پنجشنبه , آذر 22 1403

پاییز سال 1393

پاییز سال 1393

سه شنبه 1393/7/15

آنکه اندکی داند، نداند که هیچ نداند؛ بسیاری باید خواندن تا بداند که هیچ نمی‌‌داند.

(بهاء ولد)

جمعه 1393/7/25

مردمی که تاریخ خویش را از یاد ببرند یا درباره‌‌ی پیشینه‌‌ی خویش پرسش نکنند، اکنون را نیز از دست خواهند داد. ایرانیان دیر زمانی است که با این بیماری دست به گریبان‌‌اند و تاریخ دیرپا و شگفت‌‌انگیز خود را یا نمی‌‌خوانند و یا از پرسشگری درباره‌‌اش پرهیز می‌‌کنند. تا جایی که می‌‌بینم، این عارضه در میان نویسندگان عوام و دانشگاهیانِ متوسط بیشتر در قالب ترکیب دو صفت بروز می‌‌کند: یکی کم خواندن و بسنده کردن به یکی دو منبع مرجع و مشهور و نادیده انگاشتن یا بی‌‌خبر ماندن از منابع دیگر، و دومی ناتوانی در طرح پرسش و بدیهی فرض کردن گزارشها و پذیرفتن غیرنقادانه‌‌ی آنچه که می‌‌خوانند. این دو عارضه تنها به تاریخ‌‌نویسان ایرانی محدود نمی‌‌شود، که در میان استادان نامدار تاریخ در سطحی جهانی نیز به نمونه‌‌های تکان دهنده‌‌ای درباره‌‌اش بر می‌‌خوریم.

آنچه انگیزه‌‌ی نوشتن این سطور شد، درک محضر استادی بود به اسم Allen Guelzo که از استادان نامدار تاریخ است و این روزها ضبط کلاس‌‌هایش در مجموعه‌‌ی TTC را گوش می‌‌کردم، با عنوانِ Making History: Hoe great historians interpret the past. دوستان و نزدیکان می‌‌دانند که من محصولات شرکت TTC را بسیار می‌‌پسندم و یک جورهای مخاطب پر و پا قرص دوره‌‌های آموزشی‌‌شان هستم. دوستانی که با این شرکت آشنایی ندارند، خوب است چرخی در گوگل بزنند و آن را بیابند و ببینند که همت این گروه بر این قرار گرفته که بهترین و نامدارترین استادان متخصص در رشته‌‌های گوناگون را انتخاب کنند و درسهایی که بهترین دانشگاه‌‌های دنیا می‌‌دهند را ضبط کنند و به صورت فیلم یا فایل صوتی منتشر کنند. من سالهاست به طور منظم این کلاسها را دنبال می‌‌کنم و دانشجوی قدیمی‌‌شان محسوب می‌‌شوم و خود را مدیون‌‌شان می‌‌دانم. با این وجود دوره‌‌ی استاد گِزلوی بزرگ به راستی توی ذوقم زد.

از این مرد پیشتر مقاله‌‌ای خوانده بودم درباره‌‌ی فلسفه‌‌ی تاریخ که بدک نبود و از کلاسهایش هم روشن بود که آدم باسوادی است و به رسم آکادمیک منابع تاریخی یونانی-لاتینی را خوب خوانده است. با این وجود ساده‌‌لوحی‌‌اش در پذیرفتن هرآنچه (هرچند چرندیات نمایانی) که در چند منبعِ اصلی (هرودوت، کسنوفون، توکودیدس، پولیبیوس، و…) نوشته شده، و عجزِ آشکارش در طرح پرسش و تحلیلی نگریستن، در کنار بی‌‌سوادی آشکارش درباره‌‌ی منابع همزمانِ این تاریخ‌‌ها (مثلا منابع آرامی، پارسی باستان، پهلوی و پارسی-عربی) به راستی مایه‌‌ی افسوس بود.

وقتی استادی با شهرت جهانی که قرار است چگونگیِ اندیشیدن تاریخی را تدریس کند، از این پایه از دقت نظر تحلیلی و وسعت نظر در دانش برخوردار است، تکلیف دانش‌‌آموختگان ایرانی‌‌‌‌ای که در همان دانشگاهها زیر دست همین جور استادان تربیت می‌‌شوند خود به خود معلوم است. خلاصه این که گمان نکنید تدریس در دانشگاهی نامدار یا شهرتی آکادمیک به تنهایی برای درست یا حتا سنجیده بودنِ حرفی کافی است. به واقع هر سخنی را به خصوص در حوزه‌‌ی تاریخ حتما باید با بیشترین اسنادِ در دسترس محک زد و نقادانه و پرسشگرانه با آن برخورد کرد. وگرنه نتیجه رونویسی ساده‌‌لوحانه‌‌ی هرودوت و لیوی از آب در می‌‌آمد، که خوب، فعلا در آمده است!

در آخر این را هم ناگفته نگذارم که اگر آب دستتان است زمین بگذارید و درسنامه‌‌های صوتی TTC را بگیرید که با یک گوشی متصل به تلفن همراه‌‌تان اوقات هدر شده‌‌ در ترافیک‌‌ آدمخوار تهران را به کلاس درسی درخشان بدل می‌‌کند. حتا اگر کلاس درس عبرت‌‌انگیزِ دکتر گزلوی گرامی باشد.

سه شنبه 1393/7/29

اعتراف ششم: اعتراف می‌‌کنم خودخواه و خودبین و خودمدار هستم.

در آغاز تردید داشتم این اعتراف را بنویسم. از طرفی به این دلیل که مضمون این اعتراف را هزاره‌‌ایست در فرهنگ ما نکوهش می‌‌کنند، و از طرف دیگر چون هسته‌‌ی مرکزی این سه صفت را همگان دارند و این حقیقت، اشاره به امری عام میان همه را لوس و بی‌‌مزه می‌‌کرد. اما اهمیت موضوع مرا به اعتراف وا داشت.

اعتراف می‌‌کنم که خودخواه هستم. یعنی در انجام هر کاری و گرفتن هر تصمیمی ابتدا به این نکته توجه می‌‌کنم که این کار، این شکست تقارن و این حرکتِ جزئی برای دگرگون ساختن هستی، اندوخته‌‌ی قلبم (لذت، قدرت، معنا و بقای) مرا چطور دستکاری می‌‌کنم. به این معنی خودخواه هستم که در تصمیمها و کارهایم همواره می‌‌کوشم بیشترین شادمانی، بیشترین توانمندی، بیشترین تندرستی و بیشترین معنا را ابتدا برای خودم، و بعد برای دیگران ایجاد کنم. درباره‌‌ی دیگران هم ابتدا کسانی را در نظر دارم که به من نزدیکتر هستند، و درباره‌‌ی دورترها، دیرتر اندیشه می‌‌کنم.

اعتراف می‌‌کنم که خودبین هستم، یعنی نگاهم بیش و پیش از هرچیز، به خودم خیره شده و آنچه را که در من پدیدار می‌‌گردد و آنچه در اندرونم می‌‌گذرد در مرکز توجهم قرار دارد.

اعتراف می‌‌کنم که خودمدار هستم. یعنی وقتی دست به کاری فراز می‌‌برم، یا تصمیمی می‌‌گیرم، به خصوص وقتی ماجرا به زیست‌‌جهان شخصی‌‌ام مربوط باشد، مداخله‌‌ی هیچ کسی را بر نمی‌‌تابم و این که دیگران درباره‌‌ام چه می‌‌اندیشند را مهم نمی‌‌شمارم.

اعتراف می‌‌کنم به این معانی خودبین، خودخواه و خودمدار هستم. نگریستن به خویش را، فهمیدن خویشتن را، و افزودن به معنا و قدرت و لذت و بقای خود را مقدم بر سایر چیزها می‌‌دانم، و از درون خویش و با تکیه به خود است که حرکت می‌‌کنم و پیش‌‌می‌‌روم. در عین حال، بر این باورم که همه همین طور هستند، و به لحاظ اخلاقی باید هم همین‌‌ طور باشند!

یعنی تا جایی که من از هستی سر در آورده‌‌ام، همه‌‌ی مردم دقیقا به همین ترتیب (با درجات متفاوتی از دقت) همین متغیرهای چهارگانه را (سنجیده و موفق یا سردرگم و ناکام) در خود محاسبه می‌‌کنند و به همین ترتیب جهت‌‌گیری‌‌شان با مرکزیت خودشان گره خورده است. درجه‌‌ی خودآگاهی نسبت به این وضعیت اما می‌‌تواند از بلاهتِ یک خودشیفته‌‌ی حرفه‌‌ای شروع شود و به خردمندیِ ذهنی مستقل و خودبنیاد ختم گردد.

تأمل در خویش و نگریستنِ بی‌‌پروا به خود کلیدی است که گذار از آن بلاهت به این نبوغ را ممکن می‌‌سازد. درباره‌‌ی خودم، تا جایی که می‌‌دانم این خیرگی به خویشتن از جنس تأمل است و نه خودشیفتگی، هرچند مدام مراقبم که مبادا از این به آن بلغزد و بغلتد. به این نکته هم باور دارم که تا خود را دوست نداشته باشی، نمی‌‌توانی دیگری را دوست داشته باشی. آنان که انحصاری در عشق به خود دارند و با خودشیفتگی محبتشان را فقط و فقط به خود نثار می‌‌کنند، در اصل نفرت از خویشتن را فرو می‌‌پوشانند، و ماهیت عشق دفن شده در دیگری نیز هم‌‌چنین است.

اعتراف می‌‌کنم که بارها و بارها درباره‌‌ی محتوای اخلاقی این سه صفت اندیشیده‌‌ام و دیرزمانی در پذیرفتن صریح آنها دچار اشکال بوده‌‌ام. اعتراف می‌‌کنم که برای مدتها همرنگی با جماعت را تاب می‌‌آوردم. جماعتی که خیره‌‌سرانه منافع ساده و پیش پا افتاده‌‌ای را می‌‌جویند، ریاکارانه این حقیقت را انکار می‌‌کنند، و خلاقانه توضیح‌‌های عجیب و غریب روشنفکرانه، مذهبی یا بشردوستانه برایش اختراع می‌‌کنند. اعتراف می‌‌کنم من نیز مانند همگان تا دیرزمانی با حماقت ناشی از خیره شدنِ صرف به خویشتن دست به گریبان بوده‌‌ام، و چه بسا که هنوز باشم. اعتراف می‌‌کنم برای دیرزمانی آزمندی و حرصِ برخاسته از خودخواهی را سبک می‌‌شمردم و دارویی برایش سراغ نداشتم، تا آن که گره خوردن قلبم من و دیگری را دیدم و فهمِ آنچه که هستیم و بنیاد کردن اخلاق بر مبنای عینیت بیرونی را آن اکسیرِ شفابخش یافتم.

این که همگان قلبم را می‌‌جویند و افزودن بر قدرت و لذت و بقا و معنای خود را آماج کرده‌‌اند، به نظرم امری بدیهی، فراگیر، طبیعی و پذیرفتنی است، اما نمی‌‌فهمم چرا شماری چنین انبوه از مردمان این حقیقت ساده را انکار می‌‌کنند. انکار این حقیقت است که باعث می‌‌شود مردمان نتوانند گره خوردنِ قلبم خود و دیگران را دریابند، و راهبردِ درست و اخلاقیِ افزودن بر قلبمِ کل را بیابند و به فرجام برسانند. انبوهی از دروغ و خرافه و فریب برای فرو پوشاندن این حقیقت ساده ابداع شده، و بستری شفاف و نمایان از آنچه که هست در این هیاهو نادیده انگاشته شده است. بر این باورم که اگر تکلیف من با من روشن باشد و خودمداری و خودخواهی و خودبینی در مجرای درست و سازنده‌‌اش جریان یابد، راهِ افزودن بر قلبم خویشتن به افزودن بر شادمانی، توانمندی و معنای زندگی دیگران منجر خواهد شد، و شناختِ عمیقتر و عمیقترِ من به ژرف‌‌نگری در دیگری خواهد انجامید.

از این موضع، اعتراف من به خودخواهی، خودبینی، و خودمداری به معنای خستو شدن به عارضه‌‌ای رفتاری یا نقصی اخلاقی نیست، که خودآگاهی بر این اصل را و پذیرفتن و اعلام کردن‌‌اش را عینِ اخلاق و بسترِ زایش «من»ای عقلانی و نیکوکار می‌‌دانم. تنها از راهِ خیره نگریستن به خویشتن و خودبینی است که می‌‌توان درجه‌‌ی درهم‌‌پیوستگی من و دیگری را دریافت، و تنها با خودخواهی و پذیرش و شناخت «منِ موجود» است که می‌‌توان برنامه‌‌ای واقعی برای دگرگون ساختنِ من و دستیابی به «منِ مطلوب» طراحی کرد. به همین ترتیب، تنها با خودمداری و میدان ندادن به مداخله‌‌ی دیگری است که می‌‌توان مسیری راست و هدفمند را پیمود و از دخل و تصرف نابجای دیگری در جاهایی که خودش هم بر آن آگاهی یا در آن حقی ندارد، ‌‌پیشگیری کرد.

با این پیش‌‌داشتها و پیامدها، اعتراف می‌‌کنم که خودخواه، خودبین و خودمدار هستم.

پنج شنبه 1393/8/1

درباره‌‌ی اسیدپاشی‌‌ها چند نکته به نظرم رسید که می‌‌خواهم با دوستانم در میان بگذارم:

نخست: چیزی که این روزها زیاد از دختران و بانوان می‌‌شنوم، ابراز ترس و هراس از ظاهر شدن در محیطهای عمومی است. از من بشنوید و نترسید! وقتی صبح از خانه خارج می‌‌شوید به این نکته توجه داشته باشید که احتمال این که چنین بلایی سرتان بیاید، از این که در تصادف رانندگی صورت یا مغز و نخاع خود را از دست بدهید، خیلی خیلی کمتر است. تا به حال در میان نزدیک به چهل میلیون بانوی ایرانی، حدود بیست تن قربانی این ماجرا شده‌‌اند و بسیار بعید است این شمار تا آخرِ کار به پنجاه برسد. این نسبت به سوختگی‌‌های تصادفی، حادثه‌‌ی رانندگی، یا احتمال ابتلا به بیماری‌‌هایی که زیبایی چهره را از بین می‌‌برد، بسیار ناچیز است. بنابراین نترسید، به لحاظ آماری همه‌‌تان بی آسیب از این غوغا گذر خواهید کرد، همچنان که مردن در سانحه‌‌ای و سوختن چهره‌‌تان در حادثه‌‌ای (با وجود احتمال افزون‌‌ترش) برایتان تجربه‌‌ای روزمره نیست. دوستان من، نترسید.

دوم این که آشکارا این ماجرا باعث شده سطح اعتماد عمومی در جامعه کم شود و احساس ناامنی مردم را به دشمنان بالقوه‌‌ی همدیگر بدل سازد. لطفا توجه کنید که یک اسیدپاش نمونه‌‌ای از پست‌‌ترین و بیمارترین محصولات این جامعه است که تعداد و تاثیری بسیار محدود دارد. مردان جامعه‌‌ی ایران را این بیمارها و جانی‌‌ها تشکیل نمی‌‌دهند. بنابراین از بانوان گرامی درخواست دارم بدبین نباشند و بیهوده از «مردم» که بیگناه هستند، نترسند و نسبت به همگان بدبین نباشند.

سوم: در شرایطی که به دلایل سخت‌‌افزاری یا نرم‌‌افزاری (!) نهادهای مسئول اجتماعی از برقراری امنیت و دستیابی به دادگری عاجز شوند، این وظیفه‌‌ بر دوش مردم می‌‌افتد تا چنین کنند. بر عهده‌‌ی همگان (به ویژه مردان) است که هر جا نمونه‌‌ای از ایجاد ناامنی (به خصوص برای بانوان) مشاهده کردند، وارد میدان شوند و امنیت و دادگری را برقرار کنند. این قضیه فقط به اسیدپاشی مربوط نمی‌‌شود و همه‌‌ی اشکال ستم خشونت‌‌آمیز اجتماعی را در بر می‌‌گیرد که طی این سالها گویی نسبت بدان کرخت شده‌‌ایم.

چهارم: هرنوع شوخی یا مسخره‌‌بازی‌‌ای که احتمال جرم را افزایش دهد یا مایه‌‌ی تشدید ناامنی روانی زنان شود، خود نوعی جرم است. بنابراین همانطور که از دید من اسیدپاش به قول قدما «مرگ‌‌ارزان» (یعنی سزاوار کشتن) است، آن لات و لوتهایی که محض شوخی روی دختران آب گرم می‌‌پاشند تا بترسانندشان هم دست کم کتکی طلب دارند! از سویی به خاطر تجاوز به حریم شخصی دیگران و از سوی دیگر به این خاطر که ممکن است حساسیت عمومی و واکنش سریع نسبت به اسیدپاش‌‌های واقعی را کاهش دهند.

آن اشموغانی که دست به چنین جنایتهایی می‌‌زنند، در پی آن هستند که ناامنی، بی‌‌اعتمادی، و هراس ایجاد کنند. اگر مردمان به وظیفه‌‌ی شهروندی‌‌شان در حمایت از یکدیگر عمل کنند، اسیدپاشان و زورگیران و قاتلان زنجیره‌‌ای خواهند بود که طعم ناامنی و هراس را خواهند چشید. خواه روح گاندی را احضار کنید و خواه از مانی پیامبر نقل قول بیاورید، در این گفتمان مقدس‌‌نما دلیلی عقلانی نمی‌‌یابم که متقاعدم کند که خشونت در ذات خود شر مطلق باشد!

روزگاری در این سرزمین نه امنیه تاسیس شده بود و نه پلیس و دادگاهی مدرن وجود داشت. با این وجود امنیتی که در شهرهای ایران زمین جاری بود، ستایش مسافران و جهانگردان را بر می‌‌انگیخت. دلیلش آن بود که اخلاق جوانمردانه و اصول فتوت همچنان میان مردمان و به خصوص مردان جاری بود و کسی که به حق دیگری تجاوز می‌‌کرد و ستمی مرتکب می‌‌شد، می‌‌دانست که با «همه» طرف می‌‌شود. یعنی تک تک کسانی که در فریادرس فرد ستمدیده قرار می‌‌گرفتند، یاور وی و دشمن ستمگر بودند. این روزها ما در شهرهایی زندگی می‌‌کنیم که «همه» همچون حصاری گنگ و نابینا گرداگردمان را فرا گرفته‌‌اند و به ما چسبیده‌‌اند، بی‌‌آن که پیوندی با ما داشته باشند. این ماجراهای اخیر گوشزدی است تا در کنار همدیگر همگان بودن را از نو به یاد بیاوریم و بیاموزیم. فرصتی است تا به یاد بیاوریم که راه رویارویی با اسیدپاشان و قاتلان زنجیره‌‌ای و خفاشان پنهان در شب و اشموغان نمایان در روز، گریز و سکوت نیست، که همان است که جوانمردان می‌‌گفتند و می‌‌کردند…

دوشنبه 1393/8/5

و اینک اعلام خبر انتشار کتاب دازیمدا، و ادای احترامی به مارسل پروست و کلوچه‌‌های مادلن به یاد ماندنی‌‌اش که «در جستجوی زمان از دست رفته» بودند:

«… درون جعبه پر بود از خوراكي‌‌هاي خام و نارس. پس از دقايقي جستجو، آنچه را كه مي‌‌جستم يافتم. بازوهايم را پيروزمندانه از درون جعبه بيرون کشيدم، در حالي كه به بادكش‌‌هايشان، يک کلوچه‌‌ي مادالينا چسبيده بود. مادالينا جانوري بود ابتدايي که در حالت عادي استخوانهاي سفت و تيغهاي تلخي داشت. اما اگر براي مدتي در دماي خاصي نگهداري مي‌‌شد، ورم مي‌‌كرد و به يک توپ نرم و اشتهاآور دگرديسي مي‌‌يافت. اين يکي را مدتي پيش در جعبه زنداني کرده بودم و حالا به کلوچه‌‌اي نرم و خوشمزه تبديل شده بود.

اول كه در جعبه را باز كردم، سعي کرد گوشه‌‌اي لا به لاي هم‌‌نژادان خام و گوشت تلخش قايم شود. اما وقتي بالاخره بادكشهاي بازوهايم به شكمش چسبيد، دست از مقاومت برداشت. مغز و دستگاه عصبي درست و حسابي‌‌اي نداشت. فقط دما و بوهاي خطرناک را تشخيص مي‌‌داد. به پوست نرم و سفيد شکمش نگاهي انداختم و بعد با لذت گازش زدم. بوي قوي و شيرينش در مشامم پيچيد و سيلابي از خاطرات دوردست را به ذهنم سرازير کرد. سرعت خودروي روبازم آنقدر کم بود که باد، حتا يالهايم را هم تکان نمي‌‌داد، چه رسد به اين که بوي خوشايند کلوچه را با خود ببرد.

به ياد روزهايي افتادم که دوران آموزش نظامي‌‌ام را در صحراهاي برهوت سياره‌‌اي دورافتاده سپري مي‌‌کردم. جايي که حتا آبِ درست و حسابي هم نداشت. آنجا تنها دلخوشي‌‌ام خوردن اين کلوچه‌‌ها بود، که در دماي خاص شنهاي کويري به سرعت به توپي پر از شهد تبديل مي‌‌شدند… »

چهارشنبه 1393/8/7

گوشه‌‌ای از سخنرانی‌‌ پریروزم در کانون معماران معاصر، که امیدوارم هرچه زودتر به صورت مقاله‌‌ای منتشرش کنم:

«…مکان مقدس، در کنار زمان مقدس یکی از ارکان پیکربندی دین است. چرخه‌‌های بازگشتی در زمان مناسک دینی را تعیین می‌‌کنند و روایتها و معناهای گره خورده به گیتی و مینو را به گلوگاه‌‌های رخدادهای کیهانی و دوره‌‌های طبیعی گره می‌‌زنند. به همین ترتیب، مکان مقدس تقارن مبهوت کننده و زورمندِ حاکم بر چیزها را در هم می‌‌شکند و هستی را به مرکز مختصاتی مسلح می‌‌سازد. مرکزی که روایتی درباره‌‌ی آفرینش گیتی را به جایی مشخص بر زیست‌‌جهانِ مردمان میخکوب می‌‌کند و امکانِ قلاب شدنِ خرده‌‌روایتها و خرده‌‌معنا در پیرامون این قطب مرکزی را فراهم می‌‌آورد. توالی گیج کننده‌‌ی رخدادهای پیاپی با نظم و ترتیبِ زمان مقدس کنترل می‌‌شود و تراکم درهم و برهم چیزهای در هم ریخته را مکان مقدس ساماندهی می‌‌کند. از این روست که باور به مقدس بودن مکانها و زمانهایی خاص، شالوده‌‌ی همه‌‌ی ادیانِ شناخته شده است…»

شنبه 1393/8/10

اندر مباحث کلاس ایرانشهر فردا؛

بخشی از عریضه‌‌ی میرزا یعقوب خان ارمنی (پدر میرزا ملکم خان) خطاب به ناصرالدین شاه:

«ايران به فاصله‌‌ی پنجاه سال سه دفعه از روش ترقی بازماند. دفعه‌‌ی اول از وفات مرحوم نايب‌‌السلطنه (عباس ميرزا)، دفعه دويم از قضيه‌‌ی مرحوم قائم‌‌مقام ، دفعه سوم از قضيه‌‌ی مرحوم ميرزا تقی‌‌خان… اسباب ناگزيری مملکتداری… استقرار کنسطيطوسيون (سلطنت مشروطه‌‌) است؛ بدون چنين اسباب و افزار شايسته، جميع اهتمام و مساعی جميله‌‌ی دولت و ملت هدر خواهد رفت»

آی میرزا یعقوب خان، اگر تا امروز زنده مانده بودی حساب بارهایی که ایران از ترقی بازماند به کل از دستت در می‌‌رفت!

یکشنبه 1393/8/11

چشم انداز سپیده‌‌دم امروز که مرا یاد ترجیع بند زیبای سنایی (در سوگ ضیاءالدین محمد سیف‌‌المناظرین) انداخت:

ای قوم از این سرای حوادث گذر کنید        خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید

یک سر به پر همت از این دامگاه دیو         چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید

…دیری است تا سپیده‌‌ی محشر همی‌‌دمید         ای زنده زادگان سر از این خاک بر کنید

P:\pix\me\cheez\New folder\DSC_0008.JPG

سه شنبه 1393/8/13

متنی طولانی در دفاع از آیین عاشورا!

این روزها که بازار لباس سیاه و علم و کتل و طبل و سنج و قیمه و قورمه داغ است، ملت شهیدپرور به دو قطب متضاد تقسیم شده‌‌اند که مثل دو روح در یک بدن از سویی در فضای مجازی به نقد روشنفکرانه و مخالفت با مراسم عاشورا سرگرم‌‌اند و از سوی دیگر در فضای حقیقی به جلو زدن از هم در صف غذای نذری. در این حال و هوای روحانی و ملکوتی و حسنی و بقیه‌‌ی آیات عظام، شاید این چند خطی که می‌‌خواهم درباره‌‌ی عاشورا بنویسم،‌‌ عرض جسارت باشد. فقط پیشاپیش گوشزد کنم که طبق قاعده‌‌ی همیشگی‌‌ام، آنچه می‌‌نویسم ارتباطی با عقاید دینی و باورهای متافیزیکی ندارد و تنها به «سویه‌‌های اجتماعی اجرا شدنِ دین» -همین جا و روی زمین- می‌‌پردازد. به بحث تاریخی قیام عاشورا هم هیچ کاری ندارم. عقاید هرکس درباره‌‌ی محتوای دین و تاریخ مذهبش امری شخصی است که به خودش مربوط است و از دید من در کل همواره محترم است، البته تا وقتی که سعی نکرده به زور آن را در حلق دیگران فرو کند!

و اما عاشورا. مراسمی که هسته‌‌ی مرکزی‌‌ محتوایش عزاداری نمادین برای پهلوان شهید است. مراسمی که از آیین خدای شهید شونده‌‌ای مانند آتیس و آدونیس و تموز گرفته تا سوگ حلاج بغدادیان و مویه‌‌ی مغان بلخیان و سیاووشانِ خراسانیان، رگه‌‌ها و ردپاهایش را از هزاره‌‌ها قبل در ایران زمین داریم. مراسمی که هسته‌‌ی مرکزی مناسکش اجرای جمعی موسیقی و آواز و راهپیمایی در خیابانهاست، به علاوه‌‌ی نذر کردن خوراک و سیر کردن آشنایان و بیگانگان. مراسمی که در ایرانی بودن‌‌اش تردیدی نیست، چون در سرزمینهای مسلمانِ خارج از قلمرو ایران زمین اجرا نمی‌‌شود، مگر توسط گروههایی که زیر تاثیر روایت ایرانی از اسلام قرار داشته باشند. عاشورا مراسمی است که اگر بخواهیم تبارنامه‌‌ی تاریخی‌‌اش را هم در نظر بگیریم، در ایران زمین دست کم سه هزار سال قدمت دارد و از این رو یکی از کهنترین آیین‌‌های زنده‌‌ایست که بر کره‌‌ی زمین اجرا می‌‌شود، اگر که کهنترین آیین نباشد.

آیین عاشورا هم مثل همه‌‌ی مناسک دیگر ایرانیِ روزگار ما لایه‌‌هایی عجیب و غریب از افزوده‌‌ها را به خود پذیرفته است. در این نکته شکی نیست که بسیاری از این آرایه‌‌ها نادلپسند و نقد شدنی‌‌اند. قمه‌‌زنی و زنجیر زنی و خودآزاری جمعی، که افزوده‌‌ایست مربوط به میانه‌‌ی دوران قاجار، به نسبت تازه به این مناسک متصل شده و آشکارا بازتولید مراسم خونین مشابهی است که هزاران سال پیش در کرانه‌‌های خاوریِ مدیترانه برای آدونای و سایر ایزدان شهید اجرا می‌‌شده است. در سالهای اخیر، افزوده شدنِ موسیقی راک و رپ و گهگاه هوی‌‌متال به ماجرا را هم دیده‌‌ایم و ابداع شعرهای بند تنبانی‌‌ای که معمولا محتوای رکیک و زشتی هم دارند. خوب به یاد دارم که وقتی کودکی بیش نبودم در دسته‌‌های مهم تهران (که مرکزش بازار بود و نارمک) بیشتر محتشم‌‌خوانی رایج بود و حتا شعرهای ناصرالدین شاه را –بدون دانستن هویت سراینده- می‌‌خواندند و اینها همه شعرهایی وزین و تاثیرگذار بود و معمولا با موسیقی دلنشین حماسی‌‌ای هم خوانده می‌‌شد، دلنشین‌‌تر از شعرهای ساسی مانکنی و لیدی‌‌گاگاییِ امروزین و موسیقی دیسکوی جلفی که به همراهش باب شده. همچنین استفاده از بلندگو برای آزردن گوش همسایگان و ایجاد راه‌‌بندان حین حرکت دسته‌‌ها هم از ارمغانهای مدرن معاصر است که سابق بر این جایش خالی بود!

خلاصه این که من هم با بیشتر اهل کشورم هم‌‌نظرم که این عناصر به لحاظ اخلاقی (چه خودآزاری و چه مردم آزاری) و از دید زیبایی‌‌شناسانه (هم موسیقی و شعر و هم تا حدودی قیافه‌‌ی برخی مداحان!) ناخوشایند‌‌ هستند و بهتر است که تغییر کنند و بازبینی و اصلاح شوند.

در این میان عناصری افزوده هم هست که خیلی وقتها آماج حمله و نقد ملت است و من ایرادش را در نمی‌‌یابم. گروهی که اصولا به مراسم عزای گروهی اعتراض دارند، به این نکته توجه نمی‌‌کنند که چنین مراسمی در همه‌‌ی جوامع وجود دارند. همه‌‌ی جوامع پیچیده مراسم جشن و شادی جمعی دارند و در کنارش عزا و سوگ گروهی هم دارند. خوشبختانه مراسم شادی ما ایرانی‌‌ها با نوروز و مهرگان و چله و سده و سپندارمذگان و حتا شکل اصلیِ عید قربان و فطر، پرشمار است و استخوان‌‌دار و کهنسال، و خوشبختانه عزاداری‌‌مان در واقع یکی است و تازه آن هم مضمونی حماسی و بافتی پهلوانانه دارد. من شخصا ترجیح می‌‌دهم مردم برای پهلوان شهیدی سوگواری کنند که در میدان نبرد جنگیده و شمشیر به دست در جنگ با اعرابِ اموی کشته شده، تا مرد مقدسی که خودِ خداوند پنداشته می‌‌شود و با این وجود رام و نرمخو به دست رومیان شکنجه شده و بر چلیپا جان سپرده است.

ایرادهای دیگر هم از همین رده‌‌اند. مثلا این که دسته ‌‌گردانی به کارناوال شادی شبیه است، مگر چه ایرادی دارد؟ اصلا قضیه از ابتدا کارناوالی بومی بوده و شک دارم کسی در این بین باشد که تازه خبر شهادت امام حسین را دریافت کرده و به این ترتیب در شوک به سر ببرد. به همین ترتیب نمی‌‌فهمم چرا خودآرایی جوانان نرینه و مادینه‌‌ی حاضر در مراسم و نظربازی‌‌ دختران و پسران با هم این قدر به نظر گروهی ناپسند می‌‌آید. جوان هستند و عاقل و بالغ و مراسمی جمعی هم برای جوانها در کار است. به نظرم مخالفانِ زاهد ماهیت مراسم جمعی را در نیافته‌‌اند که در نظربازی‌‌شان بی‌‌خبران حیران‌‌اند!

اما مهمتر از این لایه‌‌های نقدپذیر یا مورد نقد، به نظرم مراسم عاشورا رگ و ریشه و هسته‌‌ای ارزجمند و ارزشمند هم دارد که معمولا نادیده انگاشته می‌‌شود. تعزیه در مقام شکلی بومی از تئاتر به نظرم ارزشمند و جالب است و به گمانم محتوای معنایی و مضمون حماسی‌‌اش از نمایشهای مشابهی که ایتالیایی‌‌ها و اسپانیایی‌‌ها در شرح مصائب مسیح اجرا می‌‌کنند برتر باشد. موسیقی و شعرخوانی و آواز و راهپیمایی دسته‌‌جمعی و اهدای خوراک به بیگانگان که هسته‌‌ی مرکزی این مناسک است، همه‌‌اش خوب و دلپذیر است و برای افزودن بر انسجام اجتماعی، ارزشمند. گذشته از این، از چشم‌‌انداز ملی‌‌گرایانه نیز این سنت ارزشی چشمگیر دارد. کافی است به قالب ریختی مراسم در شکل اصلی‌‌اش توجه کنید تا از تراکم و شمار نمادهای ایرانی و رمزگان باستانی یکه بخورید. فقط به عنوان یک نمونه، بسنده است اگر به رمزگانِ سوار شده بر عَلَم و کتل بنگریم تا یک تاریخ فشرده‌‌ی کامل از اساطیر ایرانی را یکجا پیش چشم‌‌مان ببینیم. چون بر روی تیغه‌‌ی علم هم مهرِ شیرگونِ شمشیر در دست حضور دارد، هم ملک طاووسِ ورجاوندی که حلاج کتاب الطواسین را برایش نوشت. هم ردپای تیامتِ مارآسا و اژدهای ایلامی را بر علم می‌‌بینیم و هم انسان-پرنده‌‌ی مرموز و دیرینه‌‌ی تمدن مارلیک را. این نکته دیگر بماند که تبرزین نمادین آریایی‌‌های باستانی که در میان صوفیان و درویشان باقی مانده نیز در همین جا به تکرار خودنمایی می‌‌کند، و همچنین است نماد سرو زرتشتی در مرکز علم که پیش از نیِ بریده‌‌ی مولانا برای قرنها در ایران زمین علامت انسان کامل و ابرپهلوانِ مقدس بوده است.

عاشورا را می‌‌توان در شکل کنونی پسندید یا ناپسند شمرد و من از کسانی هستم که بخش مهمی از عناصر خودآزارگرانه یا دگرآزارگرانه‌‌اش را ناپسند می‌‌دانم. می‌‌توان پیکربندی هنری آن را زشت یا زیبا دانست و من از آنهایی هستم که معنازدایی از هنر و ادب را و رسوخ عناصر مدرنِ ناسنجیده به درونش را زشت می‌‌دانم. با این وجود هنگام داوری درباره‌‌ی کلیت این مراسم، به نظرم باید به یاد داشت که با یک میراث فرهنگی بسیار دیرپا، بسیار ریشه‌‌دار و از نظر رمزپردازی بسیار غنی سر و کار داریم که اگر از افزودنی‌‌های ناسالم پیراسته و پاکیزه گردد و به شکلی مردمی روزآمد شود، در کنار مراسم جمعی دیگر ایرانی می‌‌تواند جایگاهی ارجمند داشته باشد. اگر پرسش این باشد که ایرانِ دهه‌‌های آینده مراسم عاشورا را خواهد داشت یا نه، پاسخ من آن است که هم ممکن است و هم مطلوب است که این مراسم چند هزار ساله باقی بماند و ببالد و از این پوسته‌‌ی خشکیده و بی‌‌معنای امروزینش خارج شود و هسته‌‌ی مرکزیِ ارزشمندش را با پوششی آراسته‌‌تر بیاراید.

به امید روزی که به هنگام عاشورا مردم موسیقی زیبایی را با صدای زیبایی و شعرهای معناداری بشنوند، و خوراکهایی نیکو را دور هم با حق تقدم دادن به بینوایان نوش جان کنند، و متین و منظم و چشم‌‌نواز با مراعات حقوق دیگران در خیابانها دسته راه بیندازند، و از مرگ پهلوان شهید، دلیری و نیرومندی و جوانمردی بیاموزند، نه مویه و و زاری دروغین و اشک و گریه‌‌ی ریاکارانه؛ و از غم و غصه بکاهند و پالایش روانی‌‌ای که می‌‌جویند را با اندیشه‌‌ای متین‌‌تر و چه بسا شادمانه‌‌تر فراچنگ آورند…

پنجشنبه 1393/8/15

درود بر دوستان و یاران

یک فروند بچه گربه‌‌ی ایرانی سیاه-بور سه ماهه (عکسهای زیر) به همراه مادرش که همان سفید برفیِ مشهور باشد (ایضا) به یک خانواده‌‌ی گربه‌‌دوستِ گربه‌‌‌‌بازِ گربه‌‌‌‌نواز واگذار می‌‌شود. متقاضیان رزومه‌‌ی دانشگاهی، پیشینه‌‌ی شغلی، اصل و فرع کپی شناسنامه، شجره‌‌نامه، گواهی از کدخدای محل درباره‌‌ی مهربانی نسبت به جانوران، و سایر اسناد و مدارک مربوطه را تا پایان وقت اداری فردا (از تاریخ خواندن این متن) ارسال فرمایند تا نامشان در لاتاری بزرگ ما ثبت شود و در صورت برنده شدن از اجر دنیوی و اخروی برخوردار گردند.

P:\pix\me\cheez\11154637_10206191801891158_413576242962279786_o.jpg

یکشنبه 1393/8/18

هنگام تنظیم کلاس امروز ایرانشهر به یک نکته‌‌ی جالب برخوردم:

انگار در اوایل قرن سیزدهم خورشیدی بزرگان و نام‌‌آوران به صورت موجهایی در تخصص‌‌های مختلف به دنیا می‌‌آمده‌‌اند. به این چند نمونه توجه کنید: در 9 ماه اول سال 1200 خورشیدی این افراد به دنیا آمدند: شارل بودلر، فدور داستایفسکی، گوستاو فلوبر، بارتولومیو، و خسرو میرزا قاجار که همگی ادیب و زبان‌‌دان بودند. از اسفند همین سال تا حدود ده ماه بعد این افراد به دنیا آمدند: فرانسیس گالتون، گرگور مندل، لویی پاستور و چند ماه بعد آلفرد راسل والاس. بعد از موج ادبا و زیست‌‌شناسان، نوبت به موج ناسیونالیستها رسید: ساندور پتوفی موسس ناسیونالیسم مجار، ارنست رنان تئوریسین فرانسوی، سلطان عبدالمجید اول احیاگر خلافت و آغازگر عثمانی‌‌گرایی، یوسف کرام موسس ناسیونالیسم لبنانی، و کمی بعدتر ماکس مولر آلمانی که همگی به جز این آخری طی پنج ماه از دی 1201 تا آخر اردیبهشت 1202 زاده شدند. این موج زایمانهایی که نوزادانش محتواهای فکری مشابهی را صورتبندی کرده‌‌اند، تا حدودی تایید کننده‌‌ی این نظر است که شرایط محیطی تعیین کننده‌‌ی کلیت سوگیری معنایی افراد است، این همان است که در نظریه‌‌ی منشها اسمش را گذاشته‌‌ام «بومِ منش‌‌ها»…

دوشنبه 1393/8/19

به پیشوازِ رونمایی کتاب «کوروش رهایی‌‌بخش»؛

(گوشزد: این مراسم ساعت 16:30-19 روز چهارشنبه 21 آبان به همراه سخنرانی مشترکم با دکتر زاگرس زند و نمایش فیلم هرمز امامی درباره‌‌ی کوروش در خانه‌‌ی فرهنگ یوسف‌‌آباد (سید جمال‌‌الدین اسدآبادی، کوچه 2/21) برگزاری می‌‌شود و حضور همه‌‌تان مایه‌‌ی شادمانی‌‌مان است.)

در سال 1382-1383 در دانشکده‌‌ی فنی دانشگاه تهران یک دوره تاریخ فرهنگ ایران باستان را تدریس می‌‌کردم. وقتی بحث‌‌مان به عصر کوروش بزرگ و ظهور کشور ایران رسید، ناگزیر شدم حاشیه‌‌ای بر مسیر اصلی درس بزنم و دقیقتر به شرح راهبردهای سیاسی کوروش بپردازم. دانشجویان آن کلاس با لطف و مهر فراوان محتوای این دوره را ضبط و پیاده کردند و بخشِ مربوط به کوروش در اواخر سال 1383 به صورت کتابی در آمد. سال بعد که تارنمای سوشیانس بازسازی می‌‌شد، نسخه‌‌ای الکترونیکی‌‌اش را روی آن منتشر کردیم که با استقبال فراوان روبرو شد و تشویق‌‌مان کرد که در سال 1389 آن را به چاپ برسانیم. از کتاب هم چندان استقبال شد که طی یک سال پیشنهادِ تجدید چاپش را از ناشر دریافت کردم. البته محتوایش نقدهایی را هم برانگیخت، چون از تصویر اساطیری و مرسوم کوروش فاصله داشت و تاریخ زندگی‌‌اش را با توجه به نوآوری‌‌های سیاسی‌‌اش بازسازی می‌‌کرد.

در این کتاب چهار حدس طرح شده بود که در آن زمان (یعنی در 1383-1384) نوآورانه و جسورانه می‌‌نمود. 1) این که ظهور کشور یکپارچه‌‌ی ایران ادامه‌‌ی مستقیم جریانهای سیاسی جاری میان چهار دولتِ ماد و بابل و لودیه و مصر بوده، 2) این که دولت هخامنشی از نظر میراث سیاسی ادامه‌‌ی مستقیم دولت ایلام است، 3) این که نرمخویی و جوانمردی کوروش از یک فلسفه‌‌ی سیاستی نوظهور و راهبردهایی مردم‌‌دارانه‌‌ی برمی‌‌خاسته، و نه صرفا سجایای اخلاقی یک فرد و 4) این که کوروش در چارچوبی زرتشتی خود را رهایی‌‌بخش (سوشیانس) می‌‌دانسته و بر آن مبنا تبلیغات سیاسی نوآورانه‌‌اش را ساماندهی می‌‌کرده، اما خودش احتمالا به معنای کلاسیک زرتشتی نبوده است.

القصه، زمانی که پیشنهاد چاپ دوم را از ناشر دریافت کردم، متوجه شدم که طی این سالها متن بیات شده، چرا که طی سالهای 2000-2013 حجم عظیمی از مقاله‌‌ها و کتابهای تخصصی درباره‌‌ی کوروش منتشر شده بود که برای روزآمد شدن متن می‌‌بایست در کتاب می‌‌گنجید. همچنین بحثهایی مانند آریایی یا ایلامی بودن کوروش، یا همتا بودن یا نبودنش با ذوالقرنین نیز داغ بود که نیاز به موضع‌‌گیری صریح داشت. این نکته هم البته مایه‌‌ی خرسندی بود که یافته‌‌های جدید روی هم رفته حدسهای چالش‌‌برانگیز مرا در نسخه‌‌ی اولیه‌‌ی کتاب تایید می‌‌کرد. تدوین ویراست دوم کتاب هم مثل چاپ نخست با همت دوست و برادرم مهندس علیرضا افشاری و همراهی حسین کاظمیان گرامی (نشر شورآفرین) ممکن گشت. با یاری این دوستان است که «کوروش رهایی‌‌بخش» با وقفه‌‌ای چند ساله در قالب کتابی نو با حجم و محتوایی دو برابر کتاب پیشین به خدمتتان پیشکش می‌‌شود.

شنبه 1393/8/24

اندر حکایت copy-write !

می‌‌گویند زمانی از پیکاسو پرسیدند: «از کِی افتخار کردن به هنر خودت را شروع کردی؟ از وقتی اولین اثرت فروش رفت؟» و او جواب داد: «نه، از وقتی اولین اثرم را دزدیدند!»

چه بسا پیکاسو اگر در ایران امروز زندگی می‌‌کرد خیلی زود –احتمالا در حدود پنج شش سالگی- افتخارش به آثارش جوانه می‌‌زد، بس که دزدبازار است این مملکت و همه چیز به تاراج می‌‌رود، این نوع از به خود نازیدن کم کم دارد به امری فراگیر و افتخاری عمومی دگردیسی می‌‌یابد. در این راستا خواستم بگویم بنده هم چند وقتی است بابت سرقت آثارم دارم به خودم می‌‌بالم!

قضیه از حدود ده سال پیش شروع شد. کتاب جنگجو که اولین کتابم بود، بعد از چند وقتی فروش رفت و تمام شد و بعد خبر رسید یک بنده‌‌ی خدایی در حوالی دانشگاه تهران دکان «جنگجوفروشی» باز کرده. یعنی کتاب را افست کرده و به ملت می‌‌فروشد. ما هم گفتیم فعلا که از چاپ دوم خبری نیست، بگذاریم طرف کارش را بکند و نانی در بیاورد. به خصوص که شناسنامه‌‌ی کتاب را دست نزده بود و دست کم امانت ادبی را رعایت می‌‌کرد، و گذشت.

بعد از چندی، خبر رسید که یک بنده‌‌ی خدای دیگری در همایشی مقاله‌‌ای خوانده با محتوای چرند، که درش انبوهی از کلیدواژه‌‌های آشنا برای من وجود داشته است: هم‌‌افزایی، سیستم‌‌های پیچیده، شکست تقارن، و…؛ و انگار رونوشتی از یکی از کتابهای مرا با استنباطهای شخصی‌‌اش مخلوط کرده بود و به عنوان نظریه‌‌ی خودش ارائه کرده بود. باز دیدیم اسمی از من نیاورده و آبروریزی‌‌اش برای خودش مانده و گفتیم بگذاریم و بگذریم… این هم گذشت.

از آن طرف حوالی پارسال بود دوستی خبر داد که یک بنده‌‌ی خدای سومی که انگار در دوران مشعشع ماضی معاون وزارت ارشاد هم بوده، فصلی از یکی از کتابهای مرا به اسم خودش بدون پس و پیش کردن یک کلمه منتشر کرده و مدعی شده نظریه‌‌ای تازه در فیزیک (!) ارائه کرده و جالب این که مشهور هم شده بود! اما راستش حالا دیگر شکایتی از او ندارم، چون برایش پیامی فرستادم و اعتراضی کردم و بنده‌‌ی خدا انصاف داد و مرجع متن را ذکر کرد و ادب را هم رعایت کرد.

کمی بعد، دنبال متن مقاله‌‌ای از خودم در اینترنت می‌‌گشتم، که سالها پیش در مجله‌‌ی کتاب ماه علوم اجتماعی چاپ شد و نقد کتاب «دگردیسی صمیمیت» از آنتونی گیدنز بود. عین متن را در وبلاگ یک خانمی پیدا کردم که بدون تغییر دادن یک واو مقاله را به اسم خودش منتشر کرده بود، بی‌‌اشاره به من یا کتاب ماه علوم اجتماعی، و خوشمزه این که مقدمه‌‌ای هم نوشته بود و شرح داده بود که یافتن اصل انگلیسی کتاب چقدر برایش دشوار بوده و در خواندن آن و نوشتن این نقدِ عمیق چقدر رنج و سختی را بر خود هموار کرده است!

دیگر از سرزمین عجایب فیس‌‌بوک و صفحه‌‌هایی که ماموران معذور به اسم من درست کرده‌‌اند و عکسها و نوشته‌‌هایم را با نیتی ناشایست رویش می‌‌گذارند، چیزی نگویم. خلاصه همه‌‌ی اینها گذشت، تا رسید به شگفت‌‌ترین مورد، یعنی وبلاگ‌‌نویسی که همین روزها به شرف آشنایی با او نایل آمده‌‌ام. این یکی باعث شد بنده هم در بحران هویت ملی‌‌مان سهیم شوم. چون این بنده‌‌ی خدا وبلاگی درست کرده و بخشهایی از کتابهای مرا رویش گذاشته (بخشهایی را به نظرم نشسته از نو تایپ کرده!) و خیلی صریح هم اولش خودش را معرفی کرده: شروین وکیلی!

وقتی پیغام دادم و از هویتش پرسیدم، این راز برملا شد که آن بنده‌‌ی خدا، من است! یعنی آنقدر محکم می‌‌گفت شروین است که من چند روزی در تردید بودم که نکند خودم یک کس دیگری باشم! محض سرگرمی یکی دو باری برایش پیام دادم و گپی زدیم و آخرش خودم را معرفی کردم. اوایل خیلی مقاومت می‌‌کرد و اصرار داشت که من دروغ می‌‌گویم و خودم خودم نیستم، بلکه خودش خودم است. برایش نوشتم که اگر می‌‌خواهی خودت نباشی دست کم برو یک آدم بهتر پیدا کن و جای او باش، بین این همه پیغمبر جرجیس را پیدا کرده‌‌ای؟ ما که تحفه‌‌ای نیستیم، بابا جان!

آخرین پیامی که برایش فرستادم و بعدش صفحه را بست، این حکایت انوری بود که دید کسی شعرش را در مجلسی می‌‌خواند، گفت این را تو سروده‌‌ای؟ گفت آری، گفت این که شعر انوری است، او هم گفت: خوب من هم انوری هستم. انوری واقعی هم گفت: شگفتا که شعردزد دیده بودیم و حالا شاعردزد هم دیدیم…

چهارشنبه 1393/8/28

اندر شگفتی‌‌های تدفین پاشائی

طی روزهای گذشته دوستان و یاران مدام از من درباره‌‌ی ماجرای مراسم سوگواری برای شادروان مرتضی پاشائی می‌‌پرسیدند و به تحلیلی جامعه‌‌شناختی از این ماجرا چشم داشتند. نخست دو نکته را گوشزد کنم و بعد امر دوستان را اجرا نمایم:

گوشزد اول این که من نه به موسیقی پاپ معاصر ایرانی علاقه‌‌ای دارم، نه خوانندگانش را می‌‌شناسم و نه در میان موسیقی‌‌هایی که در بایگانی‌‌ام دارم (و حجمشان چشمگیر است) این سبک جایگاهی دارد. البته در فضاهای عمومی و تاکسی و این جور جاها از سر کنجکاوی و سرک کشیدن به سلیقه‌‌ی اجتماعی مردم آنچه را که پخش می‌‌شود می‌‌شنوم و درباره‌‌اش از مخاطبانش جویا می‌‌شوم، اما باید اقرار کنم که تا به حال از موزیک پاپ ایرانی معاصر لذت نبرده‌‌ام.

گوشزد دوم این که من اسم مرحوم پاشائی را تا وقتی که مرحوم پاشائی نشده بود، اصلا نشنیده بودم. بنابراین روی هم رفته هیچ صلاحیت ندارم در مورد خودش و موسیقی‌‌اش و هوادارانش اظهار نظر کنم و مثلا بگویم که اینها سبک و جلف هستند یا عمیق و روشنفکر. درباره‌‌ی مراسم سوگواری‌‌اش هم چون در آنجا حضور نداشته‌‌ام تحلیل جدی‌‌ای ندارم. فقط چند نکته‌‌ی کوچک به نظرم می‌‌رسد که بازگو می‌‌کنم.

نخست این که ویدئویی کوتاه از مراسم سوگواری وی را دیدم که در آن مردم به طور دسته جمعی شعر یکی از آهنگ‌‌هایش را می‌‌خواندند. به نظرم با توجه به غیاب تمرین و مدیریت قبلی هماهنگی‌‌شان چشمگیر و دیدنی بود. در کل رفتارهای جمعی سوگواری بیش از این که به فردِ درگذشته یا محتوای اجتماعی کردار او مربوط باشند، یک گردهمایی از افرادِ دارای سلیقه‌‌ یا موضع مشترک است. آنچه که درباره‌‌ی پاشایی رخ داد هم جز این نبود. جمعیتی جوان، علاقمند به موسیقی، و از نظر سواد موسیقایی و سلیقه‌‌ی هنری نزدیک به هنجار عمومی جامعه، در جوانمرگ شدنِ هنرمندی که بالاخره لابد محبوبیتی هم داشته دستاویزی یافت تا رفتاری جمعی را تمرین کند. این رفتار جمعی لزوما سیاسی نیست، بر یگانه بودنِ پاشائی یا اعلا شمردنِ هنرش دلالت ندارد، و از دسیسه‌‌ای برای نادیده انگاشته شدنِ سکته‌‌ی نجف دریابندریِ عزیزمان برنخاسته است. به سادگی رفتاری جمعی است که دست بر قضا بعد از مناسک جمعی مشابهی (آیین عاشورا) اجرا شده است. این هم به جای خود باقی است که نقاط شباهت و تفاوت رفتار جمعی در مراسم عاشورایی و پاشائایی جای اندیشه و تأمل بیشتری دارد. در نهایت این حرف آیت‌‌الله صانعی هم به نظرم تیزبینانه بود که به تلویح واکنش عمومی به مرگ این جوان خواننده‌‌ی نامتشرع را با برخوردشان نسبت به مرگِ تقریبا همزمانِ آیت‌‌الله مهدوی کنی مقایسه می‌‌کرد. این مقایسه را می‌‌توان ادامه داد و آن را با گردهمایی با شکوه و متین مردم هنگام تدفین دکتر کاتوزیان سنجید و به این نتیجه رسید که توده‌‌ی مردم دارد به شکلی هوشمندانه و معنادار «آدم‌‌های محبوب» خودش را انتخاب می‌‌کند و بسته به شرایط حق بزرگداشت‌‌شان را ادا می‌‌کند.

پی‌‌نوشتی برای تغییر مزاج: به اولیای دولت و روسای کشور به شدت توصیه می‌‌شود برای جلوگیری از بروز انقلاب و فروپاشی کشور تدابیر لازم را برای پیشگیری از مرگِ ساسی مانکن به عمل بیاورند. در ضمن به اطلاع همه‌‌ی شهروندان محترم ایران و ساکنان شریف کره‌‌ی زمین می‌‌رساند که روز قیامت و پایان تاریخ همزمان با فوت استاد شجریان آغاز خواهد شد. از ما گفتن بود!

شنبه 1393/9/8

چند پرسش در راستای گام هشتم کلاس ایرانشهر که فردا آغاز می‌‌شود:

آیا انقلاب مشروطه به راستی یک انقلاب بود؟ یا این که پیکربندی جامعه‌‌شناسانه‌‌اش در رده‌‌ی جنبش اجتماعی، جریان سیاسی یا گذار نهادی می‌‌گنجید؟ مشروطه تا چه پایه به افراد وابسته بود و چقدر نتیجه‌‌ی جریانهای همگرای اجتماعی بود؟ آیا نرم‌‌افزار و چارچوب نظری و سرمشق سنجیده و اندیشیده‌‌ای داشت، یا تنها واکنشی جمعی به بحرانهای برخاسته از ورود مدرنیته به ایران زمین بود؟ تا چه حد مشروطه را می‌‌توان برخاسته از سنت و بستر فرهنگی کهن ایرانی دانست؟ تا چه پایه گسستی را نسبت به سنت سیاسی و بافت فرهنگی قدیم نشان می‌‌داد؟ «جا»ی مشروطه کجا بود؟ در کدام شهر و کدام محله‌‌ها شروع شد و تداوم یافت؟ زمانش چه بود؟ کِی شروع شد؟ کِی خاتمه یافت؟ آیا درست شروع شد؟ آیا هرگز خاتمه یافت؟…

شنبه 1393/9/15

نام اثر: زایمان چاپلا

اندازه: 70*100 سانتی‌‌متر

آب تولید شده موقع پختنِ لبو (!) و خودکار بیک روی مقوا

ماجرا: دوستانی که کتاب دازیمدا را خوانده‌‌اند، به یاد دارند که یکی از صحنه‌‌های آن در روسپی‌‌خانه‌‌ای کیهانی در سیاره‌‌ای پررونق رخ می‌‌دهد. قهرمان داستان (که یک افسر پلیس است) با خبرچینی ‌‌در این مکان ارجمند قرار می‌‌گذارد و وقتی وارد می‌‌شود می‌‌بیند موجود عظیمی شبیه به هشت‌‌ پا مدیریت آنجا را بر عهده دارد. اما مستخدم‌‌ها و پادوها موجوداتی هستند به اسم چاپلا که خیلی ستمدیده و بدبخت هستند و آن اربابان درازبازو بسیار با خشونت و درندگی با آنها برخورد می‌‌کنند، بی توجه به پند خواجه‌‌ی شیراز که می‌‌گفت: ای کوته آستینان، تا کی درازدستی!

بدیهی است که جزئیات صحنه‌‌های خشونت‌‌بار مربوط به ارتباط این دو را از کتاب حذف کرده‌‌ام چون می‌‌دانم مخاطبان زمینی طاقت خواندنش را ندارند! اما چون دیدم بالاخره برخی از دوستان که اهل سفرهای بین منظومه‌‌ای هستند با این موجودات آشنایی دارند، و چون دل ملت به حال این چاپلاهای بیچاره زیاد می‌‌سوخت، گفتم این توضیح را بدهم که چاپلاها در اصل شکل نابالغ و به تعبیری لاروِ همان موجودات اختاپوسی هستند و اصلا به همین دلیل هم این قدر چاکرانه در خدمتشان هستند. دلیل خشونت و وحشیگری اربابان بالغشان هم آن است که لارو این نژاد قدیم ندیمها در شرایطی بسیار خطرناک و وحشتناک زندگی می‌‌کرد و مدام توسط حملات نژادی دیگر تهدید می‌‌شد و آسیب بدنی و درد و رنج تجربه‌‌ای عادی برایشان بود. در حدی که اگر لاروی تجربه‌‌ی مشابهی را از سر نگذارنَد، با فرضِ هورمونیِ بی‌‌عرضگی اصلا بالغ نمی‌‌شود! برای همین هم ارتباط بین طبقه‌‌ي بالغ و نابالغ در این نژاد به این شکل ناخوشایند است و بالغها تا می‌‌توانند توی سر لاروهایشان می‌‌زنند…

اینها را گفتم که از دیدن چاپلاها ناراحت نشوید. مجبورند! می‌‌فهمید؟ مجبور!

سندِ همه‌‌ی این حرفهای فی‌‌البداهه هم نقاشی مستندی است که به پیوست می‌‌بینید و از تخم درآمدنِ یک چاپلا را در حضور والدش نشان می‌‌دهد (این را که دیگر همه می‌‌دانید که این موجودات نر-ماده هستند و تخمگذار، … یعنی نمی‌‌دانید؟)

P:\draw\my works\نقاشي\1eDSC_0046.jpg

چهارشنبه 1393/9/19

سومین فراخوان زروانی

بیایید اخلاق را جدی بگیریم و بر سر رعایت قواعدی روشن و سنجیده با هم پیمان ببندیم.

زمانه‌‌ی ما زمانه‌‌ی تباهی اخلاق است و زمینه‌‌ی ما زمینه‌‌ی فروپاشی نهادهای اجتماعی. اخلاق جمعیِ استوار و عقلانی است که نهادها را سر پا نگه می‌‌دارد و نهادهای پاکیزه و چالاک و نیرومند هستند که اخلاق را به هنجاری جا افتاده و دلپذیر بدل می‌‌سازند. هر دو ستونِ این بنای کهن امروز پوک‌‌اند و موریانه‌‌زده. این که کدام یک از این دو تباهی پیش‌‌قدم بوده و کدام در پسِ آن آمده، گویا قصه‌‌ی مرغ و تخم‌‌مرغ باشد. اما به هر صورت تردیدی نیست که امروز در ایران زمین این هردو رو به فروپاشی دارند. در ایران زمینی که برای دیرزمانی به خاطر اقتدار نهادهای اجتماعی و استقرار اصول اخلاقی فردی‌‌اش بلندآوازه بود، انگار که بازخورد مثبتی میان دو رده از تباهی‌‌های سطح فردی و جمعی برقرار شده باشد. گسستی در نهادها به انحطاطی در اخلاق انجامیده و انحطاطی در اخلاق نهادها را از هم گسسته است.

بازسازی نهادها ابتدا به ساکن ممکن نیست، اما هریک از ما کانونی خوداندیش و خودمختار و آزاد هستیم که امکانِ بازسازی اخلاق را در «منِ» خویش داریم. اگر راهی برای برون‌‌رفت از این تسلسل اهریمنی وجود داشته باشد، آن راه از «من» آغاز می‌‌شود. درهم شکستن این چرخه‌‌ی معیوبِ فروپاشی نهاد و اخلاق، با بر پای داشتن اخلاق ممکن است.

پس بیایید اخلاق را جدی بگیریم. بیایید به مرزبندی میان امرِ شایست و ناشایست، به تمایز کردار نیک و بد، و به سنجه‌‌های حاکم بر کردار اخلاقی و غیراخلاقی بیندیشیم. بیایید دستگاه‌‌های اخلاقی را بنگریم و بشناسیم و در معیارهایی که برای این مرزبندی معرفی می‌‌کنند، اندیشه کنیم. بیایید احکام اخلاقی برآمده از این دستگاه‌‌ها را، چه بومی و ایرانی باشند و چه بیگانه و ناآشنا، بازبینی کنیم و بنگریم و با هم برسنجیم و نقد و واسازی‌‌شان کنیم و بعد به بازسازی‌‌شان همت گماریم. بیایید اگر می‌‌توانیم دستگاهی اخلاقی برای خویش برسازیم، و اگر نمی‌‌توانیم اصولی اخلاقی را برگیریم و برگزینیم و رعایت کنیم.

بیایید به احیای اخلاق همچون برنامه‌‌ای شخصی با دورنمایی اجتماعی بنگریم. بیایید بر سر ویژگیهایی مشخص و روشن که اخلاقی بودن‌‌شان بدیهی است و جا افتاده با یکدیگر پیمان ببندیم و عهد را نگه داریم و درباره‌‌ی عهدشکنی بازخورد دهیم. اخلاق مثل بقیه‌‌ی ستونهای زیربناییِ نهادهای اجتماعی، امری است که از من آغاز می‌‌شود و بر انتخابهای من تکیه می‌‌کند و پا به پای رشد و بالیدن «من» رشد می‌‌کند و می‌‌بالد می‌‌شود. اخلاق همیشه در میان من و دیگری است که جاری می‌‌شود و همین جاست که باید آن را از نو تاسیس کرد.

در این روزگار که هر نخبه‌‌ای در میان پخمگان محاط است و هر کردار اخلاقی مثل ساقه‌‌ای نورس زیر توفان هنجارهای ضداخلاقی شکننده می‌‌نماید، اتصالی میان «من»ها ضرورت دارد تا اخلاق فردی خویش را در تماس با اخلاق «دیگری» بازشناسی کنند و لبه‌‌های تیزش را صیقل بزنند و در پیوند با هم و در پیمان با هم پایبندی بدان را تمرین کنند و در بستری نامساعد این بذرِ گرانبها را به بار بنشانند.

بیایید در شرایطِ انقراض قراردادهای اجتماعی، با پیمان‌‌هایی اخلاقی که «من» را به «دیگری» پیوند می‌‌دهد نظمی نو و سامانی نو را در جهانی که خویش گرداگرد خویشتن می‌‌آفرینیم، بنیان گذاریم.

بیایید اخلاق را در خویش و برای خویش بر پای داریم، بی‌‌ امید پاداشی و بی بیم کیفری.

بیایید هم‌‌پ‍یمان شویم…

پی‌‌نوشت: در مورد محتوای این پیمانهای اخلاقی پیشنهاد مشخصی دارم. سی اصل که به نظرم شالوده‌‌ی وضعیت آرمانیِ من در حوزه‌‌ی تمدن ایرانی است را در نوشتارم به نام «سیمای پارسی» در تارنمای سوشیانس می‌‌توانید پیدا کنید.

جمعه 1393/9/21

اندر قضیه‌‌ی «اباذری-پاشائی»

1. زمانی که چندی پیش به درخواست دوستان چند خطی درباره‌‌ی مراسم تدفین پاشائی نوشتم، هیچ فکر نمی‌‌کردم درخواست بعدی همان دوستان نوشتن درباره‌‌ی دکتر اباذری باشد! اما بود و حالا ما در برابر مسئله‌‌ای قرار داریم که می‌‌توان به سبک ریاضی‌‌دانان قضیه‌‌ی «پاشائی- اباذری» نامیدش!

2. دکتر یوسف اباذری هم در دانشگاه تهران استاد من بوده و هم در جریان نوشتن پایان‌‌نامه‌‌ی کارشناسی ارشدم استاد مشاورم بوده است. گذشته از ارتباط شخصی و احترامی که باید از سرِ ادب به استادان گذاشت، برایش بسیار احترام قایلم، هم برای سوادی که دارد و هم تلاشهایش برای ترجمه‌‌ی آرای اندیشمندان معاصر و انتشار مجله‌‌ی ارغنون.

3. حرفهایی که دکتر اباذری چند روز پیش در دانشگاه تهران زد و نامش را در کنار پاشائی نشاند، از چند زاویه چشم‌‌انداز دارد. یک پرسش آن است که این حرفها چقدر درست، علمی یا سنجیده است. پرسش دیگر آن است که این حرفها چقدر سزاوار و شایسته بیان شده و چه انگیزه و تاثیری داشته است. یعنی یک لایه به محتوای معنایی حرف اباذری بر می‌‌گردد و لایه‌‌ای دیگر به موقعیت آن در مقام کنشی اجتماعی. پس باید هنگام داوری درباره‌‌ی این ماجرا، دو لایه‌‌ی راستیِ گزاره‌‌ها را از درستیِ کردارها تفکیک کرد.

4. دعویِ اباذری به سادگی در چند بند می‌‌گنجد: الف) «مردم» بی‌‌سلیقه، نفهم، کج‌‌سلیقه و سیاست زدوده شده‌‌اند؛ ب) دولت است که مردم را سیاست‌‌زدوده کرده است؛ پ) فرهنگ پاپ که پاشائی نماینده‌‌اش است، ابزار و ترفندِ نظام سلطه برای سیاست‌‌زدایی از «مردم» است.

5. شیوه‌‌ی ابراز این دعوی آشکارا صریح، بی‌‌ادبانه، توهین‌‌آمیز، تند و تیز، برخورنده و از نظر صورتبندی زبانی مبهم و عامیانه است. اباذری با لحنی عامیانه به عوام حمله کرده و با کلماتی «مردمی» به مردم توهین کرده است. این کار را هم خودآگاه و شفاف انجام داده، بی‌‌کتمان و بی‌‌پشیمانی.

6. به نظرم دو تا از سه گزاره‌‌ی مورد نظر دکتر اباذری نادرست است و سومی جای تردید دارد. من تردید دارم که اصولا این که در ایرانِ امروز چیزی هنجارین و یکدست به نام «مردم» وجود داشته باشد که رفتارهای جمعی‌‌اش یک انگیزه و یک تفسیر را برتابد. ماجرای تدفین پاشائی هم به نظرم امری چندسویه و لایه لایه و کمابیش بی‌‌جهت و هدف است، نه توطئه‌‌ای طراحی شده و اهریمنی برای سیاست‌‌زدایی از مردم.

اما ایراد کلی‌‌تر آن که معلوم نیست با چه شاخصی مردم ایران سیاست‌‌زدوده دانسته شده‌‌اند. با توجه به رخدادهای تاریخ معاصر می‌‌توان گفت که نسبت به بقیه‌‌ی جاهای دنیا نرخ مشارکت سیاسی در ایران بسیار بالاست و به همین دلیل بسامد و شدت رخدادهای سیاسی هم در جامعه‌‌مان چشمگیر بوده است. شواهدی درباره‌‌ی «سیاست‌‌زدایی» از «مردم» اگر هست باید به شکلی علمی و عینی تبیین شود. به همین ترتیب نفهم، ابله، و کج‌‌سلیقه بودن مردم هم جای بحث دارد. «مردم» در همه جای دنیا مستقل از پایبندی‌‌شان به فاشیسم یا کمونیسم موسیقی پاپ را به کلاسیک ترجیح می‌‌دهند و بیشتر رمانهای آبکی می‌‌خوانند تا کتابهای فلسفی و علمی، بی آن که سرکوفتی بخورند یا در دانشگاه‌‌های کشورشان تحقیر شوند. بسیار بسیار تردید دارم سلیقه‌‌ي هنری و ادبی و سطح هوشمندی میانگین در ایران موقعیتی فروپایه‌‌تر از میانگین سایر کشورها داشته باشد. اگر هم درباره‌‌ی سطح بلاهت «مردم» شاهدی هست، باید به شکلی علمی و عینی ارائه و تبیین شود، و شک دارم چنین شاهدی وجود داشته باشد.

آنچه به ناروا نام اباذری را کنار پاشائی نشانده و اندیشمندی هوادار فرهنگ والا را با نماینده‌‌ی فرهنگ توده‌‌ای همنشین ساخته، از یک خطای نظری و یک اشتباه رفتاری بر می‌‌خیزد. در اقلیم نظری اباذری روشنفکری است که در دستگاه مشخصی می‌‌اندیشد و همه چیز را با انحراف به چپ، در رنگی فرانکفورتی مشاهده می‌‌کند. خطای نظری او در تحلیل یک حرکت جمعی ساده و پیش پا افتاده مثل استقبال از تدفین یک خواننده‌‌ی پاپ از جزمی تئوریک برخاسته است. پایبندی به یک دیدگاه و حتا خطا کردن در این بستر به نظرم گناه نیست. تنها لغزشی در حریم رویارویی و تولید حقیقت است و بار اخلاقی ندارد.

7. اما آنچه که بار اخلاقی دارد، کردار اجتماعی او و تاثیر آن بر شادکامی و توانمندی و معنای زندگی مردم است. زبان و لحن و گفتمان دکتر اباذری نکوهیده و ناپخته و ناپذیرفتنی است. در مقام یک استاد دانشگاه اصولا چنین سبکی از گفتار غیرعلمی و ناشایست است و در مرزِ کلی‌‌گویی‌‌های عوامانه و توهین‌‌بافی‌‌های شهرت‌‌طلبانه قرار می‌‌گیرد. حتا به عنوان یکی از «مردم» میان‌‌مایه هم این نوع پرخاش و توهین به گروهی بزرگ و ناهمسان و ناشناس غیراخلاقی می‌‌نماید و ناسزاوار.

اما گمان نمی‌‌کنم دکتر اباذری تولید کننده یا آفریننده‌‌ی گفتمانی باشد که چنین هیاهویی برانگیزانده است. او به سادگی درون جریانی گفتمانی افتاده که در اواخر دهه‌‌ی 1340 آغاز شد و تدریج تا اواخر دهه‌‌ی 1370 به سبک غالب در فضای روشنفکری ایران تبدیل شد. این گفتمان از تداخل ابراز نارضایتی‌‌های چپ‌‌گرایانه و جلب‌‌توجه‌‌های مطبوعاتیِ شاملووار شکل گرفته و بافتی شبه‌‌علمی، شبه‌‌دانشگاهی و شبه‌‌روشنفکرانه دارد. افسوس که دکتر اباذری نیز در درون این حفره‌‌ی پُرپژواک گنجیده است.

بسیار بسیار امیدوارم استاد فرهیخته و هوشمندی مثل دکتر اباذری از این فضای گفتمانی بیرون بیاید و دریابد که آفرینش سخن درست نیاز به دقت و سنجیدگی بیشتر و شور و هیجان کمتر دارد و کردار اندیشمندی که جامعه و مردم را خطاب قرار می‌‌دهد، زمانی پسندیده و سودمند است که از خشم و خشونت و نفرت تهی و از معنا و عینیت و ریزبینی انباشته باشد.

8. همین جا گوشزد کنم که در این میان سلیقه‌‌ی من یا موضعی که درباره‌‌ی ارزش هنری شادروان پاشائی ‌‌دارم به جای خود باقی است. یعنی به نظرم واقعا یک لایه از ادبیات و هنر و موسیقی «والا» وجود دارد که پیچیده‌‌تر، معنادارتر و ماندگارتر است و لایه‌‌ی دیگری هم هست که ساده‌‌ دریافت و زود فراموش می‌‌شود و به عوام تعلق دارد. من هوادار و دوستدار و مصرف کننده‌‌ی فرهنگ والا هستم و در این مورد موضعی دارم و بر این مبنا می‌‌کوشم شمار علاقمندان و مخاطبان آن را افزایش دهم. اما این موضع‌‌گیری یا ابراز سلیقه به معنای ابراز تنفر از سلیقه‌‌ی عوام یا دشمنی ورزیدن با مولدان فرهنگ تود‌‌ه‌‌ای نیست، همچنان که قاعدتا نباید به تحقیر و سرکوفت زدن به کسانی بینجامد که شاید فقط فرصتهایشان برای شنیدن موسیقی کوتاهتر یا بستر خانوادگی‌‌شان برای تماشای فیلم متفاوت بوده، یا به سادگی ذوقی دیگرگون دارند.

9. من دکتر اباذری را دوست دارم و بابت آموخته‌‌هایم به او مدیونم. در همین فضای مجازی در خدمت استاد و دوست بزرگوار دیگری هم هستم که دِین و مهرم به او افزون‌‌تر است و او همانا دکتر عبدالحسین نیک‌‌گهرِ گرامی است. کسی که از حضور در کلاسهایشان بی‌‌بهره مانده‌‌ام، اما طی شش ماهی که افتخار همکاری با او را داشته‌‌ام به قدر شش سال ‌‌چیز آموخته‌‌ام و طی سالهای پسینی که مرا با دوستی‌‌شان نواخته‌‌اند، مدام این آموخته‌‌ها بیشتر و بیشتر می‌‌شود. دکتر نیک‌‌گهر به نظرم نمونه‌‌ای از اندیشمندان است که در زمانه‌‌ی ما سزاوار است الگوی هر دانشجو و استادی قرار بگیرد.

آنچه دکتر اباذری گرامی با خشم و خروش و انعکاس بسیار گفت، دکتر نیک‌‌گهر هم در چند سطر و با ظرافت و زیبایی و ادب بسیار بیان کرد. تقریبا همزمان با طرح قضیه‌‌ی «اباذری-پاشائی»، او به سادگی عکسی بر صفحه‌‌ی فیس‌‌بوکش گذاشت که توده‌‌ی مردمی را بر سر خاکِ پاشائی نشان می‌‌داد، در حالی که بی‌‌توجه و نادانسته روی گور دکتر تفضلی و دکتر زرین‌‌کوب ایستاده بودند. دکتر نیک‌‌گهر برای بازدید از گور این دو دوستش به بهشت زهرا رفته بود و ایشان را همسایه‌‌ی پاشائی یافته بود و به سادگی با اشاره به برخورد جوانان با سه گور، بی‌‌آن که به کسی توهینی کند یا خشمی برانگیزاند، بخش مهمی از محتوای حرف اباذری را با اثرگذاری و عمقی بسیار بیشتر بیان کرد.

کلید حل قضیه‌‌ی «اباذری-پاشائی»، شاید در یادداشت کوتاهِ دکتر نیک‌‌گهر نهفته باشد.

یکشنبه 1393/9/23

گفتاری از بحثهای هفته‌‌ی پیش کلاس ایرانشهر: ریشه‌‌ی اصطلاحِ «علّاف»

وقتی در 1277 خورشیدی ناصرالدین شاه به تیرِ میرزای کرمانی کشته شد، فرزندش مظفرالدین شاه بر تخت نشست و نوه‌‌اش محمدعلی میرزا (ممدلی شاهِ بعدی، صاحب رساله‌‌ی شریفه‌‌ی یوم‌‌التوپ!) به عنوان حاکم تبریز به این شهر رفت. محمدعلی میرزا در آذربایجان زمینهای کشاورزی را خریداری کرد و با همدستیِ میرزا عبدالکریم امام جمعه‌‌ی تبریز به احتکار غله روی آورد. طوری که فقط وقتی نان کمیاب می‌‌شد و قیمت گندم بالا می‌‌رفت گندم می‌‌فروخت. به این شکل در دوران زمامداری او قحطی‌‌های سالانه‌‌ای در آذربایجان رخ نمود. مردم تبریز که به این دلیل از او نفرت پیدا کرده بودند، لقبش را گذاشتند «ممدلی علاف» و این نسبت به شغلِ فروش غله و علف مربوط می‌‌شد. به این ترتیب کلمه‌‌ی علاف که تا آن موقع اسم یک شغل بود و حرف بدی محسوب نمی‌‌شد، کم کم در معنای مفت‌‌خور و بی‌‌عار کاربرد یافت.

جالب این که محمدعلی میرزا خودش مردم تبریز را در مواقعی که نان کمیاب می‌‌شد می‌‌شوراند و آنها را سراغ رقیبان سیاسی‌‌اش (مهمتر از همه امیر نظام گروسی) می‌‌فرستاد. بخشی از ریشخندی که نصیب ممدلی علاف می‌‌شد از آن رو بود که بسیار منم منم می‌‌کرد و خود را با ضمیر «ما» خطاب قرار می‌‌داد. ملک‌‌الشعرای بهار در هجویه‌‌ای که بعد از عزل و تلاش مجدد او برای به دست گرفتن سلطنت سروده، از زبان ممدلی شاه به این قضیه اشاره‌‌ای دارد:

…گفتم سخنان به مکر و فن‌‌ها         پختم همه را از آن سخنها

خوش داد نتیجه ما و من‌‌ها         این نقشه نه خوب گشت تنها،

هر نقشه که می‌‌کشم قشنگ است

سبحان الله این چه رنگ است…

P:\pix\projects\iranzamin\modern\11chronicle\1285-1300\ممدلی533px-Amdali-shah-ghazagh.jpg

چهارشنبه 1393/9/24

سوگنامه‌‌ای برای فرزندان پیشاور

شاید به خاطر رابطه‌‌ی نزدیک و دوستانه‌‌ام با شاگردان دبیرستانی‌‌ام باشد، که بامداد امروز با خواندن خبری تکان دهنده، سخت آزرده شدم. گویا که اشموغان مرا کشته‌‌ باشند…

از بیست و دو سالی که معلم بوده‌‌ام، پانزده سال اولش را به دبیرستانی‌‌ها و هجده سال آخرش را به دانشجوها درس داده‌‌ام. چه امروز که سالهاست خدمتم در دبیرستانها پایان یافته، و چه آن دوازده سالی که این دو برهم‌‌افتادگی داشتند، همیشه فضای آموزشی اصلی به نظرم مدرسه بوده است و نه دانشگاه. آن شور و شوق و پویایی و جنبشی که در بچه‌‌های دبیرستانی دیده‌‌ام، در میان دانشجوها به ندرت یافت می‌‌شود. شاید به همین خاطر هرجا مدرسه‌‌ای می‌‌بینم و دسته‌‌های شاد و شیطانِ شاگردانی که از مدرسه‌‌ای بیرون می‌‌آیند، فیل‌‌ام یاد هندوستان می‌‌کند. گویی اعضای خانواده‌‌ام را می‌‌بینم، یا دوستانی بسیار قدیمی را.

خبری که امروز صبح مخابره شد، به شکلی بی‌‌رحمانه کوتاه بود: گروهی هفت نفره از طالبان وارد مدرسه‌‌ای در پیشاور شده‌‌اند و بچه‌‌ها را به همراه معلمانشان به قتل رسانده‌‌اند. آدمکشان چهارصد شاگردِ گرد آمده در تالاری را به رگبار بستند، یک خانم معلم را «الله اکبر»گویان در آتش سوزاندند، به تک تک کلاسها سر کشیدند و بقیه‌‌ی دانش‌‌آموزان را یک به یک شکار کردند، و در نهایت پیش از آن که مشتاقانه به آخرتِ دلخواهشان تشریف ببرند، 132 دانش‌‌آموز و 9 معلم را کشتند و 121 شاگرد و سه معلم دیگر را سخت زخمی کردند.

شمار قربانیان به قدری زیاد و شیوه‌‌ی کشتار چندان بی‌‌رحمانه بود که وقتی خبر را خواندم نخست باورم نشد. این که دیوانه‌‌ای جایی بمبی بگذارد و بعد در خانه بنشیند و خبرِ کشته شدن مردم را بشنود چیزی است. اما این که سلاح به دست بگیرد و با کودکانی بیگناه رو در رو شود و به قتلشان برساند، چیزی به کلی متفاوت است. بحث از کشته شدن یکی دو کودک به دست یک جنایتکار روانی نیست، صحبت از گروهی سازمان یافته و مسلح است که با طرح و برنامه‌‌ای قبلی بیش از صد و سی کودک را به قتل رسانده‌‌اند و به صد و بیست‌‌تای دیگر شلیک کرده‌‌اند. کودکانی که هیچ گناهی جز کودک بودن و درس خواندن نداشته‌‌اند. شاید کسانی که معلم بوده‌‌اند بتوانند بهتر دریابند که چنین کاری چقدر تصورناپذیر و ناممکن می‌‌نماید.

مدرسه‌‌ای که مورد حمله قرار گرفت به ارتش وابسته بود و بخش بزرگی از شاگردان فرزندان سربازان و افسرانی بودند که چندی است با طالبان در منطقه‌‌ی وزیرستان می‌‌جنگند. جایی که تا هشتاد سال پیش کافرستان نامیده می‌‌شد، چون مردمش بعد از هزار سال همچنان به یکی از آیینهای آریایی باستانی پایبند بودند و اسلام نمی‌‌آوردند. پدربزرگهای همین طالبان به رهبری یکی از خان‌‌های افغان به آن مردمِ صلح‌‌جو حمله بردند و معبدهایشان را سوزاندند و خانه‌‌هایشان را با خاک یکسان کردند و وقتی مردمش بالاخره به راه راست هدایت شدند، اسمش را به وزیرستان تغییر دادند. شاید اگر آن روزها هم اینترنتی در کار می‌‌بود، گزارش جنایتهایی از همین رده آزرده‌‌مان می‌‌کرد. اما آن جنایتها فراموش شد، همچنان که شاید سالی بگذرد و مرگ صد و سی و دو کودک نیز از یادها برود. آنچه که به جا می‌‌ماند، کافرستانی است که وزیرستانی بی‌‌وزیر می‌‌شود و سرزمین‌‌های کهن ایرانی مانند لاهور و پیشاور و کشمیر، که به پاکستانی ناپاک دگردیسی می‌‌یابد.

چه در آن روزها که دیدن تصویر سرهای بریده شده به دست داعش شگفت‌‌زده می‌‌شدم و چه بعد از آن که اسیدپاشی‌‌های اشموغان شگفتی را به خشم سوق می‌‌داد، این پرسش برایم باقی بود که چطور ممکن است یک انسان که لابد حداقلی از عقل و وجدان دارد، دست به چنین کارهایی بزند؟ و چطور می‌‌توان موجودی پیچیده و به ظاهر هوشمند مانند انسان را از دست یازیدن به رفتارهایی تا این اندازه زیانبار و ابلهانه و زشت بازداشت؟

خبر امروز دو چیز را گوشزدم کرد. نخست آن که این موجِ بلاهتی که ایران زمین را (از فرات تا سند) در خود فرو برده، حدی و مرزی اخلاقی را بر نمی‌‌تابد و جنونی است که پیوسته شدتش افزون می‌‌شود. دوم آن که سرهای داننده است که همواره آماج حمله‌‌ی اهریمنان قرار می‌‌گیرد. چه آن سری که با تیغ داعش از تن جدا می‌‌شد، و چه آن سری که سودای درس خواندن و فهمیدن دارد و گلوله‌‌ای نصیبش می‌‌شود. آنچه اشموغان از آن می‌‌ترسند، سری است که می‌‌داند، و اگر خواهان مهار آسیبشان هستیم، راهی نداریم جز آن که شمار سرهای داننده را بیشتر کنیم. شمار سرهایی را که پرسش می‌‌کنند، سرهایی را که می‌‌اندیشند، و به کسانی تعلق دارند که «سرشان به تنشان می‌‌ارزد».

تردیدی ندارم که تبِ جنون چیره بر ایران زمین زود به عرق خواهد نشست و خواهد شکست. تا آن روز در برابر داعشیان و طالبان و سایر تن‌‌های هیولاوارِ بی‌‌سر، بر ماست که بر شمار و کیفیت من‌‌هایی بیفزاییم، که هریک فکری خودبنیاد را در سر داشته باشند.

 

 

ادامه مطلب: زمستان سال 1393

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب