بخش دوم:
سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو که صد بالین راحت از پر یک تیر میجوشد
در این صحرا شکار افکن خیال کیست حیرانم که رقص موج گل با خون هر نخجیر میجوشد
***
رفته رفته عافیت هم کینهخواهی میکند ساحل آخر کشتی ما را تباهی میکند
***
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند خاکستری ز قافلهی اعتبار ماند
وضع حیاست دامن فانوس عافیت از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
***
اگر در عرض خویش آیینهام عاری است معذورم که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد
نمیباشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد
***
رمزآشنای معنی هر خیره سر نباشد طبع سلیم فضل است، ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق، خوابت فسانه مایل بر دیده سخت ظلم است، گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذارید نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
***
رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
داغم ز جلوهای که غرور تغافلش آیینهها خانه کند ایجاد و ننگرد
***
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد
تدبیر علاج مرض ذاتی کس نیست از شیشه شدن سنگ همان توبه شکن شد
تنزیه ز آگاهی ما گشت کدورت جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یاس ز لاف من و ما هیچ نبردیم تار نفس از بس که جنون بافت کفن شد
***
روزی که هوسها در اقبال گشودند آخر همه رفتند به جایی که نبودند
افسوس که این قافلهها بعد فنا هم یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند
***
روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
پروازها به زیر فلک محو بال ماند گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود
***
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است چندین هزار مرتبه از یاد جسته بود
خاک تلاش کرد به سر خلق بی تمیز ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
عمری است پاس وضع قناعت وبال ماست وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
***
سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم بحر کرم کدورت ما را زلال کرد
بیشبهه بود نیک و بد اعتبارها اندیشهی یقین همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خیال صفاها به زنگ داد آیینه را هجوم صور پایمال کرد
حق خلق میشود ز فسون تاملات باید به چشم دید و نباید خیال کرد
***
روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند هم در طلسم خویش تماشای او کنند
پاکی چو بحر موج زند از جبینشان قومی که در گداز تمنا وضو کنند
جیب مرا به نیستی انباشت روزگار چاکی است صبح که به هیچش رفو کنند
این موجها که گردن دعوی کشیدهاند بحر حقیقتاند اگر سر فرو کنند
ای غفلت آبروی طلب بیش از این مریز عالم تمام اوست که را جستجو کنند
***
ریشه واری عافیت در مزرع امکان نبود هر که در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت هر نوایی را که وا دیدم خموشی میسرود
وهم هستی غرهی اقبال کرد آفاق را بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
***
به سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا شمار گام هرجا جمع شد فرسنگ میگردد
***
لاف هستی زده از مرگ شفاعت خواه است این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
***
بیدل گهر نظم کسی راست که امروز در بحر غزل زورق اندیشه دواند
***
زبان به کام خموشی کشد بیانش و لرزد نگه ز دور به حیرت دهد نشانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم که فکر مو شود از حیرت میانش و لرزد
***
به وهم هوش تا کی زحمت این تنگنا بردن خوشا دیوانهیی کز خویش برون رفت و صحرا شد
***
هوس ز زحمت کس دست بر نمیدارد جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
به خاک قافلهها سینهمال میگذرند چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس خیال میدروند و افسانه میکارند
***
ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند ز خامهها دو سه اشک چکیده میماند
ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس جهان به شوخی رنگ پریده میماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست فلک به کاغذ آتش رسیده میماند
***
وجود از عدم آن قدر دور نیست نگاه اندکی نارسا میدمد
به ترک طلب ریشه دارد قبول برو گر بکاری بیا میدمد
معمای اسم فناییم و بس همین نفس مطلق ز ما میدمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمی است از این بام چندین هوا میدمد
***
ز درد یاس ندانم کجا کنم فریاد قفس شکستهام و آشیان نمانده به یاد
***
به خاکم فرو برد امداد گردون کم از پاست دستی که نامرد گیرد
ز بس یاس در هم شکسته است رنگم گر آیینه گیرم دلم درد گیرد
***
تلاش نقص و کمال جهان گروتازی است هلالش از مه و ماه از هلال میگذرد
به هرکه مینگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فکر محال میگذرد
***
مناز در پی زاهد به وهم حور و قصور حذر که قافله سالار بنگ میگذرد
***
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود مآل کار چو بیدل به هیچ خو کردند
***
فنا پروردگانیم از مزاج ما چه میپرسی فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد
قد پیران تواضع میکند عیش جوانی را پل از بهر وداع سیل پشت خود دو تا دارد
***
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
***
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص پی که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبرکن بیدل جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
***
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است جنون تراش حدوث و قدم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
***
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار این چنین باید ز خاطرها فراموشم سبکبار این چنین باید
به سر خاک تمنا در نظرها کرد حیرانی بنای عجز ما را سقف و دیوار این چنین باید
من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن به عاشق آن چنان زیبد به دلدار این چنین باید
***
چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن در این حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
به این عجزی که در بنیاد سعی خویش میبینم شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
***
زاین نفسهایی که ازغیبت مدارا میکنند غرهی فرصت مشو سامان رفتن میرسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست خامشی بیپرده چون گردد به شیون میرسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش معرفت اینجا به خود هم بعد مردن میرسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ اندکی تا سر گران شد خم به گردن میرسد
***
دیدیم مغزل فلک و سحربافیاش یک رفت و آمد نفسش پود و تار بود
خلقی به کارگاه جسد عرضه داد و رفت ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم از این چمن با هر نفس وداع گلی یادگار بود
هر گل در این چمن ساز حیرتی است چشم که باز شد که نه با او دچار شد
***
جز جبههی ما کز تری آرد عرقی چند کس آب ز سرچشمهی خورشید ننوشید
***
زاین گرد خوان که سیری هیچ آرزو نشد جز لقمهی نخورده فشار گلو نشد
در کشتزار عبرت امکان نکاشتند تخمی که پایمال غرور نمو نشد
صد اشک و آه رشته به هم تاب داد و رفت یک بخیه زخم حیرت ما را رفو نشد
در وادیای که جادهی منزل خیال اوست واماندگی بس است اگر جستجو نشد
***
در آن بساط که منظور حسن یکتایی است ترحم است بر آیینهای که نشکستند
نمیتوان به کمانخانهی فلک آسود کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت خیال نیستیای هست کاین قدر هستند
***
چو شمع منصب وارستگی مسلم آن کس که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
حذر ز صحبت آن کس که بی تامل معنی به هر حدیث که گویی ز جا در آیدو خندد
در این جنونکده این است ناگزیر طبایع که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
***
عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه گذشت کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود
دوری مقصد پی باختهی یکدگریم هر که دی محو شد امروز تو فردایش بود
***
نا محرمان چه دانند شان عسل چه دارد در خانه ها حلاوت بیرون در گزندیم
شیرینی هوسها فرهاد كرد ما را فرصت به جانكنی رفت دل از جهان نكندیم
***
بلندیها به پستی متهم شد از تنآسانی به راحت گر نپردازد زمین هم آسمان دارد
***
سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید شعله را آواز میدادیم، خاکستر رسید
خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید
بدر میبالد مه نو از کمین کاستن فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد به جوش یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید
بینصیب از بیعت مستان این محفل نیام دست من بوسید پای هرکه تا ساغر رسید
***
راحت در این بساط جنون خیز مشکل است مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر نتوان به هیچ پیچ و خم این رشته تاب داد
***
شد از ترک تماشا خار راهم بستر مخمل به چشم بسته مژگان دستگاه خواب میگردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن ز آتش مزرع بیحاصلان سیراب میگردد
***
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم بس که سعی ما رسایی کرد منزل دور بود
***
شب حسرت دیدار تو ام دام کمین شد هر ذره ز اجزای من آیینه نگین شد
خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد دل سوخت به رنگی که کبابم نمکین شد
بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد جز گرد خیالی که نه آن بود و نه این شد
***
هر قدر اسباب دنیا بیش بار وهم بیش مزرع هرکس در اینجا سبز دیدم بنگ بود
بی نشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل رنگ بیرون مینشست از بس که مینا تنگ بود
شب به یاد نوگلی چون غنچه میپیچیدم به خویش صبح بیدل در کنارم یک گلستان رنگ بود
***
شب که در بزم ادب قانون حیرت ساز بود اضطراب رنگ بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامن حیرت که در بزم وصال عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
یک گهر بی ضبط موج از بحر امکان گل نکرد هر سری کاندوخت جمعیت گریبان ساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
***
کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود
یاد آن محمل طرازیهای گرد بیخودی کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بود
درد عشق از بینیازی فال معراجی نزد ورنه چون نی بند بندم نردبان ناله بود
***
شب که دل از یاس مطلب بادهای در جام کرد یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
میرود صبح و اشارت میکند کای غافلان تا نفس باقی است نتوان هیچ جا آرام کرد
***
ای آنكه رمز اخفا با صد ترانه گفتی ما را كه پر عیانیم از ما چرا نهفتی
***
حیرت آهنگم كه می فهمد زبان راز من گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
ناله ها در سینه از ضبط نفس خون كرده ام آشیان لبریز نومیدی ست از پرواز من
مشت خاكی بودم آشوب نفس گل كرده ام ناله ای كز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
گوش گو محرم نوای پرده ی عجزم مباش اینقدر ها بس كه تا دل می رسد آواز من
***
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت گردن همه جا رست چو مو از بدن من
***
هر كس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است از زبانم حرف او گر بشنوی باور مكن
***
ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم رفته گیرید اعتماد از خانه های بی ستون
مشت خاك ما كه از بی انفعالی بسته سنگ یك عرق گر گل كند آیینه می آید برون
***
جبههی فکر ز خجلت عرق افشان کردیم در شبستان خیال که چراغان کردیم
هرچه گل کرد ز ما جوهر خاموشی بود همچو شمع از نفس سوخته توفان کردیم
***
حرفم همه مغز است از پوست نمیگویم آن را به جز من نیست من اوست نمیگویم
***
شب که وصل آغوش پرداز دل دیوانه بود از هجوم زخم شوق آیینه ما شانه بود
از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ریختند هرکجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود
جرم آزادی است گر نشناخت ما را هیچکس معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود
اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست هردو عالم پیچش یک گیسوی بی شانه بود
***
ندارد صرفهی عزت مقام خود نفهمیدن سخن صد پیش پا خورد از زبان کز دل برون آمد
رهایی نیست از هستی به غیر از خاک گردیدن از این دریای عبرت هر که شد ساحل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن حق از حق جلوهگر شدن باطل از باطل برون آمد
***
زاین همه نشو و نما منفعل است اصل ما در خور شاخ بلند ریشه به گل میرود
فرصت کار نفس مغتنم غفلت است آمده در یاد نیست، رفته ز دل میرود
***
کس از این حرمان سرا با ساز جمعیت نرفت چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاند
حرص را گفتم به پیری قطع کن تار امید گفت دندانها پی آوردن نان رفتهاند
***
شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد سفالین کوس درویشان ز بس خشک است، نم دارد
سر در جیب، آزاد است از فتراک آفتها مقیم گوشهی دل حکم آهوی حرم دارد
تمیز پشت و رویت این قدر فطرت نمیخواهد عدم آنجا که هستی گل کند هستی عدم دارد
صدا بر شش جهت میپیچد از یک دامن افشاندن جهان صید کمند وحشیای کز خویش رم دارد
***
شوخی بهار طبع من شاد میشود چندان که سرو قد کشد آزاد میشود
***
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید نیم رخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید
با بد و نیک جهان زاین بیش نتوان شد طرف یک عرق وار از حیا آیینهها را حل کنید
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا میکند لفظ هستی مستیای دارد اگر مهمل کنید
***
نیست جز مهر زبان موج تمکین گهر دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند
وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم میکند در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماند
***
ضبط نفسم قابل دیدار بر آورد آن ریشه که دل کاشته بود آینه بر داد
***
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز شمع پستی میکند چندان که قامت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
***
نفی خود کردهام آن جوهر اثبات کجاست تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود
***
تا نگردد سخت جانی دستگاه انفعال استخوان در پیکر ما میشود پنهان سفید
زیر گردون چون سحر در یک نفس گشتیم پیر میشود موی اسیران زود در زندان سفید
بزم می گرم است از دم سردی زاهد چه باک برف نتواند شدن در فصل تابستان سفید
***
صبحی به گوش عبرتم از دل صدا رسید کای بی خبر به ما نرسید آن که وارسید
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
چون نالهای که بگذرد از بند بند نی صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
از خود گذشتنی است فلک تازی نگاه تا نگذری ز خود نتوان هیچ جا رسید
***
جمعیت دل اینجاست، موقوف بستن لب این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد
ماتم سراست دنیا، تا چند شادی اینجا ای محرمان بگریید، کس در عزا نخندد
چون نام بر زبانها، ننشسته راه خود گیر نقش نگین نگردی تا بر تو جا نخندد
***
صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد
***
صفا فریب فقیهان نفس گداختهاند که هر طرف چو تیمم وضوی ساختهاند
درین بساط به جز رنگ فتنه چیزی نیست کسی چه سان بد آن بازیای که باختهاند
ز وضع بیبری سرو و بید عبرت گیر که گردناند و عجب مختلف افراختهاند
***
دل برده بود ما را آن سوی نیستیها افسانهی قیامت چندی درنگ ما شد
***
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهی تمکین که کوه از ناله غیر از ننگ خفت بر نمیدارد
***
دل هوس تشنه است ورنه سپهر کاسهی زهر را ماند
***
قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است از فساد خون خلل در کشور تن میشود
چامهی فتحی چو گرد عجز نتوان یافتن پیکر موج از شکست خویش جوشن میشود
با همه آسودگی دلها امل آوارهاند شوخی موج این گهرها را فلاخن میشود
در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم حیرت آیینه بار خاطر من میشود
جلوهی هستی ز بس کم فرصتی افسانه است چشم تا بندند دیدنها شنیدن میشود
بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور دانه را نشو و نما رگهای گردن میشود
***
به خیالی نتوان غرهی تحقیق شدن گر همه حسن دمد آینه باور نکند
***
پایهی اعتبارها فتنه کمین آفت است از همه جا بر کوهسار زلزله بیشتر شود
***
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
سعی فطرت دورگرد معنی تحقیق ماند غیرت او داشت افسونی که ما را ما نکرد
هر کجا رفتم نرفتم نیم گام از خود برون صد قیامت رفت و امروز مرا فردا نکرد
دامن خود را بگیر و از تشویش دهر آزاد باش قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
***
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس در دم پرواز بال و پر پریشان می شود
این قدر گرد جهان گشتن جنون آوارگی است چرخ را هر صبح مغز سر پریشان میشود
***
ظالم چه خیال است مودب به در آید آن نیست کجی کز دم عقرب به در آید
می چارهگرِ کلفت زهاد نگردید توفان مگر از عهدهی مذهب به در آید
با بخت سیه چارهی خوابم چه خیال است بیدار شود سایه چو از شب به در آید
چون ماه نو از شرم زمین بوس تو داغم هرچند که پیشانیام از لب به در آید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است خورشید هم از خانه مگر شب به در آید
***
دامن مستی به آسانی نمیآید به دست باده خونها میخورد تا نشئه پیدا میکند
غنچه میگوید که ای در بند کلفت ماندگان عقدهی دل را همین آشفتگی وا میکند
نیست موجودی که نبود غرقهی گرداب وهم بحرهم عمری است دست موج بالا میکند
***
همنوای عبرتی در کار دارد درد دل ناله در کهسار بر هر سنگ خود را میزند
بیگداز از طبع ما رفع کدورت مشکل است در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزند
***
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم چو خوشه از گره كاكل پریشانی
***
بیمطلبی آینه جمعیت دلهاست موج گهر از عالم آغوش بر آمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود سر آخر کار آبلهی دوش بر آمد
بیدل مثل کهنهی افسانهی هستی زاین گوش درون رفت واز آن گوش برآمد
***
هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت سایهواری هم نگردیدیم زآب و گل بلند
باعث آزادی سرو است یاس بیبری دستگاه آه باشد در شکست دل بلند
چون به آسایش رسیدی شعلهی دل مرده گیر از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند
***
عدم زاین بیش برهانی ندارد وجوب است آنچه امکانی ندارد
گشاد و بست چشمت عالم آراست جهان پیدا و پنهانی ندارد
کسی جز شبهه از هستی چه خواند سر این نامه عنوانی ندارد
خیال زندگی دردی است بیدل که غیر از مرگ درمانی ندارد
***
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب بر گهر موجی که خود را بست ساحل میشود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش بیشعوری گر نباشد کار مشکل میشود
اوج عزت در کمین انتظار عجز ماست از شکستن دست در گردن حمایل میشود
در ره عشقت که پایانی ندارد جادهاش هر که واماند برای خویش منزل میشود
انفعال هستی آفاق را آیینهام هر که رو تابد ز خود تا من مقابل میشود
***
عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد کز پیکرم به جان عرق رنگ میکشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن اینجا شرر نفس ز دل سنگ میکشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت نقاش مو ز لاغریام ننگ میکشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن معنی فشار قافیهی تنگ میکشد
***
عشاق چون فسانهی تحقیق سر کنند آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامن است هرچند تا به حشر چو گردون سفر کنند
***
اگر خورشید گردونم و گر گرد سر راهم گدای حضرت شاهم، گدای حضرت شاهم
سجودی می برم از دور خاك آستانش را به آن قربی كه نزدیكان هم از دورند آگاهم
به حكم ناكسی دامان نازی داده ام از كف كه میجوشد چو مژگان چاكها از دست كوتاهم
جدا زان آستان دیگر چه گویم چیستم بیدل غمم ، درد دلم ، داغم ، سرشكم ، ناله ام، آهم
***
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست غنچه خسبی ها مقدم گیر بر گل بستری
***
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی غباری را فراهم كرده ام در دامن بادی
به خاك افتاده ام اما غرور شعله خویان را كفی خاكسترم از آرمیدن می دهد یادی
ز كوه و دشت عشق آگه نی ام لیك اینقدر دانم كه خاكی خورد مجنونی و جانی كند فرهادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
***
تمثال خیالیم چه زشتی چه نگویی ای آینه بر ما نتوان بست دورویی
ناموس حیا بر تو بنازد كه پس از مرگ با خاك اگر حشر زند جوش نرویی
ترتیب دماغت به هوس راست نیاید خود را مگر ای غنچه كنی جمع و ببویی
از صورت ظاهر نكشی تهمت غایب باور مكن این حرف كه گویند تو اویی
زین خرقه برون تاز و در غلغله وا كن چون نی به نیستان همه تن بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست و لیكن تا چشم به خود دوخته ای آبله رویی
گر یك مژه جوشی به زبان نم اشكی سیراب تر از سبزه ی طرف لب جویی
تا آب تو نم دارد و گردیست ز خاكت در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی
ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز رنگی كه نداری عرقی كن كه بشویی
ای مركز جمعیت پرگار حقیقت گر از همه سو جمع كنی دل ، همه سویی
***
به وحشت نگاهی چه خو كرده ای كه خود را به پیش خود او كرده ای
یمین و یسار و پس و پیش چیست تو یكسویی و چار سو كرده ای
نه با غیست اینجانه گل نه بهار خیالی در آیینه بو كرده ای
عدم از تو مرهون صد قدرت است بدی هم كه كردی نكو كرده ای
بشو دست و زین خاكدان پاك شو تیمم بهل گر وضو كرده ای
چو بیدل چه خواهی از هست و نیست كه هیچی و هیچ آرزو كرده ای
***
چون آن گوهر كه بعد از گم شدن جویند در خاكش پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمی گنجد زفكر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
***
از کتاب آرزو بابی دگر نگشودهام همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت قدر دان خود نیام از بس که با خود بودهام
بیدماغی نشئهی اظهارم اما بستهام یک جهان تمثال بر آیینهام ننمودهاند
گر چراغ فطرت من پرتوآرایی کند میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست خاک بر سر کرده باشم گر به خویش افزودهام
***
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف عالمی را جمع کردم کاین قدر یکتا شدم
***
رفته مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
فکر تنهاییام از بس به تامل پیچید زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
***
تا نمیگردد تب و تاب نفسها بر طرف میدود اجزای ما چون موج دریا هر طرف
بستهاند از شوخی اضداد نقش کاینات کردهاند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف
شش جهت آیینهی تمثال خوب و زشت ماست کس نگردیده است اینجا با کس دیگر طرف
قطره کو گوهر کدام افسون خودبینی بلاست جمله دریاییم اگر این عقده گردد بر طرف
بیدل از بس شش جهت جوش بهار غفلت است سبزهی بالیده میبالد چو مژگان هر طرف
***
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد شعله در رنگ عرق میچکد از روی چراغ
***
دمی فراهم شیرازهی تامل باش کتاب معنیات اجزا شد از دلایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهی انفاس که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
هزار خوشه دراین کشت دانه شد بیدل به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
***
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
راحتی گر هست در آغوش سعی بیخودی است یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب آلود باش
نقد حیرتخانهی هستی صدایی بیش نیست ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش
***
چو نی هر که را حرف بر لب گره شد تامل شکر کرد وقف گلویش
چو آتش سیاه است رنگ لباسش به صابون خاکستر خود بشویش
برون از خودت گر همه اوست بیدل مبینش مدانش مخوانش مجویش
***
تمثال جزو از آینهی کل نمودهاند بسیار تا نمیدمد اندک نمیشود
زاهد خیال جبه و دستار واگذار اینها بزرگی سر کوچک نمیشود
ظالم نمیکشد الم از طینت حسد تنگی فشار دیدهی ازبک نمیشود
***
به پردهی تو ز ساز عدم نوایی هست که هر نفس زدنت سرمه میدهد آواز
ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد بلند و پست تویی سر به هیچ جا مفراز
فغان که شمع صفت زاین بهار نومیدی ندید کس گل انجام بر سر آغاز
به هرچه وانگری عالم گرفتاری است ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
***
به چشم شوخ تا کی هرزه تاز شش جهت بودن از این و آن نظر بر بند و یکجا جمله را بنگر
نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکان را قیامت دستگاهیهای این مژگان عصا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش گریبان چاکی عریانی من در قبا بنگر
***
شوق مفت است که در راه کسی میپویم منزل و مقصد ما گو نرسیدن باشد
پیکرم مانی صورتکدهی نومیدی است بی رخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد
چشم بندی است بهار گل بیرنگی عشق دیدن یار مبادا که شنیدن باشد
در دلیران جنون جرات یاسم بیدل چون نفس تیغ من از خویش بریدن باشد
***
کیست پرسد که گل و لالهی این باغ هوس جز به آهنگ درون از چه برون میآید
چه تماشاست در این کوچه که طفلان سرشک نی سوار مژه از خانه برون میآیند
بیدل این بیخردی چند به معراج خیال میروند این همه کز خویش برون میآیند
***
آن قدر رفعت ندارد پایهی ارباب قال واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود
هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر شود
***
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال سرنگونی کم وبالی نیست بر ابروی مرد
هیچ کس نگسیخت بند اوهامی که نیست آسمان عمری است میگردد به جست و جوی مرد
***
عمری است رخت حسرتم از سینه بستهاند راه نفس به خلوت آیینه بستهاند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است این شعله را به خرقهی پشمینه بستهاند
وحدت سرای دل نشود جلوهگاه غیر عکس است تهمتی که بر آیینه بستهاند
***
عملی که شرم هوا خم از همه پیکرت در آورد نه چو مو جنون هزار سر قدم از سرت به در آورد
به قبول و رد مطلب سبب که غرور چرخ جنون حسب به دری که خواندت از ادب ز همان درت به در آورد
من بیدل از خم طرهات به کجا روم که سپهر هم سر خود به خاک عدم نهد چو ز چنبرت به در آورد
***
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید
***
غافلی چند که نقش حق و باطل بستند هرچه بستند بر این طاق و سرا دل بستند
سعی غواص در این بحر جنون پیمایی است آرمیدن گهری بود که به ساحل بستند
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
***
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد همچو شمع آنسوی دامانم گریبان میبرد
***
غبار ما به جز این پر شکستنی که ندارد کجا رود به امید نشستنی که ندارد
هزار قافله پا در گل است و میرود از خود به فرصت و نفس بار بستنی که ندارد
***
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
خطا به گردن مستان نمیتوان بستن طریق بیخبری لغزش کمی دارد
***
مباش منکر اسرار سینه چاکی ما به کارگاه سحر آفتاب میبافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی بر آتشی که نداریم آب میبافند
***
کارگاه بی نیازی بستهی اسباب نیست شیشه سازان از نفس ایجاد مینا کردهاند
هیچ کس اینجا نمیباشد سراغ هیچ کس خانهی خورشید از خورشید پیدا کردهاند
***
ز تشویش علایق رسته گیر آزاد طبعان را عنان آب، دام سعی پرویزن نمیگیرد
ره فهم تجرد فطرت باریک میخواهد کسی جز رشته آب از چشمهی سوزن نمیگیرد
***
چون دو ابرو که نفس سوختهی ربط همند تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد
عافیت میطلبی بگذر از اندیشهی جاه شمع را آفت سر افسر زرین آمد
صفحهی سادهی هستی رقم غیر نداشت هرکه شد محرم این آینه خود بین آمد
***
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد تردد چون نفس سوزد ز خود بستر برون آرد
فنا هم مایهی هستی است از آفت مباش ایمن که چون بگذشتی از مردم قیامت سر برون آرد
***
صید ما دیوانگان تالیف چندین دام داشت حلقههای عمری به هم جوشید تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهی بخت سیاه صبح ما زاین شام در پستان زنگی شیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر میزیستیم خواب ما را زندگی هنگامهی تعبیر شد
***
به ذوق سربلندیها تلاش خاکساری کن نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد
به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد
ادامه مطلب: بخش سوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب