طرح پرسش دربارهی ایران برای هر ایرانیای که میاندیشد، یک ضرورت است. چون بنیاد اندیشیدن؛ طرح پرسش دربارهی خویش و شرایط ظهور خویشتن است، و ایران شرط حضور ایرانی است. یعنی وضعیتی است که اندیشیدن بدان پیشدرآمدِ اندیشیدن به چیزهای دیگر است. منهایی که حامل اندیشه و آغازگر پرسشگری هستند، در زمانی و مکانی محصور شدهاند، و آماج غاییِ همهی اندیشهها ترسیم مرزهای این زمان- مکان و تفسیر معنای آن است، و در صورت امکان فراتر رفتن از آن و گستراندناش. ایران زمین جغرافیایی است که منهای ایرانی در آن مستقر شده و تمدن ایرانی تاریخی است که ایرانیهای اندیشمند در آن تکامل یافتهاند. از این رو آن کس که از طرح پرسش دربارهی ایران میهراسد، آن که از اندیشیدن به این موضوع پرهیز دارد، به سادگی از حضوری استوار و خودبنیاد در میدان اندیشه سر باز میزند. هر ایرانی که ایرانی بودن خود را انکار میکند، از بر دوش گرفتن مسئولیتِ آنچه که هست شانه خالی میکند.
زمانهی امروزین ما روزگارِ تن زدن از خویشتن است و از سر باز کردنِ پرسشهایی که دردسرآفرین و چالشآمیز جلوه میکنند. خفتن به آسودگی در پیلهی گرم و نرم ایدئولوژیهایی مرسوم است که هر پرسشی را پس میزنند تا پاسخهایی پیشساخته را به کرسی بنشانند. فراموش کردن حضور در زمان- مکانی که من در آن هست و بالیده و ریشه دوانده، به مُدی روشنفکرانه و ژستی شیک و مجلسی تبدیل شده، نه از آن رو که معنایی داشته باشد و نه به خاطر پایبندی به نظریهای منسجم، که تنها برای گریختن از این پرسش ناگزیر که «من کیستم؟» و «من چه باید/نباید بکنم؟». پرسشهایی دغدغهآفرین که طرحشان برای هر اندیشندهای وظیفه است، و پاسخگویی بدان بی ارجاع به تاریخی و جغرافیایی عینی و افسانهزدوده ناممکن مینماید.
در این بافت مفهومی است که میتوان کشمکشها و گیر و دارهای نظری امروز در جامعهی دانشگاهی ایران را فهمید و تفسیر کرد. اگر از فاصلهای به چشمانداز جبههبندیهای روشنفکرانهی امروزین بنگریم، با قدری سادهسازی و کلنگری، در کل دو جریان فکری را رویاروی هم خواهیم یافت. جریانی که بر طرح پرسش از خویشتن، به نگریستن به تاریخ و جغرافیای خویش، و به وظیفهی به یاد آوردن وضعیت خود و دگرگون ساختناش اصرار میورزد، و جریانی دیگر که با روشهای گوناگون این طرح مسئله را انکار میکند و با آن مخالفت میورزد.
اردوگاه نخست چارچوبی به نسبت روشن و شفاف دارد و با پشتوانهای تاریخی تکیه میزند که آن نیز به همین ترتیب حد و مرزی مشخص و شالودهی اندیشگانی استواری دارد. از فردوسی تا سهروردی و از کتیبهی بیستون تا نوشتههای فروغی هزارههاست که ایرانیان به طرح پرسش دربارهی خویشتن مشغولاند و در هر فراز و فرود تاریخی پاسخی بدان دادهاند. اصرار اندیشمندان امروزی در تداوم این پرسش و ضرورت پرداختن به هویت را باید در آن امتداد دید و این امری است که قاعدتا باید بدیهی و سرراست بنماید. چرا که شالودهی اندیشه، اندیشه به هویت خویش است و آماج آن دگرگون ساختن خویش.
اردوگاه مقابل اما موضعی کمابیش شگفتیبرانگیز دارند. از یک سو چون چارچوب نظری و موضع فکریشان سردرگم و نامعلوم و نامنسجم است. در این اردوگاه علاقمندان به غربی شدن از سر تا پا و شیفتگان دهکدهی کوچک جهانی را داریم، که شانه به شانهی چپگرایان هوادار انقلاب رنجبران رویاروی مفهوم ملیت ایستادهاند. چرا که یکی به هویتهایی کلانتر و جهانی باور دارد و دیگری به هویتهایی خُردتر و محلی، و این هردو چون برساخته و جعلی و تخیلی هستند، ناگزیرند با واحد طبیعی و تاریخی تحول جوامع انسانی یعنی ملیتها بستیزند و آن را انکار کنند. عجیبتر آن که این دوقلوی متضاد در این مخالفت یاور و دوشادوش کسانی قرار میگیرند که به روایتهایی کمابیش اساطیری و تخیلی دربارهی تاریخ دین و جایگاه آن در تمدن ایرانی باور دارند، و در هر موضوع دیگری ضد هردوی آن اولیها هستند. اغلب وابستگان به این جبهه در میانهی این سه قطب هم نوسان میکنند، یعنی اغلب به انقلابیون چپگرایی میمانند، اما در ضمن نظم قدرتهای مدرن را هم میستایند و گهگاه گریزی به دین و مذهب هم میزنند و از برتری آن بر هویت ملی داستان میزنند.
در جبههی نخست، اندیشمندانی با چارچوبهای نظری متفاوت و رویکردهای گوناگون را داریم که معلوم است چه میگویند و سرمشق نظری، چارچوب فکری، و موضع و نگاهشان مشخص است و همگی بر سر پرسشی مشترک دربارهی تمدن ایرانی با هم نزدیکی پیدا کردهاند. در اردوی دوم نویسندگان و استادان و روشنفکرانی را داریم که دقیقا روشن نیست بر مبنای کدام نظریه و با تکیه بر کدام روش به چه حقیقتی چه باوری دارند، و شباهتشان با هم نه در پرسشها، که در پرهیز از طرح پرسش است، و نه در پاسخهاست، که در آمادگیشان برای جذب و ترکیب پاسخهای ضد و نقیض نمود مییابد.
امروز مرسوم است که پرسشگران از هویت ایرانی را «ایرانشهری» بخوانند، و این نامی سزاوار است. چون تبار نام ایران به ایرانویجِ اوستایی میرسد و نیای واژهی شهر از عصر هخامنشی مفهوم دولت و سامان اجتماعی را حمل میکرده است و این ترکیب هم دست کم در همین معنا بیش از هزارهای قدمت دارد. یعنی رواست که برچسب اندیشهی ایرانشهری را برای کسانی به کار بگیریم که از هویت ملی ایرانی، معنای ایرانی بودن، و تاریخ و جغرافیای ایرانی پرسش میکنند. طرح این پرسشها البته به معنای نادیده انگاشتن سایر تمدنها و باقی تاریخ-جغرافیاها نیست، چون اصولا تمدن ایرانی در میانهی تمدنهای دیگر قرار گرفته و در پیوند با آنها بالیده و تکامل یافته است. اما در این اندیشه ایران زمین و آنچه در آن رخ داده برای طرح پرسش اولویت دارد، و بدیهی است که برای ایرانیان باید چنین باشد.
رویکرد ایرانشهری بر خلاف جبههی مقابلش، از دگمهایی مشخص و اعتقادنامههایی مختصر و قطعی تشکیل نیافته است. از این رو دشوار است که آرای همهی وابستگان به آن را فهرست کنیم. در این رویکرد فیلسوفان، تاریخاندیشان، جغرافیاپژوهان، ادیبان، پژوهشگران ادیان و اساطیر، جامعهشناسان، روانشناسان و پژوهشگرانی از شاخهها و رشتههای گوناگون حضور دارند که اغلب اصراری در تثبیت یک پاسخ مشخص ندارند، اما بر طرح پرسش دربارهی ایران پافشاری میکنند و پاسخی روشمند و علمی و عینی و رسیدگیپذیر را طلب میکنند، و در نقد و واسازی پاسخهایی حاضر و آماده میکوشند که از ایدئولوژیهای سیاسی یا مذهبی بر میخیزد و نپرسیدن و از یاد بردن را تبلیغ میکنند.
پرسشمداری و گشودگی به پاسخها، باعث شده در جبههی ایرانشهریان به جای اصول موضوعه و شعارهای تبلیغاتی، با هنجارهایی گفتمانی سر و کار داشته باشیم؛ و اینها قواعدی مرسوم و آدابی بدیهی است که در فضایی علمی و میدان اندیشه قاعدتا باید رعایت شود. از این رو گرایندگان به این جبهه با آن که گاه اختلاف نظرهایی ریشهای دارند، به شکلی عقلانی و سازنده با هم گفتگو میکنند و از زوایای ویژهی خود به پرسش مشترکشان که ایران باشد نزدیک میشوند.
در این میان اندیشمندانی را داریم که به ناسیونالیسم مدرن باور دارند و آن را چارچوبی مناسب برای پاسخگویی به پرسش از ایران میدانند. برخی دیگر رویکردهایی سنتی را ترجیح میدهند و بازگشت به روایتهای تاریخی پیشامدرن از هویت ایرانی را سفارش میکنند. برخی کشور ایران کنونی را در مرکز توجه خود دارند و برخی دیگر ایران زمین یعنی قلمرو تاریخی تمدن ایرانی را مهم میشمارند. با این حال همهی آنان که دربارهی ایران به شکلی جدی پرسش طرح میکنند، در این چند نکته مشترکاند که گام زدن در هیچ مداری از پرسیدن را تابو نمیدانند و منابع و دادههای عینی و علمی را مبنای فهم حقیقت میگیرند و گشودگیای به پاسخهای روشمند و عقلانی دارند.
من که نویسندهی این سطورم، در این معنا و با این تعریف در جبههی اندیشهی ایرانشهری جای دارم. چون پرسش از ایران را مهم و سازنده و تعیین کننده میدانم. نه تنها به خاطر آن که ایرانی هستم (و این به خودیِ خود دلیلی بسنده است)، بلکه در ضمن از آن رو که ایران کهنترین تمدن زندهی امروز است که تاثیری چشمگیر بر تمدنهای دیگر به جا گذاشته است. یعنی در سطحی شخصی طرح پرسش از معنای ایرانی بودن را ضروری میدانم، چون ایرانی هستم و زمان-مکان حضور خود را فراموش نکردهام. اما در سطحی عامتر و در چارچوبی روششناسانه هم تفسیر تاریخ تمدنهای انسانی بدون پرداختن به تمدن ایرانی را ناقص و یکسویه میبینم، که گذشته از نادرست و تخیلی بودناش، احتمالا آغشته به منافعی ایدئولوژیک هم هست.
بدیهی است که تفسیر من از اندیشهی ایرانشهری همان است که خود میاندیشم و این لزوما با آنچه سایر یاران و هماندیشانام در ذهن دارند، یکی نیست. اگر بخواهم این تفسیر را صورتبندی کنم به چند گزارهی پایه میرسم. نخست همان پرسشمداری بود و اصرار بر این که به شکلی روشمند و عقلانی و علمی به این پرسشها پاسخ داده شود. یعنی دست کم برای من پرسش همواره بر پاسخ برتری دارد و موتور پیشران دانایی و خرد پرسش است و نه پاسخ. ما در کوهستان سنگلاخ حقیقت برای دقایقی بر سطوح تخت پاسخها میایستیم و نفسی تازه میکنیم، تنها برای آن که به چشمانداز انباشته از پرسشِ پیشارویمان بنگریم، و این تنها زمانی ممکن میشود که گامهایی چالاک و استوار از جنس یک دستگاه نظری منسجم داشته باشیم، و چشمانمان تابِ شگفتی و تحملِ خیره نگریستن به نادانستهها را داشته باشد، و مهمتر از همه آن که چندان دلیر باشیم تا از تکیهگاه پاسخهای امروزینمان دل بکنیم و در بلندای امر عینی گام برداریم.
دومین نکته آن است که از دید من اندیشهی ایرانشهری طرح پرسش از موضوعی به غایت پیچیده است. پیچیدگی در جوامع انسانی با متغیرهایی روشن و سرراست تعریف میشود و قدمت یک سیستم انسانی و گستردگی جغرافیاییاش متغیرهایی مهم در این زمینه هستند. ایران تمدنی بسیار دیرینه است که برای بخش عمدهی تاریخی بزرگترین دولت زمین –یا یکی از سه دولت بزرگ زمین- را در خود جای میداده است و دستاوردهای فرهنگی و فنی و علمیاش بر دانایان پوشیده نیست. طرح پرسش دربارهی چنین سیستم پیچیدهای، به رویکردی میانرشتهای و دستگاه نظری روزآمدی نیاز دارد که بتواند مفهوم پیچیدگی را صورتبندی کند و سطوح متفاوتی از چیزها و رخدادها را در یک نظام نظری یکپارچه با هم ترکیب کند. بنابراین از دید من دستگاه نظری کارساز برای پرداختن به پرسش از ایران، رویکرد سیستمهای پیچیده است و سرمشقهایی نظری که بر آن مبنا ساختهام و ساختهاند.
سوم: این را میدانیم که پیچیدهترین سیستمها، منها هستند. شبکهی عصبی مغز انسان که خودآگاهی و اختیار و اندیشیدن را ممکن میسازد، از همهی نظامهای اجتماعی و تمدنی پیچیدهتر است. از این رو در دستگاه نظریام سیر تکامل منِ ایرانی اهمیتی چشمگیر دارد و بسنده کردن به تاریخ نهادها خطایی روششناسانه محسوب میشود. ایران زمین مثل هر سیستم انسانی دیگر ترکیبی از چهار لایهی سلسله مراتبی است که بدنهای زنده، نظامهای شخصیتی، ساختارهای اجتماعی و منشهای فرهنگی را در بر میگیرد و این تنهای حامل منها که نهادها را بر میسازند و معنا را در فرهنگ به جریان میاندازند، جدا جدا نمیتوانند فهمیده شوند.
نادیده انگاشتن منها و خودبسنده فرض کردن جریانهای اجتماعی از این رو همانقدر سادهاندیشانه و نارساست، که اکتفا کردن به تاریخهای شخصی و بند پنداشتنِ رمانتیک تمدنها به افراد و تاریخنگاری قیصری. از این رو خوانش من از تمدن ایرانی به همهی این سطوح چهارگانه و سیستمهای بازیگر در آنها میپردازد و در پی ترکیب کردن همه در یک چارچوب عقلانی و علمی است. در این میان منها هستند که گرهگاه پیچیدگیاند و بنابراین تا حدودی تاریخ تمدن ایرانی با تاریخ شاخه شاخه و بغرنج تکامل منِ ایرانی همریخت است.
دیگر آن که من به بیطرف بودن نظامهای دانایی و بیموضع بودن دانشمندان و پژوهندگان باور ندارم. این البته کمابیش امری شناخته شده و مورد توافق در میان مورخان علم و جامعهشناسان شناخت است که نظریهها همواره در پاسخ به نیازهایی شکل میگیرند و دانایی همیشه بر محور منافع و خواستهایی صورتبندی میشود. از این رو نظریههایی که موضع و سوگیری خود را انکار میکنند، یا به نادانی و غفلتی مهلک دربارهی ماهیت خود دچارند، و یا –غالبا- فریبکاری و دروغی را در خود تکثیر میکنند.
این البته بدان معنا نیست که هر نظریهای در هر زمینهای به صرفِ برخاستن از منافعی محترم و پذیرفتنی باشد. برعکس، تاریخ علم نشان میدهد که روندهایی تکاملی در تحول نظریهها و مفاهیم نقش ایفا میکنند که چیزی به نام عینیت را پدید میآورند. از این رو ارادت به حقیقت نه تنها سنگ محکی اخلاقی، که در ضمن تضمینی عملیاتی برای کامیابی نظریهها و به کرسی نشستنشان است. این بدان معناست که اتفاقا به خاطر برآوردن خواستهای پساپشت پژوهشها و برای دستیابی به کامیابی در میدان رقابت نظری، باید پرسشگری و نقد را تا افقی بینهایت پیش برد و هر گزارهای را باید محک زد و اگر در برابر شواهد تاب نیاورد، رهایش کرد.
ارادت به حقیقت از این رو ضرورتی برای فهم است و شرطی برای دستیابی به خواستها از مجرای فهم، و نه پیامدی سادهانگارانه یا مقدمهای فریبکارانه برای دعوی بیطرفی و بیموضع بودن. از این رو من هیچ پروایی از بیان صریح این نکته ندارم که پرسش از هویت ایرانی دلیلی دارد و آن موقعیت امروز منِ ایرانی است. ما برای فهم جایگاه خویش و بهینهسازی آنچه که هستیم به طرح این پرسش میپردازیم و برای دستیابی به شناختی عمیق و دقیق و روشن و برخوردار از حقیقت است که نظریهپردازی میکنیم. چون تنها به این شکل است که نیرومند و استوار خواهیم شد و جایگاهی سزاوار بر میدان هستی به دست خواهیم آورد.
این بازیابی خویشتن اما در گروی بازخوانی خویشتن و نقد بیرحمانهی خویشتن است. مرور آنچه که نهشتههای پرشمار و پیچیدهی تمدن ایرانی رسوب کرده و بازیابی و بازاندیشی دربارهی زنجیرهای از متنها که آغازگاهشان به پنج هزار سال پیش باز میگردد، ضرورتی است پژوهشی که باید هنگام طرح پرسش از ایران برآورده شود. ضرورتی که از طرف اردوگاه مقابل زاهدانه یا تنبلانه انکار میشود.
آخرین نکته آن که از دید من دستگاههای نظری مدرن –که البته بسیار آموزنده و ارجمند هستند و در ضرورت خواندن و جذبشان شکی نیست- برآمده از تمدنی سادهتر و جوانتر از ایران زمین هستند و برای توضیح آنچه در زیستجهان ما میگذرد بسنده نیستند. بدیهی است که این به معنای اعلام استقلال از دانش مدرن یا پرورش سودای بومیسازی علم نیست. چون دانش امری جهانی است. اما دانش مدرن تنها صورتبندیای تاریخی از آن محسوب میشود؛ که در ضمن امروز نیرومندترین و کارگشاترین هم هست و بنابراین خواندناش و درکش و به کار گرفتناش ضروری است. اما بسنده کردن به آن و این فرض که به شکلی جادویی پرسشهای ما را پاسخ خواهد داد، جای بحث دارد.
در این راستاست که من منتقد رویکردهایی هستم که میکوشند با چارچوبهای تمرکزیافته بر تاریخ تمدنهای دیگر، تمدن ما را بخوانند و تفسیر کنند. این نقد اما دروننظری است و با همان ابزارهای مدرن این نقد را انجام میدهم. به همین شکل، گمان نمیکنم پیکربندی مفهوم ملیت مدرن –یعنی ناسیونالیسم- که از دولت-ملتهای نوظهور اروپایی طی سیصد سال گذشته برآمده، برای پیکربندی هویت ایرانی کارگشا باشد. آموختن از آن البته مهم و سودمند است، اما جای بحث دارد که اندیشههای سیصد ساله دربارهی نظم اجتماعی تمدنی جوان، برای توضیح نظم کهنترین تمدن بسنده باشد، به ویژه که قدمت اندیشههای مشابه در این تمدن به سه هزاره پیشتر میرسد. با بازخوانی و بازسازی این اندوختهی فرهنگی و نوآفرینی مفاهیمی تازه است که امکان فهم بیتعصب و عقلانی تمدن ایرانی، امکان صورتبندی ملیگراییای فارغ از آسیبهای ناسیونالیسم، و امکان توانمندسازی و بازآفرینی منهای ایرانی نو فراهم میآید.