دوشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۴
بامدادان طبق معمول زود برخاستیم و بقایای میوههایی که دیشب از دستمان جان سالم به در برده بودند را به عنوان صبحانه خوردیم. بعد راه افتادیم که برویم کوهنوردی. چنان که پیشتر گفتم، لانژو شهری بود نهاده در میانهی دو کوه، که چند میلیون سال پیش در واقع یک کوه بودهاند و رود زرد طی این مدت آن را به تدریج بریده و از وسط نصف کرده بود. برنامهی آن روزمان آن بود که کوهنوردیای در آنجا بکنیم و به همین خاطر دیگر دست از گریبان خیابانها برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم و سواره تا پای کوه رفتیم. این البته تا حدودی هم از کرامات اتوبوس ۱۰۶ بود که دیشب به شرف حضورش رسیده بودیم.
در جایی نزدیک کوهپایه –ولی داخل شهر- پیاده شدیم و از کوچه پسکوچههای فرعی وارد محلهی فقیرنشین ولی جالب توجه شدیم که خانههایش همه از آجر سرخ ساخته شده بودند. در راه از یک کوچهی باریک و پر رفت و آمد رد شدیم که در هر چند قدمش دکهای زده بودند و نان داغ و شیرمال و پیراشکی میفروختند. ما هم با آن که زاهد بودیم و تارک دنیا، صرفا به خاطر کنترل کیفیت غذایی که شهروندان لانژو میخورند وظیفهی خودمان دانستیم به هریک ناخنکی بزنیم.
آن محلهی پای کوه که گفتم با آجر سرخ ساخته شده بود، جای جالبی بود با کوچههای باریک آسفالت شده، که شباهتی به محلههای قدیمی تهران خودمان داشت. من حدس زدم که شاید اینجا قدیمها محلهی کارگری شهر و چه بسا کورهپزخانهشان بوده باشد. چون این مدل آجر را جای دیگری از شهر ندیده بودیم و آشکارا قدیمیتر از مصالح تازهتری بود که بدنهی شهر را با آن ساخته بودند. اینجا هنوز میشد مفهوم محله را حس کرد و معلوم بود که همسایهها همدیگر را میشناسند و در آستانهی خانهی همدیگر احساس غریبی نمیکنند.
از محله تا کوه راهی پر پیچ و خم بود که از شیب به نسبت تند کوهی فرسوده بالا میرفت. اوایل کار راهی بود خاکی که از میانهی درختزاری میگذشت. مسیر قشنگی بود و هر از چندی معبدی سر راهمان قرار میگرفت که سایهاش و چشماندازش خستگیمان را میگرفت. اما کمی جلوتر از راه عمومی معبدمدار فاصله گرفتیم و وارد کورهراههایی شدیم که وحشی و خلوت بودند. جای بکر و دست نخورده البته ندیدیم و همه جای کوه فرسوده و دست خورده بود و قدم به قدمش داشتند چیزی میساختند. بخش آخر راهی که تا ورودی کوه داشتیم را روی راه چوبی شیک و زیبایی طی کردیم که سر و تهش را نساخته بودند و فقط وسطش سر پا بود. در حالی که کارگران مشغول ادامه دادن دو طرف راه بودند، از در و دیوارش بالا رفتم و فکر کنم در کل چینِ یک میلیاردی اولین نفری بودم که بر این مسیر چوبی به قصد گردش راه میرفتم. پویان هم که همان راه انسانی خودش را دنبال میکرد در این بازی مشارکت نکرد و از این فیض محروم ماند.
بالاخره به ورودی کوه رسیدیم و تا حدودی توی ذوقمان خورد. چون کل مسیر کوه را جادهای آسفالته کشیده بودند که هر از چندی خودروهایی هم در آن آمد و شد میکردند. یعنی در کل کوهشان چیزی شده بود بین چیتگر و جادهی آبعلی. با این همه غنیمتی بود و به ویژه چشماندازش از شهر لانژو زیبا بود. پس همان را گرفتیم و تا ظهر بالا رفتیم. هوا به نسبت گرم بود و آفتابی، اما باد خوبی هم هر از چندی میآمد و روی هم رفته گردشی خوب بود، هرچند برای ما که به بیراهههای درکه و دارآباد و گلابدره عادت داشتیم، کوهنوردی به حساب نمیآمد.
در راه با پویان کلی گپ زدیم و هم ذکر خیر دوستان را کردیم و هم دربارهی زمین و زمان درد و دل کردیم. هر از چندی هم به یک باجهی نگهبانی فکستنی وسط کوه میرسیدیم که از یک اتاقک فلزی زهوار در رفته و یک بلندگوی عظیم تشکیل شده بود که مدام چیزهایی را با لحن حماسی بیان میکرد. تا حدودی فضایش مرا یاد زندگینامهها و گزارشهایی انداخت که از کرهی شمالی خوانده بودم و وقتی به آن میرسیدیم شروع میکردم به ترجمهی حرفهایشان برای پویان و نقلقولهایی چرت و پرت را به لنین و مائو و و پلخانف نسبت میدادم و برای خودمان خوش بودیم و میخندیدیم.
در راه پایین آمدن از کوه بودیم که حرفمان کشید به بحث یادمانهای تاریخی و نقاط دیدنی شهری این که بلیتی کردن و محدودسازی دیدار مردم از آنها چقدر معنایشان را تخریب میکند و بازماندههای معنادار تاریخی را با چپاندنشان در یک قاب عامیانه و ایدئولوژیک از مفهوم اصلیاش تهی میسازد. بعد هم کلی به خودمان بابت این که از این چنبر رهیده بودیم تبریک گفتیم. چون از قدیم عادتمان بود که به جای همراه شدن با یک دسته توریست که دنبال راهنمایی کمسواد راه بیفتند و اشیایی انتخاب شده و روایتی تحریف شده را ببینند، در فضاهای تاریخی برای خودمان پرسه میزدیم و پرسشهای و پاسخهای خاص خودمان را کشف میکردیم. در حال پپسی باز کردن به این مناسبت برای خود بودیم که کم کم از کوه پایین آمدیم و بار دیگر وارد کوهپایه و حریم شهر شدیم. طبیعی بود که پس از سه چهار ساعت پیادهروی از یک جای دیگر شهر سر در آورده باشیم و به همین خاطر با چشمانداز استادیومی روبرو شدیم که داشتند پای کوه میساختند، و استخر بزرگ و مفصلی که همان حوالی تازه کلنگش را به زمین زده بودند. این مناظر البته عادی بود، چون چنان که گفتم چینیها در سطحی ملی سرطان آجر گرفته بودند و در هر گوشهی کشورشان داشتند چیزی میساختند. طوری که من فکر منم تجربهی ساخت و ساز دههی گذشته در چین، در کل تاریخ جهان بیسابقه باشد و رکوردی از نظر ساخت تعداد سازه بر زمان در یک کشور محسوب شود.
کمی که پایینتر رفتیم، با دیدن فضاهایی که جانورانی درش بودند قدری تعجب کردیم. اول به فضای بزرگی رسیدیم فرونشسته در زمین که با دیوار کوتاهی از رهگذران جدا میشد و داخلش چند خرس بودند. کمی جلوتر یکی دیگر با چند گوزن را دیدیم و هرچه جلوتر رفتیم شمار این قفسهای سرگشودهی حفرهوار بیشتر شد. اولش به شوخی گفتیم که انگار از وسط باغوحش لانژو سر در آوردهایم، و کمی بعدتر متوجه شدیم که شوخی در کار نیست و به واقع چنین شده است. به این ترتیب به شکلی کاملا تصادفی باغ وحش شهر را هم یک دل سیر دیدیم.
البته آنچه دیدیم چندان به دلمان ننشست. شیرها و ببرها در فضایی باز و لخت و کوچک زیر آفتاب به امان خدا –یا مائو یا روح تاریخ!- رها شده بودند و خرسهای بچه را از مادرهایشان جدا کرده بودند که بیتابی میکردند و هر از چندی زوزهای میکشیدند. پایینتر که رفتیم به جانورانی رسیدیم که در قفس نگهداری میشدند. شمار زیادی پرندههای جوراجور و چند پلنگ و کفتار و شغال و گرگ دیدیم که وضع نگهداری همهشان همسان بود و چندان تعریفی نداشت. جانوران البته سرحال و چاق بودند و معلوم بود خوب تغذیه میشوند، ولی فضای زندگیشان تمیز و وسیع نبود و بیشترشان سرسختانه با چرت زدن اعتراضشان را به این وضعیت اعلام میکردند.
بعد از بازدید از این باغ وحش و مرور مطالبی که دربارهاش نوشته شده بود، متوجه شدم که شرایط ناگوار نگهداری جانوران در این مکان علاوه بر ما شهروندان لانژو را هم ناخشنود کرده بود. یک دختر خانمی که حساسیتی دربارهی دفاع از حقوق جانوران داشت -و اسمش «اِی» بود!- چند ماه پیش در زمستان از اینجا دیدن کرده بود و با دیدن پاندایی لاغر و بیمار که دهانش کف کرده بود، روی شبکههای اجتماعی پیغامی به این شرح ارسال کرد:
طبعا همهی شما بعد از خواندن پیغام اِی متوجه شدهاید که ماجرا از چه قرار بوده، اما برای جلوگیری از تشویش اذهان عمومی –ای در چین به چنین جرمی متهم شد!- اشاره کنم که این دوستمان اعتراض داشته که چرا پاندا را در وضعیت بدی نگهداری میکنند و به بیماریاش رسیدگی نمیشود. این پیغام مثل توفانی فضای مجازی چینیها را –که جدای از فضای باقی دنیاست- در نوردید و باعث برانگیختن خشم مردم لانژو و باقی جاها شد. بعد از آن مقامت باغوحشداری قدری اصلاحات به خرج دادند و تازه آنچه که ما دیدیم وضعیت پس از اصلاحات بود، که باز هم تعریفی نداشت.
حالا که از پانداهای باغوحش لانژو سخن به میان آمد، این نکته را هم بگویم که در کل این جا در میان فضاهای نگهداری پاندا بدنامترین نقطه است. یا دقیقتر بگوییم، یکی از جاهایی است که زیر پوستهی شیک و تر و تمیز بوستانهای نگهداری پاندا –که مرکزش را در سفر قبلیمان دیده بودیم- را میخراشد و نشان میدهد که بخش عمدهی پانداها در چین در شرایط مطلوبی نگهداری نمیشوند و تنها شماری اندک از آنها را در پارکهایی توریستی جلوی چشم تماشاگران خارجی تر و خشک میکنند. نشان به آن نشانی که در همین باغوحش لانژو، تقریبا همزمان با سفر قبلیمان به چین یعنی ده سال پیش (۲۰۰۷.م)، حادثهای نادر رخ داده بود و آن هم حملهی خشونتآمیز یک بچه پاندا به مسئول نگهداریاش بود. پانداها به راستهی گوشتخواران و زیرراستهی خرسها تعلق دارند اما جانورانی بسیار آرام و صلحجو هستند و تنها خرس گیاهخوار محسوب میشوند. این که بچه پاندایی به آدمی حمله مرده و او را به شدت زخمی کرده باشد –طرف بیش از صد بخیه خورد!- نشان میدهد که واقعا از شرایط زندگیاش ناراضی بوده است.
ساعاتی از ظهر گذشته بود که از باغ وحش بیرون آمدیم و تازه در زمان خروج بود که معلوم شد این باغ وحش یکی از همان جاهای پولدرآرِ بلیتسالارِ فاسدی بوده که ما در گفتگویمان مشغول منکوب کردناش بودیم. البته حق هم داشتیم و با آن که جانوران زیاد و متنوعی داشت جای بیربطی بود که فکر نکنم هیچ جانوری و هیچ جانورشناسی از دیدناش احساس رضایت کند. به هر صورت سازندگان باغوحش و بلیتفروشان به عقلشان نرسیده بود که ممکن است دو تا بازدید کنندهی ایرانی از پشت کوه بیایند و از بالا وارد باغوحش شوند. در نتیجه ما که نفری سی یوآن در جیبمان جا خوش کرده بود از دروازهی باغوحش بیرون رفتیم بی آن که به آن وارد شده باشیم!
راه را پیاده طی کردیم تا به خیابانهای اصلی شهر رسیدیم. به کلی در جایی دیگر از شهر عظیم لانژو سر در آورده بودیم و حالا که از بالا چشمانداز غرقه در مهدود شهر را دیده بودیم، تازه سنگینی هوا و آلودگیاش را حس میکردیم. اتوبوسی گرفتیم و به هتل بازگشتیم و در راه به رستورانی مشهور هم رفتیم که مایزیو نام داشت و شصت سال پیش تاسیس شده بود. از این غذاخوری مردمی ارزانها بود که خوراک خوشگواری را با سادگی و خاکساری برای اهل محل فراهم میکرد. ما هم که کوهنوردی گرسنهمان کرده بود، بین خلق چین نشستیم و سوپ ماکارونیای با دامپلینگهای درشت خوردیم و لذت بردیم و به روح پرفتوح پدر جد مایزو که این رستوران را راه انداخته بود، صلوات فرستادیم.
حدود ساعت سهی عصر بود که به هتلمان برگشتیم. دوشی گرفتیم و چرتی زدیم و ساعت چهار بلند شدیم و شال و کلاه کردیم که برویم به سوی ایستگاه قطار و به سمت شهر بعدی حرکت کنیم.
طبق قرارمان گفتیم پیاده برویم. در راه که داشتیم کوله به پشت برای خودمان میرفتیم، در میدانی که نزدیک ایستگاه قرار داشت چشممان به رستورانی جالب توجه افتاد و با آن که دو ساعت پیشتر ناهار خورده بودیم، با یک تبادل نگاه هردویمان متوجه شدیم که همسفرانی فهیم و فرهیخته داریم. پس رفتیم و نشستیم و دیدیم رستورانی مدرن و دلگشاست که به دو دلیل جالب توجه است. یکی آن که بنا به تصادفی جالب توجه همهی کارمندان و پیشخدمتها و همچنین مشتریهایش بانوانی زیبارو بودند. اولش شک کردم که نکند رستورانی ویژهی خانمها باشد و پای علمای عظام کشورمان به اینجا باز شده و رستورانها را هم زنانه و مردانه کرده باشند. اما خوشرویی خانمهای رستوراندار و شیطنت مشتریان جوی صمیمی و مهمانپذیر ایجاد کرد و نگرانیمان را از بین برد.
دیگ جوش پویا با حرکت دایم
با برو بچز در کبابی مسلماننشین!
دومین دلیل جالب بودن این رستوران این بود که همان سنت دیگ داغ (hotpot) چینی را به شکل جالبی روزآمد کرده بودند. رستوران در واقع از یک میز خیلی دراز تشکیل شده بود که همه دور آن مینشستند و چون همهی مشتریهای قبلی یک طرفش نشسته بودند، ما را آن طرف و روبرویشان نشاندند و این کار به دلایل متنوعی الهامبخش بود که یکیاش این بود که میشد دید آنها چه میخورند و از این مشاهده هم سرمشق گرفت و هم عبرت!
وقتی نشستیم برای هر کداممان یک کاسهی بزرگ فلزی پر از آب جوشان آوردند و دو تا چوب غذاخوری دستمان دادند. بقیهی داستان بسیار خلاقانه بود. اینطوری که کیسههایی کوچک پر از مواد غذایی متنوع با تسمه نقالهای که دورادور میز کشیده شده بود، چرخشی دایمی میکرد و بنابراین کافی بود صبر کنی تا مثلا فلان جور قارچ یا گوشت ورقه شده یا کاهو به جلویت برسد و میشد هرچه میخواهی را برداری و داخل کاسه بریزی. روی هریک هم قیمتش نوشته شده بود. غذا را که در کاسه میریختی، چند دقیقهای جوش میخورد و بعد میشد آن را خورد. چینیها در کل غذایشان را بسیار کم میپزند و همهچیز را به صورت نیمهخام میخورند.
ما هم این روش را یاد گرفته بودیم و به نظر من لذتبخش و خوشایند هم بود، به ویژه چون بیشتر غذاهایشان گیاهی بود و خوراک گیاهی اگر زنده و نیمپز باشد لذیذتر و بهتر است، تا آن که بخواهد زیادی پخته و لهیده شده باشد. حالا دیگر از این حقیقت جزئی بگذریم که بین چیزهایی که بر تسمهی نقاله از برابرمان گذر میکرد برخی چیزهای عجیب و غریب هم گنجانده بودند. مثلا پای مرغ به سیخ کشیده، یا ژلاتین عمل آمده از جوشاندن جلبک!
خلاصه آنجا غذای خوبی خوردیم که از نظر شکل ظاهری هم میشد آن را شبیهسازی موقعیت پرهیزگاران در بهشت دانست، و هم مخالفتی با تانتالوس در اساطیر یونانی. تانتالوس بینوا جایی در جهنم گیر افتاده بود که وقتی دستش را برای چیدن میوهها به سمت شاخههای درختان دراز میکرد میوهها از دستش میگریختند و زاهدان نیکبخت جنتمکان هم به جایی سفر میکنند که برعکساش برقرار است، یعنی همینطوری غذا از جلویشان رد میشود و کافی است دستشان را دراز کنند تا… مثل زبلخان کامیاب شوند. آن بانوان شیطان و خوشخندهی روبرویمان را هم میشد نسخههایی از حوریان بهشتی در نظر گرفت که البته کیفیتشان مثل باقی اجناس چینی بود!
بعد از این سفر مینویی خوشحال و سیر و راضی از بهشت اساطیریمان بیرون آمدیم و رفتیم به سمت ایستگاه قطار. در راه هم برای روز مبادا مقداری میوه خریدیم و چون دیدیم هنوز ساعتی تا رسیدن قطار باقی مانده، به این نتیجه رسیدیم که روزی مباداتر از امروز نمیشود و در همان ایستگاه ترتیب همهاش را دادیم.
ساعت پنج و نیم بود که به قطار نشستیم و به سمت شهر شینینگ حرکت کردیم. شهری که پیشتر از مونیک و توماک دربارهاش زیاد شنیده بودیم و دو چیز را دربارهاش به تکرار شنیده بودیم. یکی این که میگفتند زیباترین دختران چین مقیم آن شهر هستند و دیگر آن که اهالیاش مسلمانهای معتقدی هستند و عناصری از فرهنگ ایرانی در آنجا باقی مانده است. عبدالله که دوست و همکلاسی مونیک بود هم در آن شهر مقیم بود و پیشاپیش پیغام و پسغامهایی فرستاده بودیم تا اگر شد همدیگر را در آنجا ببینیم.
ساعت هشت بود که به شینینگ (西宁) رسیدیم که مرکز استان چینگهای چین است و در کرانهی رود هوانگشوئی قرار دارد. شهری به نسبت کوچک با دو میلیون نفر جمعیت که در چهار محلهی شهری نوساز و به نسبت مرفه زندگی میکنند. این شهر دقیقا در وسط کشور چین امروزین قرار گرفته و یکی از مراکز اصلی شاخهی شمالی راه ابریشم بوده و دژ استوار چینیها در برابر حملهی مدام کوچگردان آریایی –و بعدتر ترک و مغول- محسوب میشود. یعنی بر خلاف شهرهای غربیتر، بافت جمعیتیاش چینی هستند و قومیت غالب آنجا که هوئیها باشند، زیرشاخهای از نژاد چینی محسوب میشوند.
با این همه هوئیها –که عبدالله ما هم عضوی از آن بود- از نظر زبانی و قومی با چینیهای هان تفاوتی دارند و زبانشان انباشتی است و بیشتر به ترکی شباهت دارد تا چینی. دین غالب در این منطقه هم اسلام است و این بدان معناست که هرچند جمعیتهای ایرانی نتوانستند از این مرز به داخل چین اصلی نفوذ کنند، اما فرهنگ و دین خود را به آنجا صادر کردند. علاوه بر هوئیهای مسلمان که دین و پوشاک و آداب و سبک زندگیشان تقریبا با ایرانیها برابر است، اقلیتی از تبتیها هم از دیرباز در این شهر زندگی میکردهاند.
شینینگ برای دیرزمانی بخشی از استان گانسو به شمار میآمده و تازه پس از انقراض امپراتوری چین و اعلام جمهوری در سال ۱۳۰۷ (۱۹۲۸.م) بود که به استان چینگهای پیوست و به سرعت به عنوان مرکز آنجا اعتبار یافت. شهری است پر رفت و آمد که با قطار تندرو به لانژو و با دو خط ریل دیگر به اورومچی و لهاسا مربوط میشود. ایستگاه قطاری که ما در آن پیاده شدیم بسیار عظیم و شیک بود و میشد به راحتی منظرهاش را به جای فرودگاهی بزرگ جا زد.
ما پس از پیاده شدن از قطار وارد شهر شدیم و به دنبال نشانی مسافرخانهای گشتیم که هایدا با قیمتی بسیار ارزان برایمان گرفته بود. قرار بود آن شب نفری ۳۵ یوآن پول جا بدهیم و با این قیمت حدسمان این بود که یک مسافرخانهی درجهی سوم با خدماتی داغان نصیبمان شود. به همین خاطر وقتی پرسان پرسان به محل مورد نظرمان رسیدیم و دیدیم یک مجتمع مسکونی شیک و بزرگ مقابلمان قرار دارد، قدری جا خوردیم. وارد مجتمع شدیم که کمابیش به شهرک آپادانای تهران خودمان شباهتی داشت، و به دنبال بلوک و شمارهی مورد نظرمان گشتیم، در حالی که داشتیم کم کم شک میکردیم که شاید هایدا نشانی را اشتباه داده باشد. چون فضای آنجا به حضور مسافرخانهای قراضه میدان نمیداد. خلاصه پس از قدری چرخیدن دور خودمان، مکان مورد نظر را پیدا کردیم. جایی بود کوچک و جمع و جور و شیک، که با چند پله به سطح زمین متصل میشد. وقتی وارد شدیم یک جوان چینی خوش خنده و پر سر و صدا که با دختر خانمی ملازمت میشد از ما استقبال کرد و اتاق بسیار بزرگی با سه تخت و دستشویی و حمام مفصل را نشانمان داد و گفت اینجا را برایمان در نظر گرفته. هم اتاق از سرمان زیاد بود و هم مسافرخانه از آنچه فکر میکردیم خوشنماتر بود. با خوشحالی کلید را از او گرفتیم و آمدیم کولههایمان را باز کنیم که دیدیم خودش هم آمد و همراهمان نشست در اتاق! خلاصه آن که متوجه شدیم این دوست تازهمان خانهای در اینجا داشته و اتاقهایش را جدا کرده و مسافرخانهای از دلش بیرون آورده است. اما انگار خیلی تازه کارش را شروع کرده بود و ما آنجا مشتری دیگری جز خودمان ندیدیم.
به زودی معلوم شد جوان میزبانمان که اول خودش را چانگ معرفی کرده بود، مسلمان است و با اسم دینیاش –ابراهیم- صدایش میزدیم. آدم بسیار مهربان و یاریگری بود و قدری هم بیشفعال. با سر و صدا آمد و همان دقایق اول گوشی همراه پویان را گرفت و کلی نرمافزار خوب و عالی رویش ریخت که برای ترجمهی حرفها به چینی و برعکس کاربرد داشت. در چین فیسبوک و تلگرام به کلی فیلتر میشود و هیچکس از آنها استفاده نمیکند. در مقابل دولت یک سیستم گسترده و کامل از نرمافزارهای جایگزین را برای مردم طراحی کرده که شبکههای اجتماعی روی آن سوار میشوند و مشهورتریناش ویچَت نام دارد که چیزی مثل تلگرام است و یکی دیگر هم کیو کیو است که کارکردی مشابه فیسبوک دارد. این شبکهها ویژهی چین است و مردم باقی جاهای دنیا به آنها نپیوستهاند، و در کنار مربوط کردن مردم به هم، به عنوان یک سیستم جاسوسی دولتی و شنود دایمی هم کاربرد دارند. چنان که پویان چون شغلش با سفر به چین گره خورده، این نرمافزار را روی گوشیاش نصب کرده بود و میگفت بیشک از آن راه پیغامهایش توسط دولت چین شنود میشود.
بسته شدن اینترنت در چین و مرزبندی شهروندان با جهان خارج یک دهه پیش که به چین سفر کرده بودیم چندان جدی نبود و خودمان به سادگی در کافهنتها آن را دور میزدیم و وارد فیسبوک میشدیم. طی این سالها سرمایهگذاری دولتی عظیمی روی این موضوع شده بود و اینترنت ملی که رویای بسیاری از سیاستمداران محافظهکار ایرانی است به کمال در آن سامان استقرار یافته است. اما میتوانم چنین سیاستی را با برنامهی ابلهانهی امپراتوران چینی در قرون میانه مقایسه کنم که با ممنوع کردن ساخت کشتی اقیانوسپیما و تلاش برای منزوی کردن مردمشان از باقی جاهای دنیا، در عمل به پرتغالیها و اسپانیاییها میدان دادند تا سرور دریاها شوند و به ابرقدرتهایی تبدیل شوند، که چین میتوانست زودتر و سریعتر همتایشان باشد. در کل این یک قاعدهی سیستمی است که ناتراوا شدن مرزهای سیستم پیچیدگی درونیاش را کاهش میدهد و به این شکل تواناییاش برای سازگاری با تنشهای محیطی را کم میکند.
پس از گپ و گفتی با ابراهیم زدیم بیرون و باز در شهر چرخیدیم. در رستوران بزرگی که روبروی مجتمع مسکونی بود و کبابهای خوبی داشت –اغلب با گوشت خوک- نشستیم و کبابی مفصل خوردیم. صاحب رستوران و کارگرانش همه مسلمان بودند و در کارشان –که بخشیاش پختن گوشت خوک بود!- چیره دست. رئیس بزرگ که مردی با تیپ غیرچینی – و تقریبا شبیه ارمنیها- بود آمد و عکسی هم با هم گرفتیم. جالب آن که وقتی داشتیم از رستوران بیرون میآمدیم، یک دختر جوان محجبه که با مردی –احتمالا شوهرش- در رستوران و میز کناریمان نشسته بود، دنبالمان آمد و به زبان پارسی آمدنمان به شینینگ را خیرمقدم گفت. من و پویان که شگفتزده شده بودیم، پرسیدیم پارسی را از کجا یاد گرفته و گفت مدتی با شرکتهای ایرانی کار میکرده و اینطوری زبان را یاد گرفته است. به نسبت روان هم حرف میزد و خیلی با ادب از ایرانیها تعریف میکرد و خوشامدمان گفت. ما هم در حالی که هنوز دو سه ساعت نگذشته در این شهر احساس در خانه بودن پیدا کرده بودیم، آخر شبی به مسافرخانهی ابراهیم بازگشتیم و خسته و کوفته از ماجراهای آن روز به خواب رفتیم.
ادامه مطلب: سهشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۵
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب