پنجشنبه , آذر 22 1403

آغاز داستان فرامرز، کشاورز خوارزمی

آغاز داستان فرامرز، کشاورز خوارزمی

فرامرز با چوبی که در دست داشت بر زمین خطوطی کشید و نام خویش را به خط سُغْدی بر ماسه‌ها خراشید. آنگاه گفت: «من زاده‌ی روستایی هستم واقع در یک منزلی شهر چاچ، پایتخت خوارزم. نیاکانم نسل اندر نسل در همان روستا زیسته‌اند و همگان در آبادی‌های آن منطقه خویشاوندان و هم‌نافان من هستند. پدرم کشاورزی میان‌مایه بود که کشتزاری کوچک داشت، با چند گاو و گوسفند. روزگار را به خوبی و خوشی می‌گذراند، بی آن‌که‌ از ثروت توانگران برخوردار باشد یا تنگدستی و درویشی مایه‌ی آزارش شود. دلخوشی بزرگ زندگی‌اش من و سه برادرم بودیم و خواهرِ یگانه‌ام که از ما بزرگتر بود و با پسرعموی بزرگمان ازدواج کرد، که مردی دولتمند بود. من و برادرانم هم در کار کشت به پدر کمک می‌کردیم و هم فن کندن کاریز و چاه را از او نیک آموخته بودیم. چرا که این فن را نیک می‌دانست. خاندان ما در سراسر چاچ به خاطر مهارت‌مان در کندن قنات نامبردار بودند. عموی بزرگم از همین راه به ثروتی هنگفت دست یافته بود. اما پدرم که دور شدن از خانه و کاشانه را خوش نداشت، به ندرت برای نظارت بر کندن چاه و قنات از روستایمان خارج می‌شد و عطای دستمزدهای گران را به لقایش بخشیده بود.

درست سی سال پیش در چنین روزی بود که بهرام گور به حدود ری آمد و به بیشه‌ای در کناره‌ی کویر بزرگ اندر شد و از چشمها ناپدید گشت. در آن هنگام من نوجوانی سیزده‌‌ساله بودم و مهترِ برادرانم به حساب می‌آمدم. در آغاز هیچ یک از ما از ماجرا خبردار نشدیم. حتا وقتی پیکی تندرو با همراهانی چابکسوار به روستایمان آمد و سراغ پدرم را گرفت، همچنان از ماجرای غیاب شاهنشاه بی‌خبر بودیم و هرگز گمان نمی‌بردیم با این امر ارتباطی پیدا کنیم. اما ناپدید شدن بهرام خیلی زود بر زندگی ما اثر گذاشت و سرنوشت همه‌ی ما را یکسره دگرگون ساخت.

آن غروبی که پیک‌ها آمدند را خوب به یاد دارم. با بچه‌های همسن و سال خودم از هیربدستان به خانه بازمی‌گشتیم. آنجا نزد آموزگاری خواندن و نوشتن می‌آموختیم، و آن روز شادمان بودیم. چون هیربُدِ روستایمان که آموزگار کودکان بود و پیرمردی مهربان، نوشتن نام خداوند را به ما یاد داده بود. در روستای ما برخی از خانواده‌ها مانوی و برخی مسیحی و گروهی زرتشتی بودند. چون کسی جز همین موبد خویشکاریِ سوادآموزی به کودکان را بر عهده نگرفته بود و دانشی بیش از دیگران داشت، همه فرزندانشان را نزد او به مکتب زرتشتیان می‌فرستادند. خوب به یاد دارم که آن روز در راه بازگشت از هیربُدستان تا خانه با دوست نزدیکم شهرام همراه بودم. خانواده‌ی او مسیحی بودند. او را نیز به رسم ترسایانِ نِستوری‌ غسل تعمید داده بودند و حتا چند جمله‌ای دعای سریانی از بر داشت. اما مثل من به دین و پرستش بهای چندانی نمی‌داد و هردوی ما بیشتر برای شاد کردن دل مادرمان بود که به هیربدستان می‌رفتیم، تا یاد گرفتن خواندنِ کتابهای مقدس.

آن عصرگاه هیربد نوشتن نام خداوند را به ما آموخت. چند هفته پیش از آن را صرف تمرین نوشتن و خواندن الفبا کرده بودیم و مشتاق لحظه‌ای بودیم که بتوانیم خواندن و نوشتن نخستین کلمه را بیاموزیم. شنیده بودیم که برخی از هیربدها نخست نوشتن نام هرکس را یادش می‌دهند و ما هم در دل بیشتر چنین می‌خواستیم. اما هیربدی که ما را می‌پرورد پیرمردی دین‌مدار بود و می‌گفتند پیشتر مدتی بودایی و مسیحی بوده و بعد با یقینی بیشتر باز به دین زرتشتی بازگشته است. برای همین هم اصرار داشت که نخست نوشتن نام هورمزد را به ما بیاموزاند. شهرام می‌گفت نام خداوندش چیز دیگری است، و هیربدِ پیر ابتدا اصرار داشت که نام خداوند او هم همان هورمزد است و نستوریان و سایر مسیحیان به اشتباه اسمی دیگر را برایش برساخته‌اند. در نهایت نرم شد و برای این‌که دل شهرام را نشکند، نوشتن اسم عیشو به سریانی را نیز به او آموخت، و عیشو مردی بود از قوم یهود که به هواداری از پارتیان قیام کرده و به دست رومیان مصلوب شده بود و ترسایان می‌گفتند فرزند خداوند بوده است.

آن روز هنوز نوشتن نام خود را یاد نگرفته بودیم. موبد چون دید آن را دوست‌تر داریم، برای این‌که دانستن نام خداوند را به جایش در چشم‌مان ارجمند بنماید، برایمان تعریف کرد که هرکس اسم خداوند را بی‌غلط بر آب جاری بنویسد و آرزویی در دل داشته باشد، آناهیتای رخشان آن را برآورده خواهد کرد.

آن عصرگاه وقتی هیربدستان را ترک کردیم و با شهرام در کوچه‌باغ‌ها می‌دویدیم تا به خانه برسیم، حرفهای هیربد باورمان شده بود و خوشحال بودیم که از این به بعد همه‌ی آرزوهایمان برآورده خواهد شد. وقتی از کنار نهری گذشتیم، گفتیم آنچه آموخته‌ایم را بیازماییم. خوب به یاد دارم که بعد از آن بحثی بین‌مان درگرفت. من می‌گفتم حتما باید اسم هورمزد را روی آب جاری بنویسیم و شهرام می‌گفت می‌شود اسم عیشو را هم نوشت. هیچ کدام‌مان هم درست یادمان نبود که هیربد بر اسم خاصی از خداوند تاکید کرده بود یا نه. انگار به طور مبهم گفته بود اسم خدا، و تصریح نکرده بود که منظورش فقط هورمزد است یا بودا و عیشو و پدرِ زندگان -که مانویان می‌پرستند- را هم مشمول این دعای جادویی می‌داند.

خلاصه آن‌که‌ در کنار نهر چمباتمه زدیم و نخست شهرام بود که با انگشتانش روی آب اسم خداوندش عیشو را نوشت. چون تردیدی در قدرتمندی این خدا داشت، بعدش اسم هورمزد را هم نوشت. وقتی پرسیدم که آرزویش چه بوده، هیچ نگفت و چهره‌اش گلگون شد و دانستم که دوستی با گلنار دخترخاله‌اش را آرزو کرده است، چون از دلدادگی کودکانه‌ی این دو به هم خبر داشتم. وقتی نوبت من رسید، تازه به این فکر افتادم که آرزویم چیست. نوباوه بودم و درباره‌ی آنچه می‌توان خواست چندان اندیشه نکرده بودم. پس سرسری نام هورمزد را بر آب نوشتم و آرزو کردم اسبی تنومند و راهوار با زین و یراق آراسته داشته باشم، از همان‌هایی که شوهر خواهرم داشت و هر بار سوار بر آن به دیدن ما می‌آمد. شهرام هم از من آرزویم را پرسید، اما آزرم اجازه نداد بگویم که از اسب شوهر خواهرم خوشم آمده و پدرمان به خاطر نداشتن چنین اسبی در چشمم درویش نموده‌ است. برای همین من نیز هیچ نگفتم.

بعدها هردو آرزویی که کرده بودیم را به هم گفتیم و هنوز که هنوز است، وقتی گهگاه به روستای زادگاهم بازمی‌گردم و شهرام دوست قدیمی‌ام را می‌بینم، یادِ آن روزِ غریب می‌افتیم و در اندیشه فرو می‌رویم که اگر آن روز چیزی دیگر می‌خواستیم، سرنوشتمان چه می‌شد؟ چون سخن هیربد که هیچ یک طی سالهای بعد جدی‌اش نگرفتیم، درست از آب در آمد و هردو به آنچه می‌خواستیم، رسیدیم. او با گلنار پیوند زناشویی بست و فرزندان بسیار از پشتش زاده شدند، و من برای تمام عمر سوار بر اسبی راهوار آواره‌ی کوه و بیابان شدم.

همان شب وقتی به خانه بازگشتم، دیدم که مهمان داریم. سه مرد بلندقامت و زیبارو از مردم ری به دیدار پدرم آمده بودند. سردسته‌شان میانسال می‌نمود و لباسی فاخر و طوق و یاره‌ای زرین در بر داشت و مُهری از یاقوت زرد بر گردنبندش آویخته بود که نقش هلال ماه و ستاره‌ بر آن حک شده بود و از اینجا معلوم می‌شد که از خدمتگزاران خاندان ساسان است. بر مُهر زیبایی که بر گردن داشت نشان یک قو کنده شده بود و بعدها دانستم که این علامت خانوادگی مادر شاهنشاه است. دو مردی که همراهش بودند، جامه‌ی چابکسواران در بر داشتند و جوانتر و فروپایه‌تر می‌نمودند. به همراهشان شش هفت اسب نژاده و زیبا بی‌سوار می‌آمدند. تا چشمم به آنها افتاد به یاد آرزویی افتادم که ساعتی پیش در کنار نهر با آناهیتای پاک در میان گذاشته بودم.

پیک شتابزده به روستا آمده و از همان ابتدا نشانی پدرم را از مردم پرسیده بود. اهالی راهنمایی‌اش کرده بودند و اندکی پیش از آن‌که‌ از هیربدستان به خانه بازگردم، پدرم را دیده بودند. پدرم به رسم مردم خوارزم اجازه نداد سخن‌شان را بگویند و نخست آیین مهمان‌نوازی را به جای آورد و چون وقت غروب بود، به شام دعوت‌شان کرد. سه مرد سپاس گفتند و پذیرفتند، اما تنها از روی ادب دست به خوراک بردند و شام مختصر کردند و آشکار بود که عجله دارند تا زودتر با پدرم سخن بگویند.

وقتی شام را خوردیم و ما بچه‌ها سفره را برچیدیم، پیک منظور از آمدن‌اش به آنجا را فاش کرد. تازه آن وقت بود که دریافتیم بهرام گور گم شده و ایرانشهر شاهنشاه خود را از دست داده است. بهرام‌شاهی بسیار خوشنام و محبوب بود و در خانه‌ای نبود که شبانگاه و سپیده‌دمان در زمان سرود خواندن و هوم کوفتن مردمان به جان و تندرستی‌اش دعا نکنند. از این رو همه‌ی ما از شنیدن این خبر اندوهگین شدیم.

آنچه پیک گفت، فراتر از خبری غم‌انگیز بود. او خبر داد که به دلیلی که از گفتن‌اش معذور است، بسیار مهم است که هرچه زودتر کالبد بهرام را بیابند. بهرام به رسم همیشگی با اردوی شاهانه و هزاران همراه و اسب و پیل به ری رفته بود و پس از رسیدگی به امور دیوانی و پذیرفتن سفیری که از جانب برادرش نرسه و خاقان ترک پیامهایی برایش آورده بودند، چند روزی در پردیس ری آسوده بود. بعد برای شکار با گروهی کوچک از همراهان به سوی دشتهای جنوبی تاخته بود و در نزدیکی همین جا که امشب ما در آن گرد هم آمده‌ایم، در تعقیب آهویی از گروهش جدا شده و دیگر هیچکس نشانی از او ندیده بود.

دسته‌ای از پهلوانان و درباریان که در شکار همراهی‌اش می‌کردند، طبق قراری که داشتند، به قصر بهرام آمده بودند، و آن همین است که امروز به ویرانه‌ای بدل شده و ما در سایه‌اش پناه جسته‌ایم. در آن روزها اینجا عمارتی زیبا و سرسبز بود که بهرام برای روزگار شکار در کنار کویر ساخته بود. همراهانش می‌گفتند که بهرام تصمیم داشته چند شبی در این قصر بماند. از این رو انتظار داشتند پس از آن‌که‌ آهو را شکار کرد یا از تعقیب آن منصرف شد، به همان قصر بازگردد. هیچکس به خوبیِ بهرام دشتها و صحراهای ایران‌زمین را نمی‌شناخت، چرا که از کودکی در سراسر پهنه‌ی ایرانشهر اسب تاخته و شکار جسته بود و از دشت هاماوَران در یمن تا کوههای سپیدپوش هندوکش را مثل کف دستش می‌شناخت. از این رو شکی نداشتند که راه را گم نخواهد کرد و به‌زودی به ایشان خواهد پیوست.

اما آن شب گذشت و بهرام نیامد. تا عصرگاه فردای آن روز دیگر همگان نگرانش شده بودند و به جستجوی بهرام بر‌آمدند. وقتی دومین شب هم سپری شد و خبری از او باز نیامد، ناگزیر شدند کبوتری به ری بفرستند و مادر شاهنشاه و هَزارپَتِ وزیر را از آنچه گذشته بود آگاه سازند. هنوز کسی بیمِ جانِ بهرام را نداشت، چون شاهنشاه مردی دلاور بود و پهلوانی بی‌مانند که در جنگ با خاقان ترک یک‌تنه دهها جنگاور زورمند را از پشت زین فرو افکنده بود. به همین خاطر تا روزها همچنان چشم به راه بودند که خبری از او بشنوند،‌ با این گمان که شاید به شهرهای دیگری رفته باشد.

در این میان مادر شاه نخستین کسی بود که نگران شد و برای یافتن او به حرکت در آمد. او همان شبی که خبرِ ناپدید شدن بهرام را شنید، با گروهی بزرگ از ملازمان و همراهان ری را ترک کرد و به قصر بهرام آمد و همین جا مقام کرد. همراهانِ اردوی شکار پسرش نیز ‌کم‌کم به او پیوستند. همه در راه از روستاییان و رمه‌داران پرس و جو کرده و شنیده بودند که در حاشیه‌ی شمالی کویر، آنجا که بیشه‌ها به‌تدریج جای خود را به شوره‌زارهای برهوت می‌دهد، چاه‌ها و چاله‌هایی مرگبار وجود دارد که از نمک و شوره آکنده است و همچون دزدریگ، سواران و رهگذران را به کام خود فرو می‌کشد. این چاه‌ها که به غارهای زیرزمینی غول‌آسایی می‌ماندند، زیر موجهایی از ریگِ روان و ماسه‌ی شور و سیال از چشمها پنهان بودند. غارهایی بی‌انتها که به سادگی می‌توانستند با یک لغزش پا ساربانی را با شترانش به درون بمکند و هیچ نشانی از این مردم‌خواریِ سهمگین را بر رخسار خاک‌آلود خویش ظاهر نسازند.

چاه‌ها درست در راستایی قرار داشت که بهرام در پی آهو اسب تاخته بود. از این رو پس از فاش شدن این خبرها، مادر شاه درصدد بر آمد تا بهرام را بیابد. همه می‌گفتند اگر به‌راستی بهرام به درون یکی از این چاهها در افتاده باشد، زیر خروارها شوره و شن درگذشته و خفه شده است. اما مادرش اصرار داشت که کالبد پسرش را بیابد. پس ‌به‌سرعت دست به کار شده و پیکهایی به اطراف فرستاده بود، تا نامدارترین مقنی‌ها و کاردانانِ کاریز و چاه را به نزدش ببرند.

چنین بود که آن سه پیک‌ به خانه‌ی ما آمدند. پیک کیسه‌ای زر به پدرم بخشید و او را با یکی از چابکسواران همراه ساخت تا ‌به‌سرعت خود را به اردوی مادر شاه برسانند. آنگاه خودش با چابکسوار دیگر راه خود را ادامه داد و به شهرها و روستاهای دیگر سرکشی کرد تا خبرگان دیگری را که در گوشه و کنار بودند بشناسد و به همین ترتیب گسیل کند. پدرم مرا نیز با خویش همراه ساخت، که پسر مهترش بودم و تا حدودی به زیر و بم کندن چاه و قنات آشنایی داشتم. در راه دانستیم که پیک در ابتدای کار ده چابکسوار به همراه داشته است و در هر شهر و روستایی، خبره‌ای نامدار را با یکی از چابکسواران به نزد ملکه‌ی مادر گسیل کرده است.

چنین بود که برای نخستین بار همراه با پدرم از روستا بیرون آمدیم. پیش از آن طولانی‌ترین سفری که کرده بودم، تا آبادی‌های همسایه بود که ساکنان آنها نیز خویشاوندان دورترِ خودمان بودند. سفر با چابکسواری دلیر به سرزمین‌هایی ناشناخته و دیدن کویر، تجربه‌ای ‌به‌کلی متفاوت بود و من با هیجان فراوان پا در رکاب گذاشتم. حساب کنید که چقدر هیجان‌زده شدم وقتی چابکسوار دو اسب راهوار و گرانبهایی که همراه داشت را به من و پدرم داد تا با سرعتی بیشتر به جانب مقصد بتازیم. وقتی بر زین گرانبهای اسب نژاده نشستم، دانستم که هیربد راست می‌گفته و به همین زودی آناهیتای بی‌آلایش آرزویم را برآورده کرده است.

سفرمان چند روزی به درازا کشید. برای من که تا آن هنگام از محدوده‌ی روستای خود خارج نشده بودم، همه چیز تازه و شگفت‌انگیز می‌نمود. پدرم پیشتر بارها به شهرهای دیگر سفر کرده بود و معلوم بود با راهها آشناست. با این همه وقتی از قلمرو خوارزم بیرون شدیم و به سوی مرو و نیشابور پیش تاختیم، او نیز جهت‌ها را گم کرد و یکسره به زبردستی چابکسوار وابسته شد. او مردی بود جوان و خوشرو که اسب را با مهارتی بی‌مانند می‌تازاند و معلوم بود بارها و بارها در این جاده‌ها سفر کرده است. خوب می‌دانست که شبها را کجا باید منزل کنیم و پیشاپیش نشانی منزلگاه‌هایی را می‌داد که می‌شد در آن برای اسبان‌مان علوفه فراهم کرد. با سرعتی نفس‌گیر می‌تاختیم و من که عادت به سوارکاری‌های طولانی نداشتم پس از روز اول سخت خسته و کوفته شده بودم. اما شکایتی نکردم و پا به پای راهنمایمان پیش تاختیم. چون اصرار داشت که باید زودتر نزد ملکه‌ی مادر برویم. چابکسوار مُهری از سنگ فیروزه‌ی نیشابوری بر انگشتر داشت که با نشان دادن‌اش شبها با احترام زیاد در خانه‌های بزرگان مهمان‌مان می‌کردند و خوراکی شاهانه و بستری آماده در اختیارمان می‌گذاشتند. یک بار هم در قلعه‌ای توقف کردیم و اسبهایمان را عوض کردیم، چون بسیار خسته شده بودند.

آخر سر پس از روزها اسب تاختنِ بی‌وقفه به کناره‌ی بیابان رسیدیم و راست تا همین جایی پیش آمدیم که امشب نشسته‌ایم. سی سال پیش این قصر هنوز سر پا و آباد بود و شمار زیادی از نگهبانان و شکاربانان در آن اقامت داشتند و انتظار ورود مهمانان والامقامی را می‌کشیدند که برای نخجیر به این حوالی می‌آمدند. کویر هم در آن روزها تا اینجاها پیش نیامده بود و گرداگرد قصر درختستانی سرسبز حلقه زده بود. به هنگام خشکسالی بزرگ دوران شاهنشاه پیروز بود که هم بیابان پیشروی کرد و هم گله‌های شکار از این حوالی گریختند و قصر بهرام به‌تدریج ویران شد.

زیبایی و شکوه قصر و جامه‌های رنگین درباریانی که ملکه را همراهی می‌کردند، چندان در خاطره‌ام حک شده که گویی هم‌اکنون برابر چشمانم قرار دارند. نخستین بار بود که تا این فاصله از خانه دور شده بودم و هیچگاه این عده‌ از آدمهای غریبه را ندیده بودم، و باید اعتراف کنم که قدری هم ترس برم داشته بود. دیدن ملکه‌ی مادر و درباریانش برایم شگفت‌انگیزتر بود، چون جامه‌های درخشان و زیبایشان و آدابی که هنگام راه رفتن و سخن گفتن رعایت می‌کردند، ‌به‌کلی برایم رویایی و بیگانه می‌نمود. پدرم اما پیشتر هم با بزرگان مراوده داشت و چند باری برای کندن چاهی یا گشودن کاریزی با آنها نشست و برخاست کرده بود. به همین خاطر خود را نباخت و با ادب و آزرم با مادر شاهنشاه روبرو شد.

ملکه‌ی مادر زنی بود میانسال و بسیار زیبارو که در چشم من برای آن‌که‌ مادرِ شاهنشاهی نیرومند و دیرپا مثل بهرام باشد، بیش از حد جوان می‌نمود. قدی بلند و پوستی سپید و چشم و ابرویی سیاه داشت و موهای بلند و بافته‌اش از پشت سرش تا کمرش پایین آمده بود. نیمتاجی زرین بر پیشانی داشت که یاقوتی بسیار درشت در میانه‌اش نشانده بودند، و جامه‌هایی از ابریشم سبز با نقش و نگار طاووس در بر داشت. نامش شوشان‌دخت بود و دختر نازپرورده‌ی رهبر دینی یهودیان ایران‌زمین بود. تا آن زمان درباره‌اش هیچ نمی‌دانستم، اما بعدها بارها به دربارش در همدان بار یافتم و از نزدیک با خودش و اطرافیانش آشنا شدم. زنی بود بسیار مدیر و مدبر و نیکوکار، که هر‌ساله مبلغی هنگفت را به تنگدستان می‌بخشید و به‌ویژه یهودیان شوش و شوشتر از او بسیار خوشنود بودند، چون معبدهایشان را نوسازی کرده و با عاجهای حبشی آراسته بود.

زمانی که به نزدش بار یافتیم، در تالار قصر، آنجا که امروز سقفش فرو ریخته و بر گچبری طاقهایش خار روییده، بر اورنگی نشسته بود و گرداگردش را شمار زیادی از بزرگان پر کرده بودند. در آن نخستین دیدار شکوه و زیبایی ملکه شوشان‌دخت چشمانم را خیره کرد، هرچند که حال خوشی نداشت و سخت آشفته و اندیشناک می‌نمود.

در میان حاضران چند تن جامه‌ی روستاییان و دهقانان بر تن داشتند، که من و پدرم را نیز با ادب به میان صف ایشان راهنمایی کردند. مردی در لباس مغان که در لحظه‌ی ورود ما مشغول سخن گفتن بود، داشت گزارشی می‌داد از یادداشتها و فرمانهای روزهای اخیر بهرام. می‌گفت بر اساس آنها روشن شده که بهرام برنامه‌ای برای ترک دربار نداشته و چنین نبوده که مثل بارهای پیش که سرزده و پنهانی به گوشه و کنار می‌تاخت، در پی ماموریتی مخفی رفته باشد.

وقتی مغ سخنش را به پایان برد و کرنش کرد و به صف موبدان بازگشت. ما و دهقانان را پیش خواندند. در حالی رویاروی اورنگش ایستادیم، که بسیاری‌مان دست و پای خود را گم کرده بودیم. پرده‌داری با لباس سرخ مزین به نقش خروس به توماری که به دستش داده بودند نگاهی انداخت و ما را با القابی پرآب و تاب معرفی کرد. از تک‌تک‌مان با نام و نشان یاد کرد و در ستودن مهارت‌هایمان گشاده‌دستانه سخن گفت. مثلا پدرم را «بزرگترین استادِ کندن چاه و قنات در سراسر سغد و خوارزم» نامید و مرا هم «پسر مهتر و دست راست پدر» معرفی کرد. من به رسم خوارزمیان نزدش کرنش کردم و آن چنین بود که سر را روی سینه خم کردم و مشت دست راستم را بر سینه نهادم. اما دیدم پدرم کمرش را کمی خم کرد و دست راست مشت‌شده‌اش را بالا گرفت و انگشتان نشانه و کوچک‌اش را از آن میان گشود و به سوی ملکه گرفت. من هم که گیج شده بودم سعی کردم از او تقلید کنم، ولی نتیجه چیز مضحکی از آب در آمد. شوشان‌دخت هم با بالا گرفتن دست راستش پاسخمان را داد و با دیدن دستپاچگی‌ام لبخندی به من زد.

پرده‌دار گفت: «مادرِ شاهنشاه تندرست باد، این مردان روزهای پیاپی اسب تاخته‌اند و خسته‌اند. با این همه بی‌آن‌که‌ بیاسایند، آمده‌اند تا امرتان را بشنوند و یاری رسانند …».

دهقانان نگاهی قدرشناسانه به پرده‌دار انداختند و معلوم بود خیلی‌هایشان به تازگی و همزمان با ما به آنجا رسیده‌اند و به‌راستی خسته‌اند. پدرم هم، شاید برای پنهان کردن لبخند رضایتش، سر به زیر انداخت و دستی به ریش بلندش کشید.

شوشان‌دخت گفت: «خوش آمدید، ای مردان زمین و بذر و گیاه. خداوند پشتیبان‌تان باد. ضرورتی باعث شده با این شتاب فراخوانده شوید، و سخت به یاری‌تان نیازمندم. فرزندم شاهنشاه بهرام ناپدید شده و گمان کنم از آنچه بر سرش آمده خبردار باشم».

وقتی ملکه‌ی مادر این گفته را بر زبان راند، همه‌ی نگاهها به او دوخته شد. معلوم بود حتا کسانی که از شکاربان‌های شاه بوده‌اند، از بسیاری چیزها بی‌خبرند. موبدی سالخورده و بلندقامت که پیشاپیش صف مغان ایستاده بود، گامی پیش نهاد و گفت: « شهربانوی ایران و انیران، اگر آنچه شما می‌دانید را ما نیز بدانیم، کوشش برای یافتن شاهنشاه را با چشمانی تیزتر و گشوده‌تر به انجام خواهیم رساند. ما همگی تشنه‌ی شنیدن داستان‌تان هستیم».

ملکه مکثی کرد. گویی که میان سخن گفتن و سکوت کردن مردد باشد. آنگاه زبان به گفتار گشود. ما سراپا گوش شدیم و در میان دیوارهای باشکوه کاخی که امروز فرسوده‌اند و پرترک، شوشان‌دخت برایمان داستان مرگ یزدگرد را تعریف کرد.

 

 

ادامه مطلب: داستان ملکه شوشان‌دخت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب