مایه‌‌ی آرامش است برای بازماندگان. چرا که بسنده است اگر میراث کسی یادِ خرسندی از گذر زمان باشد، با انبوهی از خاطرات نیک در ذهن دوستداران، و خزانه‌‌ای چشمگیر از نوشته‌‌ها و آثار فرهنگی.

دریغا که رفت و شگفتی‌‌هایی که به سویمان پیش می‌‌تازند را نخواهد دید…

دوشنبه 1392/10/23

این سه شنبه در کارگاه کرند که در خانه‌‌مان به صورت مجازی برگزار می‌‌شود، می‌‌خواهم درباره‌‌ی مدیریت پرسش چیزهایی بگویم و این پرسشی بود که هنگام پرسیدن درباره‌‌ی کم و کیفِ اجرای مدیریت پرسش به نظرم رسید:

چرا مسیرهای پردازش اطلاعات بر پاسخ‌‌ها مکث می‌‌کند و نه بر پرسشها؟ چرا نظامهای معنایی، نظریه‌‌ها، چارچوبهای اعتقادی و در کل دانسته‌‌ها و شناخته‌‌ها، با منظومه‌‌ای از جوابها و جمله‌‌های خبری صورتبندی می‌‌شوند، و نه با گزاره‌‌های پرسشی؟ در حالی که محتوای اطلاعاتی هر گزاره‌‌ی خبری را می‌‌توان در گزاره‌‌ای پرسشی هم گنجاند؟ چرا گشوده بودنِ جمله‌‌های پرسشی، و باز بودنِ دایره‌‌ی امکانهایی که آمادگیِ شنیدنِ پاسخ را رقم می‌‌زند،‌‌ در مسیر تکامل به حاشیه رانده شده و جایش را یقینِ ناشی از پاسخها گرفته است؟ چطور شده که داناییِ پرسش‌‌مدار –اگر چنین چیزی بتواند وجود داشته باشد- منقرض شده، و به جایش دانشِ پاسخ‌‌محور تثبیت شده است؟ چرا نظامهای آموزشی، داده‌‌های مورد نظرشان درباره‌‌ی جهان را از راه انتقال جوابها، و نه پرسشها انجام می‌‌دهند؟ چرا دعوای بین دانشمندان و نظریه‌‌پردازان و دینمردان و فیلسوفان، بر سر پاسخهایی است که به پرسشهایی مشترک می‌‌دهند، نه پرسشهای متفاوتی که می‌‌توانند طرح کنند؟

سه شنبه 1392/10/24

امروز، این بخت را داشتم که ساعاتی را با دوست فرزانه و استاد عزیزم دکتر پرویز اذکایی به گپ و گفت بگذرانم، و سزاوار دیدم بخشی از آنچه که گذشت را با دوستانم سهیم شوم.

دکتر اذکایی را خواص بیش از عوام می‌‌شناسند و به ویژه آنان که کتاب «حکیم رازی»اش را خوانده‌‌اند، به دایره‌‌ی چشمگیر دانایی‌‌اش و عمق بینش‌‌اش اذعان دارند. مدتی پیش استاد اذکایی پیش‌‌نویس کتاب «تاریخ خرد ایونی»، که جلد دوم بازخوانی‌‌ام از تاریخ فلسفه‌‌ است را از سر لطف خوانده بودند و سازماندهی برخی فصول با نظر ایشان دگرگون شده بود و قرار است چاپ کتاب به زیور مقدمه‌‌ای از ایشان هم آراسته شود. پس غریب نبود که بخش عمده‌‌ی گفتگویمان گرد محورِ همین موضوع و فیلسوفان کهن یونانی چرخش کند. اما بعد بحث کشید به تنگدلی‌‌شان از ناملایمت‌‌های روزگار و دیدگان‌‌شان که به تازگی رنجور شده است و ناراحتی‌‌شان از این که از خواندن کتابهای نو و نوشتن باز مانده‌‌اند.

اینجا بود که پیشنهاد کردم هر آنچه خواهانِ ثبت‌‌اش است را ضبط کند، بلکه با یاران ترتیبی بدهیم و به صورت متنی تدوینش کنیم، و مقصود ذکر خاطراتشان بود که بی‌‌شک خواندنی و به یاد ماندنی است. اصرار من بر ضرورت انجام این کار با شانه خالی کردن‌‌هایشان دنبال شد. می‌‌گفتند که چون نقش اجتماعی برجسته‌‌ای ایفا نکرده‌‌اند و بیشتر عمر را کنج کتابخانه‌‌شان گذرانده‌‌اند، چیز زیادی برای تعریف کردن و خاطراتی درخورِ ثبت ندارند. من اما، می‌‌گفتم که اتفاقا همین روایتهای به ظاهر حاشیه‌‌ای از کسانی که در کناری به رخدادها می‌‌نگریسته‌‌اند، از عینیت بیشتری برخوردارند و داده‌‌هایی به دست مورخان می‌‌دهند که جایی دیگر نظیری برایشان یافت نمی‌‌شود. این هم بماند که دانش و خردی از جنس آنچه کسانی مانند دکتر اذکایی اندوخته‌‌اند، خود برترین پشتوانه است تا دریافت شخصی از گذر روزگار را به درکی آموزنده، و روایتِ شخصی از این ماجرا را به داده‌‌ای تاریخی بدل کند. القصه در نهایت از ما اصرار بود و از ایشان انکار و پیشنهاد ما پیش نرفت که نرفت!

اما دلیل در میان گذاشتن این گفتگو آن است که از دوستان و یاران می‌‌خواهم که ثبت خاطرات شخصی را جدی بگیرند و استادان و پیش‌‌کسوتان و جهان‌‌دیدگان را دستیاری کنند تا آنچه را دیده‌‌اند و دریافته‌‌اند، به متنی ماندگار بدل سازند. همین روایتهای پراکنده، شخصی، و گاه حاشیه‌‌ای، ارزشمندترین دستمایه‌‌ی بازنویسی تاریخ روزگار ما خواهد بود. به خصوص روی سخنم با یارانی است که در همدان و غرب ایرانشهر خانه دارند، بلکه از دکتر اذکایی گرامی نیز، با وجود مقاومت فروتنانه‌‌ای که در این مورد به خرج می‌‌دهند، گزارشهایی داشته باشیم، چرا که مردانی شریف مانند وی، به واقع تجلی بیت ادیب پیشاوری است که:

هر آنکو ز دانش برد توشه‌‌ای         جهانی است بنشسته در گوشه‌‌ای…

چهارشنبه 1392/10/25

سرخم

من آن تراشِ آتش، وآن رقصِ شاد سرخم         آژنگ بر زمانم، من آن نماد سرخم

تركيبي از خروشم كز آب و خاك رسته         ني كوزه ني سفالم، ياقوتِ شاد سرخم

خون در رگم سماعي چون قصه ساز كرده         هو مي‌‌كشد به هر ناي چون رعد، بادِ سرخم

همچون حماسه رسمم بر آسمان بمانَد         سطرِ عقيق هستي بر كوه يادِ سرخم

آتشفشاني آغوش بر جنبشم گشوده         رودي گدازه‌‌آسا، آشوب‌‌زادِ سرخم

جمشيد را و جامش در سينه پاس دارم         ميراث فرخ پارس، از آن نژاد سرخم

شنبه 1392/10/28

گوشزدی درباره‌‌ی روش علمی

آنچه که ما امروز «روش» علمی می‌‌نامیدم، همان method است که در زبانهای اروپایی از بُنی یونانی گرفته شده و مسیر و راه و سلوک معنی می‌‌دهد و به درستی در اوایل قرن چهاردهم خورشیدی در پارسی به روش ترجمه شده است. روش چه در شناخت‌‌شناسی کهن و سنتی ایرانی یا اروپایی، و چه در فلسفه‌‌ی علمِ روزآمدِ کنونی، بر شیوه‌‌ای نظام‌‌مند و رویکردی عملیاتی دلالت می‌‌کند که گردآوری داده‌‌ها و سازماندهی دانایی و بازنمایی دقیق و علمی یک موضوع را آماج ساخته است. به این ترتیب، روش، امری است وابسته به موضوع و نمی‌‌توان از جزئیات و دقایق روشِ علمی سخن گفت، بی آن که موضوع آن علم مشخص شده باشد.

این وبای بلاخیزِ تفکیکِ روش از موضوع، که گاه در متون علمی دیده می‌‌شود، دستاورد دیدگاه لوله تفنگی و جزئی‌‌نگرِ سه نسل از دانشمندان تجربی است که در فاصله‌‌ی نیمه‌‌ی قرن نوزدهم تا نیمه‌‌ی قرن بیستم (به طور خاص از حدود 1850 تا 1970.م) به تولید دانایی اشتغال داشتند. تخصصی شدن دانشها و جدایی شاخه‌‌های متفاوت علم از هم، پیامدِ الگویی خاص از شفاف شدن روش‌‌شناسی علمی است که در این دوران رخ نمود. این الگوی تاریخی، پیامد مستقیمِ رشد شتابنده‌‌ی فن‌‌آوری‌‌های جدید بود و تا حدودی شناخت عینی و فراگیر علمی را به مهارت فنی و عملی برای برآورده کردنِ نیازهای فنی فرو می‌‌کاست. دستاورد فنی این رویکرد، البته درخشان بود. در صد سالِ یاد شده، از میکروسکپ و واکسن و پلاستیک گرفته تا رایانه و رادیو و تلویزیون و تلفن اختراع شدند و زیست‌‌جهان ما را یکسره دگرگون ساختند. موج فن‌‌آوری‌‌های جدید در این صد سال چندان توفنده بود که مسیر متین و معمولا کناره‌‌گیر توسعه‌‌ی علمی را نیز در خود غرقه ساخت و روش‌‌شناسی علمی را به شعبه‌‌ای فرعی از مهارتهای فنی جزءانگار تحویل کرد.

روش‌‌شناسی‌‌های ویژه‌‌ی مربوط به پرداختنِ تجربی به موضوعهای خاص، در این دوران تدوین و صورتبندی می‌‌شد. یعنی در این دوران بود که مثلا روشِ آزمایشگاهی، محاسباتی و چشم‌‌محورانه در زیست‌‌شناسی تثبیت شد و ماهیتی هنجارین یافت و در مقابل در روانشناسی روشهای آماری و پرسشنامه‌‌ای باب شد و به این ترتیب موضوعی یکتا مثل آگاهی، یا چیزی یگانه مانند مغزِ انسان، صرفا به خاطر روشهای متفاوت، در دو رشته‌‌ی تخصصی واگرا صورتبندی و در هریک به شکلی خاص و یکسونگرانه رمزگذاری شد. اینها همه به کمک فلسفه‌‌ی علمی پشتیبانی می‌‌شد که کمابیش مثبت‌‌انگارانه بود و عقل‌‌گرایی خام و ریاضی‌‌مداری ساده‌‌بینانه‌‌ای را به کلیت نظام شناختی آدمی تحمیل می‌‌کرد.

جنبه‌‌ی غم‌‌انگیز ماجرا آن است که این توهمِ مقطعی پس از گذرِ عصر یاد شده به تدریج از دنیای صنعتی و پساصنعتی رخت بربست، و تنها در سرزمینهایی مانند ایران است که با جان سختی تمام، در غیابِ محکهایی عینی و فشارهایی اجتماعی برای تولید علم، به بقای خود ادامه داده است. حقیقت آن است که شاخه‌‌های گوناگون دانش در روش با هم تفاوت دارند، نه در موضوع؛ و این یکی از خاستگاه‌‌های بدفهمی‌‌های عجیب و غریب و کاستی‌‌های ریشه‌‌دار در نگاه علمی دانشجویان و حتا استادان است.

دورانی که امروز ما در آن به سر می‌‌بریم، خوشبختانه از این عصرِ زرینِ شاخه شاخه شدنِ علوم فاصله دارد و ریزبینیِ افراطی و نادیده‌‌انگاری کلیت و بی‌‌توجهی به سویه‌‌های متفاوتِ تحلیل یک موضوع، جای خود را به نگاه میان‌‌رشته‌‌ای داده، و ابزارهای پردازشی تازه‌‌ای که رایانه‌‌ها طلیعه‌‌دارش بودند، ترکیب کردن داده‌‌های گوناگونِ مربوط به یک موضوع را ممکن ساخته است. در زمانه‌‌ی ما، یک موضوع را باید از «چند روش»، و بنابراین در ترکیبِ چند رشته‌‌ی تخصصیِ همسایه فهم کرد.

تلاشِ برخی از دانشجویان و استادانی که می‌‌کوشند به قیمت از دست دادنِ بینشی عمیق و روزآمد درباره‌‌ی یک موضوع، در درونِ حد و مرزهای یک علمِ تخصصی خاص باقی بمانند، به سادگی نشانگر آن است که ماهیت خودِ علم را درست در نیافته‌‌اند.

تولید علم به معنای وفاداری به فلان روش‌‌شناسی خاص نیست، که به پیچیدگی و چندسویگی شناخت ما درباره‌‌ی موضوعی باز می‌‌گردد، که آن روش‌‌شناسی تنها یکی از راههای نگریستن به آن را فراهم می‌‌آورد. رویکرد سیستمی، و ابزارهای تحلیلی و مدلسازی جدیدی که بیست سالی است در علوم تجربی – و با شدتی کمتر در علوم انسانی- رواج یافته، مسیری برای برون‌‌رفت از این عارضه است. شاید به کمک این شاهراه، بتوان از آن کوچه‌‌های تو در تویِ قدیمی عبور کرد. کوچه‌‌هایی گرد و غبار گرفته و تنگ و تاریک، که دیر زمانی است همچون عتیقه‌‌ای ویرانه و متروک تنها در حاشیه‌‌ی دنیای دانش باقی مانده است.

سه شنبه 1392/11/1

شاید همان پسر جوانی بوده باشد که با آن آهنگ خاص لواشک‌‌هایش را تبلیغ می‌‌کرد و «لواشکای ترش و خوشمزه» را با لحنی می‌‌گفت که انگار دهان خودش آب افتاده است. همان را می‌‌گویم که در مترو دیدم‌‌اش، و با الهام از دیدارش داستان کوتاه «انجمن مخفی فیلسوفان دست‌‌فروش» را نوشتم، چرا که ناگهان دریافتم که گفتمان او نیز، در سطحی، و به شکلی، محتوایی فلسفی دارد. محتوایی که چه بسا که از درازگویی‌‌های ما دانشگاهیان واقعی‌‌تر و مؤثرتر باشد.

شاید هم آن یکی بود، همان مرد میانسال خوش سر و زبانی که قبل از رسیدن به کوپه‌‌‌‌ها، از دور می‌‌گفت «آقایون حواستون باشه که من دارم میام!» و بعد می‌‌آمد و بساطش را پهن می‌‌کرد. با صدایی رسا و بلاغتی بی‌‌نظیر حرف می‌‌زد و خوب هم می‌‌فروخت.

یا شاید آن پیرمرد موقر و نجیبی بود که معلوم بود روزگار بهتری را پشت سر گذاشته و از سرِ ناچاری است که تیغ ریش‌‌تراش و نخ دندان می‌‌فروشد. همان را می‌‌گویم که با کلماتی شمرده جنسهایش را تبلیغ می‌‌کرد، روان و شیوا، اما آهسته حرف می‌‌زد و شرمگین. شاید روزی مثل خودم معلمی بوده و حالا خجالت می‌‌کشد که شاگردانش در این وضع او را ببینند.

نمی‌‌دانم کدام‌‌شان بود که ساعتی پیش خود را کشت؟ آن پسر لواشک‌‌فروشِ فیلسوف بود؟ آن مرد بازیگرِ خطیب بود؟ یا آن پیرمرد آموزگارآسای شرمگین؟ همنشینی‌‌ام با ایشان در یادم چندان پررنگ است و توالی خبرها چنان نفس‌‌گیر، که گاه شک می‌‌کنم که شاید من بودم؟

برچسبهایی که به این و آن می‌‌چسبانیم را کنار بزنیم و برای دقیقه‌‌ای نگاه کنیم به جهنمی که آفریده‌‌ایم و در دل‌‌اش آسوده می‌‌سوزیم. بنگریم به این که آن دستفروشی که جنسهایش را گرفته بودند و از سر ناامیدی خود را جلوی مترو انداخت، و آن زنانی که روز تعطیل سرِ کاری دشوار بودند و از ساختمانی سوزان سقوط کردند و حالا توسط مسئولان وظیفه‌‌شناس شماتت هم می‌‌شوند، تک تک‌‌شان، تک تک‌‌مان بودند.

رنجی که از رنجِ دیگری‌‌ها بر می‌‌خیزد، گاه به رنجی برخاسته از من‌‌ها بدل می‌‌شود. تبدیل کردن آن و گنجاندنش در کلمات و واژه‌‌ها کاری دشوار است و من هم قصد ندارم با دستمایه‌‌ی از مرگ و نیستی و دردی که پیرامون‌‌مان را فرا گرفته، خطابه‌‌سرایی کنم. هرچند گاهی پناهگاهی جز کلمات باقی نمی‌‌ماند، و امیدی نیز هم، به این که شاید خشم و رنجِ آنچه رخ داد و سهمگین رخ داد، از دلِ آزرده‌‌مان کنده شود، ولی همچنان این قفس زبانی به یادمان بماند…

سه شنبه 1392/11/8

ياران فسانه‌‌هاي تو و من را شنيده‌‌اند         ديدن نديده، نشنيدن شنيده‌‌اند

جز شبهه‌‌ي حضور به دوران چه مي‌‌رسد        زآن بت که نام او ز برهمن شنيده‌‌اند (بیدل)

نود سال پیش، محله‌‌ی یوسف‌‌آباد، تهران:

P:\pix\me\family\scan005.jpg

از راست به چپ: عمه‌‌ام پوران خانم، مادربزرگم زینت‌‌الدوله مشکات، پدرم انوشیروان در خردسالی، عمویم کیان در لباس نظامی (گوشه‌‌ی سمت چپ)

چند نکته‌‌ی جامعه‌‌شناسانه درباره‌‌ی این عکس:

  1. عکس در حدود 1304 برداشته شده، در این تاریخ فن عکاسی در تهران آنقدر رواج داشته که در خانه مردی از اعضای خانواده‌‌اش عکس می‌‌گرفته است. حالت افراد حاضر در عکس طبیعی و عادی است و معلوم است در برابر دوربین دست و پای خود را گم نکرده‌‌اند. یعنی دوربین اُبژه‌‌ای غریب و ناآشنا نبوده است.
  2. عکس به خانواده‌‌ای از طبقه‌‌ی نخبه‌‌ی فرهنگی آن دوران تعلق دارد. اما با این وجود جالب است که بیش از یک دهه قبل از قانون کشف حجاب، زنها در آن حجاب ندارند. کلاه قزاقی سر عمویم کیان نشان می‌‌دهد که کلاه پهلوی هم هنوز مد نشده است.
  3. پوران و کیان به دوربین نگاه می‌‌کنند و این احتمالا به خاطر آن بوده که عکاس (پدربزرگم) به حاضران این طور گفته، اما جالب این که مادربزرگم و پدرم دارند به جایی در کنار دوربین نگاه می‌‌کنند. فکر کنم آنجا، پدربزرگم باشد!

چهارشنبه 1392/11/9

یک زمانی در فکر بودم که شرح و تفسیری که از برخی از غزلهای حافظ دارم را بنویسم، و چون با برداشت جا افتاده‌‌ و خوانش مرسوم خیلی تفاوت داشت چشم پوشیدم. حالا انگار دارد همین اتفاق به شکلی دیگر در جریان هم‌‌آوازی با پیرِ شیراز رخ می‌‌دهد. این شما و این هم سومین تضمین از غزل حافظ شیراز:

من در آن روز دل از دست سراسر دادم         که به هنگامه‌‌ ی آشوب قدم بنهادم

کوسِ طغیان زدم و قیدِ دغل بگشادم         جنگ، فنی ‌‌ست که من در هنرش استادم

«فاش می‌‌گویم و از گفته‌‌ی خود دل‌‌شادم         بنده‌‌ی مهرم و از هردو جهان آزادم»

ایزدی وسوسه ‌‌گر بود و دروغ بغِ باغ         حکمتِ ننگ که از واهمه افروخت چراغ

آدمیت گُهرم بود نه تیمار و فراغ         حرمت میوه ‌‌ی عقل است و همه شورِ سراغ

«طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق         که در این دامگه حادثه چون افتادم»

خارج از طرزِ خِرد هیچ نشایست ستود         باغ جنت اگر این میوه در آن نیست چه سود؟

حلقه‌‌ی زلف بتان، بت ‌‌شکن از عقل گشود         آنچه کم شد ز اطاعت به حکایت افزود

«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود         آدم آورد در این دیر خراب آبادم»

ماهیان سوخته در شوق دروغِ تب حوض         شاد از خلعت فواره و از منصبِ حوض

وهمِ آزادی دریاست خطِ مکتب حوض         ظلمتی تنگ کمین کرده به قعر شبِ حوض

«سایه ‌‌ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض        به هوای سر کوی تو برفت از یادم»

بندگان مغز رها کرده و جویند ز پوست         چشم، آن محفل رخسار، چرا خیره به موست؟

آنچه در خویش نهان مانده، همانست که اوست        مهر بود آن هنری کز گُهرش مرد نکوست

«نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست         چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»

این همه خال و خط نغز که بر آینه ساخت؟        آتشِ مهر چنین آرشی از شور گداخت

دست تقدیر اگرچند بسی پرده نواخت         جبر تا قاعده افتاد همه قافیه باخت

«کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت         یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟»

دل کجا بود و کجا هیبت دیوانه‌‌ ی عشق؟         مهرِ فرخنده شده مسخ به غم‌‌خانه ‌‌ی عشق

مهرِ شادان شد و بر جاش شد افسانه‌‌ ی عشق        مرغ غافل به قفس چید سپس دانه‌‌ی عشق

«تا شدم حلقه به گوشِ در میخانه ‌‌ی عشق         هر دم آمد غمی از نو به مبارکبادم»

رامش بندگی باغ نه نیکو، نه رواست         دوش در گوش، بغ این گفته و جز این بی‌‌جاست:

جوشش قلب ز آیینه‌‌ی «دیدن» برپاست         پس دگر عار از این فن فرهمند چراست؟

«می‌‌خورد خون دلم مردمک دیده، سزاست         که چرا دل به جگرگوشه‌‌ ی مردم دادم؟»

عشق، آبستنِ آز است و خروشیدن رشک         طاعت دیو مکن، مویه نما طرد و سرشک

هستی پیر شد آلوده و می‌‌ جست پزشک         درد صَفراست، که رنجش ببُرید آب زرشک

«پاک کن چهره‌‌ ی حافظ به سر زلف ز اشک        ورنه این سیل دمادم بکَند بنیادم»

بهمن 1392

یکشنبه 1392/11/13

راستی چرا پیچیدگی این قدر برای ما مهم و مسئله‌‌آفرین است؟ چرا سادگی را این قدر مهم قلمداد نمی‌‌کنیم؟ در شرایطی که ساده‌‌ شدنِ سیستمی پیچیده –مثلا بیماری بدنِ جاندار، یا تثبیت رفتارهای تکراری و اندیشه‌‌های سطحی در افراد- برایمان موضوعِ کنجکاوی و پژوهش است، چرا درباره‌‌ی خودِ سادگی نظریه‌‌پردازی نمی‌‌کنند؟ شاید وقتش رسیده باشد که به یک نظریه‌‌ی سادگی بیندیشیم، شاید به جای تاریخ تکامل پیچیدگی، به یک تاریخِ تناقص سادگی برسیم!

یکشنبه 1392/11/13

چند وقتی به این فکر کرده بودم که داستانکهایی بنویسم با دو شاخص: یکی این که فقط از چند سطر تشکیل شده باشند، دوم این که فی‌‌البداهه نوشته شوند. اینک اولین نمونه‌‌اش:

به شاهزاده نگاه کرد و با کمی افسوس گفت: لطف داری واقعا… اما حیف که این کفش بلورین زیبا به پای من نمی‌‌خوره…

خلاصه، آقایی که شما باشی! این بابا یاکوب بن هیتلر، خیلی شاکی شد. پدرش یوزفِ دباغ هم همینجوری بود، عصبی و تندخو. یادت هست که؟ سر دعوا با خاخام اسمشو عوض کرده بود گذاشته بود شینگل‌‌بروئر! خلاصه، وقتی عموی ما به این یاکوب هیتلر دخترشو نداد، طرف خیلی دمغ شد. با همه قهر کرد و از ده رفت به سمت وین. تهدید هم می‌‌کرد. حالا خان عمو نگران شده که نکند برود چغلی اهالی را بکند و اعلیحضرت امپراتور که خدا نگهش دارد، مالیات دهکده‌‌مان را زیاد بکند…

پنج شنبه 1392/11/17

پيرزنى صبحگاه، راه خيابان گرفت         راه درازى به پيش، خسته و لنگان گرفت

جاى، زمانى دراز، در صف دكان گرفت         بعد كمى پول داد، بعد كمى نان گرفت

در ره برگشت، زال، گفت چنين در دلش:         هاى، دريغ و دريغ، عمر چه شد حاصلش؟

زندگى ناقصم، مرگ كند كاملش         دور بسى مى‏نمود، مقصد وى، منزلش

اين بدن پير نيز، چابک و هم شاد بود         پيش به هفتاد سال، کودک و نوزاد بود

گاهِ جوانى طناز، دلبر و آباد بود         فارغ از اين پيري و قصه‌‌ي هفتاد بود

در گذر كودكيش، نيك بباليد وى         بازى بسيار كرد، وقت ببازيد وى

چونكه جوان بود، كرد، هرچه كه خواهيد، وى        چند پسر يا كه دخت، نيز بزاييد وى

دخت و پسر رفته بعد، هركه پى كار خود         چون كه به مقصد رساند، پيرزنك بار خود

مادر تنهايشان، با تن بيمار خود         گشته اسير زمان، با غم بسيار خود

پشت خدنگش خميد، پاى بلنگيد هم        موى سيه گشت زال، دست بخشكيد هم

ديوِ زمان حمله كرد، عمر خروشيد هم         پيرزن از آن شكست، گرچه كه جنگيد هم

عمر چنين است، دوست، نيست گريزى از آن        دلبر بى‏رحم نيز، هست فقط اين زمان

حاصل اين زندگيست، تجربه‏ى آسمان         كوششى و جنبشى، تا كه سپاريم جان

نيست گريزى ز عمر، نيست به تيرش زره         چابک و چالاک تاخت ميمنه بر ميسره

باز ز انگشت اوست، هر گره و هر گره         هيچ نماند به جا، هيچ مگر خاطره

شنبه 1392/11/19

و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه

به اطلاع قاطبه‌‌ی ملت همیشه در صحنه و جماعت عام خلق انقلابی می‌‌رساند که تصادم و تقارن جلسه‌‌ی کارگاه کرند این هفته با سالروز میمون و مبارک یوم‌‌الله 22 بهمن به خیر گذشته و کارگاه نامبرده علی‌‌رغم این تصادف شدید زنده مانده و به خاطر دعاهای خیر مردم در سلامت کامل به سر می‌‌برد. فلذا هم‌‌میهنان گرامی در حین اجرای مراسم سیاسی عبادیِ پرشورِ راهپیمایی، تسخیر لانه‌‌های جاسوسی، اجرای مانور، حرکات موزون، آتش‌‌بازی، پایکوبی، تحجر، ترقص، و تمارض می‌‌توانند در نشست کارگاه مدیریت زمان هم طبق قرار قبلی شرکت کنند و از قواید دنیوی و اخروی آن برخوردار گردند.

و من الله توفیق

اول ربیع‌‌الثانی 1435 هجری قمری

طهران

دوشنبه 1392/11/21

اعتراف نخست: اعتراف می‌‌کنم که درباره‌‌ی مردمان داوری اخلاقی دارم.

این روزها به خصوص، این فکر رواج زیادی دارد که نباید درباره‌‌ی دیگران موضع‌‌گیری ارزشی کرد، و باید اصولا همه‌‌کس را به همان شکلی که هست پذیرفت. جمله‌‌هایی از این قبیل را زیاد بر در و دیوار می‌‌خوانیم: «چون تو تجربه‌‌های مرا نداری، نمی‌‌توانی درباره‌‌ی من نظری داشته باشی»، «تا وقتی قدم به قدم مسیر مرا طی نکرده‌‌ای، نباید راه مرا خطا بدانی» و شعارهایی از این دست، که اصولا امکان داوری اخلاقی درباره‌‌ی دیگری را نفی می‌‌کنند، و یا حتا آن را امری ناشایست و غیراخلاقی قلمداد می‌‌کنند.

این دستاورد سی سال تبلیغات نظام شکوهمند سیاسی‌‌مان است که اخلاق را ابتدا به ایدئولوژی سیاسی و بعد به شعارهای بی‌‌مایه‌‌ی عوامانه و در نهایت به ریاکاری نمایان و تنفربرانگیز بدل ساخت. در این زمینه‌‌ی بیمار، هراس از این که دیگران درباره‌‌ی من قضاوت کنند، کم کم به هراس از این که درباره‌‌ی دیگران قضاوت کنم بدل گشته، و در نتیجه پرهیز از ورود به عرصه‌‌ی داوری اخلاقی است که به مثابه شکلی غایی از رعایت اخلاق اعتبار یافته است.

به نظرم تعلیق حکم اخلاقی نه ممکن است و نه مطلوب. این پایبندی به «همه حق دارند»ِ ریاکارانه، همان است که منافع شخصی لحظه‌‌ای را به سادگی به جای اصولی سنجیده و نقدپذیر برای ارزیابی کردارها می‌‌نشاند. من اصلا فکر نمی‌‌کنم همه حق داشته باشند که هر غلطی می‌‌خواهند بکنند. مستقل از این که در دوران کودکی چقدر بابایش کتک می‌‌زده، یا این که چقدر بد تربیت شده، هیچ کس در دروغ گفتن‌‌اش، در جنایت کردن‌‌اش، در خیانت‌‌اش، در بدخواهی‌‌اش، و در آسیب رساندن‌‌ بی‌‌دلیل‌‌اش به مردمان «حق» ندارد. به هیچ عنوان حسد و آزمندی و کین‌‌توزی با مهربانی و سخاوت و بلندنظری برابر نیست. دومی حق است، اولی حق نیست!

با این اوصاف باید خدمتتان اعتراف می‌‌کنم که یکسره با این رویکردِ «همه‌‌حق‌‌پنداری» مخالفم. و در ضمن اعتراف –و چه بسا افتخار!- می‌‌کنم که آن روی سکه هم به نظرم به همین اندازه و بلکه بیشتر نادرست و غیراخلاقی است. یعنی با آن قضاوت‌‌های متشرعانه‌‌ی آغشته با ریا و سودجویی، با آن خوب/بد پنداشتنهای نااندیشیده‌‌ی مبتنی بر نص فلان «آقا» و با آن صدور حکمِ ابلهانه‌‌ی برخاسته از نهادهای سیاسی هم -با شدتی بیشتر- مخالفم. اما این بیماری اخیر را بهانه‌‌ی مناسبی برای ابتلا به آن بیماری نخست نمی‌‌دانم.

به نظرم چیزی هست به نام قضاوت، که اظهار نظر هنجارین، نسنجیده، نامستدل، و بنابراین نامنصفانه درباره‌‌ی دیگری و کردارهای دیگری است. قضاوت صدور حکمی اخلاقی است که از دستگاهی خودآگاه و انتخاب شده از اصول اخلاقی بر نخاسته باشد، و تکیه‌‌گاهش باورهای عمومی، عادتهای معتاد، تقلید از حرکات جمعی و یا بدتر از همه، سرسپردگی به نهادی اعتقادی یا سیاسی باشد. قضاوت چیزی است که فراوان دیده می‌‌شود و داربستی است که شالوده‌‌ی ریاکاری مذهبی و شعارزدگیِ ایدئولوژیک و سنت رایجِ زیرآب‌‌زنی و بدگویی محسوب می‌‌شود. تا جایی که من دیده‌‌ام، کسانی که درباره‌‌ی این پرهیز از داوری فراوان شعار می‌‌دهند و وانمود می‌‌کنند به تعلیقی تام و تمام درباره‌‌ی سلوک دیگران دست یافته‌‌اند، به قدر بقیه در این مرض سهیم‌‌اند و درست مثل مابقی خلق، قضاوتهای پیاپیِ هنجارین را بازتولید می‌‌کنند.

در مقابل قضاوت که به نظرم امری غیراخلاقی و غیرعقلانی است، کردار دیگری را می‌‌شناسم که عبارت است از داوری. داوری وارسی محتوای اخلاقی کردار دیگری است، و ارزیابی آن بر مبنای ملاک‌‌هایی روشن و رسیدگی‌‌پذیر و نقد شدنی، و در نهایت رسیدن به حکمی اخلاقی و در نتیجه موضعی شفاف. داوری امری منسجم است که از یک مرکزِ شناسنده، انتخابگر و کنشگرِ درهم پیوسته بر می‌‌خیزد. شالوده‌‌ی داوری را اصولی خودآگاه و معلوم تشکیل می‌‌دهند که توسط «من» انتخاب شده‌‌اند، مستقل از این که نظر «دیگری» و «دیگران» درباره‌‌اش چه باشد.

اعتراف می‌‌کنم که دستگاه اخلاقی استوار و مستحکمی برای داوری دارم و هیچ پروا نمی‌‌کنم که بگویم به نظرم دقیقتر و عقلانی‌‌تر و کارآمدتر از دستگاه‌‌های دیگری است که دیده‌‌ام، چرا که این رقبا اغلب به تراوش قضاوت مشغول‌‌اند. اعتراف می‌‌کنم که بر مبنای این دستگاه اخلاقی و بر اساس چهار متغیر مرکزیِ استنتاج شده در آن (قلبم: قدرت، لذت، بقا، و معنای برخاسته از کردارها) درباره‌‌ی کردار خویش و دیگران داوری می‌‌کنم، و این کار را خیلی روشن و شفاف و صریح هم انجام می‌‌دهم. اعتراف می‌‌کنم که معمولا نتیجه‌‌ی داوری‌‌ام را اعلام نمی‌‌کنم و کارهای دیگران را به خودشان وا می‌‌گذارم، چون به «من اگر نیکم اگر بد، تو برو خود را باش» اعتقاد دارم. اما این «خود را بودن» را تالیِ «اگر نیکم اگر بد» دیدنِ «من»ها می‌‌دانم. یعنی فکر می‌‌کنم فقط وقتی می‌‌توان کردارهای دیگران را تاب آورد و در قبال‌‌شان بی‌‌طرفانه و منصفانه رفتار کرد و ایشان را به خودشان وا نهاد، که داوری اخلاقی روشنی در کار باشد. تنها وقتی موضع‌‌گیری شفاف و روشنی درباره‌‌ی دیگری داشته باشم، و جبهه‌‌ای درباره‌‌ی نیک و بد بر هستی گشوده باشم، می‌‌توانم جای دقیق دیگری را در این دستگاه مختصات تشخیص دهم، و درباره‌‌ی کردار درست و اخلاقی نسبت به وی به شکلی سنجیده و درست نتیجه‌‌گیری کنم.

سخت باور دارم که «من» پیش و بیش از هرچیز باید و شاید که «من» را تغییر دهد، و بر این اعتقادم که راه تغییر دادنِ «دیگری»، یاری رساندن به «منِ» اوست تا خود خویشتن را تغییر دهد. از این روست که شاید از بیرون، اینطور به نظر برسد که موضع‌‌گیری خاصی ندارم و با همه به شکلی متقارن و نرمخویانه برخورد می‌‌کنم. این نرمخویی و پذیرشی که درباره‌‌ی همگان دارم، از این باور بر می‌‌خیزد و تعارضی با اصل داوری اخلاقی ندارد. یعنی فکر نمی‌‌کنم داوریِ درست به اعلام جهاد برای تغییر دادنِ زورکی دیگری منتهی شود. هرچند بی‌‌شک به موضع‌‌گیری و جبهه‌‌گیری و تلاش برای دگرگون ساختنِ دیگری و جنباندن‌‌اش در راستای محور نیکی خواهد انجامید. اما این تلاشی است نرمخویانه و همدلانه و روادارانه. از این رو، اعتراف می‌‌کنم که درباره‌‌ی همه‌‌ی آدمهایی که می‌‌شناسم در حدی که می‌‌شناسم، و درباره‌‌ی تک تک کردارهایی که می‌‌بینم، در حدی که می‌‌بینم، داوری‌‌هایی دارم، که به موضعی رفتاری ختم می‌‌شود و در ابعاد کلان جبهه‌‌ای اخلاقی را نتیجه می‌‌دهد. اما اعتراف می‌‌کنم که این موضع‌‌گیری را معمولا اعلام نمی‌‌کنم، معمولا بر مبنایش فشاری به دیگری وارد نمی‌‌کنم، و اصولا اصراری برای تغییر دادنِ دیگران ندارم، مگر آن که خودشان در این زمینه یاری‌‌ای بطلبند یا خواستی و استعدادی بروز دهند.

اعتراف می‌‌کنم که به دوقطبی اخلاقی روشن و بنیادینی باور دارم که بد و نیک را از هم جدا می‌‌کند، و به این ترتیب کردارهای افزاینده یا کاهنده‌‌ی قدرت/لذت/معنا/بقا را از هم جدا می‌‌سازد. اما تمایز این دوقطبی اخلاقی را تجربی و آزمودنی و استقرایی می‌‌دانم، نه استعلایی و قیاسی و مطلق‌‌انگار. اعتراف می‌‌کنم که بر اساس محتوای قلبمِ نهفته درکردارهای مردمان، و الگوهای بازی کردن‌‌شان با هم، درباره‌‌شان داوری می‌‌کنم، و سختگیرانه هم داوری می‌‌کنم. اعتراف می‌‌کنم که جبهه‌‌ای اخلاقی بر هستی گشوده‌‌ام و سرسختانه می‌‌کوشم تا در قطبی که نیک است استقرار یابم. اعتراف می‌‌کنم که تک تک کردارهای خود و دیگران را نیز در همین بستر وارسی می‌‌کنم و درباره‌‌اش به ارزیابی اخلاقی دست می‌‌یابم. بنابراین اعتراف می‌‌کنم که موضعی دارم روشن و صریح و استوار، درباره‌‌ی همه‌‌ی آدمهایی که می‌‌شناسم، و همه‌‌ی کردارهایشان.

سه شنبه 22/11/1392

P:\pix\projects\iranzamin\modern\11chronicle\1384-92\92-11-m1910.jpg

این روزها گویی بر پرده‌‌ی خاطرم حک شده است، تصویر ناراحت کننده‌‌ی آن پنج سرباز ایرانی که به دست جیش‌‌العدل به گروگان گرفته شده‌‌اند. نمی‌‌دانم تفاوت این تصویر با قبلی‌‌ها در چیست؟ شاید ظاهر رشید و حالت سرفراز و دلیری باشد که یک دو تایشان جلوی دوربین به خود گرفته‌‌اند. بی آن که از هراس و حقارت اسیران نشانی در چهره‌‌هایشان باشد.

پنج نفرند و برای آزاد ساختن پانزده نفر دیگر گروگان گرفته شده‌‌اند، از آن پانزده تنِ دیگر عکسی و نشانی جایی ندیده‌‌ام، اما چه بسا که آنان نیز به همین شکل دلیر و رشید باشند. آنچه که هست، هر بیست تن ایرانی‌‌اند، به احتمال زیاد هر بیست تن بیگناه‌‌اند، و می‌‌توان حدس زد که به تصادف در تورِ طبقه‌‌بندی و رمزگذاری قدرتِ سیاسی اسیر شده‌‌اند و سرنوشتی چنین شوم یافته‌‌اند. آن پنج تن که دیدم‌‌شان، پنج آدم‌‌اند، پنج مسیر منحصر به فردِ رشد و بالیدن و خودآگاه شدن، پنج جورِ متمایز و ویژه‌‌ی بودن، و پنج شیوه‌‌ی خاص برای ایرانی بودن؛ یعنی پنج زیست جهان یکتا. آن پانزده‌‌ تنِ دیگر نیز چنین‌‌اند. مستقل از این که به چه گناهی دستگیر شده باشند.

به احتمال زیاد، این بیست تن، «من»هایی ایرانی هستند، همچون ما، که دست بر قضا و به خاطر تصادفهایی خرد و ریز –زاده شدن در فلان طایفه، اعزام شدن به بهمان پادگان و چیزهایی شبیه به این، ناگهان خود را در طبقه‌‌ای خاص یافته‌‌اند. طبقه‌‌ای که معلوم نیست خودشان چقدر با آن موافقت با درباره‌‌اش تعصب داشته باشند. چنین است که پانزده تن بلوچِ سنیِ ستیزه‌‌جو شده‌‌اند، و پنج تن سرباز شیعه‌‌ي جیره‌‌خوار نظام. یعنی برچسبهایی پوک و پوچ و تهی که چرخ گوشت عظیم سلطه‌‌ی سیاسی برمی‌‌سازد تا چرخ دنده‌‌های خونین‌‌اش را با آن روغنکاری کند.

آنان که پانزده بلوچ را زندانی‌‌ کرده‌‌اند و اینان که پنج سرباز را گروگان گرفته‌‌اند، کارگزاران نادان و چشم و گوش بسته‌‌ی این ماشین دهشتناک هستند. تلاش برای حفظ قدرتی که نیست، در قالب حماقت تجلی می‌‌کند و این همان است که سرنوشت غم‌‌انگیزِ این بیست تن و صدها هزار «بیست تن‌‌» دیگر را رقم می‌‌زند. منطقِ عقل حکم می‌‌کند دولتی که با چنین وضعیتی روبرو شده، آن پانزده نفر را در یک دادگاه عادلانه‌‌ی باز و شفاف محاکمه کند. اجازه دهد هیئت منصفه‌‌ای واقعا منصف تشکیل شود، اجازه دهد نشستهای دادگاه پوشش خبری رسانه‌‌ای آزاد و بی‌‌جهتگیری پیدا کنند، و اجازه دهد این پانزده تن از خود دفاع کنند و حرفشان را بزنند. اگر واقعا آن پانزده تن جاسوس و تروریست و جنایتکار باشند، به این ترتیب نمایان خواهد شد و افکار عمومی به سود دولت می‌‌چرخد و این گروگانگیری با شکست روبرو می‌‌شود.

اما دولت چنین نمی‌‌کند، از سویی بدان خاطر که اصولا به ساز و کارهای عادلانه‌‌ی قضایی مسلح نیست، و درک و فهمی از مفهوم دادگری در معنای روزآمدش ندارد. از سوی دیگر –شاید- بدان دلیل که آن پانزده نفر هم مثل این پنج نفر گناه چندانی ندارند، و اگر چنین عیان جلوی چشم مردم از خود دفاع کنند، آشکار می‌‌شود آنچه نباید بشود. پس غیاب قدرتِ راستینی که از دادگری و مشروعیت و محبوبیت دولت بر می‌‌خیزد، به حماقت می‌‌انجامد. احتمالا در مقابل این گروگانگیری، دولت هم باز چند نفر بدبخت دیگر را می‌‌گیرد و کین و نفرتی افزونتر را در هم‌‌وطنان بلوچمان دامن می‌‌زند.

از سوی دیگر، این گروهی که عقاید و نامشان به اعراب می‌‌ماند و با این وجود –ان‌‌شاءالله که!- ایرانی هستند، اگر به منطق عقل مجهز بودند، بیانیه‌‌ای صادر می‌‌کردند و با وجود آزاد نشدنِ آن پانزده تن، این پنج تن را رها می‌‌کردند و با اعلام این که دست به خون ایرانیانی آشکارا بیگناه نخواهند آلود، محبوبیتی به دست می‌‌آوردند. اما آنان نیز چنین نخواهند کرد. چون از قدرت نظامی و نفوذ اجتماعی و خرد واقعی بی‌‌بهره‌‌اند. و چون درک و فهمی درست از مفهوم دادگری و محبوبیت و راستکاری ندارند. پس اینجا هم غیاب قدرت با حماقت جبران می‌‌شود. شوربختانه احتمالا این پنج تن را به ستم خواهند کشت.

دلیل این حماقتهای مکرر و خشونتهای پیاپی، آن است که ایران زمینِ امروز با منطق عقل کار نمی‌‌کند. منطقِ آن قوانین بدویِ جار و خونخواهی است که از بافت قبیله‌‌ایِ اعراب جاهلیت همچنان نزد برخی از هم‌‌میهنانمان به ارث باقی مانده است. این همان منطقی است که یگانگی و منحصر به فرد بودنِ انسانها را نادیده می‌‌گیرد، و آنها را زیر طبقه‌‌هایی با برچسبهای شیک و مجلسی رده‌‌بندی می‌‌کند. طبقه‌‌هایی که محتوای واقعی‌‌شان دو قطبی ساده‌‌ایست: ما در برابر آنها.

این داستان سر دراز دارد، این همان ماجرای قدیمی است که دعوای کافر و مسلمان، جنگ اسماعیلی باطنی و سنی پیرو خلیفه، کشمکش شیعه و سنی، حیدری‌‌ و نعمتی را رقم زد، و ادامه یافت تا دعوای مستضعف و طاغوتی، بورژوا و پرولتر، «حزبی» و «انشعابی» و در نهایت در کاریکاتوری کم‌‌زیان‌‌تر: استقلالی و پرسپولیسی! این دوقطبی‌‌هاست که به کار بسیج نیروی انسانی و ابراز خشونت بر دیگری می‌‌آید، و همین است که به خاطر نادیده انگاشتن ذات یکتا و پیچیده‌‌ی آدمیان و ارزش ذاتی تک تک شان، از پایه دروغ است و آمیخته با بلاهت.

تا از بلاهت خویش رها نشویم، از خویشتنی ابله رها نخواهیم شد…

دوشنبه 1392/11/28

من هرگز زیر بارِ این قضیه نمی‌‌روم. همه‌‌ی دسیسه‌‌هایتان را نقش بر آب می‌‌کنم. آخر چطور شما می‌‌تواند خودتان را راضی کنید که اسم مرا به کل از سابقه‌‌ی قبیله‌‌ی نامدارمان خط بزنید؟ آن هم منی که در تمام حوادث و ماجراها نقشی پررنگ و مهم داشتم؟ مگر من نبودم که برای اولین بار سفید برفی را دیدم؟ اصلا چه بسا اگر من نبودم توی جنگل گم می‌‌شد و بلایی سرش می‌‌آمد. تازه، بعدش هم من بودم که آن پیغام سری را برای شاهزاده بردم. بازهم آخرش من بودم که ته مانده‌‌ی سیب سمی را پیدا کردم و فهمیدم چه بلایی سرش آمده. آن وقت به همین سادگی مرا از کل داستان حذف کرده‌‌اید؟ آن هم با این خرافاتِ بی‌‌معنا درباره‌‌ی تقدس عدد هفت؟ با همین بهانه‌‌ی ساده که عدد هفت شگون دارد، یک نفر را به کلی از درخشانترین برگهای تاریخ‌‌مان حذف کرده‌‌اید؟ پس وجدان و اخلاق چه می‌‌شود؟

من که می‌‌دانم، اصل قضیه آن است که شما به من حسودی می‌‌کنید. چون قدِ من چند انگشت از بقیه‌‌ی شما بلندتر است و سفید برفی هم مرا بیشتر از بقیه‌‌تان تحویل می‌‌گرفت. بله، برای همین است که در داستان اسمم را نیاورده‌‌اید. اما واقعا فکر می‌‌کنید می‌‌شود تاریخ را تحریف کرد؟ اشتباه می‌‌کنید. بالاخره مردم به همه چیز پی می‌‌برند و می‌‌فهمند که قهرمان اصلی داستان من بودم، نه شماها که حتا سفید برفی در تشخیص دادن‌‌تان از یکدیگر هم دچار اشکال بود. من درباره‌‌تان افشاگری می‌‌کنیم و خواهید دید که مردم داستان واقعی را ترجیح می‌‌دهند، نه نسخه‌‌ی تحریف شده‌‌ی غرض‌‌ورزانه‌‌ی شماها را…

بخشی از شکایت‌‌نامه‌‌ی کوتوله‌‌ی هشتم، برگرفته از فصل سیزدهم «بایگانی اسناد حقوقی کوتولگان جنگل سیاه»

سه شنبه 1392/12/6

نقدی بر رمزگذاری افراطی دانایی

دانش، پیکره‌‌ای پیچیده و نظام یافته از باورهای نظری و راهبردهای عملیاتی درباره‌‌ی چیزها و رخدادهاست، که در قالب نظامی نمادین رمزگذاری شده باشد. هر شاخه‌‌ی معتبر و کارآمدی از دانش، سیستمی نمادین است که طبقه‌‌ی خاصی از چیزها و رخدادها را با دقتی افزاینده رمزگذاری می‌‌کند، و برای کنترلِ آنها و مدیریت‌‌شان راهبردهایی مستدل و آزمایش‌‌پذیر را پیشنهاد می‌‌دهد. بر این مبنا، هر شاخه‌‌ای از دانش از شبکه‌‌ای از رویکردهای عملی و مهارتهایی شناختی یا فنی تشکیل یافته، که در قالب کلیدواژگانی تخصصی و دقیق صورتبندی شده باشند. چیرگی بر این نظام رمزگذاری و دستیابی به مهارت برای استفاده از آن نگرش فنی، به تمرین و آموزش و ممارست نیاز دارد، و این همان است که سلسله مراتب استاد و شاگردی را در حوزه‌‌های متفاوتِ دانایی پدید می‌‌آورد.

از همان زمانِ آغازینی که دانایی از سایر بخشهای فرهنگ اعلام استقلال کرد و رمزگانی تخصصی و ویژه‌‌ی خود را پدید آورد، آن سلسله مراتبِ برخورداری از دانش هم پدیدار شد. سلسله مراتبی که در ابتدای کار در قالب نظامهای کهانت سازمان می‌‌یافت، و به تدریج بیان اجتماعیِ ویژه‌‌ی خود را به دست آورد و به صورت مکتبها، محفلهای علمی، و دانشگاه‌‌ها نمود یافت و نهادهای ویژه‌‌ی تولید و تکثیر نظامهای دانایی را رقم زد. در این شکل بود که آن سلسله مراتبِ برخورداری از دانش و چیرگی بر مهارتهای علمی، به صورت زنجیره‌‌ای از القاب و عناوین تبلور یافت و جایگاه دارنده‌‌اش را در جامعه‌‌ای کوچکتر و کمابیش بسته‌‌ از متخصصان یا فن‌‌آوران مشخص ساخت.

در جوامعی که تولید و توزیع دانایی را به شکلی طبیعی و سازمان یافته تجربه می‌‌کنند. قاعدتا جریان تولید و تدوین دانایی، و مسیرهای توزیع و تثبیت آن در دانشجویان و مشتاقان و طالبان علم، شکلی متعادل می‌‌یابد و سیری تکاملی را طی می‌‌کند. به این ترتیب جرقه‌‌های جسته و گریخته‌‌ی خلاقیتهای فردی به شکلی روش‌‌مند محک می‌‌خورد و به شکلی سازگار با بدنه‌‌ی سیستمِ مستقرِ دانایی پیوند برقرار می‌‌کند و به تدریج در آن جذب می‌‌شود. اعتبار برخاسته از این مشارکت در روند تولید دانایی، همگام با این روند به تدریج تثبیت می‌‌شود و نام و ننگ دانشمندان را در محفلهای علمی رقم می‌‌زند، و همین جریان به تدریج القاب و عناوین شایسته‌‌ی افراد را نیز به بار می‌‌آورد. یک سیستم دانایی سالم در یک جامعه‌‌ی سرزنده و شکوفا از نظر علمی، با همین تعادل و گسترش یافتنِ تدریجی و پیوسته‌‌ی دانش و پیچیده‌‌تر شدنِ تدریجی جامعه‌‌ی دانشمندان مشخص می‌‌شود.

اما در جامعه‌‌ای که با اختلالی در حوزه‌‌ی نظامهای دانایی روبرو باشد، با اشکالی نامتعادل از همین جریان روبرو می‌‌شویم. اشکالی که از بن‌‌بستها، میان‌‌بُرهای ناکارآمد، و رمزگذاری‌‌های افراطی انباشته شده‌‌اند. جامعه‌‌ی علمی امروزِ ایران، نمونه‌‌ای برجسته و فاجعه‌‌بار از چنین وضعیتی را به نمایش می‌‌گذارد. نمودهای این اختلال را در انحرافهای جامعه‌‌شناختی از آن مسیرِ طبیعیِ تکامل دانایی می‌‌توان تشخیص داد. در شرایطی که خلاقیتهای فردی در قلمرو دانایی درست جذب و پردازش نمی‌‌شوند، و در نتیجه به شکلی نظام‌‌مند و روش‌‌مند محک نمی‌‌خورند، شاهرگهای منتهی به فربه شدنِ این پیکره‌‌ی فرهنگی بسته می‌‌شود. در نتیجه دانشِ چندانی تولید نمی‌‌شود و بازتولید و چرخش مکرر همان محتواهای قبلی است که شکلی مصنوعی و ظاهرسازانه از جریان یافتنِ معنا را به نمایش می‌‌گذارد. این شرایط، معمولا معلولِ بر باد رفتنِ استقلال و خودمداریِ درونیِ نظامِ اجتماعی دانایی است، که خود معمولا پیامدِ دست‌‌اندازی نهادهای دیگر (به خصوص نهادهای سیاسی) به این عرصه است.

به بیان دیگر، معمولا سیر انحراف از آن مسیرِ طبیعی و هنجارین، و فرو خشکیدنِ ریشه‌‌های این درخت، از آنجا شروع می‌‌شود که تراکمی از قدرت در نهادهای دیگر، به تحمیل معناها، یا هرس کردنِ نهادها،‌‌ یا عزل و نصبهای اجباری در درون نظام دانایی دامن بزند. در چنین شرایطی، نهادی بیرونی که می‌‌تواند خصلتی سیاسی یا ایدئولوژیک داشته باشد، می‌‌کوشد تا بخشهایی از سیستم دانایی را مصادره کند و به خدمت بگیرد. این تلاش تا حدودی در اعتبار والای نظامهای دانایی و خواستِ سهیم شدن در آن ریشه دارد، و تاحدودی هم از تمایل برای برخورداری از توانمندی‌‌های فنیِ برخاسته از آن ناشی می‌‌شود. به این ترتیب نهادهای سیاسی/ ایدئولوژیک به سودای شریک شدن در اعتبار نهادهای علمی، و/یا با قصدِ به خدمت گرفتن مهارتهای فنیِ برخاسته از آن، در روند عادی رشد و گسترش نهادهای علمی مداخله می‌‌کنند، و به این ترتیب ساز و کارهای ظریف درونیِ این سیستم را بر هم می‌‌زنند.

در این شرایط است که کتابها سانسور و نظریه‌‌ها تحریف می‌‌شود، باید و نبایدهایی درباره‌‌ی موضوع پژوهش و روش تحقیق و حتا نتایج مطلوب مطرح می‌‌شود، و اشخاص و سازمانهایی از بیرون به نهادهای علمی تحمیل می‌‌شوند، بی آن که در اندرون جامعه‌‌ی علمی پرورده شده و از درون به شکلی انداموار در پیوند با اجزای آن بالیده باشند. در این شرایط، سلسله مراتب طبیعیِ استادی شاگردی به هم می‌‌خورد، و رمزگذاری‌‌هایی که زمانی همچون برچسبهایی درونزاد و موضعی برای کارکردهایی در درون سیستم ابداع شده بود، از محتوای اصلی‌‌اش تهی شده، و همچون نمادهایی پوک و پوچ در اقلیمهایی متفاوت و بی‌‌ربط تنها برای اعتبارسازی و مشروعیت بخشی به افراد و نهادها به کار گرفته می‌‌شوند.

در این شرایط، شکلی از تورمِ سکه‌‌ی رایج علم پدید می‌‌آید. یعنی رمزگان و نمادهای قراردادی‌‌ای که موقعیت یک نفر، ‌‌یک نظریه، یک متن یا یک نهاد را در جامعه‌‌ی علمی نشان می‌‌داد، خارج از بافت اصلی‌‌اش، تنها به عنوان پرچمی برای نمایش مشروعیت یا اهمیت یا اعتبار امری غیرعلمی مورد استفاده قرار می‌‌گیرد. این تورم و نابسامانی، در معنازدایی تدریجی از حریم دانش نمود می‌‌یابد. کاسته شدن تدریجی و محتومِ اعتبارِ متونی خالی از معنا، با تکثیر افراطی‌‌شان جبران می‌‌شود، و غیابِ شخصیت علمی و مرجعیتِ واقعیِ شخصیتی خردمند، با انباشت علایم و نمادها و جوایز ریز و درشت جبران می‌‌گردد. این چرخه، از دید سیستمی، بازخوردی مثبت را در خود نهفته است، و تسلسلی را موجب می‌‌شود که به بی‌‌اعتباری افزاینده و مهلک سلسله مراتب علمی، و رمزگذاری افراطیِ این امرِ غایب می‌‌انجامد. آزمندیِ نهادهای بیرونی برای برخورداری از اعتبار و مشروعیت نظام دانایی، با بی‌‌رمق شدنِ تدریجی این نظام و از پا افتادن‌‌اش زیر فشار این کم‌‌خونی و مرض، تشدید می‌‌شود، و این جریانی است که انقراض یک نظام دانایی در جامعه‌‌ای را رقم می‌‌زند. روندی که چه بسا با ظهور نظامهایی یکسره نو و غافلگیرانه از معنا در آن جامعه جبران شود، و پیکربندی نوپدیدی از دانایی را در نهادهایی نوبنیاد ممکن سازد…

پنج‌‌شنبه 1392/12/8

بسمه تعالی

در خصوص استفتاء مِن باب برنام‌‌های اسفندماه سال جاری، دفتر سید محمد طباطبایی تبریزی اعلام کرد که به خاطر رؤیت نشدنِ هلال خورشید، جمعه شانزدهم اسفند به عنوان دومین جمعه‌‌ی ماه اعلام می‌‌شود و کوهنوردی مسلمین و مسلمات و مسیحیون و مسیحیات و کلیمیون و کلیمیات و غیرهم بأی نحو کأن در این روز واجب ضروری است!

بر همین قیاس جشن نوروزی خورشید هم به روز جمعه 23 اسفندماه منتقل شده و این اعتکاف ملکوتی در ایوان شمس واقع در قریه‌‌ی طهران برگزار می‌‌شود.

از کل اهالی طهران و ری و کُلین دعوت می‌‌شود با شرکت در این مراسم سیاسی-عبادی مشت محکمی بزنند به دهان مغولستان، تاتارستان، مقدونیه، امپراتوری روم، خلافت عثمانی، کشور پادشاهی پرتغال و بقیه‌‌ی اجنبیونِ مهاجم به دارالاسلام!

و من الله توفیق و علیه عدوان…

دوشنبه 1392/12/12

هرچه آمدیم ننویسیم درباره‌‌ی این بحران اوکراین، نشد!

در دو کلمه بگویم، به نظرم دومینوی بزرگی به راه افتاده که مهره‌‌ی آخرش به ایران تنه‌‌ی محکمی خواهد زد. بنگرید به دوقطبی‌‌های آمریکا- اروپا در برابر روسیه، و بعد آمریکا-عربستان در برابر روسیه-سوریه، و بعد آمریکا- عربستان در برابر سوریه-ایران، و بعد…

شنبه 1392/12/16

P:\pix\me\khorshid\mountain\1393-10-darakeh\1900009_10201597650885610_609396056_n.jpg

انعکاس

از بیرون که نگاه می‌‌کردی، درست مثل یک شیشه‌‌ی عادی به نظر می‌‌رسید، یک شیشه‌‌ی پنجره‌‌ي معمولی که روی دیوار خشتیِ ساختمانی معمولی کار گذاشته باشند. البته چند نکته‌‌ی شک‌‌برانگیز درباره‌‌اش وجود داشت؛ مثلا این که در ارتفاع خیلی زیادی قرار داشت، یا این که با نور محوی می‌‌درخشید. اما اولش اینها به چشممان نیامد. برای هردوی این ویژگیها توجیه کافی وجود داشت، چون شیشه را به عنوان پنجره روی دیواری کار گذاشته بودند. در نگاه اول پنجره‌‌‌‌ای بود بر دیوار کافه‌‌ای در کوهستان. همه‌‌ی آنهایی که برای کوهنوردی به درکه می‌‌روند آن را دیده‌‌اند و به خاطر همین پنهان شدن‌‌اش در زمینه‌‌ی ساختمانی معمولی، بی‌‌توجه از کنارش گذشته‌‌اند.

ما هم چه بسا همین کار را می‌‌کردیم. اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد. چون دوستمان امیر پیشنهاد کرد از انعکاس تصویرمان در آن شیشه عکس بگیرد. گفتم که شیشه درخششی داشت، اما آن را هم به بازتابیدن نور آفتاب مربوط می‌‌دانستیم، چون بالاخره بالای کوه بود و پنجره‌‌ هم در حاشیه‌‌ی ساختمان و نزدیک چشم‌‌انداز گسترده‌‌ی کوهستان قرار داشت. به هر صورت، جمع شدیم و جلوی پنجره عکسی انداختیم. شوخی‌‌ و خنده‌‌ی بعدش مانع شد درست به آن توجه کنیم. اگر دقت می‌‌کردیم، می‌‌دیدیم که تصویرمان در پنجره، واقعی‌‌تر از خودمان افتاده است. انگار که عکسی قدیمی را بازسازی کرده باشند، با این تفاوت که عکس قدیمی و رنگ و رو رفته خودمان بودیم و عکس اصلی، همانی که از درون شیشه بیرون تراویده بود. آن وقت تازه به رازِ این شیشه‌‌ی به ظاهر معمولی پی بردیم. شیشه‌‌ای که انعکاس تصویرمان در آن از خودِ واقعی‌‌مان دقیقتر و روشنتر می‌‌نمود. دلیلش هم این بود که واقعیت در آن طرفِ این پنجره قرار داشت. منظورم فضای داخلی کافه نیست، بلکه درونِ دنیای منعکس شده در شیشه، در یک دنیای موازی.

می‌‌دانم باور کردن‌‌اش دشوار است. ما هم تا مدتها در فهم ماجرا اشکال داشتیم و چند تا از کسانی که در این عکس دیده می‌‌شوند هنوز هم حاضر نیستند واقعیت را قبول کنند. اما اینها چیزی را تغییر نمی‌‌دهد. ما آنجا ناگهان متوجه شدیم که دنیای ما اصولا وجود ندارد. دنیای واقعی در آنسوی آن شیشه قرار گرفته است. ما تنها انعکاسی از رخدادهای آن طرف شیشه هستیم که در آن باز تابیده. گهگاهی تصادفی باعث می‌‌شود چشمهای دو طرف این شیشه به تصویرهای خود خیره شوند، و تنها آن موقع است که این راز سهمگین فاش می‌‌شود. شاید به این دلیل بود که آن پیرمرد محلی می‌‌گفت پیران ده‌‌شان در روزگاران پیشین آن بخش از کوه را مقدس می‌‌دانسته‌‌اند و سقاخانه‌‌ای هم همان جا درست کرده بودند.

به احتمال زیاد الان که اینها را می‌‌نویسم، کسی واقعی‌‌تر از من در آن طرف شیشه نشسته و دارد همین‌‌ها را می‌‌نویسد. کسی که از من واقعی‌‌تر است و من فقط بازتابی از او هستم. مثل بازتابی از تصویری که یک روز در دوربینی شکار شد…

پنجشنبه 1392/12/20

اعتراف دوم: اعتراف می‌‌کنم که به آزادی اندیشیدن در شکلی مطلق و محض باور دارم!

احتمالا عنوان این اعتراف غریب می‌‌نماید، چون مردمان همواره هر دو رکن این گزاره، یعنی آزادی و اندیشیدن را ستوده‌‌اند و قاعدتا تصور بر این است که باید ترکیبشان، یعنی آزادی در اندیشیدن را هم بستایند. اما حقیقت آن است که چنین نیست. بخش بزرگی از اندیشیدنی‌‌ها به خاطر تابوهای اجتماعی بی‌‌شرمانه می‌‌نمایند و بخشی کوچکتر هستند که نامعقول و دیوانه‌‌وار هستند یا با برچسب احمقانه و ابلهانه و کودکانه مشخص می‌‌شوند. در عمل، همه درباره‌‌ی آزادی اندیشه شعار می‌‌دهند، اما تا جایی که دیده‌‌ام، تقریبا همه‌‌ی مردم تقریبا در همه‌‌ی اوقات حریم اندیشیدن خود را به محدوده‌‌ی کوچک و مختصری منحصر می‌‌کنند که شایسته و مقبول و معقول می‌‌نماید. معمولا با ابزاری آغشته به سلطه و محدودیت، یعنی زبان هم چنین می‌‌کنند. به این شکل که درباره‌‌ی اموری تکراری و هنجارین گفتگوی درونی‌‌ای می‌‌پروند و به این ترتیب امری از پیش تعبیه شده در نهادهای اجتماعی را در ذهن خویش بازتولید می‌‌کنند و اسم آن را اندیشیدن می‌‌گذارند. به لحاظ آماری، اکثر مردم اکثر اوقات چنین‌‌اند. یعنی خروج از حدود ترسیم شده توسط تابوهای فرهنگی و سلطه‌‌ی اجتماعی اندک و کمیاب است. هرچند بازی کردن در اطراف این حد و مرز به صورت نوعی تفریح غیرمجاز فکری نزد همگان شایع است. اما این بازیها را نمی‌‌توان فرا رفتن از مرزهای «تفکر مجاز» دانست. چرا که معمولا ایده‌‌هایی را در بر می‌‌گیرد که محتوایشان خیالپردازی‌‌های جنسی یا تصویرپردازی درباره‌‌ی اِعمال خشونت به دیگری است. یعنی اموری که به هر صورت تحقق عینی هنجارینی –هرچند در صورتی مجرمانه- دارند.

اما باید اعتراف کنم که برای من این مرزها و محدوده‌‌ها معتبر نیست. از یک سو به این دلیل که واقعا –شاید به خاطر تجربه‌‌ی زیسته‌‌ام- در قبول مرزهای هنجارین و مرسومِ امر مجاز/ غیرمجاز تردید دارم، و از سوی دیگر شاید به این خاطر که لذتِ عبور از این مرزها و بارور بودنِ حاصل کار را دیده‌‌ام. اعتراف می‌‌کنم که با این مبانی، به هیچ حد و مرزی برای اندیشیدن قایل نیستم. اعتراف می‌‌کنم که بی‌‌شرمانه‌‌ترین، دیوانه‌‌وارترین، نامعقول‌‌ترین، و نامقدس‌‌ترین اندیشه‌‌ها را اندیشیده‌‌ام. اعتراف می‌‌کنم که چرندترین گزاره‌‌ها و اندیشه‌‌های جاری در اطرافمان را –البته معمولا محض تفریح و تمرین- برای دقایقی همچون حقایقی ابدی فرض کرده و به پیامدها و نتایج آن «از درون» اندیشیده‌‌ام. از بنیادگرایی طالبانی بگیرید تا قوم‌‌گرایی پورپیراری و از کیشِ قربانی انسان و آدمخواری آزتکها گرفته تا تئوری توطئه‌‌ای که می‌‌گوید طبقه‌‌ی حاکم بر آمریکا بیگانه‌‌هایی فضایی هستند!

اعتراف می‌‌کنم که به هیچ باید و نبایدی در حوزه‌‌ی اندیشیدن مجاز باور ندارم، و گمان می‌‌کنم هرچیزی را می‌‌توان اندیشید. اعتراف می‌‌کنم بی‌‌ادبانه، نامرسوم، ناپذیرفته، یا عجیب و غریب بودن ایده‌‌ها برایم عاملی بازدارنده نیست، تا از اندیشیدن درباره‌‌ی هسته‌‌ی مفهومی و جوانب عملیاتی ایده‌‌ها چشم‌‌پوشی کنم. اعتراف می‌‌کنم بخش مهمی از آنچه که تا به حال آموخته‌‌ام، در جریان سرکشی به همین گوشه و کنارهای تنگ و تاریک اندیشه حاصل آمده، و اعتراف می‌‌کنم از دید من تنها با چنین سفرهای جنون‌‌آمیزی در سرزمین پهناور اندیشه‌‌هاست که می‌‌توان سره را از ناسره تفکیک کرد و به معیارهایی درونزاد و استوار برای رد و قبول ایده‌‌ها دست یافت.

در این بین، اعتراف می‌‌کنم با وجود پرسه‌‌ زدن‌‌های بسیار در دنیای افکار وحشی و آرای مطرود، در نهایت یک عقل‌‌گرای پرشور هستم. یعنی معتقدم باید به همه چیز بی‌‌واهمه اندیشید و هر ایده‌‌ای را بی‌‌پروا همدلانه وارسی کرد، ولی بعد از آن باید سختگیرانه برای رد و قبول آن معیار ساخت و درباره‌‌ی مرزهای بین گزاره‌‌های درست و نادرست، «بعد از» ماجراجویی در این پهنه‌‌ی پهناور، سختگیرانه داوری کرد. یعنی فکر می‌‌کنم هنگام پژوهیدن و نگریستن و رویارویی با معناها و ایده‌‌ها باید همدلانه یا دست کم بی‌‌طرفانه نگاهشان کرد، اما موقعِ پذیرفتن‌‌شان و افزودن‌‌شان به منظومه‌‌ی فکری خویش، باید بسیار سختگیر بود و بي‌‌امان و بی‌‌رحمانه نقد کرد و درباره‌‌ی روش و معیارهای صحت گزاره‌‌ها مو را از ماست کشید.

با این مقدمه‌‌چینی‌‌ها اعتراف می‌‌کنم سختگیری‌‌های روش‌‌شناسانه‌‌ام برای تفکیک علم از شبه‌‌علم و پافشاری‌‌ام بر روشن بودن مفاهیم و گامهای استدلالی از همین جا بر می‌‌خیزد. اعتراف می‌‌کنم مخالفتم با نظریه‌‌هایی که نادرست می‌‌دانم، یا ایده‌‌ها و باورهایی که خرافی و چرند و بی‌‌پایه می‌‌دانم‌‌شان، از پرهیز پارسایانه و کناره‌‌جویی محتاطانه درباره‌‌شان برنخاسته، که از غوطه‌‌ خوردن در اندرون‌‌شان و همراه شدنِ آزمایشی با آنها نتیجه شده است. اعتراف می‌‌کنم به همین دلیل وقتی گرانبها را صرف یادگیری طالع‌‌بینی و کف‌‌بینی و سحر و رمل و جفر و باقی مهارتهای جادوگرانه‌‌ی هری‌‌ پاتری کرده‌‌ام، تا بتوانم منصفانه و محکم درباره‌‌ی چرند بودن‌‌شان اظهار نظر کنم!

اعتراف می‌‌کنم بر همین مبنا، به نظرم بخش عمده‌‌ی مردمی که از ایده‌‌ای دفاع می‌‌کنند یا به ایده‌‌ای می‌‌تازند، نه امرِ مقبولِ مورد دفاع را درست می‌‌شناسند و نه مسئله‌‌ی مطرودِ موضوعِ حمله را. اعتراف می‌‌کنم که به نظرم اصولا داوری کردن درباره‌‌ی نظریه‌‌ها، باورها، گزاره‌‌ها یا آیین‌‌ها ناممکن است، مگر آن که چنین سیر و سلوک جسورانه و بی‌‌مهابایی انجام پذیرفته باشد، و معیارهای رد و قبول سخن از اندرون آن زاده شده باشد.

اعتراف می‌‌کنم با این هدف و با این ترتیب، بخش مهمی از آنچه را که شاید زشت و ناپسند و بی‌‌شرمانه و غیراخلاقی و جنون‌‌آمیز بدانید، اندیشیده‌‌ام. ابتدا تنها با هدف فهمیدن آن، و بعد، با قصدِ دستیابی به داوری‌‌ای درست و عمیق درباره‌‌شان…

دوشنبه 1392/12/26

خرچنگ

آبان 1376- جزیره‌‌ی کیش

نشسته بر سر يك سنگ صبحى         افق در پيش رو، خونين ز زايش

گرفته فاصله گردون ز دريا         چه رقصان موجها از اين گشايش

بر آن تك صخره ‏ى خيسِ سحرگاه        شكوفه زد هزاران كاكل موج

سپاهى آبگينه ‏پوش و روشن         نهاده دل همه بر قصه ‏ى اوج

گرفتم بر فراز صخره آرام        به زير پاى، دستِ سبز دريا

به دل بگشود باز انديشه آغوش        شدم حل اندر آن نقش فريبا

كنار تختگاهم، کنجِ اورنگ         به جنبش بانگ زد بيگانه آهنگ

چه شادان و چه چابك گام مى‏زد         بر آن خرسنگ آن خوشرنگ خرچنگ

نگاهم با نگاهش خورد پيوند         ز چشم وحشى‏اش اين راز خواندم

همان قدرى كه در چشمت عجيبم         تو هم در چشم من ناجورى، آدم

به چشمت خَستَری مانم زرهپوش         ولی بنگر، تو هم ایزد نمانی

اگر تن‏پوش من از استخوان است         تو هم زاین چرم بر تن سخت‌‌جانی

تويى كانون پرگار وجودت         تو را عادت شده خود را گُزيدن

تو آنقدر از درون خود را بديدى         شدى معتادِ خود در خواب ديدن

ز بس از خویشتن دنيا فشردى         شده کج زیر وزنت برکه و دشت

چو نمرودی به گردون تیر انداخت        به خویش‌‌اش عاقبت آسیب برگشت

 

ولى بشنو ز من کز این دو روزن         نبینی جلوه‏اى از رنگ هستى

من و او را رها كن تا ببينى         كه از بيرون تو هم خرچنگ هستى

 

 

ادامه مطلب: بهار سال 1393  (1)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب