جمعه ۱۳۹۷/۲/۲۸
وقتی در پکن از قطار پیاده شدم به الگوریتمی مراجعه کردم که پویان برای یافتن هتلام به دستم داده بود. در همان ایستگاه مسیر متروی مورد نظرم را پیدا کردم و در قطار شهری نشستم و در ایستگاهی که کنارش خیابان شیژیمِن قرار داشت پیاده شدم. خیابان را یک بار به سمت بالا طی کردم و نتوانستم هتل را پیدا کنم. از یکی دو رهگذر کمک خواستم و آنها نشانی را بر گوشیشان وارد کردند و با نشان دادن مکان هتل بر نقشهای راهنماییام کردند. هتل جایی به واقع پرت پنهان شده بود. کوچهی باریکی که ابتدایش زنجیر و دروازه هم داشت و به ملک خصوصی شبیه بود، به حیاطی وسیع منتهی میشد که کازینوی مفصلی در آن ساخته بودند. گوشهی این قمارخانه دری کوچک بود که اگر از پلههایش بالا میرفتی و واردش میشدی به مسافرخانهی مورد نظر میرسیدی. در واقع کل این مسافرخانه را با قطعات پیش ساخته در فاصلهی بین ساختمان کازینو و ساختمان کاریاش ساخته بودند، که انگار نوعی مرکز اداری ارتش بود. چون آن هم با کوچهای و زنجیری و دروازهای از جهان خارج جدا میشد و نگهبانی مسلح مقابلش کشیک میداد.
صاحب مسافرخانه پسر جوانی بود با بدن چاق و گنده که کنارههای سرش را تراشیده بود و تاج خروسی در آن میان باقی گذاشته بود و وسط پیشانیاش را هم با چیزی مثل واکس یا قیر سیاه کرده بود. یعنی به کلی قیافهای نامعمول داشت. بسیار هم شل و وارفته بود و همیشه به نظر میرسید همین الان از خواب بیدار شده باشد. نام و نشانم را گفتم و دختری که دستیارش بود به رایانهاش نگاهی انداخت و تایید کرد که برای من اتاقی گرفته شده است. گفت از ظهر اتاق را تحویل میدهد و در نتیجه کولهام را آنجا گذاشتم و رفتم که شهر را قدری بگردم.
مهمترین برنامهام طی اقامت در پکن بازدید از موزهها بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای دست گرمی مسیرهای دستیابی به موزهها را جستجو کنم. نتیجهاش آن شد که هر سه موزهای که میخواستم ببینم را در همان صبح تا بعد از ظهر بازدید کنم!
اول به سراغ موزهی ملی چین رفتم که در میدان تیانآنمن قرار داشت و بار پیشین که به چین سفر کرده بودیم، برای انبارگردانی تعطیلش کرده بودند. انبارگردانیاش در واقع بیش از ده سال به درازا کشیده بود و حالا با خدمات و چینشی نو به روی گردشگران باز شده بود. از همه مهمتر آن که بلیتاش هم مثل باقی موزههای چینی رایگان بود و این عاملی بود که هزینههای سفرم را بسیار کاهش داد. چون در عمل به طور متوسط روزی یکی دو موزه میدیدم و اگر قرار بود برای همهشان پول بلیت بدهم بیچاره میشدم!
راه را خیلی سریع و راحت پیدا کردم. با مترو به میدان تیانآنمن رفتم و وارد موزه شدم. بر خلاف آنچه که در اخبار خوانده بودم صفی طولانی در کار نبود و نیازی نبود پیشاپیش برای بازدید ثبت نام کنیم. رفتم و دیدار از موزه را از طبقهی زیرزمین شروع کردم که به آثار پیشاتاریخی و باستانی چین مربوط میشد. این آثار دورههایی را در بر میگرفت که چینیها همچون دودمانهایی تاریخی و متمرکز از آن یاد میکنند و وانمود میکنند در آن هنگام دولتی متمرکز و فراگیر داشتهاند. در حالی که چنین نیست و منظورشان از دورههایی مثل شانگ و شیا اعصار اساطیری است و دورانهای بعدیاش –مثل دورهی بهار و پاییز و دورهي ایالتهای جنگاور- در اصل به نظم دولتشهری باز میگردند و دورانی هستند که چین ابتداییترین نهادهای سیاسی یعنی دولتشهرها را پدید آورده است. تاریخ چین از حدود ۱۶۰۰ پ.م آغاز میشود و این دورانی است که اولین نشانههای خط و قدیمیترین آثار از دولتشهرها را در این کشور میبینیم. با این همه آثار تمدن مادی چین در هزارهی دوم پیش از میلاد بسیار اندک هستند و گرانیگاهش در غرب و منطقهی ترکستان قرار دارد که در آن دوره آریاییهای سکا و تخاری در آن دست بالا را داشتهاند و سرریزی از تمدن ایرانی به فراسوی پامیر و هندوکوش بوده است. از اوایل هزارهی اول پ.م دولتشهرهای درست و حسابی در چین داریم و عصر تاریخی مدونشان شروع میشود و در قرن سوم پیش از میلاد یعنی همزمان با تاسیس دولت اشکانی به ظهور اولین دولت بزرگ چینی میانجامد که دولت هان است. تاریخهای رسمی چینی البته همهی اینها را بسیار مغشوش –و اغلب آمیخته با تحریف و اغراق- روایت کرده است. طوری که عوام فکر میکنند شانگ و شیا نام دودمانهایی مشخص بوده و دولتهایی مثل ژو بر سراسر چین حکومت میکردهاند. در حالی که این شبیه این است که بگوییم تاریخ ایران از چهل هزار سال پیش شروع میشود و اولین دودمانش هم پیشدادیان بودهاند، بعد هم گمان کنیم که جمشید و فریدون و کیومرث شاهانی تاریخی بودهاند.
بخش باستان موزهی ملی پکن بسیار دیدنی بود. بار پیش که به چین سفر کرده بودم موزهی شانگهای را دیده بودم که بسیار غنی بود و اشیای چشمگیری داشت، اما توضیحاتی که پای اشیاء گذاشته بودند گاهی به چرند محض پهلو میزد و مثلا تاریخ برخی از ظرفهای مفرغی را ۳۶۰۰ پ.م زده بودند، در حالی که در این تاریخ چین هیچ نوع فلزی نداشته و مفرغ تازه دو هزار سال بعد در دوران شانگ در چین کاربرد پیدا میکند. در موزهی پکن پس از این انبارگردانی تاریخی خطاهایی از این دست دیده نمیشد و تا جایی که من دیدیم تاریخها و مکانها را با دقت و درست ثبت کرده بودند. هرچند آن چینیسازی مزمن همچنان باقی بود و بسیاری از آثار که در ترکستان و قلمروهای ایرانی کشف شده بود را بدون اشاره به این که فرهنگ سازندهشان آریایی و سکا و غیرچینی بوده، چینی فرض کرده بودند و آنها را به ریش همان دودمانهای تخیلی چینی بسته بودند. در بسیاری از موارد هم اسم دودمانهای غیرتخیلیای را آورده بودند که در چین همزمان با این آثار وجود داشته، اما محدود به جغرافیایی متفاوت بوده و ربطی به آن آثار نداشته است. این مثل آن است که هرچه در سراسر ایران زمین در سال ۲۰۰۰ پیش از میلاد کشف شده را ایلامی بدانیم یا بگوییم شهر سوخته نمونهی فرهنگ سومری است. حدسم آن است که باز شدن دروازههای چین به روی خارجیان و افزایش رفت و آمد بازدید کنندگان غیرچینی باعث شده در پراندن تاریخها و پیشینهتراشیها دقت بیشتری بکنند، اما سیاستشان که تاریخسازی برای تمدن چینی بوده دست نخورده باقی مانده است. این سیاست هم به نظرم واقعا ابلهانه آمد. چون چین به خودیِ خود تمدنی بزرگ و درخشان است و نیاز به این دروغپردازیها ندارد تا دستاوردهای فرهنگهای بیرون از خودش را هم به نافاش ببندند.
پس از دیدار از موزهی ملی راه افتادم به سمت موزهی تاریخ طبیعی پکن. این موزهی مشهوری بود که بسیاری از فسیلهای مهم یافته شده در بیابان گوبی و مغولستان را به آنجا منتقل کرده بودند. باز با مترو رفتم و در ایستگاه مناسب پیاده شدم. اما فاصلهی موزه تا ایستگاه به نسبت زیاد بود و چون آفتاب داغی میتابید قدری تبخیر شدم تا پیدایش کنم. موزهی مرتب و بزرگی بود، اما اندوختهاش از آنچه که فکر میکردم کمتر بود. در برنامهام گذاشته بودم که دو روز برای دیدناش بیایم، اما دیدم میشود یکباره آن را دید و مسیرش هم ناهموار و دور بود. بنابراین تا بعد از ظهر و پایان وقت کاری موزهها همان جا ماندم و سنگوارهها و نمونههایش را دیدم. یک جنبهی این موزه که برایم جالب بود ابزارهای کمک آموزشی و شیوهی ارتباطگیریشان با مخاطب بود، که هم از موزههای ایران بسیار پیشرفتهتر بود و هم خودش جای نوآوریهای فراوان داشت.
بعد از دیدار از موزه به سوی مسافرخانهمان بازگشتم. ساعتها از ظهر گذشته بود و میزبان مهیبام کلید اتاقی را داد و خودم رفتم و پیدایش کردم. اتاقی بود بسیار کوچک با چهار تخت چپیده کنار هم. هیچکس هم داخلش نبود. کولهام آن جا گذاشتم و چیزکی خوردم. این را هم بگویم که موزهگردی برایم وقتی باقی نگذاشته بود که ناهار بخورم. برای همین بسیار بسیار گرسنه بودم. در راه برگشت به مسافرخانه هم که همهاش در مترو بودم و در خیابانهای برهوت اطراف موزه رستوران خوبی پیدا نکردم. امیدوار بودم در مسیر خیابان شیژيمن بتوانم رستوران مناسبی پیدا کنم، اما با کمال حیرت متوجه شدم این خیابان تنها خیابان اصلی و بزرگ کشور پهناور چین است که در کنارش هیچ رستورانی وجود ندارد. فقط یک رستوران قراضه در گوشهای بود که بسیار تاریک و خلوت بود و به دلم ننشست که آنجا غذا بخورم. این بود که در راه قدری در خیابانهای اطراف مسافرخانه پرسه زدم و برای جلوگیری از تلف شدن از گرسنگی دو فروشگاه پیدا کردم و از آنجا خوراکیهایی گرفتم. یکیشان مغازهی عجیب و غریبی بود که همه چیز میفروخت و در آستانهاش خانمی چاق و مسن که شبیه زنان خانهدار بود غذاهایی را که پیشاپیش پخته بود، در کیسه میریخت و به ملت میفروخت. چون بیشتر غذاهایش جلبک و قارچ و گیاهان ناشناخته بود از خرید در آنجا منصرف شدم. بغل دستیش سوپرمارکتی بود که غذاهای آمادهی بستهبندی شده میفروخت. دامپلینگهایی خریدم و با کمک فروشندهها در اجاق ماکروویوی که داشتند داغش کردم و به همراه مقداری سالاد و ماست و هله هولهی دیگر به اتاقم بردم و همه را در یک حرکت در افق معدهام محو کردم!
وقتی از خوردن فارغ شدم ساعت پنج عصر شده بود. موزهها بسته بود و بهترین برنامهی پیشارویم این بود که گردشی در شهر بکنم و پکن را پس از نُه سال دوری دوباره وارسی کنم. باز برای ترابری دست به دامان مترو شدم و چند جای شهر پیاده شدم و گشتی زدم. یکیاش بازار بزرگی بود به اسم یونگآنلی که در بار پیش مقدار چشمگیری لباس را با قیمتی اندک خریداری کرده بودم. آنجا را با کمی پرس و جو پیدا کردم و از دیدن این که آن بازارچهی بزرگ و نیمهسنتی به فروشگاهی بزرگ و شیک تبدیل شده و قیمتهای کالاها هم جهشی کیهانی کرده، یکه خوردم. مشتریان همچنان خارجی بودند و بسیاری از آن مغازههای قدیمی هم در تناسخی پر زرق و برق به جای خود باقی بودند، اما شمار ایرانیها در آنجا کاملا افت کرده بود و تقریبا برابر صفر بود و دلیلاش هم معلوم بود و به افول ارزش پول ملیمان مربوط میشد.
شام را هم در رستورانی همان حوالی خوردم و شامگاه به خانه بازگشتم درحالی که پاهایم –که از قبل هم تاول زده بود- دردناک شده بود. دوشی گرفتم و به اتاقم رفتم. دیدم در این فاصله دو هماتاقی پیدا کردهام. یکیاش مردی کانادایی بود که وقتی فهمید ایرانی هستم خیلی تحویل گرفت و از شیفتگیاش به فرهنگ کهن ایرانی تعریف کرد. دیگری جوان چینی عینکی و کمرویی بود که در تخت پایینی من مستقر شده بود (من طبق معمول این موارد تخت بالایی را برداشته بودم) و به همین خاطر تماس چشمی برقرار نمیکرد و به کل ساکت بود.
ادامه مطلب: شنبه ۱۳۹۷/۲/۲۹
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب