بخش دهم: آشوب
یكی از صبحهای خنك و با طراوتِ مهر ماهِ سال 301 هجری بود كه شاطر علی در حالی كه كولهی كرباسی مخصوص صنفشان را بر دوش داشت، دوان دوان از دروازهی ری گذشت و به نیشابور وارد شد. شاطر علی، اسمِ عامیانهی فرخان پسر تیردادِ رازی بود، كه از نامدارترین شاطران شهر محسوب میشد و به ویژه راههای كوهستانی منتهی به ری و رویان و مازندران را به خوبی میشناخت.
شاطر علی به همراه خود چندین خبرِ مهم به همراه آورده بود. یكی از آنها، قرار بود زندگی محمد و دوستانش را در نیشابور زیر و رو كند.
شاطر علی مستقیم از راه به سوی رباط شاه شجاع رفت، و در آنجا مورد استقبال دوستانش قرار گرفت. در راه نیز، مردمی كه او را به عنوان چابكترین دوندهی نیشابور میشناختند، درودش میفرستادند و از او دربارهی اخبار تازه میپرسیدند. پاسخ شاطر علی به تمام آنها تنها یك جمله بود:” به زودی خبرهای مهمی را خواهید شنید.”
شاطر علی در رباط به گرمابه رفت و گرد و غبار سفر را از تن سترد و غذایی خورد و جامهای پاك در بر كرد و درخواست كرد تا به سرعت با شاه شجاع دیدار كند. شاه شجاع، آن صبح را با مریدان به تمرین و درس مشغول بود، اما اعتبار شاطر در نزدش چندان بود كه از ایشان جدا شد و به نزد وی رفت. شاطر علی و شاه شجاع برای ساعتی در خلوت با هم سخن گفتند، و وقتی شاه شجاع به نزد مریدان بازگشت، آشفته مینمود. شاه شجاع به سرعت یكی از ایشان را به سربازخانهی شهر فرستاد تا فرهاد را بیابد و او را رباط فرا بخواند. كس دیگری به نزد یوسف بن حكیم مروزی گسیل شد، و مریدی دیگر به مسجد جامع نیشابور رفت تا محمد فارابی را كه به عادت هر روز از صبح زود در آنجا به مراقبه مینشست را خبر دهد. كوتاه زمانی بعد، هر سه یار با شتاب خود را به رباط رسانده بودند. چند سالی از آخرین باری كه شاه شجاع ایشان را به این ترتیب گرد هم میآورد میگذشت، و در بارِ پیشین خطری از سوی گروه اژدها پیش آمده بود كه در آن هنگام با درایت جوانمردان نیشابوری به خیر گذشت.
محمد در آستانهی رباط از اسب خویش پایین پرید و سینه به سینهی فرهاد شد كه او نیز تازه رسیده بود. حالا دیگر هردو مردانی تمام و جا افتاده شده بودند و عادتِ خویش به جست و خیزهای دوران جوانی و گوش به زنگ بودن قدیمیشان را از دست داده بودند. هردو به سرعت با هم خوش و بشی كردند و به درون رفتند. یوسف پیش از ایشان رسیده بود و حالا نزد شاه شجاع نشسته بود.
شاه شجاع به شاطر علی سری تكان داد و شاطر از اتاق خارج شد و استاد جوانمردان شهر را با سه شاگردش تنها گذاشت.
شاه شجاع گفت:” فرزندانم، اخباری به دستم رسیده كه باید در جریانش قرار بگیرید.”
هر سه بیصبرانه به او چشم دوختند. آشكار بود كه مسئلهی مهمی پیش آمده. محمد حدسی را كه هر سه در ذهن داشتند بر زبان آورد:” استاد، در مورد كتاب خبری رسیده؟”
اكنون سالها از زمانی كه كتاب را به شاه شجاع سپرده بودند میگذشت و هربار كه از آن میپرسیدند، سر بسته میشنیدند كه تلاش برای گشودن رمز آن ادامه دارد.
شاه شجاع نفسی عمیق كشید و گفت:” آری، در مورد كتاب خبرهایی رسیده، و همچنین خبرهایی دیگر. خبری كه به زودی در شهر همه آن را خواهند شنید و شاطر علی برای ارسالش به كاخ حكومتی گسیل شد، آن است كه امیر احمد سامانی درگذشته است.”
هر سه نفر بر جای خود خشك شدند. امیر احمد شاهی دادگر و بسیار محبوب بود و هنوز به سنین پیری گام ننهاده بود. كسی انتظار نداشت او به این زودی روی در نقاب خاك كشد.
یوسف گفت:” اما او كه جوان و چالاك و سالم بود.”
شاه شجاع گفت:” آری، از بیماری و پیری نمرده است. یكی از دیوانیانش كه مسئول امور مالی بوده رشوهای گرفته بوده و چون میدانسته دیر یا زود رسوا خواهد شد و امیر احمد عقوبتش خواهد كرد، پیشدستی كرده و با یاری دو غلام، امیر را در شكارگاه به قتل رساندند.”
محمد گفت:” با مرگ امیر جوان آرامش از میان بر خواهد خواست.”
شاه شجاع گفت:”آری، امیران و دیوانیان امیر نصر را بر تخت نشاندهاند. اما او كودكی هشت ساله است و هرچند هوش و زیركی بسیاری دارد، اما هنوز تا به مرتبهی پدرانش برسد راهی دراز را در پیش دارد. اما مشكل اصلی كه رخ خواهد نمود، به دربار بخارا مربوط نمیشود.”
فرهاد سریعتر از دیگران به پیامدهای مرگ او پی برد و گفت:” آری، ما با تركان مشكل خواهیم داشت.”
شاه شجاع با سر حرف او را تایید كرد و گفت:” هنوز هیچ نشده، دستههایی از تركان به مرز اسپیجاب حمله بردهاند و روستاهای اطراف طراز را چاپیدهاند. شكی نیست كه با حملهی سختی از سوی تركان روبرو خواهیم بود. شاه بعدی هركه باشد، باید به سرعت قوای خود را بسیج كند و به مقابله با تركان برود. “
محمد گفت:”اما استاد، فكر نمیكنم برای دادنِ این خبر ما را به اینجا فرا خوانده باشید. اینها را شاطر علی به امیر اسحاق خواهد گفت و جارچیان به زودی بر سر بازارها جارش خواهند زد. خبری دیگر هست كه برای آخرِ كار نگه داشتهاید؟”
شاه شجاع خندید و گفت:” امان از حدسهای زیركانهات، محمد. آری، خبری دربارهی كتاب دارم. شما آگاه هستید كه كتاب را به دانشمندان نیشابور نشان دادیم و كسی در این قلمرو قادر به گشودن رمز آن نبود و زبانش را نمیدانست. شما گمان كردید پس از این ماجرا، كتاب را در كتابخانهی رباط نگهداری میكردم و از گشودن معمای آن باز مانده بودم. اما چنین نبود. آنچه كه در این مدت از شما پنهان داشته بودم، آن بود كه كتاب را با شاطرانی مطمئن به نزد دوستانی كه در سیستان و ری و دیلم زندگی میكنند فرستادم. در این نقاط پیرانی هستند كه خواندن زبانهای باستانی را میدانند و با متون رمزی مربوط به جام دمخور هستند. اكنون سالهاست كه كتاب در میان خانقاهها و رباطهایشان جا به جا میشود، بدان امید كه یكی از آنها بتواند آن را بخواند.”
یوسف هیجان زده گفت:” و حالا خبر رسیده كه كسی آن را خوانده؟”
شاه شجاع گفت:” نه دقیقا، ماجرا به این شكل است كه حدود یك سال پیش، كتاب را به دامغان فرستادم، به نزد بابا شیرگیرِ سیستانی. او از صوفیان تاركان دنیاست و در دشتهای بیرون دامغان سرایی برای خود دارد. پیرمردی گوشه گیر با اخلاق عجیب و غریب است و تربیت مرید را خوش ندارد. با این وجود دانشی بسیار عمیق در مورد سنتهای كهن دارد و برای مدتی طولانی موبدان موبدِ زرنگ بوده است، پس از آن اسلام آورد و در كرمان شیخ الاسلام و قاضی شهر شد. اما ناگهان به دنیا و مقامات دنیوی پشت پا زد و به دامغان رفت و از همه كناره جست.
كتاب را حدود یك سال پیش به دست همین شاطر علی برای او فرستادم. نخست از گرفتن آن و مداخله در ماجرا ابا داشت و اعتقاد داشت جام چیزی جز یك داستان مندرس قدیمی نیست. اما وقتی كتاب را دید، نظرش را تغییر داد. آن را نزد خود نگه داشت و گفت كه آن را به پیرِ خود نشان خواهد داد. ما هیچ كدام خبر نداشتیم كه بابا شیرگیر هم پیری دارد و با این اعتبار و سن و سالش شاگردی میكند. به هر صورت، هفتهای پیش، خبری فوری از سوی او برایمان رسید كه میگفت رمز كتاب را گشوده است و میخواست كه به سرعت كسی را نزد او بفرستیم. در نامهاش، كه به رمز نوشته و به دست شاطری تندرو سپرده شده بود، به وجود خطری هم اشاره كرده بود كه ما حدس میزنیم به گروه اژدها مربوط باشد. به هر حال، چون كسی را امنتر از شاطر علی نداشتیم، با كبوتر نامهبر برای رباط ری پیغام فرستادیم و او كه در سفرش از آنجا میگذشت، راه خود را كج كرد و به دامغان رفت.”
فرهاد گفت:” قاعدتا در همانجا خبر درگذشت امیر اسماعیل را شنیده است.”
شاه شجاع گفت:” آری، لشكریانی كه در دامغان بودند و از بخارا میآمدند این خبر را آورده بودند. به هر حال، شاطر علی به سرای بابا شیرگیر رفت و دریافت كه دو روز پیش ناشناسانی به خانهاش دستبرد زدهاند. پیرمرد را كشته بودند و خانهاش را به هم ریخته بودند. شاطر علی حدس زده بود كه كار كارِ گروه اژدهاست، و این كه ایشان كتاب را نیز تصاحب كردهاند. اما درست در زمانی كه قصد داشت دامغان را به قصدِ نیشابور ترك كند، زنی نقابدار به نزد او رفته بود و كتاب را به همراه یادداشتی از سوی پیرشیرگیر تسلیمش كرده بود. این بین خودمان بماند، اما شاطر علی معتقد بود استادی كه شیرگیر به او اشاره میكرد، همین زنِ نقابدار بوده باشد.”
محمد با حیرت گفت:” یك زن نقابدار پیرِ یك بابای سالخورده شده؟ مگر ممكن است؟”
شاه شجاع گفت:” من نیز از آن هنگام در حیرتم. به هر صورت شاطر علی تشخیص داده بود كه زن جوان و مانند عیاران چالاك بوده، و همچنین نیروهایی غیرعادی داشته. به آنچه در ضمیر شاطر میگذشته آگاهی داشته و از بابا شیرگیر با احترام یاد میكرده، اما دانشی كه دربارهی تمرینهای معنوی وی در آخر عمرش داشته، نشان میداده كه گویی استاد وی بوده است. به هر حال، آن زن كتاب را به شاطر علی داد. بعد هم به دو چیز اشاره كرد. یكی این كه باید محمد فارابی و یارانش بدون درنگ نیشابور را ترك كنند و بگیریزند، و دیگر این جملهی معماگونه كه “با سفر كردن از جام دور نخواهند افتاد.”
یوسف گفت:” منظور از این جمله چیست؟”
شاه شجاع گفت:” نمیدانم. اما همین جمله را بابا شیرگیر هم در نامهاش نوشته. یادداشتش را بخوانید.”
فرهاد دست دراز كرد و نامهی چروكیدهای را كه بر كاغذی سمرقندی نوشته شده بود از شاه شجاع گرفت و با صدای بلند شروع كرد به خواندن:” دوست گرامی و یار دیرینه، شاه شجاع كرمانی. كتاب را به سختی و با یاری پیرم مطالعه كردم. رازهایی چندان شگفت در آن است كه نگاشتنش را در اینجا درست نمیبینم. حاملان كتاب خود باید آن را بخوانند و آنگاه در مورد آشكار كردن پیام آن یا كتمانش تصمیم بگیرند. به هر صورت، اكنون از آن دورانهای بزرگ است كه راز جام امكان ِافشا شدن را دارد. شاید بار دیگر همچون هزاران سال پیش نهفته باقی بماند و شاید عریان شدنش خلقی را واله و شیدا سازد. در هر حال، بدانید كه جوانمردی از یارانِ پیرِ من در فارس و بغداد هست كه به رازِ جام آشناست و عزم خود را برای فاش نمودنش جزم كرده است. او را حلاجالعارفین مینامند. به حاملان كتاب بگویید به دنبال او بگردند. او راز جام را برایشان افشا خواهد كرد. او و شاگردانش هویت خود را مخفی میكنند و از این رو یافتنشان آسان نیست. حامل كتاب باید در ری بابا شهباز را بیابند و بگویند كه من ایشان را فرستادهام. بگویشان كه حركت كنند و نترسند، چون با سفر كردن از جام دور نخواهند افتاد.”
محمد گفت:” حلاج العارفین، با یك لقبِ مبهم مانند این چگونه او را بیابیم؟ فارس و عراق سرزمینی بزرگ است و كرورها آدم در آن هستند.”
شاه شجاع گفت:” این را بابا شیرگیر نگفته است، اما سه سال پیش وقتی كتاب را برای دوستی دیگر در گرگان فرستاده بودم، به من خبر داد كه این متن را كسی با همین نام نوشته است. گویا این حلاج العارفین مردی است پارسی كه سفر بسیار كرده و در هر شهری كه رسیده كتابی رمزی نوشته و به مریدان سپرده است. این كتاب را كه به شما رسیده، او در كشمیر نگاشته است. نمیدانم چطور به دست مرد هندی افتاده و چگونه سر از مرو در آورده است. اما بیتردید مریدان او چگونگی خواندنش را میدانند. ما گمان میكنیم آن بانویی كه شاطر علی دیده از مریدان حلاج بوده باشد. گویا بابا شیرگیر كتاب را نزد او خوانده باشد. چون طوری حرف میزده كه گویی از محتوای كتاب آگاهی دارد.”
یوسف گفت:”حالا ما واقعا باید شهر را به سرعت ترك كنیم؟ یعنی گروه اژدها رد ما را تا اینجا دنبال كردهاند؟ میدانید كه دلبستگیهایی به آب و هوای این شهر برای من دست داده كه…”
شاه شجاع خندید و گفت:” آری، خبر دارم كه چگونه به این اقلیم دلبسته شدهای. اما زنهار كه بابا شیرگیر و یارانش هرگز بیهوده كسی را هشدار نمیدهند. بهتر است دلبر را از دست بدهی تا سر را. این كه بابا شیرگیر را به قتل رساندهاند نشانگر این است كه به كتاب نزدیكتر از آن هستند كه گمان میكنیم، و اگر گفتهاند جان شما در خطر است، بیتردید چنین است. كشته شدن بابا شیرگیر هم دلیلی است بر جدی بودن این خطر. شما حامل كتاب هستید و باید در مورد رویارویی با خطرهایی كه كتاب را تهدید میكند، تصمیم بگیرید.”
شاه شجاع این را گفت و منتظر ماند تا سه یار سخن بگویند. محمد نگاهی به دوستانش انداخت و چون دریافت او باید تصمیم نهایی را اعلام كند، گفت:” استاد، مهمان نوازی شما و مردم نیشابور چندان به دل ما نشسته است كه ترك این شهر را بسیار دشوار میكند.”
یوسف با حالتی غمانگیز گفت:”بله، بسیار دشوار!”
محمد گفت:” با این وجود، ماجرای جام به دلایلی برای من بسیار مهم شده است، و حاضر نیستم نقشی را كه سرنوشت بر عهدهام گذاشته است به این سادگی نادیده بگیرم. از این رو من به اندرز رسیده از سوی بابا شیرگیر عمل میكنم و هرچه سریعتر از نیشابور خواهم رفت. به ری و از آنجا به عراق سفر خواهم كرد و به جستجوی این حلاج العارفینِ مرموز خواهم پرداخت. دوستانم فرهاد و یوسف مختارند كه با من بیایند یا در نیشابور باقی بمانند. هرچند بودنشان را با خویش بسیار میطلبم. اما خبر دارم كه در نیشابور برای خود زندگیای تشكیل دادهاند و شاید نخواهند مخاطرات این سفر را بپذیرند.”
فرهاد بر یوسف پیشدستی كرد و گفت:” درست است كه من در نیشابور به جایگاهی دست یافتهام، اما آمدن با تو را خوشتر دارم. خبرهایی از عمویم به دستم رسیده كه گویا در آشوبِ پس از مرگ امیر اسماعیل داعیهی سركشی دارد، و اگر چنین شود قصد ندارم در موقعیتی قرار بگیرم كه بخواهم با او رویارو شوم. در ضمن، از یاد نبر كه مرا استادم مار مرزبان با تو همراه كرده و به من سفارش كرده تا مراقبت باشم. پس من هم چنین خواهم كرد و با هم از نیشابور خواهیم رفت.”
یوسف گفت:” بسیار خوب، گویا چارهای نیست، محمد مانند برادر من است و دلم رضا نمیدهد او را در این سفر تنها رها كنم. هرچند وقتی با او همراه شوم دلی دو پاره را در سینه خواهم داشت!”
شاه شجاع گفت:” از یارانی چنین صدیق انتظاری جز این راه هم نداشتم. بسیار خوب، بار و بنهی خود را جمع كنید و برای سفر آماده شوید. كتاب را شاطر علی در خانهی خود به امانت گذاشته و كافی است هنگام خروج از شهر به آنجا بروید و آن را بردارید. خانهاش را میشناسید؟ در محلهی كورَذآباذ قرار دارد.”
فرهاد گفت:”نه، ولی آن را خواهیم یافت. میتوانید از جوانمردانی كه با اهل خانهاش رفت و آمد دارند كسی را همراهمان كنید؟”
شاه شجاع گفت:” آری، شادمهر را همراهتان خواهم كرد. شهر به زودی در هرج و مرجِ ناشی از خبر كشته شدن امیر فرو خواهد رفت. سریعتر حركت كنید.”
سه یار پس از پایان صحبتشان با شاه شجاع به سرعت به حركت در آمدند. هر یك، در این سالهای اقامت در نیشابور تعلق خاطرهایی برای خود فراهم آورده بودند كه حالا میبایست با آن وداع میگفتند. محمد پس از ترك رباط، با سرعت به مسجد جامع رفت. تازه ساعتهای آغازین صبح بود و دوستانش تازه در آنجا گرد میآمدند. محمد كتابهای گرانبها و بسیاری را كه در این سالهای اقامت در شهر گرد آورده بود به همراه برد و همه را بین دوستان و شاگردانش بخش كرد. در همین هنگام بود كه جارچیان سر رسیدند و خبركشته شدن امیر احمد سامانی و بر تخت نشستن امیر نصر و حملهی تركان را بر سر منبرها خواندند. محمد به وداعی كوتاه با دوستانش بسنده كرد و به رباط برگشت. در حجرهی محقر و كوچكی كه حدود ده سال گذشته را در آن زیسته بود، بار دیگر برای سفر تغییر لباس داد. انگشتر یزدگرد را كه در سوراخی در دیوار جا سازی كرده بود، بیرون آورد و آن را به انگشت كرد، و تنبور و تار خود را بر دوش انداخت و چند دست لباس و كتابهایی كه برایش بیش از بقیه اهمیت داشتند را در خورجین اسبش نهاد. آنگاه شادمهر به دنبالش آمد تا با هم به سوی خانهی شاطر علی حركت كنند. شادمهر، عیار جوانی بود از شاگردان شاه شجاع، كه به خصوص در فن كمنداندازی خبره بود و به این دلیل در رباط اسم و رسمی داشت. او خویشاوند شاطر علی هم محسوب میشد و از این رو به خانهشان رفت و آمد داشت.
محمد و شادمهر مدت چندانی در انتظار دوستانشان باقی نماندند. یوسف با سرعت حساب خود را با دیوانخانهی نیشابور تسویه كرده بود و حالا با كیسهای انباشته از درهمِ نقره به نزدشان میآمد. همچنان كسوت دیوانیان را حفظ كرده بود و بر اسبی راهوار سوار بود. كمی دیرتر از فرهاد رسید، و هر دو دوستش با دیدنش لبخندی زدند. میدانستند كه با بانویی كه دل در گروی مهرش داشت، وداعی پرشور داشته است و به این دلیل دیر كرده است. فرهاد از آنسو، زودتر از همه سر رسید. او با توجه به مقام و موقعیتی كه داشت، ناچار نبود برای كسی در مورد سفر كردنش توضیح بدهد. به كاخ حكومتی رفته بود و بر برخی از عناصر اخباری كه شنیده بود تاكید كرده بود، و خبر داده بود كه برای انجام كاری از نیشابور خارج میشود و معلوم نیست كی باز گردد. آنگاه او نیز به سرای مجللش رفته بود و رخت سفر بسته بود. زرهی گرانبها و اسبی تنومند برداشته بود و شمشیر یزدگرد را كه با احترام بر دیوار نصبش كرده بود را به كمر بسته بود.
وقتی سه یار در رباط بار دیگر گرد هم آمدند، زمان بدرود گفتن فرا رسید. تا این هنگام ظهرگاه شده بود و ابوعثمان حیری و عبدالله منازل هم دست بر قضا برای صرف نهار به آنجا آمده بودند. آنان نیز به همراه شاه شجاع دعای خیر خویش را بدرقهی راه ایشان كردند. آنگاه، در شرایطی كه شهر نیشابور در تب و تابِ اخبار تازه به خود میپیچید، به سمت خانهی شاطر علی حركت كردند.
خیابانها شلوغ و مردم برانگیخته و سه یار سوار بر اسب بودند. از این رو حركتشان در خیابانها به سختی انجام میگرفت. شادمهر، كه همراه ایشان اسب میتاخت، ترجیح داد به خلوتی كوچه پس كوچههای نیشابور پناه ببرد. به این ترتیب، همه با سرعت به محلهی كورذآباذ رسیدند. خانهی شاطرعلی سرایی دلگشا و در عین حال ساده بود در نزدیكی باغی سرسبز، و مانند سایر خانههای نیشابور، حیاطی بزرگ در وسط و ساختمانی با اتاقهای متعدد در گرداگردش داشت.
شادمهر كوبهی در را به صدا در آورد و در را تا نیمه گشود و گفت:” زن عمو، سلام، من هستم، شادمهر.”
از درون خانه صدایی آمد كه گفت:” سلام جانم، در باز است، بیا تو.”
شادمهر گفت:” عمو هست؟ مهمان آوردهام.”
صدای زنانه بار دیگر گفت:” آری، اینجاست. بیا.”
فرهاد گفت:” شادمهر، شاید بهتر باشد ما مزاحم نشویم. تو برو و كتاب را بیاور. عمویت الان دارد استراحت میكند و احتمالا حوصلهی مهمانداری را ندارد.”
شادمهر گفت:” باشد. الان بر میگردم.”
بعد از گفتن این حرف، در را گشود و وارد شد. محمد ودوستانش از اسبشان پیاده شدند و در برابر در عمارت منتظر ایستادند. رهگذرانی بسیار اندك از آنجا میگذشتند و معلوم بود كه بیشتر مردم برای خبر گرفتن در مورد اوضاع قلمرو سامانی به بخشهای پرجمعیت شهر و بازار و مسجد جامع رفتهاند.
چند دقیقه از انتظارشان نگذشته بود كه پیرمردی خمیده كه با زحمت با عصای بلندش راه میسپرد، پدیدار شد و از كنارشان گذشت. پیرمرد ظاهری فقیر و همچون گداها داشت. وقتی از برابر محمد میگذشت، پایش لغزید و داشت به زمین میافتاد. محمد بدون این كه فكر كند دست دراز كرد و شانههای او را گرفت و از افتادنش جلوگیری كرد. پیرمرد دستان محمد را محكم در دست گرفت و با زحمت بار دیگر وزن خود را بر عصایش انداخت و در حالی كه زیر لب دعا میخواند، از آنها دور شد. در همین هنگام از درون خانه صدای شادمهر به گوش رسید كه میگفت:” محمد فارابی، حامل كتاب، به درون بیا و كتاب را ببر.”
صدای شادمهر، به طرز غریبی رسمی و حتی تا حدودی درباری بود و به همین دلیل هم با حال و هوایی كه در راه داشت، كاملا تفاوت داشت. محمد نگاهی به دوستانش انداخت. هر سه گویا به یك چیز فكر میكردند. فرهاد با اشارهای محمد را كه قصد داشت وارد خانه شود پس زد و دستش را بر قبضهی شمشیرش برد. آنگاه با احتیاط در خانه را باز كرد. هر سه به درون سرك كشیدند و حیاطی خالی و باغچهای خلوت را دیدند. حلقهی چاهی در وسط حیاط سر بر كشیده بود. از شادمهر و شاطرعلی اثری به چشم نمیخورد. فرهاد برگشت و زیر لبی گفت:” یوسف، همینجا بمان و اسبها را آماده نگهدار، به نظرم كاسهای زیر نیمكاسه است. چرا در خانهی شاطر هیچكس برای استقبال از مهمانان به دم در نمیآید؟”
محمد گفت:” یعنی تا اینجا آمدهاند؟”
فرهاد گفت:” باید برویم و ببینیم.”
بعد در را گشود و با حركتی سریع وارد خانه شد. همه جا در سكوت و آرامش فرو رفته بود و به نظر نمیرسید كسی در خانه باشد. محمد هم پشت سرش وارد شد و با صدای بلند گفت:” یا الله، آمدم.”
باز هم جنبشی به چشم نخورد. فرهاد با چابكی از گوشهی حیاط پیش رفت و عمارت را دور زد. محمد كه تنها مانده بود، در حالی كه دستهی شمشیر كوتاهش را در مشتهای عرق كردهاش میفشرد، به سمت بزرگترین اتاقِ مشرف به حیاط حركت كرد. درِ دو لنگهی آن باز بود و برای لحظهای به نظرش رسید جنبشی را در آن دیده است. هنوز چند قدمی پیش نرفته بود كه بار دیگر صدای شادمهر برخاست كه گفت:” كجایی حامل كتاب؟”
صدا از همان اتاق میآمد و محمد با شنیدن آن حتم كرد كه مشكلی پیش آمده است. شادمهر را سالها بود میشناخت و ممكن نبود در خانهی خویشاوندانش با این لحن رسمی او را مورد خطاب قرار دهد. با احتیاط در را باز كرد و وارد شد. داخل اتاق تاریك بود و برای دقایقی طول كشید تا چشمانش به نور كم آنجا عادت كند. وقتی این اتفاق رخ داد، متوجه شد كه در دام افتاده است.
اتاق، از بیگانگانی سیاهپوش پربود. همه دستارهایشان را بر سر و صورت پیچیده بودند و بنابراین جز چشمانشان دیده نمیشد. شمارشان حدود ده تن بود و سه پیكر را در میان گرفته بودند. پیشاپیش همه، شادمهر بود كه معلوم بود قبل از دستگیر شدن مقاومت كرده است. چون خون از گوشهی لب شكافتهاش روان بود و زیر گونهاش هم كبودی دویده بود. او را به زانو بر زمین نشانده بودند و دستانش را از پشت بسته بودند. پشت سر او، شاطرعلی را میشد دید كه روی زمین افتاده بود. به ظاهر بیهوش یا حتی مرده میرسید، چون حركتی نمیكرد و چشمانش بسته بود. كنارش بانویی سرگشوده با موهای آشفته ایستاده بود. دستانش گشوده بود اما یكی از سیاهپوشان با خنجری آخته كنارش ایستاده بود.
محمد سعی كرد خونسردیاش را حفظ كند. سرش را كمی چرخاند و متوجه شد كه دو نفر دیگر در حیاط ایستادهاند و راه فرارش را سد كردهاند.
محمد دید كه تنها راه، پناه بردن به زبان است. نمیدانست یوسف در چه وضعیتی است، اما امیدوار بود او خطر را دریافته و برای كمك گرفتن از مردم یا جوانمردان گریخته باشد. گفت:”شادمهر، اینجا چه خب شده؟”
شادمهر با لحنی كه میكوشید متقاعد كننده باشد، گفت:” نمیدانم؟ اینها گویا دزد هستند و دنبال چیزی میگردند. فكر میكردند پیش عموی من است. اما یكی از آنها گفت تو حامل كتاب هستی و كتاب دست توست.”
محمد فورا دریافت كه سیاهپوشان هنوز به كتاب دست نیافتهاند و آن را میجویند. با توجه به بیرحمیای كه از ایشان دیده بود، آشكار بود كه جان شاطرعلی و خانوادهاش در خطر بود. پس گفت:” آه، كتاب، آن كتاب قدیمی را میگویند؟”
یكی از سیاهپوشان كه لاغر و كوچك اندام بود، پیش آمد و گفت:” آری، همان كتاب قدیمی را میخواهیم. آن را به ما بده وگرنه جلوی چشمت دوستانت را سر میبریم.”
محمد با حالتی كه به ابلهان شبیه بود گفت:” اما كتاب را برای چه میخواهید؟ كسی نمیتواند آن را بخواند؟ حتی شاه شجاع هم نتوانسته…”
سیاهپوش گفت:” به قدر كافی در مورد تلاشهای شاه شجاع میدانیم. این را هم میدانیم كه كتاب را از دامغان به نیشابور آورده. حالا بگو كتاب كجاست؟”
محمد به سرعت در ذهنش محاسبه كرد. سیاهپوشان قاعدتا فكر میكردند شاطر علی كتاب را به خانه آورده و به همین دلیل هم به اینجا ریخته بودند. در ضمن آن را نیافته بودند، وگرنه سراغش را از او نمیگرفتند. به همین ترتیب، قاعدتا میدانستند كه شاطر علی برای رساندن پیامها سری به رباط زده. پس تنها یك بخت برایش باقی میماند. گفت:”آن كتاب كه این قدر وحشی بازی ندارد. كتاب را به شما میدهم. آن را در حجرهام در رباط گذاشتهام. شاطرعلی همین امروز آن را برایم پس آورد. ببینم، چه بلایی سرش آوردهاید؟ او را كشتهاید؟”
سیاهپوش گفت:”نه،هنوز، ولی اگر كتاب به دستمان نرسد این كار را خواهیم كرد.”
محمد گفت:” خوب، یكی را همراه من بفرستید تا به رباط برویم و كتاب را برایتان بیاورم.”
سیاهپوش برای دقایقی مكث كرد و بعد گفت:” بسیار خوب، آهای تو و تو، همراهش بروید. تقریبا میدانم رفتن و برگشتنتان چقدر طول میكشد. هرچه دیرتر كنی بیشتر به ضرر اینها خواهد بود. چون از چند دقیقه بعد شروع میكنم به كشتن اینها. در هر پاسی یكی را میكشم. مگر آن كه سر وقت با كتاب بازگردی.”
محمد گفت:” بسیار خوب، برویم.”
دو سیاهپوش پیش رفتند و به همراه محمد به سمت در اتاق پیش رفتند. سیاهپوشان هم ایشان را دنبال كردند. وقتی به حیاط رسیدند، محمد یوسف را دید كه با بیچارگی روی دو زانو بر زمین نشسته بود و سیاهپوشی با شمشیر كشیده بالای سرش ایستاده بود. آه از نهاد محمد بر آمد. حالا تنها كاری كه میتوانست بكند این بود كه به بهانهی آوردن كتاب به رباط برود و از عیاران برای نجات دوستانش كمك بگیرد.
سعی كرد خونسردی خود را حفظ كند. پس به سمت در حركت كرد. اما در میانهی راه با شنیدن صدایی بر جای خود ایستاد. صدا گفت:” ببینم، نمیخواهی از دروغ گفتن دست برداری؟”
صدا به نظرش آشنا میرسید، پس برگشت و با تعجب همان پیرمرد گدا را دید كه عصا به دست برابرش ایستاده است. حالا قدش را راست گرفته بود و از آن پیری و رنجوری اثری در او دیده نمیشد. پیرمرد به سیاهپوشِ كوچك اندام تشر زد:” نادان، اینها بار سفر بستهاند و داشتند از شهر خارج میشدند. قطعا كتاب را در رباط جا نگذاشتهاند. داشتی مرغ را از قفس میپراندی.”
یكی از سیاهپوشان كه بالای سر یوسف ایستاده بود گفت:” ارباب، در خورجینهایشان اثری از كتاب نبود.”
پیرمرد گفت:” شاید پیش آن یكی شان باشد. پیدایش كردید؟”
سیاهپوش دیگری از آنسو گفت:”نه، ارباب، مثل این كه آب شده به به زمین رفته. او را دیدیم كه وارد خانه شد، اما بعد ناپدید شد.”
محمد دریافت كه فرهاد در این میان از خطر جسته است. اما نقشهاش برای كمك گرفتن از رباط داشت نقش بر آب میشد. این حس وقتی تشدید شد كه پیرمرد گفت:” خوب، جوان، پس توانستی گور یزدگرد را پیدا كنی؟”
محمد از تعجب بر جای خود خشك شد. پیرمرد جلو رفت و گفت:” فكر نمیكردی در بین دوستانت خائنی وجود داشته باشد؟ ولی این طور است. فكر میكنی فرهاد كجا رفته است؟ او با ما بود. از ابتدای كار مراقبت بود و كارهایت را به ما گزارش میداد. او بود كه به ما گفت گور یزدگرد را چطور یافتهاید.”
بدگمانی مانند طاعونی به قلب محمد هجوم آورد. یعنی ممكن بود این موضوع حقیقت داشته باشد؟ برای این بود كه فرهاد ناگهان غیبش زده بود و اصرار داشت همراه آنها از نیشابور خارج شود؟”
پیرمرد با عصایش محمد را هل داد و گفت:” خوب، مرد، حرف بزن. كتاب كجاست؟ دیدی بیهوده داری سعی میكنی دوستانت را حمایت كنی؟”
پیرمرد به یوسف نزدیك شد و موهایش را در چنگ گرفت و سرش را بالا برد و گفت:”تو نمیخواهی حرف بزنی؟ كتاب را كجا پنهان كردهاید؟”
محمد در ذهنش به شدت با احتمال خائن بودن فرهاد درگیر بود. اگر چنین بود، باید اینها میدانستند كه كتاب در خانهی شاطر علی است. مگر آن كه به راستی فرهاد كتاب را برداشته و گریخته باشد. این هم معقول به نظر نمیرسید. اما اگر چنین نبود، چطور این پیرمرد از ماجرای گور یزدگرد خبر داشت؟ محمد به سرعت آنچه را كه رخ داده بود مرور كرد، و بعد ناگهان جرقهای در ذهنش درخشید. با اعتماد به نفس گفت:”او را رها كنید. كتاب را از دست دادهاید. فرهاد كتاب را برداشت و برد. الان هم در راه رباط است و به زودی با گروهی از جوانمردان و عیاران سراغتان خواهد آمد.”
سیاهپوش كوچك اندام گفت:” نشنیدی نادان؟ ارباب گفت فرهاد از ما بوده است.”
محمد گفت:” دروغ میگوید. فرهاد هیچ گاه به من خیانت نكرده است.”
پیرمرد با طعنه گفت:” پس فكر میكنی ازكجا فهمیدم گور یزدگرد را یافتهای؟”
محمد گفت:” از اینجا كه انگشترم را شناختی. به این موضوع شك كرده بودید، نه؟ برای همین بود كه آن نمایش مسخره را بازی كردی؟ جلوی من خود را لغزاندی و دستانم را گرفتی تا به انگشتر نگاهی دقیق بیندازی؟ نمیدانستم توصیف آن را دیگران هم میدانند.”
پیرمرد برای لحظهای غافلگیر شد، اما به سرعت تسلطش را بر خود به دست آورد و با رگهای از خشم در صدایش گفت:”به روح ضحاك قسم بسیار زیرك هستی. برای همین است كه توانستهای آن قبر را پیدا كنی. بله، من سالها دنبال آن قبر میگشتم. چون توصیف این انگشتر را میدانستم و حدس میزدم تو آن را یافته باشی. اما به هر حال، به زودی دیگر نیازی به آن نخواهی داشت.”
محمد گفت:” بیهوده تهدید نكن. با كشتن من تنها راهی را كه برای خواندن كتاب دارید از دست خواهید داد.”
پیرمرد گفت:” خواندن كتاب؟ چه كسی گفته میخواهیم كتاب را بخوانیم؟ ما به چیزی كه در آن نوشته شده آگاه هستیم. ما فقط میخواهیم آن را از بین ببریم، چون حوصلهی دخالتهای بیجای ماجراجویانی مانند شما را نداریم. اژدها تنها یك گام با جام فاصله دارد…”
محمد در حالی كه پیرمرد داشت این حرفها را میزد، متوجه درخششی در آنسوی خانه شد و با خوشحالی دریافت كه این برق از زره فرهاد منعكس شده است. گویا دوستش داشت بر بام میخزید و به سوی ایشان پیش میآمد. محمد برای این كه نظر سیاهپوشان را از پشت بام منحرف كند، ناگهان گفت:” بسیار خوب، اگر ماجرا این چنین است. كتاب را به شما میدهیم به شرط این كه آسیبی به ما نرسانید. ببینید، كتاب را اینجا قایم كرده بودم.”
این را گفت و به سمت خورجین اسب فرهاد رفت. سیاهپوشان همه متوجه حركات او شدند، و همین دقایق برای فرهاد كافی بود تا به پشت بامِ اتاقی برسد كه شادمهر و شاطرعلی همچنان در داخلش زندانی بودند.
محمد كه پشتش را به ایشان كرده بود، وقتی سر و صدایی از پشت سرش برخاست، دستش را به درون خورجین فرهاد برد و تبرزین او را بیرون كشید. بعد هم بدون تردید آن را به حركت در آورد و با یك ضربه سیاهپوشی را كه در نزدیكیاش بالای سر یوسف ایستاده بود را از پا در آورد. تبرزین به سنگینی بر شقیقهی سیاهپوش فرود آورد و تا نیمه در جمجمهاش فرو رفت. خون بر لباس محمد فواره زد. یوسف با حركتی سریع از جا برخاست. محمد تبرزین را رها كرد و شمشیرش را كشید و دستان یوسف را گشود. از آنسو، غوغای غریبی از داخل اتاقها برخاسته بود. فرهاد به شكلی كه هنوز معلوم نبود، توانسته بود از پشت بام خود را به درون اتاقی كه شادمهر و شاطر در آن بودند، برساند. بیشتر سیاهپوشان در آنجا جمع آمده بودند و مراقب زندانیان بودند. به همین دلیل هم فریاد و نعرهی ناشی از درگیری بود كه از اتاق بر میخاست. محمد با شمشیر به دو سه سیاهپوشِ باقی مانده در حیاط حمله كرد، و یوسف نیز تبرزین را با زور زدنی از سر مرد بیرون كشید و به او پیوست. سیاهپوشان دلیر و جنگ آزموده بودند. اما محمد هم نزد جوانمردان نیشابور و رزماوران مرو تعیم دیده بود و با بهترینشان كوس برابری میزد. یوسف اما در این میان، چندان شاهكاری نمیزد و بیشتر از آن كه با جنگیدنش كمكی به محمد كند، با جیغ و داد بلندش و فریادهایی كه میكشید، اوضاع را آشفته میكرد. بخش عمدهی درگیری او با سیاهپوشان عبارت از این بود كه فریاد میكشید و دورِ حلقهی چاه میدوید، در حالی كه یكی از سیاهپوشان او را دنبال میكرد.
درگیری محمد و یوسف با كسانی كه در حیاط بودند، خیلی زود به جبههای كه فرهاد گشوده بود متصل شد. چند تن از سیاهپوشانِ باقی مانده در خانه از در بیرون دویدند و پشت سرشان فرهاد غرق در زره و پولاد سر رسید و شادمهر كه كمندِ مشهورش را از كمر گشوده بود و با هر حركتش دست و پایی را گرفتار میكرد. جالب آن كه شاطر علی هم كه تا این لحظه بیهوش میپنداشتند، همراه فرهاد بود و معلوم بود خود را به بیهوشی زده و منتظر زمان مناسب بوده است. محمد برای اولین بار بود كه جنگ شاطری را میدید، هرچند بسیار در مورد آنها شنیده بود. شاطرها با سلاح و زره به جنگ نمیرفتند و تنها با دست خالی میجنگیدند. رسمشان این بود كه در میدانهای نبرد لباسشان را هم از تن میكندند و با سر و سینهای برهنه پا به میدان میگذاشتند. بسیار چابك بودند و مشهور بود كه میتوانند تیر را در هوا بگیرند و آن را با دست طوری پرتاب كنند كه چشم حریفشان را كور كند.
شاطر علی هم با وجود آن كه تازه از سفری طولانی آمده بود و انگار قبل از بیهوشی دروغینش كتك مفصلی خورده بود، حالا با همان سبك میجنگید. سیاهپوشان كه از رویارویی با غولی زرهپوش مانند فرهاد و چابكی برهنه مانند شاطر علی درمانده بودند، یكی یكی به زمین افتادند. تا این كه تنها پیرمرد باقی ماند. محمد و یارانش او را دوره كردند. محمد با دیدن فرهاد لبخندی زد و گفت:” میدانستم دروغ میگوید.”
فرهاد هم لبخندی زد و گفت:” نمیدانم اینها را میگفت تا تو را به افشای رازی وا دارد، یا میدانست من دارم میشنوم و میخواست كاری كند خشمگینانه به آنها حمله كنم و از استتار بیرون بیایم.”
یوسف گفت:” خوب، پیرمرد، میدانیم كه ارباب این سیاهپوشان هستی. پرسشهای زیادی داریم كه باید جوابشان را بگویی.”
پیرمرد كه انگار به موقعیت وخیم خود آگاه نبود، با همان لبخندِ معمولش گفت:” خوب، دوست دارید چه چیز را بدانید؟”
محمد گفت:”این كه گفتی نیازی به كتاب ندارید، یعنی چه؟ جام كجاست، و اصلا چیست؟”
پیرمرد گفت:” نیازی به كتاب نداریم. چون میدانیم در آن چه نوشته شده است. جام هم سلاحی مخوف است كه نویسندهی این كتاب برای سردرگم كردن جویندگانِ جام، مزخرفاتی را دربارهاش به هم بافته است.”
یوسف گفت:” اگر مزخرف است و به كار یافتن جام نمیآید چرا این قدر مشتاقانه دنبالش میگردید؟”
پیرمرد گفت:” برای این كه راهی را برای یافتن جام نشان میدهد كه ما قبولش نداریم و امكان پیمودنش را نداریم. اما امكان دارد دیگران بتوانند آن را طی كنند و در این حالت ما جام را برای همیشه از دست خواهیم داد.”
فرهاد گفت:” تو تمام اینها را از كجا میدانی؟ واقعا ارباب گروه اژدها تو هستی؟ یعنی تو بودی كه بابا كوهزاد و پیرشیرگیر را كشتی؟”
پیرمرد خندهای بلند سر داد و گفت:” نه، شما هیچ چیز در مورد اژدها نمیدانید، مگر نه؟ من تنها یكی از افراد خرده پای این گروهِ نیرومند هستم. آن كسانی را هم كه گفتید دیگران كشتهاند. هرچند من هم به سهم خود وظیفههایی زیاد را از این دست ادا كردهام.”
یوسف برآشفته گفت:” وظیفه ادا كردهای؟ منظورت كشتن پیرمردان دانا و بیآزار است، نه؟”
پیرمرد گفت:”گاهی وظیفه همین است دیگر.”
محمد گفت:” تو با یك نگاه انگشتری را كه در دست دارم شناختی. چطور مشخصات آن را میدانستی؟”
پیرمرد گفت:” انگشتری كه تو در دست داری و شمشیری كه دوستت به كمر بسته است، برای یافتن جام بسیار اهمیت دارد. برای همین هم ما تا چند ساعت دیگر آن را به دست خواهیم آورد. همهی شما كشته خواهید شد. كتاب به دست ما خواهد افتاد و از بین خواهد رفت، و من صاحب آن انگشتر و شمشیر خواهم شد و رتبهای بلند در میان اژدهایان به دست خواهم آورد.”
شاطر علی با طعنه گفت:” پیرمرد، گویی فراموش كردهای كه تنها هستی و یارانت مردهاند و قدمی بیشتر با مرگ فاصله نداری.”
پیرمرد گفت:” شوخی میكنی؟ من و مرگ؟ یعنی گمان میكنید میتوانید بر من چیره شوید؟”
شاطر علی و شادمهر و دیگران به هم نگاهی انداختند. گویی میخواستند مطمئن شوند كه لافِ پیرمرد را به درستی شنیدهاند. بعد، شادمهر با حركتی تمسخرآمیز، كمندش را پرتاب كرد. چندان چالاك و دقیق این كار را كرد كه همه انتظار داشتند پیرمرد با پاهایی بسته به كمند به زمین بیفتد و مایهی خندهی همه شود. اما پیرمرد با چابكی عجیبی بر هوا پرید و از خم كمند گریخت. بعد هم نعرهای كشید و با عصای بلندش به حاضران حمله كرد.
حركت پیرمرد، و سرعت شگفتانگیزش مایهی حیرت همه شد. شاطرعلی كه در سرعت و چالاكی سرآمد همه بود، پس از رد و بدل شدن چند ضربه با حركت عصای او بر زمین افتاد، و فرهاد هرچه كرد نتوانست با شمشیرش او را لمس كند. كمند دومی كه شادمهر انداخت، تقریبا مچ دست او را گرفتار كرد. اما پیرمرد از آستینش خنجری بیرون آورد و كمند را برید. بعد هم با چند حركت بر بام خانه پرید و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.
شاطرعلی پس از گریختن حریف گفت:” آه، چقدر سریع بود. این مرد باید در جوانی شاطر بوده باشد.”
محمد گفت:” گولِ ریش و موی سپیدش را نخورید. اینها ظاهرسازی بود. نمیدانم چگونه مو و ریشش را رنگ كرده بود. دستانش جوان بود. شرط میبندم از چهل سال بیشتر سن نداشت.”
فرهاد گفت:” شاطر، مرا ببخش، دیوار خانهات را ویران كردم.”
شاطر خندید و گفت:” پهلوان این حرف را نزن، تو جان مرا و خانوادهام را نجات دادی. روی زمین با چشم بسته منتظر فرصتی بودم تا برخیزم و با سیاهپوشان درگیر شوم. اما هیچ فكر نمیكردم این فرصت با ورود تو به دستم افتد. وقتی از بام فرود آمدی و دیوار را شكافتی و مثل غولی پولادی وارد اتاق شدی، حتی من هم ترسیدم.”
محمد گفت:” حالا شاطر علی، كتاب را كجا پنهان كرده بودی كه نتوانستند پیدایش كنند.”
شاطر گفت:” آهان، داشتم فراموش میكردم، كتاب. بانو، برای مهمانانمان آب میآوری؟”
سه رفیق با شنیدن این حرفِ به ظاهر بیربط جا خوردند. اما وقتی همسرِ شاطر دلو را به چاه انداخت و آن را با كیسهای چرمی در اندرونش بیرون كشید، همه به خنده افتادند. شاطر علی كیسهی خیس را گشود و كتاب را كه در پارچهای خشك پیچیده شده بود از آن بیرون آورد و آن را به دست محمد داد. بعد هم گفت:”خوب، ماموریت من تمام شد. دیر یا زود شرطهها به اینجا میآیند تا ببینند سر و صدای كشمكش و درگیری بابت چه بوده. شما بروید كه اگر با پرسشهای پاسبانان روبرو شوید باید تا چندروز دیگر در شهر بمانید.”
محمد و یارانش، در حالی كه كمی نگرانِ تهدیدهای پیرمرد بودند، به سرعت پا در ركاب كردند و به راه افتادند. در خانهی شاطرعلی تنها در حدی ماندند كه غذایی مختصر بخورند و لباسهای آلوده به خونِ خود را بشویند. بعد، با اسبانشان را هی كردند و تاختكنان از دروازهی ری خارج شدند و به سوی غرب تاختند. در حالی كه حاكم نیشابور برای جلوگیری از اغتشاش و حملهی راهزنان امر به بسیج سربازان داده بود و در خیابانهای پرجمعیت شهر، شایعههایی گوناگون در مورد حملهی دزدانی مرموز به خانهی شاطر علی، دهان به دهان میگشت.
ادامه مطلب: بخش يازدهم: مهاجمان دريايی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب