پنجشنبه , آذر 22 1403

زمستان سال 1394  (1)

زمستان سال 1394  (1)

پنجشنبه 1394/10/3

بسم القاسم الجبارین

اعلان تاسیس گروه انصارالجائرین

به این ترتیب به اطلاع می‌‌رساند ارتش پیروزمند و قدرقدرت انصارالجائرین از این پس به شکلی مستقل و جدا از سپاه مفلوک و منفعل و مزدورِ حوض‌‌المجاهدون فعالیت خواهد کرد و ریاست آن را این جانب السید الجابر المقصود السامرائی بر عهده خواهد داشت. در شرح انشعاب سپاه ظفرنمون و افتخارآلود انصارالجائرین از حوض‌‌المجاهدون ملعون ذکر همین نکته کافی است که میخائیل آندروگورسکی رئیس ایبن گروهک مرتد که برای فریفتن خلق اسلام خود را صدرالدین مجبور ابن قابض واسطی می‌‌نامد، صلابت و تعصب کافی برای رهبری جنود اسلام را ندارد و از دید ما از دایره‌‌ی اسلام خارج است و خودش و پیروانش و خانواده‌‌اش ( به خصوص آن کنیزی که محل دعوا با اعضای انصار الجائرین بود و این مردکه‌‌ی پفیوز پریروز با او عروسی کرد!) مهدورالدم محسوب می‌‌شوند. گذشته از فساد اخلاقی، توانایی این فرد برای مدیریت نیروهای مخلص و ستیهنده ناچیز است و حالا که ما اعضای جنداللهِ انصارالجائرین – مشتمل بر این بنده (الجابر المقصود السامرائی) و همرزمانم ممزوج‌‌الدین الصلبوق (اویغور قولماز سابق)، قورمة‌‌الاولیاء واهب ابن عمالیق (ژان کلود فرنان سابق)- از حوض‌‌المجاهدون انشعاب کرده‌‌ایم، تنها دو نفر در گروهش باقی مانده‌‌اند. از این رو میخائیل کافر ملعون که ودکای روسی را به شراب فرانسوی ترجیح می‌‌دهد هیچ حقانیتی ندارد و باید سنگسار شود.

و اما اعلام موضع گروه نورآلود انصارالجائرین: ما به حقانیت و درستی خلافت سرورمان الابوبکر البغدادی ایمان داریم و او را جانشین خداوند و سایه‌‌ی خداوند و آفریننده‌‌ی خداوند می‌‌دانیم. پس از او هم به حقانیت خلیفه‌‌ی مسلمین جناب استاد دکتر اردوغان باور داریم و در ضمن خلافت شیخ عبدالمالک سلیمان ابن سعود را نیز از دل و جان می‌‌پذیریم. ما برای برقراری شریعت خلفا قیام کرده‌‌ایم و در این راستا یک کودک و یک دختر نوجوان از کافران حربیِ ساکن شهرهای کردنشین را به اسارت گرفته‌‌ایم و با قیمت خوبی در راه خدا به فروش می‌‌رسانیم. از آنجا که بعد از انشعاب افتخارآفرین ما از حوض‌‌المجاهدونِ قرمطی، همرزمان سابق‌‌مان در اقدامی پست و زبون تفنگهای ما را برداشتند و به ما پس ندادند. از این رو در حال حاضر سلاح‌‌هایمان منحصر است به دو چماق و یک ساطور و چاقوی ضامن‌‌داری که دوستمان ژان کلود (منظور واهب ابن عمالیق است) شش ماه پیش از فرانسه با خودش آورده بود. بنابراین از خلیفه‌‌ی مسلمین جهان الابوبکر بغدادی و خلیفه‌‌ی ترکان روی زمین الاستاذ اردوغان و خلیفه‌‌ی اعراب بیابانی السلیمان ابن سعود درخواست داریم همراه با پول و لباس مناسب (و از این چکمه بلندهای خوشگل چرمی لطفا!) مقداری تفنگ و تپانچه و نارنجک هم برای ما بفرستید تا بتوانیم بهتر در راه خدا قیام کنیم. در ضمن ما تا به امروز با همین وسایل اندک موفق شده‌‌ایم گئورک والِنکو (موسوم به الغابر ابن مقروض التونسی) را که به گروهک ضاله‌‌ی حوض‌‌المجاهدون تعلق داشت به قتل برسانیم. علاوه بر آن مفسد فی‌‌الارض که غنیمت حاصل از غارت خانه‌‌ی کدخدا را بالا کشیده بود، یک سگِ اهلی خانگی و یک خروس را هم با ساطور گردن زده‌‌ایم که فیلم این موارد به پیوست تقدیم می‌‌شود. همچنین در حمله به خانه‌‌ی کافران ایرانی و شیعیان کُرد که قرنهاست برای فریب دادن الله خودشان را سنی وانمود می‌‌کنند، مقادیری فرش و ترمه و پارچه‌‌ی ابریشم‌‌دوزی و یک دفترچه نقاشی کشف و مصادره شد که همه‌‌شان را در راه خداوند آتش زدیم. یک فقره بنای قدیمی با سقف گنبدی هم در روستای همسایه‌‌ی ما بود که کاشی‌‌کاری‌‌های گبری و تزیینات مربوط به ایرانیان فریب‌‌خورده را داشت و پیش از اعلام خلافت سرورمان ابوبکر البغدادی ساخته شده بود و بنابراین به دوران جهالت تعلق داشت. اما نتوانستیم آن را درست ویران کنیم، چون مانند برادرانمان در شام بولدوزر نداشتیم و اهالی روستا با بیل به ما حمله کردند و ادعا می‌‌نمودند که آنجا مسجد است. اما به محض آن که نارنجک‌‌ها برسد ترتیب آنجا را هم می‌‌دهیم.

پس در نتیجه ما منتظر دریافت کمکهای سخاوتمندانه‌‌ی شما هستیم و گذشته از پول و اسلحه و لباس‌‌های خوب و قشنگ (به همراه عینک دودی و از این نقاب نینجایی باحال‌‌ها) هیچ چیز دیگری از مال دنیوی نمی‌‌خواهیم و باقی را خودمان با جهاد در راه خدا به دست می‌‌آوریم. هر کدام‌‌مان هم در میان بچه‌‌ محل‌‌هایمان در کوچه‌‌های ممالک اروپ چند نفری را می‌‌شناسیم که به دین مبین گرایشی قلبی دارد و اگر کمکها بیشتر باشد و پول بلیط و خوراکشان را هم در بر بگیرد، حاضرند برای جهاد بر ضد کافران ایرانی به ما بپیوندند.

پی‌‌نوشت: گروههای انصارالقیماق، جیش‌‌الدبور، حرب‌‌القسطاس و جندالقبوض هیچ ارتباطی با ما ندارند و گروههایی انحرافی و خطرناک هستند که نباید به آنها کمک کرد. در مقابل گروههای شعب‌‌الاقصی، سراویل‌‌المجاهدین و جیش‌‌الغولاء با ما همکار هستند و هر کدامشان از یک نفر تشکیل یافته‌‌اند که همه‌‌ هم عضو ارتش متحد انصارالجائرین هستند.

امضاء: السید الجابر المقصود السامرّائی (جورج ناتینگهام اسبق)

جمعه 1394/10/4

چند جمله از سخنرانی‌‌ام در همایش «هویت ملی ایرانی: تهدیدها، چالشها و راهبردها» که چهارشنبه‌‌ی هفته‌‌ي پیشین در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد:

  1. ناسیونالیسم که یک ایدئولوژی سیاسی مدرنِ اروپایی است و پیشینه‌‌ی تحقق تاریخی‌‌اش به انقلاب کبیر فرانسه باز می‌‌گردد، امری مدرن، نوظهور، نوپا و همچنان خام است که بی‌‌هیچ تردیدی شکل غالبِ پیکربندی هویت جمعی در جوامع مدرن محسوب می‌‌شود، اما کافی است به پویایی نقشه‌‌ی اروپا طی دویست سال گذشته و جنگ جهانی اول و دوم و تاریخ جنگ در دنیای معاصر بنگریم تا دریابیم که در این کار چندان کامیاب نبوده است.
  2. ناسیونالیسم اروپایی تنها شیوه‌‌ی صورتبندی هویتهای جمعی ملی نیست. شیوه‌‌های پیشامدرن و کهن دیگری نیز وجود داشته‌‌اند که دست کم در ایران، چین و روم باستان نمونه‌‌هایش را می‌‌بینیم. در این میان تنها ملی‌‌گرایی ایرانیان امروز باقی مانده و هویت ملی باستانی رومیان و چینیان در قرن بیستم کاملا به ناسیونالیسم مدرن دگردیسی یافته است.
  3. ملی‌‌گرایی ایرانی بر پیوستگی جغرافیایی و تاریخی قلمرو ایران زمین تاکید دارد، تنوع قومی، نژادی، زبانی، دینی و اقلیمی را به رسمیت می‌‌شناسد، اما بر دو رکن یگانگی و شکوفایی زبان ملی و سیاست ایرانشهری تمرکزگرا استوار شده است. این تنها شکل تعریف هویت ملی پیشامدرن است که «بوم، مردم و شادی» در آن اهمیت داشته‌‌اند و به خاطر همین تاکید بر رضایت/ شادمانی مردم/ شهروندان و محوری بودن مفهوم دادگری امکان رقابت و داد و ستد مفهومی با سیاست مدرن را دارد، و به همین خاطر هم هنوز باقی مانده است.
  4. ایران زمین به معنای دقیق کلمه فاقد قومیت است. قومیت (ethnicity) مفهومی مدرن است که به طور خاص به دنبال مهاجرت اروپاییانی با تبار و زبانهای متفاوت به آمریکا اهمیت یافته و صورتبندی شده است. مفهوم تیره/ قوم/ تبار/ طایفه/ ایل در ایران زمین بسیار کهنسال و دیرینه است و شبکه‌‌ای بسیار پیچیده از پیوندهای خونی و معنایی و پراکندگی‌‌های جغرافیایی گسترده را میان زیرسیستم‌‌های جمعیتی ایران رقم زده است. فرو کاستن این پیچیدگی به مفهوم قومیت مدرن در بهترین حالت ساده‌‌لوحانه و نادرست است و در بدترین حالت ردپای ایدئولوژی سیاسی فریبکارانه‌‌ای در آن دیده می‌‌شود.
  5. نام تاریخی حوزه‌‌ی تمدن ایرانی در ابتدای کار پارس (نام رسمی کشور ایران در منابع سیاسی عصر هخامنشی) و ایران (نام سرزمین ایران در منابع اوستایی) بوده است. از ابتدای عصر ساسانی به بعد با درآمیختن این دو گفتمان، کلمه‌‌ی پارس و ایران مترادف قلمداد شدند. با این همه اسم ایران زمین در منابع شرقی (چینی و هندی) و غربی (یونانی، رومی، زبانهای اروپایی نو) همچنان پارس است. برگرفتن کلمه‌‌ی پارس/ فارس برای اشاره به قومیت امری به کلی تازه، مبهم، سیاسی، بی‌‌پایه و نادرست است که اغلب از سوی نویسندگان ناآگاه یا فریبکاران قوم‌‌گرا به کار گرفته می‌‌شود.
  6. ایران زمین، یعنی حوزه‌‌ی تاریخی تمدن ایرانی که بیست و شش قرن است تجربه‌‌ی دولت واحد را با وقفه‌‌هایی داشته، امروز به حدود بیست کشور تجزیه شده که یا مانند عراق و سوریه نام ایرانی دارند و یا هنوز با پسوند «–ستان» مشخص می‌‌شوند. این منطقه زیر فشار استعمار روس و انگلیس و زودتر از امپراتوری عثمانی دستخوش فروپاشی و تجزیه شد، اما هسته‌‌ی مرکزی‌‌اش که کشور امروزین ایران است زیر فشار هنجارسازی‌‌های مدرن و استعمار نو دوام آورد و همچنان دژ استوار حفظ هویت ایرانی و زبان پارسی محسوب می‌‌شود. جنگ و آشوب دیرپا در این منطقه و تهدیدهای امروزین داعش دنباله‌‌ی هویت‌‌زدایی استعمارگرانه از مردم این منطقه است. همین روند مرزهای «کشورها»ی نوظهور گرداگرد ایران را ترسیم کرده و امروز شاهد فروپاشی این مرزهای قراردادی و دلبخواهی هستیم که امری طبیعی است. اگر بار دیگر هویتی فراگیر و کلان بر اساس اندیشه‌‌ی ایرانشهری بر این قلمرو حاکم شود، مردمان بار دیگر از نظم و صلح پارسی برخوردار خواهند شد، و اگر چنین نشود، دیر زمانی خواهد گذشت و مردمانی که وارث دیرپاترین و کهنترین تمدن پیوسته‌‌یزمین هستند، روی آسایش و آرامش را نخواهند دید.P:\pix\me\lecture\هویت ملی مشهد 25-9-94\photo_2015-12-24_11-01-11.jpg

P:\pix\me\lecture\هویت ملی مشهد 25-9-94\1-(2).jpg

P:\pix\me\lecture\هویت ملی مشهد 25-9-94\photo_2015-12-17_07-55-23.jpg

شنبه 1394/10/5

هفتاد کوزه آب و کمی خاکِ مُشک‌‌سود       آری، ولی مگر همه جسمم جز این نبود؟

هفتاد و هفت سنگ گران از غبار ناب         یشمی نگاه، سینه‌‌ی زر، شهرگی کبود

چار عنصر از قدیمِ زمان، نثرِ پود و تار         آن هفت بند حادثِ تن، شعرِ تار و پود

سردرگمیِ رگ به دلی خسته زاستخوان        ابهام تارهای خِرَد نغمه‌‌ها سرود

انبوه‌‌ لوله‌‌هاست هیاهوی سرخِ جان         بشکفته آن شگفت به هر شعله از شهود

حیف از کتیبه‌‌ای که نقوش‌‌اش کسی ندید         حیف است این قصه‌‌ی ناگفت و ناشنود

دوشنبه 1394/10/7

چند سطری از کتاب «اسطوره‌‌شناسی آسمان شبانه»

(شورآفرین/ 1391/ ص: 468-469)، مربوط به کلاس اسطوره‌‌شناسی‌‌ام در چهارشنبه‌‌ی پیشارو:

«… با مقایسه‌‌ی منابع هندی و ایـرانیِ کهن، روشن می‌‌شود که در جامعه‌‌ی کهن هند و ایـرانی، موبدان با تسلط بر فن قربانی‌‌کردن و خوشنود‌‌ساختن خدایان شناخته می‌‌شده‌‌اند و به همین ترتیب، تخصص ارتشتاران در جنگیدن و کشتن بوده است و دهقانان در کاشتن و پرورش گیاهان و آباد‌‌کردن زمین مهارت داشته‌‌اند. بنابراین می‌‌توان سه طبقه‌‌ی اجتماعی ایـران باستان را با سه کارکردِ زادن، پروردن، کشتن و قربانی‌‌کردن مربوط دانست. اگر این سه کارکرد با واحدهای سه‌‌تاییِ پایه‌‌مان (سه ماه و سه هزاره) مقایسه کنیم، درمی‌‌یابیم که ترتیبی مشابه در آن وجود دارد. سه هزاره‌‌ی نخست، به ترتیب با زادن و پروردن نخستین انسان و گاو، تباهکاری و تازش اهریمن و چیرگی اهورامزدا به کمک کنشی روحانی و مغانه دوره‌‌بندی می‌‌شود. زایش گیتی و تباه‌‌شدنِ آن و تطهیر گیتی با بارانِ تیشتر نیز به چرخه‌‌ای مشابه می‌‌ماند. همچنین است رابطه‌‌ی جمشیدِ پروراننده و ضحاکِ تباهکار و کشنده و فریدونِ فرخ که هم موبد‌‌ ـ ‌‌جادوگر است و هم پهلوان. در سه هزاره‌‌ی پایانی نیز به همین ترتیب زایش زرتشت، تباهی گیتی به دست اَشموغان و فَرِشْگردسازی به دست نیرویی مقدس مانند سوشیانس را داریم.

چهار فصل از سوی دیگر می‌‌تواند با چهار دوره‌‌ی زندگی همسان دانسته شود. در ایـران باستان، زندگی هر انسان را به چهار دوره‌‌ی کودکی، جوانی، میانسالی و پیری تقسیم می‌‌کردند. این چهار دوره کمابیش با بهار، تابستان، پاییز و زمستان شباهت دارند. به این ترتیب در هر خوشه‌‌ی سه هزاره‌‌ای، یک ابتدای کشاورزانه (زایش کیومرث و گاو، خلق گیتی، شکوه جمشید و زایش زرتشت)، یک میانه‌‌ی خطرآفرین و جنگاورانه (تازش اهریمن، هجوم دیوان، دوران ضحاک و عصر اَشموغان) را داریم که با دوره‌‌ای مغانه و همراه با تطهیرِ هستی و رهایی گیتی دنبال می‌‌شود (چیرگی اهورامزدا، تیشتر، فریدون و سوشیانس)، یعنی نظام 12 هزاره‌‌ای علاوه بر انعکاس اسطوره‌‌ای معنادار در مورد تاریخ هستی، چرخه‌‌هایی تکرار‌‌شونده از فراز و فرودِ نیروهای نیک و بد را نیز در خود گنجانیده است که با کارویژه‌‌ی سه طبقه‌‌ی اجتماعی پیوند دارد.

الگویی مشابه را در مورد چهار فصل هم می‌‌بینیم. نمادهای مربوط به زایش و پرورش (فروردین، ماه؛ تیر، باران؛ مهـر و دی، زروان و وای) در ابتدای هر فصل قرار دارند. در ماه میانیِ هر فصل، نیرویی نیک با ماهیتی معمولاً گیاهی (اردیبهشت، امرداد، آبان، بهمن) قرار دارد که مورد تازش نیروی غالب در هر فصل (تری، گرمی، خشکی و سردی) قرار گرفته است که به ترتیب زیر سلطه‌‌ی چهار عنصر اصلی گیتیانه (آب، آتش، خاک و باد) هستند. واپسین ماهِ هر فصل، نیرویی مغانه و روحانی (خرداد، کمال؛ شهریور، شهریاری؛ آذر، آتش مقدس؛ اسفند) را نشان می‌‌دهد که در نهایت بر این تازش و تهدید چیره می‌‌گردد.»

چهارشنبه 1394/10/9

پنجشنبه‌‌ی هفته‌‌ی گذشته سخنرانی‌‌ای داشتم درباره‌‌ی عصب‌‌شناسی خندیدن به جوک که در چهارمین کنگره‌‌ی علوم اعصاب تهران ارائه شد و جایتان خالی با خلاقیت چشمگیر دوستانِ برگزار کننده بسیار خوش گذشت. چرا که نخست مهمان دوستی بودیم که ایست‌‌خندی (standup comedy) موفق اجرا کرد. بعد از او بحثی کردم درباره‌‌ی ساز و کار خندیدن به شوخی که مقاله‌‌اش را در این شماره‌‌ی سیمرغ منتشر می‌‌کنم و فایل صوتی‌‌اش را هم امروز بر کانال تلگرام‌‌ام گذاشته‌‌ام و می‌‌توانید بروید و از این نشانی برش دارید: https://telegram.me/sherwin_vakili

درباره‌‌ی سخنرانی هم دو سه نکته را باید گوشزد کنم. یکی آنجا که لغزشی رخ داده و در جایی به جای عصب هفتم مغزی گفته‌‌ام عصب پنجم مغزی که به بزرگی عصب هفتم خودتان ببخشید! دوم این که گزارش یک سخنرانی‌‌ به نسبت تخصصی درباره‌‌ی نوروآناتومیِ خندیدن نمی‌‌دانم چطور در خبرگزاری‌‌ها اینقدر مورد توجه قرار گرفته و به اشکال مختلف بازتاب یافته است. و طبیعی است که بازتاب‌‌ بحثی تخصصی در فضایی عمومی به خطاهایی هم بینجامد.

یکی این که برخی نوشته‌‌اند من «خندیدن» را امری یاد گرفتنی و آموختنی دانسته‌‌ام، که به کلی نادرست است و نیمی از بحثم نشان دادنِ مسیرهای عصبی و مدارهای پیش‌‌تنیده‌‌ای بود که در انسان و میمون مشترک است و خندیدن را با برنامه‌‌ای مادرزاد برنامه‌‌ریزی می‌‌کند. آنچه که من تمرینی و آموختنی دانسته بودم، تشخیص االگوهای حاکم بر جوک و شوخی و «خندیدن به حل معماهای یک شوخی موفق» بود.

دیگر آن که در برخی اخبار طوری درباره‌‌ی دستاورد پژوهشی‌‌ام سخن گفته بودند که انگار کل عصب‌‌شناسی خنده – و چه بسا اصولا فن خندیدن!- را من تاسیس کرده‌‌ام. چنان که در سخنرانی‌‌ هم بارها تاکید کردم، بدنه‌‌ی آنچه که درباره‌‌اش سخن گفته‌‌ام را دیگرانی پرشمار در سالیانی طولانی طی آزمایشهای پیچیده به دست آورده‌‌اند و افزوده‌‌ی من بر مسئله (درست به همان ترتیبی که در سراسر دنیای علم می‌‌بینیم) حاشیه‌‌ای کوچک و گوشه‌‌ای باریک است، که آن هم تحلیلی سیستمی از زیست-جامعه‌‌شناسی خندیدن به جوک و پیوند سطح عصب‌‌شناختی با لایه‌‌ی زبان‌‌شناختی و جامعه‌‌شناختی است، که در کتاب «جامعه‌‌شناسی جوک و خنده» و چند مقاله آورده‌‌ام.

و اما آخرین مورد: پاسخ من به خبرنگاری گرامی که اصرار داشت استاد خطابم کنم، این بود که گفتم «من فقط یک دانشجوی عادی نوروفیزیولوژی هستم»، که نمی‌‌فهمم چطور این پاسخ به این نتیجه منتهی شده که در خبرها مرا نوروفیزیولوژیست بنامند، که برای دانشجویی عادی قدری اغراق‌‌آمیز می‌‌نماید. خلاصه آن که اگر به دانستن محتوای سخنرانی علاقه دارید فایل صوتی‌‌اش را بشنوید و مقاله‌‌اش را بخوانید، و مراقب باشید که وقتی جایی حرفی می‌‌زنید، ممکن است خبرنگاران عزیز از سر مهربانی القاب بزرگ نثارتان ‌‌کنند و اگر حواستان نباشد ممکن است مثل برخی از علمای شهیر و دکاتر سوبسیدی یک شبه در علمی تجربی جایزه‌‌ی اُسکار بگیرید!

P:\pix\me\lecture\عصب‌شناسی جوک\Standup_Neuroscience_05.jpg

P:\pix\me\lecture\عصب‌شناسی جوک\Standup_Neuroscience_03.jpg

P:\pix\me\lecture\عصب‌شناسی جوک\Standup_Neuroscience_01.jpg

یکشنبه 1394/10/13

به ندرت به چیزی افتخار می‌‌کنم. دقیقتر بگویم، تقریبا فقط به یک چیز افتخار می‌‌کنم و آن هم دوستان خوبی است که دارم. رده‌‌ای از این دوستان که به راستی برایم افتخارآفرین هستند، بزرگوارانی‌‌اند که زمانی استادم بوده‌‌اند و حقی در دانش بر گردن‌‌ام دارند. شادمانی بزرگم آن است که در حد امکان با استادان و معلمان قدیمی‌‌ام دوستی‌‌های درازمدت و عمیق داشته‌‌ام.

در میان ارتباطهایی که یک دانشجوی سابق با استادش می‌‌تواند داشته باشد، دلپذیرترین را در همکاری یافته‌‌ام. با بسیاری از استادان قدیمی‌‌ام برنامه‌‌های پژوهشی و مطالعاتی یا فعالیتهای فرهنگی مشترک داشته‌‌ام و دارم، و در این میان بارآورترین نوع ارتباطی که دیده‌‌ام به تدریس مربوط می‌‌شود. اولین بار که تدریس درسی را به طور مشترک با یکی از استادانم بر عهده گرفتم، بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتم. تازه کارشناسی‌‌ام را گرفته بودم و کارشناسی ارشد جانورشناسی (آخرش با گرایش فیزیولوژی اعصاب) را شروع کرده بودم. قرار شد همراه با استاد محبوب و دوست‌‌ داشتنی‌‌مان دکتر بهروز ملک‌‌قاسمی حشره‌‌شناسی عملی را درس بدهم و تا سه سال بعد هم چنین کردم. بعد شروع کردم به تدریس تکامل و طی ده سال بعد با دکتر علی حائری روحانی همکار شدم که استاد ورزیده و محبوب‌‌مان در فیزیولوژی اعصاب و رفتار‌‌شناسی بود.

هردوی این استادان گرامی استادان راهنمای پایان‌‌نامه‌‌ام هم بودند. در دوران کارشناسی پایان‌‌نامه‌‌ام «رفتار لانه‌‌سازی در حشرات اجتماعی با تاکید بر مورچگان کاتاگلیفیس نودوس» بود که با راهنمایی دکتر ملک‌‌قاسمی نوشتم‌‌اش و در عین ناباوری همگان، از جمله خودِ دکتر، در جنگل گلستان پای درختی زیبا از آن دفاع کردم! بعد نوبت به کارشناسی ارشدم در فیزیولوژی اعصاب رسید که دکتر روحانی گرانقدر راهنمایی پایان‌‌نامه‌‌ام را بر عهده گرفت. بعدتر که دکترای جامعه‌‌شناسی‌‌ام را گرفتم، استاد راهنمای پایان‌‌نامه‌‌ام دکتر پرویز پیران بود که نام بلندش نیاز به توضیح درباره‌‌اش را منتفی می‌‌سازد.

P:\pix\me\poster\IMG_20151112_092958.jpg هر سه‌‌ی این استادان بی اغراق محبوب‌‌ترین و بهترین استادان بودند و همچنان بابت این که شاگردشان بوده‌‌ام افتخار می‌‌کنم. اما چرخه‌‌ی تدریس مشترک با استادانم در سال 1388 وقتی بعد از سیزده سال تدریس، عطای استادی در دانشگاه تهران را به لقایش بخشیدم، به نظر گسسته می‌‌رسید. تا این که بختی بلند دست داد و این دایره تکمیل شد. یعنی قرار است از سه شنبه‌‌ی همین هفته دوره‌‌ای را با همکاری استاد گرامی‌‌ام دکتر پرویز پیران در کانون معماران معاصر برگزار کنم، با عنوان «جامعه‌‌شناسی تاریخی فضا و مکان». موضوعی که هر از چندی محور گپ و گفت‌‌هایمان بوده، و شادمانم که حالا پیوندگاهی شده که می‌‌توانم به بهانه‌‌اش بار دیگر کنار دست دکتر پرویز پیران گرامی بیندیشم و بیاموزم، که: گفت استاد مبر درس از یاد/ یاد باد آنچه به من گفت استاد…

دوشنبه 1394/10/14

«… اعتمادالسلطنه بود، روزنامه خواند. مرخصی گرفت که فردا برود شهر. گفتم: برای چه می‌‌روی؟ عرض کرد: اسهال دارم. مرخص کردیم فردا برود!»

(خاطرات ناصرالدین‌‌شاه، ویراسته‌‌ی عبدالحسین نوائی و الهام ملکزاده، کتابخانه‌‌ی ملی، 1384، ص: 150/ جمعه 15 جمادی‌‌الاول 1306 قمری.)

سه شنبه 1394/10/22

تشخیص افتراقی مرض خواری و خودباختگی

هر بیماری‌‌ای نشانه‌‌هایی دارد و برای درمان هر مرضی نخست باید آن را تشخیص داد. یکی از بیماری‌‌های وخیم و شایع این روزها در ایران ما، شکل عجیب و غریبی از یک اختلال روانشناختی است که به نرم‌‌افزار هویت افراد مربوط می‌‌شود. نمودهای این اختلال آن است که افراد نه تنها هویت و معنایی برای خویش قایل نیستند، بلکه انگار از نداشتن آن سرفراز و شادمان هم هستند. یعنی نه تنها از خوار و پست بودن انگاره‌‌ی خویش ناراحت نمی‌‌شوند، که آن را با لذت اعلام هم می‌‌کنند. این مرض مدتهاست گریبانگیر مردم ایران زمین شده، اما انگار که هنوز درست توصیف نشده باشد. نام این بیماری عجیب را مانده بودم چه بگذارم. مازوخیسم فرهنگی و آلزایمر تاریخی و قافقاریای هویت هریک گوشه‌‌ای از عوارض را توصیف می‌‌کردند. این بود که به همان خواری و خودباختگی بسنده کردم که پارسی‌‌تر است و آشناتر. آمدم برای کلمه‌‌ی اولی بنویسم «خودخوارشماری» اما دیدم کسی که خود را خوار و پست می‌‌شمارد احتمالا خوار و پست هم هست. پس به کلمه‌‌ی کوتاهتر رسیدم.

چون به نظر می‌‌رسد بسیاری از افراد از وجود این بیماری، یا ابتلای خودشان به این مرض ناآگاه هستند، مسیرهای درمان آن هم اغلب مسدود است. برای رفع این مشکل در اینجا فهرستی از نشانه‌‌های «خودباختگی و خواری» می‌‌آورم که بتوانید آن را از بیماری‌‌های دیگر تفکیک کنید. از میان ده نشانه‌‌ی زیر اگر هفت‌‌تایش را داشتید، گرفتار این بیماری هستید و تنها راه درمانش مطالعه‌‌ی منظم تاریخ و ادبیات ایران است. اما مسیر درمانی را تا انتها ادامه بدهید. اگر استفاده از این داروها ناقص باشد و زود رهایش کنید، مرض با شدت بیشتری بر می‌‌گردد! در ضمن اگر هنوز مبتلا نشده‌‌اید، سخت مراقب واگیردار بودن‌‌اش باشید. معمولا اگر در مجلسی دو سوم حاضران این مرض را داشته باشند، به بقیه هم منتقل‌‌اش می‌‌کنند. و اما نشانگان:

  1. خودباختگان نسبت به برخی از کلمات آلرژی دارند و با شنیدن‌‌اش کهیر می‌‌زنند. کلماتی مثل ایرانی، پارسی، آریایی، مسلمان، شیعه، و به کل هرچه که مردم ایران زمانی خود را بدان نامیده‌‌اند، برایشان غیرقابل تحمل است. با شنیدن این کلمه‌‌ها ضربان قلبشان تند می‌‌شود، چهره‌‌شان قرمز می‌‌شود و علایم سندرم ژیل‌‌دو‌‌لاتورِه (فحاشی خودکارِ عصبی) را ظاهر می‌‌کنند. به همین ترتیب یاد کردن از شاعران خوشنام پارسی‌‌گو، پهلوانان و سرداران و شاهان قدیم ایران، دانشمندان و فیلسوفان و عارفان و دینمردان، و به کل اسم خاصی که به تمدن ایرانی مربوط شود باعث برانگیختگی عاطفی و هیجانی‌‌شان می‌‌شود. این واکنش نسبت به کلمات با شکل خاصی از لکنت و اختلال گفتاری همراه است که طی آن مدام عبارت «اصلا ما ایرانی‌‌ها…» و «نمی‌‌دونی که، توی خارج…» را تکرار می‌‌کنند. همیشه بعد از عبارت اول حرفهایی منفی و شرم‌‌آور گفته می‌‌شود و بعد از جمله‌‌ی دوم ستایشهایی اغراق‌‌آمیز. جای کلمه‌‌ی خارج هم معمولا اسم کشورهای اروپایی و آمریکا و ژاپن می‌‌آید، اما به تازگی به اسم کشورهای دیگر از جمله جیبوتی هم تعمیم یافته است!
  2. خودباختگان به نوعی ساده‌‌لوحی نامتقارن دچار هستند. یعنی آمادگی شگفت‌‌انگیزی دارند که حرفهای منفی شاخ‌‌دار و اغراق‌‌های مثبت آبکی را درباره‌‌ی دوقطبیِ بنیادینِ «مردم ایران» و «خارجی‌‌ها» باور کنند. برایشان خیلی بدیهی است که قاطبه‌‌ی مردان در خیابانهای تهران به تجاوز به زنان و به همدیگر مشغول‌‌اند و به راحتی باور می‌‌کنند که در ژاپن یک قطار کامل را برای مدرسه رفتنِ یک دختر بچه‌‌ اختصاص داده‌‌اند. ایمان قلبی دارند که انوشیروان دادگر یک جنایتکار جنگی محسوب می‌‌شود، و تردید ندارند که چنگیز خان مؤسس بیمارستان خیریه‌‌ی مشهوری بوده است. در کل هرچه حرفی پرت‌‌تر و نامعقول‌‌تر باشد راحت‌‌تر باورش می‌‌کنند، به خصوص اگر نیشی به ایرانی‌‌ها و ثنای خارجی‌‌ها در آن باشد.
  3. خودباختگان به نوعی پارانویا دچار هستند. یعنی معتقدند همه چیز در ایران توسط دستهایی مخفی و پلید اداره می‌‌شود و در مقابل بقیه‌‌ی سرزمینهای کره‌‌ی زمین را کاملا پاکیزه و آزاد و رها می‌‌دانند. به نظرشان انتخابات آمریکا و یونان و کره‌‌ی شمالی به یک اندازه تجلی فلسفی مفهوم آزادی انتخاب است، اما در ایران اگر نامزدی بر خلاف نظر حاکمیت و با رای و هوشیاری مردم به قدرت برسد (که یکی در میان هم می‌‌رسد) به نظرشان توطئه‌‌ی پیچیده‌‌ای در پس پرده هست که هیچ کس جز خودشان از آن خبر ندارد، آن هم خبری مگو و بسیار مبهم!
  4. خودباختگانِ ایرانی مدام با یک جور دوقطبی شگفت‌‌انگیزِ «ایرانی/ خارجی» دست به گریبان‌‌اند. اما عجیب است که خودشان در این جبهه‌‌بندی ذهنی طرف خارجی‌‌ها هستند. نمونه‌‌اش این که هیچ نوع حق و اعتبار و تشخصی برای ایرانیان (و در نتیجه خودشان) قایل نیستند، اما حقوقی عجیب و غریب را برای «خارجی‌‌ها» به رسمیت می‌‌شناسند. به نظرشان خیلی بد و زشت است که ایران برای بسط نفوذش در منطقه پول خرج کند، اما این که عربستان و ترکیه برای تقویت هلال بلاهت چنین کنند، ایرادی ندارد. این که آمریکایی‌‌ها به جفرسون و واشنگتن در دویست سال قبل بنازند برایشان بدیهی و دوست داشتنی‌‌ است، اما خونشان به جوش می‌‌آید اگر یک ایرانی از سابقه‌‌ی یکی دو هزار ساله‌‌ی کوروش و ابن سینا و فردوسی با مهر و افتخار یاد کند.
  5. نادانی عمیق‌‌شان درباره‌‌ی تاریخ و جغرافیا و ادبیات و سایر شاخه‌‌های علوم انسانی، به خودانگاره‌‌ای عجیب منتهی می‌‌شود که می‌‌شود آن را «ما-که-پُخی-نبودیم-پنداری» نام نهاد. به نظرشان هیچ اهمیتی ندارد که کشاورزی و شهرنشینی در ایران زمین پنج هزار سال قدمت دارد، یا این که اولین دولت کلان را ایرانی‌‌ها ساخته‌‌اند، یا این که شمار ادیبان و دانشمندان و سرداران و نامداران ایرانی (فقط بر مبنای دیرپایی تمدن هم که حساب کنیم) از باقی جاهای دنیا بیشتر و تاثیرگذاری‌‌شان عمیقتر است. اینها ذره‌‌ای در این ایمان متعصبانه‌‌شان خدشه وارد نمی‌‌کند که: «ای آقا، این حرفها رو بذار کنار، ما همچین پخی هم نبودیم…».
  6. خودباختگان نوعی اختلال زبانی دارند که وابسته به شرایط بوم‌‌شناختی بروز می‌‌کند. گرفتاران این مرض متن‌‌های پارسی درست و حسابی نخوانده‌‌اند، شعرِ جدی و زیبا به گوششان نخورده و بیتهای چندانی از حافظ و سعدی و فردوسی در یاد ندارند. به همین خاطر در حالت عادی اغلب با گویش چاله‌‌میدانی خالص حرف می‌‌زنند. اما اگر شخصیتی با القاب دانشگاهی نزدیکشان باشد، کم کم بسامد کلمات بی‌‌ربط انگلیسی و فرانسوی و روسی و عربی در حرفهایشان زیاد می‌‌شود. در حدی که وقتی درباره‌‌ی موضوعی جدی صحبت می‌‌کنند، به کل حرفهایشان نامفهوم می‌‌شود. گاهی وقتها لهجه‌‌شان هم بر می‌‌گردد و شبیه به بانوان متشخصی حرف می‌‌زنند که با لهجه‌‌ای اتریشی-مکزیکی در خطوط هوایی‌‌مان رموز بستن کمربند را به مسافران آموزش می‌‌دهند!
  7. مازوخیسم فرهنگی‌‌ خودباختگان انگار تداوم نوعی سادیسم سیاسی باشد. یعنی دست کم در ذهنشان فکر می‌‌کنند با فحش دادن به فرهنگ ایرانی در حال آزردن و انتقام‌‌گیری از آنهایی هستند که به لحاظ سیاسی به ایشان ستم کرده‌‌اند، در حالی که خبر ندارند که خودِ همین مرض را از خودِ همان‌‌ها گرفته‌‌اند و اینجا تبعیت و پیروی در کار است و نه انتقام‌‌گیری. شاید دلیلش این باشد که تمایز مفاهیمی مثل فرهنگ/ سیاست، دولت/ مردم، و… به کلی برایشان ناشناخته است.
  8. خودباختگان به «دهکده‌‌ی کوچک جهانی» و «همبستگی همه‌‌ی بشریت» و «حقوق مظلومان و ستمدیدگان» سخت دلبستگی دارند و مدام در این مورد شعار می‌‌دهند، اما در کوچه‌‌های دهکده‌‌ی خودشان آشغال می‌‌ریزند و با همسایه و خویشاوند دعوا و مرافعه دارند و هرجا دستشان برسد حقوق دیگران را پایمال می‌‌کنند. از کلمه‌‌هایی مبهم و کلان که مسئولیت اجرایی خاصی تولید نمی‌‌کند بهره می‌‌جویند تا تعهد اجتماعی و اخلاقی عادی‌‌شان را در برابر مردم کشورشان و شهرشان و محله‌‌شان برآورده نکنند. موضوع همدردی‌‌شان را با دقت و وسواس غریبی از پرت‌‌ترین جاها انتخاب می‌‌کنند. برای خودباخته این مهم نیست که چند صد ایرانی -که شاید خویشاوند خودش هم بینشان بوده- در کشوری دیگر زیر دست و پا کشته شده است. اما سخت دلگیر می‌‌شود اگر یک خبرنگار ایتالیایی (که بعدتر معلوم می‌‌شود از جایی هم پول گرفته) در خیابانی در تهران از دیدن قیافه‌‌ی مردان ایرانی خوشش نیاید. خودباختگان تعریفی عجیب و غریب از حقوق پایمان شده‌‌ی ستمدیدگان دارند که فرمول ساده‌‌اش «هرچی دورتر و خاص‌‌تر، بهتر» است. دلیلش البته روشن است، هرچه این حقوق پایمان شده نزدیکتر و شفا‌‌فتر و عام‌‌تر باشد، شعار دادن درباره‌‌اش ناپذیرفتنی‌‌تر و انجام کاری درباره‌‌اش ضروری‌‌تر خواهد شد، و این والاگوهران «حوصله‌‌ی این آریایی‌‌بازی‌‌ها را ندارند».
  9. شکلی حاد و ریشه‌‌دار از مخالفت با کد ژنتیکی‌‌شان در خودباختگان نهادینه شده است. در شرایطی که باقی مردم دنیا به خاطر چند قرن زیستن در یک تکه زمین افتخار می‌‌کنند و هویت خود را (به درستی) بر این مبنا استوار می‌‌سازند، مبتلایان به این بیماری به کل منکر ریشه‌‌های خود هستند. اگر هفتاد پشت‌‌شان هم در شهری باستانی و مهم مثل ری و مرو و بخارا و شیراز و تبریز زندگی کرده باشد، خودشان را مهاجرانی معرفی می‌‌کنند که تازه از ده کوره‌‌ای در سیبری به فلات ایران کوچ کرده‌‌اند. اگر تا چهل نسل قبل در روستایی زیسته و اصالتی ژنتیکی در طایفه‌‌ای داشته باشند، درشجره‌‌نامه‌‌شان می‌‌گردند و بالاخره یک روس و پرتغالی و انگلیسی (و اگر نشد به تازگی مغول و چینی و جیبوتیایی!) پیدا می‌‌کنند و خودشان را از اهالی مهاجر کشورهای دیگر به ایران قلمداد می‌‌کنند.
  10. خودباختگان همه چیز را نشانه‌‌ی افول و مرگ و انهدام فرهنگ ایرانی می‌‌بینند و در مقابل حساسیتی درباره‌‌ی الگوهای مشابه در فرهنگهای دیگر ندارند. این که جعفرآقای نانوا امروز خشخاش کمتری روی نان بربری پاشیده از نظرشان نمودی از انحطاط و تباهی تمدن ایرانی‌‌ است. برابرنهاد این واقعه‌‌ی تلخ در ذهنشان کنارِ سفت بودن برخی از نان باگت‌‌های فرانسوی قرار نمی‌‌گیرد، که همواره با صحنه‌‌ی شکوهمند کانال مانش و آپولوی 13 مقابله می‌‌شود و مایه‌‌ی خواری و افسوس…

شنبه 1394/10/26

نادان چو تو را نسیه سخن راند درشت         زنهار مده پاسخ وی نقد به مشت

گر مشت تو ابله زد و گر ابله کشت         هم مشت تو را رنجه شود هم انگشت

یکشنبه 1394/10/27

اندر سرانجامِ برجام

نوشتن درباره‌‌ی سیاست روز ایران –مثل تحلیل هر سیستم آشوبناک دیگر!- کاری بسیار دشوار است. اما چند سطر در پاسخ به دوستانی که طی این روزها در این مورد پرسشی داشتند:

  1. ساخت سیاسی دولت ما یکپارچه نیست و چندین و چند بلوک‌‌ قدرت در آن با هم رقابت می‌‌کنند. بین سالهای 84 تا 92 قدرت اجرایی کشور در دست یکی از این بلوکها بود که دستاوردهای درخشانش را همه مشاهده (و گاه الاحساس و المشاهده!) کردند. این جریان در سال 92 با رای مردم و کوتاه آمدنِ عقلانیِ ساختار حاکمیت تا حدودی از میدان خارج شد. به همین ترتیب برنامه‌‌ی کلان این بلوک که انزوای بین‌‌المللی، گداپروری در داخل و خارج، و شعارهای جنگ‌‌طلبانه بود، کنار گذاشته شد و برنامه‌‌ای عقلانی‌‌تر جایگزین آن شد.
  2. مستقل از این که کارنامه‌‌ی گذشته‌‌ی اشخاص چقدر درخشان (یا معمولا) چقدر تیره و تار است، به احتمال زیاد اگر آقای روحانی انتخابات را به رقیب نظرکرده‌‌اش می‌‌باخت، امروز در وضعیتی نزدیک به سوریه-عراق به سر می‌‌بردیم. سالهای آینده نشان خواهد داد که این چرخش در برنامه‌‌های سیاسی که بی‌‌تردید با فشار افکار عمومی انجام پذیرفته، بسیار اثرگذارتر و سرنوشت‌‌سازتر از رخداد مشابه سال 76 (انتخاب آقای خاتمی) بوده است.
  3. برجام نقطه عطف حقوقیِ این چرخش و نشانه‌‌ی به رسمیت شناخته شدن آن در سطحی بین‌‌المللی بود. این رخداد گذشته از آن که خردمندی و مهارت فنی دیپلماتهای ایرانی را نشان داد، خبر از آمادگی نظام جهانی برای اتصال مجدد با ایران نیز می‌‌داد. گنجیدنِ ایران در شبکه‌‌ی روابط بین‌‌الملل بی‌‌شک سود و زیانهای خاص خود را خواهد داشت. اما تردیدی نیست که اوضاع را از موقعیت مهیب و منحط امروزین بهتر خواهد کرد.
  4. این تصور که تثبیت برجام گسستی جدی در سیاست و فرهنگ ایران ایجاد خواهد کرد، خوش‌‌خیالانه است. گسستهایی از این دست مدام طی سالهای اخیر ایجاد شده‌‌اند، اما اغلب خودِ مردم و خلاقیت‌‌شان در بهره‌‌گیری از رسانه‌‌های نو خاستگاه آن بوده‌‌اند. بلوک‌‌های قدرتی که در ایران وجود دارند از برجام آسیب چندانی نمی‌‌بینند، هرچند برخی به دلیل از دست دادن رانت و حق دلالیِ دوران انزوا ضعیف می‌‌شوند و برخی دیگر از این شرایط نو سود می‌‌برند. گسست اصلی زمانی رخ خواهد داد که همگرایی ضمنی این بلوکها زیر چتر یک نظام سیاسی واحد مختل شود. رخدادی که به نظر می‌‌رسد نزدیک باشد، و از صمیم قلب امیدوارم هرچه دیرتر و ملایم‌‌تر بروز کند. تعیین کننده‌‌ی اصلی آینده در این چارچوب، افکار عمومی مردم ایران است که خوشبختانه طی دو دهه‌‌ی گذشته در شبکه‌‌های مجازی گفتگو و ساماندهی مدنی را بسیار تمرین کرده و چه بسا در این زمینه ورزیده شده باشد.
  5. رفتار جنون‌‌آمیز سعودی‌‌ها و سخنان هذیان‌‌آمیز دولتمردان اسرائیلی و ترکیه‌‌ای همه از آنجا بر می‌‌خیزند که ایران تنها کشور استخوان‌‌دار منطقه است که هویت‌‌ تاریخی دیرینه و پایداری دارد. کشورهای نوساخته‌‌ی گرداگرد ایران که عمرشان کمتر از یک قرن است، کشورهایی مصنوعی و زاده‌‌ی استعمارند که برهوتی فرهنگی را در دل ستمی سیاسی احداث کرده‌‌اند. این کشورها تنها طی چهار دهه‌‌ی گذشته و به خاطر انزواطلبیِ نابخردانه‌‌ی ایران بوده که به نان و نوایی رسیده‌‌اند. اگر ایران واقعا با تکیه بر منافع ملی به شبکه‌‌ی روابط بین‌‌الملل بازگردد (که البته هنوز زود، اما بسیار محتمل است)، دیگر دلیلی برای سرمایه‌‌گذاری جهانی بر بیابانهای قطر و دوبی و امارات باقی نخواهد ماند. از آن مهمتر آن که اقوام ایرانی کهنسالِ ساکن در منطقه که زیر فشار ایدئولوژی‌‌های مذهبی یا سیاسی مدرن پاره پاره شده و در کشورهایی جدا جدا زیر سایه‌‌ی نفرت از همدیگر مسخ شده‌‌اند، امکان پیوند دوباره با هم را به دست می‌‌آورند. این سناریو طبقه‌‌ی حاکم تمام کشورهای همسایه را (و انگار بخشی از طبقه‌‌ی حاکم خود ایران را!) تهدید می‌‌کند، و گمانم آن است که در دوران زندگی بیشتر ما تحقق خواهد یافت.

شنبه 1394/11/3

دو بیت از شعری قدیمی:

…هرکس به زمین زاده شده یکه و تنهاست        باید ز همه جز ز خودت دست بشویی

هر بذر به دشت از هنر خویش شود سبز         تنها شوی و فرد چو خواهی که برویی…

بهرام خردمند:

تا در خود خود غرقی و از غیر رهایی        باشد که ز ایام جداییت بگویی

در حلقه ی مردان و زنان نیست مکانت        لیکن تو چونان آه گرفتار گلویی

بی خود شو و از خویش رها گرد و بپیوند         ای خاک که در پیکر و در جام و سبویی

با آدمیان، جانوران، ذات طبیعت،         چون خویش یکی باش که خود نیز از اویی

شروین:

بهرام جان قصه‌‌ی ما قصد شعار نیست         ما آن کنام که شیر مهر در آن زاده توله‌‌ها!

پیوند و راه نیک، در اینها که حرف نیست         مرزی ولی نشسته بین «من» و این مقوله‌‌ها

دارد حکایتی جامه‌‌ی آن مردِ کوه‌‌گرد         بر دوش هر سلوک ببین ردِ کوله‌‌ها

دوشنبه 1394/11/5

اعتراف چهاردهم: اعتراف می‌‌کنم که پخش کننده‌‌ی پرشور کتابهای الکترونیکی هستم!

(اندر حکایت پخش کتابهای الکترونیکی، حق نویسنده و باقی قضایا…)

یکی از بحثهایی که بعد از ظهور طلیعه‌‌ی تلگرام دامنه یافته، ماجرای حق مؤلف بر آثاری است که به شکل الکترونیکی میان مردم پخش می‌‌شود. دوستان دانند که من از سویی نویسنده‌‌ام و از سوی دیگر در پخش کردن کتاب الکترونیکی دستی گشاده دارم. شاید از این روست که طی ماه گذشته بارها و بارها در این مورد با پرسشهایی روبرو شدم که پاسخشان را امروز اینجا خواهم نوشت. بگذارید پیش از هرچیز سه نکته را درباره‌‌ی خودم و موضع خودم روشن کنم:

نخست این که من دو شغل اصلی دارم، یکی‌‌اش نوشتن کتاب و مقاله است و دیگری تدریس کتابها و مقاله‌‌ها. در میان آنها که هم‌‌نسل و هم‌‌عصر ما هستند، به گمانم هم شمار کتابهایم چشمگیر باشد و هم -به کوری هر شش چشم ضحاک- محبوبیت و فروش‌‌شان! یعنی که اگر قرار باشد کسی منافعی در حفظ و نگبانی از حق نویسنده بر کتابش داشته باشد، قاعدتا من در اول صف جای می‌‌گیرم.

دوم این که احتمالا دیده‌‌اید که حساسیتی اخلاقی درباره‌‌ی کردارهای خودم و دیگران دارم. یعنی برخلاف مُد پست مدرنِ‌‌ انتلکتوئِلانِ شیرین‌‌کارِ روزگار، هم به یک دستگاه اخلاقی روشن و شفاف باور دارم و هم می‌‌کوشم با سرسختی بدان پایبند بمانم. پس از آسایش و رفاه منکران اخلاق بی‌‌بهره‌‌ام.

سوم آن که بخش عمده‌‌ی فضای فعالیت و زندگی‌‌ام در دانشگاه و فضاهای آموزشی گذشته و به همین خاطر درباره‌‌ی دزدی‌‌های علمی، اظهار نظرهای غیرمسئولانه درباره‌‌ی کتابها و غرض‌‌ورزی‌‌های بی‌‌پایه درباره‌‌ی نویسندگان و اندیشمندان موضع‌‌گیری‌‌های صریح و روشنی دارم که چه بسا دشمنانی هم برایم تراشیده باشد. یعنی حق نویسندگان بر آثارشان و حرمت و ارج و احترامشان برایم جدی و مهم است. در نتیجه در بحثی که پیش خواهم کشید، بی‌‌طرف نیستم و اگر نویسندگان جبهه‌‌ای داشته باشند، بی‌‌شک در قلب همان جبهه ایستاده‌‌ام.

اما درباره‌‌ی پخش آزادانه‌‌ی کتابهای الکترونیکی، که در سطح جهانی با قوانین copyright محدود و ممنوع شده و در کشور خودمان هم در غیاب این قوانین نزد بسیاری امری غیراخلاقی قلمداد می‌‌شود، موضعی متفاوت با برخی از دوستانم دارم. یعنی معتقدم پخش کردن کتابهای الکترونیکی در ایران خوب است، آن را توصیه می‌‌کنم و خودم هم چنین می‌‌کنم. البته همیشه درباره‌‌ی کتابهای پارسی صبر می‌‌کنم تا ده سال از انتشارشان گذشته باشد، و اگر گواهی وجود داشته باشد که نویسنده یا مترجمش به تکثیر اثرش راضی نیست، از این کار پرهیز می‌‌کنم. اما گذشته از این دو قید پخش کردن کتابهای الکترونیکی را هم کاری نیک می‌‌دانم و هم سودمند. آن دو قید را هم محض محکم‌‌کاری آورده‌‌ام. پیش از آن که دلایلم را برای این موضع‌‌گیری بگویم، بگذارید نخست ببینیم اصولا چرا تکثیر الکترونیکی کتابها و مقاله‌‌ها غیرمجاز می‌‌نماید؟

منطق این منع چنین است که تولید آثار فرهنگی وقتی دوام و قوام می‌‌یابد که چرخه‌‌ی مالی مناسبی نیازهای مالی نویسنده و ناشر را برآورده کند. فرض بر آن است که اگر نسخه‌‌ی الکترونیکی کتابی پخش شود، ملت همان را می‌‌گیرند و می‌‌خوانند و دیگر نسخه‌‌ی کاغذی‌‌اش را (که برای نویسنده و ناشر در آمدزاست) نمی‌‌خرند. از این رو عبور از این خط قرمز هم از نظر حقوقی و اخلاقی تجاوز به حقوق نویسنده و ناشر قلمداد می‌‌شود، و هم در سطح کلانترِ اجتماعی مانعی و ترمزی برای شکل‌‌گیری چرخه‌‌های اقتصادیِ تولید فرهنگ و علم به حساب می‌‌آید.

به نظر من این استدلال در شرایط امروز ایران نادرست است. بگذارید بگویم چرا:

نخست آن که نابسامانی و گسیختگی چرخه‌‌های اقتصادیِ تولید علم و فرهنگ در ایرانِ امروز، یکسره مستقل از روند تکثیر الکترونیکی آثار است. یعنی به ندرت نویسنده و پژوهشگری را می‌‌یابید که بتواند تنها با درآمدِ حاصل از نوشته‌‌های خود گذران عمر کند و این ربطی به این ندارد که آثارش به شکل الکترونیکی منتشر بشود یا نشود. تا عصر نوزایی، ایران زمین به لحاظ تاریخی کهنترین و به لحاظ جامعه‌‌شناسی تاریخی دیرپاترین و شکوفاترین چرخه‌‌های تولید فرهنگ را (اغلب در پیوند با دربارها و طبقه‌‌ی بازرگان و اشراف دیوانی) پدید آورده بود. این نکته البته بسیار جای شرمساری دارد که امروز اوضاع فرهنگ در کشورمان چنین است. اما شرمِ‌‌ امروز و فخر دیروز این حقیقت را تغییر نمی‌‌دهد که به هر صورت در حال حاضر چنین چرخه‌‌هایی وجود ندارند و بنابراین اصولا چیزی در میانه نیست که بخواهد از تکثیر الکترونیکی آثار خدشه‌‌ای بپذیرد. برای آگاهی خوانندگان عرض کنم که بیشترین پولی که از فروش رفتن یک کتاب در یک کتابفروشی به کسی می‌‌رسد، نصیب «پخش کننده» می‌‌شود، یعنی کسی که کتاب را از ناشر به دست کتابفروش می‌‌رساند. شغلی که البته ضروری و سودمند و محترم است، اما سهم‌‌اش در این چرخه (40-60٪ قیمت پشت جلد) شاید غیرمنصفانه بنماید. کمترین درآمد هم از آنِ نویسنده یا مترجم (8-12٪ پشت جلد) است که به نظرم مالک غایی و قطعی آفریده‌‌ی ذهنی‌‌ خویش است.

دوم: آنچه این چرخه‌‌ها را ابتر و فرسوده ساخته، رواج نسخه‌‌های الکترونیکی یا دسترسی بالای مردم به کتابهای رایگان نیست، بلکه کم بودن سرانه‌‌ی مطالعه و جنینی بودنِ عادت به خرید کتاب است. این را همین جا بگویم که آمار مشهورِ «هر ایرانی در سال فقط دو دقیقه مطالعه می‌‌کند» به نظرم چرند محض است و از همان حرفهای شاخداری است که از عفده‌‌ی خودکهتربینی جمعی‌‌ خلق شهیدپرور ناشی شده است. مگر می‌‌شود در جامعه‌‌ای که بیش از ده درصد جمعیتش دانشجو و دانش‌‌آموخته‌‌ی دانشگاه‌‌اند چنین آماری راست باشد؟ گذشته از این آمارهای تخیلی، این نکته راست است که جای کتاب در سبد خرید خانوارهای ایرانی خالی است و این امر به مجموعه‌‌ای از دلایل جامعه‌‌شناختی باز می‌‌گردد که مستقل از پیدایش نسخه‌‌ی الکترونیکی کتابها هستند و بر آن تقدم زمانی دارند. یعنی ربطی علی میان پخش کتاب الکترونیکی و کم بودن سرانه‌‌ي خرید کتاب برقرار نیست. آن کسانی که کتاب را از اول تا آخر بر مونیتور کامپیوترشان می‌‌خوانند و بعد هم به این خاطر از خرید کاغذی‌‌اش صرف نظر می‌‌کنند، شماری بسیار بسیار اندک دارند که مخاطبان بازار کتاب نیستند. تقریبا همه‌‌ی کسانی که کتاب الکترونیکی می‌‌گیرند، فصلهایی از آن را آزادانه می‌‌خوانند و اگر خوششان بیاید کتاب کاغذی را برای خودشان و دیگران خریداری می‌‌کنند. یعنی پخش شدن کتاب الکترونیکی احتمال خرید نسخه‌‌ی کاغذی همان کتاب را بالا می‌‌برد و رقابتی که میان انتشار الکترونیکی و کاغذی فرض شده، در واقع وجود ندارد.

سوم: می‌‌خواهم بر همین مبنا گامی پیشتر بگذارم و بگویم ارتباط میان پخش کتاب الکترونیکی و فروش رفتن‌‌اش بر خلاف تصور مرسوم، واژگونه است. اصولا این قانون را در بازار کتاب می‌‌توان معتبر شمرد که هرچه کتابی بیشتر خوانده شود، بیشتر هم فروش خواهد رفت. یعنی بهترین تبلیغ برای یک کتابِ خوب آن است که خوانده شود. اگر به راستی کتابی خوب و خواندنی باشد، خواننده‌‌اش به مُبلغ، هدیه دهنده و مخاطب نویسنده تبدیل خواهد شد و این به نفع بازار کتاب است، حتا اگر آن برخورد اولیه و خواندنِ آغازین از راه نسخه‌‌ای الکترونیکی و رایگان صورت گرفته باشد.

متاسفانه در ایران آماری دقیق در این مورد نداریم، از این رو به ناگزیر این سطور را بر مبنای تجربه‌‌ی شخصی و آماری موضعی و محدود می‌‌نویسم. اما تا جایی که من دیده‌‌ام، در ایرانِ خودمان کتابهایی که به راستی خواندنی بوده‌‌اند و الکترونیکی پخش شده‌‌اند، فروش بالاتری پیدا کرده‌‌اند. یعنی معتقدم ارتباطی علی میان پخش کتاب الکترونیکی و «افزایش» فروش کاغذی‌‌اش وجود دارد. نمونه‌‌ها در این زمینه فراوان است. مشهورترین‌‌اش کتاب «راز داوینچی» دن براون با ترجمه‌‌ی دوست خوبم حسین شهرابی است که نخست الکترونیکی پخش شد و هنوز هم که هنوز است توسط چندین و چند ناشر تجدید چاپ می‌‌شود. در حالی که نویسنده‌‌اش در زمان انتشار آن در ایران گمنام بود. جلد دوم آن –شیاطین و فرشتگان- که تاکید بر انتشار کاغذی‌‌اش بود، با وجود شهرت نوظهورِ دن براون هیچگاه فروش راز داوینچی را پیدا نکرد، هرچند از نظر ادبی چندان از آن فروپایه‌‌تر نبود. درباره‌‌ی کتابهای خودم هم تا جایی که دیده‌‌ام آنچه آزادانه به گردش درآمده فروشی بالاتر داشته است. بسیاری از کتابهای من (نمونه‌‌اش: تاریخ کوروش هخامنشی، جنگجو، راه جنگجو، و…) پیش از آن که به چاپ کاغذی برسند به شکل الکترونیکی یا کپی‌‌های کاغذی در دسترس بوده‌‌اند و این امر نه تنها فروش‌‌شان را کم نکرده، که اغلب برانگیزاننده‌‌ی چاپ و تجدید چاپشان هم بوده است.

در نتیجه‌‌:

چون ارتباط علی‌‌ای میان کاهش فروش کتاب و پخش شدن نسخه‌‌های الکترونیکی برقرار نیست، به نظرم این کار نه تنها آسیبی به نویسنده و ناشر وارد نمی‌‌کند، که برایشان سودمند هم هست. از این رو پخش کتابهای الکترونیکی را بازی‌‌ای برنده/ برنده با ناشر و نویسنده می‌‌دانم و آن را اخلاقی می‌‌شمارم. در این میان اگر نویسنده‌‌ای (مثل آقای دولت‌‌آبادی عزیز خودمان) اعلام کند که از نشر الکترونیکی آثارش راضی نیست، بدیهی است که باید از این کار پرهیز کرد، هرچند فکر می‌‌کنم برداشتش درباره‌‌ی بازار کتاب در ایران نادرست است. ولی تا جایی که دیده‌‌ام بیشتر نویسندگان و مترجمان بیشتر خوانده شدنِ دسترنج‌‌شان را مهم می‌‌دانند و نه شکلِ انتشارش را. با این همه معتقدم در دوران چند ساله‌‌ی پس از اولین چاپ کاغذی کتاب که موج اصلی مخاطبان در پی گرفتن‌‌اش هستند، باید از پخش کردن نسخه‌‌ی الکترونیکی پرهیز کرد، با این حدس و گمان( ِ به نظرم نامحتمل) که به هر صورت شاید تاثیری منفی بر فروش کاغذی داشته باشد. این قاعده را فقط درباره‌‌ی کتابهای خودم رعایت نمی‌‌کنم!

درباره‌‌ی کتابهای چاپ خارج از ایران که اغلب انگلیسی هستند، چون اصولا بازاری برایشان در ایران وجود ندارد و قانون کپی‌‌رایت هم در کشورمان نیست، پخش کردن کتابها به نظرم هیچ ایرادی ندارد و هیچ آسیبی به کسی وارد نمی‌‌کند. باز تا جایی که دیده‌‌ام نویسندگان غیرایرانی در این زاویه‌‌ی دید با من مشترک هستند و چند موردی که در این مورد بحثی در گرفته و اجازه‌‌ای برای ترجمه و نقل مطلبی (حتا به صورت کاغذی) لازم بوده، گشاده‌‌دستانه اجازه‌‌ی این امر را داده‌‌اند. اصولا تا به حال نویسنده‌‌ای جدی و ارجمند ندیده‌‌ام که فروش کتابش برایش از خوانده شدن کتابش مهمتر باشد. به همین ترتیب کتابخوانی جدی و اثرگذار را نیافته‌‌ام که پس از خواندن نسخه‌‌ی الکترونیکی کتابهای خوب، در کل هیچ کاری برای شناساندن نویسندگان و کتابها و سود رساندن به پدید آورندگانش انجام نداده باشد.

در این میان چند قاعده‌‌ی اخلاقی مهم هست که باید هنگام پخش کتاب الکترونیکی رعایت شود: یکی این که پخش این کتابها برای پخش کننده درآمدزا نباشد، دیگر آن که نام و نشان تولید کنندگان اثر حتما نقل و حقوق معنوی‌‌شان رعایت شود، و سوم کوشش برای برانگیختن مخاطبان به خواندن آثار و شناختنِ نویسندگان و اندیشه‌‌هایشان انگیزه‌‌ی اصلی و مرکزی این کردار باشد.

تا اینجای کار بحث من به اخلاق در سطح فردی مربوط می‌‌شد و به ارتباط خواننده و نویسنده و پخش کننده‌‌ی کتاب الکترونیکی مربوط می‌‌شد. اما سخنم یک سطح اجتماعی هم دارد. یعنی در سطح اندرکنش فرد و بدنه‌‌ی جامعه نیز می‌‌توان به پیامدهای انتشار الکترونیکی و رایگان کتابها اندیشید. به نظرم به دلایلی که در اینجا نمی‌‌گنجد، این شیوه از پخش شدن کتابهای الکترونیکی نه تنها مانع شکل‌‌گیری چرخه‌‌های اقتصاد فرهنگ نیست، که پشتیبان آن هم هست. یعنی با بیماری‌‌ اصلی که کم خواندن و گسستگی پیوند نویسندگان و مخاطبان باشد، می‌‌ستیزد. یعنی به نظرم هر آنچه که سرانه‌‌ی مطالعه را در میان مردم‌‌مان افزایش دهد، نیک است و سودمند. این را هم ناگفته بگذاریم که اصولا چرخشی جهانی از انتشار کاغذی به الکترونیکی و از «فروش کتاب» به «فروش ایده‌‌های نهفته در کتاب» را می‌‌بینیم که احتمالا طی چند دهه‌‌ی آینده بازار سنتی کتاب کاغذی را منسوخ خواهد ساخت و مسیرهای اقتصادی تازه‌‌ای را به جایش خواهد نشاند.

پس اعتراف می‌‌کنم که کتابهای الکترونیکی را تهیه می‌‌کنم، می‌‌خوانم، و با دست و دلی گشاده پخش می‌‌کنم. اعتراف می‌‌کنم تنها قید و بندی که در این مورد قایل هستم نارضایتی صریح نویسنده/ مترجم است و تازه چاپ بودن اثر، و اعتراف می‌‌کنم که درباره‌‌ی کتابهای چاپ شده در خارج از کشور، این دو قید را هم قایل نیستم. اعتراف می‌‌کنم که هیچ ایرادی در انتشار الکترونیکی کتابهای خودم نمی‌‌بینم و فقط در آنجا که ناشرانم ملاحظه‌‌ای داشته‌‌اند، انتشار الکترونیکی کتاب را در تارنماهای رسمی‌‌ عرضه‌‌ی کتاب به انجام رسانده‌‌ام. اعتراف می‌‌کنم هدف غایی نوشتن و انتشار کتاب که خوانده شدن و افزون شدن بر فهم مردمان است برایم چندان بزرگ و کلیدی است که بسیاری از قید و بندهای محتمل کناری در کنارش به چشمم رنگ در می‌‌بازند.

از این رو دوستان گرامی و خوبم، کتابهایی که از خودم اینجا و آنجا می‌‌گذارم را با وجدان آسوده پخش کنید و خیالتان راحت باشد که از راه تلگرام و تلفن و کبوتر نامه‌‌بر و سایر رسانه‌‌های قدیمی و جدید، کتابهای فراوانی را میانتان پخش خواهم کرد!

 

 

ادامه مطلب: زمستان سال 1394  (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب