پنجشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۷
طبق معمول صبح زود بیدار شدیم و رفتیم که گردشی در شیان بکنیم. شیان که کهنترین پایتخت و یکی از قدیمیترین شهرهای چین محسوب میشود، امروز شهری است به بزرگی تهران با دوازده میلیون نفر جمعیت که مرکز استان شیآنشی است. دفعهی پیش که نزدیک ده سال پیش به اینجا آمده بودیم، جمعیت شهر هشت میلیون نفر بود و این رقم تا همین سه سال پیش فقط تا ۸/۷ میلیون نفر رشد کرده بود. جهش جمعیتی شیان و تبدیل شدناش به کلانشهری عظیم مثل تهران طی همین سه سال گذشته و با شتابی چشمگیر انجام پذیرفته بود. طوری که در جامعهشناسی شهری از این شهر به عنوان نمونهای از اثر مکندهی شهرها برای جمعیت یاد میکنند.
در دوران باستان مرکز فرهنگ و تمدن چینی در نواحی اطراف شیان قرار داشته و به همین خاطر نقطهی پایانی راه ابریشم محسوب میشده است. آرامگاه اولین امپراتور چین –شی تی هوانگ- در این منطقه قرار داشته و آن لشکر سفالی مشهور که از آن مقبره پاسداری میکنند در چند کیلومتری شیان قرار گرفته و دفعهی پیش که به این شهر آمده بودیم مفصل از آن بازدید کرده بودیم.
شیان در زبان چینی از دو بخش شی و آن ( 西安) تشکیل شده و روی هم رفته «صلح باختری» معنی میدهد. هستهی قدیمی شهر در اواخر هزارهی اول پیش از میلاد شکل گرفته و این دورانی است که چینیها آن را ژوی غربی مینامند. در این هنگام دو شهر کوچک به نام فِنگ و هائو در دو کرانهی روبروی رود فِنگ شکل
گرفت، در آنجا که به رودخانهی وِئی سرریز میشود. در این دوران هنوز چین دولت پادشاهی نداشت و چینیها در مرتبهی ابتدایی دولتشهری قرار داشتند. بعدتر این دو شهر با هم درپیوست و فنگهائو نامیده شد و با پایتخت دولت چین که شیانیانگ نامیده میشد جایگزین گشت. دولت چین یکی از دولتشهرهای قدیمی این منطقه بود و همان است که اسم خود را به کشور چین داده و نخستین خیز برای تاسیس پادشاهی و فتح سرزمینی بزرگ را در اوایل عصر اشکانی به انجام رساند. با این که شی تی هوانگ در فتح بخشی بزرگی از چین شرقی کامیاب شد و لقب اولین امپراتور را پیدا کرد، اما دولتش نپایید و پس از مرگش به سرعت فروپاشید. اولین دولت واقعی در چین که از مرتبهی دولتشهری و پادشاهی اولیه فراتر میرفت و اتحادی سیاسی در این قلمرو تولید میکرد، دولت هان بود که همزمان با حکمرانی مهرداد اول اشکانی در اطراف همین شهر شکل گرفت و پایتختش در همین جا قرار داشت، که آن وقتها چانگآن (長安: یعنی صلح همیشگی)نامیده میشد و محلههای جنوبی شیان امروزین را در بر میگرفت.
آن روز عصر من شیان را به سوی پکن ترک میکردم. از این رو چند کار بود که باید انجام میدادیم. مهمتر از همه این که میبایست پولهایمان را به یوآن تبدیل میکردیم. پویان پیشتر هشدارهایی در این مورد داده بود که نوعی تحریم عجیب و غریب ایرانیها در بانکهای چینی به چشم میخورد. این اطلاعات را دوست عزیزمان رضا پوررضا در اختیارمان گذاشته بود و او یکی از دوستان قدیمی پویان بود که با واسطهی او من هم از دوستیاش بهرهمند شده بودم. این رضای ما آدمی به راستی شگفتانگیز بود. نخستین بار با پویان در یکی از برنامههای کوهنوردی کانون خورشید شرکت کرد و آنجا برای نخستین بار همدیگر را دیدیم. مهندسی بود که میگفت در کار مصالح ساختمانی و سنگبری فعال است. بعدتر پویان گفت که کار اصلیاش تجارت است و خودش بعدتر گفت بیشتر به صنعت لبنیات علاقه دارد. خلاصه تا مدتها برای من روشن نبود که شغل او دقیقا چیست. تا این که ازدواج کرد و چون همسرش اهل شهرک اکباتان بود یک جورهایی همسایه شدیم و بیشتر او را میدیدم و کم کم متوجه شدم که همهی این کارهایی که میگویند را با هم دارد انجام میدهد. پانزده سال پیش که با بر و بچههای خورشید به سفری پر ماجرا در ایران شرقی رفتیم، با سخاوت تمام ما را در کارخانههای ماستبندیاش مهمان محصولاتش میکرد، و این کارخانهها در آن زمان در شهرهای زیادی مستقر بود. وقتی بار پیش به چین آمدیم، در شهر سوژو مهمان شخصی بسیار دوست داشتنی و مهربان شدیم به نام عباس، که برادرزن رضا بود، و حالا هم که به چین میآمدیم باز از راهنمایی و پشتیبانی رضا برخوردار بودیم که این بار خودش در چین زندگی میکرد و کارخانهی لبنیات مفصلی در این سرزمین راه انداخته بود. رضا آن شب به شیان میرسید و متاسفانه چون زودتر عازم سفر به پکن بودم نمیشد که دیداری تازه کنیم. هم او بود که پیشتر هشدار داده بود که بانکهای چین اسم ایران را از کشورهای رسمی طرف حسابشان خارج کردهاند و به همین خاطر در عمل به ایرانیها خدماتی ارائه نمیکنند. حتا رضا هم پولهایش را داده بود دست کارمندان چینیاش و آنها حسابهایش را برایش نگهداری میکردند و کارهای بانکیاش را انجام میدادند.
این خبر به نظرم خیلی باورنکردنی میرسید. چون در این حالت مسافران ایرانیای که یوآن نداشتند و در چین میخواستند پولشان را تبدیل کنند میبایست به دلالهای غیرقانونی و بازار سیاه مراجعه کنند و عجیب بود که یک سیستم بانکی به عمد بازار سیاهی در حاشیهی خود ترشح کند. با این همه پویان هم تایید میکرد که ماجرا به همین شکل است و میگفت بار پیشین که به چین آمده نتوانسته پولش را تبدیل کند و از بازار سیاه یوآن خریده، و البته میگفت نرخی که دلال بازار سیاه داده بود بد نبوده و حتا قدری از میزان برابری رسمی بهتر هم بوده است!
با این زمینه صبح آن روز را گذاشته بودیم برای تبدیل یورو به یوآن. ما همزمان با سقوط ارزش تومان سفرمان را آغاز کرده بودیم و احتمالا از آخرین مسافرانی بودیم که هزار یورو ارز مسافرتی دولتی را دریافت کردیم. تا آن لحظه بخش اول پولمان که در ایران به یوآن تبدیل شده بود ته کشیده بود و به خصوص من برای ادامهی سفرم به تبدیل پول نیاز داشتم. پویان چندان نگرانی در این مورد نداشت چون همان شب مسافرهایش از استرالیا میرسیدند و میشد به اسم آنها راحت پول را تبدیل کرد.
در بانک اولی پسر جوانی که متصدی این کار بود مراحل اداری را انجام داد تا رسید به جایی که میبایست تبدیل را در رایانهاش ثبت کند، و آن وقت گیر قضیه نمایان شد. همانطور که پویان و رضا گفته بودند، گزینهی
ایران در فهرست کشورهای بانک غایب بود و از این رو جوانک مانده بود که چه بکند. بعد از این که با وظیفهشناسی پنج شش بار تلاش کرد تبادل مالیمان را ثبت کند، گفت که سیستم کامپیوتر بانک اختلالی پیدا کرده و باید صبر کنیم تا رئیسش بیاید و از او صلاح و مشورت کند. ما خداحافظی کردیم و از بانک بیرون آمدیم. چینیام اینقدر خوب نبود که بگویم اختلال از رایانه و بانک آنها نیست، بلکه از سیاستمداران فاسد و کمهوش ایران است که جنسهای بنجل چینی را مثل مستعمرهای رام طی هشت سال به بهای گزاف میخریدند و به همین خاطر وقتی در دوران پسامحمودی دولت تازه این جریان ابلهانه را قطع کرد، با چنین واکنشی روبرو شده بودند و آنقدر هم اقتدار و جربزه نداشتند که بتوانند از شهروندانشان در این موارد دفاع کنند.
با پویان راه افتادیم و رفتیم بانک دیگری را پیدا کردیم. در این یکی یک دختر ظریف و بسیار خوشاخلاق که انگلیسی هم بلد بود سراغمان آمد و راهنماییمان را به عهده گرفت. فرمها را برایمان آورد و دوباره پر کردیم و در صفی به نسبت طولانی منتظر ماندیم تا نوبت مان برسد. آنجا بود که سویههای دیگری از شیوهی کار در چین را هم دیدیم. تا آن موقع ما فقط از زاویهی جهانگرد با چینیهایی برخورد کرده بودیم که بسیار مهماننواز بودند و برای خدمت به خارجیها آمادگی چشمگیری داشتند. در آن بانک اما شیوهي خدماتدهیشان به خودِ چینیها را دیدیم. همه چیز در فضایی رخوتانگیز و با سرعتی بسیار بسیار کند پیش میرفت. یعنی کارهایی بانکی که در ایران شاید ده دقیقه بیشتر به درازا نمیکشید، به سادگی نیم ساعت و چهل دقیقه وقت میگرفت. در یکی از باجهها که پیرمردی به ظاهر روستایی پشت گیشه نشسته بود و با شکیبایی نیم ساعتی منتظر بود که خانم مسئول گیشه بیاید و کارش را راه بیندازد. یک ساعتی نشستیم و دیدم وقتمان دارد خیلی تلف میشود. به خصوص که اصولا معلوم نبود آخرش کارمان را انجام بدهند یا نه. پویان که اطمینان داشت انجام نمیدهند و اگر چنین میشد این وقتی که تلف کرده بودیم واقعا مایهی سوزش بود. خلاصه همان دختر خانم را صدا زدم و پرسیدم کارمان چقدر طول میکشد. دو باری این کار را تکرار کردم تا این که متوجه شد ممکن است روابط ایران و چین برای قرن آینده تیره شود، و به فکر چاره افتاد. با درایت تمام گشت و کسانی که نوبت گرفته بودند و به علتی از بانک رفته بودند را پیدا کرد و به این شکل نوبت ما را چند نفری جلو انداخت. طوری که فقط یک نفر جلویمان باقی ماند. بعد هم با او صحبت کرد و اجازه گرفت که اول کار ما انجام شود و طرف هم که خانم چینی میانسال و مهربانی بود با خوشرویی قبول کرد. در نتیجه پشت گیشه قرار گرفتیم با پانصد یورو در دست. پشت گیشه دختر خانم دیگری نشسته بود که میتوانست به سادگی در ارتش سرخ کمیسر سیاسی کمونیستی بشود. چون عضلات چهرهاش به کل غیرفعال بود و کمابیش به روبوتی شباهت داشت. پول و فرمهای ما را گرفت و مثل یک ماشین شروع کرد به کار. اما با این که آدمآهنیوار مینمود، آدمآهنی خیلی وظیفهشناسی بود. چون بیشتر از خودمان گیر داد که حتما کارمان انجام شود. وقتی به رایانهاش خیره شد و حرکاتی غیرعادی انجام داد فهمیدیم گاومان زاییده و به غیاب کشور باستانی ایران در میان کشورهای مشروع جهان پی برده است. اما بر خلاف تصورمان این موضوع باعث نشد از انجام کارمان دست بردارد. شروع کرد کارهای مختلفی انجام دادن که چون قیافهاش اینجوری بود و شادی و غم و ترس و خشم و این چیزها را نشان نمیداد، نمیشد فهمید هرکدام از این کارها چقدر موفقیتآمیز بوده است. خلاصه با چند نفری هم صحبت کرد و آخرش یوآنها را به ما داد و من شک دارم که شاید به اسم یک چینی کار را راه انداخته باشد.
ما در حالی که شاد و شنگول و سپاسگزار بودیم از بانک بیرون آمدیم و بعد یک دفعه متوجه شدیم که یکی از بدیهیترین کارهای بانکی را انجام دادهایم و به خاطر به رسمیت شمرده شدنِ ابتداییترین حقوق انسانیمان –یعنی حقِ داشتن پول!- اینقدر خوشحال شدهایم. با الهام از اوضاع مشابه ایران یاد آن وزیر مکاری افتادیم که در کشور حاکمی مستبدی …زیدن را ممنوع کرده بود!
حدود ساعت یازده بود که حقوق انسانیمان برآورده شد. تا عصر وقت داشتیم و تصمیم گرفتیم پشت صحنهی شیان را ببینیم. برای همین از مرکزهای توریستی فاصله گرفتیم و دنبال بازارهای محلی و کوچه پس کوچههای محلههای داخل شهر گشتیم. شاهرگی را پیدا کردیم و همان را دنبال کردیم. از کوچهی بسیار باریک و بسیار درازی –گمانم دو کیلومتری میشد- گذر کردیم که دو طرفش دستفروشها چیزهای بسیار متنوعی روی زمین چیده بودند و میفروختند. از بارانی و پالتو گرفته تا بذر نیلوفر، و از مرغ و خروس زنده گرفته تا سنگ! ما هم برای این که نشان بدهیم پولهایمان را تبدیل کردهایم، نفری یک پیراهن چینی قرمز جیغ خریدیم، با این نیت که وقتی برگشتیم تهران یک مهمانی برای همسفرهای قدیمیمان بگیریم و با آن لباسها که یونیفرم بچههای چالهمیدان شیان بود، در آن حاضر شویم.
در راه طبق معمول یکی دو رستوران پیدا کردیم و یکی دو ناهار خوردیم و در یکیشان که خوراک بسیار گوارایی هم داشت، ساعتی نشستیم و به همدیگر انگارهی سفر دادیم و بازخوردهایی که سودمند میدانستیم را در مقام همسفر به هم منتقل کردیم. بعد از ظهر بود که بالاخره از قعر شیان بیرون آمدیم و رفتیم به مسجد جامع شهر. پیشتر هم یک دهه پیش اینجا آمده بودم و همه چیز به همان شکل بود، با این تفاوت که فضا توریستیتر شده بود و جمعیت مومنان کمتر. ساعتی آنجا نشستیم و خستگی در کردیم و گپ زدیم. بعد به هتلمان بازگشتیم و من دوشی گرفتم و وسایلم را جمع کردم و برادرخواندهی عزیزم پویان را بدرود گفتم و پیاده به سمت ایستگاه قطار راه افتادم.
یک ساعتی زودتر از موعد راه افتاده بودم که در مسیر هم گردشی بکنم. کولهام را برای این سفر سبک بسته بودم و برای همین مزاحمتی برایم ایجاد نمیکرد. به این شکل یکی دو ساعتی در خیابانهای اصلی شهر گشتم و یک بوستان زیبا و بزرگ را هم دیدم و بعد به ایستگاه قطار شیان رفتم که در میانهی شهر و کنار حصار قدیمی پایتخت قرار داشت. آنجا سوار شدم و به سوی پکن حرکت کردم. راهی دراز در پیش داشتم و بیشتر وقتم را روی صندلیای در راهروی قطار نشستم و چشماندازهای سرزمین پهناور چین را تماشا کردم و نکاتی که دربارهی طرح کتاب جدیدم به ذهنم میرسید را یادداشت کردم.
ادامه مطلب: جمعه ۱۳۹۷/۲/۲۸
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب