بهار سال 1394 (2)
پنجشنبه 1394/2/24
اعتراف نهم: اعتراف میکنم به بزرگان تاریخ ایران و چهرههای درخشان تمدن ایرانی افتخار میکنم.
نمیدانم چه حکمتی است که این روزها کلمهی «افتخار» تعبیری کمابیش زشت و خطرناک پیدا کرده است. از طرفی انگار زشت شده، چون هر وقت اسمی از نامداران تاریخ و فرهنگ ایران به میان میآید و کسی با لحن ستایشگرانه دربارهشان چیزی میگوید یا مینویسد، عدهای پیدا میشوند و به او میخروشند که «چی شد؟ داری افتخار میکنی؟ هان؟ افتخار؟» گویی که افتخار کردن کاری زشت و پلید است. از طرف دیگر انگار خطرناک هم باشد، چون ملت هنگام نام بردن از کوروش و داریوش و بوعلیسینا و فردوسی فوری پوزشخواهانه تاکید میکنند: «مبادا فکر کنی دارم به اینها افتخار میکنم!»
خلاصه این که طلسمی بر این واژه و فعلِ مرتبط با آن بسته شده که گشودن گرهاش جز با تیغ نقد و صراحت ممکن نیست.
نخست: به معنا بنگریم، یعنی ببینیم افتخار کردن یعنی چه. تا جایی که بنده با زبان پارسی و عربی آشنایی دارم، این کلمه از باب افتعال است از بنِ فخر و در پارسی معنی دقیقش سربلندی یا سرافرازی است، که در کل تاریخ زبان پارسی هم در شکل عربیاش (افتخار) و هم در کالبد برابرنهادهای پارسیاش معنایی مثبت و نیک و دلخواه را حمل میکرده است. بنابراین اگر کسی از کلمهی افتخار کردن معناهایی مثل «مغرور بودن»، «خودشیفتگی»، «نژادپرستی»، «دشمنی با دیگران»، «خودبینی و خودپرستی و خودبرتربینی» یا چیزهایی شبیه به این را با دلالتی منفی برداشت کرد، به سادگی باید گوشزدش کنیم که این واژه و برابرنهادهایش این معنیها را ندارد، و بهتر است گوینده آشنایی بیشتری با زبان زبان پارسی حاصل نماید.
دوم: شرایط را تحلیل کنیم، یعنی ببینیم کجاست که صداهای اعتراض در برابر کسانی بر میخیزد که با گناه کبیرهی افتخار داغدار شدهاند. به لحاظ آماری وقتی کسی از شاهان باستانی و خوشنام ایرانی نام میبرد و کردارهای ماندگارشان را یاد میکند، یا به نام دانشمندان و فیلسوفان ایرانی اشاره میکند، یا شاعران و سخنسرایان بزرگ و نامدار را میستاید، آماجِ هجوم این فرقهی ضدافتخار واقع میشود. به عبارت دیگر، آنجا که سخن از سربلندی بابت درخشش نمادی تاریخی یا شخصیتی ملی در کار است، حسِ آلرژی نامفتخران فعال میشود. اگر کسی به ادیسون و استالین و گاندی و لیدی گاگا و چرچیل و پاتریس لومومبا افتخار کند، ایرادی ندارد. اما سربلندی بابت همتبار یا همفرهنگ یا هممیهن بودن با کوروش و داریوش و فردوسی و بیرونی جرمی مخوف است که مرتکب آن باید دست کم چند بار در فضاهای حقیقی و مجازی اعدام شود.
این قصه وقتی پیچیدهتر میشود که این دشمنان افتخار به نامدارانِ ایرانی، خودشان هم ایرانی هستند و معمولا با زبان پارسی است که سربلندی بابت حضور این چهرههای درخشان را ممنوع میسازند. این خوارداشتِ خویشتن در جایی که خواریای در کار نیست، از غرایب روزگار ماست. توجیه منطقی و عقلانیای برای این منع سربلندی نیافتهام، جز این عبارتهای شبهحکیمانه که: «گیرم پدر تو بود فاضل…»، «داشتم داشتم حساب نیست…»، «با این حرفها سعی نکنید بدبختی و پستی و کثافت امروز ما را نادیده بگیرید…» و چیزهایی از این قبیل که البته زبانزدهایی جالب و اندرزهایی دلپذیرند… اما آخر چه ربطی به موضوع دارند؟
من کاملا موافقم که به هیچ عنوان نباید وضع موجود خودمان را نادیده بگیریم. هیچ هم فکر نمیکنم وجود داریوش و کوروش و بوعلیسینا و فارابی و مولانا به طور خودکار به برتری و ارجمندیِ ایرانیان امروز منتهی شود. اما از طرف دیگر هیچ گمان ندارم که شناختن ایشان یا سرمشق قرار دادنشان راه را بر شناسایی وضعیت امروزینمان مسدود سازد، یا بختِ بزرگیمان را کاهش دهد. به همین ترتیب تا به حال کسی را ندیدهام که در خانهاش در منجلابی منحط نشسته باشد و با یاد کردن از نامهای بزرگان تاریخی دل خودش را خوش کرده باشد. در حد اندکی که دامنهی مشاهدهی من است، آنهایی که از بزرگان تاریخ و فرهنگ ما با افتخار یاد میکنند، دست بر قضا معمولا افرادی فرهیخته و باسواد هستند که هم نگاه انتقادیشان نسبت به وضعیت کنونی ما برجسته است و هم برای دستیابی به وضعیتی بهتر از ضدمفتخرانِ افراطی انگیزه و کوشش بیشتری دارند. در یک طرف کسانی هستند که در پی شناسایی گذشتهشان هستند و نقاط روشن آن را در مییابند و میستایند و میکوشند با الهام از آن بزرگی را بیاموزند و وضعیت مطلوب را تعریف کنند. در سوی دیگر دلمردههایی افسرده را داریم که به وِردخوانیِ شماتتخویش نشستهاند و دارند دربارهی وضعیت موجود غر میزنند. در سویی تاریخاندیشی را داریم و در سوی دیگر تاریکاندیشی را. خلاصه این که به نظرم این ریاضتِ افتخار و آن پرهیزگاری سربلندی بخشی از همان دردِ فراگیر جامعهی امروز ایرانی است که سری در در نادانی و بیسوادی و ابهام در «چه بودن» دارد، و سری دیگر در بحران هویت و ناتوانی و تردید در «چه شدن»؛ یعنی درد خودباختگی.
در روزگاری که هویتهای ملی بخش عمدهی کشورهای جهان تنها دو سه قرن پیشینه دارد، و در شرایطی که تقریبا همهی مردمان در این کشورها مشغول افتخار کردن به نمادهای ملی نوپا و گاه ساختگی و جعلی هستند، این که مردمی با تمدن چند هزار ساله سربلندی بابت چهرههای درخشانِ راستین تاریخ طولانی خود را کاری ناشایست بدانند، دست کم عجیب و غریب است، اگر که نخواهم بگویم به نوعی بیماری شباهت دارد. همراه جماعت شدن و شیپور را از سر گشاد زدن البته این روزها باب طبع تماشاچیان است و ابراز نارضایتی مبهم دربارهی همه چیزِ خودمان شیک و مجلسی مینماید. اما بالاخره باید این پرسش را طرح کرد که دقیقا افتخار کردن به داشتههای تاریخی و میراث فرهنگی چه ایرادی دارد؟ در شرایطی که مقدونیها هنوز دارند اسکندری را میپرستند که ویرانگری و جنون و آدمکشیاش را در همهی تاریخها نوشتهاند، در شرایطی که اروپاییان یولیوس سزاری را بزرگ میدارند که خودش در «جنگهای گل» شرح جنایتها و کشتارهایش را بیشرمانه شرح داده، و در موقعیتی که کشورهای تازهساز گرداگرد ایران زمین فارابی و مولوی و نظامی را در جعلهای عریان و بیآزرم غرقه میکنند تا بتوانند خودشان به آنها افتخار کنند، افتخار کردن ایرانیها به نیاکانی که دستاوردهای نبوغآمیز و درخشانشان تا به امروز اعتبار دارد، به چه دلیلی و مطابق کدام منطقی ناروا و زشت و ناپسند است؟
اعتراف میکنم کلمهی افتخار برای من بار مثبتی دارد و همتاست با سربندی و سرافرازی. همچنین اعتراف میکنم از دید من هرکس هرجا هر دستمایهی شایستهای برای سربلندی و سرافرازی داشته باشد و بابت آن افتخار کند، بسیار کار درست و شایستهای انجام میدهد و هیچ ایرادی در رفتارش نمیبینم. پیش چشم داشتنِ سرمشقهای بزرگ است که حقارتها را گوشزد میکند و ایستادن بر شانهی غولهاست که قد و قامت مردمان را تناور میسازد.
در این راستا من اعتراف میکنم که به چهرههای درخشان تاریخ و فرهنگ ایران زمین افتخار میکنم. من اعتراف میکنم که سرافرازم از این که به زبانی سخن میگویم که فردوسی و مولوی و بیدل و حافظ بدان سخن گفتهاند. من اعتراف میکنم بابت این که کشورم را سیاستمدار خوشنامی مانند کوروش تاسیس کرده و سیاستمدار خردمندی مانند داریوش آن را استوار ساخته، و پهلوانانی مانند شاپور ساسانی و اسماعیل سامانی برای پایدار ماندناش جنگیدهاند، احساس سربلندی میکنم. من به تمام معناهای ممکن برای این کلمه، افتخار میکنم که بردگی سازمان یافته، قربانی کردن انسان، نسلکشی و جنگ مذهبی پردامنه در زادگاهم وجود نداشته است. من به دانشمندان و پژوهندگان و اندیشمندان ، به سرداران و جنگاوران و دلیران، به شاعران و هنرمندان و به همهی نامدارانِ نیکنام سرزمینم افتخار میکنم.
من اعتراف میکنم که این عناصر را نه تنها به عنوان بخشی از هویت خود میدانم و از آن خوشنود و سربلندم، که کاربردی عملیاتی و راهبردی را نیز از این سربلندی در نظر دارم. اعتراف میکنم که وجود این چهرههای درخشان است که دستیابی به فهمی از «وضعیت مطلوب» را برایم ممکن، و دل کندن از «وضعیت موجود» را آسان میسازد. اعتراف میکنم که وقتی چیزی مینویسم یا شعری میگویم، سعدی و حافظ را در نظر دارم و فخر به آنچه گفتهاند، فروتنیِ نقدِ آنچه میگویم را برایم ممکن مینماید. اعتراف میکنم وقتی بر سر انتخابی بزرگ در نهادهای اجتماعی تردیدی دارم، همین چهرههای درخشان هستند که راه را به من نشان میدهند و گوشزدم میکنند که باید از چیزهایی عار داشت، و باید با چیزهایی سربلند بود. اعتراف میکنم سربلندیِ همذات انگاشتن خودم و این بزرگان از سویی فروتنیِ نگریستن به ضعفهای خویش، و از سوی دیگر بلندپروازیِ غلبه بر آنها را برایم به همراه میآورد.
اعتراف میکنم که به آن بخشهای درست و راستین و درخشانی که گذشتگان برایم به ارث گذاشتهاند افتخار میکنم، و با این دستمایه میکوشم تا کاری کنم تا وقتی آیندگان به نسل ما میاندیشند، این زنجیرهی زرین سربلندیِ ایرانی بودن را نگسلند، و دستمایهای برای تداوم آن در اختیار داشته باشند. اعتراف میکنم که گذشتهی خویش را و تاریخ و پیشینهی تمدن خویش را نقادانه و سختگیرانه برسنجیدهام، و رخدادها و شخصیتها و کردارهای بزرگ و آموزنده و ستودنی فراوان در آن یافتهام. اعتراف میکنم سربلندی بابت آنچه که بودهایم و باید بشویم، تکیهگاهی است که غلبه بر ننگِ آنچه که هستیم را برایم ممکن میسازد.
جمعه 1394/2/25
چند جمله از کلاس یکشنبهها
وضعیت پایه در سیستمهای ساده، همگنی و همریختی و تمایز نایافتگی است و این همان است که تقارن (symmetry) خوانده میشود. تقارن سیستم قدم به قدم زیر فشار رخدادهای محیطی درهم میشکند و به این ترتیب طی روندی از تمایز و تفکیک، زیرسیستمهایی را در درون سیستم پدید میآورد، و به همین شکل تخصص یافتگی و حساسیت به شاخصهایی ویژه را در حد و مرز سیستم و محیط رقم میزند. هر گام از شکسته شدن تقارن زایندهی اطلاعات است، و انباشت و رسوب همین اطلاعات است که افزایش پیچیدگی در سیستم را ممکن میکند، که تکامل خوانده میشود.
تقارن تنها در ساختار نمود نمییابد و شکست تقارن تنها به پیچیدگی ساختاری محدود نمیشود. کارکرد سیستمهای پیچیده هم به همین ترتیب در فضایی از عدم قطعیت و همزور بودنِ گزینههای پیشاروی سیستم شناور هستند. سیستم با برگزیدن یکی از گزینههای رفتاری پیشارویش، در واقع تقارن حاکم بر حالات آیندهی خود را میشکند و در یکی از چند وضعیتِ ممکن مستقر میشود. این شکل از شکست تقارن کارکردی اگر توسط شاخصهای درون سیستم تعیین شوند و حلقههای متداخل و پرشمار از روابط کنترلی را در بر بگیرند، اختیار، انتخاب، یا گزینش ارادی نامیده میشوند.
دوشنبه 1394/2/28
چند جمله از کلاس چهارشنبهها
همهی ما رخدادهای تاریخی را در قالب روایتهایی درک میکنیم که در اندرونِ یک سرمشق نظری گنجانده شدهاند. تک رخدادها در تاریخ گنگ و مبهم و نامفهوم هستند. همواره در یک گزارش و خوانش تاریخی بستر نظری در کار است که رخدادها را وصف میکند، آنها را در کنار رخدادهای خاص دیگری مینشاند، و بر اساس پیشداشتها و باورهایی معمولا بحث ناشده، روابطی منظم را میانشان برقرار میکند. این سرمشق (paradigm) است که رخداد را طی تفسیری ویژه برای ذهن ما گواردنی میسازد و آن را فهمپذیر میکند. سرمشقها از راه مرزبندی و تعریف اقلیمها و حریمها به مدیریتِ پیوستگیها و گسستگیهای میان رخدادهای تاریخی دست میگشایند، و بر این مبنا دورهها و دورانهای تاریخیای شکل میگیرد که در بستر جغرافیایی مشخصی جریان یافته و همچون امری یکپارچه، همگن، بسیط و ساده فهم میشود.
نخستین مهارتِ یک تاریخدانِ خردمند، آن است که بتواند سرمشقِ غالب بر توصیف و تفسیر هنجارین از رخدادها را تشخیص دهد، دربارهی پیشداشتها و اصول موضوعهی آن کنکاش کند، مرزبندیهای برخاسته از آن را نقد کند، و پیشفرضِ همواره نادرستِ «سادگی» را واسازی نماید.
سه شنبه 1394/2/29
گزارش حلقهی اندیشهی زروان
جمعهای که پشت سر گذاشتیم، نخستین نشست حلقهی اندیشه را به شکل باز برگزار کردیم. حلقهی اندیشهی زروان چهار سال پیش در خورشید تاسیس شد و با همکاری صمیمانهی آموزشگاه موسیقی زروان به طور منظم برقرار گشت. قرار بر این بود که یاران و همکارانی که استاد و پژوهشگر بودند ماهی یک بار در نشستی دوستانه به تبادل نظر و هماندیشی دربارهی مسائلی گوناگون بپردازند که در دامنهی تاریخ و فرهنگ ایران تا فلسفه و علوم اجتماعی نوسان میکرد. حلقهی اندیشه در واقع فضایی بود که در آن آرا و اندیشههای برآمده از چارچوب سیستمی رایج در خورشید (دیدگاه زروان) با مکتبها و سرمشقهای نظری دیگر همنشین میشد و رویکردها و دستاوردها در این میان با محک نقد آشنا میشد و مورد بحث قرار میگرفت. از آغاز امسال قرار بود حلقهی اندیشه گشوده شود و حضور در آن برای مهمانانی که به پیگیری بحثها علاقه دارند، آزاد شود. جمعهی پیش چنین شد و بحث دربارهی پیوند میان اسطوره و قدرت به خوبی در این بستر جریان یافت.
روز جمعه بحث را خانم مهناز اسدالله نژاد آغاز کرد و سرمشق نظری کاسیرر دربارهی پیوند این دو مفهوم را معرفی کرد و آرای چند تن از صاحبنظران معاصر را دربارهاش ارائه کرد. پس از او دکتر علی محمودی به پیوند میان ساخت قدرت و اساطیر در ایران پرداخت و منابع پایهی اوستایی و پهلوی را در این زمینه مرور کرد و بازتاب آن را در حفظ و پایداری مفهوم ایرانشهر نشان داد. سپس خانم اسداللهنژاد دیدگاهی انتقادی را دربارهی دوام و ثبات مفهوم ایران زمین و تمدن ایرانشهری ابراز کردند که به بحثهایی دامن زد. بعد از استراحتی کوتاه دکتر حسین مجتهدی از زاویهای روانکاوانه به پیوند اسطورهها و چفت و بست شدنِ سوژه با نهادهای قدرت پرداختند و پیوند میان مفهوم پدر با نهادهای قدرت را واشکافتند. در نهایت من هم دیدگاه خود را پیشنهاد کردم. استادان دیگر حاضر در نشست هم در زمان بحث که یک ساعت پایانی را شامل میشد به اظهار نظر پرداختند و در میانشان استاد فریدون مجلسی بحثهایی دربارهی پیوند اساطیر و سیاست را در چارچوب تاریخ قدیم ایران مطرح کردند. آنچه هم که من به فشردگی بیان کردم، نقد پیشداشتهای اندیشمندان نیمهی دوم قرن بیستم دربارهی پیوند اسطوره و قدرت بود و تلاشی برای واسازی چهرهی منفی اساطیر در تمدن اروپایی که در پیکربندی خاص خرد روشنگری ریشه دارد و به نظرم به بافت تمدن ایرانی قابل تعمیم نیست. به زودی این اندیشهها را در قالب مقالهای به دست علاقمندان خواهم رساند.
سه شنبه 1394/3/5
چند سطر از کلاس اسطورهشناسی چهارشنبهها
تباهی و زوال در نهادهای سیاسی و دینی امری فراگیر و محتوم است که از چند قاعده و الگوی فراگیر پیروی میکند. الگویی که در دو سطح خرد و کلان تعریف میشود. یعنی از سویی رخنهی منافع فردی بر آرمانهای جمعی را رقم میزند و از سوی دیگر به کاسته شدنِ تدریجی از انسجام و کارآییِ نهادها میانجامد. غلبهی منافع فرد بر جمع که در اصل ماهیتی اقتصادی و زیستی دارد و به سطوح زیرین سلسله مراتب پیچیدگی (فراز) مربوط میشود، الگویی فراگیرتر و «طبیعیتر» است که در زمانی کوتاهتر با بسامدی بالاتر در دربارها و معبدها نمایان میگردد و اعتبار و مشروعیتشان را تهدید میکند. در مقابل، تباهی نرمافزاری و فرسودگی معنا و فروپاشی انسجام سازمانیِ حزبها و فرقهها امری پیچیدهتر است و کُندتر نمایان میشود، و به همین اندازه هم در فرسایش کارآیی این نهادها نقش بزرگتری ایفا میکند و برای بقا و دوام آن مهلکتر است. خلاصه آن که نهادهای سیاسی و دینی به کاخهایی چوبی میمانند که موریانههایی (از جنس خواستها و منافع زودگذر فردی) و زلزلههایی (از نوع پوچی و تحریف و رقابت بر سر تفسیرهای سودآور) مدام زیر و زبرشان را میسایند و میجوند و میفرسایند…
جمعه 1394/3/8
چند برگ از کتاب «تاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی/ شروین وکیلی/ شورآفرین/ 1393»
… با مرور سیاههی شورای بابل (که در آن سرداران اسکندر قلمرو او را میان خود تقسیم کردند) روشن میشود که بسیاری از استانهای قدیم هخامنشی همچنان فتحناشده باقی ماندهاند، چون نامشان در فهرستهای میراثِ سرداران مقدونی دیده نمیشود. مشهورتر از همه در این میان ماد است که همچنان در دست شهربان هخامنشیاش آذرباد باقی مانده بود. شهربان ارمنستان هم فراتَهفَرنَه بود که نامی پارسی دارد و انگار از حاکمان دوران هخامنشی است که با مقدونیان به توافقی رسیده و در مقام خود ابقا شده باشد. این فراتهفرده انگار استانداری نیرومند بوده و ایران مرکزی را نیز در اختیار داشته باشد. چنان که مثلاً دیودوروس در جایی گفته گرگان به سرداری به نام فیلیپ رسید، در حالی که خودِ او در جایی دیگر در سازگاری با آریان نام شهربان آنجا را فراتهفرنه دانسته است. نام این شخص در برخی گزارشهای لاتین و یونانی راتَهفرنه آمده، و قاعدتاً منظور همین فراتهفرنه بوده است، و معلوم است که مقدونیان در گشودن این منطقه ناکام مانده و به ابقای حاکم قدیمیاش بسنده کرده بودند. این را از آنجا میفهمیم که آریان نوشته این مرد در دوران اسکندر هم حاکم این منطقه بوده است.
از استانهای مهمی مانند خوارزم، هند، زرنگ (سیستان)، هرات، تتهگوشیه، مَکَه، گنداره و مرو در سیاهههای میراث اسکندر یاد نشده و چنین مینماید که مقدونیان تنها ایران جنوب غربی را به همراه استانهای غرب شاهنشاهی (اروپای بعدی) به طور کامل فتح کرده باشند. یعنی بعد از تاختوتاز اولیه، در ایران شرقی و شمال هند سرزمینی را به طور پایدار در دست نداشتهاند و دایرهی نفوذشان به نوار باریکی در جنوب ایران محدود بوده است. این با توجه به نامهای متفاوتی که به حاکمان این منطقه منسوب شده، یا اصولاً غیاب اشاره به آنها، روشن میشود. احتمالاً این منطقه مشمول بندی از سخن آریان میشود، در آنجا که نوشته: «در همین هنگام بسیاری از استانها، همان طور که اسکندر قرار گذاشته بود، در دست حاکمان پیشینشان باقی ماند و این سرزمینها موقع تقسیم قلمرو میان سرداران دستنخورده باقی ماند». گزارش تاریخنویسان ایرانی نیز همین نکته را تأیید میکند. طبری بعد از ارائهی فهرستی از شاهان اشکانی و تأکید بر این که ایشان ملوک طوائف خوانده میشوند، مینویسد: «بعضیها گفتهاند که ملوک طوایفی که اسکندر مملکت را میانشان تقسیم کرده بود، پس از او پادشاهی کردند و هر ناحیه پادشاهی داشت به جز سواد (میانرودان) که تا پنجاه و چهار سال پس از مرگ اسکندر به دست رومیان بود. و یکی از ملوک طوایف که از نسل شاهان بود، پادشاهی جبال و اصفهان را داشت، و پس از وی فرزندانش بر سواد تسلط یافتند و پادشاهان آنجا و ماهات و جبال و اصفهان شدند و سالاری دیگر ملوک طوایف یافتند که رسم چنین بود که وی و فرزندانش را تقدم دهند و از این رو در کتب سرگذشت شاهان نام ایشان آمد و به همین بس کردند و نام شاهان دیگر نیامد».
این گزارش را معمولاً چنان تفسیر کردهاند که گویی طبری به شاهان اشکانی اشاره میکند. اما دو سه جملهی اول به روشنی از دوران آشوب پسااسکندری حکایت میکند. طبری به درستی میگوید که بعد از مرگ اسکندر تنها میانرودان به استواری زیر سلطهی مقدونیان (روم) باقی مانده بود و دوران پنجاه و چهار سالهای هم که به دست داده قاعدتاً به فاصلهی چیرگی سلوکوس اول بر بابل (301 پ.م.) اشاره دارد تا زمانی که بطلمیوس به بابل تاخت و سلوکیان را از آنجا بیرون کرد (246ـ247 پ.م.). یعنی اگر دوران چیرگی استوار سلوکیان بر بابل را اندازه بگیریم، خواهیم دید که گزارش طبری درست است و ایشان تنها پنجاه و چهار سال در این قلمرو حکومت کردهاند. از 301 پ.م. که سلوکوس اول بابل را گرفت، تا سال 247 م. که آنتیوخوس دوم در شهر افسوس کشته شد، درست پنجاه و چهار سال گذشت و در این مدت این خاندان بر میانرودان حاکم بودند. بعد از آن، کشمکش میان شاهزادگان سلوکی آغاز شد، به شکلی که سلوکوس دوم در 247 پ.م. در اِفِسوس ــ و نه در بابل ــ تاجگذاری کرد و بطلمیوس که به خونخواهی خواهرش پیش میتاخت چند ماه بعد در میان استقبال گرم مردم به بابل وارد شد. اگر این بخش از گزارش طبری را چنین تفسیر کنیم، میبینیم که جملات بعدیاش به پادشاهی مستقل ماد در این هنگام مربوط میشود. او نوشته که کسی از نسل شاهان (یعنی هخامنشیان) بر جبال و اصفهان چیره بود. جبال در دوران اسلامی نام آذربایجان و کردستان است و معلوم است که قلمرو این شاهزادهی هخامنشی تا اصفهان نیز ادامه داشته است. این فرمانروا از نسل شاهان باید خودِ آذرباد باشد که به این خاندان تعلق داشت و ماد را در برابر اسکندر حفظ کرده بود. جالب آن که طبری نوشته که بعد از رانده شدن سلوکیان از میانرودان، فرزندان همین شخص بودند که میانرودان (سواد) و ایلام قدیم (ماهات و اصفهان) را در دست گرفتند و این کاملاً محتمل مینماید.
بنابراین باید دو نکته را دربارهی هجوم مقدونیان به قلمرو هخامنشی در نظر داشت. نخست آن که اسکندر خود در گشودن تمام استانهای هخامنشی ناکام ماند، و در زمان خودش استانهای شمال غربی (ماد و ارمنستان و کاپادوکیه) حملهی مقدونیان را پس زدند و استانهای شرقی (سغد و بلخ و هند)، با وجود تلفات زیاد در برابر حملهی وی، مقاومت شدیدی از خود نشان دادند. حملهی اسکندر به مناطقی مانند بلخ و هند، با وجود کشتارهایی که از مردم این مناطق کرد، دستاورد نظامی چشمگیری در بر نداشت و تنها به گرفتن باج و غارتهایی گذرا ختم شد. پوشالی بودنِ انتخاب شهربانِ بلخ و سغد از اینجا روشن میشود که وقتی اسکندر در شهر مرکند جشنی گرفت و در آن چیرگیاش بر مردم بلخ و سغد را اعلام کرد، گفت که ارتَهبازِ پارسی که پیشتر شهربان این منطقه بود از وی شکست یافته و عزل شده و به جای او سرداری مقدونی به نام کلیتوس شهربان سغد خواهد بود. اما کلیتوس به جای آن که از این انتصاب خوشحال شود، همانجا به اسکندر گفت که استان سغد نه تنها رامنشدنی است، که تسخیرناپذیر هم هست، و از گسیل شدنش به آنسو هراس داشت. دربارهی استقلال خوارزم هم هیچ تردیدی وجود ندارد. شواهدی هست که انگار مقدونیان در دوران اسکندر مدعی فتح خوارزم بودهاند، اما این برداشت احتمالاً از عهد دوستی میان اسکندر و شهربان هخامنشی خوارزم ناشی شده است. آوردهاند که این شهربان پارسمان (فارسامنس) یا فَرتهفَرنَه (فراتافرنس) نام داشته است. بعد از آن که اسکندر بلخ را گشود، این مرد با هزار و پانصد شهسوار به دیدار وی رفت و با او عهد دوستی بست. احتمالاً او به عنوان شهربانی پارسی به دیدار اسکندر رفته و وی را به عنوان جانشین داریوش سوم به رسمیت پذیرفته و به همین دلیل هم آریان نوشته که اسکندر خود را سرور خوارزمیها هم میدانست. با وجود این، کاملاً روشن است که مقدونیان هرگز به خوارزم پا نگذاشتند و مذاکرهی پارسمان و اسکندر هم به دو فرمانروای همتراز شباهت دارد…
شنبه 1394/3/9
دربارهی استعاره، فریب و دروغ
طی بیست و چهار ساعت گذشته چند رخدادِ به ظاهر بیربط باعث شد تا این چند سطر را دربارهی یکی از صورتهای پیچیده و رایجِ فریب و دروغ بنویسم. صورتی که میتوان آن را استعاری نامید. هرچند نباید آن را با ساختار فراگیرِ استعارهی معناساز که به شکلی پیش تنیده در زبان وجود دارد (و لاکوف به زیبایی دربارهاش نوشته) اشتباه گرفت.
اما آن رخدادها چه بود؟
نخست این که دوست و استاد گرامی آقای مصطفی ملکیان هنگام سخنرانی در دانشگاه امیر کبیر بحثی جدی و مهم را شجاعانه طرح کرد، که همانا دعویِ ناممکن بودنِ گفتگوی اخلاقمند (یا به قول هابرماس: منصفانه) میان دینمداران و بیدینان است. بعد در کمال شگفتی دیدم دوستانی که بیشترشان گویا همزمان قومگرا و چپگرا بودند، با شعف و شور فراوان جملههایی بیربط را از لابلای حرفهای او استخراج و گلچینی از آن را منتشر کردهاند. جملههایی از این دست که «فردوسی و نظامی به خاطر ستایش ایرانیان خودشیفته بودهاند» و «مهرنامه و قوچانی به چه جاهای بدی رسیدهاند» و از این حرفها. بی آن که به بدنهی سخن وی که هم تاملانگیز است و هم دلیرانه کوچکترین اشارهای بکنند.
دوم: دوستی برایم روایت کرد در جلسهای در سازمانی وقتی کسی برای حل مسئلهای اجتماعی صحبت از دستگاه نظری من (دیدگاه سیستمی یا زروان) کرده و راهبردی را با تکیه به آن پیشنهاد شده، با مخالفت بندهی خدایی روبرو شده که سخت با من و دیدگاهم «زاویه داشته» و مهمترین دلیلی هم که برای آشنایی با این دستگاه نظری آورده این بوده که زمانی همکلاس من بوده است. یعنی انگار بی آن که کتابهایم را خوانده باشد، میگفته چون زمانی همکلاس من بوده، به قدر کافی با دیدگاهم آشنایی دارد که بتواند مردودشان بداند. (حالا بماند که دروغ میگفته و همکلاسم نبوده!)
سوم: عکسی منتشر شد از گروهی از بانوان دلواپس که همایشی برگزار کرده بودهاند برای نابودی آن چند سانتیمتر مربعی که پس از چهار دهه مشت زدن به دهان شیطان بزرگ، هنوز از خاک قارهی آمریکا باقی مانده. همان طور که میبینید. در پلاکاردهایی که در دست این بانوان فرهیخته دیده میشود، چنین جملاتی را میتوان خواند «مبارزه با اسرائیل در DNA ما ایرانیان است»، و «ما دندانپزشکان دهان آمریکا را سرویس میکنیم!» و از همه فخیمتر و ادبیتر این که «آمریکا، برو بینیم باا!».
حالا ممکن است با خودتان بگویید اینها چه ربطی به هم دارد؟ عرضم به حضور انورتان که امر مشترک در این سه رخداد ظهور نوع خاصی از دروغ (در معنای گزارههای عمدا نادرست) است در ترکیب با مفهوم استعاره، که یک بازی ناباب برنده-بازنده را به فریب (گفتار ملکیان)، لاف (همکلاس جعلی) و شوخی (دندانپزشکان دلواپس) تبدیل میکند.
دربارهی استعاره بحث و سخن بسیار است و اینجا مجالی برای پرداختن بدان در اختیار نداریم. تنها در این حد بگویم که وقتی مفهومی و نمادی با حفظ دلالتهای اولیهاش در بافتی به کلی متفاوت به کار گرفته شود، شبکهای نو از معانی را به ذهن متبادر میکند که استعاری خوانده میشوند. مثلا حافظ میگوید «شکرشکن شوند همه طوطیان هند/ زین قند پارسی که به بنگاله میرود»، و که در آن طوطی استعاره برای شاعر و قند استعاره برای شعر است. در دیدگاه زروان، وقتی مفهومی که به سیستمهای یک سطح از پیچیدگی مربوط میشوند، بدون پشتوانهی تجربی و روششناسی روشن به سطحی دیگر تعمیم یابد و نشت کند، یک استعاره رخ داده است. چنان در شعر حافظ مفاهیمی جغرافیایی- جانورشناسانه دلالتی زبانی-ادبی پیدا کردهاند.
استعاره معمولا برای تولید ارزش افزودهای از جنس معنا به کار گرفته میشود یا در کنار تمثیل برای آموزاندن مفاهیم و گستراندن دایرهی معنا به شکلی حساب شده کارکرد پیدا میکند. اما گاهی هم استعاره همچون ابزاری فریبکارانه برای به کرسی نشاندن دروغ مورد استفاده قرار میگیرد. این در حالتی رخ میدهد که آن نشت و آن تعمیم باعث شود تا کلیدواژه و نمادی که اعتبارآمیز قلمداد میشود به ناروا همچون برچسبی برای محتوایی دروغین و سودجویانه به کار گرفته شود. نشانهی این استعارههای معیوب و بیمار آن است که بر خلاف شکل تندرست و سرزندهاش، معنا را میچروکند و نمادی اعتبارآمیز را به معنایی لاغر و رنجور فرو میکاهند. مشابه این را دربارهی تعبیرهایی شبهخرافی هم فراوان میبینیم: شفای کوانتومی، انرژی مثبت، هالهی روحانی، موج آلفای عرفانی، و…
اما در این میان آن سه مورد را از این رو نقل کردم که نمونههایی برجسته از اشکالِ متفاوت استعارهی فریبآمیز محسوب میشوند. کلمهی DNA مفهومی است که به خاطر دقت علمی ارج و اهمیتی (و گویا نزد برخی از عوام ماهیتی جادویی!) دارد. وقتی این کلمه با شعارِ بیربط و نامستندی پیوند میخورد، استعارهای فریبکارانه را پدید میآورد که از بس پرت و چرند است، به شوخی میماند. چون در یک سو سرشت ایرانیان است، فرو کاسته شده به دو مفهوم بیربط (امری سیاسی و رمزگذاریای در DNA)، و آنسو هم کلمهی اسرائیل که معلوم نیست اسم دولتی است؟ یا نام قومی؟ یا لقب پیامبری به اسم یعقوب؟
به همین شکل کلمهی «همکلاس فلانی» هم مانند برهانی فریبکارانه و پشتوانهی مخالفتی ابراز شده، وگرنه اعتبار علمی گزارهها و نقدها و نظرها در حضور یا غیاب رابطهی همکلاسی یا خویشاوندی یا هرچیز دیگر دگرگون نمیشود. یعنی این که بخواهیم دعوی همکلاسی یا شاگرد یا آشنای کسی بودن را مبنای اظهار نظر دربارهی نظریهاش کنیم، لاف است و گزاف و بیربط به حقیقتِ رسیدگیپذیر و روشمند.
در یک جا مفهومی زیستشناختی به زمینهای سیاسی پرتاب شده و در جایی دیگر ارتباطی اجتماعی به مرتبهی روششناسی علمی و محکهای راستیآزمایی نشت کرده است. دربارهی سخنرانی استاد ملکیان هم داستان همین است. گلچین کردن چند جمله از یک سخنرانی که ارتباطی با اصل سخن یا باورهای سخنران ندارد، وصله پینهی چند کلمه از گفتارش در بافتی به کلی متفاوت است و فرو کاستن گفتمانی جدی به شعارهای قومپرستانهی نفرتآفرین.
این سه مثال را بیشتر از آن رو پیش کشیدم که ماهیت دروغی که در این استعارهها وجود دارد برایم به خوبی نمایان است. استاد ملکیان گرامی از دوستان خوب و ارجمندم است که مهری فراوان به او دارم و با وجود تمام اختلاف نظرهایی که دربارهی روش و اصول موضوعهی فلسفی با هم داریم، در دغدغهي اخلاق است بسیار با او اشتراک نظر دارم و به ویژه دلیری و حقیقتجویی و انصافش را بسیار ارج مینهم. او را مردی انساندوست و خردمند میشناسم که با هر گفتمان قومگرایانهای که هدفش نفرتپراکنی باشد سر دشمنی دارد، به ویژه اگر که آلوده به بلاهت و حماقت هم باشد!
دربارهی آن دوستی که میگفته همکلاس من بوده است، این توضیح شاید لازم باشد که در کل کسانی که خود را شاگرد و دوست نزدیک و (تازگیها) همکلاس و همکار من میدانند و دربارهام بدگویی میکنند (تا جایی که من دیدهام بیاستثنا) دروغ میگویند و چنین نوع ارتباطی را با من نداشتهاند. و اگر میداشتند هم اهمیتی نداشت، چون که نقد و اظهار نظر دربارهی یک نظریه تنها زمانی ممکن است که گوینده متون پایهی مربوط به آن نظریه را خوانده باشد و بداند دربارهی چه حرف میزند. خواه منتقد برادر نظریهپرداز باشد، یا خواه کسی که قرنی بعد از مرگ او در قارهای دیگر زندگی میکند. دربارهی این حزب نسوان غیوری هم که در صدد سرویس کردن دهان آمریکا با روشهای دندانپزشکانه بودهاند، نمیتوانم از ابراز شگفتی خودداری کنم، چون نخستین بار است که میبینم امری سیاسی در رمزگذاری ژنتیکی کسانی وارد شده که DNAشان طی چند دههی اخیر تکامل یافته است!
اما سخن آخر اندرزی است و درخواستی:
لطفا وظیفهی اخلاقی خود بدانید تا در این دنیای آلوده به دروغ و فریب، سیطرهی استعارههای فریبنده را درهم بشکنید. هر جا دیدید کسی حرفهای مبهمی را با کلمههای «قلنبه» سلنبه برای اعتبارجویی به کار میگیرد، پرسشی دقیق در برابرش برافرازید و مطمئن باشید دروغ در تماس با نور پرسش و حقیقتجویی رنگ میبازد و فرو میپاشد. پرسشی از این دست که «منظورتان دقیقا از کلمهی … چیست؟» یا «لطفا دلیل و استدلالتان را برای مخالفت با … به روشنی شرح دهید». وقتی کسی از بزرگواری نقل قولی نامعقول کرد، بپرسید که کل گفتمان و متن سخنرانیاش را کجا میشود خواند؟ یا اصولا راوی خودش آن را خوانده و شنیده یا نه؟ وقتی کسی سرسختانه و با برانگیختگی بیش از حد معقول با نظریهای مخالفت یا موافق بود، بپرسید که دقیقا در این زمینه چه متنهایی را خوانده و چقدر در این مورد تخصص دارد؟
وقتی با کسی رویارو شدید که مدعی است در DNAاش دشمنی با اسرائیل حل شده، دربارهی ترکیب شیمیایی ژنوماش و چگونگی این رمزنگاری و مسیرهای تکاملی منتهی بدان پرسش کنید. به همین ترتیب وقتی کسی از انرژی مثبت در معنایی جادویی سخن گفت، گوشزد کنید که در فیزیک چهار جور انرژی (قوی و ضعیف و الکترومغناطیسی و گرانش) بیشتر نداریم که هیچ یک مثبت یا منفی نیستند. وقتی کسی گفت با نیروهای کوانتومی بیماران را شفا میدهد، گوشزدش کنید که کوانتوم کلیدواژهای فیزیکی با معنای دقیق و روشن است، و هیچ ارتباطی با عرفان و روح و شفاگری ندارد؛ و تعریف وی را از این کلمه جویا شوید.
در جهانِ امروز ما که طبقهای از سودجویان با پوشش کلیدواژههای شیک و مجلسیِ مدرن پرچم دروغ را برافراشتهاند و برای منافعی حقیر در پی فریب مردماناند، پرسش نیرومندترین سلاحی است که در دستان نگهبانان خرد نهادهاند، مبادا که آن را از دست بنهید.
یکشنبه 1394/3/10
چند سطر از کلاس یکشنبهها
اگر بخواهیم برای گونهی انسان ارجی و اعتباری قایل شویم، تنها معیار عینی و محکمی که خواهیم یافت «پیچیدگی» است. اگر با چشمی منصفانه و بیطرفانه به زمینِ بیمار و مرض پوستیاش (که انسان باشد) بنگریم، در مییابیم که آدمیزاد در مقام هستندهای در میان هستندگان دیگر و جانوری در میان جانوران دیگر گم و گور است و سرشتی متمایز و گوهری برتر از باقی ندارد. تنها پیچیدگیِ آدم است که برتر از کل چیزهای دیگرِ پیرامون اوست. این پیچیدگی است که اختیار و ارادهي آزاد را ممکن ساخته است، و این اختیار چیزی نیست جز شکستهای تقارن پیاپی بر خطراههی رفتار سیستم.
آدمیان در هر نقطه از محور زمان، یعنی در هر «اکنون» با دامنهای از گزینههای رفتاری کمابیش همسان و همزور و متقارن روبرو هستند. در لابلای فشارها و جبرهای محیطی، همواره فضایی (و گاه تنگنایی) از حق انتخاب باقی میماند و در این فضای آزاد است که سیستم بر مبنای متغیرهایی درونزاد یک کردار از میان گزینههای ممکن را بر میگزیند و تقارن را میشکند. عمرِ هریک از ما به داستانی یا ماجرایی میماند که از شکستهای تقارن پیاپی تشکیل شده باشد. زنجیرهای از انتخابهای آزادانهی درونزاد است که در زمینهای از فشارها و اجبارهای بیرونی، روندِ یگانه و ویژهی زندگی ما را بر میسازد، و «من» را به مثابه موجودی خودآگاه، خوداندیش و خودمختار خلق میکند.
سه شنبه 1394/3/12
صحنهی غمانگیزی بود؛ قورباغهای که دنبال شاهزاده خانمی میگشت، به آن سودا که شاید با بوسهی او به پهلوانی نژاده تبدیل شود… قورباغهای خالص و ناب که هیچ طلسمی در کارش نبود!
چهارشنبه 1394/3/13
در دفاع از مصطفی ملکیان
این روزها مُد شده که پارههایی از «مصاحبه»ی دوست و استاد گرامی آقای مصطفی ملکیان را نقل کنند و بعد (به فراخور موضع سیاسی، یا وضعیت آب و هوا) ناسزایی نثار ایشان یا مجلهی مهرنامه یا دکتر سید جواد طباطبایی یا افراد حقیقی و حقوقی دیگر بکنند. در این هنگامه بد ندیدم من هم چند سطری بنویسم. چند سطری که یک مقدمه و یک متن و یک حاشیه را شامل میشود.
1- مقدمه آن که من استاد مصطفی ملکیان را نخستین بار در حدود سال ده سال پیش شناختم و آن هم به توصیهی دوستانی بود که در ردهی روشنفکران دینی ردهبندی میشوند. چند کتاب و مقالهای که در آن سالها داشت را خواندم و پرسشهایش را جدی و ریشهای و روششناسی و پاسخهایش را متفاوت با سلیقهی خود (و دروغ چرا؟ نادرست) دیدم و چندان پیگیر نشدم. بعدتر دیدم که چطور گام به گام در اندیشه و کردار دگردیسی یافت و تاخت و تازهایش در دنیای اندیشه و جسارتش برای پذیرش آنچه عقلانی مییافت توجهم را جلب کرد. از چند سال پیش است که آشنایی بیشتری با او پیدا کردهام، و دیدارهایمان همواره با بحث و جدلی دوستانه بر سر تفاوتها در دیدگاههایمان همراه بوده است. نخستین بار که او را دیدم، چند سال پیش بود که سخنران حلقهی اندیشهی زروان بود و موضوع بحثاش نقد دیدگاه زروان و رویکرد سیستمی من بود.
آخرین بار که ایشان را دیدم، چند روزی پیش در همایش حافظ بود که میزگردی را (با حضور استادان گرانمایه دکتر ژاله آموزگار و دکتر اصغر دادبه) برگزار کردیم و موضع از پیش اعلام شدهشان در آنجا هم مخالفت با رویکرد ملیگرایانهای بود که من و دوستانم سخنگویش بودیم. این مقدمه را برای این میگویم که بگویم نه شاگرد استاد ملکیان بودهام و نه در روش و بسیاری از نتایج نظری با او سازگاری و توافقی دارم و هر جا هم که سخن گفتهایم، مبانی و روش و معمولا نتایج گفتارمان ضد هم بوده است. اما او را مردی دلیر و صاحب اندیشه میدانم و از نوشتارها و گفتارهایش چیزها آموختهام و مهری فراوان به او دارم، که گمان میکنم (و افتخار میکنم اگر که) دو طرفه باشد.
2- و اما متن: به گمانم در کل دو نوع سیاست وجود دارد؛ سیاستِ مهر و سیاست کین. سیاست در کل فن تولید و به جریان انداختن قدرت در نهادهای اجتماعی است و بخش بزرگی از این روند با پشتوانهی عواطف و هیجانهای مردمان صورت میپذیرد، و نه عقل و استدلال شفاف. از این روست که دو شیوه و ترفند سیاسی در کل وجود دارد، که یکی بر صنعت نفرت بنا شده و دیگری در فنآوری مهر ریشه دارد. اولی بازیهای برنده-بازنده و خشونت و قدرتِ زورمدارانهی دشمنتراش و دشمنشکن ترشح میکند و دومی بازیهای برنده-برنده و هویتهای جمعی نیرومند و انسجام و یگانگی را.
قدرت شاخصی است که همهي ما -از سیاستمداران غیرعادی گرفته تا مردم عادی- با آن سر و کار داریم. همهی ما در این طیفِ سیاست مهر یا کین جایی مییابیم و بنا بر بازیها و گفتمانی که داریم در نقطهای بر این پیوستار قرار میگیریم. به دلایلی که در اینجا نمیگنجد، من سیاست مهر را اخلاقی و درست و نیک و سیاست کین را پلید و ناکارآمد و غیراخلاقی میدانم. از این رو مردمان را نیز (و به ویژه سیاستمداران را) بر اساس جایی که بر این طیف دارند شناسایی میکنم و دربارهشان داوری اخلاقی دارم. در کل از اواخر قرن نوزدهم میلادی سیاست کین در سطحی جهانی بر سیاست مهر غلبه کرده و به ویژه در ایران زمین نزدیک به صد سال است رشد و توسعهی سیاست کین را داریم، که در دهههای اخیر نمایانتر و وخیمتر هم شده است.
هواداران مهر یا کین را میتوان بر اساس کردارها و گفتارهایشان شناخت. مهرگرایان آرام و متین و عاقل و باادب هستند، با دقت سخن حریف خود را میشنوند و میکوشند تا پا را از دایرهی حق و انصاف فراتر نگذارند. بیشتر بر شباهتها و پیوستگیها و سویههای نیک و روشن زندگی و مردمان تاکید دارند و بلندنظری و همپیوندی و شکیبایی و نیکوکاری را تبلیغ میکنند. در مقابل صنعتگران نفرت معمولا اخم بر پیشانی و کف بر دهان دارند، با خشم و فحش و ناسزا حرف میزنند، مدام با تاکید بر گسستگیها و تفاوتها به دشمنهایی حقیقی یا مجازی میتازند. حرفهای مبهمِ کلان و شعارهای فریبندهی توخالی ميدهند و اصرار دارند که سویههایی زشت و نازیبا از وجود دیگران را نمایان سازند یا اصولا آن را اختراع کنند. اعمال خشونت و زورگویی و کینهتوزی را تبلیغ میکنند و کردارشان هم دشمنخویانه و بدخواهانه و زیانکارانه است.
سیاست مهر و سیاست کین همگان را در تار و پود خود جای میدهد. افراد و سازمانها و جریانها در این یا آن سوی این دوقطبی قرار میگیرند و بسته به جربزه و منابعی که در اختیار دارند، با زادن مهر زیبایی و روشنایی در گیتی میآفرینند، یا با نفرت و کین جهان را تاریک و زشت میسازند. در این دوقطبی، من برای آنان که در سوی مهر ایستادهاند احترام قایل هستم و آنان را متحد و یگانه با خویش میبینم. در داوری دربارهی مردمان و سازمانها و جریانها، نخست به این که از حضورشان مهر یا کین زاده میشود مینگرم، بیش و پیش از آن که دستگاه نظری و بافت عقایدشان برایم اهمیت داشته باشد.
3- و اما نتیجه: استاد گرامی مصطفی ملکیان بیشک و تردید از آنهایی است که در سوی مهر ایستاده است. از این رو او را بزرگ میشمارم و دوستش دارم و اختلاف نظرهایمان را یا اظهارنظرهایش را که چه بسا نادرست هم بدانم در قیاس با این حقیقت ناچیز میشمارم. اما آنچه به طور خاص این روزها دربارهاش میگویند را معلولِ کژفهمیها و نادانیهایی مهندسی شده میبینم. غوغا بر سر گفتارهای او از آنجا برخاسته که کسانی گفتگویی خصوصی با او را به شکلی گمراه کننده منتشر کردهاند و بوقی ساختهاند تا اهداف خاص خود را در سیطرهی سیاست نفرت دنبال کنند. اینها تا جایی که من دریافتم، قومگرایان یا چپگرایان افراطیای هستند که آشکارا نمایندهی سیاست کین و صنعت نفرت در جامعهی ما هستند. اینان افشاگریهای مجلهی مهرنامه (صرفنظر از پیوندهای سیاسی و خط و ربط پشت پردهشان) را خوش ندارند و یا از آرا و دیدگاههای ملیگرایانهی دکتر سید جواد طباطبایی (گذشته از لحن گاه ناشایست و پرخاشگرانهی سخنش) هراس دارند. دوستان من احتمالا نیک میدانند که من با بیشتر نویسندگان مهرنامه و همچنین با منتقدان این مجله دوستی نزدیکی دارم، سابقهی همکاری قدیمی و سازندهام با دکتر طباطبایی را هم بسیاری میدانند. پس هر دو طرف این دعوا دوستانم هستند و درغلتیدن اختلاف نظرهایی علمی و فلسفی به هوچیگریهای عوامانهی نادانان را سخت ناخوش میدارم. در این راستا این که مردی مثل استاد ملکیان در این میان دستمایهی کوبیدن مهرنامه-طباطبایی گردد و خود به بادافره کوبیده شود، هم به نظرم نامنصفانه است و هم غیراخلاقی.
کوتاه سخن این که اظهار نظر هرکس دربارهی هرکس را وابسته به بافتِ ابراز شدنش دریابید و بیکین و خشم دربارهی محتوایش داوری کنید و به موافقت یا مخالفتی متین و آرام دست یابید و مراقب دسیسههای کسانی باشید که اعتباری ندارند و از اعتبار مردان معتبرِ انگشتشمارِ زمانهمان برای برکشیدن خویشتن یا فرو کوبیدن دیگران مایه میگذارند. در نهایت، دو جبههی سیاست مهر و سیاست کین را پیش چشم داشته باشید و دریابید که کدام کس اغلب در کدام جبهه مقیم است و کدام کردار من و شما در چه زمینهای به کدام سو سود میرساند… شاید که در آن هنگام مهر بر کین چیرگی یابد.
جمعه 1394/3/15
اعتراف دهم: خستو میشوم و اعتراف میکنم که سلیقهی هنری و ادبی هنجارین را نمیپسندم!
نخست این را بگویم که من از مصرف کنندگانِ حرفهای آثار هنری و ادبی هستم. از موسیقی و فیلم گرفته تا شعر و رمان و نقاشی، همیشه از برخورد با دستاوردهای هنری و ادبی لذت بسیاری بردهام و برای همین بخش مهمی از زندگیام را وقفِ بهره بردن از لذتِ موسیقی و شورِ شعر و زیبایی طرحها و رنگها کردهام. مثل دیگران ذوقی دارم که طی این ممارست در نگریستن به هنر، تراشی خورده و به سلیقهای ختم شده است. اما باید اعتراف کنم که در بسیاری از موارد این ذوق و آن سلیقه با آنچه نزد عام بیسوادان و عوام باسوادان میبینم فاصلهای چشمگیر دارد.
شاید این تنها برداشت منِ محروم از گوهرِ هنرشناسی باشد. شاید هم به واقع قضیهی لباس موهومِ پادشاهی برهنه در کار باشد که به ناروا و از سرِ ریا ستوده میشود. به هر روی بخش مهمی از ستایشها و بزرگداشتهای نثار شده بر بخش مهمی از آثار ادبی و هنری مدرن را ناپذیرفتنی مییابم. شاید قضیه به تربیت و آموزشهایی که دریافت کردهام بازگردد، که چه در زمینهی ادبیات و چه هنر بیشتر کلاسیک بوده تا پسامدرن. شاید هم به ناتوانی فهم و تقصیر ذوق من مربوط باشد. اما به هر روی بخشی از نقاشیهای مدرن را، و بسیاری از فیلمهای کند و ملالآورِ روشنفکرانه را، و بدنهی ادبیات سیاستزدهی متعهدانهی قرن بیستمی را، و تقریبا سراسر نوشتارهای موسوم به شعر سپید و حجم و موج نو و الباقی را نه زیبا مییابم و نه پرمعنا.
همگان معمولا در ستایش این آثار چندان همداستاناند که کسی مثل من، ترجیح میدهد در این زمینه دم در کشد و حرفی نزند و دست بالا در همسرایی نامفهوم عمومی در تحسین این آثار مشارکت نورزد و از ریا بپرهیزد. این امکان البته هست که این آثار محتوایی عمیق و جدی و مهم داشته باشند و منِ مخاطب به خاطر آن که بخش مهمی از عمرم را در جنگل و کوه و بیابان گذراندهام، به قدر کافی متمدن و فرهیخته نباشم تا آن را دریابم، اما با توجه به آن بخشِ دیگری از هنر و ادبیات مدرن که میفهمم و میستایم و میپسندم، به نظرم این طورها هم نیست!
اعتراف میکنم که بخش مهمی از ادبیات و هنر جدید را نمیپسندم، از آن رو که معنا و ارج و ارزشی در آن نمییابم. از آن مهمتر، اعتراف میکنم که به نظر خودم این نپسندیدن نتیجهی پیچیدگی والا و عمق فهمناپذیر این آثار نیست، بلکه در سطحی بودن، شعارزدگی، و بیمعنایی این کارها ریشه دارد. یعنی ستایشهای روشنفکرانه و بزرگداشتهای اغراقآمیزی که نثار این آثار میشود به نظرم یا در شارلاتانبازی تولید کنندگانش ریشه دارد و یا در سادهلوحی مصرف کنندگانش!
از این رو بر من خرده نگیرید اگر اعتراف میکنم که شوبرت را از شوئنبرگ بسیار بیشتر دوست دارم، حافظ و فردوسی را از نیما و شاملو بسیار بسیار برتر میدانم، و بیشترِ آثار نگارگری و خطاطی ایرانی را از بیشترِ هندسیبازیهای نقاشان نوآور بیشتر میپسندم. بین خودمان بماند، مسئلهای که با این آثار دارم، آن نیست که چرایی و محتوایشان را درکشان نمیکنم. مسئله اینجاست که دقیقا درک میکنم چرا و چطور و با چه محتوایی آفریده شدهاند!
به گمانم بخش مهمی از آنچه که مردمان به عنوان ادب و هنر نو میستایند، ناشی از ساز و کارهای اجتماعیِ ترشح شهرت است و صنعتِ فرهنگ. یعنی اگر بخواهم صریح باشم، باید اقرار کنم که به نظرم مسئله به نادانی من باز نمیگردد، که در سادهلوحی دیگران ریشه دارد. شاهدِ این شاه بیت این که هرچه بیشتر تاریخ ظهور و تکامل این «آثار» را میخوانم و کلیت تولیدهای مولدانش را به عنوان یک سیستم یکپارچه تحلیل میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که کاسهای زیر نیمکاسه هست. در پرتو این پژوهشها بیشتر قیافهی یک شهرتطلبِ بیاستعداد و کم سواد هویدا میشود تا رخسار هنرمندی خردمند و عمیق. به ویژه وقتی به برخی از شاهکارهای بسیار ستوده شده از میان آثار «پسا- پیرا- فرا-اولترا-نو» نگاه میکنم، حرکتی سطحی و سودجویانه را میبینم با محتوایی عیان و شعارزده، نه امری پیچیده و غنی که فهمش دشوار و لذتبخش باشد. از این روست که در کیفم همیشه دیوان حافظ را همراه دارم، و نه نثرهای پلکانی خوشچاپِ مدرن را، و اگر قرار باشد تابلویی برای آویزان کردن بر دیوار خانهام انتخاب کنم، رافائل را بر کاندیسنکی ترجیح میدهم، و داوینچی را از پیکاسو بارها و بارها برتر میدانم، و تازه بگویم که در میان این مدرنها کاندینسکی را دوست دارم و پیکاسو را میستایم. خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
این را هم بگویم که شباهتی مییابم بین نقاشیهای دیواری زمخت و نازیبا، آهنگهای لسآنجلسی، و شعرهای عوامانه، با محصولات روشنفکرانهی «با کلاسی» که انگار برای جبرانِ نهادینه شدنِ همین رگههای هنری در همان آدمها ابداع شدهاند. یعنی به نظرم در اینجا با یک سیستم از سلیقههای درهم بافته روبرو هستیم و یک شبکهی منسجم و همسازگار از سطحینگری و ستایش آثار کممایه که با پشتوانهای ایدئولوژیک این پوچی و تهیای آراسته را در دو طرح و رنگ و بستهبندی متفاوت برای عوامِ بیسواد و روشنفکران کمسواد تولید میکند.
هرچند از این آثار لذتی نمیبرم و ستایشی را در من بر نمیانگیزند، اما سخت مایهی کنجکاویام هستند؛ نه در مقام اثری هنری که عواطف و هیجانات را دگرگون سازد، که به مثابه چالشی نظری که عقل و خرد را به خارش میاندازد. پس چگونگی پیدایششان، زمینهی اجتماعی و تاریخی ظهورشان، ساز و کارها و روندهای تکثیر و تبلیغشان، و سرنوشتها و سرگذشتهای آفرینندگانشان برایم پرسشبرانگیز هستند و موضوعی دلپذیر برای تحلیل و پژوهش به حساب میآیند. از این رو یکی از برنامههایم شناسایی عمیقتر هنر و ادبِ بی سر و ته و گذرا و شلختهایست که مثل سلیمانی بیمار و فرتوت بر دوش دیوهای رسانهای سوار شده و به آسمانپیمایی مشغول است. بازشناسی قالبهای معنایی حاکم بر این آثار و واسازی پیشداشتهای میخکوب شده بر آنها به نظرم راهی است برای آن که خویشتن را و زمانهی خویشتن را دقیقتر و روشنتر بشناسیم، و شاید از این رهگذر وقتی همگان به ستودن اثری بی مایه یا چرند مشغولاند، لختی تردید کنیم و دم فرو بندیم و چه بسا اعترافی کنیم… که من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند!
شنبه 1394/3/16
بخشی از مقالهی «تهدید سیاست خشونت در ایرانِ امروز: از داعش تا غزه»
شاید خبر داشته باشید که در واپسین روزهای سال گذشته نخستین شماره از فصلنامهی «درفش» با همت دوست گرامی مهندس علیرضا افشاری منتشر شد، که وارث و دنبالهی فصلنامهی نامدار (و توقیفشدهي) «فروزش» محسوب میشود. در شمارهی نخست از این نشریه مقالهای نوشته بودم دربارهی خاستگاههای ظهور جریانهای افراطیای مانند داعش و راهبردهای رویارویی با آنها. به بهانهی اعلام خبرِ انتشار «درفش» چند صفحهای از آن مقاله را هم میآورم:
«…ایران زمین حقیقتی تاریخی است که در جغرافیایی ملموس و عینی و مشخص تجلی یافته است. اما کشورهای نوبنیادِ مدرنی که در ایران زمین تاسیس شدهاند چنین حقیقتی و چنین عینیتی ندارند. کشوری به نام سوریه بدون مداخلهی استعمارگران فرانسوی تاسیس نمیشد، و بدون توافقنامهی میان امپراتوری بریتانیا و شریف مکه، کشوری به نام عربستان سعودی نمیداشتیم. کافی است تاریخ کشورهای مستقر بر ایران زمینِ امروز را مرور کنیم تا به اشغالی نظامی و کشتاری سلطهگرانه در شمال یا قراردادی استعماری و مکری سیاسی در جنوب برسیم. تنها در دل ایرانشهر، یعنی در کشور ایران امروز است که استقلالی نیمبند به شکلی معجزهآسا در این هیاهو دوام آورد و همان هم امروز تنها کورسوی امید برای رهایی از نفرینِ تاریخ معاصر ما محسوب میشود.
مردمی که در صد و پنجاه سال گذشته در قلمرو ایران زمین زیستهاند، پنج شش نسل از قربانیان این تجزیهی تحمیلی هستند. قربانیانی که در این فاصله به کشورهایی نوساخته پرتاب شدهاند، از هویت تاریخی مشترک خویش محروم ماندهاند، به هویتی نوساخته، رقیق، خودبزرگبین و در عین حال بیمایه، و صد البته مدرن دلخوش شدهاند، و با زنجیرهای از دولتمردان فاسد و خودکامه و بحرانهای اجتماعی و سیاسی پیاپی دست به گریبان بودهاند.
این که داعش و طالبان و القاعده و سایر جریانهای افراطی منطقه غرب و مدرنیته را در شعارهایشان هدف میگیرند، گذشته از گرایشهای دینی و مذهبیشان، کارکرد سیاسی هم دارد. مردم ایران زمین نسلهاست که با فقر و جنگ و کشمکش و ناخرسندی دست به گریباناند، و حقیقت تاریخی آن است که آغازگر این چرخهی دلآشوب مداخلهی «فرنگیهای مدرن» بوده است. همانهایی که روی هم رفته با لقبِ مبهمِ «غرب» مورد اشاره قرار میگیرند، بی توجه به این که نفوذشان بیشتر شمالی جنوبی بوده و نیروی زمینی روسها و نیروی دریایی انگلیسها یعنی کشورهایی در حاشیهی اروپا را شامل میشده، تا این که به غرب به معنای جغرافیایی یا اروپاییِ کلمه مربوط باشد.
جریانهای بنیادگرای ستیزهجو همواره در درون ایران زمین توسعه یافتهاند و قربانیان خود را از میان همین مردم گرفتهاند. شمار اروپاییان و آمریکاییهایی که «در غرب» به دست القاعده و مشتقاتش کشته شدند، هیچ قابل مقایسه با آوارگان و کشتگان و آسیبدیدگان این گروهها در منطقهی خاور میانه نیست. خشونتی که این گروههای بنیادگرا میزایند و میپرورند، به درون این سرزمین جاری میشود. چون درست مانند بلشویکهای نسل پیش، اینها جریانهایی هستند که خشونتزایی را با هدفِ زادن و مستقر ساختنِ قدرت سیاسی طلب میکنند.
جریانهای افراطی از این دست در تمام سرزمینهای و همهی دورانهای تاریخی وجود داشتهاند. جریانهایی که انسان آرمانیِ تخت و سطحی و سادهلوحانهای را در جهانی تخت و سطحی و سادهلوحانه تصویر میکنند. جریانهایی که حاضرند انسانهای زنده و واقعی را نابود کنند، تا آن انسانهای موهوم دلخواه پا به عرصهی وجود بگذارند. در شرایط عادی، یعنی در زمینهای که دولتی قانونمند و مقتدر و جامعهای مدنی حضور داشته باشد، چنین جریانهایی یا به گروههای تبهکار کوچک بدل میشوند و یا در قالب شورشهای دینی کمدامنه میآیند و میگذرند و نابود میشوند.
اما اگر دولتی مستقر وجود نداشته باشد، اگر هویتی سامان یافته و کارآمد در اختیار مردم نباشد، و اگر قدرت چندان منحط و مخدوش باشد که بروز یا غیاب خشونت در آن به چشم نیاید، در این شرایط است که گروههایی از این دست بسط مییابند و فراگیر میشوند و به نیرویی سیاسی بدل میگردند. در غیابِ توافقی مدنی و جمعی دربارهی انسان آرمانیِ معقول و روادارانه و پیچیده است که تصویرهای افراطی از ابرانسانهای تکبعدی محبوبیت مییابد. در دامن جهل است که سیاستِ خشونت، با جاهلیت مرگبارش زاییده میشود.
ایران زمین در یک و نیم قرن گذشته روندی را طی کرده که به فروپاشی نهادهای سیاسی، تجزیهی سیاسی ایران زمین، و مخدوش شدنِ تصویر سنتی از انسان آرمانی منتهی شده است. فشار نظامی و سیاسی قدرتهای بیگانه در این مدت چندان خُرد کننده و زورآور بوده که جز هستهای مرکزی و آسیبدیده، گرداگرد ایرانزمین در هاویهای از استعمار و اشغال نظامی و بعد دولتهای دست نشاندهی مستبد فرو رفته است. درخشش فنآوری و فرهنگ مدرن چندان قانعکننده و چشمگیر بوده که فرهنگ سنتی و هویت بومی به بنیانگراییهایی بیمحتوا عقبنشینی کرده، و تنها خشونتی سطحی را با ابزارهای مدرن بازتولید کرده است، بی آن که اصولا به میدان رقابت برای تولید معنا وارد شود.
در غیاب نظامی سامان یافته از دولتهای بومی، و در خلاء دستگاهی معنایی که انسان را به شکلی واقعگرا و کارآمد تعریف کند، شبهدولتهایی نیمبند و زودگذر بر این آشوبآباد روییدهاند و رونوشتهایی سطحی و تکراری از ایدئولوژیهای وارداتی را بر درفشهای خویش برافراشتهاند. در این زمینه از ناتوانی و آشفتگی است که خشونت و جهالتِ نهفته در جریانی مثل داعش در زمینهاش جلب نظر نمیکند، توی ذوق نمیزند، و حتا چه بسا محبوبیتی هم جلب کند.
آن زمانی که طالبان با پرچم سپید و لباسهای سپید مرزهای شمال پاکستان و جنوب افغانستان را به هم دوختند و استانهای باستانی هرات و کابل و بلخ را تسخیر کردند، مردمی جنگزده و محروم را برابر خود یافتند که در ویرانههایشان امید به هر نظامی بسته بودند که ذرهای امنیت و ثبات را برایشان به ارمغان بیاورد. حالا بعد از یک نسل، شاخهای جدا شده از متحدِ همان طالبان، یعنی داعش، با پرچم سیاه و لباسهای سیاه در گوشهی دیگری از ایران زمین حرکتی مشابه را تکرار میکند. اگر طالبان بر مرزهای ایران و افغانستان و پاکستان آزادانه حرکت میکرد و اگر داعش بر مرزهای عراق و اردن و سوریه شادمانه آمد و شد میکند، دلیلش آن است که این مرزها جا افتاده و واقعی و تاریخمند نیستند. اینها مرزهایی هستند که در میانهی قلمرو ایلها و قومهایی همسان ترسیم شدهاند. مرزهایی که دو گروه از کردها، دو گروه از بلوچها، و دو گروه از عربها را از هم جدا میکنند. مرزهایی که در میانهی اقوامی کشیده شده که زمانی هویتی مشترک داشتند. اینها مرزهایی هستند که استعمارگران چند دهه پیش قبل از ترک منطقه بر زمینی سوخته ترسیم کردند، بی آن که از دانایی و خردمندیِ کافی برای تصمیمگیری در این زمینه برخوردار باشند.
دوشنبه 1394/3/18
… نخست به سرگذشت و شرح حال نیاکان خود از گشتاسپ تا قباد نزدیکترین پدران خود نظر کردم و از تمام آنها آنچه را به خیر و صلاح دیدم بر گرفتم و آنچه را فاسد و تباه یافتم واگذاشتم و نگذاشتم که محبت و بزرگداشت پدران ما را به پذیرفتن آن سنتهایی که خیری در آنها نبود وادار سازد….
و آنها (رومیان و هندیان) را از آنچه از آنها گرفته بودیم آگاه کردیم و این را به آنها خبر داریم و هر آنچه را هم از سیرت آنها ناخوش داشتیم به آنها نوشتیم و آنها را از پیروی آن نهی کردیم و راه صواب را بدانها نمودیم. لیکن هیچکس را بر پیروی دین و ملتی خارج از دین و ملت خودش مجبور نساختیم و آنچه را هم که داشتیم از آنان دریغ نکردیم و با وجود این آموختن آنچه را که آنها داشتند نیز بر ما گران نیامد. زیرا اقرار به شناختن حق و علم و پیروی کردن از آن بزرگترین زینت پادشاهان است.
کتاب التاج فی سیرة انوشروان (ترجمهی تازی از متن پهلویِ خودزندگینامهی خسرو انوشیروان دادگر در تجارب الأمم)
چهارشنبه 1394/3/20
چند سطر از کلاس یکشنبهها: ببینم، مشکلی داری؟
فکر میکنم که مردمان مشکلی دارند. مردمانی که در چهار سطحِ زیستی و روانی و اجتماعی و فرهنگی «منِ» خود را مستقر ساختهاند؛ مردمانی که به حکم داشتنِ یک «من» خودمختار خوداندیشِ خودآگاه، در واقع از برهم افتادگیِ چهار سیستمِ بدن، شخصیت، نهاد و منش تشکیل یافتهاند؛ مردمی که به خاطر استقرار در این چهار سطح و گنجیدن و گنجاندن این چهار سیستم، غایتی چهارشاخه را دنبال میکنند که همانا بقا، قدرت، لذت و معنا (قلبم) است.
مشکلی که در میان است، واگرایی و ناسازگاری میان این چهار غایت درونی سیستمهاست. فدا کردن یکی برای دستیابی به دیگری و فنا ساختن آن یک برای این یک. مشکل در اینجاست که مردمان برای افزودن بر قدرت خود در نهادی اجتماعی عضویت مییابند و عمر خود را برای خدمت به آن صرف میکنند تا قدرت (در شکل نمادیناش: پول و ارتقای سازمانی) به دست بیاورند، و در مقابل لذت و معنای خویش را میکاهند. مشکل در اینجاست که معتادان برای دستیابی به لذت از بقا و قدرت و معنای خویش میکاهند، مشکل در اینجاست که ریاکاران برای دستیابی به بقا از معنا و لذت میکاهند، و دسیسهچیان به سودای قدرت معنای (و معمولا لذت) خود را میکاهند. اصطکاک و فرسایش و ویرانی این چهار غایت است که سیستمهای چهارگانه را سست و شکننده و تباه میسازد و مقدار کلی قلبم را کاهش میدهد. فقرِ قدرت در سازمانها و قحطی لذت و شادکامی در مردمان در کنار پوچیای که نظامهای فکری و مرگ و تباهیای که گرداگردمان را گرفته است، از این کشمکش و تعارض بین لایههای گوناگونِ فراز بر میخیزد. این ناسازگاری چهار غایت و فرسایش دندانههای قلبم است که بنیادیترین «مشکل» مردمان محسوب میشود.
ببینم، یعنی مشکلی نداری؟
شنبه 1394/3/23
ارشمیدس به دنبال تکیهگاهی میگشت تا با اهرمی جهان را تکان دهد، و نمیدانست که آن تکیهگاه «من» است.
برگهای تاریخ از نام و نشان مردان و زنان تاثیرگذاری انباشته شده از دو راهِ ناهمساز جهانِ امروز ما را شکل دادهاند. گروهی اندک، اغلب با خواستِ تغییر هستی، نخست «من» خود را دگرگون ساختهاند و به دنبالش دیگران و جهان را هم در همان راستا کشیدهاند. انبوهی از کسان هم هستند که بدون تغییر دادن «من» خواستهاند تا «دیگری» را تغییر دهند. همینها (گاهی به هولناکترین شکل) به خودشان و به دیگری و به جهان گند زدهاند!
برای تکان دادن هرچیز، نخست خود را تکان دهید…
دوشنبه 1394/3/25
گزارش چرندشکن -1
از این به بعد با الهام از «شکند گمانیگ وزار» (گزارش گمانشکن) که متنی پهلوی است در رد شبهههای مردمان، پارههایی خواهم نوشت که اولیناش را اینجا میبینید:
چرند: فیلم لوسی (Lucy-2014): مردم عادی فقط از 5٪ نورونهای مغزشان استفاده میکنند. دانشمندانی مثل اینشتین از 10٪ مغزشان استفاده میکردند. اگر کسی از کل سلولهای مغزش استفاده کند به مرتبهی موجودی ایزدگون ارتقا خواهد یافت.
چرندشکن: تمام نورونهای موجود در مغز یک آدم عادی و سالم همواره در حال کار کردن هستند و نورونی که بیکار باشد و پیام عصبی دریافت و مخابره نکند به سرعت از بین میرود و اتصالاتش با نورونهای کناری جایگزین میشود. همهی ما همیشه (حتا در حالت خواب و رویا) از تک تک نورونهای مغزمان برای زنده ماندن و زندگی کردن استفاده میکنیم. یعنی خنگ و گولترین آدمها هم از 100٪ مغزشان استفاده میکنند. این که (به قول اریش فروم) کسی به مرتبهی خدایان دست یابد یا نیابد، به کیفیت استفاده از لایهنازکی از قشر مخاش بستگی دارد، نه کمیت بهرهمندی از کل نورونهای مغز.
جمعه 1394/3/22
Ecce myrmeco
با دوستی گرامی از استادان فرهیخته و نامدارِ دو نسل پیش گپ و گفتی داشتیم. آزرده از شرایط و دلمرده از روزگار، پوسیدگی آرای روشنفکران و ترشیدگی عقلِ عقلای قوم را بر میشمرد و از سویی خشمگین بود و از سوی دیگر ناامید. کشمکشهای میان روشنفکران وطنی و فراوطنی را دعوا بر سر لحاف ملا (به معنای دقیق کلمه) میدید و غوطهور شدنِ درس خواندهها و دست به قلمها در عقدهها و حسدها و مرضهای جور و واجور روانی و اخلاقی را دلزده یکایک بر میشمرد، و من خاموش، که با او در این زمینهها همدل بودم و همراه. تا این که پرسشی کرد و پاسخی دادم که سزاوار دیدم با شمایان نیز در میانش بگذارم، هرچند که قدری تلخ بنماید. پرسشاش این بود که در روزگاری که همه زیرآبزنی و بدگویی و فلسفهبافیهای چرندِ برخاسته از آزمندی مبتلا شدهاند، چگونه است که من همچنان خوشبین مینمایم و امیدوارانه و سخن میگویم و حتا گناهِ شادمانی و سرخوشی نیز به پایم نوشته میشود؟
پاسخی که دادم این بود: سالها پیش، قبل از آن که به شهرک اکباتان نقل مکان کنیم، در مجتمعی مسکونی زندگی میکردیم در محلهی طرشت که یادش به خیر باد و نامش برقرار. در همسایگی مجتمع ما تکه زمینی بایر بود به اسم زمین مشعل که برای سالها میدان بازی و شیطنت اهل محل بود و من هم بنا به علاقههای جانورشناسانهام هر از چندی با دوستان و یاران عهد نوجوانی با ابزار و تور و شیشه میرفتیم و نمونههای حشرات و جانورهایی که در آن برهوت میزیستند را گرد میآوردیم. تا این که شهرداری برنامهای چید تا آنجا را به بوستانی تبدیل کند. چند روزی پیش از شروع عملیات عمرانیشان، وقتی که دنگ و فنگی آورده و علم و کتلی هوا کرده بودند، اما هنوز بیل و کلنگی به کار نیفتاده بود، عصرگاهی به تنهایی رفتم تا گشتی در آنجا بزنم و در ضمن برای آخرین بار نگاهی هم به شبکهی ظریف و شکنندهی روابط گیاهان و جانورانش بیندازم و با بومی بدرود گویم که ساعتهای پایانيِ عمرش را میگذراند و بر لبهی هاویهای درآویخته بود. تنگ غروب بود و زمین مشعلی که بچهمحلهای طرشت هنوز شکوه ویرانههایش را به یاد دارند، با بوتههای جسته و گریختهاش و تک و توک درخت انجیری و بازماندهی دیوارهایی کاهگلی و ویرانه از زمانهایی دوردست. آدمیزادی نمایان نبود و به جای آن جانورانی را دیدم که بیخبر از دگرگونی بزرگی که بر سرشان سایه افکنده بود، در لا به لای خاک و خُل توی هم میلولیدند و بر سر ربودن لقمهای غذا از دهان همسایهشان با هم کلنجار میرفتند. چه بسا اگر شبکهی عصبی پیچیدهتری داشتند، با آویزان شدن به اسمهای فیلسوفان و دانشمندان آزمندی کوتهبینانهی خود را توجیه میکردند و با خلسهی تکرارِ متونی ارجمند که برایشان به کلی نامفهوم مینمود، حسی از تشخص و اعتماد به نفس و رضایت درونی مییافتند تا به بازی حقیری که به زودی پایان مییافت، در غلافی از خودمحقپنداری ادامه دهند. آن روز آنجا چیزی دیدم که ناامیدی را برای همیشه از دلم شست و زدود.
امروز در آنجا که روزی روزگاری زمین مشعل بود، بوستانی درست کردهاند و ورزشگاهی. درختانی ده بیست ساله آنجا روییدهاند و گلهایی و تنوع زیستی یکسره متفاوتی جایگزین آن چشماندازی شده که من آن عصرگاه دیدم. بومی و بافت جانوری و گیاهیای به کلی نو جایگزین خرابههای خاکآلودِ خاطرهانگیز، اما نازیبای آن برهوت شده است. در آن میان، چه بسا تک و توک گونههایی و جاندارانی از دوران پیش از زیر و زبر شدنِ خاکها باقی مانده باشند. اما در آن میان نشانی لانهی مورچگانی خردمند را میدانم که در آن آشوبآبادِ زودگذر لانهای استوار ساختند و دانههایی بارور اندوختند و کشمکشهای حشرات پیرامون خویش را به چیزی نگرفتند و با نظم و خویشتنداری و روشنبینی کار خود را کردند و برای نوازش و گزند زودگذر موجوداتی که انقراض بر پیشانیشان نوشته شده بود، پشیزی نپرداختند. موجوداتی که دقیقتر و درستتر از بقیه به دنیا مینگریستند و بازیهای حقیر را حقیر و امور زودگذر را زودگذر تشخیص میدادند. موجوداتی که وقتی ماهها بعد بامدادی در همانجا پرسه میزدم، شادمانه بار دیگر یافتمشان و دیدم که از همان گونهاند، در همان لانه.
دوستان، اگر مرا امیدوار و شادمان و خرسند میبینید، از آن رو نیست که عقدهها و بیماریها و گره و کوری و پوکی و پوچی چیره شده بر روزگارمان را نمیبینم یا نادیده میگیرم. دست بر قضا سخت بدان خیره شدهام و از نگاه کردن به آن نه هراسی دارم و نه بیمی. دلیل این آرامش و خرسندی آن است که روزی لانهی مورچگانی سرسخت را در بوستانی بازیافتم، که پیش از آن زمین مشعل بود…
ادامه مطلب: تابستان سال 1394
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب