سهشنبه ۱۳۹۷/۳/۱
صبح ساعت سه از بستر برخاستم. همچنان چشماندازهای زیبای یوآنمینگیوآن پشت پلکم جست و خیز میکرد و در همان حال و هوا بودم. رفتم دوشی گرفتم و بیشتر لباسهایی که در چین پوشیده بودم و از عرق آلوده شده بود را دور ریختم و یک دست لباس یدکی که برای بازگشت کنار گذاشته بودم را پوشیدم. در سالن نیم ساعتی را به خواندن شعر مولانا گذراندم تا این که زمان مقرر فرا رسید و جلوی در رفتم و دیدم تاکسی مورد نظر با وظیفهشناسی آنجا ایستاده است. راه افتادیم به سمت فرودگاه و ساعت پنج و ربع صبح بود که وارد تالار پرواز شدم.
بلیت پرواز من بنا به اشتباه عجیب و غریبی که یکی از دوستان مشترکمان با پویان کرده بود، مسیری غریب را طی میکرد. یعنی اول قرار بود از پکن به شهر گوانژو در جنوب چین بپرم و بعد از آنجا به اورومچی در شمال ترکستان بروم و از آنجا به تهران پرواز کنم. یعنی یک جورهایی قرار بود کل آن روز را در هوا سپری کنم و آسمان چین را در اقصی نقاطش وجب کنم!
در سالن فرودگاه نشستم و کیکام را خوردم و فراوان شعرهای نغز خواندم. تا این که ساعت هشت فرا رسید و پروازم به مقصد گوانژو آغاز شد. از بخت جالب توجهی هم برخوردار بودم و همهی صندلیهایی که در همهی این پروازها داشتم در جایی کنار پنجره قرار داشت. به همین خاطر آن روز را گذاشتم که چین را از بالا نگاه کنم و به راستی هم چشماندازهایی بسیار زیبا و نفسگیر را تماشا کردم که شاید با پروازهای دیگر و شرایط متفاوت اصولا دیدنی نمیبودند.
در راه که میرفتیم، بنا به رسم همیشگی هواپیماهای چینی، فیلمی را برایمان پخش میکردند که روی صفحه نمایش جلوی صندلیمان نمایان بود و میشد با گوشی صدایش را هم شنید. چون هوا ابری بود و هواپیما ساعاتی از پرواز را از میانهی مه میگذشت، چشماندازی تماشایی در بیرون باقی نمانده بود و در نتیجه فیلمی را نگاه کردم که بعدتر دانستم اسمش «افسانهی گربهی دیوسان» (یائو مائو ژوآن: 妖猫传) است. این فیلم که چِن کایگِه سینماگر مشهور چینی کارگردانیاش کرده بود، در چین ظاهرا خیلی گل کرده بود. چون پیشتر هم در جاهای دیگر صحنههایی ازش را دیده بودم و حالا فرصتی فراهم شده بود که کلاش را ببینم. فیلم بسیار خوشساخت بود اما داستانی پراکنده –و یک جاهایی کودکانه- داشت. با این همه من برای کایگه احترام زیادی قایل بودم و این داوری اولیهام را به حساب زبان ندانی و غفلت از ریزهکاریهای فیلم گذاشتم. او همان کارگردانی است که «بدرود با صیغهام» را در ۱۳۷۲ ساخت و برایش نخل زرین را در جشنوارهی کان ربود. او هنرپیشه هم هست و همان است که در فیلم «آخرین امپراتور» نقش رئیس گارد سلطنتی را بازی میکرد.
ساعت دوازده و نیم ظهر بود که به گوانژو رسیدیم که شهری صنعتی و مرکزی بازرگانی در جنوب چین است و طی سالهای پیش در اقتصاد جهانی نقشی مهم پیدا کرده است. فرصتی نبود که شهر را بگردم. به همین خاطر در فرودگاه ماندم و منتظر ماندم که پرواز بعدیام را اعلام کنند که قرار بود به فاصلهی یک ساعت بعد انجام شود. اعلامی هم کردند و در برابر دروازهی مورد نظر با گروهی دیگر از مسافران جمع شدیم، اما کم کم خبر رسید که تاخیری در کار پرواز رخ داده است.
کسانی که همپرواز با من بودند، آدمهایی خیلی متنوع بودند. یک زن و مرد پارسیزبان اما بور با ظاهر روسها آنجا بودند که با یک خانوادهی پرجمعیت روس همراه بودند و با آنها روسی حرف میزدند اما بین خودشان با لهجهی تاجیکی پارسی گپ میزدند. یک خانوادهی ایرانی که از مادری با دو دخترش تشکیل شده بود هم بودند. دو دختر جوان و آلامد هم با ظاهری شبیه به ازبکها و ترکمنها در جمعمان بودند که چون یکیشان در سالن فرودگاه عینک دودی سیاهی به چشم زده بود، جلب نظر میکردند.
تاخیر کم کم به درازا کشید و دیگر وقتی ساعت از سه گذشت مطمئن شدم که به پرواز بعدیام از اورومچی به تهران نمیرسم. ساعت سه که رخصت پرواز داده شد، نشستیم و ناهار سبکی که دادند را خوردیم و باز قدری فیلم تماشا کردیم، که طبعا یکیاش همان افسانهی گربهی دیوسان بود. دیگری پلنگ سیاه بود که پیشتر آن را دیده بودم و سومی فیلمی حادثهای که در آن چند پلیس چینی میرفتند در محیطی وهمانگیز و بینالمللی گروهی از زنان بيپناه هندی را در شهری شبیه به ونیز از دست داعش نجات میدادند!
سفرمان شش ساعت به درازا کشید و چون هوا خوب بود بخش عمدهاش را به تماشای زیر پایم گذراندم. در ابتدای کار هنوز هوا ابری بود اما ابرها کومولوسهای زیبای خیالانگیزی بودند که نور خورشید از پهلو بر پیکرشان میرقصید و جلوهی اثری هنری را به آنها میبخشید. اغراق نیست اگر بگویم بیش از یک ساعتی را محو تماشای این ابرهای عظیم و زیبا بودم که هواپیما از میانشان گذر میکرد و چشماندازهایی به راستی زیبا را پدید میآوردند. پس از آن وارد منطقهی بیابانی تاکلاماکان شدیم و اینجا دیگر از ابرهای انبوه خبری نبود و میشد سطح زمین را دید. این بیابان به راستی عظیم و پهناور بود و مساحتش وقتی از بالا نگریسته میشد تکاندهنده مینمود.
بیابان تاکلاماکان را چینیها تاکِهمالاگان شامو ( 塔克拉玛干沙漠) مینامند که اسمش وامواژهایست که از ترکی به چینی راه یافته است. این بیابانی است پهناور با وسعت ۳۳۷ کیلومتر مربع که در جنوب ترکستان قرار گرفته و رشته کوه پامیر، کوهستان بغ (تنگری داغ- تیانشان)، و کوه کونلون احاطه شده و فقط در سمت شرق به سرزمینهای پست منتهی به چین راه دارد که آن هم صحرای گوبی است. هواپیمایی که من در آن نشسته بودم از جنوب به شمال و از شرق به غرب حرکت میکرد و از این رو هم صحرای گوبی را دیدم و هم بیابان تاکلاماکان را. صحرای گوبی بیشتر از تلماسههایی شبیه لوت خودمان تشکیل شده بود و آن هم بسیار پهناور بود.
صحرای گوبی که مرکز کشف دایناسورهایی بود که در موزهها دیده بودم، جنوب مغولستان را در بر میگرفت و ابعادش ۱۶۰۰ کیلومتر در ۸۰۰ کیلومتر بود. بیابان تاکلاماکان بیش از دو برابر عظمت داشت و بیشتر از لاشسنگها و تپه ماهورهایی خشک تشکیل شده بود که مرتفعتر بود و درهها و گسلهایی در آن دهان باز کرده بود. گهگاه هم در آن میان قلههایی بلند و سپید از برف را میشد دید. تماشای منظرهی هوایی این بیابانها باعث میشد به کاروانیانی درود بفرستم که طی هزاران سال راههایی در دل این پهنهی مریخسان جسته و یافته بودند و از دل آن راه ابریشم را زاده بودند.صحرای گوبی
بیابان تاکلاماکان
صحرای گوبی بیشتر به خاطر بافت دیرینشناسانهاش و فسیلهای یافت شده در آن اهمیت دارد. اما بیابان تاکلاماکان در سیر تکامل تمدن چینی و چفت و بست شدناش با تمدن ایرانی اهمیتی چشمگیر دارد و جغرافیایش را میتوان عاملی تعیین کننده در تاریخ تمدن چینی دانست. در واقع دور تا دور بیابان تاکلاماکان مراکز استقرار موجهایی پیاپی از جمعیت است که از تمدن ایرانی به شرق کوچ کرده و نیمهی غربی قلمرو خاوری را متمدن ساختهاند. کاشغر در غرب، تورفان و قراشهر و کوچه در شمال، و ختن و تُخار و میران در جنوب مراکز تمدنی مهمی هستند که گرداگرد تاکلاماکان قرار گرفتهاند و آن را با واسطهی پامیر به حوزهی تمدنی ایرانی و استانهای باستانی سغد و سکائیه متصل میسازند.
ساعت نُه شب بود که به اورومچی رسیدیم و همان جا خبرمان کردند که هواپیمای تهران ساعتی پیش بی ما به هوا پریده است و باید برای پرواز بعدی یک روز منتظر بمانیم. من قرار بود پس از بازگشت به تهران در مراسمی که اهمیتی چشمگیر برای دوستانم داشت سخنرانیای کنم، و عقل کرده بودم و زمان بازگشتم به تهران را یک روز دیرتر هماهنگ کرده بودم. از این رو نگرانی چندانی نداشتم. با این همه وقتی دیدم شرکت هواپیمایی انگار میخواهد از زیر بار مسئولیتاش شانه خالی کند، پیش رفتم و پایم را کردم در یک کفش که من الله و بالله باید همین امشب بپرم چون سخنرانی مهمی دارم و این تاخیر مایهی خسارتم میشود. جملاتی هم که میگفتم البته درست بود، و حتا قرار سخنرانیام ابتدای کار همان فردا صبحش بود. اما آن را تغییر داده بودم و خسارت در این حد بود که خسته و از راه رسیده میبایست برای سخنرانی بروم.
همسفرانم آدمهای مظلوم و کم سر و صدایی بودند و به همین خاطر تا پیش از آن که وارد صحنه شوم قضیه طوری پیش رفته بود که انگار قرار بود در همان فرودگاه جایی برای خوابیدن در شب به آنها بدهند. با سر و صدایی که من کردم و شرکت هواپیمایی را به طلب خسارت و شکایت تهدید کردم، ورق برگشت. رئیسشان که خانمی متین بود آمد و پوزش خواست و گفت که همهی مسافران آن شب مهمان هتل شرکت در شهر هستند و خرج خوراکشان و ترابریشان را هم پذیرفت. به این ترتیب دسته جمعی سوار مینیبوسی شدیم و به هتلی به نسبت شیک و مرتب در حومهی اورومچی رفتیم.
در راه سر حرف باز شد و وقتی به هتل رسیده بودیم همه با هم دوست شده بودیم. آن خانوادهی ایرانی از طرفی چون فارسی بلد بودند، و باقی مسافرانی که انگلیسیشان خوب بود از طرف دیگر سر حرف را باز کردند و گپی زدیم تا رسیدیم به هتل. شاید چون من زیاد شکایت کرده بودم، ملاحظهام را کرده بودند و اتاقی بزرگ و دو تخته را به طور اختصاصی به من داده بودند. باقی را هم در اتاقهایی جا داده بودند و باقی آنهایی که مجرد بودند را در اتاقهای سه تخته جای داده بودند.
در پذیرش هتل بنهای غذایی هم به دستمان دادند و گفتند میتوانیم با آنها در رستوران بغل هتل شام بخوریم. من کولهام را گذاشتم و آمدم به رستوران بروم که سر و کلهی باقی مسافران هم کم کم پیدا شد. دو دختری که شبیه ازبکها بودند را اول دیدم و آنها پیشنهاد کردند که با هم شام بخوریم. قبول کردم و بعد به دو دختر دیگر برخوردم که چینی بودند و انگلیسی را عالی حرف میزدند. دسته جمعی راه افتادیم برای خوردن شام و من قدری هم پا به پا کردم که آن خانوادهی ایرانی همسر برسند و همگی با هم غذا بخوریم، ولی آنها دیر کردند و نیامدند و در نتیجه ما خودمان رفتیم.
دربان هتل که مردی میانسال بود و اویغور، همان اول که رسیده بودیم چون به زبان خودش سلام و علیک کرده بودم و نگذاشته بودم کولهام را بیاورد و خودم حملش کرده بودم، محبتی نشان میداد و مهربانانه همهمان را تا رستوران همراهی کرد و به مدیر رستوران هم سفارشمان را کرد. غذای آنجا البته تعریف چندانی نداشت و سوپ ماکارونیای بود با کمی سبزی و گوشت. غذای درجه یکی نبود، ولی بد هم نبود و کارمان را برای آن شب راه میانداخت.
دور میز که نشستیم، شروع کردیم به گپ زدن. همسفرههای آن شب من عبارت بودند از دو دختر دانشجوی جوان از هنگ کنگ که آدمهای فرهیخته و جالب توجهی بودند و انگلیسی را بسیار روان حرف میزدند. یکیشان هلن نام داشت و دختری بلند قد و شیطان بود که اغلب میخندید و به زودی معلوم شد مسیحی کاتولیک مؤمنی هم هست. دیگری لیا نام داشت و حدس میزنم اسمش را از روی قهرمان فیلم جنگ ستارگان گذاشته بودند. چون شیفتهی دنیای سینما بود و میگفت خانوادهاش هم چنین هستند. دختری بود کوتاه قد و عینکی و باهوش که علاوه بر کانتونی که زبان بومی مردم هنگ کنگ بود و انگلیسی، کرهای هم بلد بود و فکر کنم این رشته را در دانشگاه میخواند. هردوی این دوستان تازهام بیست و چهار ساله بودند و میگفتند از دوران دبستان با هم دوست بودهاند و حالا میرفتند قزاقستان تا سفری ماجراجویانه را تجربه کنند.
دو دختر دیگری که گفتم در فرودگاه به خاطر عینک دودیشان و لباسهای آلامدشان جلب نظر میکردند، قزاق بودند و قرار بود در این کشور میزبان لیا و هلن باشند. یکیشان مایا و دیگری اسلاتیا نام داشتند. هردو خوش چهره و مهربان بودند و قدری ولنگار که هنوز هیچی نشده شروع کردند به تعریف کردن جوکهای بالای هجده سال. این چهار نفر در واقع همدیگر را میشناختند، اما تازه در لانژو با هم دیدار کرده بودند و من تنها غریبهی نوآمده در این گروه بودم. مایا و اسلاتیا سنشان هم از بقیه بیشتر بود و به ترتیب سی و دو و سی سال سن داشتند.
من هم خودم را معرفی کردم و وقتی گفتم از ایران آمدهام باز با استقبالی گرم روبرو شدم. این استقبال از ایرانیها را بارها در جریان این سفر از طرف وابستگان به ملیتهای گوناگون دیده بودم و برایم بسیار جالب بود که با توجه به تبلیغات منفی پردامنه دربارهی ایران، هنوز مردم کشورمان چنین وجههای دارند. این دختران هم به دلایل مختلفی و در تقابل با تبلیغات رسانههای جمعی از ایرانیها خوششان میآمد. هلن و لیا که کتابخوان و باسوادتر بودند دربارهی تمدن باستانی ایران چیزهایی میدانستند و برایشان عجیب بود که ما شاعرانی داریم که هزار سال پیش با زبان امروزمان سخن میگفتهاند و مدام ازشان نقل قول میکنیم. مایا و اسلاتیا از زاویهی دیگری از ایرانیها خوششان میآمد. آنها اخیرا سفری به ترکیه کرده بودند و خیلی شیفتهی زیبایی پسران و دختران ایرانی شده بودند و آرزو داشتند که زمانی به تهران سفر کنند و به خصوص مهارت جراحان زیبایی ایرانی برایشان خیلی وسوسه کننده بود.
آن شب دربارهی تاریخ و فرهنگ هم بحثهایی کردیم. مایا و اسلاتیا با آن که رفتاری خیلی آزادانه داشتند، اصرار داشتند که مسلمانان معتقدی هستند و بینشان با هلن که مسیحی متعصبی بود بحثی درگرفت. لیا کمابیش عقایدی شبیه به من داشت و با کسی سر دین دعوا نداشت و بنابراین ما بیشتر نظارهگر بحثشان بودیم و من که برایم این گفتگو خیلی جالب بود هر از چندی پرسشهایی را مطرح میکردم که میدانستم زاویههای دید ناسازگاری دربارهاش دارند. بعد بحثمان به سیطرهی چینیها در ترکستان کشید و من از مسلمانهای ترک دفاع کردم و نفوذ چینیها را فرهنگستیزی و شکلی از استعمار دانستم. این را میدانستم که از هر سه ساکن ترکستان یکیشان جاسوس رسمی است، اما قبلش با تک تک پیشخدمتهای رستوران گپ کوتاهی زده بودم و مطمئن شده بودم که انگلیسی نمیدانند. هلن و لیا هوادار سیاست چینیها بودند و میگفتند ترکها وحشیهایی بیتمدن هستند و برایشان خیلی عجیب بود وقتی تعریف کردم که اصولا بخشهایی از تمدن چینی از این منطقه سرچشمه گرفته و این مردم هم پیشتر با اهالی آسیای میانه و ایران درآمیخته بودهاند و حتا رگی آریایی هم دارند.
از چپ به راست: هلن، لیا، اسلاتیا، مایا، من
ما تقریبا شاممان را تمام کرده بودیم که آن خانوادهی ایرانی و روس هم آمدند. روسها برای خودشان جدا نشستند و ایرانیها جدا. روسها که زودتر آمده بودند خودشان گلیمشان را از آب کشیدند و غذایی سفارش دادند. اما با لیا رفتیم و به ایرانیها کمکی دادیم و سفارش غذا گرفتیم و لیا که چینی ماندارین هم تا حدودی بلد بود کارشان را برای انتخاب غذا راه انداخت.
به این ترتیب یک روز سفرم تمدید شد، در اورومچیای که از ابتدای کار دوست داشتم قدری عمیقتر گشتی در آن بزنم و زیر پوستهاش را دقیقتر نگاه کنم.
ادامه مطلب: چهارشنبه ۱۳۹۷/۳/۰۲
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب