پنجشنبه , آذر 22 1403

پاییز سال 1394  (1)

پاییز سال 1394  (1)

پنجشنبه 1394/7/2

نادانی گناه نیست، مگر آن که با گزافه‌‌گویی همراه شود!

Ignorance is not a crime, unless it be combined with boasting!

شنبه 1394/7/4

دوستان و یاران

چنان که خبر دارید، در نشست پیشین حلقه‌‌ی اندیشه بحثی داشتیم درباره‌‌ی مفهوم ملیت و پیامدهای اخلاقی ملی‌‌گرایی ایرانی با استاد مصطفی ملکیان و دکتر اصغر دادبه. در این نشست استاد ملکیان موضع ضد با ملی‌‌گرایی برگزیده بود و جایگاه من همراهی و پشتیبانی از ملی‌‌گرایی ایرانی بود و دکتر دادبه گرامی هم میانه را گرفته بودند و سعی در نزدیک ساختن دو دیدگاه داشتند. بحث به قدر کافی روشنگر بود و استدلالهای دو طرف هم تند و تیز و شفاف می‌‌نمود و انتظار داشتم بحث چنان که سزاوار است در فضایی سالم و عقلانی بازتاب یابد. افسوس که خبردار شدم چند شیطنت در جاهایی انجام گرفته است، که از سلاخی متن تا تحریف گفتارها پیش رفته است. نمونه‌‌اش گزارش مفصل روزنامه‌‌ی اعتماد است که یکشنبه‌‌ی گذشته چاپ شد (بنگرید به: http://etemadnewspaper.ir/Default.aspx?News_Id=25813) و بدنه‌‌ی بحث را امانتدارانه در خود می‌‌گنجاند، با این ایراد جزئی که اسم مرا از میان برداشته بودند! یعنی نام استاد ملکیان بود و نقدهای ایشان بر آرای من، و بعد پاسخ من به ایشان، که بدون اسمم چاپ شده بود، به شکلی که خواننده گمان می‌‌کرد سخنان مرا هم استاد ملکیان در ادامه‌‌ی گفتار خویش بر زبان آورده است! کاری که گذشته از ایجاد تعارض معنایی و ناسازگاری مفهومی در سخن ایشان، فروپوشاندن پیوند میان حرفهایم و خودم بود. همچنین برایم جالب بود که تارنمای روزنامه نقدهای استاد ملکیان به مرا جداگانه با ذکر نامم منتشر کرده ولی نقدهای من به ایشان یا آنچه که گفته‌‌ام و نقد وی را برانگیخته را پنهان داشته است. تحریفهای دیگر هم در گزارش غیرحرفه‌‌ای این روزنامه کم نبود. نمونه‌‌اش آن که عنوان بحث «رویکردی فلسفی به مفهوم ملیت» به صورت جهت‌‌دارِ‌‌ «ملیت: توهم یا واقعیت؟» تحریف شده بود. به خاطر این دست رخدادها ناگزیر شدم چند مورد را خدمتتان گوشزد کنم:

  1. روایتهایی شاخ‌‌آفرین و عجیب و غریب از جریان بحثمان در گوشه و کنار خوانده‌‌ام. به آنها اعتماد نکنید و فایل صوتی بحث -که در حجم اندک از طرف تارنمای صدانت منتشر شده و خورشید و زروان هم آن را بازپخش کرده- را گوش دهید. به تک جمله‌‌های نقل شده بسنده نکنید و اگر واقعا برایتان موضوع جالب است، کل بحث را بشنوید تا بتوانید درباره‌‌ی قوت استدلالها و شیوه‌‌های گشایش بحث و داده‌‌ها و شواهد داوری کنید. تنها مرجع رسمی و معتبر درباره‌‌ی نشست روز جمعه، نهاد برگزار کننده‌‌اش یعنی موسسه‌‌ی خورشید و انجمن زروان است. اگر کسی به موضوع علاقمند است فایل صوتی نشست را در اختیارش بگذارید و یا متونی که از سوی این دو نهاد منتشر می‌‌شود را برایشان بفرستید.
  2. بحث ما، و همچنین همه‌‌ی بحثهای درستِ دیگر، با هدف روشن کردن حقیقتی انجام می‌‌پذیرد. با این پیش‌‌داشت که بخشی از این حقیقت نزد حریف است. روز جمعه به نظرم نمونه‌‌ای خوب و معنادار از یک بحث علمی جریان یافت که حقیقتی را در گیر و دار کشمکش نظری‌‌مان نمایان می‌‌ساخت. آماج اصلی بحث را در نظر داشته باشید و از بهره جستن از عبارتهایی مثل پیروزی و شکست یا برنده و بازنده‌‌ برای توصیف بحثهای فرهنگی خودداری کنید. طبیعی است که هریک از ما و همچنین شنوندگان پس از شنیدن استدلالها یک زنجیره از دلایل را ترجیح دهد و به یکی از دو جبهه‌‌ی فکری گرایش بیشتری نشان دهد. اما اینها به معنای کشمکش فکری است و نه فردی، که اولی بسیار خجسته است و دومی بسا گجسته!
  3. استاد ملکیان دوست خوب و گرامی من است و به او مهر دارم و تا جایی که می‌‌دانم این حس دوطرفه است. تردیدی ندارم که تحریفها و دستکاری‌‌هایی که در نقل قول‌‌های من انجام شده بی‌‌اطلاع او بوده و او با آن مخالف است. مبادا این جریان را به او منسوب کنید. کسانی که راه تحریف و دروغ را برگزیده‌‌اند، یا غرض و مرضی در راستای منافع سلطان عثمانی و خلیفه‌‌ی عرب دارند، و یا به کلی از مرحله پرت هستند. این که گروهی بخواهند از سخنان استاد ملکیان سوءاستفاده کنند به شکلی بی‌‌واسطه گناهی را به ایشان متوجه نمی‌‌سازد.
  4. دوستان و یاران من هرگز هنگام ارزیابی و اعلام داوری درباره‌‌ی یک بحث علمی از زبانی پاکیزه و تندرست بهره می‌‌برند و هرگز از جاده‌‌ی ادب خارج نمی‌‌شوند. هرکس به استاد ملکیان یا هرکس دیگر توهینی روا دارد از ما نیست و با او برخورد کنید. این قاعده‌‌ی پرهیز از توهین و ناسزا همگان را در بر می‌‌گیرد. از جمله آن بنده‌‌ی خدایی که ادعا می‌‌کرد استاد دانشگاه است و در میانه‌‌ی همین نشست مشهور سعی کرد با داد و بیداد و توهین به من جلسه را به هم بزند.
  5. بسیار از گستردگی سانسور و تحریف سخنانم در رسانه‌‌ها خوشنودم! چرا که گویا تیری بر نشانه‌‌ای استوار نشسته باشد، وگرنه این جوشیدن و کوشیدن مخالفان ملیت ایرانی ضرورتی نمی‌‌یافت. چنین می‌‌نماید که «گر این تیر از ترکش رستمی است…

چهارشنبه 1394/7/8

اعتراف سیزدهم: اعتراف می‌‌کنم دخترانی که زیبا هستند، به نظرم زیبا هستند و خوشحالم که زیبا هستند!

(گفتاری درباره‌‌ی زیبایی و قدرت)

آنچه که می‌‌خواهم بنویسم شاید داد و هوار بسیاری را بر آسمان بلند کند، پس پیشاپیش هوشیار باشید و گوش به زنگ!

راستش در ابتدای کار نه برای نوشتن این متن ضرورتی می‌‌دیدم، و نه دلیلی که درِ جعبه‌‌ای را باز کنم که اهل و عیالِ پاندورا به زحمت هزار عفریت و غول را درش چپانده بودند. اما خواندن متنی و شنیدن حرفی باعث شد این متن نوشته شود و این هردو با واسطه بود، یعنی متن را کسی برایم نقل کرد و حرف را هم. این نوشتار را هم نمی‌‌دانم که باید در رده‌‌ی اعترافات بگنجانم‌‌ یا یادداشتی جدی‌‌تر قلمدادش کنم. از این رو دورگه بودن‌‌اش را دریابید و ببخشید.

آنچه که خواندم: متنی بود بسیار لایک‌‌آجین، به نسبت شیوا و سلیس و غرّا در شکایت از حماقت دختران ایرانی، که جا به جا با اشاره به کلیدواژه‌‌های چپ‌‌گرایان از جمله «کالایی شدن»، «هژمونی غالب»، «فرهنگ مردسالار» و «دسیسه‌‌ی کشورهای سرمایه‌‌داری» آراسته شده بود، تا ناسزاها و فحش‌‌هایی که در آن با صراحت نثار «دختران و زنان ایرانی» شده بود، روشنفکرانه به نظر برسد. در کل محور بحث این بود که چرا دختران علاقه به خودآرایی دارند و می‌‌خواهند دماغهایی عمل کرده و سینه‌‌ و اندامی سکسی و جذاب داشته باشند؟ این میل‌‌شان به چیزهایی مثل حماقت و بلاهت و فریب‌‌خوردگی و چیزهایی از این دست مربوط شده بود، با تعبیرهایی تعمیم یافته درباره‌‌ی انحطاط زنان ایرانی که من اگر جای زنان ایرانی بودم آزرده می‌‌شدم. (نویسنده را نمی‌‌شناسم، اما دستخط خانمی درش دیده می‌‌شد که از دید خودش به قدر کافی زیبا و جذاب نبود و از زیبایی و جذابیت خانمهای دیگر ناخرسند به نظر می‌‌رسید!)

آنچه که شنیدم: گفتار یکی از بندگان نرینه‌‌ی خداوند بود که پرسه‌‌زنی‌‌اش در مکانهای پرجمعیت و تلاش مذبوحانه‌‌ و دایمی‌‌اش برای آشنایی با بانوان زیبا بر تمام جاندارانِ هوشمندتر از کلم بروکلین نمایان و آشکار است، و با این وجود محتوای گفتارش شکایت از سطحی بودن و نادانی و «بی‌‌بصیرتی» دختران ایرانی بود که لباسهای رنگارنگ می‌‌پوشند و در آرایش خویش افراط می‌‌کنند. (اعتراف دوم: این بنده‌‌ی خدا هم به نظرم بیشتر از این که چرا این بانوان به او توجه نمی‌‌کنند عصبانی بود تا امور معنوی و متافیزیکی)

حالا بر مبنای این دو مشاهده‌‌ی متن‌‌مدار، بگذارید چند نکته را بگویم و موضع‌‌گیری‌‌ای بکنم و بعد لب به اعتراف بگشایم:

نخست: ایران تنها کشور دنیاست که در آن زیبا بودن جرم محسوب می‌‌شود. بیش از سی سال است دختران و زنانی که به شکلی خودآگاه چهره و جامه و اندام زیبا و چشمگیری داشته باشند به طور رسمی در معرض خطر بازداشت و زندان و جریمه و توهین و چیزهایی از این دست قرار دارند. بیشتر هم از سوی مامورانی که امنیت همین بانوان به دستشان سپرده شده و به ندرت از سوی خودِ مردم. دیگر چیزهایی شگفت مثل جرم بودنِ برنزه بودن پوست بماند، و همچنین این که ممکن است دختری تنها چون زیباست مورد حمله‌‌ی یک مریض روانی اسیدپاش قرار بگیرد که چه بسا برای این جنایت گواهینامه و مجوزی هم از جایی داشته باشد.

دوم: ایران تنها کشور دنیاست که در آن دو جناح فکری و سیاسی به کلی ناسازگار، درباره‌‌ی یک نکته توافقی کامل دارند و آن هم حمله به هویت و جایگاه اجتماعی زنان و دخترانی است که به شکلی غیرمجاز زیبا هستند! از سویی جناحی را داریم که خود را مذهبی و اصولگرا و پرهیزگار نمایش می‌‌دهد و برچسب دولتی دارد. از طرف دیگر جناحی دیگر که روشنفکر است و چپ‌‌گرا و ضدمذهبی و ضددولتی. خلاصه این که احمد خاتمی و یوسف اباذری در یک زمینه انگار حرفی همسان می‌‌زنند. آماج حمله‌‌ی راستگرایان مذهبی متعصب و چپگرایان ضدمذهبی انقلابی در یک نقطه‌‌ی نامنتظره تلاقی می‌‌کند و آن هم حمله به تمایل زنان و دختران است به خودآرایی، به زیبا بودن، به مقایسه‌‌ی خود با زنان کشورهای دیگر، و به تاثیرپذیری از رسانه‌‌های عمومی جهانی. از نظر هردو این امر نشانه‌‌ی زوال و تباهی اخلاقی، خودباختگی و غربزدگی و سبک‌‌مغزی و بلاهت است.

سوم: ایران کشوری پیشتاز است که با وجود سرکوب پلیسی علنی و خشن زنان و دختران در خیابانها، تبلیغات مداوم و بی‌‌وقفه‌‌ی رسانه‌‌های دولتی و تریبون‌‌های روشنفکر ضددولتی، و خشونتهای گاه و بیگاه مردانِ بزهکار، در همین فضای جنسیت‌‌زده‌‌ی بیمار، رشد و شکوفایی چشمگیر و انکارناپذیری را در حوزه‌‌ی زنان تجربه کرده است. تمام شاخصهای مربوط به استقلال و کنشگری فردی و اجتماعی دختران و زنان طی سی سال گذشته همچون موشکی اوج گرفته است. از میزان سوادآموزی تا درصد دانشجویان دختر، از بالا رفتن سن ازدواج و کم شدن شمار فرزند تا درصد زنان شاغل و استقلال مالی دختران و زنان از خانواده‌‌هایشان، تا شکل‌‌گیری یک طبقه‌‌ی متوسط زنانه که با طبقه‌‌ی متوسط مردانه تفاوت دارد و ساز خود را می‌‌زند و مسیر خود را می‌‌رود.

نتیجه‌‌ این که زنان و دختران در ایران با چالشی جنسیتی روبرو هستند که بر خلاف نظر شیوخ راست و لیدرهای چپ، نه حفظ گوهر عفاف و تقوا است و نه منسجم ساختن صفوف خلق بلشویک. چالش پیشاروی زنان و دختران طی سی چهل سال گذشته این بوده که در سایه‌‌ی قدرت سیاسی‌‌ای که به طور خاص با زیبایی و استقلال زنان دشمنی می‌‌ورزد، و در فضایی که از فرط جنسیت‌‌زدگی به حد انفجار رسیده، به سادگی با کیفیتی خوب «زندگی‌‌شان را بکنند». (زندگی کردن خوب هم در تمام جانوران مهره‌‌دار با زیبا نمودن در چشم جفتِ بالقوه نسبت مستقیم داشته و دارد. منکران این قضیه یا به رده‌‌های مهره‌‌داران تعلق ندارند، یا در دوران جنینی‌‌شان در اثر اختلالی هورمونی از قید امور نفسانی و بند تمایز جنسی رسته‌‌اند!) رفتار جمعی زنان و دختران در دهه‌‌های گذشته رگه‌‌هایی از کنشگری اجتماعی و گاه شورش علنی بر قدرت را از خود نمایان ساخته است، اما جهتگیری‌‌اش بیش از آن که معناگرا یا سیاسی باشد، به سادگی آزادیخواه است و در راستای خواستِ زندگیِ خوش و خوب و بی‌‌سرخر!

و اما چند موضع‌‌گیری:

نخست: بدن اصولا امری سیاسی است. بدنهای همه‌‌ی آدمهایی که در تمام جوامع در کل تاریخ زیسته‌‌اند، زیر سیطره‌‌ی نظامهای قدرت قرار داشته و فن‌‌آوری‌‌های زیستی، ریخت ظاهری، و چرخه‌‌های فیزیولوژیک آن در تار و پود نهادهای اجتماعی رمزگذاری، معنایابی و تنظیم شده است. چیزی به اسم بدنِ طبیعی نداریم و این عبارتی است ایدئولوژیک که هرکسی برای به کرسی نشاندن الگوی اقتدارزده‌‌ی مورد نظر خود به کارش می‌‌گیرد. بانویی در حجاب اسلامی کامل در مراسمی مذهبی، خانمی با شال و کلاه سرخ و مشتهای گره کرده در مراسم اول ماه مه، و دختری خودآرا در یک پارتی که پروتزی در برخی از اندامهای مگو دارد، همگی از شکل بدن و پوشش و معناهایی بار شده بر خویش برخوردارند که آن را زیر فشار نهادها و نیروهای اجتماعی به دست آورده‌‌اند. همه‌‌ی آنها به تعبیری زیر تاثیر و به تعبیری دیگر مسخ شده‌‌ي ماشین‌‌های تنظیم کننده‌‌ی اجتماعی هستند. یکی با نظامی سنتی و دینی تنظیم شده، دیگری با ایدئولوژی‌‌ای حزبی، و سومی با یک نظام تبلیغاتی مصرف‌‌گرا. هیچ یک طبیعی نیست و اصولا انسانِ اجتماعی شده دیگر بدان سان که جانورانِ غیراجتماعی کالبدهایی «طبیعی» دارند، طبیعی نیست. «تنِ آدمی» شریف است، به «جانِ‌‌ آدمیت» که عبارت باشد از ساز و کارهای درهم تنیده و پیچاپیچِ قدرت و رمزگذاری اجتماعی. پس موضع‌‌گیری‌‌ اولم: هرکس بابت تاثیر قدرت بر بدن زنان افسوس خورد و مویه و شیون کرد و مدعی شد نسخه‌‌ای از بدنی طبیعی را در اختیار دارد، یا نادان است و یا فریبکار. بدنها همه دستکاری و تنظیم شده‌‌اند و می‌‌شوند، مهم آن است که چه کسی با چه قصدی تنظیم و دستکاری‌‌شان کند.

دوم: در این میان اگر زنی بر خلاف جریان آب شنا کرد و رزمایش نظامیان غیور و طعن روشنفکران نامدار را به هیچ گرفت تا به سادگی شکل و قیافه‌‌اش را خود انتخاب کند، نمودی از انتخاب فردی و استقلال رای را به نمایش گذاشته است. حالا گیریم که این انتخاب و استقلال در خلأ فرهنگِ امروزمان با محتوای چرندِ فلان تبلیغات ماهواره‌‌ای هم پر شده باشد. بخشی از مدهای زیبایی امروزین که بلاهت‌‌بار و سطحی و ابلهانه‌‌ است، پیامد مستقیم سیاستهای سطحی و ابلهانه‌‌ی زیبایی‌‌ستیزانی است که از شکل‌‌گیری و تکامل یک سلیقه‌‌ی جمعی سالم و طبیعی در فضایی امن و معقول جلوگیری‌‌ کرده‌‌اند و با جداسازی دختران و پسران و تفکیک جنسیتی، هر زنی را برای هر مردی به طعمه و هر مردی را برای هر زنی به سنگر شورش و انقلاب تبدیل کرده‌‌اند. بلاهتی اگر در این میان باشد، از جای دیگری است!

سوم: در هر نظام اجتماعی با سلیقه‌‌هایی زیبایی‌‌شناسانه و شیوه‌‌هایی برای زیباسازی یا هنجارسازی بدن روبرو هستیم که در بسیاری از موارد به اختلالی در ساز و کارهای زیستیِ بدن دامن می‌‌زند. آن زنانی که در برمه با افزودن حلقه‌‌هایی به دور گردن خویش و کشیدن و دراز کردن آن خود را زیبا می‌‌سازند، همچون زنی که عمل جراحی آسیب‌‌رسانی بر بدنش انجام می‌‌دهد از قاعده‌‌ی «بکش و خوشگلم کن» پیروی می‌‌کند. داستان زنان حرمسراهای عصر قاجار که به سودای زیبا نمودن در چاق شدن افراط می‌‌کردند نیز چنین است، و همچنین ماجرای زنان مبتلا به Anorexia nervosa که امروز به سودای لاغری شدید به سوءتغذیه دچار می‌‌شوند.

اگر کسی با آداب زیباسازی در سنت آزتک‌‌ها و چینی‌‌ها و حتا اروپاییان قرن هجدهم و نوزدهم آشنا باشد، بی‌‌شک مدهای امروزینِ زیباسازی را بسیار ملایم و کم‌‌زیان خواهد یافت. زنی که دماغش را عمل کرده و رژیم غذایی گرفته و سینه و باسنش را هم با پروتز تغییر شکل داده نسبت به زن چینی‌‌ای که پاهایش از کودکی ناقص شده و زن آزتکی که پوستش و دندانهایش آسیبهای مداوم و عفونت‌‌زا می‌‌دیده و دختر بیگناهی که ختنه می‌‌شود یا از کودکی در سایه نگهداری می‌‌شود و نارسایی استخوانی و نقص حرکتی پیدا می‌‌کند، بسیار تندرست‌‌تر هستند. به این ترتیب موضع‌‌گیری دوم چنین می‌‌شود: تنها معیاری که برای ارزیابی سود و زیان یک سنت تعریف زیبایی یا هنجارِ کالبدی داریم، تندرستی و شادمانی و نیرومندی و معنایی (یعنی همان قلبم) است که تولید می‌‌کند. در جهان عینی سنجه‌‌ای جز اینها در کار نیست.

و اما اعترافات:

اعتراف می‌‌کنم که از دیدن دختران زیبارو لذت می‌‌برم و فکر می‌‌کنم منکران این نکته یا در تعریف و فهم «زیبایی» و «دیدن» مشکل دارند، و یا به سادگی دروغ می‌‌گویند. اصولا هم این که کسی بدنش را دریابد و به رسمیت بشناسد و بکوشد آن را به تندرست‌‌ترین و زیباترین شکل تغییر دهد، به نظرم ویژگی‌‌ای ارجمند و ارزشمند است.

اعتراف می‌‌کنم گذشته از برداشتی که همه‌‌مان درباره‌‌ی زیبایی دختران و زنان ایرانی داریم، زیبا «ماندن» و زیباتر «شدن» آنها را امری نیک و ارزشمند و ستودنی می‌‌یابم. زیبا ماندنِ دختران ایرانی در زمینه و زمانه‌‌ی ناهموار و بیماری که در آن زندگی می‌‌کنند نشانه‌‌ي عقلانیت و زیرکی و توانمندی‌‌شان است، نه لزوما فریب‌‌خوردگی و فساد اخلاقی و هزار چیز دیگر. در شرایطی که ستایندگان زشتی هم قلم را و هم شمشیر را در دست دارند، زیبا بودن و زیبا ماندن کنشی حماسی است.

اعتراف می‌‌کنم شهوانی‌‌ترین سوگیری‌‌ها، مریض‌‌ترین گرایشها، و آزمندانه‌‌ترین طلبکاری‌‌ها در حوزه‌‌ی جنسیت را از مدعیان اخلاق پاکیزه و رهایی سیاسی‌‌ای دیده‌‌ام که به ظاهر نکوهشگران زیبایی بوده‌‌اند و نسبت بدان با دست و زبان خشونت می‌‌ورزیده‌‌اند. در مقابل در آنها که به سادگی زیبایی را می‌‌پسندند و می‌‌جویند و می‌‌یابند، چیزی جز میلی طبیعی و سالم و معمولا بی‌‌زیان نیافته‌‌ام.

اعتراف می‌‌کنم در برابر گفتمان زیبایی‌‌ستیزانه‌‌ی التقاطی‌‌ای که هم در فضای روشنفکرانه و هم فضای رسمی سیطره دارد، به گفتمان زیبایی‌‌پسندانه‌‌ای تعلق خاطر دارم که بدنه‌‌ی جمعیت کشورم با عقلانیتی جمعی در راستایش حرکت می‌‌کنند و در این رهگذر خشونتهای زبانی و نازبانی دیگران را به ریشخند می‌‌گیرند. مستقل از آن که محتوای این گفتمان زیبایی‌‌پسندانه چقدر با سلیقه‌‌ی من جور باشد و تا چه پایه به نظرم پخته و جا افتاده جلوه کند، هر روایتی از آن را چشم بسته بر هر روایتی که با عقده و کینه و خودکهتربینی و خشونت همراه است، ترجیح می‌‌دهم.

اعتراف می‌‌کنم به نظرم زیباترین شکل از زیبایی، آن است که با سلیقه‌‌ای شخصی و انتخابی فردی درآمیخته باشد و بیشینه کردن قلبم را آماج کرده باشد. یعنی به نظرم انتخابهایی برای «زیبا شدن» به بهترین و پایدارترین شکل از زیبایی می‌‌انجامند که همزمان تندرستی و توانمندی و شادکامی و معنا را در «من»ای که رخسار و بدن‌‌اش موضوع زیبایی است، بیشینه کند. در این معنا من هوادار سلیقه‌‌ی «من» در برابر «نهاد» هستم، و سیاستِ زیبایی‌‌شناسانه‌‌ای را می‌‌پسندم که «من» و «ما» را با افزودن بر بیشترین مقدار قلبم در بستر «نهاد» و «آنها» جای دهد. تا زمانی که چنین سیاستی مجال بروز عمومی نیافته و چنین زیبایی‌‌شناسی‌‌ای امکان تحقق هنجارین پیدا نکرده، من دوستدار آن نظامی از تولید و نمایش زیبایی‌‌ هستم که به این انتخابهای فردی و سلیقه‌‌های شخصی در راستای بیشینه کردن توانمندی و شادمانی و تندرستی و معنا میدانِ بیشتری بدهد.

جمعه 1394/7/10

گزارش نشست رونمایی از دیوان ادیب برومند

عصرگاه دیروز نشست رونمایی غزلیات استاد ادیب برومند در تالار بنیاد موقوفات افشار برگزار شد. در این مراسم صمیمانه همراه با دوستان و سروران گرامی دکتر امیربانو کریمی، دکتر اصغر دادبه، دکتر سید حسین مجتهدی و خانم پوراندخت برومند سخنانی ایراد کردیم. نیک دیدم چند جمله از سخنرانی‌‌ام در این نشست را با یاران و دوستانم در میان بگذارم:

  1. شعر به ویژه در تمدنهای کهنی مانند ایران زمین، ستون فقرات زبان است و گرانیگاهی است که معناهای فرهنگی و اندیشه‌‌های جمعی بر آن استقرار می‌‌یابد. از این رو زوال شعر نشانه‌‌ی افول و فرود تمدنهاست و حمله به ارج و قدر شعر و میراث فرهنگی منظوم یک تمدن، کنشی سیاسی است که هویت ملی و توانمندی فرهنگ وابسته بدان را هدف می‌‌گیرد. کنشی که می‌‌‌‌تواند دسیسه‌‌جویانه، فریبکارانه، بدخواهانه، ساده‌‌لوحانه یا بلاهت‌‌آمیز باشد!
  2. در روزگار ما مرسوم است که شاعران معاصر را بر محوری ساده می‌‌چینند که بر اساس جفت تضاد معناییِ «شعر مدرن- شعر سنتی» سازمان یافته است. شکلی از شعر و رده‌‌ای از شاعران سنتی کهن‌‌گرا و رده‌‌ای دیگر در مقابلشان مدرن و نوگرا قلمداد می‌‌شوند. در قالبی که آشکارا ایدئولوژیک و ساده‌‌انگارانه است، تمام صفتهای نیک و خوشایند نصیب مدرن‌‌ها می‌‌شود و سنتی‌‌ها بابت بیشتر چیزهای منفی و ناخوشایند شماتت می‌‌شوند. به این ترتیب شاعران مدرن همگی مترقی، جهانی، روزآمد، خردمند، آشنا با علوم جدید و به لحاظ سیاسی آزادیخواه و مردمی قلمداد می‌‌شوند. در مقابل «سنتی‌‌ها» انگاره‌‌ای واپس‌‌گرا، عقب‌‌مانده، متحجر، نادان، اشرافی، مرتجع و هوادار دیکتاتوری فرض می‌‌شوند.
  3. این دوقطبی آشکارا نادرست است. چون متغیرهای حاکم بر «شعر مدرن» در تعبیر جهانی‌‌اش، در تمام اشعار سروده شده‌‌ی معاصر دیده می‌‌شود. یعنی بعد از ادیب نیشابوری که حدود صد سال از روزگارش می‌‌گذرد، شاعری نداریم که در اشعارش نتوان سرمشق مدرن و چارچوب فهمِ نو از من و دیگری و جهان را نشان داد. گذشته از این، تحلیلی دقیقتر نشان می‌‌دهد که پیش‌‌داشتهای مربوط به تمایز سنتی‌‌ها از مدرن‌‌ها نادرست است. یعنی مثلا شاعران شمار چشمگیری از شاعران نوگرای ضدسنت (مثل نیما یوشیج و اسماعیل شاهرودی) هوادار وخیم‌‌ترین شکل از استبداد سیاسی (یعنی نظام استالینی) بوده‌‌اند و شمار زیادی از سنتی‌‌ها (مثل ملک‌‌الشعرای بهار و فرخی یزدی) از تندروترین آزادیخواهان به شمار می‌‌رفتند و فعالیت سیاسی‌‌شان و تاثیرگذاری سیاسی‌‌شان در این راستا بسی چشمگیرتر از گروه مقابل بوده است. به همین ترتیب، این مشاهده با برداشت ساده‌‌لوحانه‌‌ی یاد شده ناسازگار است، که می‌‌بینیم بیشتر نوگراها با زبانهای دیگر و دانشهای نوی مدرن آشنایی ندارند در حالی که بیشتر کهن‌‌گراها یکی دو زبان خارجی را به روانی می‌‌دانند و تحصیلاتی منظم و عالی در علوم مدرن داشته‌‌اند.
  4. برای فهم جغرافیای شعر معاصر و تشخیص جایگاه هر شاعر در آن، به دستگاه نظری پیچیده‌‌تر و علمی‌‌تری نیاز داریم که از چندین و چند محور تشکیل شده باشد و متغیرهایی بسیار را در نگاهی سیستمی با هم ترکیب نماید. متغیرهای پیشنهادی من عبارتند از ریخت و شکل شعر، تاثیرپذیری شعر از جریانهای ادبی کهن و میراث فرهنگی دیرینه‌‌ی ایرانی، در برابر وامگیری از جریانهای جهانی و اندوخته‌‌های سایر فرهنگها، بافت زبان و ساخت واژگان، مضمون و محورهای معنایی، پیوندهای نهادی میان شاعر و محفلهای ادبی از یک سو و حزبها و نهادهای سیاسی از سوی دیگر، گرایشهای دینی و جهان‌‌بینی شاعر و شیوه‌‌ي بازتاب یافتن‌‌اش در شعر، انگاره‌‌ی اجتماعی و خلق و خوی شاعر و سنخ‌‌شناسی شخصیتی وی، رسانه‌‌هایی که شعر را پراکنده‌‌اند و درباره‌‌اش تبلیغ کرده‌‌اند، و مسیر تحول و پویایی مضمون و فرم در شعرِ شاعران و نسلهای پیاپیِ شاعران.
  5. اگر با این متغیرها به شعر معاصر بنگریم، تصویری بسیار پیچیده‌‌تر را پیشاروی خویش خواهیم یافت. شمار شاعران از چند ده شاعر مشهور که پیوندهای حزبی و نهادی نمایان و حضور رسانه‌‌ای چشمگیری دارند، به چند صد تن افزایش می‌‌یابد، ریختها و محتواها و تجربه‌‌های خلاقانه‌‌ی موفق یا ناکام‌‌شان بسیار واگراتر و گسترده‌‌تر می‌‌نماید و پویایی و جنبش چشمگیری حتا در یک شاعر دیده می‌‌شود، چنان که بهار و حمیدی در ریخت و وزن و قالب از قاعده‌‌مندی کلاسیک به رهایی نوگرایی حرکت کرد و توللی و تا حدودی کدکنی در مضمون و ریخت از وزنهای آزاد به قالبهای منظوم و کلاسیک بازگشت کردند.
  6. اگر با این دیدِ عینی، از درون دستگاهی نظری و با پشتوانه‌‌ای عقلانی به جغرافیای شعر امروز بنگریم، متاسفانه انبوهی از نامهای زودگذر را می‌‌بینیم که اندوخته‌‌ای ادبی و بضاعتی معنایی ندارند و بر موجهایی رسانه‌‌ای سوار شده و می‌‌آیند و می‌‌روند، و در ازدحامشان شماری کمتر از ادیبان راستین که هیاهوی اندک و دستاوردی چشمگیر دارند، گم شده‌‌اند. شاخص اصلی در این میان به نظرم آن است که نام و نشان و نفوذ رسانه‌‌‌‌ای شخصی و شهرتش در مقام شاعر است که آثار او را یدک می‌‌کشد و بر کرسیِ شعر مستقر می‌‌سازد، یا آن که برعکس، خودِ شعر معنادار و نیرومند و تکان دهنده است و به دنبال خویش شهرتی برای سراینده‌‌اش به ارمغان می‌‌آورد. تقدم نام و نشان و نفوذ افراد بر شعرشان نشان فریبکاران و سودجویان و تهی‌‌کیسگان است و چیرگی سخن و شعر بر نام و نشان شاعر نشانه‌‌ی شاعران راستی تواند بود.
  7. بر خلاف برداشت بدبینانه‌‌ی بسیاری از صاحبنظران، به نظر من شعر امروز پارسی یکی از دورانهای شکوفایی و اوج خود را از سر می‌‌گذراند. این امر تنها به پیوندهای جهانی ادبیات پارسی با سایر فرهنگها مربوط نمی‌‌شود، چون چنین پیوندی کمابیش در سراسر تاریخ ایران برقرار بوده است. ماجرا بیشتر به جسارت نسل جدید ادیبان، باسواد شدن بدنه‌‌ی جمعیت، گسترش رسانه‌‌های جمعی و در دسترس همگان قرار گرفتنِ آثار کلاسیک ادب پارسی مربوط می‌‌شود و چه بسا در این هیاهوی هوچی‌‌گران و فریبکاران، نسلی از شاعران توانمند و فرهیخته را، با سلیقه‌‌ی هنری تندرست و دستاوردهایی ماندگار پدید آورد.

یکشنبه 1394/7/12

چند جمله از کلاس یکشنبه‌‌ی گذشته:

هویت در «رخدادِ گذشته» ریشه دارد. «من» با بازخوانی آنچه که در گذشته رخ داده و سپری شده، تحلیلی و تفسیری و معنایی را بدان منسوب می‌‌کند و بر آن مبنا خویشتن را در اکنون بازتعریف می‌‌کند و بر آن مبنا چشم‌‌اندازی از خود در آینده را نیز بر می‌‌سازد. در این معنا اکنون که تنها شکلِ عینی و «حاضر»ِ زمان است، با پشتوانه‌‌ی گفتمانی که از گذشته ریشه گرفته، گفتمانی دیگر را بر می‌‌سازد که آینده را برای «من» روشن می‌‌سازد. رخدادهای گذشته مانند هر رخداد-چیز دیگری می‌‌توانند در تور پژوهشهای تجربی و وارسی‌‌های علمی گرفتار شوند و از این رو این پندار که تاریخ امری به کلی ذهنی و رسیدگی‌‌ناپذیر است و تمایزی بنیادین با موضوع علوم دیگر دارد، اشتباه است. با این همه حساسیت معناهای برخاسته از این گذشته به جای خود باقی است و این معناها هستند که تن به تفسیر و گرایشهای ذهنیِ مورخ، مفسر یا هر «من»ِ راوی دیگری می‌‌دهند.

من گذشته را با سه لایه از صورتبندی فهم می‌‌کند. در پایه‌‌ای‌‌ترین مرحله، رخدادهای گذشته در قالب خاطره در سیستم حافظه ذخیره می‌‌شوند. در گام بعدی این خاطره‌‌ها در پیوند با هم زندگی‌‌نامه را بر می‌‌سازند و در پله‌‌ی سوم زندگینامه‌‌ها به هم گره می‌‌خورند و تاریخ را پدید می‌‌آورند. در دیدگاه زروانی رخدادهای گذشته در سه مقیاسِ خاطره، زندگینامه و تاریخ جای می‌‌گیرند و سه شکل متفاوت از روایتهایی را بر می‌‌سازند که ماده‌‌ی خام‌‌شان با شیوه‌‌ای میان‌‌رشته‌‌ای رسیدگی‌‌پذیر و پژوهیدنی است، هرچند معناهای منسوب بدان با گرایشهای راوی و مخاطب دستکاری و تحریف و بازنویسی می‌‌شوند…

یکشنبه 1394/7/19

درباره‌‌ی پرزیدنت پوتین، سردار همدانی و حضرت اردوغان

گمان می‌‌کردم جغرافیای سیاسی زمانه برای همگان آشکار و روشن باشد. اما مدتی است چیزهایی در فیسبوک می‌‌خوانم که مرا به تجدید نظر در این زمینه وادار کرده است. در شرایطی که اظهار نظرها اغلب درباره‌‌ی افراد و کردارهای جزئی است، باید بر این نکته پای فشرد که موضع‌‌گیری درباره‌‌ي امور سیاسی (که محورش منافع ملی است) با داوری اخلاقی (که مبتنی بر مفهوم عام نیکی است) تفاوت دارد. هنگام اظهار نظر درباره‌‌ی سیاست باید به جریانها و مرزبندی‌‌های کلان و محتواهای کارکردی و سازمان‌‌یافتگی‌‌ اشکال قدرت نگریست و پیامدها و چشم‌‌اندازهای پیشاروی هر جریان را بسته به برنامه‌‌هایی که دارد تخمین زد. جدای از امرِ مربوط اما مستقلِ داوری اخلاقی درباره‌‌ی تک تک کردارهای بازیگران این میدان.

بنگرید که حالا حدود چهل سال است که در قلمرو باستانی ایران زمین جنگی آشکار و عینی در جریان است. یکی از طرفهای آن ایران بوده و طرف دیگرش قدرتهای دست نشانده‌‌ی مرحوم شوروی سوسیالیستی (عراق) و آمریکا (عربستان و ترکیه). امروز چهار دهه است که بیست کشور بازمانده از ایران زمینِ تجزیه شده، در جنگهای خرد و کلان درگیر بوده‌‌اند که مهمترینش کشمکش هشت ساله‌‌ی ایران- عراق و اشغال نظامی افغانستان توسط روسیه بوده است. چه بخواهیم و چه نخواهیم، و چه هوادار نظام مقدس جمهوری اسلامی و شاهکارهایش باشیم و چه مخالفش، دو جبهه‌‌‌‌ی عینی و نمایان پیشاروی ما قرار دارد. یکی تاریک‌‌اندیشی و بلاهت آمیخته به خشونت طالبان و داعشان است که سودای احیای خلافتی ظلمانی را در سر دارد و همان معادله‌‌ی غزنوی اتحاد خلیفه‌‌ی عرب با سلطان ترک را هدف گرفته است. سوی دیگرش هم ایران و دست‌‌نشانده‌‌های منطقه‌‌ای (سوریه و لبنان) و متحد غیرقابل اعتمادش (روسیه) قرار دارند. هژمونی عمومی سیاست جهانی در پیوند با سیاست عمومی آمریکا و اروپا خواهان تداوم جنگ در منطقه است، و دست‌‌نشانده‌‌های وفادارش نیروهای بازمانده از عصر استعمار و کشورهای نوساخته‌‌ای مثل عربستان و امارات و ترکیه هستند. خلاصه آن که دایره‌‌ای از مستعمره‌‌های قدیمی و فروپاشیده و جنگ‌‌زده گرداگرد هسته‌‌ی مرکزی ایرانشهر را گرفته است و امنیت و بقای این گربه‌‌ي خفته را تهدید می‌‌کند. تنها بخشِ سازمان یافته‌‌ی این مستعمرات، هلال بلاهت است در غرب که سلطان ترک در شمال و خلیفه‌‌ی عرب در جنوب را به هم متصل می‌‌کند و میانه‌‌اش با مداخله‌‌ی (به نظرم درست) ایران در عراق و سوریه شکاف خورده است.

این هلال بلاهت است که خشنترین و سرکوبگرترین دولتهای جهان را پدید آورده، تندروترین و افراطی‌‌ترین شکل از اسلام خشونت‌‌طلب و ویرانگر را صورتبندی کرده، و آشکار و علنی از دسته‌‌های جنایتکارِ پرورده شده در این بستر حمایت می‌‌کند. همین مارِ دو سر است که هم از دلارهای نفتی سعودی برخوردار است و هم از رسانه‌‌های شیک و مجلسی ترکی، و پشتیبانی کوته‌‌بینانه‌‌ی ابرقدرتهای غربی را هم پشت سر دارد، در حدی که سعودی‌‌ها متولی حقوق بشر سازمان ملل هم شده‌‌اند!

لطفا پیش از اظهار نظر درباره‌‌ی سیاست روز، به پشت صحنه بنگرید و دریابید که مستقل از این که درجه‌‌ی هوشبهر و میزان درستکاری دولتمردان ایرانی و خارجی، و جدای از سازگاری یا ناسازگاری شعارهایشان با دموکراسی و حقوق بشر، جبهه‌‌ای پیشارویمان داریم که یک طرف آن ایران و روسیه و سوریه است و طرف دیگرش عربستان و ترکیه و متحدشان آمریکا (که به تازگی و احتمالا موقتی پا سست کرده)، و این جبهه‌‌ی دوم (و نه اول) است که هر چند سال یک بار از اهریمن باردار می‌‌شود و تحفه‌‌هایی مثل داعش و طالبان و القاعده می‌‌زاید…

چهارشنبه 1394/7/22

دو کلید ماندگاری حافظ

یادداشت دیروزم به ضمیمه‌‌ی روزنامه اعتماد

یکی از شگفتی‌‌های تمدن ایرانی پیوستگی و تداوم آن است. در شرایطی که تقریبا همه‌‌ی کشورهای دنیا پیشینه‌‌ای کمتر از هزار سال دارند، خاطره‌‌ی تاریخی مردم ایران زمین به سادگی تا دو سه هزاره پیشتر گسترش می‌‌یابد. در کشورهای قدرتمند دنیا (انگلستان، فرانسه، آمریکا، روسیه و…) کسی از میان مردم عادی قادر به خواندن متنی که هزار سال پیش در زادگاهش نوشته شده باشد نیست، چرا که دیگر کسی زبان ساکسونی، فرانکی میانه، سرخپوستی یا روسی کهن را نمی‌‌داند. اما مردم ایران با سادگی و روانی با اشعار فردوسی و رودکی و عنصری و اسدی ارتباط برقرار می‌‌کنند و اغلب دست کم چند بیتی از اینها را هم در حافظه دارند، و اینها متونی هستند که هزار و صد سال پیش پدید آمده‌‌اند.

در میان شاعران و معناسازان حوزه‌‌ی تمدن ایرانی، شاید هیچکس به زیبایی حافظ این پیوستگی و تداوم تاریخی را نشان ندهد. اشعاری که از حافظ به یادگار مانده به نسبت اندک است و به پانصد غزل هم نمی‌‌رسد. اما همین حدود پنج هزار بیت به قدری با تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی ایرانیان امروزین گره خورده که حتا بی‌‌سوادترین و نافرهیخته‌‌ترینِ ایرانیان هم اگر در گوشه و کنار حافظه‌‌ی خود جست و جو کند، دست کم ده دوازده بیتی از سخن لسان‌‌الغیب را در آن خواهد یافت، و همچنان همگان مشتاق‌‌اند تا گاه و بیگاه از دیوان خواجه فالی بگیرند و کتابش را به همراه هفت سین و قرآن بر سر سفره‌‌ی عید نوروز بگذارند. چرا که روانی و زیبایی سخن حافظ که به راستی معجزه‌‌آساست، همچنان برای ایرانیان خوانا و مفهوم و دلپذیر باقی مانده و نقدهای اجتماعی و اخلاقی تند و تیز و رندانه‌‌اش که بیش از هرچیز سلوک ریاکارانه و زهد دروغ‌‌آمیز را مورد حمله قرار می‌‌دهد، همچنان نقدی زنده و جاندار است که هم حرف دل مردمان است و هم مفهوم و روان و آشنا می‌‌نماید.

گذشته از پیوستگی زبان و فرهنگ در ایران زمین که پنج هزاره تمدن نویسا و دو و نیم هزاره دولت مستقر و یک و نیم هزاره سیطره‌‌ي زبان پارسی دری را شامل می‌‌شود، یکی از شگفتی‌‌های دیگر تمدن ایرانی دغدغه‌‌ی خاطر اندیشمندان و رهبران فکری آن برای تعریف و تبلیغ مفهوم «انسان کامل» است. در همه‌‌ی تمدنها و فرهنگها مفهومی از انسان کامل وجود دارد که در اصل غایتهای اخلاقی و آرمانهای انسانی را در آن تمدن صورتبندی می‌‌کند. تصویر انسان کامل اغلب در قالب پهلوانان و قهرمانان و نامدارانی در دل روایتهای اساطیری یا تاریخی گنجانده می‌‌شود و از نسلی به نسلی منتقل می‌‌شود. جوامعی که تمدنی پیچیده و بنیاد معنایی استوار و غنی‌‌ای دارند، این مفهوم را در دل نظامهای فلسفی، انگاره‌‌های علمی و روایتهایی دینی یا عرفانی رمزگذاری می‌‌کنند. ایران زمین کهنترین جریان پیوسته از تعریف «انسان کامل» را داراست و تصویرهایی که سه هزاره پیش از انسان کامل در این تمدن ساخته شده (مانند جمشید و سیاوش و کیخسرو) همعنان با تصویرهایی دیرآیندتر و نوتر همچنان به بقای خود ادامه می‌‌دهد. طبیعی است که کهنترین این تصاویر ماهیتی اساطیری دارند و در قالب شخصیتهایی داستانی مثل فریدون و گشتاسپ و رستم بازنموده می‌‌شده‌‌اند. اما اهمیت تمدن ایرانی در آن است که تصویرهای فلسفی و پیکربندی‌‌های دقیق و انتزاعی از این مفهوم نیز خیلی زود در متون نمایان شده است. در واقع کهنترین متنی که تصویری دقیق و انتزاعی و غیراساطیری از انسان کامل را به دست می‌‌دهد و ساختی فلسفی و عقلانی دارد، گاهان یا سروده‌‌های زرتشت است که بیش از سه هزار سال قدمت دارد.

در این زمینه است که باید ستون فقرات معناهای نهفته در آثار بزرگانی مانند مولانا و سهروردی و سعدی و حافظ را فهم کرد. چرا که هریک از این اندیشمندان تصویری از انسان کامل را پرورده و بیان کرده‌‌اند. تصویری که با بستر تمدنی ما و مفاهیم پیشین پیوستگی و در هم تنیدگی دارد و در عین حال تکرار آن نیست. از زوایایی نو به پرسش از غایتِ انسان می‌‌نگرد، و با این همه خردِ گرد آمده از زوایای پیشینیان و دیدگاه نیاکان را از دست فرو نمی‌‌گذارد. در این بستر هم حافظ باز چهره‌‌ای درخشان است. او با معرفی شخصیتی به نام رند، که در اصل «جسور در کفر و انکار شریعت، بدنام به خاطر بی‌‌دینی» معنی می‌‌داده، بن‌‌مایه‌‌ها و انگاره‌‌هایی مانند قلندر و خراباتی را که پیشتر هم در آثار عارفان ایرانی با دقت توصیف شده بود، یک قدم پیشتر برد و به آن جلوه‌‌ای اجتماعی و تند و تیز انقلابی بخشید. مخاطبان امروزین حافظ نه تنها از اشعار او لذت می‌‌برند و اعجاز ایجاز و بازیهای شگفت خیال را در بیتهای غزلیاتش می‌‌خوانند و می‌‌گوارند، که با آن نقد اجتماعی و با این تصویر از انسان کامل نیز ارتباط برقرار می‌‌کنند. این که تصویری از انسان کامل از هفتصد سال پیش تا به امروز چنین استوار و محکم دوام آورده باشد و همچنان منشأ الهام باشد، بسیار جالب است و از حقیقتی تکاملی حکایت می‌‌کند. یعنی گویا حافظ چیزی مهم و بنیادین را در ساخت شخصیت مردمان و سرشت جوامع انسانی دریافته و آن را به استادانه‌‌ترین صورت در زبانی بسیار زیبا و شیوا بیان کرده است. از این روست که گفتارش را لسان‌‌الغیب می‌‌نامیده‌‌اند و هنوز هم پس از گذر هفت قرن که از عمر بیشتر فرهنگها و کشورهای جهان افزونتر است، آن را با اشتیاقی مثل روزگار زندگی خودش می‌‌خوانند و حفظ می‌‌کنند و سرمشق قرار می‌‌دهند. خلاصه آن که حافظ را امروز باید خواند، چنان که همگان می‌‌خوانند، و باید از آن آموخت، چنان که خردمندان از او می‌‌آموزند. خواندن‌‌اش زبان پارسی زیبا و پیوستگی دیرینه‌‌ی فرهنگ و تمدن ایرانی را به همگان گوشزد می‌‌کند، و اندیشیدن درباره‌‌ی هسته‌‌ی مرکزی سخن او که انسان کامل باشد، پاسخی ارجمند و آزموده شده برای پرسش «چگونه بودن» و «چگونه شدن» را به خواص پیشنهاد می‌‌کند.

پنجشنبه 1394/7/23

Reviewing non-scientific papers of Einstein these weeks, he seems the best ideal type of dangers and errors raising from primacy of ethical presumptions over political realism. In my opinion Eisntein is the most brilliant scientist of the early 20th century, not only for his astounding insights in physics, but also for his original philosophical point of view and his amazing creativity in other domains of intellectual life, such as mechanical inventions, music composition and political activity. My absolute admiration for this strange polymath aside, I look into his socio-political heritage critically. Mostly because of its lack of self-consistency and incompatibility of his theory due to his practical footprints.

Einstein, himself a cosmopolitan elite (and also Boehemian wanderer) is the most brilliant and influential pacifist voice of inter-war period. Yet his most important inventions have been a gyroscope for military submarines and a new design for fighter planes, not mentioning his unique and determining role in Manhattan project and invention and application of atomic bomb, a process which actually started because of his letter to Roosevelt. Einstein, this fierce critic of nationalism and national identities, at the same time was a propagandist of Zionism and practically a legitimizer of offensive ethnocentric position of newly established Israel state.

By reading papers of this man, who is doubtlessly one of the giants among contemporary genius minds, we may learn that looking up into the firm and solid reality is an essential necessity of benevolent thinking in the realm of politics and society. Neglecting this dogma may be fruitful in science and arts, but when it relates to lives of men, the consequence of this sort of adventurous, idealistic positions may be ethically wrong, and practically disastrous…

یکشنبه 1394/7/26

راستگو باش!

کسی که مهم است این را می‌‌پسندد. آن کس که این را نمی‌‌پسندد، مهم نیست…

چهارشنبه 1394/8/6

در ستایش شبکه

درباره‌‌ی این که شبکه‌‌هایی مجازی مانند فیس‌‌بوک و تلگرام و وایبر مایه‌‌ی جدایی آدمها از هم و اختلال در کنش متقابل گرم و صمیمانه‌‌ی مردم می‌‌شوند، شکایت و اعتراضهای فراوانی را شنیده‌‌ایم. راستش من چنین نظری ندارم. یعنی گمان می‌‌کنم پیدایش هر فن‌‌آوری نو و ظهور هر رسانه‌‌ی تازه‌‌ای امکانهای در دسترس برای ارتباط با دیگری و «بودن با هم» را افزایش می‌‌دهد و گرما و صمیمیت و محتوای پیامی که در این میان داد و ستد می‌‌شود به خودِ فرستندگان و گیرندگانش مربوط می‌‌شود. باقی همه نارضایتی و ناخشنودی کسانی است که به ابزار ارتباطی قدیمی‌‌تری خو گرفته‌‌اند، که آن هم به نوبه‌‌ی خود هیچ طبیعی یا بدیهی نیست و زمانی به همین اندازه مورد نکوهش بوده است. یعنی به نظرم فیس‌‌بوک و تلفن دو قدم در تکامل نظامهای ارتباطی هستند که در ادامه‌‌ی روندهایی تکاملی مانند پیدایش زبان طبیعی قرار می‌‌گیرند.

پس تا اینجای کار معلوم شد که من با نظریه‌‌ی «تباهی تمدن به خاطر گسترش رسانه‌‌های نو» موافق نیستم. اما من برای خوشنودی از حضور این رسانه‌‌ها یک دلیل دیگر هم دارم. آن هم این که رسانه‌‌هایی از جنس فیسبوک و تلگرام دارند خلأ ارتباطی و اختلال گفتاری‌‌ای را درمان می‌‌کند که ایرانیان طی چند نسل پیش با آن دست به گریبان بوده‌‌اند. به طور خاص از دهه‌‌ی 1340 به بعد نسلی بی‌‌سواد و پرادعا از روشنفکران تازه به دوران رسیدند که راه و روش گفتگوی متین و عقلانی را درست نیاموخته بودند. از این هنگام ارتباط و منطق گفتمانی به تدریج از نخبه‌‌ترین لایه‌‌های جامعه نیز رخت بر بست و متانت و عقلانیتی که در بیشتر نشریه‌‌ها و روزنامه‌‌های عصر مشروطه تا آن هنگام وجود داشت، جای خود را به ترکیبی از لمپن‌‌بازی و شارلاتانیسم داد که تا پیش از آن تنها به شکلی حاشیه‌‌ای در میان عوام دیده می‌‌شد. این فضای سرد و نمناک و تیره‌‌ی گفتمانی همچنان در ایران زمین حاکم بود و هنوز هم هست و نمونه‌‌اش را می‌‌توان در فحاشی‌‌های مداوم بیمارانی دید که بسیاری‌‌شان با القاب دانشگاهی هم تزیین شده‌‌اند. حتا بسیاری از نامداران عرصه‌‌ی دانش و فرهنگ هم هنگامی که در مورد موضوعی محل اختلاف سخنی با هم رد و بدل می‌‌کنند، کاستی‌‌هایی جدی را در خرد و ادب به نمایش می‌‌گذارند. در این میان تنها روزنه‌‌ی امیدی که به چشم می‌‌خورد، رسانه‌‌هایی نو هستند که توده‌‌ی مردم –و نه فقط نخبگان- در آن مجال می‌‌یابند تا با هم سخن بگویند، بحث کنند، و یاد بگیرند بدون جامه دریدن و کتک‌‌کاری موضعی داشته باشند و بر سر آن بمانند و عاقلانه با هم مخالفت کنند.

گذشته از این تمرینِ گفتگو که ارجمند است و اثربخش، این رسانه‌‌های نو در عمل جایگزین رسانه‌‌های انبوه سنتی شده‌‌اند. یعنی شمار اخباری که مردم از فیسبوک و اینترنت و تلگرام دریافت می‌‌کنند، به تدریج با آنچه از رادیو و تلویزیون و روزنامه‌‌ها می‌‌گیرند وارد رقابت شده است، اگر که نگوییم شکلی از جایگزینی در این زمینه رخ نموده است.

رسانه‌‌های نو و شبکه‌‌های اجتماعی در ضمن فضایی مردم‌‌سالارانه برای شکل‌‌دهی به افکار عمومی هم هستند. بر خلاف نظر عوام روشنفکران، مردم ایران زمین از دیرباز یک شبکه‌‌ي پیچیده و بزرگ از ارتباطهای مدنی غیردولتی داشته‌‌اند و فشار افکار عمومی‌‌شان چندان نیرومند و تعیین کننده بوده که رخدادهای تاریخی را جز با ارجاع بدان نمی‌‌توان فهم کرد. طی یکی دو سال گذشته من پژوهش کوچکی درباره‌‌ی موجهای هیجان عمومی بر فیس‌‌بوک انجام داده‌‌ام که نیکوست اگر نتیجه‌‌اش را با شما در میان بگذارم. در هر سال حدود سی موج هیجان عمومی جامعه‌‌ی ما را در می‌‌نوردد. این هیجان ممکن است مثبت و شادمانه باشد (مانند آنچه درباره‌‌ی برجام دیدیم)، یا منفی و خشمگینانه (مثل واکنش به اسیدپاشی به زنان اصفهانی). با توجه به این که شمار دوستان من بر فیسبوک زیاد است و سر به چند هزار تن می‌‌زند، می‌‌توان فرض کرد موجهایی که در این بستر دیده می‌‌شوند نماینده‌‌ای از کل جامعه‌‌ی طبقه‌‌ی متوسط شهرنشین و جوان ایرانی باشند. طی چهار سال گذشته نزدیک به صد تا از این موج‌‌ها را بررسی کرده‌‌ام و می‌‌توانم در این حد بگویم که انگار موضع‌‌گیری‌‌های عمومی مردم، یعنی آنچه باعث هیجان‌‌شان می‌‌شود، نوع هیجانی که تولید می‌‌شود، و موضع‌‌گیری‌‌ای که از آن بر می‌‌خیزد، روی هم رفته خردمندانه و از نظر اخلاقی «درست» بوده است. گذشته از تک و توکی موجهای هیجانی که با «جَوْگیری» توضیح داده می‌‌شوند (مثل قضیه‌‌ی مشهور رنگین کمانی شدن عکسها)، افکار عمومی نسبت به مسائل جدی و مهمی واکنش نشان می‌‌دهد و نوع این واکنش و گفتمانی که آن را به نتیجه می‌‌رساند هم ماهیتی خردمندانه و عقلانی دارد. شمار و دامنه‌‌ی آن مواردِ آمیخته به جوگیری هم به نسبت اندک است و در چهار سال گذشته حاصل جمع همه‌‌شان از ده کمتر است. گذشته از این نوفه‌‌ و جزر و مد تصادفی رسانه‌‌ها، موضع‌‌گیری‌‌های عمومی اغلب بر چهار محور متمرکز بوده که عبارتند از اخلاق و حقوق (قضیه‌‌ی ممنوع‌‌الخروج شدن کاپیتان تیم فوتسال زنان)، منافع ملی (داستان برجام)، پاسبانی از انگاره‌‌ی جمعی «مردم» (سخنان اباذری)، و موضع‌‌گیری نظری یا سیاسی (فاجعه‌‌ی منا). تا جایی که من دیده‌‌ام، بیشتر مردم درباره‌‌ی این چهار محور به شکلی هم‌‌شکل و یکدست واکنش نشان می‌‌دهند و بحثها و تبادل‌‌ نظرهایی که در فضای فیس‌‌بوک انجام می‌‌شود در نهایت به نقطه‌‌ی تعادلی می‌‌گراید که عاقلانه و پذیرفتنی است. مثلا توهین اکبر عبدی به یکی از اقوام ایرانی (اعراب) به سرعت با نقد و نکوهش روبرو شد و تحلیل‌‌ها و بحثهایی که درباره‌‌ی رخدادی تاریخی مانند برجام و داعش و فاجعه‌‌ی منا در فضای عمومی رد و بدل می‌‌شود هم از نظر سبک بیان و ادبیات و هم به لحاظ محتوای اطلاعاتی و حجم داده‌‌ها چشمگیر و جالب توجه است. موضع‌‌گیری‌‌های جمعی درباره‌‌ی مخاطره‌‌های سیاسی، بحران زیست‌‌محیطی، نمودهای ناشایست رفتار غیراخلاقی و تبلیغات نفرت‌‌پراکنان قومی نمونه‌‌هایی‌‌ست که مبنای عقلانی همگرایی‌‌های جمعی را نشان می‌‌دهد.

نتیجه آن که به نظرم رسانه‌‌های نو و شبکه‌‌های اجتماعی فضایی نوظهور هستند که ایرانیان به درستی و با کارآیی چشمگیری از آن بهره می‌‌جویند تا افکار عمومی‌‌ خویش را تنظیم کنند. این فضای «با هم اندیشیدن» و «رایزنی با هم» تا پیش از این وجود نداشته و توانایی مردم برای بهره‌‌جویی از دنیایی که تا ده سال پیش به کلی ناشناخته بوده، به راستی درخشان و خیره کننده است. باید این فضاها را بیش از پیش گسترد، دستگاهی اخلاقی و عقلانی را بر گفتمانهای جاری در آن حاکم کرد، از پخش شدن شایعه‌‌ها و اخبار نادرست و دروغ و تحریک‌‌های هیجانی منفی که به خشم و نفرت و کین و ترس دامن می‌‌زنند، جلوگیری کرد، و به شکلی خردمندانه و درست با گفتمانهای سودجویی که در پی ناتوان ساختن شالوده‌‌ی معنایی جامعه‌‌ی ایرانی هستند، مقابله کرد. شاید بعدها وقتی به این دوران تاریخی می‌‌نگریم، دریابیم که در زمینه‌‌ی آشوبزده‌‌ای که هیچ بند نافی برای متصل ساختن مردم به هم باقی نمانده بود، ظهور ناگهانی موجی فن‌‌آورانه و هوشیاری مردمی که با هم اندیشیدن را برگزیدند، کلیدی بود که از تباهی‌‌های پردامنه و فروپاشی‌‌های مهیب پیشگیری کرد…

چهارشنبه 1394/8/13

دلیلی دندان‌‌شکن برای این که شخصیت انسان‌‌ها بیشتر بر مبنای انتخابهای آزادانه‌‌شان تعیین می‌‌شود تا ژنها یا شرایط اجتماعی پیرامون‌‌شان:

دو برادر در توسِ هشتصد سال پیش: امام محمد غزالی نویسنده‌‌ی تهافت الفلاسفه و شیخ احمد غزالی صاحب سوانح

دو پسرعمو در تهرانِ امروز: سید احمد خاتمی و سید محمد خاتمی!

جمعه 1394/8/15

هفته‌‌ای پیش، جنگل دُرفک…

(عکس از همسفر و برادرم امیرحسین ماحوزی)

P:\pix\me\Jungle\درفک 24-7-1394\IMG_20151105_094428.jpg

یکشنبه 1394/8/17

درباره‌‌ی مرض افتخار به نادانی

مزمن‌‌ترین و وخیم‌‌ترین شکلِ نادانی که در طبقه‌‌ی دانشگاهی و روشنفکر دیده‌‌ام، افتخار به نادانی است. این پدیده‌‌ی شگفت‌‌انگیز که در ضمن در میان آشفته بازار دانشگاهیان ایرانی کم کم فراگیر می‌‌شود، گریز از یادگیری و ایستادن بر مسیر خواندن و دانستن و فهمیدن است. دو شکل از این بیماری را بیشتر دیده‌‌ام که نشانه‌‌هایش را با نسخه‌‌ای سنتی برای درمان در اینجا می‌‌نویسم:

نخست: نشانگان ذهنِ بهداشتی؛ به کسانی مربوط می‌‌شود که گمان می‌‌کنند اگر آثار فلان نویسنده را بخوانند یا وارد بهمان میدان تخصصی از دانایی شوند، مغزشان گوهر عفاف خود را از دست می‌‌دهد و بکارت ذهنشان به باد می‌‌رود. دایره‌‌ی دانستنی‌‌های «خطرناک» و «نادلخواه» و «مهاجم» و «مطرود» نزد این افراد مدام گسترده‌‌تر و گسترده‌‌تر می‌‌شود و مرزهایش تا نقطه‌‌ی محدودی که رویش ایستادند ادامه می‌‌یابد. اینها کسانی هستند که به بهداشت روان، به پاکیزگی مطالعه، و به پرهیز از نزدیک شدن به کتابهای غیرمجاز یا بدنام پایبندی دارند. بیشترشان می‌‌ترسند باورها یا آموخته‌‌هایی که دارند در تماس با آرای نو و دانسته‌‌های تازه فرو بپاشد و از این رو سخت گریبان همان اندوخته‌‌ی اندک را می‌‌چسبند و با افتخار از وفاداری بدان سخن می‌‌گویند. نتیجه‌‌ی عملیاتی‌‌اش این که کم و محدود و سبک و سطحی می‌‌خوانند و دیر و اندک و کند می‌‌آموزند.

نسخه‌‌ی درمان: پرهیز و روزه‌‌ی آموختن را رها کنید و یک دل سیر از هرچه که جذاب می‌‌دانید بخوانید و بیاموزید. تنها بهانه‌‌ی قابل قبول برای نخواندن یک کتاب و پیگیری نکردن اندیشه‌‌ی یک نویسنده آن است که کتابی بهتر و نویسنده‌‌ای بهتر سراغ داشته باشید و رقابت میانشان به نفع اولی خاتمه یافته باشد. در غیر این صورت، بهداشت مطالعه تنها برچسبی است برای تنبلی و تعصب و نادانی برخاسته از این دو. اگر باورها و دانسته‌‌هایتان در تماس با آرای نو محو می‌‌شوند، رهایشان کنید و اگر می‌‌ترسید اندیشه‌‌های کسی بر شما تاثیر کند، حتما خود را در معرض آن قرار دهید و تاثیرش را دریابید. حتا اگر چرند محض هم به این ترتیب در ذهنتان جایگیر شده باشد، با پایبندی به این قاعده به زودی اندیشه‌‌ای درست‌‌تر و بهتر جایگزین آن خواهد شد، و شک نکنید که چرندتر از نخواندن و ندانستن باوری وجود ندارد! به انتخاب طبیعی منش‌‌ها در مغزتان میدان بدهید. مغزهای ما به جنگلهایی بارور و زیبا و باشکوه می‌‌مانند، آن را به گاوداری و مزرعه‌‌ی کاشت یونجه تبدیل نکنید!

دوم: نشانگان متخصص بی‌‌بدیل؛ نزد کسانی یافت می‌‌شود که اغلب در دریافت مدرکی دانشگاهی «توفیق» -در معنای آن مجله‌‌ی مشهور- یافته‌‌اند و دارند از مزایای قانونی‌‌اش بهره می‌‌برند. اینان تنه و ساقه و اندام عمومی دانایی را نادیده می‌‌گیرند و تنها بر شاخه‌‌هایی واگرا به سمت هیچ چشم دوخته‌‌اند که مدلی ساده و ناسنجیده از دانش است. این تصور به این برداشت خودبینانه و در عین حال حقیر می‌‌انجامد که «من در فلان رشته صاحبنظر و متخصص هستم و بنابراین نباید (مجاز نیستم/ نیاز ندارم/ دلم نمی‌‌خواهد/…) هیچ چیز دیگری را یاد بگیرم». کسی که تنها یک چیز را آموخته، هیچ چیز را درست نیاموخته است. درخت دانش درهم تنیده و به هم پیوسته است و تمام دانشها در هم بافته و به هم مربوط هستند. هرچه بیشتر بیاموزیم عمیقتر و روشنتر آموخته‌‌های پیشین خود را فهم خواهیم کرد و دست بر قضا با غور در شاخه‌‌های دوردست و متفاوت دانش این فهم خلاقانه‌‌ی هستی بهتر دست می‌‌دهد. این نکته البته به جای خود برقرار است که سرعت تولید کل بدنه‌‌ی دانش از سرعت یادگیری هر انسانی بسیار فراتر است و هرگز نمی‌‌توان همه چیز را آموخت. این اصل هم بی‌‌شک مقدس است که سرک کشیدن به دانشها و بازی کردن با دانسته‌‌ها را نباید با متخصص پنداشتن خویش یکی گرفت. باز این هم بدیهی است که نشانه‌‌ی انسان خردمند آن است که درباره‌‌ی آنچه نمی‌‌داند و سررشته‌‌ای استوار درباره‌‌اش ندارد، می‌‌گوید «نمی‌‌دانم». اما تمام اینها بسنده کردن به دانشی که اندوخته‌‌ایم را، چشم‌‌پوشی از دانشهای دیگری که بینشمان را ژرف می‌‌سازد را، و به پرهیز از یادگیری بیشتر و ماجراجویی در سرزمینهای ناشناخته‌‌ی دنیای دانش را توجیه نمی‌‌کند. این که کسی در اقیانوس دانایی دایره‌‌ای کوچک را بگیرد و آن را چاهِ اختصاصی خود بداند و عمری را به ستایش شغل چاه‌‌بانی خویش مشغول باشد، از خرد به دور است. متخصص شدن کامل در یک شاخه‌‌ی دانایی دست بالا با خواندن نظام‌‌مند دست بالا چهارصد جلد کتاب دانشگاهی ممکن می‌‌شود و عمر همه‌‌ی ما برای متخصص شدن در چندین زمینه کافی است، اگر که اندیشیدن و فهمیدن برایمان جدی باشد. پرسشهایی که دانایی را به بینش و فرزانگی تبدیل می‌‌کنند، اگر محترم شمرده شوند خودشان ما را به شاخه‌‌های همسایه و مربوط از دانشهای دیگر راهنمایی خواهند کرد. آنگاه است که می‌‌بینیم آموختن در زمینه‌‌ی دیرین‌‌شناسی گیاهی ناگهان فهمی عمیقتر درباره‌‌ی تاریخ دوره‌‌ی ساسانی آغازین پدید می‌‌آورد و یافته‌‌های عصب‌‌شناسی بخش بزرگی از بحثهای فلسفی را پوچ می‌‌سازد و آنها را با پرسشهایی عمیقتر جایگزین می‌‌سازد. نخواندن با استدلالِ نخواندن هیچ توجیهی ندارد. نخواندن به خاطر بهتر خواندن تنها دلیل پذیرفتنی است. رشد و گسترش دیدگاه سیستمی در نیم قرن گذشته و دگردیسی تمام شاخه‌‌های تخصصی علم به دانشهای میان‌‌رشته‌‌ای در سالهای اخیر پیامدی از فهمِ این نکته‌‌ی کلیدی است. اگر میل دارید متخصص باشید، در سطحی جهانی متخصص باشید و آنگاه ناگزیر خواهید شد پا به پای دانشمندان طراز اول به نگاهی میان‌‌رشته‌‌ای مسلح شوید و از غلاف تخصص‌‌گرایی قرن نوزدهمی خروج کنید.

به خاطر دلبستگی‌‌ام به حشرات و به ویژه راسته‌‌ی ارجمندِ زنبوران و مورچگان (Hymenoptera) دلم نمی‌‌آید این استعاره را ناگفته بگذارم:

سرگین غلتانی که سخت در پی مالکیت پاره‌‌ای از هستی در مقام خوراک است، و آن را شتابان از بخشهای دیگر جدا می‌‌سازد و کنده و بریده و غلتان‌‌اش می‌‌پسندد. اگر که بخت یارش باشد و توانمند و کامیاب هم شود، در نهایت پاره‌‌ای سرگین نصیبش خواهد شد. اما زنبوری که از گلی به گلی می‌‌شتابد و خانه‌‌اش را در کنار خانه‌‌ی دیگران می‌‌سازد و شهد را از خانه‌‌ای به خانه‌‌ای می‌‌برد، شانی سرشار از عسل را می‌‌آفریند.

اینک زنبور و آنک سرگین‌‌غلتان!

سه شنبه 1394/8/19

الأنشاء فی فیتیلوجیا

(یا داستانی اندر اصول فتیله‌‌شناسی)

در سالهای دبیرستان در محله‌‌ی طرشت درس می‌‌خواندم. از محله‌‌های قدیمی و باصفای قدیمی‌‌ای که تا همین چندی پیش دهی بود باستانی در نزدیکی تهران و بعد از انقلاب کم کم در تورمِ عظیم تهران بزرگ هضم شد. بخشی از خاطره‌‌انگیزترین سالهای عمرم را در آن محله زندگی کرده‌‌ام و هنوز هم هر وقت فرصتی بکنم سری به آنجا می‌‌زنم. هرچند بسیار دگرگون شده و چیز زیادی از طرشت قدیم باقی نمانده. یکی از چیزهایی که در هربار دیدار دلم برایش تنگ می‌‌شود، دوست قدیم‌‌ام کسرا است. دوستی که شاید همسایه‌‌های قدیمی‌‌مان او را به یاد بیاورند و خاطره‌‌ای که زیر تاثیر «جنجال برنامه‌‌ی فتیله» دستکاری‌‌اش کرده‌‌ام، برایشان آشنا باشد.

پایین دست محله‌‌ی طرشت که به خیابان آزادی می‌‌خورد، بخش شهری‌‌اش بود. یک طرفش دانشگاه صنعتی شریف بود و دو قطب جمعیتی هم داشت که دو مجتمع مسکونی نزدیک به هم بود. یکی که بزرگتر بود را سازمان اتکا برای ارتشی‌‌ها ساخته بود و خانه‌‌ی ما هم همان جا بود. کوچکتره بنای ظریفتری بود با نمای آجری زرد. که اهل محل بهش می‌‌گفتند «ساختمون زرده!». کسرا برای چند سالی همان جا زندگی می‌‌کرد و همسایه‌‌مان بود. بالادست طرشت هم هنوز ده بود و پر از باغ و بستانهای زیبا و مردمش اهالی قدیم منطقه بودند و بیشترشان نام خانوادگی‌‌شان حسینمردی بود. در آن حوالی، درست بیرون مرز محله‌‌، گروهی مهاجر هم زندگی می‌‌کردند که بهشان می‌‌گفتند کامپی. در اتاقک‌‌های فلزی پیش‌‌ساخته‌‌ای مثل غربتی‌‌ها زندگی می‌‌کردند و جماعتی قبیله‌‌ای داشتند. جوانهایشان خیلی شرور بودند. وقتی که جنگ عراق شروع شد به آنجا کوچیدند و بعدش بود که چاقوکشی و خلافهای ریز و درشت در طرشت باب شد.

کسرا را اولین بار شب چهارشنبه سوری دیدیم. همه‌‌مان بچه‌‌سال بودیم و سیزده چهارده سالی بیشتر نداشتیم. شنیده بودیم کسی به اسم کسرا تازه در «ساختمون زرده» ساکن شده که بزن بهادر و قلدر است و دار و دسته‌‌ای برای خودش دارد. کم کم سر و صداهایی برخاسته بود که کسرا با فلان قلدر محل دعوا کرد و بادمجان پای چشمش کاشت. خلاصه از «جعفر چشم پهن» تا «اژدر تته» همه صابون کسرا به تنشان خورده بود، تا این که شب چهارشنبه سوری ما هم با او سرشاخ شدیم. قدش بلندتر از ماها بود و گمانم یکی دو سالی بزرگتر هم بود.

برعکس تصوری که داشتیم پسری بود با چهره‌‌ی ظریف و روی خوش، اما وقتی عصبانی می‌‌شد خدا را بنده نبود و بی‌‌مهابا مشت و لگد می‌‌انداخت، و زورش هم خوب، زیاد بود. من هم برای خودم آن وقتها ادعایی داشتم و دار و دسته‌‌ای. نتیجه‌‌ این که سر آن شب دعوایمان شد و تا آخر آتش‌‌بازی‌‌های چهارشنبه سوری به دوستان خوبی برای هم تبدیل شده بودیم. بعدتر که بیشتر با او گشتیم دیدیم آدم عادل و درستی است و جز با گنده لات‌‌ها و زورگوهای محل دعوا نمی‌‌کند. این بود که کم کم اسم و رسم خوبی هم پیدا کرد و در محله همه از او به نیکی یاد می‌‌کردند. تا این که یک بار یکی از گنده‌‌لات‌‌های کامپی که همه «اصغر چاقو» صدایش می‌‌کردند، به تورش خورد. این بابا ریش و سبیلی مفصل در آورده بود و چون قیافه‌‌اش با جای چاقو و زخم خط خطی شده بود و همیشه سیگاری بر لب داشت، بین بر و بچه‌‌های محل منفور بود. خلاصه یارو شب جمعه‌‌ای برای کسرا چاقو کشید و چند تا فحش خانوادگی نثارش کرد. ما که می‌‌دانستیم این کارها چه واکنشی را در کسرا بر می‌‌انگیزاند، تعجب نکردیم وقتی خبردار شدیم کسرا زده و دست و دندان طرف را شکسته و چاقویش را هم ضبط کرده است.

اصغر چاقو که بین قوم و قبیله‌‌ی خودش هیبتی داشت، هیچ فکر نمی‌‌کرد چنین بلایی سرش بیاید. یک ماهی را با دست گچ گرفته و صورت سیاه و کبود آفتابی نشد و همه فکر می‌‌کردیم از شرش خلاص شده‌‌ایم. بر و بچه‌‌های محل هم انتظار داشتند قلدر کامپی بعد از این شکست نمایان دمش را روی کولش بگذارد و دنبال کارش برود. اما اصغر چاقو از آن هفت خط‌‌های روزگار بود و پی انتقام می‌‌گشت. هرچند می‌‌دانست راهی برای از میدان به در کردن کسرا ندارد و تا وقتی هم که کسرا هست، نمی‌‌تواند به اهل محل زور بگوید. این بود که تدبیری اندیشید و یک دفعه دیدیم او هم به دسته‌‌ی کسرا پیوسته است.

کسرا با وجود این که زورمند و قلدر بود و اهل دعوا و بزن بزن، اما جوانی خوش‌‌رفتار و نیکوکار بود و به خصوص قلبی صاف و ساده داشت و راحت حرف این و آن را باور می‌‌کرد. برای همین هم وقتی اصغر چاقو سراغش رفت و بنای تملق و چاپلوسی را گذاشت و خودش را این طرف و آن طرف نوچه‌‌ی کسرا معرفی کرد، کم کم قابش را دزدید. تا مدتی مشکلی نبود و ما هم فکر می‌‌کردیم اصغر چاقو آدم شده و بند کردنش به کسرا باعث شده از دله دزدی و زورگویی به این و آن دست بردارد. اما بعد دیدیم اینها همه‌‌اش نقشه بوده است.

اصغر چاقو اول بنا کرد به برچسب زدن به دسته‌‌ی کسرا. اصرار داشت به گروهشان بگوید «ساختمون زردی‌‌ها». واقعیتش آن بود که بچه‌‌های دار و دسته‌‌ی کسرا بیشترشان مال ساختمان اتکا بودند و اصولا چون همه‌‌مان هم‌‌محلی بودیم، ساختمان‌‌ها اینقدر اهمیت نداشت. همگی اهل محله‌‌ی طرشت بودیم و با همین اسم هم خودمان را معرفی می‌‌کردیم. این اصرارش برای جدا کردن محل زندگی کسرا عجیب بود، چون خودش هم مال ساختمون زرده نبود و اصلا اهل محله‌‌ی ما محسوب نمی‌‌شد. اما به هر صورت کسرای ساده‌‌دل گول خورد و دم به دمش داد و مدام از دلاوری ساختمون زردی‌‌ها حرف می‌‌زد. کم کم بر و بچه‌‌های مجتمع و چندتایی از برادران جوانمردی‌‌ که اهل بالادست ده طرشت بودند از او بریدند و پی کارشان رفتند.

کار دیگری هم که اصغر چاقو خوب بلد بود، فتنه‌‌ به پا کردن و دعوا انداختن بین دوستان قدیمی بود. بین من و کسرا را هم همینطوری به هم زد. همه جا پخش کرده بود که ساختمون‌‌زردی‌‌ها معتقدند بچه‌‌های اتکا سوسول‌‌اند، بعدش واکنش این و آن را گزک کرد و جار زد که بچه‌‌های مجتمع اتکا می‌‌گویند ساختمون زردی‌‌ها خبر و نفهم هستند. یک بار از قول کسرا می‌‌گفت که بچه‌‌های بالادست طرشت دهاتی هستند و بعد برای کسرا قصه می‌‌بافت که جوانمردی‌‌ها پشت سر ساختمون زردی‌‌ها فحش «کش‌‌دار» داده‌‌اند. پیش بقال و ماست‌‌بند و قناد هم که می‌‌نشست مدام از مظلومیت ساختمون زردی‌‌ها می‌‌گفت و ستمهایی که اهل طرشت بر اهالی شریف این مجتمع روا می‌‌دارند. وقتی هم که مسخره‌‌اش می‌‌کردند و می‌‌گفتند به کامپی‌‌ها نیامده که در کار محله‌‌ی طرشت دخالت کنند، فوری می‌‌رفت زیر پرچم کسرا و برایش خبر می‌‌برد که فلانی و فلانی پشت سر ساختمون زردی‌‌ها صفحه گذاشته‌‌اند و منظورشان از تکه انداختن به کامپی‌‌ها در اصل سرکوب احساسات هویت‌‌طلبانه و نژاد پاک ساختمون زردی‌‌ها بوده است.

دردسرتان ندهم، این اصغر چاقوی حیله‌‌گر آنقدر کرد که کسرا به یک دیوِ به تمام معنی تبدیل شد. در خیابان با هرکس که می‌‌خندید دعوا می‌‌کرد، چون دچار توهم شده بود و فکر می‌‌کرد دارند مسخره‌‌اش می‌‌کنند. وقتی یک نفر از باغهای زیبای طرشت و خوشرفتاری مردمش حرف می‌‌زد، به خودش می‌‌گرفت و فکر می‌‌کرد دارند به او کنایه می‌‌زنند و منظورشان این است که ساختمون زردی‌‌ها از طرشتی‌‌ها فرومایه‌‌تر و حقیرترند. در حالی که این تصور چرندی بود و همه می‌‌دانستیم که ساختمان زرده درست وسط طرشت قرار دارد و بخشی از محله است. همه این را می‌‌فهمیدند، جز کسرا، و همه همین را می‌‌گفتند، جز اصغر چاقو که حساب شده و از سر رذالت حرف می‌‌زد.

آخرش این شد که اصغر چاقو انتقامش را کمابیش از کسرا گرفت. دیگر در محل کسی تحویلش نمی‌‌گرفت. چون هر از چندی به سرش می‌‌زد و شروع می‌‌کرد به اهل طرشت فحش دادن. محله‌‌ای که خودش هم بخشی از آن بود. یکی دو بار هم با این توهم که فلانی و بهمانی دشمن ساختمون زردی‌‌ها هستند، سنگ ‌‌پرانی کرده و شیشه‌‌های مغازه‌‌شان را شکسته بود. دیگر بزن بهادرهای محل هم تحویلش نمی‌‌گرفتند. چون از دار و دسته‌‌اش چیزی باقی نمانده بود. یک ممد ریغو مانده بود که اهل ساختمون زرده بود، و یک اصغر چاقو که اتفاقا در دعواهای جدی همیشه غایب بود و کسرا را دست تنها می‌‌گذاشت. دیگر حتا قناری‌‌های توی قفس سلمانی محل هم می‌‌دانستند که این بند کردن به هویت ساختمون زردی‌‌ها دسیسه‌‌ی اصغر چاقو بوده تا کسرا را زمین بزند، و کسی تردید نداشت که به نامردی این کار را هم کرده بود.

کسرا شانس آورد و کمی بعد از آن محل رفت. وگرنه چه بسا در یکی از این خل‌‌بازی‌‌هایش کسی ناکارش می‌‌کرد. اصغر چاقو هم به کیفر گناهانش رسید. یک روز با شکم سوراخ سوراخ در محله‌‌ی خودش پیدایش کردند. انگار به دختر یکی از قوم و خویش‌‌های مهیب کامپی‌‌اش دست درازی کرده بود، و گناه را انداخته بود گردن کسی دیگر، اما بعدش رسوا شده بود و برادرهای دختر از خجالتش درآمده بودند.

بعد از این که غائله‌‌ی ساختمون زردی‌‌ها خوابید، یک بار داشتم با نگهبان پیر مقبره شیخ دوریستی گپ می‌‌زدم. مقبره‌‌ی این بابا درست بالای مجتمع ما قرار داشت و آن وقتها باغی هم داشت که حالا بوستانی و کتابخانه‌‌ای در آن ساخته‌‌اند. داشتیم درباره‌‌ی سرنوشت اصغر چاقو و کسرا گپ می‌‌زدم که گفت: «بابا جان، قضیه رو جدی نگیر، محله‌‌ی طرشت هزار ساله هست و هزار سال دیگه هم میمونه. هزار جور ساختمون هم توش ساخته و خراب میشه. محله میمونه و ساختمونا می‌‌رن. اصغر چاقوها هم زیادن. اما اسمشون توی محل نمی‌‌مونه. اسم کسراها شاید بمونه، اگه گول اصغر چاقوها رو نخورن!»

پنجشنبه 1394/8/21

ما یک کاری دست خودمان دادیم و پانزده سال پیش پژوهشی کردیم و کتابی چاپ کردیم درباره‌‌ی جامعه‌‌شناسی جوک و خنده. نتیجه‌‌اش آن شد که این روزها مدام آشنایان و ناآشنایان تماس می‌‌گیرند تا نظرم را درباره‌‌ی «ماجرای فتیله» جویا شوند و جایی منتشر کنند. چون به نظرم صلاح در پایین کشیدن شعله‌‌ی این فتیله است، به همه‌‌ی خواهندگان پاسخ منفی داده‌‌ام، و همان داستانکی که در این مورد نوشتم به نظرم بسنده بود. تا این که امروز دوستی گرانمایه خیلی جدی گوشزد کرد که چنین نیست و اصولا پیوند داستانک با قضیه برای بیشتر ملت پنهان مانده است. از این رو چیزکی می‌‌نویسم، با این ترجیح که به جای پاسخ دادن به پرسشها درباره‌‌ی این برنامه، زنجیره‌‌ای از پرسشهای تازه را گوشزد کنم:

جوک‌‌ها و شوخی‌‌ها طی چه فرآیندی ساخته می‌‌شوند؟ چه کسی یا کسانی جوک‌‌ها را می‌‌سازند؟ چرا در جوک‌‌ها با شخصیتهایی کلیشه‌‌ای سر و کار داریم که همتایی در جهان خارج ندارند؟ چرا این شخصیتهای اغلب قومیت، شکل و شمایل یا شغل و پیشه و جنسیت خاصی دارند؟ آیا وجود این شاخصها در هویت قهرمان یک جوک، بدان معناست که گوینده‌‌ی جوک و شنونده‌‌ای که به آن می‌‌خندد با نیتی دشمنانه قصد تخریب شخصیت افرادی با آن شاخصها را دارند؟

با این حساب، می‌‌شود گفت چون هویت جنسی اغلب قهرمانان جوکها مذکر است، توطئه‌‌ای پنهانی (و قاعدتا ناخودآگاه!) در میان مردان وجود دارد تا با خندیدن به جوکهایی که درباره‌‌ی خودشان ساخته شده، هویت و شخصیت و اعتبار اجتماعی خویش را ریشه‌‌کن کنند؟ آیا شوخی‌‌ها و جوکهایی که درباره‌‌ی قومیتها، مشاغل، گروه‌‌های سنی، طبقه‌‌های اجتماعی و پیروان مذاهب گوناگون ساخته می‌‌شود تلاشی و دسیسه‌‌ای برای مبارزه با ایشان، برای تخطئه و ویرانسازی ارج و اعتبار ایشان، و برای نابود کردن ایشان است؟ آیا در گذر تاریخ جوکهایی که برای این گروهها ساخته شده زیانی به ایشان رسانده است؟

آیا این یافته‌‌ی جامعه‌‌شناسان که جوک‌‌گویی و شوخی کردن راهی برای تخلیه‌‌ی تنشهای بینافردی است، درست است؟ آیا این آمارِ فراگیر و جهانی که شخصیتهای جوک‌‌ها بر اساس تنشهای اجتماعی برگزیده می‌‌شوند و مسیری آشتی‌‌جویانه و راهی مهربانانه برای صورتبندی اختلافها هستند را می‌‌توان پذیرفت؟ اگر این داده‌‌ها را بپذیریم، آیا جوک‌‌گویی درباره‌‌ی یک قومیت یا شغل یا جنسیت خاص به معنای یاری رساندن به ایشان برای ترمیم گسستگی‌‌ها و تنشهای اجتماعی نیست؟ آیا مردم با جوک ساختن درباره‌‌ی تفاوتهای قومی و دینی و زبانی و جنسی خویش، این تفاوتها را پذیرفتنی و نرم و آشنا نمی‌‌سازند؟ آیا شوخی کردن تدبیری جایگزین برای دعوا نکردن نیست؟

کسی که جوکی یا شوخی‌‌ای را تعریف می‌‌کند و کسانی که بدان می‌‌خندند چقدر درباره‌‌ی این پشتوانه‌‌ی علمی و نظری آگاهی و نیت دارند؟ کسانی که جوک را می‌‌سازند چقدر درباره‌‌ی کارکرد جامعه‌‌شناختی جوک یا ساز و کارهای روانی خندیدن بدان اطلاعات دارند؟ آیا اصولا خلاقیتِ منتهی به زایش یک شوخی امری خودآگاه و ارادی و قصد شده است؟‌‌ یعنی فرآیند جوک‌‌سازی یک کردار ارادی و هدفمند و برنامه‌‌مند است، یا واکنشی عاطفی-هیجانی و خلاقانه که در قالبی زبانی و بی‌‌زیان صورتبندی می‌‌شود؟

اگر یک قومیت، یک طبقه‌‌ی اجتماعی و یک گروه خاص را از جوکهایی که درباره‌‌اش ساخته می‌‌شود محروم کنیم، چه اتفاقی می‌‌افتد؟ فرض کنیم قانونی بگذارند که طبق آن جوک گفتن درباره‌‌ی فلان مقام مملکتی یا فلان گروه قومی یا دینی با مرگ کیفر داده شود. آیا به این ترتیب می‌‌توان جلوی ساخت و تکثیر جوک در این مورد را گرفت؟ اگر بتوان چنین کرد، آیا اعتبار اجتماعی، وجهه‌‌ی عمومی و ارج و اهمیت آن گروهِ استثنا شده از دایره‌‌ی جوکها، افزایش می‌‌یابد یا کاهش؟

اگر کسی از شنیدن جوکی درباره‌‌ی خودش در حدی خشمگین و آزرده شود که به خشونت و دشمنی روی آورد، ایراد در جوک و گوینده‌‌ی شوخی است، یا خودِ فرد؟ آیا این نشانه‌‌ی سستی و شکنندگی هویتِ گروه یا فردِ آزرده نیست؟ آیا به طور طبیعی مردم در برابر جوکهایی که درباره‌‌شان ساخته می‌‌شود چنین واکنشی نشان می‌‌دهند؟ یا چنین رفتاری ماهیتی مهندسی شده دارد و از دستکاری سیاسی توده‌‌های ناآگاه بر می‌‌خیزد؟

دکتر مهدی تدینی: جناب وکیلی عزیز، جذاب ترین ویژگی این نوشتۀ شما برای بنده این رویکرد معرفت شناختی نهفته در آن بود که بهترین پاسخ به “یک” پرسش، رسیدن به پرسشهایی “چند” است. پس فهمیدن تلاشی ست برای نفهمیدن بیشتر و داناییجویی تلاشی ست برای ندانستن بیشتر. اندیشه هر چه سریع تر و راحت تر پاسخ پرسشهایمان را بدهد، “کمتر” اندیشه است و “بیشتر” ایدئولوژی. پس انسان هر چه داناتر باشد، از یک پرسش به پرسشهای بیشتری می رسد و هر چه نادان تر از یک پرسش تمنای یک پاسخ دارد. و این همه پرسشی که شما پیش کشاندید، گواه دانایی شماست. … گذشته از این، فکر میکنم در هر پرسشی پاره ای از پاسخ به مسئلۀ فیتیله ها هم نهفته است. ولی من کمی نسبت به نظریه ای که میگوید “شوخی” دریچه ای ست برای گذار از ناسازگاری به سازگاری کمی تردید دارم؛ دستکم ادعای بزرگی ست که شاید در ساحت فردی گاه درست باشد و مصداقهایی بیابد، ولی تعمیم آن از شخصیت فردی به شخصیت جمعی، گامی ست که شاید به درنگ بیشتری نیاز داشته باشد. اما با بند پایانی نوشتۀ خواندنی تان خیلی همدل و هم رأیم … این که: آزردگی بیشتر گویای ویژگی ها طرف آزرده شونده ست تا آزاردهنده. ارادت

احسان جنیدی: آره ولی اینکه یکسری از جوکها ماهیت توهین آمیز داشته باشه (مثه جوکای ترکی) و شکل تحقیر آمیز پیدا کنه به طوری که طرف از بچگی به خاطر لهجش یا نسبش دائم bully بشه چی؟

این بحران “هویت طلبی!” رو در همه ی مللی که تحقیر شدن میبینیم! از رشد راست افراطی در اروپای شرقی که خودش یه زمانی قربانیش بود بگیر تا این ایران باستان گرایی در ایرانیها! شکل افراطیش رو در بین تورکهای ایران میبینیم که روز به روز بیشتر میشه! به نظرت این افراطی گری که به خصوص بین ترکها و کردها از مردم مناطق دیگه بیشتر دیده میشه و طرفدار داره واقعا ربطی به تحقیر اونها طی این همه سال نداره؟

شروین: احسان جان، وقتی درباره‌‌ی مفاهیمی مثل ستم و نژادپرستی و تحقیر شدن صحبت می‌‌کنیم، از مفاهیمی عینی و رسیدگی‌‌پذیر حرف می‌‌زنیم که تعاریفی روشن دارد. بر مبنای این تعاریف کشوری مثل آمریکا با پیشینه‌‌ی برده‌‌دارانه‌‌اش فرهنگی نژادپرستانه دارد و ایران چنین نیست. فارغ از کشمکشها و شعارهای سیاسی که صحت‌‌شان را خودت بهتر می‌‌دانی، هیچ تفاوت آماری معناداری بین پذیرش اجتماعی اقوام گوناگون وجود ندارد. به خصوص آذری‌‌های ترک‌‌زبان در سه چهار دهه‌‌ی گذشته بدنه‌‌ی نظام سیاسی کشور و بخش مهمی از منابع اقتصادی را در دست داشته‌‌اند و پیش از آن هم که سلسله‌‌های ترک زبان حاکم بر ایران را کم نداشته‌‌ایم. بنابراین سخن گفتن از تحقیر تر‌‌ک‌‌ها چرندی است که از بس تکرار شده بدیهی به نظر می‌‌رسد. کجا دیده‌‌ای کسی به خاطر آذری یا کرد یا عرب بودن به شکلی سازمان یافته از طرف مردم تحقیر شود، ستم ببیند، یا با تبعیض روبرو شود؟ اینها دروغهایی است که نفرت‌‌پراکنان قومی ابداع کرده‌‌اند. جیره‌‌خوارانی که حرفه‌‌شان توهین به اقوام ایرانی و دروغ بافتن و چرند پراکندن و نفرت کاشتن است و از طرف کشورهایی مثل ترکیه و عربستان تغذیه می‌‌شوند. یعنی نظامهایی بلاهت‌‌پرور که سهمگین‌‌ترین شکل تبعیض و ستم را به قومیتها و اقلیتهای خود روا می‌‌دارند. هرگاه با کسی روبرو شدید که از این شعارها می‌‌دهد، از طرف من اندرزش دهید که «یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل، یا خموش!»…

امیرمسعود امیرکبیری: جناب وكيلي، شما با ممنوعيت تركي در دوره پهلوي اول، كتاب سوزاني بعد سال ١٣٢٥ آشنايي دارين؟ موارد ديگري هم هست كه شايد شما نشنيديد و نخونديد.

شروین: امیرمسعود جان، این موارد و موارد بسیار دیگری را (در کنار انبوهی از روایتهای موهوم و ساختگی) می‌‌شناسم که هیچ یک مهم و پردامنه نبوده‌‌اند و به خشونتی هم منتهی نشده‌‌اند. منظورم خشونتی از جنس قتل و تبعید و زندانی کردن است که در همان زمان آتاتورک بر هواداران فرهنگ و هویت ایرانی (کردها، صوفیان، علویان، هواداران ادبیات و شعر پارسی) روا می‌‌داشت و هنوز هم دولت ترکیه به شکلی خفیفتر روا می‌‌دارد. این موارد در تاریخ معاصر ایران به دست تحریفگران پیراهن عثمان شده است، اگر به شرایط تاریخی بروزش و در تناسب با رخدادهای منطقه بدانها بنگری می‌‌بینیم که ستم بزرگ و مهمی محسوب نمی‌‌شده و در بسیاری از موارد واکنش به سیاستهای دولت ترکیه بوده است. عَلَم کردن این حرفها هم بخشی از مکر همین طایفه است…

حمید نادریان: دکتر حال یک سوال مطرح می‌‌شود که چرا این جوک‌‌ها بیشتر واکنش ترک‌‌‌‌ها را درپی دارد در مقام مقایسه با دیگر اقوام ایرانی (البته این ادعا درست باشد)؟ آیا می‌‌توان بخش عمده‌‌ی پاسخ را بین سال‌‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ ردیابی کرد؟

 

 

ادامه مطلب: پاییز سال 1394  (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب