پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم

بخش دوم:

فزون‌‌‌‌‌‌تر است از معادلات ساده‌‌‌‌‌‌ی بندگان،

بیگانه و نامفهوم و دور،

در ترازویشان نمی‌‌‌‌‌‌گنجد.

هرقدر خِرَدش را وزن کنند،

هرچه قدرتش را بیازمایند.

بر بتکده‌‌‌‌‌‌اش زیوری خواهند آویخت

از حدیث فروتنی و غرور.

فراسوی این دوگانه‌‌‌‌‌‌های دروغین،

رها زاین تار و پود چسبناك نمور،

جنگجوست، تنها، بی همتا.

بی هماورد، همچون نور.

اینک علم رده‌‌‌‌‌‌بندی جنگجو

اینک کالبدشناسی قصدش و مرامش

در باب علم اوج و فن عروج او

اینک رساله‌‌‌‌‌‌ها در ستایش،

یا بیانیه‌‌‌‌‌‌ها در دشنامش.

ترفندهای پوک

برای فرود آوردن وی تا قعر خویش

یا برکشیدن خویش تا اوج او.

جنگجو، چون گردبادی چابک و چالاک،

جاری بر رخسار این فسانه‌‌‌‌‌‌ها،

در زیر و زبرِ بنده‌‌‌‌‌‌ست و پیش و پشت او،

نه در کنار یا برابرش.

فارغ از دوستی و دشمنی او

نه آلوده با تحقیر و نه آغشته با غرور.

خالص، چون شکوه سرخ پگاه،

جنگجو از ورای همگان در می‌‌‌‌‌‌گذرد،

چون نور از بستر غبار.

چون گذر آفتاب از حجم آوردگاه.

بندگان، مفتونِ حضورش،

سرمست یا تیره دل

جویای دوستی و دشمنی‌‌‌اش

غبار رقصان و سرگردان،

سرگرم جلوه فروشی زیر آفتاب،

وهم می‌‌‌‌‌‌بافد،

چه دور از خورشید تابان.

جنگجو آدم نیست.

نه نیک است و نه بد،

چه سترگ است این خطا؛

عاشق‌‌‌اش بودن و کینه‌‌‌‌‌‌اش پروردن.

جای دیگری‌‌‌ست،

آنگاه که در آغوش‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌گیری.

آنگاه که به او حمله می‌‌‌‌‌‌کنی،

مشتهایت چه گمراه می‌‌‌‌‌‌گذرند

از شاهراه قلب تهیا.

ریشه‌‌‌‌‌‌ی خاربنِ هراس،

دردِ پیش‌‌‌‌‌‌بینیِ رنجی است آینده،

یا یادگارِ زخم رنجی گذشته.

شجاعت، درخت تناورِ پاک

در اکنون ریشه بسته،

سایه بر هر ترس می‌‌‌‌‌‌پاشد،

چیره بر پیش آگهی‌‌‌‌‌‌ها و خاطره‌‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌‌‌.

گهواره‌‌‌‌‌‌ی جنگجوست،

عرصه‌‌‌‌‌‌ی هجوم گذشته و آینده بر اکنون.

اینک مامای ترسو و شجاع؛

کانون فشردگی “حالا”،

زیر فشار تاریخچه‌‌‌‌‌‌ها و دورنماها.

جنگجوست،

مقیم اکنون،

ساکن اینجا.

رنجی رویاروی جنگجو نیست.

مگر چونان حریفی نیرومند،

جز برای آنی،

پیش از آن که نابودش کند.

آینده‌‌‌‌‌‌ای نیست و گذشته‌‌‌‌‌‌ای نیز هم.

هراس، پناهگاهی فراسوی “اکنون” ندارد،

تا در ظلمتش لانه کند.

فهمِ پوچی رنج‌‌‌‌‌‌های آینده،

آشنایی با بنیادِ سستِ رنج‌‌‌‌‌‌های گذشته،

این‌‌‌‌‌‌هاست کلید شجاعت جنگجو؛

قدرتِ رویارویی با اکنون،

جسارت پیروزمندانه گلاویز شدن با اینجا.

جنگجو بودن،

نه تجمل است، نه سرگرمی،

شکل مهیبی است از “بودن”.

کودکانِ سوار بر اسب‌‌‌‌‌‌های چوبین،

چه می‌‌‌‌‌‌دانند از تاختن،

مقلدان ساده‌‌‌‌‌‌لوح توسن توفان.

جنگ سالارانِ تقدیس‌‌‌‌‌‌گرِ ردپای جنگجو،

چه فقیرند از تقدس،

گدایان معجزه.

جنگجو، بی‌‌‌‌‌‌نیاز ازستایش و پیروی دیگری

مشغول اقیانوس اندرون خویش،

سرگرم با گردباد و گردابش

برکنار از مناسک ساحل‌‌‌‌‌‌نشینان.

چگونه آرام گیرند؟

چشمان سرب‌‌‌‌‌‌زده، بر جیوه‌‌‌‌‌‌ی لغزان شتابش؟

اینک چشمان نافذ جنگجوست

برشکافنده‌‌‌‌‌‌ی مترسکان پوشالی،

چه دور است از بندگان

از کاهنانِ مراسم تقدیس یا دشنامش.

جنگجوست، تنها هرآنچه هست،

زن و مرد، پیر و جوان،

توانگر و درویش، در فرو بستگی یا گشادگی

برچسب‌‌‌‌‌‌هایی‌‌‌‌‌‌ست آویخته بر بتکده‌‌‌‌‌‌اش،

دست‌‌‌‌‌‌سازِ بندگان.

فارغ از این همه،

جنگجو به سادگی

آن است که هست.

تنهاست.

بری از کاستی‌‌‌‌‌‌های محبوب بندگان،

رها از شباهت‌‌‌‌‌‌های ننگین و تکراری،

چشم‌‌‌‌‌‌پوشیده از توهم امنیت.

خارج از توافق‌‌‌‌‌‌های بازاری،

برای ندیدن و نفهمیدن.

بیرون از میعادگاهشان

در هرجا و هر زمان،

جز اینجا و اکنون.

جنگجوست،

گسسته از کلاف در هم تنیده‌‌‌‌‌‌ی توافق‌‌‌‌‌‌ها.

سرسخت،

خیره به آنچه باید نادیده انگاشت.

شمشیر آخته‌‌‌‌‌‌ی خواست در مشت،

گلاویز با حریفی چیره‌‌‌‌‌‌دست، چون پوچی

بر قلمرو ممنوع “اکنون”

دور از معیار بندگان.

رها و آنسوی فتح و شکست

شادمانه رقصان بر خاک آوردگاه

این است جنگجو: ستیغی دور و تنها.

مردمک پهناور جنگجوست

ماننده‌‌‌‌‌‌ی تک چشم زرد خورشید،

روشنگر سپهر،

گرمابخش بر خاک،

معنا بخشند به حضور.

در می‌‌‌‌‌‌نوردند آن چشمان چالاک

مرزهای معیار و قاعده را،

چونان سیلی خروشان

تا فروپاشی هر تمایز و مقیاس‌‌‌‌‌‌.

هستی زیر وزن نگاهش دشتی است هموار.

پستی و بلندی‌‌‌‌‌‌هایش،

چشم اندازهای زشت و زیبایش،

جاهای دوردست و مرکزینش

رنگ باخته زیر فشار این توفان.

پوسته‌‌‌‌‌‌های تکرارزده‌‌‌‌‌‌ی معناهای رقیق

این عروسک‌‌‌های زشت خودکامه

این دیوهای زشتِ مریض

به یک اشاره‌‌‌‌‌‌ی چشمش فرو می‌‌‌‌‌‌پاشند.

چشمان جنگجوست

خیره بر تقارن،

این هراس‌‌‌‌‌‌انگیزترین چیز،

این سنگواره‌‌‌‌‌‌ی پیر عهد عتیق.

همتایی هرچیز با هر چیز،

همسانی هرکس با هرکس.

کاخ کاغذین تمایزها،

استوار بر داربست‌‌‌‌‌‌های لغزانِ نظم

با وزش نخستین بادهای نگاهش، فرو می‌‌‌‌‌‌ریزد.

هم‌‌‌‌‌‌سرشتِ این مامِ زالِ ابتر،

برهوت تقارن است، خاک هنگامه.

جنگجوست، نظاره‌‌‌‌‌‌گرِ تقارن

بی بسنده کردن بدان.

خیره بر همگونی و همتایی

بی تسلیم شدن بدان.

جنگجوست، زاینده‌‌‌‌‌‌ی تقارن، و کُشنده‌‌‌‌‌‌ی آن.

اوج فهم تقارن، در آخر،

در هم شکستن آن است.

انتخاب، این نوزادِ تقارن،

به فرجام ویرانش می‌‌‌‌‌‌کند.

بلوری است از قاطعیت

نیالوده با فساد قطعیت،

پس خواست، شمشیر جنگجوست.

ضربتِ خواستن،

شکافنده‌‌‌‌‌‌ی یکنواختی‌‌‌‌‌‌هاست.

راز پنهانِ پشت پرده‌‌‌‌‌‌ی حد و مرز،

آن حجاب بید زده‌‌‌‌‌‌ی پیر

آن نگاهبان قطعیت

حرم مردمک بنده‌‌‌‌‌‌ست.

جام بلورین تقارن محض

لبالب پر از ابهام و شكِ مذاب،

در گردش است در بزم جنگجوی دلیر.

می‌‌‌‌‌‌نوشد و درهمش می‌‌‌‌‌‌شكند،

در سماع وجد قاطعیت

این فرجام باشکوه،

بر خیزد از مستی خواست.

شکستن تقارن است،

آن رمز كل كهن،

آن هستی و آن نگاه،

كه معنا می‌‌‌‌‌‌دهد به خویش،

به دیگری،

و به جهان.

بر این پِی درهم شکسته استوارند،

ستیغ کوه‌‌‌‌‌‌های افراشته بر خاک آوردگاه.

همچون باد، سیال و نرم است جنگجو،

چون آهن، سخت و استوار.

آبگون‌‌‌‌‌‌اند و آبگینه،

شناورانِ تهیای تقارن.

نفوذ ناپذیرند چون الماس،

وارثانِ خون سیاه خواست.

پوست می اندازند،

بهره‌‌‌‌‌‌مندان از این دو تبار

تا ظهور ایزدی هراس‌‌‌‌‌‌آور.

اینجاست با شکوه‌‌‌‌‌‌ترین چشم‌‌‌‌‌‌انداز،

عرصه‌‌‌‌‌‌ی برخورد دریایی توفان‌‌‌زده،

با صخره‌‌‌‌‌‌ای تناور.

نابینایی است ندیدن تقارن و همسانی،

پوچی است، اسارت در چنگالش.

چه دور از جنگجوست،

پایبندی بدان و دلبستگی بدین.

اکسیر رندی‌‌‌‌‌‌ست

درهم شکستن تمایز، برای از نو بر پا کردنش،

خلق تقارن برای نابود کردنش،

خواست.

چه بازی سرخوشانه و شادمانه‌‌‌‌‌‌ایست، نبرد،

همراهِ تقارن، این شوخْ‌‌‌‌‌‌طبعِ پیر.

سخت سترگ و جدی‌‌‌‌‌‌ست، اما

دستاورد این درنگ…

این است داوِ سهمگین جنگجو:

سر رسیدن و ویران کردن،

برساختن و در گذشتن،

نگه داشتن و رها کردن،

این است جنگیدن:

آنقدر تنومندانه “خود” بودن،

که از پوست خود بیرون زدن.

جنگجوست،

رمز گسست زنجیره‌‌‌ی علت‌‌‌های علیل

خاستگاه همه چیز، خواست اوست.

تقارن، این گشاینده‌‌‌‌‌‌ی بندهای اجبار،

این برش بر گره‌‌‌‌‌‌ی قطعیت

این مامای شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی علت،

از نقطه‌‌‌‌‌‌ای خودجوش.

جنگلی‌‌‌‌‌‌ست روینده

نهال خواست جنگجو:

دلیل.

جنگجو، این خدایگان زبان،

کتیبه‌‌‌‌‌‌ایست مقدس

شاهوار چونان شعری مغانه

نه آن متن تکراری و مرسومِ همیشه.

نه سیاه مشقی بر حضوری ضعیف و رقیق

نه برده‌‌‌‌‌‌ی روایت مکتبخانه.

هرگز خویشتن نمی‌‌‌‌‌‌اندیشند،

دستگاه‌‌‌‌‌‌های تکثیرگرِ انگل‌‌‌‌‌‌های اندیشه.

این روایت‌‌‌های تکراری مندرس

این سرشماری ابدی تمایزها

این لفافه‌‌‌‌‌‌های کدر و زِبرِ مومیاگرِ خواست

چنین است غلافی که از زبان می‌‌‌روید،

چنین است نفرین قفس

پرده‌‌‌ایست مفرغین بر هستی.

پژواک قصه ای مکرر است،

آنچه بنده با خویش می‌‌‌گوید.

با دیگری، نه با خویشتن

چنین است سخن جنگجو

آمیخته با هستی، نه بر کنده از آن.

چیست که به خویشتن بازگویش کند؟

جملگی را می داند، جنگجو.

زبان در کام،

کلید درِ گنجی است، بخشیدنی.

مار نیست که در دخمه‌‌‌‌‌‌ی دفینه‌‌‌‌‌‌اش بخوابد،

هُمایی است تاج بخش.

نه سرمشقی‌‌‌‌‌‌ست و نه چارچوبی،

چنان سترگ و فراگیر،

تا زندگی جنگجو را فرو پوشاند.

داستانی است یكتا،

تنها یکبار نوشته و یکبار خوانده می‌‌‌شود.

بی هراس از دغدغه‌‌‌‌‌‌ی نقد مدعی.

بی دل‌‌‌مشغولیِ ستایش ناظر.

گفتگوی درونی،

این غلاف چسبناکِ سمج

بازگویی مدام پوچی بندگان،

مكالمه‌‌‌‌‌‌ی هیچكس با هیچكس،

در عدم نشسته روبرو.

این افسونِ کتمان خواست،

چه دور است

از شمشیر برهنه‌‌‌‌‌‌ی جنگجو

جنگجو می‌‌‌‌‌‌جنگد،

با دلی از روایتها گسیخته،

نه همچو بندگان‌‌‌‌‌‌ شیفته‌‌‌‌‌‌ی شرایط كافی…

شیر درنده، گاهِ شکار

کوس می‌‌‌‌‌‌بندد و می‌‌‌‌‌‌غرد

بی دغدغه‌‌‌‌‌‌ی بلاغت

بی وسواس تفسیر

بر نیش‌‌‌اش طعم شور خون آویخته.

نه همچون میش‌‌‌‌‌‌های از خود راضی

گرفتار،

با دهانی انباشته از افسانه بافی.

جنگجوست

بی نیاز از گنجاندن حضور خویش،

در دخمه‌‌‌‌‌‌ی واژگان بیشمار.

حماسه شكل بودن اوست،

رها ز وزن ترانه‌‌‌‌‌‌ی گوسان

افسانه‌‌‌‌‌‌ی رستم و قصه‌‌‌‌‌‌ی اسفندیار،

تیول میرآخوران و مهتران.

تیرِ گََزین است رجز رستم.

چه یکتاست

مهلت حضور هر هماورد،

در هنگامه.

نه فرصتی برای باختن

نه مجالی برای افسانه بافتن

تاب آوردن این ضرورت‌‌‌‌‌‌هاست،

جادوی هنر بی نقص بودن.

چه چیره دست و چه چابک قدم،

چه مایه نیرو و خویشتنداری

این است نشانه‌‌‌‌‌‌ی جنگ

انضباطی مهیب بر هر رگ و پی

سنگدلانه مستقر.

هر جنبش دست، خیز شمشیری،

هر نهادن پا خلقِ تكیه‌‌‌‌‌‌گاهی نو.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب