سهراب که بر اسبي کهر سوار بود، پيشاپيش گروهي از جوانان محلهشان، به سمت رخنهاي که در ديوار شهر ايجاد شده بود تاخت و پيش از آن که سربازان تيمور بتوانند وارد شهر شوند، خطي دفاعي در برابرشان تشکيل داد. زنان شهر که مانند مردان لباس رزم بر تن کرده بودند و کمانهاي بلندي را در دست داشتند، در برابر اين رخنه موضع گرفته بودند و به تير باران سربازان جسوري مشغول بودند که از سوراخ ديوار ميگذشتند. در کنارشان، کودکاني ديده ميشدند که با سرعت تير ميآوردند و در اختيار مادرانشان قرار ميدادند. سربازان چغتايي با وجود شدت اين تيراندازيها، کم کم رخنهي ديوار را به قدري گشودند که بتوانند سپهرهاي بلندشان را از آن عبور دهند و پس از آن در پناه اين سپرها يک به يک از شکاف ديوار ميگذشتند و به شهر وارد ميشدند. زنان که چنين ديدند، قدم به قدم عقب نشستند و به تدريج جاي خود را به زنان ديگري دادند که دستاني قويتر داشتند و از بالاي بام خانهها و فاصلهاي دورتر دشمن را آماج قرار ميدادند.
در همين گير و دار بود که سهراب و سوارانش از راه رسيدند و تيغ در ترکان انداختند. سهراب که زماني طولاني را مرشد زورخانهي محلهشان بود، با صداي زنگدار و پرطنينش شروع کرد به خواندن اشعاري از شاهنامه که رويارويي رستم با تورانيان را روايت ميکرد و به اين ترتيب جوانان همراهش را که بيشترشان در همان زورخانه با خودش ميل گرفته بودند و ورزش کرده بودند، براي جنگيدن دل داد.
سواران در چشم بر هم زدني سربازانِ نفوذ کرده به شهر را از ميان برداشتند و گروهي ديگر که با تيرهاي چوبي و پارههاي سنگ منتظر پاکسازي منطقه بودند، به سمت شکاف ديوار هجوم بردند و با تيرک و سنگ رخنه را بستند. از آن سو، چغتاييها که چنين ديدند به تيراندازي پرداختند و شمار زيادي از اين افراد را از پاي در آوردند. سهراب که خود همراه با ديگران به حمل تيرک و بستن رخنهي ديوار مشغول بود، درد گزندهي تيري را در شانهاش حس کرد. حس کرد چشمش سياهي ميرود. پس يک لحظه بر جاي خود ايستاد تا حالش سر جا بيابد. بعد به بالاي بامها نگاه کرد و با اولين جستجو گمشدهاش را يافت. زنش در آن بالا کمان بزرگي به دست گرفته بود و با حرکاتي که به رقص شبيه بود، نشانه ميگرفت و تير ميانداخت. وقتي تير بر بدن شوهرش نشست، دست از تيراندازي برداشت و با نگراني به او نگاه کرد. سهراب با يک حرکت تير را از شانهاش کند و در حالي که دندانهايش را از شدت درد بر هم ميفشرد، همان دست مجروحش را براي زنش تکان داد. بعد هم وقتي مطمئن شد يارانش رخنهي ديوار را مسدود کردهاند، رکاب گرفت و به سمت مرکز شهر تاخت.
سهراب در برابر خانقاهي قديمي و فرسوده از اسب پايين پريد و شتابان وارد شد. پيرمردي نحيف که در خانقاه آسوده از سر و صداي بيرون بر پارچهاي پاره نشسته بود و تسبيحي را در دست ميگرداند، با ديدنش لبخندي زد و گفت: “پس بالاخره آمدي سهراب خان؟”
سهراب گفت: “آري، گمان کنم زمانش رسيده باشد.”
پيرمرد گفت: “خيلي مانده تا کار تمام شود؟”
سهراب به تلخي خنديد و گفت: “نه چندان، مردم اصفهان دليرند و خوب ميجنگند، اما دستانشان به خطاطي و نقاشي خو کرده است و با خون ريختن بيگانهاند. دير يا زود اين شيطان لنگ شهر را خواهد گرفت. آن وقت بختِ تو براي زنده ماندن بيش از من است.”
پيرمرد گفت: “دل خوش مدار. در خوارزم همگان را کشتند. حتي امام شافعي شهر را که تيمور به وي اظهار ارادت ميکرد را هم باقي نگذاشتند. اينجا چه انتظاري داري؟”
سهراب گفت: “صنعتگران و هنرمندان اصفهان مشهورند و تيمور براي آراستن پايتخت خود به ايشان نياز دارد. گمان نکنم کساني را که ميتوانند سمرقند را بيارايند را از ميان بردارد. اين عوام فريب چنين مينمايد که رابطهاي خوب با مشايخ صوفيه دارد. از اين رو بعيد نيست که جان تو را هم ببخشد.”
پيرمرد گفت: “جاني تنها به چه کار آيد؟”
سهراب گفت: “به اين کار که پيامي مهم را براي من بفرستي.”
پيرمرد گفت: “چه پيامي؟”
سهراب گفت: “کارواني در راه اصفهان است که تاجري به نام خواجه انور در آن است. خوشبختانه دير به شهر ميرسند و با قشون تيموري درگير نميشوند. تا جايي که ميدانم شش منزل با اينجا فاصله دارند و تا برسند تيموريها اينجا را ترک کردهاند. کاغذ و قلمي بيار تا پيامي را که بايد به دستش برسد، برايت بنويسم.”
پيرمرد کاغذ و قلمي را از ميان پاره اسبابش بيرون کشد و به دست سهرابش داد. بعد هم گفت: “و اما اگر مني نماند که پيامت را برساند چه؟”
سهراب گفت: “در آن حال پيام را در شکافي در ديوار بگذار تا خواجه انور با رسيدن به اينجا آن را بيابد.”
بعد هم با دستي آزموده سيمرغي را بر بالاي کاغذ قلمگيري کرد و زيرش نوشت:
“سپاسم ز يزدان که شب تيره شد وِرا ديده از تيرگي خيره شد…
علي کچه با و مدافعان شهر شجاعانه با ايشان جنگيدند، اما مردمي که به کشاورزي و صنعتگري خو کرده بودند، هماورد سپاهياني نبودند که عمر خويش را در کشت و کشتار سر ميکردند. تا حدود ظهرگاه ديوار شهر شکافت و چغتاييان گروه گروه به شهر يورش بردند. علي و گروهي از جوانمردان که در برابر دروازهي اصلي شهر ميجنگيدند، با وجود دلاوري بسياري که از خود نشان دادند، دريافتند که شهر از دست رفته است. اما موضع خود را ترک نکردند و به جنگ ادامه دادند. تا آن که ترکان از پشت سر نيز گردشان را گرفتند و محاصرهشان کردند. در اين ميان، تيمور اقبوغا که آوازهي پهلواني به نام علي کچهبا را شنيده بود، با اسب به ميان حلقهي مدافعان راند و با وي رويارو شد. علي، که از جان گذشته بود، خود بر اسبي نيمه جان سوار بود که تيرهايي بسيار بر تنش نشسته بود و نزديک بود که از پا در آيد. خود نيز از زخم نيزهاي که در رانش فرو رفته بود، رنجه بود و پايان کار خويش را نزديک ميديد. پس با ديدن سردار تيموري که کلاهخود زرين بر سر داشت و درفش چغتاييان را بر نيزهاش زده بود، به استقبالش رفت تا واپسين دقايق زندگي را صرفِ کاري نمايان کند.
رويارويي دو پهلوان، منظرهاي چنان ديدني بود که باقي سپاهيان براي دقايقي دست از نبرد برداشتند و به جنگ اين دو نگريستند. علي زخمي و خسته و غول پيکر، به سنگيني شمشير ميزد، و جنگاور بارلاسي چابک و چست به سادگي از برابر شمشير عظيمش جا خالي ميداد. با اين وجود، ضربات سردار ترک چندان کاري نبود و نميتوانست در زره درخشان علي –که خود آن را ساخته بود،- نفوذ کند. پس از چند بار رد و بدل کردن شمشير، اسب علي از پاي افتاد و پهلوان لنگان را پاي پياده به جا گذاشت. علي دريافت که پايان کارش فرا رسيده است. پس به آرامي در انتظار ماند تا سردار چغتايي حمله کند. تيمور اقبوغا نيز که شره کردن خون از زير زره وي را ديده بود، اين حرکت را به تسليم و ضعف تعبير کرد، و براي نخستين بار مرتکب بياحتياطي شد. او با تمام قوا اسبش را هي کرد و در خطي مستقيم به سمت حريف يورش برد. صداي نعرهاش در زير تاقهاي مقرنسکاري شدهي دروازه پيچيد و خيلي زود با غرش علي در هم آميخت. علي همچنان آرام در جاي خود ماند، و وقتي هماورد به چند قدمياش رسيد، شمشير خود را بالا برد و با تمام قوا آن را بر دشمن فرود آورد. شمشير علي گلوي اسب اقبوغا را بريد و از او هم گذشت و شمشيرش را هم در هم شکست و در سينهاش فرو رفت. اسب نيمه جان با گلوي دريده بر زمين افتاد و علي و اقبوغا را نيز نقش زمين کرد. مهاجمان و مدافعان که محو اين صحنه شده بودند، بانگي برآوردند، و ديدند که علي به زحمت از زمين برخاست و شمشيرش را براي واپسين بار بالا برد و با ضربهاي سر تيمور اقبوغا، فاتح اصفهان، که هنوز شگفتزده بر اسبش روي زمين مانده بود، را از گردنش برداشت.
تيمور، بعد از ظهر همان روز در راس سپاهيانش به اصفهان وارد شد. حصار ويرانهي شهر از اجساد سربازان مهاجم و مردم شهر پوشيده شده بود، و کوچهها و خيابانها از پيکر خونين مردان و زناني که در نخستين يورش سپاهيانش به قتل رسيده بودند، پر شده بود.
تيمور هنوز خشمناک بود. دامادش و يکي از سرداران بزرگش را، نه در ميدان جنگ، که در شهري تسليم شده از دست داده بود. او از نقض قول و قرارش با مظفر کاشي، و از جسارت مردم اصفهان خشمگين بود.
تيمور با دست سالمش لگام اسبش را کشيد و به سمت ميدان اصلي شهر و ارگ راند. سردارانش شانه به شانهاش پيش ميآمدند و در پيشارويش هيچ جنبندهاي ديده نميشد. مردم همه گريخته بودند و در خانهها پنهان شده بودند، و سربازانش در برابرش به خاک افتاده بودند و احترامش ميکردند. در برابر ارگ شهر با کمي زحمت از اسب پياده شد، و لنگ لنگان به سمت تخت مرصعي رفت که برايش بر بلندي نهاده بودند.
وقتي بر تخت نشست، با خستگي اشارهاي کرد. يکي از سردارانش قدم پيش نهاد و بر زمين زانو زد و گفت: “امير تيمور جهانگشا به سلامت باد، بذر فتنه را آهنگري به نام علي کچهبا پاشيده بود، که گويا خواهرش را سربازانِ پيروزگرِ سلطان کشته بودند و پسرش را نيز قرار بوده اعدام کنند….”
چهار سرباز با کمي زحمت پيکر عظيم مردي زرهپوش را پيش آوردند، که سينهاش از تيرهاي بسيار پوشيده شده بود و بر چهرهي خونينش لبخندي طنزآميز به چشم ميخورد. سربازان جسد علي را در برابر تيمور بر دار کردند. تيمور به او نگريست و به ياد شاهنامهخوانش افتاد که داستانهايي از نبرد رستم و اشکبوس را برايش روايت ميکرد. فرزندانش شاهرخ و عمر شيخ که در دو طرف تختش ايستاده بودند، با تحسين به اندام پهلواني علي مينگريستند. تيمور ناگهان حس کرد خشمش فرو خفته است. در برابرش مردي را ميديد که براي دفاع از خانوادهاش جنگيده و کشته شده بود. به سمت پسرش شاهرخ برگشت و گفت: “به رستم ميماند.”
شاهرخ سر تکان داد و گفت: “حيف که اين چنين مرد. اگر به سپاه امير بزرگ ميپيوست، سرداري قابل از آب در ميآمد.”
عمر شيخ نيز از آن سو گفت: “به راستي همچون رستم است.”
تيمور ميدانست که پسرانش به داستانهاي شاهنامه دل بستهاند. عمر شيخ، روزي به او گفته بود که حتما يکي از پسرانش را رستم خواهد ناميد. و عاقبت هم چنين کرد.
تيمور همچنان در فکر بود، که چند تن با خرقهي فقيرانه و عمامهي سبز صف سربازان را شکافتند و در برابرش زانو زدند. تنها يکي از آنها که پيرمردي پرابهت بود، چنين نکرد و ايستاده بر جا ماند. همه ميدانستند که تيمور نسبت به سادات و صوفيان ارادت خاصي دارد و از اين رو کسي مانعشان نشد. تيمور بانگ برداشت: “هان؟ چه ميخواهيد؟”
او بر خلاف بيشتر سردارانش، به درستي به فارسي سخن ميگفت و از لهجهي چغتايي در صدايش اثري وجود نداشت. سيدهايي که در برابرش زانو زده بودند، سر برداشتند. پيرمرد به نمايندگي از ايشان گفت: “من خواجه عيسي، از مريدان خواجه امام الدين واعظ هستم و به زنهارخواهي آمدهام.”
تيمور چيزي نگفت و خيره به پيرمرد نگريست. پيرمرد، گويي از فرجام کساني که در برابر تيمور سخني ناخوشايند ميگفتند، خبر نداشت، چون با جسارت ادامه داد: “اي امير، ميدانيم که مردم شهرمان گناهکارند و عهد صلح شکستهاند، اما بسياري نيز از بيگناهان در اين ميان هستند. زنان و کودکان و پيران و انبوهي از خلايق هستند که نه در شورش ديروز نقشي داشته و نه با آن موافق بودهاند. بزرگي کن و از گناه ما درگذر و جان ايشان نستان.”
تيمور ابرو در هم کشيد و غريد: “پيرمرد، اين مردمان داماد مرا، و سردار مرا کشتهاند. هيچ ميداني اگر بر ايشان رحم کنم چه ميشود؟ آن وقت در تمام شهرهايي که خواهم گشود، همگان قيام ميکنند و خشت بر خشتِ اين سرزمين بند نميشود.”
پيرمرد که از صداي خشمگين او جا خورده بود، سکوت کرد و سر به زير انداخت.
تيمور با کمي زحمت برخاست و فرمان داد: “تمام مردم شهر، به گناه طغياني که کردند، بايد کشته شوند. مردان و زنان و کودکان و سالخوردگان به يک اندازه در اين ميان گناهکارند. پس هر سربازي بايد ده سر براي من بياورد، تا با آن کله منارهايي بسازيم که عبرتي باشد براي رهگذران و مسافران. تا ديگر کسي زهره نکند در برابر سپاه چغتايي تمرد کند. تنها سادات و صوفيان و دراويش از اين حکم معذورند و اهل خانهي خواجه امام الدين واعظ نيز در اين ميان آسيبي نبينند. هرچند شنيدهام خودش سالي پيش جان به جان آفرين تسليم کرده است.”
به اين ترتيب در شهر اصفهان کشتاري آغاز شد که حتي در عصر حملات تازي و مغول نيز نظيرش ديده نشده بود. چنان شماري از مردان و زنان و کودکان در اين ميان کشته شدند که خود سپاهيان نيز کم کم از کردار خويش پشيمان شدند. به ويژه سربازاني که هنگام طغيان مردم در خانهي اهالي پناه گرفته و از ايشان مهرباني ديده بودند، در کشتن ايشان تعلل ميکردند و براي اين که سهميهي آدمکشي خويش را برآورده سازند، سرِ مردگان را از همقطاران درندهخوترِ خويش ميخريدند. از آنجا که همه از غارت شهر به نان و نوايي رسيده بودند، در ابتداي کار هر سري به بيست دينار در ميان سپاهيان معامله ميشد، اما وقتي زماني گذشت و بوي خون سربازان را سرمست کرد و کشت و کشتار وضعي لگام گسيخته به خود گرفت، ديگر ارزش اين سرها از ميان رفت و هرکس سري را نيم دينار ميفروخت و کسي خريدار نبود.
تيمور، اصفهان را در شرايطي ترک کرد که شهر تقريبا خالي از سکنه شده بود و بيش از هفتاد هزار کس در آن کشته شده بودند. تيمور در نقاط گوناگون شهر بيست و هشت کله منار ساخت که هريک از آنها از هزار تا دو هزار سرِ بريده ساخته شده بودند.
مرد غريبه براي سومين بار حلقهي در را به دست گرفت و دقالباب کرد. براي بار هزارم به بستهاي را که در دست داشت نگاه کرد. و بار ديگر به سر در خانه که نقش نيلوفري دوازده پر را با کاشي آبي بر آن نشانده بودند نگريست تا از درست بودن نشاني مطمئن شود.
از اندروني خانه سر و صدايي بلند بود که نشان ميداد صاحبخانه در همان اطراف است. ناگهان از ميانهي اين هياهو صداي اذان گفتن کسي بر خاست. مرد غريبه به آفتاب که روي بامها و زمين کوچه پهن شده بود نگريست و با ديدن اين که اذاني بي موقع گفتهاند، حتم کرد که اين سر و صدا به زاده شدن کودکي مربوط ميشده است.
بالاخره در باز شد و پسربچهاي که در را باز کرده بود، با رنگ و رويي گل انداخته به مرد غريبه نگريست و پرسيد: “چه شده آقا؟”
مرد غريبه گفت: “اينجا خانهي مسعود خان طبيب است؟ مسعود بن محمود کاشاني؟”
پسربچه گفت: “آري، اما مسعود خان مشغولند.”
مرد غريبه گفت: “پسر جان، صدايش کن، خبري مهم برايش آوردهام.”
بچه دوان دوان به اندروني رفت، و بعد از دقايقي با مردي بازگشت. مرد، قامتي بلند و چهرهاي نجيب و سبيلي تابيده داشت. قبايش آشفته بود و به نظر هيجان زده ميرسيد. مرد بدون اين که از نام و نشان مرد غريبه بپرسد، دست او را گرفت و او را به حياط خانه هدايت کرد. در همين حين گفت: “خوش آمدي، مهمان ناخوانده، خوش آمدي، بيا و دمي بنشين که سخت گرفتارم. زنم درگير زايماني دشوار است و بايد به قابله کمک کنم.”
مرد غريبه متحير وارد شد و در حياط نشست. مسعود خان طبيب کاشاني که آوازهاش در ري و قم و سبزوار پيچيده بود، با سرعت به اندروني بازگشت. رفت و آمد زيادي در خانه به چشم ميخورد و معلوم بود همگان چشم انتظار نو رسيدهاي هستند که قرار است تا دقايقي ديگر به دنيا بيايد. مرد غريبه بر پلهاي نشست و بسته را در کنار خود بر زمين نهاد. به گلهاي شاداب باغچه و درختان سرسبز باغ خانه نگاه کرد. راهي طولاني را در ميان بيابان طي کرده بود و حالا از ديدن آباداني شهر کاشان خوشحال بود.
هنوز دقيقهاي نگذشته بود که زني سالخورده با يک سيني شربت سراغش آمد و آن را تعارفش کرد. تازه ليوان را از روي سيني برداشته بود که غوغايي شادمانه از اندروني برخاست. زنان هلهله ميکردند و اگر گوشي به قدر کافي تيز بود، ميشد صداي جيغ و گريهي نوزادي را در اين ميان شنيد.
مرد غريبه لبخندي زد و به پيرزن قدم نورسيده را تبريک گفت. پيرزن که شباهتي با مسعود خان طبيب داشت، با خرسندي پاسخش را داد و خود به اندروني دويد.
انتظار مرد چندان به درازا نکشيد. بالاخره سر و کلهي مسعود خان طبيب پديدار شد که از خوشي روي پايش بند نبود و نوزادي قرمز و چروکيده و کوچک را که در قنداقي سبز پيچيده شده بود، در آغوش داشت. مسعود خان به مرد غريبه نزديک شد و با افتخار نوزاد را به او نشان داد و گفت: “خوش قدم بودي، دوست من، همسرم پسري سالم و سرحال زاييده است.”
مرد غريبه با نگاهي سرد و گرم چشيده نوزاد را نگاه کرد و گفت: “چالاک و هشيار مينمايد.”
مسعود خان گفت: “آري، براي نوزادي که چند دقيقه از اولين نفس کشيدنش ميگذرد، سرحال است. نامش را جمشيد ميگذارم. به ياد جمشيد، پادشاه کياني.”
مرد غريبه گفت: “خوش قدم باشد.”
بعد هم سر به زير انداخت. انگار نميدانست چه بگويد.
مسعود خان گفت:” خوب، مرا ببخش که معطل ماندي. چه کار ميتوانم برايت بکنم؟ خودت بيماري يا مريضي در خانه داري؟”
مرد غريبه گفت: “مسعود خان طبيب، شايد بد موقعي مزاحم شدهام، خبري دارم که شايد شايسته نباشد در اين اوقات خوب برسانمش. اما مسافرم و چارهاي ندارم. بايد بگويم و بروم که وظيفهي مسافران همين است.”
مسعود لختي درنگ کرد و گفت: “مسافري؟ و پيغامي داري؟ چه پيغامي؟”
مرد غريبه گفت: “من خواجه انور شوشتري هستم. به تجارت اقمشه و البسه مشغولم و به تازگي از سوي اصفهان به اين شهر رسيدهام.”
مسعود خان گفت: “آه، اصفهان، آري، لابد از برادرزادهام سهراب خبري آوردهاي؟”
خواجه انور گفت: “نه، يعني آري، به نوعي از او خبر آوردهام. خبري که چندان خوب نيست.”
مسعود با کنجکاوي او را نگاه کرد و پرسيد: “خوب؟ چه شده است؟ آسيبي که به او نرسيده؟ هان؟”
خواجه انور گفت: “شرمندهام که در اين لحظهي فرخنده چنين خبري را ميدهم، اما وقت تنگ است و فردا صبح بايد از اين شهر بروم و امانتي در دست دارم که تا به دست خودت نرسانم وجدانم آسوده نميشود…”
مسعود خان گفت: “جان به لبم آمد، حرف بزن، چه شده؟”
خواجه انور گفت: “امير تيمور گورکاني را شايد بشناسي، همان که مردمان تيمور لنگش مينامند.”
مسعود خان گفت: “آري، شش ماهي ميشود که سپاهيانش از کنار کاشان گذشتند. پيش از آن مرو و آمل را گشوده و بسياري را از دم تيغ گذرانده بود. بعد هم ري را گشود. ميگويند به هرجا که پا ميگذارد تخم مرگ و نابودي ميپراکند. برخي ميگويند همان چنگيز مغول است که در کالبدي لنگ به اين جهان بازگشته.”
خواجه انور گفت: “درست ميگويند، و حتي بدتر از آن هم درست است. من به تازگي از اصفهان ميآيم. شهري که ابتدا به تيمور تسليم شد، اما بعد عهد شکست. مردم اصفهان ماموران مالياتياش را کشتند و تيمور انتقامي وحشتناک از ايشان گرفت.”
مسعود کم کم دريافت که خبر مسافر غريبه چه بايد باشد. پرسيد: “سهراب صدمهاي ديده است؟”
خواجه انور گفت: “سهراب و تمامي مردم اصفهان. تيمور تمام مردم اصفهان را از دم تيغ گذراند. به طوري که الان آن شهر جز ارواح سرگردان مردمانِ بيگناه و اندکي از سادات و درويشان ساکني ندارد.”
مسعود با شگفتي گفت: “اما اين ممکن نيست. شايد تيمور در اين شهر دست به کشتار گشوده باشد، اما قطعا تمام مردم را از ميان نبرده است. آن شهر چند کرور جمعيت دارد.”
خواجه انور گفت: “افسوس که به راستي چنين کرده است. من خود در شهر گشتم. تمام شهر را طاعون و مرض گرفته بود و هرکس که زنده مانده بود، مريض احوال و قحطيزده بود و رو به موت داشت. در هر کناري کله مناري بر پا بود که بر هريک بيشمار کله بود. اجساد چنان زيادند که کسي را ياراي دفنشان نيست و از اين رو شهر را بوي گند و فساد فرا گرفته. تنها شماري اندک از درويشان و سادات از خشم تيمور در امان ماندند. مردم قبل از آن که کشتار شوند، چون از ارادت تيمور به ايشان خبر داشتند، امانتيها و پيامهاي خويش را به ايشان سپرده بودند و آنها هم مسافران و تاجراني را که از شهر ميگذشتند را ميديدند و به هريک بسته به مقصدشان چند امانتي ميسپردند تا به دست صاحبشان برسد.”
مسعود زير لب گفت: “سهراب براي من پيامي فرستاده است؟”
خواجه انور گفت: “آري، و امانتياي را نزد درويشي که تو را خوب ميشناخت گذاشته بود تا به دستت برسد. آن را برايت آوردهام. اينجاست.”
بعد هم بسته را به مسعود خان داد. مسعود بسته را گشود و کتابي دست نويس و بزرگ را با جلد چرمي در آن يافت. خواجه انور از شال کمرش انگشتري عقيقي بيرون آورد و آن را هم به مسعود خان داد: “اين انگشتري و مهر سهراب بهادر است، او پيش از مرگ به درويشي گفته بود تا اين پيام را برايت برسانم. عينِ چيزي که گفته اين است: “به استاد بگوييد ما بايد براي فرشگرد سي سال ديگر منتظر بمانيم.”
مسعود کتاب را روي زانويش نهاد و انگشتر را در مشت فشرد. بعد هم نگاهي تيز به خواجه انور انداخت و پرسيد: “اي مسافر درستکار، سپاسگذارم. پيامي بسيار مهم را به من رساندي.”
خواجه انور آهي از سر آسودگي کشيد و گفت: “حالا هر آنچه را که به من سپرده بودند، به تو رساندهام و وجدانم آرام است.”
بعد هم دستي به سر نوزاد کشيد و گفت: “شايد اين جمشيد کوچکِ ما در جهاني ناخوشايند چشم گشوده باشد. جهاني که از مرگ و ويراني و تباهي پر شده است.”
مسعود خان، لبخندي مرموز بر لب آورد و گفت: “در جهاني که همزمان با رسيدن خبري چنين دردناک، جمشيدي زاده ميشود، هنوز اميد هست.”
مسعود خان از کوچهاي باريک و تاريک گذشت و چند بار نزديک بود پايش بر هيکل افتادهي مستي مدهوش بلغزد يا از تنهي شرابخواري که در کوچهها تلوتلو ميخورد به زمين بيفتد. آنجا محلهي خماريان کاشان بود. بخشي از شهر که داروغه و گزمه را بدان راه نبود و هر آنچه از لذات ممنوع قابل تصور بود، به دست عملهي خلوت براي ناديدهانگاران شريعت فراهم ميشد. صداي ساز و آواز و بانگ نوشانوش شرابخواران از در و پنجرهها به گوش ميرسيد و با اين وجود کوچه بسيار خلوت بود.
مسعود خان طبيب که در شهر اسم و رسمي داشت و از نام و ننگ پروا داشت، شکرگذارِ اين تاريکي و خلوتي بود. او با سرعت و احتياط از کوچههاي تنگ و تو در تو و زيرگذرهاي تاريک ميگذشت و معلوم بود که راهش را خوب ميشناسد. بالاخره به دري چوبي و کهنه رسيد و چکش کوبهي در را با آهنگي خاص بر در کوفت. پس از دقيقهاي وقفه، صدايي از پشت در برخاست: “کيستي؟”
مسعود خان گفت: “از خراباتيانم…”
صدا گفت: “پيمانه آوردهاي يا از پي خوردن مِي آمدهاي؟”
مسعود خان گفت: “پيمانهاي کهن در دست دارم.”
در باز شد و از تاريکي پشت آن درخشش چشمان مردي بلند قامت هويدا شد. مسعود وقتي ديد در باز شده، به سرعت دست راست خود را از پيشاني به روي سينه کشيد و دست چپ خويش را افقي بر سينه نهاد.
صدا گفت: “خوش آمدي برادر…”
مسعود هيچ نگفت و با شتاب وارد شد.
در، به راهرويي باريک و دراز منتهي ميشد که از انتهاي آن نوري پيدا بود. مسعود گويي که در خانهي خود باشد، راهرو را تا انتها رفت و از اتاقي گذشت و وارد باغي زيبا و باصفا شد که با فانوسها روشن شده بود و وسعتش چنان بود که هيچ از خانهاي با آن درِ کهنه بر نميآمد. در آستانهي اتاق و در داخل باغ تختهايي نهاده بودند و جماعتي بر آن گرد هم نشسته بودند.
با رسيدن مسعود همگان از جا برخاستند و او را احترام کردند. مرد بلند قامتي که در را بر او گشوده بود، درويشي لاغر و تکيده بود با موي سر و ريش ژوليده که از پشت و جلو تا کمرش را ميپوشاند.
مسعود بر جايگاهي بر تختي نشست و يارانش را که با احترام بر پا ايستاده بودند، اذن نشستن داد.
آنگاه سخن آغاز کرد: “برادران، ميدانيد که بازرگاني امروز صبح خبري مهم برايم آورده است. براي شنيدن اين خبر است که انجمن کردهايم.”
يکي از حاضران که پيرمردي با سر خلوت و ريش بلند سپيد بود، پرسيد: “درست شنيدهايم که اين مسافر از اصفهان ميآمده است؟”
مسعود گفت: “آري، او از سهراب بهادر پيامي آورده.”
کسي ديگر که در گوشهاي در تاريکي نشسته بود، گفت: “شنيدهايم که تيمور مردم اصفهان را به قهر و خشم کشته است. آيا سهراب ميرزا را در اين ميان لطمهاي وارد آمده؟”
مسعود لختي درنگ کرد تا بر لرزش صدايش غلبه کند. آنگاه با همان لحن محکم هميشگي گفت: “آري، سهراب و تمام خاندانش کشته شدهاند، به همراه بقيهي مردم اصفهان.”
همان مرد گفت: “همگان؟ يعني ياران ما نيز از ميان رفتهاند؟ حکيم سمناني و بديعالدين خوارزمي و سايرين همه کشته شدهاند؟”
مسعود گفت: “خبر آن است که همگان مردهاند.”
مردي جوان و تندخو که تا به حال ساکت بود، ناگهان وارد صحبت شد: “پس اين قشون سربدار به چه کار ميآيند؟ آنان حتي نتوانستهاند يارانمان را آگهي دهند تا بگريزند.”
آن پيرمرد گفت: ” کلو اسفنديار، سربداران گناهي ندارند. ايشان در اين اردو همراه تيمور نبودهاند.”
مرد جوان گفت: “دست بردار پيرِ آزاد، به هر حال، شبکهي يارانشان که بودند…”
پيرمردي که پير آزاد خوانده شده بود، اخمي کرد و گفت: “در اين ماجرا هيچ کس گناهکار نبوده است. ابتدا شهر تسليم شده و قرار بوده خونريزياي پيش نيايد. اما يکي از يارانمان که از جوانمردان اصفهان بوده و علي کچه باي نام داشته، ديده سربازان چغتايي به ناموسش تعرض ميکنند و از اين رو طغيان کرده و تيموريان درون شهر را قتل عام کرده. از اين رو چنين فتنهاي برخاسته.”
همان کسي که در تاريکي نشسته بود، بار ديگر گفت: “يعني هيچ کس از ما در اصفهان باقي نمانده؟”
مسعود گفت: “نه، شيخ بلخي، هيچکس نمانده است. همگان مردهاند. تيمور تنها به درويشان و ساداتي امان داده که مشتي مردم خرده پا بودهاند. بسياري از سادات حقيقي در همدردي با مردم اصفهان از معرفي خويش و امان خواستن عارشان آمده و همراه همشهريانشان کشته شدند. از ياران ما البته شمار اندکي پس از جنگ باقي مانده بودند. بنا بر اخبار رسيده، بيشترشان همراه با علي آهنگر جنگيده و کشته شده بودند.”
مردي ديگر که مويي کوتاه و شکمي فربه داشت گفت: “پس تکليف گنجينه چه شده است؟”
مسعود گفت: “خبري که بازرگان برايم آورده بود، همين بود. او درست قبل از ورود قشون ترک به شهر نامهاي نبشته و در باب خزانه ي راز توضيحي داده است.”
کسي که شيخ بلخي خوانده ميشد، پرسيد: “آيا جاي آن امن است؟ يا آن هم به دست تيموريان افتاده و مصيبت ما تکميل شده است؟”
مسعود گفت: “جاي آن امن است. سهراب آن را در جايي پنهان کرده که اگر کل رعاياي تيمور هم در کل عمرشان به دنبالش بگردند، آن را نتوانند يافت.”
جوان تندخو که کلو اسفنديار نام داشت، گفت: “لبِ لبابِ گنج چه؟ آن کتاب را نيافتهاند؟”
مسعود لبخندي زد: “نه، خوشبختانه آن نيز در تصاحب ياران ماست.”
پير آزاد گفت: “آيا مجاز به افشاي مکان آن هستي؟”
مسعود گفت: “نه، نيستم. قرار است خزانهي راز در اصفهان بماند، تا آن که آبها از آسياب بيفتد و بتوانيم کسي را پي آوردنش به آنجا بفرستيم.”
شيخ بلخي پرسيد: “چرا هم اکنون به دنبالش نرويم و آن را به جايي امنتر منتقل نکنيم؟ مردم بار ديگر به اصفهان روي خواهند آورد و خرابهها را بازسازي خواهند کرد. زود است که در اين ميانه گنجينه را بيابند.”
پير آزاد گفت: “اصفهان بعد از اين آسيب به اين زوديها آباد نخواهد شد. ميگويند تيمور براي اين شهر خراجي تعيين نکرده و حکومت آن را به عنوان مجازات به يکي از سردارانش سپرده.”
مسعود گفت: “گذشته از آن، چيزي در نامهي سهراب بود که بسيار نگران کننده بود. گويي در ميان لشکريان چغتاي گروهي بودهاند که مردم را به خاطر افشاي راز جايگاه خزانهي راز شکنجه ميکردهاند.”
همه با شنيدن اين حرف از جاي خود پريدند. کلو اسفنديار غريد: “خيانت، اين به معناي خيانت است.”
پيرآزاد با آرامش معمول خويش گفت: “شايد. به هر حال، آنچه که اهميت دارد آن است که راز وجود گنجينه به گوش نااهلان رسيده است.”
شيخ بلخي پرسيد: “سهراب دقيقا در اين مورد چه گفته؟”
مسعود گفت: “سهراب نوشته که در نوبت اول که اصفهان گشوده شد و قشون چغتايي وارد شهر شدند، چند تن سياهپوش همراه ماموران ماليات ترکان بودهاند و کساني را که به رفض و شيعهگري متهم بودهاند آزار ميکردهاند تا جاي گنجينه را بيابند. گويا ايشان از اين که ماهيت گنجينه چه بوده اطلاعي نداشتهاند، اما ميدانستهاند که از جنس کتاب و کاغذ است.”
شيخ بلخي گفت: “کسي بايد به طمع صاحب زري فريفته شده و راز ما را فاش کرده باشد.”
مسعود گفت: “هرکس که بوده، بر کل راز آگاهي نداشته. چون سياهپوشان درست نميدانستهاند دنبال چه بايد بگردند. همچنين دانايان بر راز را هم نميشناختهاند.”
پير آزاد گفت: “فهميدهايم که چه کسي ايشان را فرستاده؟”
مسعود گفت: “اين از همه نگران کنندهتر است. سهراب نوشته که در هنگامهي قيام علي آهنگر با چند تن از جوانمردان شهر اين سياهپوشان را جستند و تنها يکي را زنده دستگير کردند. اما او نيز هيچ دربارهي اين که اجير شدهي کيست بروز نداد و قبل از آن که بتوانند به زور متوسل شوند، از انگشتري خود زهر مکيده و خود را کشته است.”
کلو اسفنديار شگفتزده گفت: “اين به کار فداييان اسماعيلي ميماند. اما ايشان نيز همواره با ما در نگهباني از راز سهيم بودهاند.”
مسعود گفت: “در هر حال، تنها اطلاعي که داريم اين است که اين سياهپوشان مزدورِ عادي نبودهاند و حاضر بودهاند براي به دست آوردن گنجينه خود را فدا کنند. از اربابشان هم هيچ نميدانيم. سهراب تنها به اين اشاره کرده که آن سياهپوشان ايراني بودهاند و بر شانهي راست آن کسي هم که دستگير شده، علامت کژدمي خالکوبي شده بوده.”
پير آزاد چشمان خود را بست و گفت: “نشان کژدم. اميدوارم در حدس خويش بر خطا بوده باشم وگرنه خطري بزرگ همهي ياران را تهديد ميکند.”
نخستين حملهي تيمور به ايران زمين، سه سال به درازا کشيد. تيمور هنگامي اين يورش را پايان داد که دودمانهاي نامداري مانند آل کرت و جاني قربانيها و چوپانيان را منقرض ساخته، و شاهان آل جلاير و آل مظفر را تار و مار کرده بود. تيمور براي مدت چند سال در پايتخت خود سمرقند آرام گرفت، و تنها به دست اندازيهايي کوچک به مغولستان و هند بسنده کرد. آنگاه، در 771 خورشيدي (برابر با 794 قمري) بار ديگر لشکري گران آماده ساخت و به سمت ايران زمين حرکت کرد. نخست، خوارزم را تسخير کرد. شاه اين سرزمين را که سليمان صوفي نام داشت، ناگزير شد به ميان خانهاي اردوي طلايي که بر جنوب روسيه فرمان ميراندند، پناه ببرد. تيمور به انتقام مقاومتي که مردم خوارزم نشان دادند، اورگنج را که پايتخت اين سرزمين بود، چنان ويران کرد که تا چند سال از جمعيت خالي ماند. آنگاه مرو و گرگان و ري را در نورديد و به استان فارس حمله کرد تا ريشهي سلاطين آل مظفر را نيز بخشکاند. در آن هنگام، شاه منصورِ مظفري، حامي مشهور حافظ شيرازي، بر اين شهر حاکم بود. شاه منصور زير فشار قواي تيمور ناچار شد شهر را ترک کند، و به اين ترتيب تيمور در شيراز مستقر شد.
شاه منصور، به تنهايي در خيمهاش قدم ميزد. به تدريج آسمان روشن ميشد و بامدادي آغاز ميشد که قرار بود آغازگاهِ واپسين روز عمرش باشد. نامهاي را که در دست داشت، براي چندمين بار مرور کرد. دوست ناشناسي که از درون اردوي تيمور برايش خبر ميفرستاد، او را آگاهانيده بود که زينالعابدين علي، پسر عمو و رقيب سرسختش، که در قلعهي سپيد زنداني بود، به دست تيمور آزاد شده است. شاه منصور، که از بيعرضگي اين خويشاوندش در مقابله با تيمور سرخورده شده بود، و پيروي شاهي از دودمان مظفر را از يک جهانگشاي غارتگر بر نميتافت، بر ضد او شورش کرده بود و پس از جنگهايي پيروزمندانه اسيرش کرده بود. بعد هم دستور داده بود او را نابينا کنند و در قلعهي سپيد زندانياش نمايند. حالا اين نامه خبر ميداد که تيمور آن قلعه را فتح کرده و پسرعمويش را از بند رهانده است. تيمور به او قول داده بود که انتقامش را از شاه منصور بگيرد.
شاه منصور از خيمه بيرون آمد. از دور ميتوانست حصار شهر شيراز را ببيند. شهري که شاعران و معماران و نگارگران محبوبش در آن ميزيستند. شهر را به توصيهي امراي سربدار به تيمور وانهاده بود. آنها نخست قانعش کرده بودند که اصفهان را تخليه کند و براي مقابله با دشمن به شيراز پناه ببرد، و بعد به نفع تيمور دست به کار شده بودند و شهر را به راحتي به تيمور تسليم کرده بودند. شاه منصور، کمي دير به پيوند محکم ميان سربداران و تيمور پي برده بود. شاه منصور با سپاهياني که برايش باقي مانده بود، راهِ بغداد را در پيش گرفته بود، تا در آنجا مدتي پنهان شود و براي بسيج نيروهاي تازه تدبيري بيندشد. اما در راه، به پيرزني روستايي برخورده بود که فرزندانش در شيراز ميزيستند. پيرزن با ديدن شاه منصور که با سپاهيانش از شهر دور ميشود، او را شماتت کرده بود که مردم شهرش را به امان خدا رها کرده و حالا که دشمني تيمور را با ايشان بر انگيخته، همه را در چنگال وي رها نموده است. شاه منصور که از شنيدن اين حرف غيرتش جنبيده بود، از همان جا رکاب کشيد و بار ديگر به سوي شيراز باز گشت. هرچند ميدانست با سربازان اندکي که دارد، بختي براي مقابله با قشون چغتايي ندارد.
همان جا در آستانهي خيمهاش آنقدر ايستاد تا سپيدهي صبح افق خاور را پوشاند. بعد اشاره کرد تا کرنا بزنند و افرادش را از خواب بيدار کنند. سربازانش، که شماري اندک داشتند، اما در وفاداريشان ترديدي وجود نداشت، شب را خوب نخوابيده بودند. بيشتر آنها ميدانستند که امروز آخرين روز زندگيشان است. از اين رو اين شب آخر را به مرور خاطرات خوب و گفتگو با هم و دعا و طلب آمرزش گذرانده بودند.
ادامه مطلب: بخش سوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب