چهارشنبه ۱۳۹۷/۲/۱۹
سه ماه و اندی پس از سفرمان به روسیه، سفر دیگری را آغاز کردم و این بار مقصد چین بود. بر خلاف سفر روسیه که بیبرنامه و فیالبداهه انجام شده بود، این یکی را از مدتها پیش هدف گرفته بودم و به ویژه از پارسال که پویان در ترکستان چین گردشی کرده بود و خبرهایی ناخوشایند از ستم به مردم این منطقه همراه آورده بود، عزمم را جزم کرده بودم که هرچه سریعتر به این منطقه سری بزنم. به این ترتیب بود که وقتی پویان خان مقدم -شیخ طایفهی گردشگران- پیشنهاد کرد با هم در همان منطقه سیر و سیاحتی کنیم، فوری قبول کردم. چنین بود که رفتیم و این سفرنامه پدید آمد که عکسهایش را هم پویان خان صدرالمسافرین گرفته است. [1]
پویان در اواخر اردیبهشت ماه مسافرانی استرالیایی داشت که قرار بود آنها را در چین ببیند و در بخشی از راه ابریشم با آنها سفر کند. از همین جا میتوانید دریابید که اعتبار و ارج پویان در میان قوم تورگردانان تا چه پایه بود. طوری که وقتی گروهی استرالیایی میخواستند به چین و قزاقستان بروند، او بود که از ایران به این سامان میرفت و راهبریشان را بر عهده میگرفت.
برنامهمان این بود که ده روزی پیش از موعد ملاقات پویان و مسافرانش به چین وارد شویم و استان ترکستان را بگردیم و بعد به سمت مرکز چین پیش برویم. پویان قرار بود در شیان با مسافرانش دیدار کند و آنجا من از او جدا میشدم و به سمت پکن پیش میرفتم. یعنی در واقع هردویمان سفری دوتکهای داشتیم که بخشی از آن را با هم بودیم. تکهی دوم برنامهی پویان به پیشهاش مربوط میشد و بخش دوم من انعطاف و دایرهی امکانات بیشتری داشت. اولش تصمیم داشتم پس از جدایی از پویان از شیان به مغولستان بروم و پس از گردش در آنها به پکن بروم و از آنجا به ایران بازگردم. اما بعدش دیدیم از طرفی زمانی کافی برای گردش در مغولستان برایم باقی نمیماند و نمیتوانم خود را به استپهای وحشیاش برسانم و با خودِ مردم محلی قاطی شوم. از طرف دیگر خبری وسوسه کننده رسید و آن هم این که به دنبال توافقی که بین دولت چین و یونسکو انجام شده بود و در راستای سند چشمانداز آموزش عمومیشان، بلیت را از روی همهی موزههای چین برداشته بودند و بازدیدها رایگان شده بود. در زمان سفر پیشینام به چین مهمترین موزهی پکن –موزهی ملی چین، که بعد از لوور پربازدیدترین موزهی دنیا هم هست- به خاطر انبارگردانی تعطیل بود و حالا این امکان وجود داشت که بروم و آنجا را عمیق ببینم. در نتیجه طبق معمول وقتی به چین رسیدیم برنامههای سفر را تغییر دادیم و من تصمیم گرفتم از شیان یک راست به پکن بروم و سیاحت مغولستان را بگذارم برای سفری دیگر.
پیش از آغاز سفر یک ماجرای هیجانانگیز هم رخ داد که نزدیک بود خاطرهی اولین سفر ماجراجویانهی خارجی من و پویان را در یادها زنده کند. آن هم این که سفارت قزاقستان به پویان گذرنامه نمیداد و دلیلش هم این بود که به مناسبت تولد مارکس یا ازدواج لنین یا یک موقعیت مذهبی مشابهی ده روز همهی کار و بارشان را تعطیل کرده بودند، به یادبود دوران کمونیستی که کل کشور شصت هفتاد سالی تعطیل بود. پویان پس از جدایی از من بخش مهمی از سفرش را با مسافرانش در قزاقستان میگذراند و بنابراین حتما میبایست مجوز ورود به آن کشور را پیشاپیش داشته باشد. معنیاش این بود که ممکن بود نتواند همراه با من بیاید و این به معنای یک فاجعهی کامل بود. چون من کل برنامهریزی سفر را به پویان واگذار کرده بودم و هیچ اطلاعاتی دربارهی مقصدمان و محیط ترکستان نداشتم و چون در چین تلفنها هم درست کار نمیکرد و معلوم نبود چه روزی گذرنامه میگیرد، بعید نبود اصولا نتوانیم بعدش همدیگر را پیدا کنیم. از آن طرف پویان هم در بحبوحهی بالا رفتن قیمت دلار و گزاف شدن هزینهی هواپیما میبایست پروازش را از دست بدهد و دوباره از اول بلیت بگیرد. اما خوشبختانه مثل فیلمهای هالیوودی درست در روز آخر اقامت پیشاچینیمان در تهران گذرنامهی پویان صادر شد و از سرگردانی و مفقودالاثر شدن من و ورشکستگی و درویشی او جلوگیری به عمل آمد.
حدسم آن بود که سفری به نسبت دشوار و پرماجرا باشد. این بود که کولهی کوچک و سبکی برداشتم و تنها دو دست لباس همراه بردم. حدود نیمهشب بود که دوست قدیمی خوبمان مهدی ممقانی که از یاران دیرین خورشید و کوهنوردی باسابقه است، آمد دنبالمان و پویان و بعد مرا برداشت و به فرودگاه رساند. مهدی را چند سال بود که ندیده بودم و دلتنگیمان برای هم انگیزهی حرکت جوانمردانهاش بود که وقتی گذاشت و راه طولانی فرودگاه امام را طی کرد. خیلی از دیدارش خوشحال شدم و در راه کلی گپ زدیم و از حال و روز هم خبر گرفتیم.
هواپیمایی که قرار بود ما را به چین ببرد و مرا بازگرداند، به شرکتی تعلق داشت به اسم «چین جنوبی»، که سازمانی مرتب و منظم بود و هواپیماهای غولپیکر و بزرگی هم داشت. این شرکت هر شامگاه و بامداد پروازی داشت بین تهران و اورومچی که مرکز استان ترکستان است. پرواز ما ساعت ۴:۳۰ به وقت تهران میپرید و ساعت ۷:۳۰ به وقت اورومچی بر زمین مینشست. این نکته برایمان جالب بود که تقریبا هیچ ایرانی دیگری در هواپیما نبود و همهی مسافران چینی بودند. مرد چینی کوچکاندامی که پهلوی من نشسته بود و نمونهای از اعضای وفادار حزب کمونیست چین بود، تقریبا بدون پردهپوشی خبرچین بود و با زبان انگلیسی بسیار درهم شکستهای سر حرف را باز کرد و کنجکاو بود که دو ایرانی برای چه دارند به ترکستان میروند. من هم برای این که ترفیعی بگیرد گفتم ما دو تا معلم هستیم و برای آموزش امور معنوی به برادران ترکستانی داریم به آنجا میرویم! بندهی خدا –یا ناخدا، چون کمونیست بود!- احتمالا فکر کرده اشتباه منظور ما را درک کرده، وگرنه در آن فضای امنیتی حاکم بر ترکستان میتوانست ما را لو بدهد و به نان و نوایی برسد.
بامدادان که به اورومچی رسیدیم، با قدری حیرت دیدیم تازه خورشید دارد طلوع میکند و این در حالی بود که ساعت ۷:۳۰ روزی بهاری بود. بعد معلوم شد که سراسر چین ساعتشان را بر مبنای وقت پکن کوک میکنند و چنین شده است که چنان شده است. این البته ناچیزترین و فرعیترین چیزی بود که در ترکستان بر اساس چرخ دندههای پکن کوک میشد و این درسی بود که میبایست طی روزهای آینده میآموختیم.
فرودگاه اورومچی به نسبت بزرگ و مجهز بود و از همان ابتدای کار تابلوهایی که رویش در کنار چینی با خط فارسی هم مطلب نوشته بودند، جلب توجه میکرد. با توجه به این که ترکستان خاستگاه اصلی قوم ترک است، زبانشان را هم باید شکل اولی و اصلی زبان ترکی دانست. ناگفته نماند که اسم تاریخی این منطقه همان ترکستان است و در تمام کتابهای تاریخی پرشماری که در ایران و چین نوشته شده تصریح شده که خاستگاه ترکها این قلمرو بوده است و ارتباطش با چین هم از قدیم معلوم بوده است و کل قلمرو خاوری را توران مینامیدهاند. چنان که فردوسی در داستان سه فرزند فریدون میگوید: «دگر تور را داد توران زمین/ ورا کرد سالار ترکان و چین».
برایم جالب بود که هنوز پس از فراز و نشیبهای سیاسی فراوان خطشان را حفظ کردهاند. در حالی که اقوام ترکتبار دیگر در قرقیزستان و قزاقستان و ازبکستان و ترکمنستان و یا اقوام غیرترکِ ترکزبان مثل آرانیهای قفقاز و رومیهای آناتولی همه خطهای لاتین یا کریلیک را جایگزین خط اصلیشان کردهاند. البته خط ترکهای شین جیان تنها سایهی محوی از زبان پارسی را حفظ کرده بود و میشد دید که وزن استعمار و قومگرایی چطور شالودهاش را پوک و سست کرده است.
در همان فرودگاه به دستشویی رفتم و دیدم اینجا اسمش هنوز «خلا» است. یک نکتهی طنزآمیز هم این که بالای آبریزگاههای ایستادهای که برای ادرار مردان روی دیوار نصب شده بود، به دلایل مبتنی بر هیدرودینامیک نوشته بود «یک قدم کوچک جلوتر، یک گام بزرگ به پیش در مدنیت»!
در فرودگاه قدری با گیر و بست امنیتی مسافران را وارسی کردند و بعد از آنجا بیرون آمدیم و تاکسیای گرفتیم و گفتیم ما را به بازار شهر ببرد. راننده فارسی و ترکی آذری را نمیفهمید. اما وقتی کلمهی بازار را شنید قضیه را گرفت و گفت: «تا بازار؟» ما هم گفتیم که بعله، تا بازار. اینطوری بود که ما را جایی برد که اسمش «تابازار» بود!
اورومچی که مرکز استان ترکستان چین (شین جیان/ سین کیانگ) است، در زبان چینی وولوموچی (乌鲁木齐) نامیده میشود، چون در زبان ماندارین –واژگونهی برخی از زبانهای ایرانی کهن- حرف «ر» نداریم و به جایش «ل» میگذارند. اورومچی در حال حاضر سه و نیم میلیون نفر جمعیت دارد و بزرگترین شهر قلمرو آسیای میانه و غرب چین است. نامش هم در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده چون در میان شهرهای زمین بیشترین فاصله را با دریاهای آزاد دارد.
اورومچی کنونی شهری کاملا نوساز است و در چند کیلومتری شهر قدیمی ساخته شده است. کهنترین بقایای یکجانشینی در این منطقه به ابتدای دوران اشکانی باز میگردد و این با آغاز تاریخ دولت چین و ابتدای عصر هان مصادف میشود. حتا نام اورومچی هم به نسبت جدید است. این نامی است که ترکهای اویرات در قرن هفدهم و هجدهم میلادی به این شهر دادند و به معنای «چراگاه خوب» است. پس از فروپاشی خاننشین زونگار که اویراتها بنا نهاده بودند. مغولها اسم این شهر را به دیهوا تغییر دادند. اما در ۱۸۵۴.م چینیها شهر را از مغولها گرفتند و باز نام اورومچی به آن بازگشت.
تمام این نامهای ترکی و مغولی به سه قرن اخیر مربوط میشوند و نام اصلی ایرانی شهر معلوم نیست. هرچند تردیدی نیست که چنین نامی وجود داشته است. چون در فاصلهی حدود ۲۰۰ پ.م تا حدود ۱۷۵۰.م (یعنی طی دو هزار سال) بافت جمعیتی شهر ایرانیتبار بودهاند و این را میتوان از نام و نشان شهرهای دیگر منطقه (یارکَند، خُتَن، کاشغر، کوچه) و جاینامها هم دریافت. مثلا دو کوهی که اورومچی در میانهشان قرار گرفته کوه بغ و کوه بهشت نامیده میشدهاند. این نامها همچنان تا به امروز باقی ماندهاند. کوه شرقی را امروز هم بوگدا/ بوغا شان (博格達山) مینامند، و شان به چینی یعنی کوه. ارتفاعات سمت شرق اورومچی هم به چینی «تیان شان» (祁連) نامیده میشود که یعنی کوه بهشت و در تاریخ عصر تانگ به قلم یان شیگو به صراحت آمده که نام این کوه از تُخاریها (به چینی: یوئهچیها) وامگیری شده و آنان این شهر را با کلمهای مینامیدند که در چینی به شکل «چیلیان» ثبت شده و آمده که معنایش بهشت بوده است. همین کوه بهشت است که در میانهی کمرش ارتفاع خود را کم میکند و در همین جا دومین شهر مهم این منطقه یعنی تورفان ساخته شده است، که مقصد بعدی ما پس از اورومچی بود.
اورومچی هم مانند تمام شهرهای دیگر این منطقه در اصل شهری ایرانی بوده و به قلمرو تمدن ایرانی تعلق داشته است. بنیانگذارانش شاخهای از تُخاریها بودند که چینیهای قدیم آنان را جوشی (車師) مینامیدند. تخاریها هم قبیلهای کهنسال و آریایی بودند که در پگاه تاریخشان با خاندان اشکانی متحد شدند و در یکی از تیرهترین مقاطع تاریخ ایران زمین یعنی دوران حملهی اسکندر به یاری دل ایرانشهر آمدند و مقدونیان را از قلمرومان بیرون راندند. تخاریها به همراه چندین قبیلهی ایرانی تبار دیگر –در میانشان مهمتر از همه سکاها- بنیانگذاران تمدن و یکجانشینی و شهرنشینی در نیمهی غربی قلمرو خاوری بودند. در هزارهی دوم و اول پیش از میلاد همزمان با شکلگیری مراکز کشاورزانه در شرق چین و استقرار یافتن جمعیت چینیهای هان، این قبایل ایرانی در منطقهی ترکستان و مغولستان نخستین شهرهای خود را ساختند و شالودهی راه ابریشم را پدید آوردند.
از آنجا که مومیاییهای زیادی از این مردم به دست آمده، از روی شکل ظاهری و آرایهها و جامههایشان تردیدی نیست که آریایی و ایرانینژاد بودهاند. با این همه در موزهها و منابع رسمی تاریخی چین امروز تحریفی و چه بسا دروغی تکرار میشود و آن هم این که این افراد را اروپاییسان (euopoid) یا قفقازی (caucasoid) مینامند. در حالی که اینان هیچ ارتباطی با اروپاییها (شاخهی غربی جمعیت هند و اروپایی) ندارند و برعکس به شاخهی شرقی و ایرانی خالص این جمعیت تعلق دارند. ارتباطی به قفقازیها هم ندارند، که مجموعهای از قومهای سپیدپوست ایرانی هستند که هوریها و گوتیها و اورارتیهای قدیمی و ارمنیها و گرجیهای امروزین بازماندگانشان هستند و همواره در ایران غربی مستقر بودهاند.
پویان یک سال پیش هنگام اجرای توری با محوریت جادهی ابریشم به این منطقه آمده بود و توصیفهایی که از ستمهای چینیها بر ترکها کرده بود یکی از انگیزههای این سفر بود. ناگفته نماند که ما نُه سال پیش وقتی به چین سفر کردیم یکی از مقصدهای مورد نظرمان ترکستان بود و میخواستیم ببینیم بقایای فرهنگ ایرانی جاری در راه ابریشم تا چه پایه در منطقه باقی مانده است. آن دوران دقیقا مصادف شد با شورش اویغورها در اورومچی و شهرهای دیگر و به همین خاطر مسیرها به این سو بسته شده بود و ما ناچار شدیم از میانهی راه برنامهی سفرمان را تغییر بدهیم و به بخشهای جنوبی چین برویم. احتمالا اگر همان موقع یا زودتر به این سرزمین میآمدیم، نمودهای بیشتری از میراث ایرانی و تاریخ راه ابریشم را میدیدیم. چون در فاصلهی کوتاه پارسال تا امسال، تا جایی که پویان دیده بود، یک سیاست فرهنگزدایی شدید و چینیسازی خشن و ویرانگر در این منطقه اجرا شده بود، و میشد این را به نُه سال گذشته تعمیم داد.
ما حدود ساعت هشت صبح بود که به «تا بازار» رسیدیم. بر خلاف انتظارمان بازاری سنتی یا چیزی شبیه به بازارهای قدیمی ترکستان که شرحش را در کتابها خوانده بودیم در برابرمان نبود. در مقابل نوعی مرکز خرید مدرن و نوساز و شیک را دیدیم که مغازههایش هنوز باز نکرده بودند. همه جا به زبان چینی مطالب را نوشته بودند و خط و زبان اویغوری فقط به عنوان تزیین یک جاهایی به کار گرفته شده بود. آرایهها البته ارتباطی به ترکستان داشت و تندیسهایی از زنان و مردان ترک که تنبور و تنبک و سازهای ایرانی در دست داشتند در گوشه و کنار دیده میشد. اما اینها را هم با سبک چینی درست کرده بودند. وقتی مغازهها باز شد، گشتی درشان زدیم. معلوم بود که اینجا قبلا بازاری سنتی بوده و بعد در اطراف میدانگاهی بازآراییشان کردهاند و در تناسخی چینزده بازسازیاش کردهاند. برخی از فروشندهها ترک بودند، اما اکثریت مطلق با چینیها بود و کالاهایی هم که میفروختند حال و هوایی چینی داشت. حتا خشکبار و خوراکهای سنتی ترکستان –که با خوراک مردم سغد و خوارزم (ازبکستان و تاجیکستان امروز) همسان است را هم با اسم چینی قالب زده بودند. در این میان یک مغازه بسیار توجهم را جلب کرد. من از یک سو علاقهای چشمگیر به سنگ و سنگواره و چوب دارم و از سوی دیگر به هنرهای تجسمی، و به خصوص مجسمهسازی چینی در چشمم بسیار ارجمند است. به خصوص وقتی که شالودهی کار را سنگها و چوبهایی با ریخت طبیعی قرار میدهند. در این بازار یک مغازهی عظیم یافتیم که درش بیش از صد سنگ تراشیدهی عظیم قرار داشت. کیفیت سنگها چشمگیر نبود و بیشترش از مرمر و بازالت و دیوریت تشکیل شده بود. اما خوب تراش خورده بود و هنرمندی که آنها را ساخته بود بی آن که بخواهد شکلی خاص از آن بیرون بکشد، رگههای سنگ را دنبال کرده بود و حجمهایی ساده و طبیعی را پدید آورده بود که گاه قدی بلندتر از یک انسان داشتند. یک ابداع خلاقانهی دیگر هم که دیدیم به تازگی در سراسر چین رایج شده، آن بود که هستهی آوندی درختان را از غلاف چوبی لیگنین رویش جدا میکردند و حجمهای زیبا و پر خم و خال حاصل آمده را کمی صیقل میزدند و اغلب با سنگ ترکیب میکردند.
روی هم رفته دیدنشان چشمنواز بود، اما جالبتر از آن، قیمتهایشان بود که از چند هزار یوآن تا چند صد هزار یوآن تغییر میکرد. رقمی که به پول ما از چند میلیون تا چند صد میلیون تومان میشود. سنگهایی که کیفیتی خوب –اما نه عالی- داشت را آنجا دیدم که البته ابعادش بزرگ بود اما قیمت ۱۸۰ تا ۲۵۰ میلیون تومانی برایش بیربط مینمود. اشیایی با این ابعاد و وزن را نمیشد راحت جا به جا کرد و قاعدتا مشتریان این فروشگاه میبایست کسانی از اهالی شهر باشند و برایم کنجکاویبرانگیز بود که در اورومچی مگر چند میلیاردر چینی هست که خانهای چندان عظیم داشته باشد و بخواهد و بتواند این تندیسهای طبیعی را برایشان خریداری کند؟
پس از گشتی که در بازار زدیم، بیرون آمدیم و به گردش در خیابانها پرداختیم. ساعتی پیش از ورود به محوطهی بازار را هم صرف گردشی از همین دست کرده بودیم. چون صبح زود رسیده بودیم و هنوز مغازهها باز نکرده بودند. در این گردش دوم قدری عمیقتر به بافت شهر نفوذ کردیم و چند الگوی جالب توجه نظرم را جلب کرد. مهمتر از همه آن که اورومچی شهری متفاوت با انتظار اولیهاش از آب درآمد. شهری بسیار پهناور، خوشساخت، و بسیار مدرن، که در ضمن بسیار هم چینی بود.
روشن بود که نُه سال قبل که مردم این شهر شورش کرده بودند، هیچ یک از این ساختمانها در این شهر وجود نداشته و برایم این پرسش پیش آمد که در آن هنگام شهر چه شکل و شمایلی داشته است. ساخت و سازها در شهر چندان شدید و پردامنه بود که عملا کنارههای همهی خیابانها بسته بود و همه جا نوارهای محافظی کشیده بودند و انبوهی از کارگران –همه چینی- در حال ساخت انبوهی از ساختمانهای بلندمرتبه بودند، همه با قالب و معماری چینی. خیابانی که ما در آن گردشمان را آغاز کردیم، چوکبازار (چُخبازار) نام داشت و میشد حدس زد که سراسر چشمانداز آن طی یکی دو سال گذشته شکل گرفته و نمیدانم پیشتر آنجا چه شکلی داشته است. چون بازار سنتی شهر آنجا قرار داشت و قاعدتا محلههای سنتی هم میبایست در اطرافش قرار گرفته باشد، که دیگر نبود!
دومین نکتهی چشمگیر در اورومچی آن بود که در این بزرگترین شهرِ ترکستان، بسیار به ندرت به ترک برمیخوردیم. اکثریت قاطع شهر را مردمی چینی تشکیل میدادند. خواه کارگران ساختمانی و خواه رهگذران و کارمندان و فروشندگان، همگی چینی بودند و این قدری عجیب مینمود. نکتهی دیگر آن بود که تقریبا همهی این جمعیت در وضعیتی مسلح و خطرناک قرار داشتند! شهر فضایی به شدت امنیتی داشت و هر چند قدم چند پلیس زرهپوش با سپر و نیزه و باتوم پرسه میزد.
برخی از جاها که هیچ انتظارش را نداشتیم، به دژی نظامی شبیه بود. مثلا ناچار شدیم راهمان را تغییر بدهیم چون پیادهروی خیابانی را بسته بودند و بلوکهای بتونی و یک ماشین زرهپوش کنارش گذاشته بودند و چندین پلیس با یونیفرم و جلیقهی ضد گلوله و سپر و کلاهخود و نیزه در برابرش نگهبانی میداند. اول فکر کردم قاعدتا به مرکزی حکومتی رسیدهایم، اما بعد معلوم شد که آنجا دبستان است! یعنی دبستانهایشان فضایی امنیتی داشت و با چنین شدتی نگهبانی میشد. ساعتهای اول صبح بود و بچههای مدرسهای را میشد دید که به این مدارس دژآسا میرفتند، و باز این نکته غریب بود که هیچ بچهی اویغوری در میانشان نبود و همگی چینی هان بودند.
در کل این نکته در شهرهای ترکستان و به ویژه اورومچی جای توجه داشت که در عمل نیروهای امنیتی پیادهروها را از چنگ شهروندان بیرون کشیده بودند و از آن به عنوان فضای استقرار خود استفاده میکردند. مردم هم به جای این که در پیادهروها راه بروند، خیلی عادی در حاشیهی خیابانها و گاهی لابهلای خودروها رفت و آمد میکردند و به نظر نمیرسید این غصب دایمی پیادهروها برای کسی غیرعادی باشد.
زمان زیادی نگذشت تا به این حقیقت پی بردیم که چینیها سیاستی وحشتناک و ویرانگر را در ترکستان اجرا کردهاند. سیاستی که من اسمش را «ویران کردن از راهِ ساختن» گذاشتهام. ظاهر قضیه این بود که دولت چین برای توسعهی ترکستان سرمایهگذاری کلانی کرده و دست به نوسازی فضای شهری زده است. هم در اورومچی و هم در شهرهای دیگر ترکستان پیامدهای وخیم این سیاست نمایان بود. خانههای مردم ویران شده و محلههای قدیمی تخریب شده بود، ساکنان اصلی ترکشان به جایی نامعلوم – احتمالا روستایی یا کولخوزی- تبعید شده بودند و به جای آن برجها و ساختمانهایی نوساز و شیک ساخته بودند که هم کارگران و هم ساکنان بعدیاش چینیهای هان بودند. این چینیها مردمی رذل یا غارتگر نبودند. آنها هم به سادگی قربانی سیستم سیاسی چین شده بودند. پویان با چند تن از آنها در ارتباط بود و تعریف کرد که با وعده و وعیدهای بسیار جمعیتی بزرگ را از چین به ترکستان کوچانده بودند. بخشی از این وعدهها برآورده شده بود و کوچندگان موقعیتهای شغلی بهتر، خانههایی شیکتر، و درآمدی بیشتر به دست آورده بودند. اما ماجرا این بود که خانههایشان روی ویرانهی خانهی ساکنان اصلی شهر ساخته شده بود و شغلشان از دست تبعیدی نگونبختی بیرون کشیده شده بود و پولی که در میآوردند نتیجهی غارت منابع طبیعی منطقه توسط دولت بود.
اغلب چینیهای مهاجر از ماندن در ترکستان ناراضی بودند و تمایل داشتند به وضعیت پیشین خود باز گردند. اما قوانین سفت و سختی وجود داشت و بازگشتشان را ناممکن میکرد. دلیل نارضایتی از ماندنشان هم آشکار بود. جدای از آن که نظم ستمگرانه و غاصبانهی زندگیشان احتمالا برای شرافتمندهایشان تحملناکردنی بود، مدام در معرض دشمنی و کینهتوزی اویغورها هم قرار داشتند. فضای امنیتی شهر نشان میداد که اویغورها هم بیکار ننشستهاند و هر از چندی به انتقامجویی از غاصبان میپردازند.
دولت چین به سادگی همهی اویغورهای ناراضی را عوامل داعش مینامید و با خشونت وحشتناکی سرکوبشان میکرد. ما در زمان اقامتمان در ترکستان اثری از خشم و انتقامجویی ترکها ندیدیم، تا حدودی به این خاطر که جز جمیعیتی بسیار اندک و وفادار به حزب کمونیست چین، انگار اویغورها را به کلی از سطح شهر حذف کرده بودند. با این همه مشاهدهی دبستانهایی با نگهبانان مسلح و دروازهی زرهپوش نشان میداد که حتا کودکان هم در معرض خطر هستند و خطرِ انتقامجویی اویغورها برای هانها، به اندازهی ستم هانها به اویغورها جدی است.
این را هم بگویم که اویغورها و هانها (یعنی ترکها و چینیها) را میشد از روی شکل ظاهریشان تشخیص داد. چینیها در کل کوچکاندام هستند و اگر تناسب اندامهایشان را با ایرانیها مقایسه کنیم، میبینیم که سرشان به نسبت بزرگ و دست و پایشان به نسبت کوچک است. همین را در هنرهایشان هم بازتاب دادهاند و در تندیسهای چینی تاکیدی بر بزرگی سر و شکم و کوچکی دست و پا دیده میشود. چینیای که بدنی عضلانی و بازوها و به ویژه پاهایی قطور و نیرومند داشته باشد بسیار کمیاب است و با این که بدنشان ظاهر چشمگیری ندارد اما بسیار پرطاقت هستند و کارگرانشان زور بازوی کمی ندارند.
چینیها در ضمن از نظر چهره نیز تمایزی با بقیهی اقوام دارند. تعداد چشمگیری از آنها عینکی هستند و اغراق نیست اگر بگویم حدود یک سوم کسانی که در چین دیدیم عینک به چشم داشتند. رستنگاه مو بر پیشانیشان هم به نسبت عقب است و در سن پایین موهای مردانشان میریزد و کچل میشوند. به همین خاطر به نظرم مد موی مانچوها که با تراشیدن پیشانی و بافتن موی پشت سر همراه بود، به نظرم از اغراقی در همین شکل عادی روییدن مو بر سر چینیها برخاسته و ریختی غریبه و ناسازگار با بافت بومی را نمایندگی نمیکرده است. این نکته را هم بگویم که زنان چینی اغلب موهایی بلند و صاف دارند و موی کوتاه و پسرانه که یک دهه پیش زیاد در میانشان دیده میشد الان به نسبت کمیاب بود. مردان اما موهایشان را کوتاه نگه میداشتند و تغییر مد موی سرشان در این مدت به این شکل بود که با تعمیم الگویی که قبلا تنها دربارهی پسربچهها رایج بود، دور سرشان را ماشین میکنند و فقط زلف وسط سر را باقی میگذارند و اغلب هم آن را سیخ سیخی به سوی بالا شانه میکنند.
اویغورها در مقابل کمابیش مثل ایرانیها هستند. چشمانی درشتتر، ریشی انبوه و قامتی بلندتر دارند و تناسب سر و دست و پایشان به ایرانیها شبیه است. قدیمها نشانهی اصلی اویغورها این بود که ریش داشتند و شبکلاهی مربع شکل بر سر میگذاشتند. اما چینیها ریش گذاشتن را ممنوع کرده بودند و فقط شبکلاه را به عنوان نماد قومی ترکها به رسمیت شناخته بودند. اما گذشته از این کلاه، ترکها را میشد از روی قیافهشان هم تشخیص داد. قدری از چینیها بلندقامتتر و درشتاندامتر بودند. و همین که مردانشان ریش در میآوردند ظاهری باابهتتر و مردانهتر به طبقهی ذکورشان میداد. با این همه چشمهایی بادامی و چهرهای مغولی داشتند و اگر بخواهیم با ایرانیها مقایسهشان کنیم کوچکتر و نحیفتر به چشم میآمدند و ریششان هم هرچند وجود داشت، اما تنک بود. یعنی کاملا قابل درک بود که چینیها از آنها بترسند، اما درست نمیشد درک کرد که چطور اینها در زمان غزنویان و سلجوقیان یک طبقهی نظامی موفق در ایران تشکیل داده بودهاند.
این را هم بگویم که در ادبیات ما کلمهی ترک اغلب در معنای غارتگر و مهاجم به کار گرفته شده و تشبیه معشوق به ترک هم از اینجا آمده است. یعنی بر خلاف آنچه که برخی از کمسوادان میگویند، ترک استعارهای برای زیبایی نبوده و تقریبا تا پایان دورهی قاجار همین معنای تازنده و غارتگر و راهزن را میداده و به همین خاطر شاعران چشم یا چهرهی معشوق را -و نه خودش را- به ترک تشبیه میکردهاند، چون دل را میربوده و آرام و رام دلداده را به غارت میبرده است.
در شعر قدیم پارسی هم هرجا خودِ ترکان توصیف شدهاند، به نازیباییشان اشارتی هست. مثلا علی فرقدی میگوید «روی ترکان هست نازیبا و گَست/ زرد و پرچین چون ترنج آبخَست». در این بیت گَست همان کلمهی گس به معنای تند و تلخ است و آبخَست میوهای را میگویند که مانده و آبش تبخیر شده و چروکیده شده باشد. افزوده شدن مفهوم زیبایی به کلمهی ترک احتمالا چهارصد پس از ورود ترکان به دل ایرانشهر باب شده و این زمانی است که ترکمانهای ایران طی نسلهای پیاپی آمیختگی با اقوام دیگر ایرانی ویژگیهای ظاهری اولیهشان را دگرگون ساختند و به مردمی زیبارو بدل شدند. چنان که امروز هم بسیاری از ترکمنهای ایرانی زیبا هستند.
اما اویغورهای ترکستان بیشتر به همان توصیف قدما شباهت داشتند و چهرههایشان زود پیر میشد و عنصری از مغولان و زردپوستان داشتند که باعث میشد نازیبا و زمخت به نظر برسند. این نکته هم جالب است که احتمالا کلمهی یُغور به معنای زمخت و نتراشیده و نخراشیده شکلی تغییر یافته از همین اسم اویغور است، و امروز هم ترکهای ترکستان خودشان را یوغور مینامند. ریشهاش هم یُغورماق است که «خمیر کردن» معنی میدهد و یوقورت (یعنی ماست) هم خویشاوند آن است و انگار به عادتهای غذایی قبایل ترک اشاره میکند. با این همه معنای درشتی و گردن کلفتی که گاه با شنیدن یغور در ذهن متبادر میشود ربطی به ترکهای اصلی ترکستان ندارد و این مردم شریف تنها در برابر چینیها درشت و گنده به نظر میرسند و نسبت به ایرانیها کوچکاندام و لاغر مینمایند.
گردش ما در اورومچی چنان که رسم محبوبمان است، با جریانی پیوسته از غذا خوردن همراه بود! یعنی هر جا که به رستوران جالب میرسیدیم چیزکی میخوردیم. دلیل این غذا خوردنها جدای از شکمو بودنمان، این بود که در فضاهایی از این دست راحتتر میشد مردم را دید و با آنها جوشید. به همین خاطر بود که پس از بیرون آمدن از بازار در یک غذاخوری فقیرانهی مردمی که معلوم بود اغلب مشتریانش اهل محل هستند، چیزی بین صبحانه و ناهار خوردیم.
غذای محبوب این منطقه که در سراسر راه ابریشم در شکلهای متفاوت یافت میشود، خمیر گندم است که درونش را با سبزیجات و گوشت پر کردهاند. در بخشهای غربی راه ابریشم (از آسیای میانه تا سوریه) این ترکیب را در روغن سرخ میکنند و میخورند، و در بخشهای شرقی (از شرق ترکستان تا پکن) به صورت بخارپز آماده میشود. مقدار ادویهاش هم فرق میکند و حجم گوشتاش هم. در بخش شرقی بیشتر سبزیجات دارد و در بخش غربی ملاط گوشتاش بیشتر است.
این خوراکی را میتوان غذای سنتی راه ابریشم نامید. چون از شرق چین تا شرق اروپا یافت میشود. در آسورستان (سوریه و لبنان و فلسطین) چند شکل تند و تیزش را در قالب سموسه میخورند و مثل آسیای میانه و ترکستان خمیرش را به صورت نان نازک و چند لایه در میآورند. در بخش شرقی اما خمیر را به صورت حجمی دورادور سبزی و گوشت میگیرند و مزهاش ملایمتر و محتوایش نسبت به خمیر کمتر است. این خوراک در ایران به دو صورت پیراشکی یا سموسه خورده میشود که همین دو صورت نازک و حجمی خمیر گندم را نشان میدهد و هردو را هم در روغن سرخ میکند. در چین آن را اغلب به عنوان صبحانه همراه با نوعی سوپ ارزن میخورند که بسیار بیمزه است. آن روز در اورومچی ما جوشپرهای خوشمزه خوردیم با سوپ رشته که بسیار چسبید.
اسم این غذا در در سغد و خوارزم جوشپَرَه است که باید شکلی تغییر یافته از «جوشپاره» باشد، چون آن را در روغن میجوشانند. در ایران هم قدیمترها صورتی از آن را جوشواره میگفتند. اما در چین بیشتر اسم دامپلینگ برایش به کار برده میشود و این همان است که در زبانهای اروپایی هم وامگیری شده و در سفرنامهها و کتابهای جهانگردی میبینیم. پویان برایم تعریف کرد که در بخارا از زبان مردم ضربالمثلی شنیده به این شکل که «جوشپره را خام میشمری!» که یعنی زود قضاوت میکنی و شتابزده نظر میدهی.
ما پس از گردش در خیابانها تصمیم گرفتیم از موزهی اورومچی دیدار کنیم و خبرِ رایگان شدن بلیت موزهها را هم محک بزنیم. موزه را با همت پویان به سرعت پیدا کردیم و حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که واردش شدیم. با خوشحالی دیدیم شایعه درست بوده و بلیت موزه رایگان است. هرچند من فلسفهاش را نفهمیدم که چرا دیگر بلیت چاپ میکنند! چون در سراسر چین موزهها رایگان بود و همه جا باید میرفتی از باجهای بلیتی رایگان میگرفتی و دم در میدادی دست نگهبانی. به نظرم سادهتر بود که در را باز میگذاشتند که مردم وارد شوند و بعد آخر شب آن خانم پشت باجه کل بلیتها را میبرد میداد دست آن آقای نگهبان دم در!
اسم موزهی اورومچی «موزهی منطقهای شین جیان» بود و چون میدانم دانستن چینیاش برایتان خیلی مهم است آن را هم برایتان مینویسم: 新疆自治区博物馆!
موزه بنایی بود نوساز و بزرگ و زیبا که چندین سالن داشت و اشیای نهاده شده در آن بسیار دیدنی بود. حجم چشمگیری از آثار یافت شده در ترکستان و ختا و ختن را در آنجا به نمایش گذاشته بودند و اطلاعاتی که دربارهاش داده بودند اغلب درست بود. تنها ایراد در آنجا بود که با وسواس عجیبی از آوردن اسم ایران پرهیز کرده بودند و کلیدواژههای مربوط به ایران را هم یک جوری تحریف کرده بودند. مثلا در حد امکان از سغدیها و خوارزمیها اسم نبرده بودند، اسم ایران و زبان پارسی و زبانهای ایرانی و آریاییها که به کل تابو بود، و از سکاها و تخاریها و مشابه این اقوام ایرانیتبار هم هیچ اسمی در میان نبود.
جالب آن که مومیاییهای یافت شده در آن حوالی را به نمایش گذاشته بودند که بسیار خوب باقی مانده بودند و در آریایی بودنشان شکی نبود. اما در توضیح پایشان نوشته بودند اینها اروپاییوار (europoid) هستند. در حالی که بدیهی بود به شاخهی شرقی هند و اروپاییان تعلق دارند و ایرانی هستند نه اروپایی. یک نکتهی دیگر هم آن بود که همه چیز را بسته بودند به ناف چین. یعنی کل دولت تخاریها (به چینی: یوئهجی) و قلمرو قدرت سکاها (به چینی: شیونگنو) را با اسمهای چینی نامگذاری کرده و گفته بودند همهشان بخشی از دولت هان بودهاند. آثار بازمانده از آنها را هم با «هان غربی» برچسب زده بودند که غلطی فاحش بود و هم خطای زمانی داشت و هم مکانی. کمابیش مثل این است که بگوییم امپراتوری روم بخشی از دولت ارمنستان بوده یا امروز بگوییم اسپانیا و فرانسه قسمتی از پرتغال است و تاریخشان را با اسم رئیسجمهورهای پرتغالی پیوند بزنیم.
جسد مومیایی شدهی نوزاد از قبر غول (گومورو)، مربوط به ۱۸۰۰ پ.م
گذشته از این دغلبازیها – که تازه ما روایت انگلیسیاش را میفهمیدیم و بر روایت چینیاش فقط حضرت احدیت عالِم است!- موزه بسیار دیدنی بود و لذت بسیار بردم. چون انبوهی از چیزهایی که در قالب عکس دیده و مقاله و کتاب دربارهاش خوانده بودم را یکجا برابر چشمام دیدم.
چهرههای مومیاییهای سکا با خالکوبیهایشان، ابتدای عصر هخامنشی
سردیسهای سفالی گورستان آستانه، قرن هفتم و هشتم میلادی،در پلاک آنها را به دودمان تانگ که معاصرشان بوده مربوط دانستهاند و توضیح داده شده که اینها «بیگانه» بودهاند، و در حالی که چنین نبوده و سردیسها، ایرانیهای ریشویی را نشان میدهد که مقیمان اصلی و بومیان آستانه بودهاند.
مومیاییهای موزهی اورومچی: «زیبای لولان»، زنی با قد ۱۵۳ سانتیمتر که در ۴۵ سالگی درگذشته و در حدود ۱۸۰۰ پ.م مومیایی شده و در کرانهی رود تیبان دفن شده است. گروه خونی جسد O بوده و شکل ظاهریاش آریایی بوده و به قبایل ایرانی بومی ترکستان تعلق داشته است. چنان که در پلاک پای اثر در موزه میبینید، به جای اشاره به تبار آریایی-ایرانی جسد، ادعا شده که «شبهاروپایی» (Europoid) بوده است!
عصرگاه بود که از موزه بیرون آمدیم و بنا به رسم مرسوم رفتیم و ناهار مفصل و خوبی خوردیم و در ضمن مهارت آشپزی خمیرگیر را که حجم عظیمی از خمیر را ورز میداد را تماشا کردیم. بعد هم پیاده به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم و مدام به پلیسهایی مسلح و زرهپوش بر میخوردیم که کلاهخود و سپر و چماق و نیزه در دست داشتند و با این همه وقتی ما را میدیدند میخندیدند و با ادب رفتار میکردند. هرچند نمیدانم برخوردشان با اویغورهای بخت برگشته که کم کم داشتند از میانه ناپدید میشدند، چگونه بود. یکی دو باری هم دیدیم که چندین ماشین زرهپوش با سرعت در خیابان حرکت میکنند و معلوم بود قصدشان نمایش قدرت است.
چون هم من و هم پویان در دههی چهل عمر شریفمان به سر میبردیم و با عوارض میانسالی –به ویژه شهادت سیکسپک!- دست به گریبان بودیم، قرار گذاشتیم روزی بیست سی کیلومتر پیادهروی کنیم بلکه آن آثار تاریخی دیدنی بار دیگر در نواحی rectus abdominiمان احیا شود. آن روز را که حساب کردیم دیدیم بیست و دو کیلومتری راه رفتهایم، که به عنوان شروع بدک نبود.
در ایستگاه که منتظر آمدن قطار نشسته بودیم، به فکر افتادم بلیت بازگشتم به ایران را وارسی کنم. چون تا پیش از آن بنا به اعتماد مطلقی که پویان داشتم درست نگاهش نکرده بودم. فقط پویان گفته بود بلیت را دوستش علی که ساکن استرالیاست گرفته و خطایی کرده و پروازی دوسره گرفته که از پکن به اورومچی باز میگردد و بعد به تهران میرود. بلیت را که دیدم معلوم شد پرواز سه سره است! یعنی اول به گوانژو در جنوب چین باید بپرم و بعد از آنجا به اورومچی و بعد از آنجا به تهران. با توجه به این که هواپیمایی ماهان به طور مستقیم از تهران به پکن و برعکس پرواز داشت، این خطای عجیبی بود. با این همه علی آدم شریف و خوبی بود و با واسطهی پویان من هم دوستی دورادوری با او داشتم و با ترکیبی از عواطف گوناگون (طبق معمول آخرش شوخی و خنده غلبه کرد) با این مسیر بازگشت زیگزاگ کنار آمدم.
ساعت هفت بود که قطار آمد و سوارش شدیم. قطاری تندرو و مدرن بود و یک ساعته ما را از اورومچی به تورفان رساند، که شهری باستانی و بسیار مهم در تاریخ راه ابریشم بوده است. اسم این شهر در زبان پارسی امروز بیشتر به صورت تورفان شهرت دارد و این به خاطر آن است که متون باستانی یافته شده در این منطقه را اروپاییها به ما شناساندهاند و آنان این شهر را تورفان مینامند. البته اسم باستانیاش هم احتمالا همین بوده، چون برای نخستین بار چنین نامی پس از حملهی مغول در تاریخها ظاهر میشود و همین شکل را هم دارد. البته امروز ترکهای ساکن این قلمرو آن را به تورپان میشناسند و با همین رسمالخط مینویسند. چینیها نیز همین کلمه را گرفتهاند و به تولوفان تبدیلاش کردهاند، که طبعا نوشتناش چنین است: 吐鲁番.
تورفان امروزین شهری است به نسبت کوچک در شرق ترکستان که ششصد و پنجاه هزار نفر جمعیت دارد، و یک چهارم جمعیتش چینیهایی هستند که طی سالهای اخیر به آنجا کوچانده شدهاند. این منطقه در گذشته یکی از گرهگاههای مهم راه ابریشم بوده و به همین خاطر با همین اسم و رسم گرانیگاه جغرافیاییاش چند بار جا به جا شده. در واقع اسم تورفان را در منابع قدیمی بر جاهای متفاوتی نهادهاند که از یارختا (در ده کیلومتر غرب تورفان امروزین) تا کوچه (در سی کیلومتری جنوب شرقیاش) نوسان میکند.
نخستین ساکنان این سرزمین و بومیان اصلی این قلمرو ایرانیانی بودند که به قبیلهی کهنسال تُخاری تعلق داشتند و تورفان را احتمالا همزمان با گسترش دولت هخامنشی تاسیس کردند. با توجه به این که مومیاییهای این مردم یافت شده تردیدی در ایرانیتبار بودنشان وجود ندارد و این را در ضمن از سبک زندگیشان هم میتوان دریافت. شهر تورفان در میانهی هزارهی اول پیش از میلاد، تقریبا همزمان با لشکرکشی کوروش و داریوش به سمت خاور زمین تاسیس شد و ساختارش کاملا با شهرهای ایران شرقی همسان بوده است. یعنی یک طبقهی جنگاور و سوارکار آریایی در آن قدرت را در دست داشتهاند و مردمی شهرنشین و بازرگان داشته که در پیوند با کشاورزانی در حومهی شهر قرار داشتهاند و آن کشاورزان هم با فناوری کندن کاریز و قنات بیابان را آباد کرده و ظهور تورفان را همچون واحهای در میان بیابان ممکن میساختند. امیرنشین تخاریای که با مرکزیت تورفان شکل گرفت را چینیها «جوشی» مینامیدند که نامی دیگر برای تخاریها بوده است. چینیهای هان برای نخستین بار در سال ۱۰۷ پ.م به تورفان حمله بردند و برای مدت کوتاهی آنجا را در دست داشتند. اما بعد سکاها به یاری خویشاوندان تخاریشان آمدند و آنها را بیرون راندند. در تاریخهای چینی ماجرای این درگیریها ثبت شده و آمده که تا پنجاه سال بعد سکاها (به چینی: شیونگنو) پس از هر حملهی هانها با امیران تخاری (جوشی) متحد شده و آنان را بیرون میراندهاند.
پس از فروپاشی دولت هان در سال ۲۲۰.م، تهدید چینیها از این منطقه برداشته شد و شواهدی هست که منطقهی تورفان و قلمرو ترکستان در این هنگام تابع یا دست کم زیر نفوذ شاهنشاهی نوپای ساسانی بوده است. از ابتدای دوران ساسانی تا عصر قباد اول فرهنگ و آثار مادی ترکستان یکسره ایرانی بود و موجهایی پیاپی از اهالی سغد و خوارزم و مرو و بلخ به این قلمرو میکوچیدند. جالب آن که هویت و قومیت ترکی هم درست در همین زمان در این منطقه تکامل یافت.
در اواخر قرن پنجم میلادی جانشینان هرمز سوم ساسانی (بلاش اول و جاماسپ) زیر فشار کوچ قبایل شمالی ناتوان شدند و جانشینشان پیروز در نبرد با هپتالیها که آمیختهای از ترکها و بازماندهی سکاها بودند، به همراه پسرانش کشته شد. در همین مقطع تاریخی در سال ۴۸۷.م در تورفان امیرنشینی مستقلی تشکیل شد که رهبرانش از سکاها و تخاریها تشکیل میشدند. این دولت محلی تا ۵۴۱.م پا برجا بود. تا آن که در این تاریخ انوشیروان دادگر برنامهای برای گسترش نفوذ ساسانیان در ترکستان پیاده کرد و برخی از قبایل ترک را به عنوان تابع و نمایندهی دولت ساسانی در آن اقلیم به رسمیت شمرد. در این هنگام اتحادیهای که از نُه قبیلهی ترک تشکیل شده بود به تورفان وارد شد و امیرنشینی زودگذری در آنجا تاسیس کرد.
چینیها این اتحادیه را تیِهلِه (鐵勒) یا چیلِه (敕勒) مینامند که گویا شکلی تغییر یافته از تِغرِق ترکی است که یعنی «گاریسوار» و به زندگی کوچگردانهشان گواهی میدهد. این گاریسوارها اولین گروه از قوم ترک بودند که بر صحنهی تاریخ نمایان شدند و اغلب مورخان ایشان را با اوغوزها برابر میدانند که در ایران بیشتر با اسم غُز شناخته میشوند و دولت غزنویان را تشکیل دادند. ناگفته نماند که کلمهی اویغور هم احتمالا از همین جا آمده و شکلی تحول یافته از یوغوز/ اوغوز است. تِلوتهای امروز اصیلترین بازماندهی این ترکهای آغازین هستند. غُزها تا ۵۴۱.م بر تورفان در وضعیتی مستقل حکومت کردند و بعد با پیشروی انوشیروان دادگر به سمت ترکستان تعادل نیروها به هم خورد و برای مدتی کوتاه قبیلهی روران (柔然:نیای مغولها) جایگزینشان شدند، اما به سرعت توسط گوکتُرکها از میدان به در شدند، که آنها هم از نظر فرهنگی و تا حدودی سیاسی سیاسی تابع ساسانیان محسوب میشدند.
گوکترک (یعنی ترکِ آبی یا ترک آسمانی) اسمی به نسبت جدید است که پانترکهای مدرن برای اشاره به این قبیله ابداع کردهاند. اما نام اصلی آنها به سادگی تُرک (در سکایی ختن: تْتورکا، در چینی: 柔然 [توجوئِه]، در تبتی: دوروگ و در اویغوری امروزین: تُکِیء) نامیده میشدهاند. نام قوم ترک هم از نام ایشان گرفته شده است و قدیمیترین ظهور سیاسیشان در تاریخ به ابتدای قرن ششم میلادی و دوران زمامداری انوشیروان دادگر باز میگردد، هرچند از حدود یک قرن پیش در منابع چینی در مقام قبیلهای به نسبت گمنام اشارههایی به آنها شده است. گوکترکها آمیختهای از قبایل سکا و ترک و تاتار بودند و طبقهی نخبهشان همچنان میراث ایرانیشان را حفظ کرده بودند. مثلا امیران خود را خاقان یا خان مینامیدند، که آلتهایم به دقت نشان داده از اسطورهی شاه-آهنگر ناشی شده و شکلی تغییر یافته از کَوان/ کیان است که از متون اوستایی تا شاهنامه در همین معنا وجود داشته است. نام خدایان و آیینها و اسمهای شخصی بیشتر این افراد هم تباری ایرانی داشته است. اما از توصیف ظاهرشان بر میآید که در این هنگام عنصر نژادی زرد در آنها به تدریج غلبه مییافته است. این مردم همانهایی هستند که بعدتر به ترکمنها تبدیل شدند و در کنار اویغورها/غزها اصیلترین ترکان به شمار میآیند.
ترکها در دوران تانگ در برابر نفوذ چینیها به سمت شرق مقاومت کردند و در اتحاد با سغدیهایی که همچنان به آیین مزدا پایبند بودند، شاخههایی گسترده از راه ابریشم را در سراسر ترکستان و چین غربی زیر چتر حمایت خود گرفتند. اتصال و پشتگرمیشان به دولت ساسانی از اینجا معلوم میشود که بلافاصله پس از فروپاشی دولت ساسانی آنها نیز اقتدار خود را از دست دادند و در سال ۶۴۰.م همزمان با برکنار شدن خسرو پرویز و بر باد رفتن سامان سیاسی در شاهنشاهی ایران، آنها نیز دچار فروپاشی شدند و چینیها با رهبری دودمان تانگ ترکستان و تورفان را زیر استیلای خود در آوردند. تانگها با سیاستی که بسیار شبیه دولت امروز چین است، رعایای هان را بر میانگیخت که به شهرهای ترکستان از جمله تورفان مهاجرت کنند. به این ترتیب گروههایی از مهاجران چینی در شهرهای ترکستان مستقر شدند، که هنوز فرهنگ و زبانشان یکسره ایرانی بود و قبایل ترک متحدان سیاسی و بازوی نظامیشان محسوب میشدند. در همین هنگام در منابع نوشتاری ترکستان که به خط و زبان سغدی نگاشته میشد، برای نخستین بار در تاریخ از «محلهی چینیها» و «چینشهر» یاد شد و این اولین نسخه از Chinatown بود!
تورفان امروز همچنان برخی از جاینامهای قدیمیاش را حفظ کرده و در ظاهر شهری ترکنشین است که شکلی فرسوده و لهیده از خط پارسی در آن رسمیت دارد. سه محلهی اصلی شهر هم اسمهایی آشنا دارند: رایون قراخواجه، ناحیهی توقسون و ناحیهی پیچان؛ که البته چینیها صورتی چینی شده از اینها را جایگزیناش کردهاند و بیشتر همان در گوشه و کنار به چشم میخورد.
شهری که بدان وارد شده بودیم، پس از این تاریخ پر فراز و نشیب در وضعیتی قرار داشت که این مهاجران چینی بالاخره پس از پانزده قرن موفق شده بودند بر بومیان ایرانیتبار و متحدان ترکشان غلبه کنند. این غلبه چندان کامل بود که ایرانیها به کل از میانه رخت بربسته بودند و ترکها را هم میبایست با قدری زحمت دید و تشخیص داد. شاید به این خاطر بود که بازگشت ما دو پارسی به تورفان اینقدر جلب توجه کرد. چنین بود که وقتی در ایستگاه تورفان – که بسیار بزرگ و شیک، اما تقریبا خالی از سکنه و بیمسافر بود- از قطار پیاده شدیم و آمدیم از ایستگاه بیرون برویم، پلیس دستگیرمان کرد!
ماجرای دستگیریمان چنین بود که دم یکی از دروازههای بیشماری که برای گشتن ساک و کیف ملت بر پا کرده بودند، گذرنامهمان را خواستند و بعد آن را ضبط کردند و گفتند دنبالشان برویم. دو تا سرباز هم همراهمان شدند و ما را به پاسگاهی بردند چسبیده به ایستگاه قطار. آنجا گروهی از اویغورهای بخت برگشته را دیدیم که به همین ترتیب دستگیر شده بودند و بیرون ساختمان روی زمین نشانده بودندشان. در چهرههایشان ترس دیده میشد و دلم بسیار برایشان سوخت. با ما ولی بسیار با ادب برخورد کردند. کولههایمان را گرفتند و وارد پاسگاه شدیم که جای قراضهای بود و در گوشهای تعدادی سپر و نیزه و کلاهخود را روی زمین توده کرده بودند. کل اعضای پاسگاه شش هفت پلیس لاغر و مردنی بودند که اگر من و پویان واقعا ریگی به کفش و ماموریتی مخوف در ذهن داشتیم، میشد به راحتی همهشان را سر به نیست کرد و گذرنامه و کوله را برداشت و زد به چاک! البته خوشبختانه کار به آنجاها نکشید. یکیشان که به زحمت انگلیسی حرف میزد گفت فقط میخواهند عکسی ازمان بگیرند و زیاد وقتمان را تلف نمیکنند. ما هم نشستیم تا ببینیم فقط عکس میگیرند یا قرار است فیلم بگیرند و اعترافاتمان را در تلویزیون دولتی استان شینجیان پخش کنند.
آنجا که نشسته بودیم، دو دستگیر شدهی دیگر توجهمان را به خود جلب کردند. یک پسر و دختر اروپایی خوش و بر و رو و سرحال بودند که پیشتر هم در موزهی اورومچی دیده بودمشان. چون جهانگرد و خارجی در ترکستان بسیار کمیاب بود، همان جا هم توجهم را جلب کرده بودند و به نظرم جالب آمد که جهانگردانی تا این سر دنیا آمدهاند و تازه دارند موزه را هم بازدید میکنند. در آن پاسگاه بود که دیدم دختر به روانی چینی حرف میزند و پسر هم تا حدودی گلیماش را در این زبان از آب میکشد، و این جالب بودنشان را دوچندان کرد.
با این که این دو جوان آشکارا توریستهایی خوشحال بودند و در ضمن چینی هم بلد بودند – و شاید به همین خاطر- پلیسها انگار به آنها مشکوکتر از ما بودند. کلی وسایلشان را گشتند و به چینی حرف زدنهای دختر توجه زیادی نکردند. ولی آخرش رهایشان کردند و عکسی گرفتند و گذرنامههایشان را پس دادند. بعدش نوبت ما شد که همهی کارها بسیار مختصرتر انجام گرفت. وسایلمان را نگشتند و شاید از سر خستگی ماموریت قبلیشان تا حدودی پروندهی امنیتی وخیممان را سمبل کردند و راهیمان کردند.
یکیشان که اویغور هم بود و گفتم کمی انگلیسی بلد بود، دنبالمان آمد و بدرقهمان کرد. از در پاسگاه که خارج شدیم نزدیک شد و گفت: شما ایرانی هستید؟ من هم گفتم که بله ایرانیام. بعد با ستایشی که در چشمانش موج میزد گفت: در اخبار میگفت شما دارید با آمریکا میجنگید. سخته، نه؟ من هم که خندهام گرفته بود توضیح دادم که هنوز کار به آنجاها نکشیده و در کل دو طرف الان سی چهل سال است دارند خیلی متمدنانه به هم فحش میدهند و بعید است جنگی واقعی بینشان در بگیرد. اما انگار قانع نشد و وقتی ترکمان میکرد برای مردم ایران آرزوی سلامت و پیروزی در جنگ داشت!
با پویان رفتیم و در ایستگاه سوت و کور و شیک نشستیم تا اتوبوسی آمد و ما را به شهر برد. آنجا قرار بود به مسافرخانهای برویم به اسم Dub Youth Hostel، که انگار تنها مسافرخانهی شهر بود که اجازه داشت خارجیها را مهمان کند. قبلش چرخی در شهر زدیم و طبق معمول غذایی خوردیم.
تورفان که چینیها به آن تورپان میگویند، شهری بزرگ و پهناور بود، مثل اورومچی. چینیها با همان روش زیرکانهشان یعنی ویران کردن با ساختن آنجا را هم به کلی دگرگون ساخته بودند. شهر در واقع بافتی مدرن، نوساز، شیک و کاملا چینی داشت و اینجا هم اویغورها به ندرت دیده میشدند. تقریبا همهی اهالی شهر چینی بودند و مثل همهی مردم چین مهربان و مهماننواز. هرچند همهشان دم در دکانهایشان و پشت در خانههایشان سپر و باتوم و کلاهخود داشتند و این نشان میداد که خانههای اینها هم غصبی است و در انتظار انتقامجویی صاحبخانههای اصلی خوابی آشفته دارند.
روی هم رفته در چین ستمی بسیار پردامنهتر و ریشهدارتر از آنچه که در فلسطین دیدهایم، بر بومیان روا داشته شده است. اما اینجا چون گوشهی دنیاست و ارتباطی با جایی ندارد، آن سر و صدا و جبههبندیهای بینالمللی رخ نداده و چینیها در آرامش و سکوت هر بلایی میخواهند سر این مردم میآورند. چینیها با همین روش ویران کردن از راه ساختن اصولا خانهای غصبی را جایی باقی نمیگذارند که کسی بخواهد مدعی بازگشت به آن شود و محلهها و شهرها را چنان با خاک یکسان میکنند و رویش شهری نو بنا میکنند که هر نوستالژیای را از بین میبرد و میل به بازگشت به فضایی گمشده را به حس دلتنگی برای فضایی از دست رفته تبدیل میکند.
محل «مسافرخانهی جوانان دوب!» انگار جایی پرت بود. پویان پارسال به این شهر سفر کرده و آنجا مانده بود. اما ساخت و سازها به قدری شتابزده بود که خیابانها را به جا نمیآورد. کارت تلفن و اینترنت هم نمیتوانستیم بگیریم چون خارجی بودیم و هرجا میرفتیم با بدگمانی و شک و تردید میگفتند که باید برویم از یک جای نامعلوم دوردستی بعد از کلی کاغذبازی نامههایی بیاوریم که ما هم از خیرش گذشتیم.
خلاصه آخرش وارد یک لباسفروشی شدیم و اسم مسافرخانه و آدرسی که داشتیم را به دکاندار نشان دادیم. پسر جوان و مهربانی بود که روی گوشیاش نشانی را پیدا کرد و بعد برایمان تاکسیای گرفت و به چینی طرف را توجیه کرد و نشانی را هم به چینی روی کاغذی نوشت و دستمان داد و تازه میخواست کرایهی تاکسی را هم حساب کند که نگذاشتیم و با سپاس فراوان از او جدا شدیم. وقتی در تاکسی نشستیم متوجه شدیم راننده ترک اویغور است. اما خوش و بش کردنمان با آن مرد چینی مشکوکش کرده بود. این بود که زیاد جوابمان را نداد و حرف نزد. بعد هم معلوم شد طرف بخشی از جنبش مقاومت در برابر فرهنگ مهاجم چینی است. چون متن چینی دکاندار را نمیخواند و میگفت چینی بلد نیست و حتا اسم خیابانها را هم – که چینی شده بود- به رسمیت نمیشناخت. در عین حال که از غیرت و مردانگیاش خوشحال شده بودیم، مدتی بیهدف دنبال نشانی با او گشتیم و راه به جایی نبردیم. این بود که در خیابانی زیبا که درختان بر فرازش تاقی زده بودند پیاده شدیم و کرایهی ناچیزی ازمان گرفت و رفت.
قدری در خیابان گشتیم و دیدیم هتلی بزرگ در آنجاست. پویان وارد شد و از دختر خانم –طبیعتا چینی- پشت میز پذیرش هتل نشانی را پرسید. دخترک بسیار باوجدان بود و گشت و تلفن آنجا را پیدا کرد و پویان با صاحب مهمانخانهی گمشدهمان گپی زد. من که کولهام به پشتم بسته شده بود، اولش وقتی دیدم دم در هتل دم و دستگاه بازرسی گذاشتهاند و باید کولهام را باز کنم و از دستگاه بگذرانم، از خیرش گذشتم و همانطور کوله به پشت دم در هتل روی پلهها نشستم و رفتارهای یکی دو خانوادهی چینی رهگذر را تماشا کردم. کمی که گذشت دو تا نگهبان هتل آمدند و گفتند که لازم نیست کولهام را باز کنم و نیاز به بازرسی ندارم و دعوتم کردند که بروم داخل. مثل این که مسئول پذیرش و صاحب مهمانخانه به بنبست خورده بودند و گیر کرده بودند که پویان را چطور راهنمایی کنند. حضور من هم کمک چندانی به ماجرا نکرد و ابهام همچنان به جای خود باقی بود.
بالاخره ماجرا اینطوری ختم شد که مدیر مهمانخانه به مسئول پذیرش به چینی چیزهایی گفت و او هم نشانی را به چینی برایمان بر کاغذی نوشت و مسلح به این نقشهی گنج از هتل بیرون آمدیم. چنان که گفتم خیابانی پهن و زیبا به هتل مشرف بود که دو طرفش را داربست زده و مو کاشته بودند. با پویان قرار گذاشتیم پیاده راه بیفتیم و قدمزنان مهمانخانه را پیدا کنیم. پویان البته قدری کلافه شده بود و ترجیح میداد یک تاکسی دربست بگیریم و هرطور شده سریعتر به مهمانخانه برسیم. نتیجهی مذاکرات آشتی ملیمان اینطوری شد که تا نیم ساعت پیاده برویم و اگر نیافتیماش، تاکسی بگیریم. بعد هم پرسان پرسان بیست دقیقهای رفتیم و به محلهای رسیدیم که به چشم پویان آشنا بود و دو دقیقه بعدش مهمانخانه را یافته بودیم.
مهمانخانهی جوانان دوب! در یکی از محلههای قدیمی تورفان واقع شده بود که هنوز ترکنشین بود. با این همه میشد دید که یکی در میان خانهها را با لودر خراب کردهاند و باقی خانهها را هم از صاحبان اصلیاش غصب کرده و به دست چینیها داده بودند. این مهمانخانهی دوب هم یکی از همین اسرائیلیات بود و بنای زیبا و به نسبت بزرگی بود که به سبک خانههای ایرانی با حیاط مرکزی ساخته شده بود و کاملا به کافههای فرحزاد شباهت داشت. دورادورش اتاقهایی بود که به سبک ایرانی رخت و بستری بر زمین درش پهن کرده بودند و وسطش در حیاط اطراف حوضی تخت زده بودند و داربست و موهای روییده بر آن هم که جزئی از نمای عمومی شهر بود.
صاحب مهمانخانه البته یک دختر ریزنقش و کوچکاندام چینی بود، که دم در یک دستگاه فلزیاب بزرگ گذاشته بود و کلاهخود و سپر و چماقی را آماده کنار میز پذیرش روی زمین چیده بود. کاملا معلوم بود خانه را از صاحبان اصلیاش گرفتهاند و به این بندهی خدا دادهاند و او هم مدام در ترس و لرز به سر میبرد. فردا صبح که بیرون رفتیم دیدم خانهی بغلی مهمانخانه که مجللتر و بزرگتر هم بود و حیاطی زیباتر با درختانی کهنسال داشت را به کلی با لودر ویران کرده بودند و حالا فقط دیوارهایی با گچبریهای زیبای ایرانی و دار و درختهایی زخمی در کنار حوضی خالی از آن به جا مانده بود.
آن شب اما بیشتر از این که به مهمانسرا رسیدهایم خوشحال بودیم. دختر خانمی که شرحش گذشت آدم خوشبرخورد و خوشاخلاقی بود که به خاطر یافتن آنجا بهمان تبریک گفت و اتاقی مناسب و بزرگ به ما تحویل داد. این تنها مهمانخانهی شهر بود که اجازه داشت توریستهای خارجی را هم پذیرش کند، و با توجه به ظاهر به نسبت فقیرانه و اندازهی کوچکش میشد فهمید که در کل گذر خارجیها زیاد به تورفان نمیافتد. در واقع ما خارجیهای مقیم آن مسافرخانه روی هم رفته هشت نفر بودیم که شش نفرمان همان شب با هم رفیق شدیم و قرار شد با هم شهر را بگردیم. قضیه هم این شکلی شد که بانوی مهمانخانهدار نقشهای نشانم داد که جاهای دیدنی شهر رویش نمایان بود و اغلبشان هم خارج از شهر قرار داشت. در حال چانه زدن دربارهی قیمت تاکسی برای رفتن به آنجاها بودم که دیدم همان دختر و پسر چینیدان هم سر رسیدند. گپی زدیم و معلوم شد لهستانی هستند و مونیک و توماک نام دارند. داشتیم فکر میکردیم با هم بگردیم و ماشین را شریکی بگیریم که دو بانوی میانسال آلمانی هم به جمعمان پیوستند. آنها هم پایه بودند و به این ترتیب شش نفرمان تکمیل شد و به مهمانخانهدار ظریفاندام غاصبمان گفتیم که مینیبوسی برایمان بگیرد.
بعد گپ و گفتی با هم داشتیم و معلوم شد آن دو بانوی آلمانی معلم هستند و چند سال پیش آمدهاند و ایران را گشتهاند و کلی خاطرهی خوب از ایران و ایرانیها داشتند. دوستان لهستانیمان ایران نیامده بودند، اما آنها هم شیفتهی ایرانیها بودند و بسیار دربارهی نفوذ فرهنگ ایرانی در ترکستان حرف میزدند. کمی با این دوستان تازه اختلاط کردیم و چون شب شده بود و رستورانها تعطیل بود، از خیر شام گذشتیم و گرفتیم خوابیدیم.
-
عکسهایی که از منبع دیگری گرفته شده با حاشیهی آبی مشخص شده است. ↑
ادامه مطلب: پنجشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۰
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب