پنجشنبه , آذر 22 1403

چهارشنبه ۱۳۹۷/۳/۰۲

چهارشنبه ۱۳۹۷/۳/۰۲

صبح ساعت پنج بیدار شدم و ورزشی کردم و دوشی گرفتم. بسترم بسیار راحت و اتاقم بسیار ساکت و خوب بود و شب با آسودگی تمام خفته بودم و حالا آماده بودم که تا شبانگاه جستجویی در اورومچی بکنم و برای پرسشهایی که در اقامت دو هفته پیشم در اینجا برایم پیش آمده بود، پاسخی بجویم.

ساعت پنج و نیم صبح بود که از هتل بیرون زدم و شروع کردم به گردش در خیابانها. چنان که گفتم ساعت شهرهای ترکستان به وقت پکن تنظیم می‌شد و بنابراین این ساعت با حدود شش و نیم به وقت محلی برابر می‌شد. از این رو هوا تازه روشن شده بود، هرچند سر و کله‌ی مردم تا ساعت هفت و نیم و هشت پیدا نشد. خیابان سرسبز و زیبایی پشت هتل پیدا کردم و آن را گرفتم و تا انتها رفتم و برگشتم. محله‌ای زیبا و سبز و خرم بود که معلوم بود پیشتر خانه‌های سنتی ترک‌ها در آن قرار داشته است. تک و توکی از آن خانه‌های قدیمی هنوز باقی بود، اما بدنه‌ی خیابان را ساختمانهای سه چهار طبقه‌ی مسکونی نوساز پوشانده بود که چینی‌های هان‌ در آن سکونت داشتند. ساعتی که گذشت خیلی‌هایشان بیرون آمدند و به پیاده‌روی و دویدن پرداختند و حالتشان به گروهی نظامی شبیه بود که دارند خود را برای حمله‌ی احتمالی دشمن آماده نگه می‌دارند.

ساعت هشت به هتل بازگشتم و در همان رستوران کذائی صبحانه‌ی افتضاحی خوردم. بعد هم بیرون آمدم و به جایی دیگر رفتم و این بار دامپلینگ‌های لذیذ دلخواهم را پیدا کردم و شکمی از عزا در آوردم.

آن روز قصد داشتم شهر اورومچی را بگردم و این کار را با روشی تصادفی و کاتوره‌ای انجام دادم. یعنی اتوبوس‌هایی را سوار می‌شدم و در ایستگاهی تصادفی از آنها پیاده می‌شدم و گشتی در خیابانها می‌زدم و باز سوار اتوبوسی دیگر می‌شدم و همین کار را تکرار می‌کردم. طوری که تا حدود ظهر به کلی خودم را در شهر گم کرده بودم!

این روش البته فایده‌های زیادی هم داشت و مهمترین‌اش این که گوشه و کنار شهر را می‌دیدم بی آن که در محله‌ای خاص محدود شوم. به خصوص برخی از اتوبوسها که ایستگاه‌هایشان خیلی با هم فاصله داشت و به کلی مرا در سطح شهر به نقاطی دوردست پرتاب می‌کردند. همین برنامه را تا ظهر داشتم و آن وقت ناهاری خوردم و تصمیم گرفتم پیاده به سمت هتل بازگردم. این کار را هم کردم، که خودش سفری ماجراجویانه بود و تا عصرگاه به درازا کشید. یعنی در واقع نیم ساعتی پیش از موعد مقرر برای حرکت به سمت فرودگاه بود که به هتل رسیدم و دربان ترک و مهربان را دیدم که نگران شده بود مبادا پروازم را دوباره از دست بدهم. چون بقیه زودتر آمده و با ماشینی به فرودگاه رفته بودند. مرا هم با عجله در مینی‌بوسی چپاندند که اعضای یک تور دولتی را همراه می‌برد و سر وقت به فرودگاه رسیدیم.

اما آنچه که آن روز در اورومچی دیدم نیاز به شرح و بسطی بیشتر دارد و در اینجا تنها می‌توانم برش‌هایی امن از آن را بازگو کنم. نخست آن که کاملا معلوم شد که شهر در وضعیتی اضطراری و نوعی حکومت نظامی به سر می‌برد. پیاده‌روها همه مسدود و کوچه‌ها و خیابانها همه با دروازه‌های آهنی و نگهبانانی حراست می‌شد. محله‌های مسکونی همگی حصار و دروازه‌ی فلزی و نگهبان مسلح داشت و معلوم بود که چینی‌های هان آمده‌اند و شهر را اشغال کرده‌اند و در ضمن مدام نگران حمله‌ی اویغورها هستند.

گذرم دانشگاه پزشکی اورومچی افتاد که دروازه‌اش را با چند زره‌پوش بسته بودند و یک گروهان کامل مسلح در برابرش نگهبانی می‌دادند. طوری که اولش فکر کردم به پادگانی رسیده‌ام و بعدتر که تابلویش را خواندم دیدم دانشگاه پزشکی‌شان است!

Image result for xinjiang medical university

G:\pix\me\trips\1397 china\1527108048684.jpg

در زیر عکس شکل رسمی سردر دانشگاه‌شان را که در اینترنت منتشر شده می‌آورم که بر آن با همان شیوه‌ی غلط‌آکنده‌ی املایی‌شان نوشته‌اند «دانشگاه طب شین‌جیانگ» (شنجاک تبیبی ئونیویرستیتی)، اما در سردر اصلی دانشگاه که من دیدم، زیر همین تابلو یک تابلوی بزرگتر پلیس زده بودند و زیرش همان بساط ایست و بازرسی و زرهپوش‌ها برپا بود، طوری که تابلو تقریبا آن پشت‌ها از دیده ها پنهان شده بود.

اما هیجان‌انگیزترین بخشهای گردش آن روز من در اورومچی به دو بازدید به یاد ماندنی مربوط می‌شد. یکی که حدود ظهر دست داد، آن بود که طی همین پرسه زدن‌ها با اتوبوسی که ایستگاه‌هایش خیلی با هم فاصله داشت و بسیار دیر به دیر نگه می‌داشت، به منطقه‌ای بسیار دور رفتم که قاعدتا جایی در حومه‌ی اورومچی قرار داشت. وقتی پیاده شدم دیدم محله‌ها نیمه مخروبه و فرسوده است و به کلی با بدنه‌ی شهر که نوساز و مدرن و شیک بود تفاوت دارد. مردم هم کمابیش مفلوک به نظر می‌رسیدند و همگی ترک بودند. در ابتدای سفر چون زمانی اندکی را در اورومچی سپری کرده بودیم نتوانسته بودم اهالی اصلی شهر یعنی ترک‌های اویغور را درست ببینم. این بود که فرصت را غنیمت شمردم و به گردش در محله‌های قدیمی پرداختم. اینجا تنها نقطه‌ای از اورومچی بود که در آن کوچه‌های خاکی وجود داشت.

جمعیت زیادی در کوچه و خیابان نبودند و شاید دلیلش این بود که سر ظهر بود و بعدتر شستم خبردار شد که به خاطر روزه‌داری ماه رمضان مردم بیشتر در خانه‌هایشان می‌مانند و استراحت می‌کنند. با این همه چنان که در همه جای چین دیده بودم، رستوران‌ها و چای‌خانه‌ها باز بود و گردانندگانش هم همگی مسلمان بودند. در یکی نشستم و سلام و علیکی با صاحب کافه کردم که پیرمردی اویغور بود و وقتی سلام و رحمت را از دهانم شنید، انگار دنیا را به او داده باشند، خوشحال شد. هنوز فرصتی برای سفارش دادن خوراکی پیدا نکرده بودم که خودش و پسرش که جوان برومندی بود با سبیل مبسوط، آمدند و سر میزم نشستند و پرس و جو کردند که کجایی هستم و آنجا چه می‌کنم. این را می‌دانستم که از زبان چینی و هان‌ها دل خوشی ندارند و به همین خاطر سعی نکردم چند کلمه ماندارینی که بلد بودم را بلغور کنم. به جایش به بلغور کردن ترکی پرداختم که آن را هم بیشتر می‌فهمیدم و سخن گفتن‌ بدان برایم بسیار دشوار بود. زبان ترکی اویغوری هم با ترکی استانبولی یا آذری خودمان متفاوت است و به خصوص وقتی تند تند صحبت می‌کنند به کلی نامفهوم می‌شود. با این همه صحبت بین‌مان گل انداخت و فهمیدم که پیرمرد از اهالی قدیمی آن محله است و کافه‌اش پاتوق مردم محسوب می‌شود. در آن بین به پسرش چیزی گفت و او بیرون رفت و دقایقی بعد با سه چهار نفر دیگر برگشت که کمابیش همسن و سال پیرمرد کافه‌دار بودند. آنها هم به ما پیوستند و وقتی شنیدند از ایران می‌آیم خیلی ابراز علاقه کردند و معلوم بود که ایران برایشان یک چیزی شبیه مکه برای ایرانی‌هاست، اما احتمالا پاکیزه‌تر و دین‌مدارانه‌تر!

گفتگویمان هرچند با سرعت و هیجان پیش می‌رفت، اما واقعیت آن است که بیشتر از روی لحن و برخی کلیدواژه‌ها حرف همدیگر را می‌فهمیدیم. هربار هم که کلیدواژه‌ای را می‌فهمیدیم تکرارش می‌کردیم و به این شکل به سرعت یاد گرفتیم بیشتر با چه کلمه‌هایی با هم حرف بزنیم. بسیاری از کلمات در زبان‌شان پارسی بود و حتا وقتی آزمایشی فارسی باهاشان حرف زدم بخش خوبی از حرفهایم را فهمیدند، یا شاید هم حدس زدند!

تا جایی که از حرفهایشان دستگیرم شد فکر می‌کردند چون خارجی هستم می‌توانم کاری برایشان بکنم و به ویژه گمان می‌کردند ایرانی‌ها -که از دید آنها مسلمان‌های سرسختی بودند- به زودی برای یاری‌شان حرکتی خواهند کرد. سخت از ستمی که هان‌ها به آنها روا می‌داشتند شکایت داشتند و با گفتن این حرف حدس قبلی مرا تایید کردند که چینی‌ها خانه‌هایشان را اشغال کرده و محله‌های قدیمی‌شان را غصب کرده و ویران ساخته و به جایش شهری مدرن بنا کرده‌اند. می‌گفتند بیشتر جوانهایشان را برای بیگاری به روستاها فرستاده‌اند و فقط پیرها و بچه‌ها آن هم در فقر و فلاکت در حاشیه‌ی شهر باقی مانده‌اند.

گرم صحبت بودیم و هر از چندی کسی دیگر هم به جمع‌مان افزوده می‌شد. همه‌شان مرد بودند و جوانترین‌شان از من مسن‌تر بود. در همین حال و هوا بود که مردی با ریش بلند باشکوه وارد شد که همه به احترامش بلند شدند و دستانشان را روی چشمشان گذاشتند. من به سبک ایرانی‌ها دست راستم را روی سینه گذاشتم و به او سلام دادم و او هم همین حرکت دست به چشم بردن را انجام داد. همان جا و در همان لحظه بود که عزم خودم را جزم کردم که درباره‌ی نمادپردازی حرکات دست و انگشت در قلمرو ایران زمین چیزی بنویسم. جرقه‌ی اولی این فکر سالها پیش هنگام مطالعه‌ی هنر بودایی و برخوردن به مودراهای سنتی در تندیسهای بودا به ذهنم خطور کرده بود و حالا می‌دیدم همان الگوها هنوز زنده است و در ارتباط میان انسانها بیش از دهها کلمه معنا منتقل می‌کند.

جایی خالی کردند و آن پیرمردی که وارد شده بود را روبرویم نشاندند. می‌گفتند امام‌شان است و کمی که حرف زدند معلوم شد پیشنماز مسجدشان است. قدری عربی کتابی بلد بود و من که این زبان را دست و پاشکسته –اما بهتر از ترکی و چینی- می‌دانستم، با آن گفتگو می‌کردم و ارتباطمان به این شکل شفاف‌تر شد و بازدهش بالاتر رفت. کمی که پیشتر رفتیم معلوم شد منظور از امام پیشنماز مسجد است و کسی که تازه وارد شده بود پیشنماز مسجد آن محله بود. خیلی کنجکاو بود بداند من چقدر مسلمان هستم و شنیده بود که ایرانی‌ها شیعه هستند و فکر می‌کرد بدان معناست که اسلام را قبول ندارند. در واقع رگه‌هایی از عقاید وهابی را می‌شد در حرفهایش تشخیص داد، هرچند بسیار مهربان و باادب بود و هیچ خشونتی در رفتار و کلامش احساس نمی‌شد. قدری برایش درباره‌ی شیعه‌ها توضیح دادم و گفتم که شیعه و سنی برادرند و تفاوتی با هم ندارند و نیروهای استعمارگر هستند که به اختلاف میان این دو دامن زده‌اند. اولش داشتم از روس و انگلیس به عنوان استعمارگران مثال می‌زدم و چون دیدم خیلی تاریخ نمی‌دانند، چینی‌ها را مثال زدم و یک دفعه همه در آنی شیرفهم شدند. جالب بود که همه‌شان علاوه بر پایبندی تند و تیز به عقاید اسلامی، پیرو طریقتی صوفیانه هم بودند که نام پیشوایشان برایم ناشناخته بود، اما حدس زدم فرقه‌ای از نقشبندیه باشند. در این میان وهابی‌های عربستان سعودی هم در میان‌شان نفوذی پیدا کرده بودند و آل سعود را دعا می‌کردند چون انگار هر از چندی پولی برایشان می‌فرستادند که مسجدهایشان را بازسازی کنند. اما باز جالب بود که از اختلاف عربستان و ایران خبری نداشتند و فکر می‌کردند این دو با هم مربوط هستند و شیعه‌ها یک فرقه‌ی کافر در این وسط هستند که ربطی به این دو ندارند!

خلاصه تصویری فانتزی و نادرست و در عین حال غم‌انگیز از جهان داشتند و معلوم بود که در بن‌بستی جغرافیایی گیر افتاده‌اند و همه‌ی کشورهای مسلمانی که به آنها چشم امید دوخته‌اند، فراموش‌شان کرده‌اند و عربها هم جز به عنوان آلت دست به آنها نگاه نمی‌کنند و تبلیغاتی نادرست و سیاسی را به اسم دین قالب‌شان می‌کنند. از نوع برخورد چینی‌ها با آنها پرسیدم و ناله و فغان همه به هوا برخاست. می‌گفتند چینی‌ها هرکس که ریش داشته باشد را بازداشت می‌کنند و می‌برند و ریش و سبیلش را می‌زنند و جریمه‌اش می‌کنند. آن امام پیشنماز به خاطر نقشی رسمی که در مسجد محل داشت از این قانون معاف بود و تا جایی که فهمیدم انگار کارتی داشت که می‌توانست با همراه داشتن‌اش مسلح به ریش در خیابانها آمد و شد کند!

امام یک حرف تکان دهنده هم به من زد که نخست باورم نشد، اما بعد دیدم به تعبیری دیگر راست بوده است. وقتی درباره‌ی ایست و بازرسی‌های پرشمار در خیابانها پرسیدم، همه با هیجان گفتند که چینی‌ها مرتب اویغورها را در خیابان می‌گیرند و جیبهایشان را می‌گردند و اگر کسی قرآن همراه داشته باشد دستگیرش می‌کنند. بعد امام‌شان با آن چشمان پرچروک جهان‌دیده به چشمم خیره شد و به عربی گفت: «در هیچ خانواده‌ای نیست که کسی ناپدید نشده باشد.» خواستم که تصریح کند منظورش بازداشت است یا اعدام شدن؟ چون کلمه‌ی معدوم را به کار می‌برد که به معنای اعدام شدن بود. و او باز بر کلمه‌ی معدوم تاکید کرد. هرچند بعدتر متوجه شدم که منظورش ناپدید شدن بوده و نه اعدام.

بعدتر که به ایران بازگشتم، دوست نویافته‌ام هلن که شب پیش با او آشنا شده بودم، برایم اسنادی فرستاد که نشان می‌داد امام مسجد راست می‌گفته و چینی‌ها شماری باورنکردنی از ترک‌ها را دستگیر کرده و به اردوگاه‌های کار اجباری‌شان می‌فرستند که کارکرد اصلی‌اش هم شستشوی مغزی و تغییر عقیدتی ایشان است. وقتی به ایران بازگشتم هلن پیامی برایم فرستاد و پرسید که خاک چین را ترک کرده‌ام یا نه؟ و سفارش کرد که اگر هنوز در چین هستم سریعتر از آنجا خارج شوم. چون به تازگی مصاحبه‌ی مردی به نام عمر بِکالی در سطح جهانی انتشار یافته بود که شهروند کشور قزاقستان بود، همچون جهانگردی به ترکستان وارد شده و آنجا به خاطر حضور در مسجدی دستگیر شده و به اردوگاه بازپروری کمونیستی فرستاده شده بود. آزار و اذیتهایی که در آنجا بر او روا داشته بودند چندان بود که بارها دست به خودکشی زده بود و در نهایت با فشار بین‌المللی و پشتیبانی روسیه از دولت قزاقستان بود که توانسته بود آزاد شود و این هم هشت ماه به درازا کشیده بود. او افشا کرده بود که اردوگاه‌های وحشتناک کار اجباری و بازپروری عقیدتی در ترکستان چین برپا شده که زندانیان در آن ناگزیرند مدام به تبلیغات کمونیستی گوش بدهند، روزی چند نوبت در مراسم ستایش مائو و مارکس و انگلس و پیشوایان مارکسیسم شرکت کنند، و به ویژه اصراری هست که گوشت خوک و الکل بخورند و از عقاید اسلامی ابراز تنفر نمایند. داده‌هایی که هلن فرستاده بود را پیگیری کردم و دیدم به گزارش یک کانال تلویزیونی در ترکیه که گردانندگانش اویغورهای فراری از چین هستند، شمار زندانیانی که در ترکستان در این اردوگاه‌ها اسیر هستند را تا نهصد هزار نفر و نزدیک به یک میلیون نفر تخمین می‌زنند، و این با توجه به جمعیت هشت میلیون نفره‌ی این سرزمین بسیار زیاد است، و اگر راست باشد سخن امامی که دیدم درست در می‌آید که می‌گفت از هر خانواده کسی ناپدید شده است. البته من در آن زمان حرفش را باور نکردم چون گمان کردم منظورش آن است که از هر خانواده یک نفر را برده‌اند و کشته‌اند.

هنگام دیدار با این مردمان ستمدیده و بی‌گناه کاری از دستم بر نمی‌آمد جز آن که قول دهم پس از بازگشت به ایران تا جایی که می‌توانم صدایشان را به گوش دیگران برسانم. بر میراث فرهنگی‌شان و تبارنامه‌ی تمدنی‌شان قدری تاکید کردم و خبرشان کردم که هم دین اسلام و هم عقاید صوفیانه‌ای که دارند از تمدن ایرانی برخاسته و پدرانشان تا دو نسل قبل این میراث را به یاد داشته‌اند. سفارش‌شان کردم که خط‌ و زبان پارسی را یاد بگیرند و متونی قدیمی که برایشان باقی مانده را بخوانند. یکی‌شان حرف عبدالله را که پیشتر در شرح قوم هوئی شنیده بودم، تایید کرد و گفت در مکتب‌هایشان بوستان و زبان پارسی به کودکان درس می‌دهند. اما می‌گفت تنها در روستاهای دور افتاده این مکتبها برپا هستند و باقی کودکان باید به مدارس دولتی بروند و آنجا هم فقط قدری عربی می‌توانند یاد بگیرند و انگار زبان پارسی برایشان ممنوع شده بود، یا دست کم آن که منسوخ بود و کسی در مدارس رسمی آن را یاد نمی‌داد و یاد نمی‌گرفت.

در جریان این دیدار اتفاق خنده‌داری هم افتاد و آن هم این که من به کل از این که وارد ماه رمضان شده بودیم غافل مانده بودم و چون ساعتی از ظهر گذشت، بلند شدم که بروم و در ضمن پرسیدم که این حوالی رستوران خوب کجاست؟ یک دفعه دیدم همه با شگفتی به هم نگاه کردند و امام که انگار برگ تاییدی بر کفر شیعه‌ها برایش صادر کرده بودم گفت: «مگر روزه نیستی؟» و جالب این که روزه را هم صیام نمی‌گفت و «روزَه» تلفظ می‌کرد. می‌شد بگویم مسافر هستم و به این خاطر روزه ندارم، اما چون دیدم او آنقدر تندرو است که شکسته شدن روزه برای مسافر را انگار قبول ندارد، از آن طرف پشت بام هل‌اش دادم و گفتم اگر کسی روزه‌ی دروغ و بدخواهی داشته باشد خوراک خوردن‌اش ایرادی ندارد! این را هم بگویم که در این بین بحثی دینی هم درباره‌ی قرآن و تفسیرهای مختلف آن کرده بودیم، چون می‌خواستم نشانش بدهم که مفسران اصلی قرآن ایرانی و بسیاری‌شان خارج از خط سنی‌گری رسمی بوده‌اند. به همین خاطر هم انگار نوعی مرجعیتی دینی برایم قایل شده بودند. این را از آنجا فهمیدم که وقتی این حرف را سردستی درباره‌ی روزه‌گیری زدم، همه کنجکاو شدند و یکی پرسید ایرانی‌ها اینطوری روزه می‌گیرند؟ من هم به جای این که بگویم اغلب اصلا نمی‌گیرند، گفتم اگر دروغ و بدخواهی را بر خودشان حرام کنند بهتر است تا حرام کردم آب و خوراک. بعد یک دفعه دیدم امام‌شان گفت: «پس ایرادی ندارد ما ناهار بخوریم؟» دیدم دارد یک فرقه‌ی تازه در آنجا تاسیس می‌شود که ماه رمضان ناهار برایشان حلال است. این بود که برای پرهیز از مداخله در کار دینمردان و روحانیون حرف را پیچاندم و گفتم بهتر است آنها همان آداب روزه‌ی خودشان را رعایت کنند و فقط پرهیز از دروغ و بدخواهی را هم به منع‌هایشان اضافه کنند. این هم ناگفته نماند که مردمی بسیار نیکوسرشت و راستگو بودند و نیازی به این اندرز من نداشتند.

دومین اوج پرهیجان در گردش آن روزم آن بود که عصرگاه همان روز داشتم پیاده به سوی هتل می‌رفتم (یا چون نشانی‌ها را درست نمی‌دانستم، چه بسا از آن فاصله می‌گرفتم!). به محله‌ای رسیدم که دورادورش را با حصاری آهنی و کج و کوله مرزبندی کرده بودند. در خانه‌ها که بافتی قدیمی داشت و متروکه به نظر می‌رسید چیزی بود که کنجکاوم کرد. حصارها را دور زدم و دیدم یک بلوک کامل از شهر را به این ترتیب محصور کرده‌اند. اینجا محله‌ای در وسط شهر اورومچی بود و با این همه بافت خانه‌ها آجری و قدری قدیمی بود، هرچند فرسوده یا فقیرانه به نظر نمی‌رسید. این هم عجیب بود که خانه‌ها همه متروکه بود و هیچکس در آنجا دیده نمی‌شد، و روی پنجره‌ها و دیوارها پارچه‌هایی سرخ چسبانده بودند و چیزی به چینی به رنگ زرد رویش نوشته بودند.

پیشتر بازوبندهایی با همین نقش و نگار را بر دست اویغورهای تابع حزب کمونیست دیده بودم و می‌دانستم این علامت استیلای چینی‌ها بر قلمرو ترکستان است. این بود که فضولی‌ام گل کرد. چرخی در گرداگرد این محله زدم و دروازه‌هایی در آن دیدم که نگهبان مسلح داشت. در جایی دور از خیابان اصلی، که کوچه‌ای باریک بود و رفت و آمدی نداشت، از حصار بالا رفتم و از آن سو پایین پریدم و وارد محله شدم. همانطور که حدس می‌زدم خانه‌ها متروک بود و روشن بود که به تازگی زد و خوردی در آن رخ داده و اهالی‌اش را بیرون رانده‌اند. چون شیشه‌ها شکسته و خانه‌ها ویران بود و در چوبی بسیاری از خانه‌ها شکسته بود. حتا وارد یکی از خانه‌ها هم شدم و با دیدن اسباب و اثاثیه‌ی درهم شکسته‌اش حتم کردم که به تازگی در اینجا بگیر و ببندی رخ داده است. اما این که چنین ماجرایی در سطح یک محله انجام شده بود عجیب به نظر می‌رسید.

خوشبختانه وقتی به این فضولی‌ها مشغول بودم کسی مرا ندید. چرخی در آنجا زدم و از نزدیک شدن به بخشهایی که دروازه‌ها و پست‌های نگهبانی‌شان بود پرهیز کردم و قصد داشتم برگردم و از همان حصار پشت محله خارج شوم. اما راه را گم کردم و در حال گشتن بودم که دیدم از دور سه جوان با بازوبند سرخ دارند به سویم می‌آیند. دو تایشان چماق در دست داشتند و این بر غریب بودن شرایط می‌افزود چون کسی در آنجا نبود و معلوم نبود اینها برای چه دارند با چماق در آنجا گشت می‌زنند. جوانها مرا دیدند و به سرعت پیش آمدند. برای لحظه‌ای فکر کردم فرار کنم با بایستم، و بعد فکر کردم در بدترین حالت دستگیرم می‌کنند و از چین اخراجم می‌کنند و من هم که دارم با پای خودم همین امشب از چین بیرون می‌روم، پس نگرانی‌ای در کار نیست.

آن لحظه البته خبر نداشتم که خارجی‌ها را هم مثل آب خوردن می‌گیرند و به اردوگاه بازپروری کمونیستی می‌فرستند. چه بسا اگر خبر داشتم کار دیگری می‌کردم که شاید پیامدهایی وخیم هم به دنبال می‌داشت. خلاصه وقتی دیدم دست تکان دادند و نزدیک شدند ظاهر یک توریست گاگول خوشحال را به خودم گرفتم و من هم به سویشان رفتم. همان طور که گفتم در اورومچی تعداد خارجی‌ها خیلی اندک بود و به همین خاطر جوانها بیشتر از من دستپاچه شده بودند و نمی‌دانستند چه بکنند. انگلیسی هم بلد نبودند و بسیار هم با ادب و احتیاط رفتار می‌کردند.

من خندیدم و دوستانه روی شانه یکی‌شان زدم و در حالی که انگلیسی حرف می‌زدم اشاره کردم که راه خروج از اینجا را گم کرده‌ام و خواستم راهنمایی‌ام کند. یکی‌شان که باهوشتر از بقیه به نظر می‌رسید به رفقایش گیر داده بود که بپرسند من چطور وارد آنجا شده‌ام؟ اما خودم را زده بودم به خنگی و هرکار کردند به ظاهر نفهمیدم منظورشان چیست. یکی که چماق نداشت و انگار ارشدشان بود و باب دوستی را با همان باز کرده بودم، با لبخندی دوستانه اشاره کرد که به بیرون راهنمایی‌ام خواهد کرد.

در راه هم پرسید دوربین دارم که با آن عکسی یادگاری بگیریم؟ کلک کودکانه‌ای بود و معلوم بود می‌خواهد بداند آنجا از منظره‌ها عکس گرفته‌ام یا نه. گفتم که ندارم و واقعا بخت هم یارم بود که نداشتم. چون شکی ندارم که اگر مثل توریست‌های دیگر دوربینی به گردنم آویزان بود از همان جا یکراست می‌بردند و بر صلیبی وسط اردوگاه کار اجباری آویزانم می‌کردند. وقتی دید دوربین ندارم پرسید با گوشی‌ام نمی‌شود عکس بگیریم؟ که گفتم گوشی‌‌ام دوربین ندارد و این راست هم بود چون عکس درست و حسابی با آن نمی‌شد گرفت.

خلاصه با اسکورت این سه جوان به سوی یکی از دروازه‌ها راه افتادیم و تا لحظه‌ای که از آن محوطه خارج شوم منتظر بودم دستگیرم کنند و داشتم حساب می‌کردم که می‌ارزد به زد و خورد رو بیاورم و فرار کنم یا نه. اما خوشبختانه مرا به آستانه‌ی ورودی محله بردند و خیلی محترمانه به بیرون بدرقه‌ام کردند. من هم پیاده‌روی‌ام به سمت هتل را ادامه دادم بی آن که خبر داشته باشم چه خطری از سرم رد شده است.

خلاصه آن که گردش پرماجرای آن روزم در اورومچی هم به پایان رسید و چنان که گفتم شامگاه به هتل رسیدم و به سرعت با مینی‌بوسی به فرودگاه رفتم و این بار بدون تاخیر به سمت تهران پرواز کردم. در حالی که سفرم در چین کمتر از بیست روز طول کشیده بود و از هر نظر برایم تکمیل کننده‌ی سفر یک ماهه‌ی نُه سال پیش‌ام محسوب می‌شد. سفری که در آن درکی عمیقتر از مدارهای قدرت و سیاست چینی‌ها به دست آوردم، با اقوام ساکن این سرزمین بیشتر آشنا شدم، دوستانی پرشمار و ارتباطهایی به نسبت عمیق و خود برقرار کردم، و پشت صحنه‌ی نه چندان خوشایند نمایشی زیبا را دیدم، که تمدن مدرن چینی نامیده می‌شود و دفعه‌ی پیش مرا شیفته‌ی خود کرده بود.

 

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب