شنبه ۱۳۹۷/۲/۲۹
بامدادان ساعت شش از خواب بیدار شدم و برای گردش در پکن از مسافرخانه بیرون زدم. موزهی ملی که اولین بازدید رسمی صبحم بود ساعت نُه و نیم باز میکرد و به این ترتیب چهار پنج ساعتی برای گردش فرصت داشتم. تنها ایرادی که در کار بود، به دردناک شدن پاهایم مربوط میشد. طی این سفر چنان که با خودم قرار گذاشته بودم هر روز بین بیست تا سی کیلومتر راه رفته بودم. کفشم در ابتدای کار راحت نبود و باعث شده بود کف پایم و بین انگشتانم تاول بزند، اما پوستم با سرسختی شایان تحسینی مقاومت کرده و زخم نشده بود. چون همچنان به راهپیماییهای روزانهام ادامه میدادم تاولها به تدریج کوبیده شده بودند و خونمردگیای درشان رخ داده بود. یکی از کارهایی که آن روز صبح کردم آن بود که باندی خریدم و پاهایم را در باند پیچیدم و یک روزی همینطوری بود تا آن که پوست کف پا ترمیم شد و بعد از آن دیگر مشکلی نبود و پاهایم با این شرایط سازگار شد. در حدی که فکر کنم اگر سفرم یکی دو ماه دیگر ادامه پیدا میکرد، سُم در میآوردم!
آن روز صبح اول با مترو به محلهی شیدان رفتم و در آنجا گردشی کردم. تازه ساعت شش صبح بود و هوا روشن شده بود و خلق انقلابی چین همگی در خواب ناز به سر میبردند. بنابراین تنها با لاشهای از شهر روبرو بودم که زندگی و حرکتی در آن دیده نمیشد. چرخی در آنجا زدم و بعد به خیابان فوجیانگلی رفتم که طی سفر پیشینام پاتوقمان بود. بار پیشین که اینجا بودم خیابانی باریک و بسیار شلوغ بود با دکههایی در دو سو که خوراکیهای عجیب و غریب میفروختند، و فروشگاههایی بزرگ و کمشمار که هر از چندی در آن میان سر بر میکشید و توریستها را به سوی خود میخواند. این بار که پس از یک دهه به آنجا بازگشتم، خیابانی پهن و سنگفرش شده و تر و تمیز دیدم با ساختمانهای بلند و فروشگاههای فراوان و شیک که سراسر کنارهی خیابان را پر میکرد. خیابان را گشتم و باند برای پاهایم را از داروخانهای در همان جا خریدم. دکتر داروساز که مرد مسن فرهیختهای بود گیر داده بود که بداند باندها را برای چه میخواهم. وقتی پاهایم را به او نشان دادم قدری وحشت کرد و تا جایی که از زبان چینی آب نکشیدهی من و مهارت او در زبان اشاره بر میآمد، میگفت باید تاولها را شکافت و مایع درونش را تخلیه کرد. برایم دشوار بود توضیح دهم که تجربههایی شبیه به این داشتهام و سیستم گردش خون خودش مایع را تخلیه خواهد کرد. این بود که با همان هیجانی که داشت حرفهایش را تایید کردم و باندها را برداشتم و آمدم بیرون!
گردش من ادامه یافت تا این که دیگر ساعت هشت صبح شد و مردم از خانههایشان خارج شدند. رستورانها هم کم کم باز کردند و در همان فوجیانگلی جایی را پیدا کردم که خیلی شلوغ بود و مشخص بود چینیهای اصیل و نژاده میروند آنجا صبحانه میخورند. من هم رفتم و چند دامپلینگ بسیار خوشمزه با یک سوپ ارزن افتضاح گرفتم و سوپ را تماشا کردم و پیراشکیها را خوردم. این را هم بگویم که آشپزی چینیها مایهی احترام و ارادت قلبی من است، اما چند نکته را در آن درک نکردم. یکیاش همین اصرارشان برای آن بود که همراه با پیراشکیهای بسیار خوشمزهای که صبحها میخوردند، یک کاسه سوپ بسیار بیمزه و رقیب را هم بخورند. این سوپ از نظر مزه دقیقا مشابه است با آب مقطر. یعنی دریغ از حتا ذرهای نمک که در آن بریزند. از آن عجیبتر محتوایش است. چون با توجه به آن اصولا نمیشود به آن گفت سوپ. این سوپ در واقع آب داغ است با کمی ارزن پخته و فکر کنم یادگاری است از دوران مائو و قحطیهای پیاپی چین که باعث میشد مردم به خوردن چیزهای عجیب و غریبی روی بیاورند. شگفتانگیز از سوپ ارزنی که آن بامداد روبروی من بود، عادت اهالی گانسو بود که آب تخم مرغ (یعنی پسماندهی آبی که در آن تخممرغ آبپز میکردند) را در کاسه میریختند و به عنوان سوپ همراه پیراشکیهای صبحانه میخوردند! پویان در کمال رشادت صبحگاهی یکی از کاسهها را گرفت و تا ته خورد، بی توجه به این که آب کدر تقریبا آبی درون کاسهاش هم از نظر ظاهر –و این طور که میگفت از نظر مزه هم!- با دوغابی که برای درزگیری سیمان کاربرد داشت، شباهت داشت.
حدود ساعت ده بود که به سمت میدان تیانآنمن راه افتادم و نیم ساعت بعد همزمان با گشوده شدن درهای موزه واردش شدم. به طبقهی اول رفتم و بخشی را تماشا کردم که به تاریخ معاصر مربوط میشد و هدایای رهبران کشورهای مختلف به مائو و بقیهی زمامداران کمونیست چینی در آن به نمایش درآمده بود. برایم جالب بود بدانم در دوران مائو که خفقان و کشتار در این کشور اوجی باورنکردنی را تجربه میکرده، چه کشورهایی از قلمرو ایران زمین چه هدایایی به صد مائو پیشکش کردهاند. این هدایا البته تنها به دوران مائو مربوط نمیشد و زمانهای پس از آن را هم در بر میگرفت. در میان این هدایا که بیشترش به خود مائو پیشکش شده بود، مایههای باستانانگارانه و ایرانمدارانهی هدایای کشورهای تراشیده شده از پیکر ایران بزرگ به ویژه برایم جالب بود. ازبکها نقاشیای از الغبیک در کنار پدربزرگش تیمور لنگ هدیه کرده بودند، جمهوریهای ارمنستان و آذربایجان شوروی جامهایی هخامنشی را بازسازی کرده و پیشکش داده بودند، و بشقابهای اهدا شده از سوی سوریه و ترکیه و شمشیر پیشکش یمن و فلسطین برای کسانی که به دیدن آثار تاریخی خو کرده بود و هنر ایرانی قرون میانه را میشناخت، بسیار آشنا بود. جالب بود که حتا دولت هند هم یک گلدان قلمزنی شده به سبک اصفهان به چین هدیه داده بود. در این میان هدیهی ایران هم جالب بود که یک آوند مسی قلمزنی شدهی زیبا بود که آقای خامنهای در زمان ریاست جمهوریاش آن را به خلق کمونیست چین هدیه کرده بود.
یک نمایشگاه دیگر که دیدنی بود اما شوق کمتری در من بر میانگیخت، به چینیهای چینی مربوط میشد. من از دوستداران چینیهای عتیقه هستم و به خصوص نمونههای اصل و قدیمی را بسیار میپسندم. اما راستش آنچه در موزهی ملی پکن دیدم چندان چنگی به دل نمیزد و بهترش را در موزههای دیگر پیشتر دیده بودم. تالار مربوط به مفرغهای باستانی ولی تماشایی بود و نمونههایی بسیار مشهور از هنر مفرغکاری چینی را از عصر شانگ (قرن پانزدهم پیش از میلاد) تا دوران مینگ (قرون میانه) در بر میگرفت و چندین اثر که شهرت جهانی داشت و پیشتر عکساش را دیده و دربارهاش خوانده بودم را در بر میگرفت. تالاری دیگر به سیر تحول سکههای چینی اختصاص داشت که چیزی بود در حد همان که در موزهی دون هوانگ چند روز پیش دیده بودم. یک بخش بسیار مهم از این موزه به تندیسهای بودایی مربوط میشد که در شهرهای سر راه ابریشم یافته و به موزه انتقال پیدا کرده بود. بیشتر تندیسها از سفال و با سبکهای هنری ویژهی قلمرو ترکستان ساخته شده بود که ترکیبی بود از استخوانبندی هنر ایران شرقی با آرایهها و پوستهای از هنر چینی دوران تانگ. برخی از نمونهها بسیار بزرگ بود و در ابعاد طبیعی ساخته شده بود و بودا و بودیساتواهای مهم را نمایش میداد.
پس از تماشای طبقهی اول موزه که چند ساعتی به درازا کشید، به طبقهی دوم رفتم. نیمی از ساختمان در آن طبقه تعطیل بود و از فضایش استفاده نکرده بودند، اما نیمی دیگر به نمایشگاه جالب توجهی اختصاص یافته بود که به مناسبت مارکس دویستمین سال تولد مارکس برگزار شده بود. این نکتهای طنزآمیز بود که بخشی از وقت من در ایران صرف بحث و کلنجار با مارکسیستهایی میشد که اغلبشان آثار مارکس را درست نخوانده بودند، و احتمالا در چشمشان در لشکریان دشمنان مارکسیسم دیو مهیبی جلوه میکردم. با این همه حقیقت آن بود که بخشهای ارزشمند و خلاقانه از آرای او را همیشه دوست داشتم، و این تعارضی نداشت با این که در نقد بخشهای نادرست و اشاره به پیامدهای فاجعهبار نظریهاش هم هیچ کوتاهی نمیکردم. حالا حساب کنید که از میان آن همه دلباختگان و دلسوختگان مارکس، تا جایی که فهمیدم فقط خودم بودم که چند ماه پیش در موزهی ارمیتاژ روسیه موزهی بزرگ مارکس را دیدم و حالا در پکن، که دو سرزمین پهناوری بودند که بیشترین ضربه را از نتایج اندیشهی این پیامبر مدرن خورده بودند.
نمایشگاه مارکس در موزهی پکن از آنچه که نخست گمان میکردم غنیتر از آب در آمد. چون به تازگی زندگینامهی عالی مارکس به قلم اشتیرنر را خوانده و آن را با متن قدیمی آیزایا برلین در این مورد مقایسه کرده بودم، حضور ذهن داشتم و عکسهای تاریخی و دستنوشتهها و اشیایی که به نمایش گذاشته بودند برایم کاملا معنادار و بسیار جذاب بود. در این بین این نکته توجهم را جلب کرد که سراسر دیوارها را –مثل موزهی ارمیتاژ- با تابلوهای عظیمی از مارکس و انگلس و کمونیستهای قرن نوزدهمی پوشانده بودند و جالب بود که در چین همهی این آلمانیها و انگلیسیها چشمهای بادامی داشتند!
یکی از بزرگترین گنجینههای این موزه دفترچهی دستنوشتهی کاپیتال بود که یکی از منابع اصلیای بود که جلد دوم سرمایه بعدتر از رویش تدوین شده بود. خط مارکس همانطور که زندگینامهنویساناش اشاره کرده بودند بسیار خرچنگ قورباغه و تقریبا ناخوانا بود، و این برایم بسیار جالب توجه بود که بخش عمدهی نوشتارهایی که در آنجا به نمایش گذاشته بودند –و بسیاریشان نامههایی به دوستان آلمانیاش بود- به زبان انگلیسی نوشته شده بود و در کل متن آلمانی در میانشان بسیار اندک بود.
پس از دیدار از طبقهی دوم آمدم از موزه بیرون بروم که دیدم در طبقهی همکف یک نمایشگاه از مجسمههای مدرن برپاست که معلوم است آثارش به سفارش حزب کمونیست چین ساخته شدهاند، چون مضمونهایی حزبی مثل خلق و طبقهی کارگر و مائو را زیاد نمایش میداد. برخیشان خوشساخت و زیبا بود و برخی دیگر زمخت و ناشیانه. در طی سفر کنجکاو بودم مجسمهسازی فرمایشی و حزبی چین را هم ببینم و این نمونهها که در موزهی ملی پکن به نمایش در آمده بود قاعدتا گل سرسبد این سبک هنری محسوب میشد. در کل برایم جالب بود که به ظاهر سبک هنری مورد نظر حزب نوعی مدرنیسم قالبی است که بین رئالیسم سوسیالیستی و هنر انتزاعی نوسان میکند.
بعد از ظهر بود که از موزه بیرون آمدم. یکسره به بازار بزرگ سنگ پکن رفتم که پانجیایوآن (潘家园旧货市场) نام داشت و قلب محلهای به نام چائویانگ محسوب میشد. یکی از علایق من گردآوری سنگ است و مجموعهی به نسبت غنیای از سنگهای مختلف دارم که با هر سفر چند قطعهای به آن افزوده میشود. بار پیش که به چین سفر کرده بودم این بازار پانجیایوآن را کشف کردم که در آن زمان هنوز برای گردشگران شناخته شده نبود و بازاری محلی بود که عتیقهفروشان و سنگفروشان دستفروش و غرفهدار در آن دور هم جمع میشدند. بار پیش که به چین آمده بودم قیمتها پایین بود و ارزش تومان مثل حالا به سقوط آزاد دچار نشده بود. به همین خاطر میشد سنگ خرید و هنگام بازگشت از چین سی کیلو سنگ در کولهام چپانده بودم. این بار با قیمت کردن سنگ در مسیر سفرم خبر داشتم که قیمتها به پول ما گران و گاه هنگفت شده و امید چندانی به خریدن سنگ نباید داشت. با این همه بنا به قاعدهی وصفالعیش نصفالعیش دوست داشتم آنجا را ببینم. چون هم دگردیسیاش طی این ده سال برایم جالب بود و هم خودش به تنهایی مثل یک موزهی عظیم سنگ ارزش دیدن داشت.
خیابانهای محلهی چائویانگ قدری عوض شده بود و ایستگاه مترو هم که نُه سال پیش یکی دو کیلومتری با بازار سنگ فاصله داشت، حالا به چهارراهی خیلی نزدیک به آن منتقل شده بود. با کمی پرس و جو در جهت درست قرار گرفتم و خیابانها را به جا آوردم و پانجیایوآن افسانهای را پیدا کردم. چنان که انتظارش را داشتم، توسعهای چشمیگر در آنجا نمایان بود. همان دروازهی کوچک با شیرهای سنگی به جای خود باقی بود. اما بازار در همهی جهتهای توسعه یافته بود و حالا چندین بلوک از شهر را زیر پوشش گرفته بود و تا حدودی در اصلیاش به پشت این فضا منتقل شده بود که فضای بزرگتری برای ترابری و بارگیری این کالای سنگین را فراهم میآورد.
ساعت سهی عصر بود که به آنجا رسیدم و وارد بازار شدم، به این هوا که چرخی بزنم و بعد برگردم و ناهاری همان اطراف بخورم. اما حسابم درست در نیامد و شکم گرسنهام ناچار شد تا چند ساعت بعد که بازار تعطیل شد و از آنجا دل کندم، منتظر غذا باقی بماند. نخست یک بار پانجیایوآن را دور زدم تا مساحتش و نقشهاش دستم بیاید و اینجا بود که متوجه شدم بازار دست کم طی این دههی گذشته دو برابر بزرگتر شده است. دفعهی پیش که اینجا آمده بودم بازار محلهای مردمی بود که متن خاصی دربارهاش وجود نداشت. اما در آن هنگام شمار دکهها و دستفروشیها را بیش از هزارتا تخمین زده بودم. حالا بازار بیشک بالای سه هزار فروشنده را در خود جای میداد که بخش بزرگیشان در محوطهی پهناوری در کنار بازار قدیمی روی زمین بساط پهن کرده بودند. تقریبا هر چیزی را میشد آنجا یافت. در حاشیهی بازار فروشندگانی که مجسمههای بزرگ میفروختند تندیسهای عظیم خود را بر پا کرده بودند که برخیشان چند ده تن وزن داشتند. در کنار آنها محوطهی پهناور دستفروشهایی بود که کتابهای قدیمی و نسخههای خطی میفروختند و پهلوی آنها از طرفی بازار سقفدار غرفههای فروش نقاشی بود و از طرف دیگر دستفروشهایی که تندیسها و اشیای برنزی و مفرغی میفروختند. اینها که پیامد توریستی شدن فضا بودند، تازه به صحنه اضافه شده بودند و اشیای بنجل و جعلیای در بساطشان پیدا میشد که همهشان را هم به دوران تانگ و مینگ و حتا زمانهای پیشاتاریخی منسوب میکردند و همیشه هم آخرش توریست سادهلوحی پیدا میشد که مبلغی گزاف برایشان بپردازد. هستهی مرکزی بازار هم همان منطقهی سنگفروشها بود که حالا مدرنتر شده بود و با ترازوهای دقیق و بر حسب قیراط و گرم سنگ میفروختند و به همین خاطر مبلغی گزاف طلب میکردند.
ساعت چهار و نیم بود که فروشندهها شروع کردند به بستن غرفهها و جمع کردن بساطشان. باز هم قدری آنجا چرخیدم چون برایم جالب بود ببینم چطور شهرکی سنگی مثل این را بر میچینند. وقتی زیر و بم کار دستم آمد آنجا را ترک کردم و به سوی مسافرخانه بازگشتم. ساعت از شش عصر گذشته بود که به حوالی محل اقامتم رسیدم و چندان گرسنه بودم که نزدیک بود یکی دو تا از رهگذران را شکار کنم و بخورم! برای جلوگیری از این سانحه به همان سوپرمارکتهایی که دیروز یافته بودم رفتم و فکر کردم از آن خانم خانهداری که غذای پخته میفروخت خرید کنم. قیمتی که طلب میکرد ناچیز بود و به همین خاطر از هرچه داشت مقداری خریدم که مزه کنم و ببینم اهالی آن محل چه میخورند. وقتی خیابان را گرفتم که به سمت مسافرخانه بروم، یک دفعه هوا دگرگون شد و تندبادی برآمد ز کنج و نم نم بارانی هم گرفت.
یکی از عجایب خلق کمونیست چین آن است که از پدیدههای جوی بسیار میترسند. روزهایی که هوا آفتابی است، بیشتر مردم چتری در دست دارند که خود را از تابش خورشید مصون نگه دارند و بازار کرم ضدآفتاب داغ میشود و میشود مرد و زن و پیر و جوان را دید که در مکانهای عمومی دارند سر تا پایشان را کرممالی میکنند. وقتی باران میبارد هم باز همان چتر به دست گرفتن را میشود دید. با این تفاوت که بیشتر مردم ترجیح میدهند اصولا در هوای بارانی از خانه خارج نشوند.
آن روز هم چینیها مثل این که اسیر سولفوریک ببارد در دقیقهای از سطح خیابانها ناپدید شدند و من ماندم و محلهی شیژیمن خالی و هوایی بارانی. پس تصمیم گرفتم کنار خیابان روی سکویی مشرف به باغچهی ساختمانی بنشینم و همان جا غذایم را بخورم. بانوی آشپز غذاهایم را در کیسههای پلاستیکی کوچکی ریخته بود و از قاشق و چنگال هم خبری نبود. بنابراین همانجا با آسودگی نشستم و شروع کردم به آزمودن ناهار ناشناختهام. بخشهایی از آن که آشنا بود را ابتدا خوردم چون بسیار گرسنه بودم. ران مرغ بود و گردن مرغ بخارپز و قارچ که همه خوشمزه بود و البته قدری تند. بقیهاش عبارت بود از سبزیجات پخته و جلبک و هشتپای کبابی که آنها هم خوشمزه بود اما قدری تندتر. در نهایت هم چیزهایی بود مثل فلفل دلمهای و کاهو که دیگر آنقدر تند بود که نمیشد خوردشان. بعد از این که اینها را خوردم و از مرگ نجات پیدا کردم، در راه بازگشت به مسافرخانه یک شیرینیفروشی بزرگ و خوب هم دیدم و رفتم یک کیک و مقداری نوشیدنی هم از آنجا خریدم به عنوان تهبندی شام.
به اتاقم برگشتم و ایدههایی که طی روز به ذهنم رسیده بود را یادداشت کردم. این کار ساعتی طول کشید و دفترچهام کم کم داشت پر میشد. اتاقم خالی بود و کسی مزاحمام نبود و از این نظر بخت یارم بود. دوست کاناداییمان دیشب خداحافظی کرده بود و امروز سفرش را به جایی دیگر ادامه داده بود، و آن پسر خجول چینی که در تخت زیری میخوابید هم هنوز بازنگشته بود. این بود که خلوتی داشتم که البته چندان نپایید. چون در این بین دو دختر زیباروی روس و پسری که همراهشان بود و در اتاق کناریام جای داشتند، از بیرون آمدند و چون در اتاق من باز بود، سلام و علیکی کردند. بعد هم موسیقیای با صدای بلند گذاشتند و بوی سیگارشان به هوا رفت و در راهرو آنقدر رفتند و آمدند که دیدم دارند حواسم را پرت میکنند و پا شدم رفتم در حیاط مسافرخانه نشستن تا بقیهی مطالبم را بنویسم. بعدتر که با آنها آشناتر شدم گفتند که آن موقع میخواستهاند سر حرف را باز کنند و تعجب کردهاند که چرا من فراری شدهام. خلاصه آن شب گفت و گوی ما با همسایهی شمالی سر نگرفت و به روز بعد موکول شد. در عوض استخوانبندی پژوهشی که میبایست روی تاریخ هنر انجام میدادم تکمیل شد و یازده ساختار متفاوت برایش اندیشیدم که در نهایت میبایست پس از انجام مطالعات هنگام تدوین و جمعبندی یکیشان را انتخاب میکردم.
شب به نسبت زود به اتاقم رفتم و فوری به خواب رفتم. پیادهرویهای مداوم و به خصوص کم بودن خوراکم طی روزهای گذشته باعث شده بود قدری خسته و فرسوده شوم و نیاز به خواب داشتم. به همین خاطر آن شب ده ساعت خوابیدم و با معجزهی هورمون رشد و ایمونوگلوبینهای جی، کل آسیبها و اختلالهای ایمنی ترمیم شد.
ادامه مطلب: یکشنبه ۱۳۹۷/۲/۳۰
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب