بخش دوم نقش مایهی پهلوان
گفتار چهارم: ضد پهلوانان
سخن نخست: ضحاک
- 1. ضحاک بیتردید هراسانگیزترین و پلیدترین شخصیت منفی در اساطیر ایرانی است. دلالتهای استعاری فراوانی که افسانهی او را احاطه کرده، به همراه دو شاه پهلوانِ بزرگ و درخشانی که پیش و پس از او حکومت کردهاند، نشانگر جایگاه بزرگِ او در عرصهی نیروهای بد و زیانکار هستند.
تبارنامهی ضحاک در بندهش به این صورت است[1]: از طرف پدر، ضحاک پسر خروتاسپ، پسر زینیگاو، پسر ویرفشک، پسر تاری، پسر فرواگ، پسر سیامک است. از طرف مادر، نسب او چنین است: ضحاک پسر اودی، دخترِ بیک، پسر تمبیک، پسر اووخم، پسر پاورویسم، پسر دروسگان، پسر گناک مینو. نام مادر او در متون دیگر به صورت واتَک، آوتاک و اودَگ نیز ثبت شده و شاید با اودایِ ودایی همانندی داشته باشد. در بندهش او ماده دیوی است زیانکار که نمایندهی هرزهدرایی است.
در اساطیر اوستایی و متون پهلوی، نامش آژیدهاک فرزند بیوراسپ است هرچند در متون جدیدتر فردوسی و بیرونی و نویسندهي تجارب الامم و راویان نامطمئنی مانند حسن بن زید او را با بیوراسپ یکی گرفتهاند[2]. با این وجود با مرور منابع کهنتر معلوم میشود که این نام پدرش بوده است. بیور در پهلوی به معنای ده هزار است و بنابراین پدرش امیر یا بزرگزادهای گلهدار بوده که نامش “دارندهی ده هزار اسب” معنا میدهد. در شاهنامه، نامش به ضحاک فرزند مرداس برگردانده شده است، و تبارش را تازی دانستهاند. با این وجود لقب بیوراسپ نیز نقل شده است:
کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری دههزار
ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام[3]
اشارههایی به تبار تازی وی در متون پهلوی نیز وجود دارد، اما اسمهای آژیدهاک و بیوراسپ و احتمالا مرداس فارسی هستند. مرداس به احتمال زیاد از امُرداد مشتق شده و “نامیرا” معنا میدهد. البته تفاسیر دیگری نیز در مورد نام وی وجود دارد، چنان که مثلا میرجلال الدین کزازی آن را از دو بخشِ مر + داس متشکل دانسته و مر را همان مار گرفته و داس را با داسَهی ودایی به معنای بومی سیاهپوست و غیرآریاییِ هندی یکی فرض کرده[4] که نادرست مینماید. چون مَر به معنای مار در عصر اوستایی در زبانهای ایرانی رواج نداشته و داسه هم در قلمرو زبانهایی ایرانی کاربردی نداشته است و بعید است نامی که میتواند به سادگی از ریشهی مرتَه (مرگ) مشتق شده باشد، به این ترتیب تجزیه شود. همچنین جهانگیر کویاجی نام او را ناشی از ترکیب دو اسمِ دیائوکو و ارشتیاک دانسته که نخستین و واپسین شاه ماد بودند. اما جدای از آن که چنین ادغامی به لحاظ زبانشناختی بعید است، نامحتمل هم هست که ایرانیان باستان ترتیب درست شاهان ماد را به شکل امروزین در ذهن داشته باشند و چنین شخصیت پلیدی را به مادها نسبت دهند، که همواره در متون باستانی از نامی نیک برخوردار بودند.
ضحاک نیز به احتمال زیاد همانندسازی همان نام آژیدهاک است که با رنگ و لعابی عربی انجام گرفته است. در زبان عربی، ضحاک به معنای خندان است و هستند چند تنی در تاریخ عرب که ضحاک نامیده شده باشند. چهرداد نسک، مادرش را دیوی به نام اوزاگ دانسته است[5]. اما آژیدهاک، همان اژدهاست و آن را (اَژی- ده- آک) یعنی اژدهای دارای ده صفت زشت نیز ترجمه کردهاند. چرا که اَژی خود به تنهایی مار بزرگ و اژدها معنا میدهد و آک به معنای بزه و صفتِ زشت است.
وقتی در دوران اسلامی اعراب به ایران هجوم آوردند و پس از فتح این کشور به دنبال راهی برای جذب اساطیر غنی مردم مغلوب بودند، ضحاک را دستاویزی خوب یافتند و بنابراین در کمال تعجب میبینیم که خودِ اعراب مبلغانِ تبارِ تازی این موجود تباهکار بودند. یعنی بی آن که محتوای منفی و تباهِ او را انکار کنند، وی را به اعراب منسوب میدانستند و حتی برایش نسبنامهای نیز جعل کردند. چنان که در مجمل التواریخ او را قیس بن لهوب حمیری دانستهاند[6]. در این کتاب او وزیر تهمورث و صاحب دو دختر است که یکی از آنها بعدها با فریدون ازدواج کرد و دیگری به کابل رفت و سردودمان شاهانی شد که در نهایت به مهراب کابلی، پدرِ رودابه منتهی شدند و از این راه با رستم پیوند یافتند.
هرچند این روایتِ تبار تازی ضحاک در اساطیر ایرانی بسیار تکرار شده، اما به نظر میرسد که سخن نولدکه در کتاب حماسهی ملی ایرانیان درست باشد که ضحاک را نیز از اساطیر اوستاییِ مربوط به ایران شرقی میداند. از دید او، ضحاک چهرهای بود که به تدریج در ایران غربی وامگیری شد، چنان که تا دوران ساسانی شهرِ خاستگاه وی را بابل میدانستند و این زادگاه در دوران اسلامی به یمن منتقل شد.
داستان زندگی ضحاک، از زمان جوانیاش، و از هنگامی که فریب اهریمن را خورد و پدرش مرداس را به قتل رساند، آغاز میشود. مرداس در شاهنامه مردی پاک و نیکوکار بوده است و پلیدی از مجرای او نیست که به پسرش راه مییابد:
پسر بُد مراین پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود[7]
ضحاک پس از کشتن پدرش، جای او را غصب کرد و از ثروت و اقتدار وی برخوردار شد.
فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان[8]
آنگاه به جنگ جمشید رفت، که تازه فره ایزدی را از دست داده بود و آسیب پذیر گشته بود. ضحاک در نبرد بر او چیره شد و در نهایت جمشید اسیر شد و به دست برادرش– اسپیتیور- با اره از میان به دو نیم شد. به این ترتیب عصر زرین جمشیدی پایان یافت و دوران ظلمتی که ضحاک نمایندهاش بود آغاز شد.
در شاهنامه چنین آمده که ضحاک پس از غلبه کردن بر ملکِ جمشیدی، فریبِ اهریمن را خورد که در قالب خوالیگری به دربار وی راه یافته بود و خوراکهایی بسیار دلپذیر برایش میپخت. اهریمن در این قالب ضحاک را به گناه گوشتخواری آلود:
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد بر جای شیر بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهی خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که شادان زی ای شاه گردن فراز
که فردات از آن گونه سازم خورش کزو باشدت سر به سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به نان و بره بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب[9]
به این ترتیب ضحاک نیز مانند جمشید به گناه گوشت خوردن دست یازید. وقتی هم که خواست از او قدردانی کند، این آشپزِ دروغین درخواست کرد تا بر دو کتفش بوسه بزند. ضحاک این اجازه را داد و در نتیجه از دوشهای وی مارهایی بیرون روییدند که ضحاک را میآزردند. این بار اهریمن در قالب پزشکی به دربار او آمد و راهِ رام کردن مارها را به او آموخت. این راه عبارت بود از کشتن دو جوان در هر روز، و خوراندن مغز ایشان به مارها.
خوالیگرانی که این مسئولیت را بر عهده داشتند، دو تن بودند به نامهای ارمایل و گرمایل که مردانی نیکوکار بودند و برای پرهیز از خونریزی بیشتر، از هر دو جوانی را که سربازان ضحاک برایشان میآوردند، یکی را از بند میرهاندند و مغز دیگری را با مغز گوسفند در میآمیختند. به این ترتیب تا زمان ظهور فریدون، این گروهِ از مرگ رهیده چند هزار تن شده بودند و در کوهستانها به صورت پنهانی میزیستند. اینان همان کسانی بودند که بعدها قوم کرد را تشکیل دادند، و در نبرد فریدون و ضحاک نقشی بزرگ ایفا کردند و بخش مهمی از سپاه کاوهی آهنگر را تشکیل دادند. داستان نبرد ضحاک و فریدون و قربانیهایی که برای خدایان گوناگون دادند را در بخشِ مربوط به فریدون به طور مفصل روایت کردیم و بنابراین در اینجا آن را دانسته میگیریم و از آن میگذریم.
تنها باید به ارتباط او با پهلوان ماجراجویی مانند گرشاسپ اشاره کرد. چون گرشاسپ در زمان ضحاک بر آمد و به روایتی از سرداران بزرگ او بود. در متون پهلوی چنین آمده که گرشاسپ به دستور ضحاک برای نبرد با اژدهایان و دیوان فرستاده میشد، و مورخان دوران اسلامی بر این نکته تاکید کردهاند که گرشاسپ از ابتدا با ضحاک مخالف بود و شاه ستمگر نیز از وی در هراس بود. در نتیجه او را به ماموریتهایی دشوار و مرگبار میفرستاد تا شاید به این ترتیب مرگ او را دریابد. اما گرشاسپ در همه جا پیروز بود تا آن که فریدون شورش خود را آشکار کرد و گرشاسپ نیز به وی پیوست.
در مورد پیوند ضحاک و دیوهای رویاروی گرشاسپ، میتوان به شاهنامه هم استناد کرد. فردوسی در فصلِ مربوط به ضحاک، به شخصی به نام کُندَرو اشاره میکند که خزانهدار ضحاک و از نزدیکان وی بوده، و او همان کسی است که قیام فریدون را به ضحاک خبر میدهد، و با بیتوجهی عجیب وی روبرو میشود. چون ضحاک وقتی خبر قیام فریدون و کاوه را شنید، برای مدتی دراز خود را گول میزد و فرض میکرد که در واقع شورشی بر پا نشده و به کندرو میگفت که شاید این جمعیتی که بر او خروج کردهاند، مهمانانی هستند که به سویش میشتابند.
ناآگاهی غریب ضحاک از نفرت مردمان از وی، در کنار این نکته که گنجورش کندرو، یا همان گندروای اوستایی است، او را به اژدهای مهیبی با همین نام که در دریا پنهان بود و به دست گرشاسپ اسیر شد، شبیه میسازد. به ویژه که گرشاسپ هم او را نکشت و وی را به دست مردی پارسا سپرد تا عقوبتش کند. درست همانطور که ضحاکِ شکست خورده به فریدون سپرده شد تا در دماوند اسیر گردد. به این ترتیب، ضحاک از دو سو با ماجرای گرشاسپ پیوند برقرار میکند. از سویی باگندروا مربوط است، و از سوی دیگر دلیل سفرهای پرمخاطرهی اوست. ضحاک به این ترتیب در قالب اساطیری مانند هراکلس نیز میگنجد که محورشان مهمان شدنِ پهلوانی بزرگ نزد شاهی ستمگر است، و تعیین ماموریت مرگباری از سوی این شاه، با هدفِ به قتل رساندنِ آسان و بیدردسرِ آن پهلوان.
هرچند خوش خیالی ضحاک در شاهنامه نسبت به قیام مردم برجسته و بحث برانگیز است، اما از منابع دیگر میدانیم که در کل نسبت به مردم رویکردی منفی داشته و خونریزیهایش زبانزد مردمان بوده است. چنان که وقتی برای پیروزی بر ایرانیان در شهرِ بَوری (بابل) برای آناهیتا قربانی کرد، از او خواست تا وی را بر هفت کشور چیره نماید، تا بتواند این سرزمینها را از جمعیت خالی کند[10]. این درخواست هنگامی که بر بالش و فرش زرین نشست و در برابر خود برسم گسترد و برای وایو قربانی داد هم تکرار شد[11]، و بنابراین گویا یکی از کارویژههای ضحاک، کشتار مردمان بوده باشد.
ضحاک، گذشته از این تباهیِ بزرگ، یعنی از میان بردن جوانان و مغز جوانان، گناهان دیگری را نیز مرتکب شد. او نیز مانند جمشید و خواهرش نژادها را با هم در آمیخت. به این معنا که پسر و دختری را وادار کرد تا در برابر چشمانش با دیوی نر و ماده در آمیزند. در نتیجه از آمیزش مرد و ماده دیو سیاهپوستان و از وصلت دختر و نره دیو هیولاهای بسیاری زاده شدند[12].
ضحاک همچنین موجودی بود که باعث تباهی زمین شد و آبها را محبوس کرد. زندانی شدنِ ارنواز و شهرناز در کاخِ او، و این که او از هردو کام میگرفت و به این دو دخترِ جمشید جادوگری آموخته بود، از دید بیشترِ پژوهشگران همچون عمل دیوِ خشکسالی و حبس آبها جلوه کرده است. در شاهنامه و اوستا چندین بار به این نکته که ضحاک به تابستان و خشکی ارتباط داشته، اشاره شده است، و الگوی نبرد او با جمشید با آنچه در جنگِ میان اپام نپات ( ایزد آبها) و اسپنجَغرَه (دیو خشکی) میبینیم شباهت بسیاری دارد.
ضحاک به خاطر کارهای ناپسندی که در دوران حکومتش بر زمین کرد، نامدار است. حکومت او بر قلمرو جمشید یک روز کمتر از هزار سال طول کشید، و در واپسین روز پس از هزارهای که ظهور کرده بود، فریدون به دادخواهی قیام کرد. بیشتر منابع کهن، زیانکاریهای او را ناشی از خوی و سرشتِ پلیدش دانستهاند، چنان که نامش را هم به آژی و دهاک شکستهاند و بخش دوم را “دارندهی ده عیب” ترجمه کردهاند. این ده عیب در منابع گوناگون به اشکالی متفاوت ذکر شدهاند. در چهرداد نسک چنین آمده که او با پنج صفت پلید زاده شد که عبارت بودند از: آز، پلیدی، جادو، دروغ، و لاابالیگری.
در سوتگر نسک،چنین آمده که او پرستش هفت دیو را به مردم تحمیل کرد که عبارت بودند از: خشم، شهوت، فقر، خشکسالی، رنج، مستی و ناداری. اینها تقریبا با کماله دیوانِ زرتشتی یکی هستند که هفت موجود زیانکار و هماوردانِ امشاسپندان و هورمزد محسوب میشوند. در همین کتاب به این نکته اشاره شده که ضحاک تمام کارهای نیکِ جمشید را از میان برد و تاثیر دوران زرین وی را از ایران زمین سترد. بعد شرح داده شده که در دوران وی دزدی، حیلهگری، خودپسندی و سرپیچی از پرستش خداوند رواج یافت. در مجمل التواریخ چنین آمده که نامش به معنی “ده عیب” است، از آن رو که ده رسم بد را باب کرد که در میانشان ابداع کردنِ رسم روزه گرفتن و پرستش خداوند همچون یک بنده هم بود! به این ترتیب ضحاک نه تنها شخصیتی سامی، که همچون مبلغی برای نسخهی سامی از یکتاپرستی بازنموده میشود.
دربارهی مفهوم دهاکه تفسیر دیگری نیز وجود دارد. چنان که در فصل فریدون دیدیم، بندی در یسنا وجود دارد که در آن کسانی که از هدایای هوم میدزدند، نفرین شدهاند، و تهدید شدهاند به این که در خانهشان دینیار و برزیگر و رزمنده زاده نشوند، بلکه مورَکَه و ورشنَه و دهاکَه زاده گردند. این دهاکه را استاد پورداوود در حاشیهای که بر ترجمهی یسنا نوشته، با واژهای پهلوی مترادف گرفته که در تفسیر همین بخش به کار رفته، و “دَخشَک کاهِنیتار” خوانده میشوند و معنای آن “کاهنده از نشانهی مقدس” است.
این عبارت در ترجمهی سانسکریت یسنا به صورت “دارندهی علامت خاص” یا “داغ خورده” برگردانده شده است. در ضمن این واژه در جاهای دیگر همچون صفتی در برابر روحانیونِ آتوربانها به کار گرفته شده، که خویشکاریشان حفظ نمادها و نشانههای مقدس بوده است. نتیجه آن که دهاکه، به تنهایی معنای داغ خورده یا کسی که تابوی نمادهای قدسی را میشکند هم معنا میدهد. با توجه به آن که ضحاک نظم اجتماعیِ بنا نهاده شده توسط جمشید و قواعد مقدسِ حاکم بر روزگار زرین را بر هم زد، این لقب برایش شایسته مینماید.
هرچند برخورداری ضحاک از فره کیانی جای چون و چند بسیار دارد، اما در این مورد که ضحاک برای به دست آوردن این فره بسیار کوشید، شکی نیست. در زمیاد یشت وقتی داستان گسستن فره از جمشید روایت میشود، سرنوشت سومین بخش از فرهِ جمشیدی مبهم باقی میماند. آخرین اطلاعی که در مورد این فره داریم، آن است که آماجِ نیروهایی اهریمنی و اهورایی میشود که هردو برای به دست آوردنش شتاب دارند. صحنه، با رویارویی ضحاک و ایزدِ آذر به اوج میرسد، در جایی که هریک از این دو هماورد دیگری را تهدید میکند که اگر به فره دست یازد، توسط دیگری به قتل خواهد رسید. نیروی این دو برابر بوده، و از این رو هردوی این حریفان از به دست آوردن فره در میمانند[13].
با مرور فهرست هماوردانی که برای داشتن فره با هم درگیر شده بودند، میبینیم که در یک سو وهومن، اردیبهشت، و آذر قرار دارند، که دو تای آخرشان از ایزدان کهن ایرانی و فرشتگان مهم زرتشتی هستند، و وهومن نیز ابداع بزرگ زرتشت است که بعدها نقشش در اساطیر سامی به گابریل یا جبرئیل محول میشود. در مقابل ایشان، اکومن و خشم و ضحاک قرار دارند. اکومن و خشم، از دیوهای کهن ایرانی هستند. اکومن هماوردِ وهومن است، و خشم با اردیبهشت میستیزد.
از این رو چنین مینماید که درگیری این سه زوج، کشمکش سه دیو با سه ایزد باشد. به این ترتیب، میبینیم که ضحاک در اینجا همچون دیوی در برابر آذر نموده شده است. این ارتباط نزدیک ضحاک با خدایان و دیوان در اساطیر کهن ایرانی، نشانگر آن است که ضحاک شخصیت تاریخی متاخری نبوده، و اگر هم بخواهیم دنبال ردپایش در روایتهای تاریخی بگردیم، باید به وقایع دوران آغازین آریاییها به فلات ایران مراجعه کنیم.
پیوند ضحاک با دیوان و آفریدههای اهریمنی به همین بند از اوستا محدود نمیشود. در وندیداد هم هنگامی که سخن از سرزمینهای آفریده شده به دست اهورامزداست، میخوانیم که اولین سرزمینی که آفریده شد، ایرانویج بود که اهریمن برای ویران کردنش اژی را در آن پدید آورد. اژی در این بند به صورت موجودی کاملا اساطیری بازنموده شده است. او اژدهایی با سه کله و شش چشم و سه پوزه است که زورمندترین دروغی است که اهریمن برای نابودی جهان راستی آفرید[14].
با این وجود، در تمام بندهای یاد شده، صفتهایی نیکو نیز به ضحاک نسبت داده شده است. این صفتها بیشتر به قدرت وی اشاره دارند. در همین بند از وندیداد که شرحش گذشت، او “دارای هزار چستی و چالاکی” دانسته شده است، و در یشتها میبینیم که صفتِ اَشِوِرچَه به او داده شده[15]، که یعنی بسیار دلیر. خودِ این نکته که در پایان عمر تصمیم میگیرد در مورد دادگستر بودنش از مردم شهادت بگیرد نیز نشانگر آن است که بازماندهای از ارزشهای اخلاقی در وی وجود داشته است. این ارزشها البته با حسد و کینه درآمیخته بوده است. چرا که اصولا دستگیر شدنش به دست فریدون بدان دلیل بود که همسران خویش را با وی دید و نتوانست بر تعصب و خشم خویش غلبه کند و به این ترتیب به کاخ خویش بازگشت و در آنجا دستگیر شد.
پایان کار ضحاک نیز مانند زندگیاش آغشته با اسطوره است. چنان که در بخشِ مربوط به فریدون دیدیم، ماجرای شهادت خواستن ضحاک از مردم به قیام کاوهی آهنگر انجامید، و در نهایت روزگار را بر این پادشاه ماردوش تیره ساخت. فریدون اما، به حکم اهورامزدا پس از شکست دادنش او را به قتل نرساند، اما در کوه دماوند در بندش کرد. ضحاک بر اساس اساطیر زرتشتی یکی از سه شاهِ تباهکاری بود که توسط اهریمن نامیرا گشته بود. در نتیجه قرار بر آن است که او تا پایان زمان در این کوه آویخته بماند.
در پایان زمان، یکی از اشموغان –یعنی پیروان دروغ- او را از بند خواهد رهاند. اما در ابتدای کار، ضحاک از بیم فریدون تکان نخواهد خورد. تا آن که آن اشموغ به او جرات دهد و خبردارش سازد که فریدون و دودمانش از زمین رفتهاند. آنگاه ضحاک به حرکت در میآید و ابتدا همان اشموغ را میبلعد. بعد هم به جان آفریدگان نیک زمین میافتد و یک سوم مردم، چارپایان و گیاهان را از میان میبرد. تا آن که آب و آتش و گیاه نزد خداوند به دادخواهی میروند و او را از تباهکاری ضحاک آگاه میکنند.
اهورامزدا در آن هنگام نریوسنگِ نیرومند را بر میانگیزد تا بانگ بردارد و گرشاسپ را از خواب بیدار کند. گرشاسپ که با جادوی پری به خواب فرو رفته، در این هنگام بر میخیزد و سر ضحاک را با گرز فرو میکوبد[16]. به این ترتیب، مرگ ضحاک امری غایتمدارانه و آخرالزمانی است که با اساطیر نجات بخشی و روایتهای مربوط به سوشیانس پیوند میخورد.
- 2. در مورد خاستگاه افسانهی ضحاک و همخوانی وی با شخصیتهای تاریخی برداشتها و سخنان بسیاری وجود دارد. علی حصوری بر مبنای تفسیری که از بند هفدهم بندهش دارد، بر این باور است که ضحاک در اصل شاهی فرهمند بوده و به خاطر تلاشش در راستای از میان بردن نظم طبقاتی عصر جمشید، چنین بدنام شده است. این برداشت در برخی از نویسندگان معاصر که در پی نوآوری و شالودهشکنی در تفسیر اساطیر کهن بودند، علایقی مارکسیستی را دامن زد. در حدی که برخی از مشاهیر معاصر ضحاک را به خاطر هواداریاش از سوسیالیسم و برابری طبقاتی ستودند!
پیش از ورود به بحثِ ارتباط ضحاک با طبقات اجتماعی، باید نخست بر این نکته تاکید کنم که فهمِ اساطیر، جز در پرتوِ توجه به پیشینهی تاریخی مفاهیم، و سراسرِ دورانی که آن اسطوره در ذهن مردمان حضور داشته است، ممکن نیست. این بدان معناست که اگر میخواهیم در مورد رابطهی شخصیتی مانند ضحاک با طبقات، یا اسکندر با چشمهی آب حیات کنکاش کنیم، نخست باید به دلالت معنایی این عناصر در نزد مردمی که بدان خو گرفته بودند توجه نماییم. وگرنه اگر چشمهی آب حیات را در پرتوِ دانش زیست شناسی امروزین بفهمیم و اسکندر را به خاطر پیشرو بودنش در تشخیص ژنهای سرطان و فیزیولوژی پیری بستاییم، یا درکِ مارکس از مفهوم طبقه را به چند هزاره پیش تعمیم دهیم، دچار خطاهایی بنیادین خواهیم شد، که در این روزگار ارتکابش مرسوم شده است..
دست کم در مورد رابطهی ضحاک و طبقه، نمونهای از این خطای همزمانی[17] در سابقهی پژوهش در اساطیر ایرانی رخ داده است. ایرانیان باستان مفهوم طبقه را به عنوان نظمی طبیعی ادراک میکردند، که بر اساس خویشکاری و وظایف دینی و قدسیِ گروههای گوناگون اجتماعی استوار شده است. مفهوم کاست در هند، و پیشَگ در ایران، در کل با مفهوم مدرن Class همخوان نیست، و برگرفتن نتایجی مارکسیستی از اسطورهای مانند ضحاک همان قدر نادرست است که به رسمیت شمردن اسکندر در مقام موسس علمِ ژنتیک پیری شناسی[18]!
طبقه در نزد ایرانیان باستان، امری بوده که با روابط خونی و “همنافی”، کارکردِ اجتماعی افراد، و خویشکاری یا مرکز داشتن در هستی پیوند میخورده است. مفهومی که به لحاظ کارکرد اجتماعیاش، پیوندش با نظام آرایش امور قدسی، و تاثیرش در سازماندهی خودانگارهی انسانی شایستهی بررسی و تحلیل است. اما بیتردید این مفهوم با مضمون طبقهی مدرن که بر محوری اقتصادی استوار شده و به تفکیک کار در جامعهی مدرن مربوط است، ارتباطی نداشته است.
با این مقدمه، میتوان به بحثِ عملکرد ضحاک در مورد طبقات پرداخت. در متون پهلوی، چندین بار به این موضوع اشاره شده که ضحاک نیکیهای جمشید را از میان برد و دستاوردهای او را ویران کرد. با به یاد آوردن این که مهمترین دستاورد جمشید در قلمروی سازماندهی اجتماعی، تاسیس نظام طبقاتی بود، معلوم میشود که ضحاک نابود کنندهی این نظم نیز بوده است. چنان که گفتیم، این تفسیر با روایت فردوسی از فریدون که پس از چیرگی بر او نظم طبقاتی را بار دیگر برقرار کرد همخوانی دارد. به ویژه که بیرونی نیز او را در آثارالباقیه نمایندهی جوامع کهنتری میداند که هنوز تقسیم طبقاتی در میانشان رواج نیافته بود[19].
به این ترتیب، چنین مینماید که ضحاک، نمایندهی دورانی از آشوب بوده که در جریان آن نظم طبقاتی جامعه دستخوش آسیب شده و نظم و ترتیب کارویژههای مردمان در طی آن رو به زوال رفته است. اگر بخواهیم ضحاک را با شاهی تاریخی تطبیق دهیم، باید به دنبال شخصیتی انقلابی بگردیم که در راستای تخریب این نظم عمل کرده باشد.
در نگرش ایرانیان باستان، نظمِ طبیعی و اهوراییِ حاکم بر گیتی، جایگاهی ویژه و ورجاوند را برای هرکس در بر میگرفت، که با کارویژه یا رسالت او در زندگی مربوط بود. این کارویژه توسط جایگیری فرد در یک قبیله یا قومیت یا طبقهی اجتماعی تعیین نمیشد. اما در قالبِ آن سازمان مییافت. چنان که مثلا در عصر ساسانی که نظم طبقاتی با سختی مراعات میشد، مدافعان و مخالفان این نظم (مثل انوشیروان در برابر مزدک) به سطح برخورداری یا منزلت طبقهها اعتراض چندانی نداشتند، بلکه بیشتر به قالبِ دینی و تقدس این نظام مربوط میشد. انقلابیون این دوران هم دینآورانی مانند مزدک بودند، نه مصلحانی اجتماعی و دادخواهانی اقتصادی شبیه آنان که در عصر اسلامی ظهور کردند. از این رو، کنش ضحاک در محو آثار جمشید و در برهم زدن نظم طبقاتی، در چشم ایرانیان کهن “محو کردن نشانهای ایزدی” دانسته میشده و به همین دلیل هم ضحاک همچون دیوی در چشمشان جلوه داشته است.
به عنوان شاهدی بر تصویر ضداخلاقی و پلیدِ ضحاک در چشم ایرانیان قدیم، میتوان به موارد زیادی اشاره کرد. نمونهای که جنبهای دیگر از شخصیت ضحاک را در برابر ما آشکار میسازد، جملهای تفکربرانگیز است از گزیدهی زاتسپرم. در آنجا که اهورامزدا به زرتشت میگوید که در میان تمام آفریدگان، همهشان پیش از مرگ از “داد فرشکرت کرداری” برخوردار شدند، جز ضحاک[20]. داد فرشگرد کرداری را به اشکال گوناگون ترجمه کردهاند، یکی از آنها، توبه خواستن است. دیگری، با داد سنجیدنِ کردارهای خویش همچون زمان فرشگرد است. معنایی نزدیک به این که در دستگاه نظریه نگارنده وجود دارد، تمامیت است. چنین مینماید که ضحاک تنها موجودی است که بدون تمامیت و “نیمهکاره” با مرگ روبرو میشود. یا به قولِ موبدان زرتشتی، بی توبه از دنیا میرود.
- 3. بر مبنای این دادهها، ضحاک به لحاظ تاریخی با شخصیتهایی که انقلابی اجتماعی را برای دستیابی به یک نظم نوین طبقاتی رهبری میکردند، ارتباطی ندارد. علی حصوری معتقد است که مناسبترین شخصیتی که در این رده میگنجد، بردیا فرزند کوروش بزرگ است که پس از برادرش کمبوجیه بر تخت نشست و خراج سه سال تمام استانها را بخشید و به ظاهر دست اندرکار کنار گذاشتنِ طبقهی نخبگان پارسی و تاسیس الگویی نو از نظمِ شاهنشاهی بود. برنامههای او در کمتر از یک سال با توطئهی سرداران پارسی به رهبری داریوش بزرگ عقیم ماند و خودش کشته شد و در تاریخ همچون مغی دروغگو بازنموده شد. با این وجود بردیا به خودی خود مردی نامدار و ستوده شده بود که حتی داریوش برای از میان بردن خاطرهی وی، ناگزیر شد او را در قالب مغی دروغزن نمایش دهد.
حضوری بر مبنای دخالت بردیا و ضحاک در نظم اجتماعی مستقر، تلاش انقلابی هردو برای برهم زدن آن، و شکست خوردنشان از شاهی فرهمند و پرشوکت (فریدون/ داریوش) این دو را یک تن دانسته است. از دید نگارنده، این برداشت نادرست است. چون ساختار بردیای/ گوماتای تاریخی با ضحاک اساطیری ارتباطی ندارد. بردیا / گوماتا، جوانی خوشنام و محبوب بوده که در پی بر هم زدن نظمی سیاسی – و نه طبقاتی- بوده و به سرعت هم شکست خورده است. بنابراین هیچ ارتباطی با شاهِ زیانکار، سالخورده، منفور و مقتدری مانند ضحاک ندارد، که دوران حکومتش هزار سال به درازا کشید. در واقع در مورد اصلاحات مورد نظر بردیا دادههای محکمی در دست نداریم، و تنها اشارههای بیستون و دادههای غیرقابل اعتماد هرودوت را داریم که بیشتر رونوشتی از تبلیغات رسمی دربار داریوش است و همان داستانِ جعل هویت بردیا به دست مغی گوماتا نام را نقل میکند که به احتمال زیاد نادرست است.
تفسیر دیگری که میتوان در مورد ضحاک داشت، آن است که او را با آژیدهاک – واپسین شاه ماد همانند بدانیم. او نیز شاهی سالخورده و مقتدر بود، که برای مدتی طولانی بر بخش مهمی از ایران زمین حکم راند، و در نهایت به دست شاه- پهلوانی فرهمند و نیرومند همچون کوروش شکست یافت. او نیز مانند ضحاک در زمان کودکیِ شاهِ فرهمند، رویایی دید و بر آینده آگاهی یافت و دستور داد تا کودک را به قتل برسانند، اما کودک (فریدون / کوروش) در جنگل ببالید و در نهایت او را به یاری یکی از سرداران خودش (گرشاسپ/ هارپاگِ مادی) شکست داد. هردوی این شاهها پس از شکست خوردن به قتل نرسیدند و به تبعید فرستاده شدند. همسانی این دو بدان دلیل محتمل مینماید که نام آخرین شاه ماد که احتمالا در حالت اولیه اَرشتَهوَیکَه – یعنی نیزه انداز- بوده است، با آژیدهاک شباهت دارد و در برخی از متون به صورت مترادفی برای آن به کار گرفته شده است.
با این وجود یکسان دانستن این دو نیز خالی از اشکال نیست. آژیدهاک در میان مادها چندان محبوب نبوده، چون در نهایت سربازان خودش به کوروش تسلیمش کردند و هرودوت نیز به سرکوب سرداران مادی به دست وی اشاره میکند. با این وجود نباید از یاد برد که او به مدت سه سال با توانی بسیار در برابر کوروش مقاومت کرد، که در مورد رقیبان و دشمنان کوروش سابقهای درخشان محسوب میشود. همچنین او تنها شاهی بود که در میدان نبرد کوروش را شکست داد و حتی یکبار او را تا پاسارگاد عقب راند.
یاد و خاطرهاش هم چندان منفی و منفور نبوده است. چنان که او را پدرزن و پدربزرگ کوروش دانستهاند، و به ویژه در متونی مانند تربیت کوروشِ کسنوفانس، همچون دلاوری جنگاور و خردمند ستودهاند[21]. همچنین نشانی از این که دست به اصلاحاتی طبقاتی زده باشد یا به کشت و کشتار روی آورده باشد در دست نیست. به عبارت دیگر، عنصرِ اهریمنی ضحاک در او دیده نمیشود.
برداشت تاریخی دیگری که در مورد ضحاک وجود دارد، وی را با حملههای خونینِ آشوریان به آذربایجان و ایلام در قرون هشتم و هفتم پ.م مربوط میداند. یوستی که نخستین نمایندهی مهم این دیدگاه است[22]، معتقد است که ضحاک شکل تشخص یافتهی آشوریانی بوده که برای غارت به آذربایجان و کردستان ایران میتاختند و گاه تا بخشهای درونی سرزمین ایلام نیز پیش میآمدند.
هرچند یوستی ضحاک را بیشتر با دورهای تاریخی همانند میگرفت. اما امروزه گرایشی در میان برخی از نویسندگان ایرانی وجود دارد تا او را با یکی از شاهان آشوری یکی بگیرند. در میان شخصیتهای تاریخیای که در این مدت به ایرانِ غربی تاختند، به ویژه شروکین (سارگون) دوم بیشتر مورد توجه است، که با سپاهیانش تا کوه دماوند پیش رفت و روستاهای بسیاری را ویران کرد و قبایل ایرانی گوناگونی را مطیع خود ساخت. بیتردید شروکین دوم در میان شاهان آشوری بهترین گزینه در این مورد است. چرا که به رفتار خشونتآمیزش با ایرانیان از مجرای نوشتارهای درباریِ خودش آگاهی داریم. با این وجود سرگذشت شروکین هیچ ارتباطی با ضحاک ندارد. او شاهی کامیاب و پیروزمند بود که برای مدتی نه چندان طولانی در قلمرو خود سلطنت کرد، و در نهایت همچون سایر شاهان آشوری درگذشت.
اگر بخواهیم ضحاک را به اقوام مهاجر به ایران منسوب بدانیم، یک امکان دیگر، آن است که وی را با قبایل مهاجم سکا یکی بگیریم. هاشم رضی در دانشنامهی خود بر این حدس رفته است[23]. تکیهگاه او برای این بحث، گفتار بیرونی است که میگوید ضحاک نمایندهی جامعهای ابتدایی بوده که تقسیم طبقاتی در آن هنوز ظهور نکرده بود، و این ویژگی در آشوریان غایب و در کوچگردانی مانند سکاها حاضر است. همچنین حدس رضی به خاطر شرقی دانستن ضحاک بر احتمال سستترِ غربی بودنش ترجیح دارد. ارتباط این شخصیت با اسب، و پیوند نهایی نوادگان دختریاش با رستم که پهلوانی سیستانی و سکاست نیز این احتمال را تقویت میکند. با این وجود شوکت شاهی ضحاک، پیوندش با تازیان، و این که هزار سال بر ایران زمین سلطنت کرد، با تازشهای گاه و بیگاه سکاها شباهتی ندارد و بیشتر به دشمنی مستقر و نیرومند مانند سلسلههای میانرودان همخوان است.
- 4. در مورد خاستگاه ضحاک امکان دیگری نیز وجود دارد، و آن هم این است که او از ابتدا موجودی اساطیری بوده است و اصل و نسبش به آدمیان و شاهان تاریخی باز نمیگردد. این نظر چنان که گفتیم، نخستین بار در کتاب اثرگذار نولدکه – حماسهی ملی ایرانیان- به طور جدی مطرح شد. نولدکه با تحلیل کهنترین واژگان مربوط به ضحاک، به این نتیجه رسید که همهی عناصر این روایت، مانند تمام روایتهای اوستاییِ دیگر، به ایران شرقی مربوط میشوند. از این رو برداشت وی این بود که ضحاک در ابتدای کار نوعی دیو یا اژدهای محبوس کنندهی آبها بوده است، که بعدها با شاهان تاریخی تطبیق داده شده است. در مورد اساطیر اوستایی، در کل این قاعده درست است که زمینهی جغرافیاییشان ایران شرقی است، و به عناصر اساطیریِ کهن آریایی بیش از رخدادهای تاریخی اشاره میکنند. همچنین این هم درست است که استخوانبندی داستانهای اوستایی بر مبنای رخدادهای تاریخی و درگیریهای شاهان محلی در شرق ایران زمین استوار شده، که همواره از ورای صافی اسطوره نگریسته شده و تفسیر گشته است.
الگوی عمومی تکامل اساطیر اوستایی به این شکل بوده که به تدریج همزمان با شکل گرفتنِ گرانیگاه اقتدار سیاسی ایران زمین در گوشهی جنوب غربی این سرزمین، روایتها و اساطیر اوستایی نیز به تدریج از شرق به غرب مهاجرت کردند و به شکلی تفسیر شدند تا با زمینهی ایران غربی سازگار شوند. به این ترتیب دریاچهی چیچست که در ابتدای کار هامون بود، با اورمیه یکسان دانسته شد، و به همین شکل کوههای خوارزم با قفقاز، و رودهایی مانند آمودریا و سیردریا با ارس و سپیدرود یکسان دانسته شدند.
بر این مبنا، باید پذیرفت که در ابتدای کار، ضحاک نیز اسطورهای از شرق ایران زمین بوده است. بر همین مبنا، زادگاه وی و شهرِ مهمی که بنیاد گذاشت – یعنی بَوری- را هم باید جایی در ایران شرقی دانست. چنان که در بحث فریدون نشان دادم، ضحاک در شکل اولیهاش موجودی بوده که گاوها و زنان را محبوس میکرد، به جادو میآلود، و به قتل میرسان. از این رو وی را باید نیرویی نمادین دانست که با عناصر مادینه و بارور – که در آب تجلی مییابند- سر دشمنی دارد. رویارویی او با امشاسپندان و جای گرفتنش در میان دیوان نامداری مانند خشم و اکومن را نیز باید در همین قالب درک کرد.
با این وجود، تمام این حرفها بدان معنا نیست که بند نافِ ضحاک از آغاز گسسته از تاریخ بوده است. در کل، چنین مینماید که کل عناصر اساطیری ریشهای تاریخی دارند. رخدادها و شخصیتهایی معمولا محلی و گمنام زمانی در جایی بودهاند، که دستمایهی آفرینش روایتها و منشهایی شدهاند. منشهایی که به تدریج در طول زمان فربهتر و سترگتر شده و ارتباط خود را با آن بذر اولیهی بیرونی گسسته است، و به تدریج چندان عام و زورآور شده که امکان تطبیق آن با شخصیتها و رخدادهایی دیگر در برشهای دیگری از تاریخ و جغرافیا فراهم آمده است.
بر این اساس، ضحاک را نیز باید عنصری نمادین دانست. در بارهی کهن بودن وی، در این حد میتوان اشاره کرد که گویا ردپایش تا دوران پیش از جدایی هندیان و ایرانیان – یعنی قرن هفدهم پ.م- کشیده شده باشد. در وداها موجودی پلید به نام ویشوَروپَه وجود دارد که از بسیاری جهات یادآور ضحاک است. او نیز دیوی بود با چهرهی اژدها گونه که پدرش خدایی بود با اسبهای بسیار، و او نیز گاوهای شیرده – کنایه از ابرهای بارانزا و زنان- را اسیر کرد و به بند کشید. تا آن که در نهایت به دست پهلوانی کشته شد. اگر به راستی ضحاک و ویشوروپه یکی باشند، تاریخ ضحاک را باید تا زمانی دوردست عقب کشید، و گم گشتگی پیوندش با رخدادهای تاریخیِ شناخته شده برای ما را پذیرفت.
در کل، از همهی این بحثها میتوان نتیجه گرفت که ضحاک، مانند افراسیاب، با یک شخصیت تاریخی یگانه همتا نباشد، بلکه با الگویی از زندگینامهها و بافتی از رخدادها پیوند داشته باشد، و این چیزی است که در مورد شاه -پهلوانان هم مصداق دارد و به زودی بیشتر بدان خواهم پرداخت. ضحاک قاعدتا موجودی اساطیری و بسیار دیرینه بوده که به تدریج به صورت نمایندهاي برای یک دورهی تاریخی خاص درآمده است.
بزرگترین تدوینگر و چیرهدستترین نویسندهی داستان او، که فردوسی بزرگ باشد، بر این مبنا ویژگیهایی را به او نسبت داده که به شکلی تردید ناپذیر با دوران حاکمیت تازیان و دست نشاندگان خلفا بر ایران زمین مشابهش میسازد. تازی بودن ضحاک، چیرگیاش بر شاهی پرشوکت مانند جمشید که با خاطرهی مردم از ساسانیان پیوند داشته است، و این نکتهينغز که مغزِ جوانان را میخورده و دست نشاندهی اهریمن بوده، کاملا با تصویر ذهنی خلیفههای اموی و عباسی در طبقهی دهقانانِ فرهیختهی ایرانی همخوانی دارد.
از این رو دلیل پایداری داستان ضحاک و بازگو شدن مداومش، و همخوان نمودنش با شرایط تاریخی گوناگون، آن نیست که به شاهی تاریخی اشاره میکند، که برعکس، بدان دلیل است که الگویی اساطیری و ساختاری کلی دارد و میتواند با دورانهای تاریخی گوناگونی که متاسفانه در تاریخ ما دوام داشتهاند، تطبیق یابد.
- 5. اگر بخواهیم کردارها و رخدادهای مهم زندگی ضحاک را خلاصه کنیم، به این فهرست میرسیم:
ضحاک بزرگزادهای تازی بود که فریب اهریمن را خورد و پدرش بیوراسپ را به قتل رساند.
ضحاک و سپیتوره بر جمشید شوریدند و او را شکست دادند.
ضحاک با دو دختر جمشید در آمیخت و ایشان را فریفت و با جادو آشنا کرد.
اهریمن در قالب آشپزی به دربار او وارد شد و برایش خوراکهای لذیذی از گوشت فراهم آورد.
آنگاه در مقام پاداش اجازه یافت بر کتفهای او بوسه زند، که از جای آنها دو مار رویید.
اهریمن در قالب پزشکی راه درمان سرکشی مارها را به او آموخت و در نتیجه هر روز مغز دو جوان را خورشِ مارها میکردند.
آشپزان او که ارمایل و گرمایل نام داشتند از هر دو جوان، یکی را نجات میدادند.
ضحاک نظم طبقاتی دوران جمشید را بر هم زد و جهان را تباه کرد.
ضحاک گرشاسپ را به دنبال دیوان و اژدهایان بسیار فرستاد، با این سودا که در این میان به قتل برسد.
ضحاک پدر و سرپرست و نزدیکان فریدون را به قتل رساند.
ضحاک محضر ساخت و از مردم گواهی خواست که عدل ورزیده است.
آهنگری به نام کاوه محضر را درید و مردم را به شورش فرا خواند.
فریدون خروج کرد و کاوه و گرشاسپ به وی پیوستند.
کندرو خبر شورش فریدون را به ضحاک داد اما او تا دیرزمانی باور نمیکرد.
فریدون بر ضحاک چیره شد و او را راند.
ضحاک وقتی خبردار شد که زنانش با فریدون در پیوستهاند، خشمگین شد و زمانی که برای انتقام از ایشان به کاخ خود بازگشته بود، با فریدون رویاروی شد و از او شکست خورد.
فریدون به امر اهورامزدا او را در دماوند به بند کشید.
ضحاک نامیراست و تا پایان زمان در دماوند در بند خواهد بود.
در پایان زمان اشموغی او را از بند خواهد رهاند و خبرِ نابودی دودمان فریدون را به وی خواهد داد.
ضحاک به جنبش درآمده، آن اشموغ و یک سوم رمهها و گیاهان و مردمان را خواهد بلعید.
گیاه و مردم و رمه به اهورامزدا شکایت خواهند کرد، و او به نریوسنگ دستور خواهد داد تا گرشاسپ خفته را بیدار کند.
گرشاسپ ضحاک را به قتل خواهد رساند، در حالی که تنها مردهی بی توبه خواهد بود.
[1] بندهش، 31، 6.
[2] مختاریان، 1377: 360-370.
[3] شاهنامه، داستان جمشید: 84-86.
[4] کزازی، 1380.
[5] دینکرد، 9، 12.
[6] مجمل التواریخ، 1383.
[7] شاهنامه، داستان جمشید: 82 و83.
[8] شاهنامه، داستان جمشید: 118 و 119.
[9] شاهنامه، داستان جمشید: 131-143.
[10] آبان یشت، 8، 28-31.
[11] رام یشت، 5، 19-21.
[12] بندهش، 33، 2 و 3.
[13] زمیاد یشت، 7، 46-50.
[14] وندیداد، 2، 3.
[15] زمیاد یشت، 57.
[16] زند بهمن یسن، 70، 71، 13-24.
[17] Synchronic phallacy
[18] Genetic Gerontology
[19] آثارالباقیه، 1923: 224.
[20] گزیدهی زاتسپرم، 3،24.
[21] کسنوفانس، 1342.
[22] Justi, 1879.
[23] رضی، 1381.
ادامه مطلب: بخش دوم (نقش مایهی پهلوان) – گفتار چهارم ضدپهلوانان – سخن دوم: افراسیاب