پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جغرافیایی یونان – گفتار چهارم: داستان زایش یونان

بخش دوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جغرافیایی یونان

گفتار چهارم: داستان زایش یونان

در آغاز، یونان سرزمینی بود در آسیا!

البته خواندن این گزاره احتمالاً برای خوانندگان امروزی که یونان را نماد مقاومت در برابر شرق، سنگر پرافتخار پایداری اروپا در برابر آسیا، و اوج تمدن باستانی غربی می‌‌‌‌‌‌‌‌دانند غریب و ناپذیرفتنی جلوه خواهد کرد، اما بد نیست کمی بیشتر در مفهوم یونان و آسیا کنکاش کنیم، شاید بتوانیم به این شکل ارزیابی دقیق‌‌‌‌‌‌‌‌تری در مورد چنین گزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای به دست آوریم.

حال که در مورد چگونگی صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي مفهوم یونان در میان خودِ یونانیان تصویری به دست آوردیم، بد نیست به بازتاب هویت ایشان در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی نیز نگاهی بیندازیم.

نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ی بسیار جالب‌‌‌‌‌‌‌‌توجه و شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز آن است که نخستین اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی مستند به یونانیان به عنوان مردمی یکدست و دارای هویتی مشابه، نه در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی، که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پارسی باستان دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود!

چنان که گفتیم، نخستین متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی که به سرزمین و مردم یونان اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند ایلیاد و ادیسه هستند که بین سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 700-750 پ.م. سروده شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و تصویری نامنسجم و موزائیک‌‌‌‌‌‌‌‌گونه از قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌ها و قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مقیم شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌اش را به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. در عمل، در سراسر آثار همر اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دقیقی به کلیت سرزمین یونان یا کل مردم یونانی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. تنها اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی به آخائی‌‌‌‌‌‌‌‌ها وجود دارد که معمولاً با قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دیگری (گاه با هلنی‌‌‌‌‌‌‌‌ها!) جمع بسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

نخستین متن مدونی که در آنها به مردم یونان به مثابه یک کلیت عمومی اشاره رفته است و به کل مردم آن منطقه و سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌شان نامی یکتا اطلاق شده کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون است.

کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون، گذشته از محتوای ویژه و ارزشمند تاریخی‌‌‌‌‌‌‌‌اش، از این نظر برای بحث ما ارزشمند است که فهرستی از سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع شاهنشاهی هخامنشی را به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. هر یک از این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها با عنوان «دَهیه» نامیده ‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که با واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی امروزینِ دِه هم‌‌‌‌‌‌‌‌ریشه است و «قلمرو آباد و مسکونی» معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. دهیه به روشنی دلالتی جغرافیایی دارد و سبک بیان داریوش در بیستون روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد که منظور شاهنشاه ایران از این کلمه، سرزمینی با محدوده‌‌‌‌‌‌‌‌ی جغرافیایی ویژه بوده است.

داریوش در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون از 23 دهیه نام می‌‌‌‌‌‌‌‌برد که سه تا از آنها عبارتند از: یئونَه، اسپَرتَه و کشورهای کنار دریا[1]. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که منظور داریوش در این نبشته به ترتیب کشورهای ایونیه، سارد، و جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریای اژه بوده باشد. ترتیب نوشته شدن این نام‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم تفسیر توین‌‌‌‌‌‌‌‌بی – که کشورهای کنار دریا را همان جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌داند – تقویت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. چون داریوش فهرست کشورهای تابع خود را از پارس شروع می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و با حرکت به سمت غرب و جنوب، به ایلام، بابل، آشور، عربستان، و مصر اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه کشورهای کنار دریا، سارد، و یونیه را نام می‌‌‌‌‌‌‌‌برد و به ماد و ارمنستان می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که از نظر جغرافیایی درست است و همسایگی کشورهای غرب قلمرو هخامنشی را بر می‌‌‌‌‌‌‌‌شمارد.

با توجه به این کتیبه، چنین به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که داریوش استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌بندی تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اداری شاهان قبلی هخامنشی را دست‌‌‌‌‌‌‌‌نخورده باقی گذاشته باشد. نخستین تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌بندی از این دست، به کوروش بازمی‌‌‌‌‌‌‌‌گردد. کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ای همتای بیستون، که قلمرو هخامنشی اولیه را از دید بنیادگذارش صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي کرده باشد، به دست ما نرسیده است اما از شواهد چنین بر می‌‌‌‌‌‌‌‌آید که کوروش شمال غربی شاهنشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌اش را به دو بخش تقسیم کرده باشد. او ایونیه و سارد را در قالب یک سرزمین متحد کرد و اورباد را به عنوان شهربان آن منسوب کرد. فریگیه را هم با هلسپونت یکی کرد و آن را با مرکزیت داسکولیون به مهرباد سپرد.

داریوش کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگری بر دیوار جنوبی تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید دارد که در آن فهرست کشورهای تابع خود را به همین ترتیب ذکر کرده است، اما این بار ارمنستان و کاپادوکیه را جلوتر از یونان آورده است. به دنبال آن سارد است و پس از آن به «یونان خشکی»، و «آن که در جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاست» اشاره شده است، که می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند با شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم‌‌‌‌‌‌‌‌ارز باشد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه به کشورهای آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي دریا اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که گویا منظورش قلمرو اروپایی سکاییه و تراکیه باشد.

داریوش در یک لوح گلی، که در شوش کشف شده، همین فهرست را با تأكيد بر کاپادوکیه و سارد ذکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، اما یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به دو گروه «کنار دریا» و «آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوی دریا» تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و «ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که کلاه لبه‌‌‌‌‌‌‌‌پهن بر سر دارند» را از ایشان جدا می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد.

در آجر یادبودی که در پی ساختمان آپادانا نهاده شده داریوش با تأكيد بر نام و نشان هنرمندان و صنعتگرانی که کاخش را ساخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند نخستین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی از احترام به حقوق مولف[2] را ثبت کرده است. او در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا نام و مسؤوليت یکایک قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هايی را که در ساختن بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف کاخ آپادانا نقش داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، یادآوری می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم که آشوریان تیرهای تراشیده از درخت سرو را از جنگل‌‌‌‌‌‌‌‌های لبنان تا بابل آوردند و اهالی کاریه و ایونیه آن را از بابل به شوش حمل کردند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين به این نکته اشاره شده که زیور دیوارها را مردم ایونیه آورده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و کار سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌بُری و پیکرتراشی هم بر عهده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایونیان بوده است. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم به درودگران ساردی در این متن وجود دارد.

داریوش در الواح سنگی همدان، هنگامی که می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد مرزهای قلمرو خود را نشان دهد، می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «از سکاهایی که در آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي سغد هستند تا کوش، و از هند تا سارد.» به این ترتیب با وجود این که در این زمان هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان مرزهایی را تا آن سوی مقدونیه و یونان زیر فرمان داشته است به سارد هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون مشهورترین و مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين مرز غربی شاهنشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌اش اشاره ‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است.

در نقش‌‌‌‌‌‌‌‌رستم فهرست کشورهای شاهنشاهی با آنچه در بیستون وجود دارد کمابیش یکسان است. با این تفاوت که در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا پس از نام کاپادوکیه و سارد و یونان، به سکاهای آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي آب برمی‌‌‌‌‌‌‌‌خوریم که حدس ما را در مورد تفسیر قبلی‌‌‌‌‌‌‌‌مان از معنای «کشور آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي آب» تقویت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. پس از آن، از مقدونیه و یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌های دارای کلاه سپردار نام برده شده که می‌‌‌‌‌‌‌‌توانند همان ساکنان جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای باشند. بر کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اردشیر دوم بر نقش‌‌‌‌‌‌‌‌رستم هم فهرستی مشابه از قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که در قالب حاملان اورنگ شاهی بازنموده شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

خشایارشا در «لوح سنگی دیوان»، که در تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید کشف شده، فهرستی مشابه با متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پدرش را آورده است. او به سارد، کاپادوکیه، مقدونیه، و یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌های آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي دریاها اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند اما نامی از جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نمي‌‌‌‌‌‌‌‌برد. این امر می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند، بر پايه‌‌‌‌‌‌‌‌ي تفسیر کلاسیک، دلیلی بر خارج شدن این مناطق از قلمرو شاهنشاهی باشد یا به صورت کاسته شدن از اهمیت سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي غرب سارد برای هخامنشیان نگریسته شود. دیدگاه من آن است که ترکیبی از هر دوی این برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌ها بازنماینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی حقیقت است.

با مرور کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های هخامنشی، چند نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ی برجسته روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌شود:

– نخست آن که یونان و یونانیان از دید هخامنشیان یک قوم یا سرزمین منسجم و يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه نبوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. با وجود این، تصویری که از ایشان در ایران وجود داشته ایشان را، بیش از آنچه خودِ یونانیان در این دوره می‌‌‌‌‌‌‌‌پنداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، منسجم و یک‌‌‌‌‌‌‌‌دست فرض می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است. متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی به جا مانده از این دوره، چنان که تحلیل کردیم، زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آشفته و در هم ریخته از دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای کوچک را بازمی‌‌‌‌‌‌‌‌نمایاند که همواره در حال جنگ با يك‌‌‌‌‌‌‌‌ديگر و غارت قلمروهای همسایه بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. تنها دلالت عام در مورد یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی این دوره، به نام‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هلنی و آخائی مربوط‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که به سه دلیل اسم عامی برای ملیت یونانی محسوب نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. این دلایل عبارتند از کاربرد هر دوی این واژگان در حالت اسم جمع، دلالت محدود آنها و اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌شان به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي خاصی که با قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي خاص دیگر جمع بسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و مفهوم زبانی‌‌‌‌‌‌‌‌، و نه قومی، نژادی یا جغرافیایی‌‌‌‌‌‌‌‌ای که از آن برداشت می‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

تصویر ایرانیان از یونانیان، آشکارا با این برداشت متفاوت است. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، بنا بر سنت دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری خاص خویش که مرزبندی‌‌‌‌‌‌‌‌های جغرافیایی، زبانی، و اقلیمی را برای سازماندهی دیوانی شاهنشاهی محوری می‌‌‌‌‌‌‌‌پنداشت، یونانیان را در قالب قلمروهای جغرافیایی متمایزی رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای رقیب درون این قلمروها توجه چندانی نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. متن بیستون نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که، در ابتدا، یونانیان از دید ایرانیان سه قلمرو متمایز را اشغال می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند: ایونیه در آسیای صغیر، شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریای اژه.

– دوم آن که مفهوم یونانی به شکلی پایدار در تمام این کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. بنابراین تصویری پایدار و یگانه از مردمان ساکن مرزهای غربی شاهنشاهی در ذهن ایرانیان وجود داشته است. كاملاً روشن است که هخامنشیان از واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، مردمان ایونیه را مراد ‌‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یئونیه، همان ایونیه است که در روزگار ما به کلمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی «یونان» تبدیل شده و به قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایونی ساکن آسیای صغیر مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. بنابراین ایرانیان ديگر جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌های هلنی ساکن شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان را به عنوان دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌های متمدن‌‌‌‌‌‌‌‌تر و ثروتمندتری در نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند که در استان‌‌‌‌‌‌‌‌های غربی شاهنشاهی ساکن بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها در تمام موارد به ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌های آن سوی دریا، ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌های کنار دریا، و ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌های دارای کلاه لبه‌‌‌‌‌‌‌‌دار اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این بدان معناست که ایرانیان یک واحد جمعیتی و نژادی به نام یونانیان را برای خود تعریف کرده بودند که بسته به موقعیت جغرافیایی و قلمرو مکانی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به چند رده‌‌‌‌‌‌‌‌ی خُردتر تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چنان که گفتیم، در خودِ یونان آن دوران چنین مفهوم عامی، که کلیت قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی را شامل شود، وجود نداشته است.

– سوم آن که، با گذر زمان، می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که این رده‌‌‌‌‌‌‌‌بندی خُردتر با سیری پیش‌‌‌‌‌‌‌‌رونده ساده و ساده‌‌‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. چنان که در انتهای کار، یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها به این‌‌‌‌‌‌‌‌سو و آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوی دریا تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، و در این میان تنها استان سارد و کاپادوکیه است که هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان موقعیت متمایز خود را به عنوان قلب ایونیه حفظ می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این سیر را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به دو شکل تفسیر کرد. تفسیر محبوب تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان غربی، که با وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شوق‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز از تواریخ هرودوت و تحریف‌‌‌‌‌‌‌‌هایی جالب‌‌‌‌‌‌‌‌توجه در آن همراه است، این روند را نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌داند از قدرت روزافزون امپراتوری آتن و توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمدن و فرهنگ پیشرفته و عالی هلنی که به زودی به قدرتی تهدیدکننده در غرب تبدیل شد و پس از ظهور اسکندر توانست انتقام توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسیان را بستاند.

این تفسیر، با وجود محبوبیتی که در میان تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان غربی و رواجی که نزد کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌خوانان ایرانی دارد، به گمان من نادرست است. دلیل نخست آن که، شاهدی بر توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتدار و سطح تمدن شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان در دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مورد نظر وجود ندارد؛ دوم آن که، اتفاقاً شواهد تاریخی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان در زمان اردشیر دوم، که این روند ساده‌‌‌‌‌‌‌‌سازی بدان دوره متعلق است، كاملاً زیر سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاسی ایران قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد؛ و سوم آن که این روند ساده‌‌‌‌‌‌‌‌سازی و تاریخ یونان هیچ ربطی به ظهور و کامیابی اسکندر ندارد. به عبارت دیگر، استقلال، مدنیت عالی، و تهدیدگر بودنِ قدرت یونان در دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مورد نظر – به دلایلی که به زودی بدان خواهم پرداخت – توهمی است که برساخته‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان جدیدتر است، نه حقیقتی تاریخی. اما اگر این برداشت کلاسیک را رد کنیم، چگونه می‌‌‌‌‌‌‌‌توانیم روند دگرگونی تصویر یونانِ اروپایی را در چشم هخامنشیان توجیه کنیم؟

تفسیر ساده‌‌‌‌‌‌‌‌تر، که از قضا با شواهد تاریخی هم بسیار سازگاری دارد، آن است که ایرانیان پس از فتح یونان در زمان خشایارشا علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای بسط قلمرو اقتدار مستقیم‌‌‌‌‌‌‌‌شان تا شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان نداشتند. به عبارت دیگر، یونانی که هخامنشیان می‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند و برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان اهمیت داشت ایونیه بود، که بخشی پایدار و مستحکم از قلمروشان را تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای برده‌‌‌‌‌‌‌‌دار و فقیر شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان، اصولاً برای ایرانیان چندان جالب توجه نبودند، و به همین دلیل هم به تدریج نقش این بخش در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها رنگ باخته است. در زمان جنگ میان خشایارشا و یونانیان، بیش از نیمی از جمعیت یونانیان زنده بر کره‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین شهروند دولت هخامنشی بودند و اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید ثروتمندترین و بافرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترین بخش از جمعیت یونانیان هم محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از دید ایرانیان، یونانیان همین مردم بازرگان و متمدن بودند و حکومت بر ایشان برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان کافی می‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریای اژه دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌ای بی‌‌‌‌‌‌‌‌اهمیت در درون دریا بود که خویشاوند ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، یعنی ایونی‌‌‌‌‌‌‌‌های دریایی، کلاه‌‌‌‌‌‌‌‌دار، و بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشتقات این قوم در آن می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند و به تدریج حتی برای ذکر در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم اهمیت خود را از دست دادند.

برداشت امروزین تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان از مفهوم یونان، بر جغرافیایی نوظهور استوار است که به پس از حمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ترک‌‌‌‌‌‌‌‌زبان به آسیای صغیر و حل شدن جمعیت یونانی آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا در میان اهالی بیزانس و ترکان مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. از آن تاریخ به بعد، مفهوم یونان به طور عمده به شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان محدود شد و از ایونیه، که نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ثروتمندتر يونان – و از نظر تاریخی مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تر – را در آناتولی تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌داد، محروم شد. بدیهی است که مغان هخامنشی از قدرت پیش‌‌‌‌‌‌‌‌گویی چنین بالایی برخوردار نبوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که آینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی منطقه را در دو هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی آینده پیش‌‌‌‌‌‌‌‌گویی کنند و مفهوم یونان را به معنای امروزین به این شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره منسوب نمایند.

برداشتی که پیشنهاد شد، احتمالاً برای خوانندگانی که با تصویر مرسوم از جهانی شقه‌‌‌‌‌‌‌‌شده در میان دو قطب یونانی و ایرانی خو گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند غیرعادی و ناپذیرفتنی می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. اما بد نیست این بحث را برای بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های بعدی بگذاریم و کمی دیرتر به شواهد موجود بپردازیم؛ شواهدی که فکرمی‌‌‌‌‌‌‌‌کنم استنتاج تصویر کلاسیکِ يادشده از آن ناممکن و نامعقول، و پذیرفتن برداشتی که پیشنهاد کردم در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌اش كاملاً منطقی است.

– چهارم آن که، در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی چند به این حقیقت وجود دارد که یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها برچسب مشترک و هویت یک‌‌‌‌‌‌‌‌دست خود را مدیون نظام دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی آریستوفانس به آرتابازِ دروغین که می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها به همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هلنی‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند ایونی، و این با قصد آتنی‌‌‌‌‌‌‌‌ها جور درمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید» می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به این ترتیب تفسیر شود که در جهان باستان دو نوع ادعا در مورد یک‌‌‌‌‌‌‌‌پارچگی و شمولِ هویت یونانی وجود داشته است. نخستین شکلِ صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي این مفهوم، روایتی هخامنشی است که به دلایل دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه و برای ساماندهی مسائل مالی و دولتی، منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایونیه و تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌های فرعی آن – یونیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کنار آب و آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوی آب – را به عنوان بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف یک قوم مشخص و متمایزِ «یونیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای» می‌‌‌‌‌‌‌‌شناخته است. نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم، رونوشتی است که آتنی‌‌‌‌‌‌‌‌ها در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي چهارم پ.م. تولید کردند و بنا بر اهداف توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه‌‌‌‌‌‌‌‌شان کوشیدند تا یونانیان را در یک رده‌‌‌‌‌‌‌‌ی همگون از نظر قومی و فرهنگی و متمرکز از نظر سیاسی بگنجانند و خود رهبری‌‌‌‌‌‌‌‌شان را بر عهده بگیرند.

از این رو، با توجه به این حقیقت که تا پیش از تاریخ نوشته شدن کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های هخامنشی – و تا مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها پس از آن – یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها خود برای خویش هویتی يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه و عام قائل نبودند، آشکار می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که مفهوم یونان عبارتی بوده که توسط دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری ایرانی ابداع شده؛ تا شکلی فراگیر و گسترده از قدرت سیاسی و سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتصادی و فرهنگی بر گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی شاهنشاهی هخامنشی مستقر شود و ساز و کارهای حکومت بر این ناحیه سازمان یابد. ایرانیان تنها در مورد یونان دست به چنین کاری نزدند. شهرت ایشان در محترم شمردن تمایزهای قومی و تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی میان قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون شهرتی به سزا دارد. معمولاً تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان این ماجرا را به تساهل دینی، جوانمردی و سعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی صدر هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها نسبت می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. تفسیری که البته با توجه به اخلاق ثبت‌‌‌‌‌‌‌‌شده در میان پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند درست باشد، اما دلیلی کافی برای توجیه این «احترام به جغرافیای قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون» به دست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دهد.

چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، گذشته از گرایش اخلاقی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به مدارا و خوش‌‌‌‌‌‌‌‌رفتاری با قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع، دلایل سیاسی و کاربردی دیگری نیز برای این کارشان داشته باشند. شاهنشاهی هخامنشی ساختار سیاسی بسیار عظیم و تنومندی بود که در جهان باستان منظومه‌‌‌‌‌‌‌‌ای شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز از فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های متمایز و واگرا را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. حتی امروز، که تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایان مدرن برای چیرگی بر جهان تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ای چند هزار ساله یافته و فن‌‌‌‌‌‌‌‌آوری نوین جنگی و رسانه‌‌‌‌‌‌‌‌های همگن‌‌‌‌‌‌‌‌سازِ فرهنگی مدت‌‌‌‌‌‌‌‌هاست سابقه دارند، تصور یک دولت واحد که مصر، شمال هند، ایران، عراق، سوریه، لیبی، پاکستان، افغانستان، تاجیکستان، ترکمنستان، ازبكستان، قزاقستان، یمن، عربستان، ترکیه، ارمنستان، گرجستان، قبرس، یونان، و مقدونیه را در بر بگیرد باورنکردنی جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. از این رو، وقتی به ظهور شاهنشاهی هخامنشی می‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشیم و گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی شگفت و تداوم عجیبش را در دو و نیم سده مشاهده می‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم باید به دنبال توضیحی قانع‌‌‌‌‌‌‌‌کننده بگردیم تا دلایل شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری و پایداری چنین تمرکز سیاسی موفقی را آشکار کند.

از دید من، ظهور و پایداری شاهنشاهی هخامنشی، بر سه محور اصلی استوار بود:

نخست – محور نظامی: که انضباط چشمگیر ارتش ایران، قدرت سازماندهی بالای پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها، و ابداع روش‌‌‌‌‌‌‌‌های تازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنگی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و با یک ضرورت نظامی بسیار مهم، یعنی مقابله با قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کوچگرد مهاجم، گره خورده بود. هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها یک دستگاه نظامی بسیار کارآمد تولید کردند که به سادگی از نیروهای محلی یارگیری می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و مرزهای شاهنشاهی را در برابر هجوم قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي بیابانگرد حفظ می‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. در واقع، هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها تابعیت قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها را دریافت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و در مقابل امنیت را برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان به ارمغان می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند. تاریخ جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های عصر هخامنشی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که، گذشته از خیزش‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی برای سرکوب جنبش‌‌‌‌‌‌‌‌های استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه که به طرز حیرت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیزی کم‌‌‌‌‌‌‌‌دامنه و معدود هستند، تمام نبردها در برابر قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي بیابانگرد و بدوی‌‌‌‌‌‌‌‌ای انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است که در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌های شاهنشاهی می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند و با هجوم‌‌‌‌‌‌‌‌های گاه و بی‌‌‌‌‌‌‌‌گاه خویش شهرنشینی و مدنیت را در قلمرو شاهنشاهی تهدید می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چنان که به زودی خواهیم گفت، جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان و هجوم مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌ها به ایران هم كاملاً در همین چارچوب می‌‌‌‌‌‌‌‌گنجند.

دوم – محور اقتصادي: دومین رمز موفقیت هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، موفقیت‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سازماندهی اقتصادی کشور بود. هخامنشیان فن‌‌‌‌‌‌‌‌آوری حفر قنات را، که به طور هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان در تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های آریایی باختر و خوارزم و مرو و در قلمروهای قفقازی ایلام و مانا و اورارتو ابداع شده بود، تکمیل نموده و آن را به دورترین مناطق شاهنشاهی خویش صادر کردند. به این ترتیب، شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌های قنات که پشتیبان نظام کشاورزی بود، در گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی از سیستان تا مصر توسعه یافت و شکوفایی چشم‌‌‌‌‌‌‌‌گیری در اقتصاد کشاورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کشور را به دنبال آورد. این شکوفایی، عامل اصلی ثروتمند نمودن قلمرو ایران در چشم قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود. عامل دیگرِ پیروزی اقتصادی هخامنشیان، توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مسیرهای تجاری، ایجاد شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از راه‌‌‌‌‌‌‌‌ها، و تضمین امنیت مسیرهای بازرگانی بود. به این ترتیب تبادل کالا و محصول در درون شاهنشاهی تسریع شد و انباشتی از سرمایه را در شهرهای اصلی سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی روندهای تبادلی پدید آورد.

سوم – محور فرهنگی (هويت‌‌‌‌‌‌‌‌سازي): سومین محور قدرت هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، از دید من، مهندسی ماهرانه‌‌‌‌‌‌‌‌شان در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هویت قومی و ملی بود. هخامنشیان، چنان که از کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي انگشت‌‌‌‌‌‌‌‌شمارِ برجای مانده از آن دوران برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید، نه تنها تنوع قومی و فرهنگی را در درون شاهنشاهی خویش تحمل می‌‌‌‌‌‌‌‌نمودند، که آن را تشویق هم می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. تأكيدي که در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي رسمی و کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های این شاهان بر تنوع قومی و فرهنگی وجود دارد چیزی فراتر از سعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی صدر و اخلاق جوانمردانه است و بیشتر به تبلیغاتی سیاسی می‌‌‌‌‌‌‌‌ماند. با توجه به وضعیت جنینی هویت قومی و ملی در جهان باستان، و سوابق اندکی که از آن باقی است، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان فرض کرد که هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها نه تنها تنوع‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های قومی موجود در زمانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را شناخته و به آن احترام گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، بلکه هویت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از این دست را خلق کرده باشند.

به این ترتیب، هخامنشیان سه چیز به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي متحدشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دادند: امنیت، ثروت، و هویت. این همان سه عاملی است که داریوش در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهورش تضعیف شدن‌‌‌‌‌‌‌‌شان را خطرناک می‌‌‌‌‌‌‌‌پندارد و از اهورامزدا ‌‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد تا کشورش را از خشکسالی (ضد ثروت)، دشمن (ضد امنیت) و دروغ (ضد هویت) محفوظ بدارد[3]. از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا که موضوع این کتاب بیشتر به یونان مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود تا شاهنشاهی هخامنشی، مجالی برای بیشتر نوشتن در این زمینه وجود ندارد[4]. با وجود این، از میان سه عامل يادشده، محور سوم نیاز به شرح و بسطی بیشتر دارد. چرا که شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری مفهوم یونان و یونانی را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آن دانست.

تا پیش از عصر هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی به «هویت جمعی» در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي باستانی دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. پررنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترین نشانه از این امر را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان در مصر یافت. مصریان، که تاریخی چند هزار ساله را در پشت سر داشتند و به دلیل جای‌‌‌‌‌‌‌‌گیری آفریقایی خود از نظر جمعیتی منزوی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، خود را از مردم ديگر مناطق متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌شمردند. در دیوارنگاره‌‌‌‌‌‌‌‌های اهرام، مصریان خویشتن را به صورت مردمانی با پوست سرخ‌‌‌‌‌‌‌‌رنگ تصویر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و بیگانگان را به رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های زرد (لیبیایی)، سپید (آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها،‌‌‌‌‌‌‌‌ سامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و قفقازی‌‌‌‌‌‌‌‌ها)، و سیاه (سودانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و حبشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها) آراسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. واژگان توصیف‌‌‌‌‌‌‌‌کننده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مصر نیز، با وجود شکافی که میان مصر پایین و بالا وجود داشته، به نسبت غنی است و به هویتی منسجم در میان این مردم دلالت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. گذشته از مصر، در ديگر سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌ها، به ندرت صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که ماهیتی ملی – به تعریف عام کلمه – داشته باشد. سومری‌‌‌‌‌‌‌‌ها بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید از هویتی محلی برخوردار بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، اما خود را در مقابل اهالی دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای همسایه – که زبان، نژاد، دین و فرهنگ مشترکی داشتند – تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌نموده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، نه ملیت یا قومی كاملاً بیگانه. تنها نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌های نوعی هویت جمعی هنگامی در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان ظهور کرد که اکدی‌‌‌‌‌‌‌‌ها از شمال به ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان هجوم آوردند و قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هايی سامی به پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرت سیاسی ایشان به ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان کوچیدند. سومریان تازه در آن هنگام شکلی از هویت گروهی را به صورت تدوین واژه‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌های سومری و تدوین اشعار و اساطیر سومری بروز دادند؛ هویتی که خیلی زود زیر فشار قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مهاجر سامی از شمال و غرب فرو پاشید و گام به گام به سوی جنوب عقب‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی کرد، تا آن که در قالب قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریایی در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلیج فارس برای مدتی کوتاه دوام آورد و پیش از ناپدید شدن مزاحمت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی برای شاهان بابلی ایجاد کرد[5].

هویت در میان ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم به همین ترتیب وضعیتی تدافعی داشت. اونتاش ناپیریشا، که در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي سیزدهم پ.م. بر ایلام فرمان می‌‌‌‌‌‌‌‌راند، در کشمکش با شاهان کاسی بابل و آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که تازه با رهبری شلمناصر دوم قدرت گرفته بودند هویت ایلامی را بازسازی کرد. با وجود این، مرزبندی میان خودی و بیگانه‌‌‌‌‌‌‌‌اش چنان دقیق نبود که از وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری انبوهی از عناصر فرهنگی بابلی خودداری کند[6]. چنان که کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های دوران آشوری نو بر می‌‌‌‌‌‌‌‌آید، ملی‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی پرجبروت بابلی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم بیشتر نوعی پدیده قومی و قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود[7]. از این رو، با زیستگاه مشترک مردم و نژاد و زبان یکسان‌‌‌‌‌‌‌‌شان پیوند نمی‌‌‌‌‌‌‌‌خورد. نبردهای شدید و خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز میان بابل و آشور – که زبان‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان لهجه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی متفاوت از اکدی بود، دین و رسومی یکسان داشتند، و در شمال و جنوبِ یک قلمرو جغرافیایی می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند – نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که هویت در جهان پیشاهخامنشی، بیشتر امری تدافعی، نظامی، و وابسته به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها بوده است.

هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها نخستین کسانی بودند که مفهوم ملیت را در قلمرو میانی تدوین کردند. این بازتعریف ملیت، چند ویژگی عمده داشت:

– نخست آن که، دو لایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. در یک لایه پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ایرانیان قرار داشتند که در واقع دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌ای از تمدن ماد و ایلام به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند. هویت ایرانیان در این معنا، به صورت واحدی نژادی/ زبانی تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که در قلمرویي بسیار گسترده پراکنده شده و آشکارا از سایر قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها برتر فرض می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، بی آن که این بزرگداشت خود را با تحقیر یا تخریب هویت سایر قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها همراه کنند. در این نوشتار مجالی برای بیشتر نوشتن در این مورد وجود ندارد، پس تنها در این حد اشاره کنیم و بگذریم که این مفهوم‌‌‌‌‌‌‌‌ «پارسی» به سرعت به صورت تصویری آرمانی و تقريباً اساطیری از «انسان برتر» برکشیده شد و دست‌‌‌‌‌‌‌‌مایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تعریف هویتی جمعی در سطحی بینافرهنگی قرار گرفت[8]. در لایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دیگر، قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع هخامنشیان قرار داشتند که تنوع زیادی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند و مللی تازه تأسيس‌‌‌‌‌‌‌‌شده و نوپا – مانند کاریه و فریگیه – را در کنار تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهنی مانند بابل و مصر، به تساوی، شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند.

– دوم آن كه، برتری پارسیان و ایرانیان را با تأكيد بر «حکم راندن» و نه «فتح کردن» همراه می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های هخامنشی، به ندرت به فتح کردن سرزمینی اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. حتی در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون که بیشترین بسامد از این مفهوم را در خود گنجانده، بیشتر در مورد پیروزی بر سپاهیان شورشی و هواداران دروغ، و نه شهرهای شورشی تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در مقابل، اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های زیادی بر حکم راندن، جاری کردن قانون، و پیروی کردن وجود دارد که آشکارا ماهیتی نظامی ندارد و بیشتر بر اقتدار سیاسی و حقوقی تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

– با سازماندهی شاهنشاهی در قالب دَهیه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کشورهایی متمایز، قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي متحرک و قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کوچک‌‌‌‌‌‌‌‌تر به نفع قلمروهای جغرافیایی متمایزی نادیده انگاشته شدند. به این ترتیب، ارجاع‌‌‌‌‌‌‌‌های فراوانی که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های آشوری و بابلی در مورد قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌های پرشمارِ ساکن در قلمرو پادشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان وجود داشت جای خود را به فهرست‌‌‌‌‌‌‌‌هایی استانده و منظم داد که کشورهای تابع – و نه قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌ها – را مورد اشاره قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. بر این پايه، مفهوم هویت در زمان هخامنشیان با جغرافیا پیوند خورد و از وضعیت متحرک و قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش فاصله گرفت.

این سه ویژگی پیوندی درونی با يك‌‌‌‌‌‌‌‌ديگر دارند. هخامنشیان با تعریف کردن خود به عنوان ملتی نیرومند و برتر که حافظ نظم، امنیت، و نیک‌‌‌‌‌‌‌‌بختی مردم جهان متمدن است از سویی، برای خود مشروعیت ایجاد کردند و از سوی دیگر، قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع را در جایگاه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تعریف‌‌‌‌‌‌‌‌شده، قانون‌‌‌‌‌‌‌‌مند، و از این رو قابل‌‌‌‌‌‌‌‌کنترل جای دادند. هخامنشیان تنها در شرایطی می‌‌‌‌‌‌‌‌توانستند مدعی حکومت بر جهان شوند که خویشتن و جهان را به درستی و به شکلی کارآمد بازتعریف کنند، و دستاوردهای‌‌‌‌‌‌‌‌شان نشان‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که در انجام این کار کامیاب بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

هخامنشیان وارث سنتی بسیار کهن در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي قلمرو میانی بودند که حکومت را با چیرگی نظم بر آشوب (مردوک بر تیامت) همسان می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و تضمین قانون‌‌‌‌‌‌‌‌مندی را عامل اصلی مشروعیت‌‌‌‌‌‌‌‌بخشی به قدرت سیاسی تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های صریح و مؤکد شاهان هخامنشی بر تدوین و ترویج قانون (داتَه) و پافشاری بر این که در سرزمین ایران «نیرومند بر ناتوان» و «ناتوان بر نیرومند» ظلم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است[9]، نشانگر این حقیقت است که مشروعیت شاهان هخامنشی به کارآیی‌‌‌‌‌‌‌‌شان در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سازماندهی و مدیریت مردم وابسته بوده است.

تدوین قانون و قواعد کنش متقابل و چیره کردنش بر روابط انسانی، و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌کنی ظلم و کشمکش، تنها در شرایطی ممکن می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که قدرتی سیاسی بر حیطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی روابط و تبادلات چیره باشد، و این همان چیزی است که هخامنشیان طلب می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند. تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که از دو و نیم هزاره پیش از هخامنشیان در قلمرو میانی وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که فشار این قدرت سیاسی دیر یا زود به نافرمانی و طغیان پذیرندگان قانون و تابعان دولت منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و در روندی پلکانی و با شتابی افزاینده سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیشتر را برای تداوم استیلا ضروری می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. تشدید کشمکش‌‌‌‌‌‌‌‌های میان حاکم و محکوم در این روند بسط می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد و در نهایت قدرت سیاسی را به ساختاری شکننده و ناپایدار تبدیل می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

هخامنشیان آن‌‌‌‌‌‌‌‌قدر هوشمند بودند که تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشتگان را دریابند و بنیاد قدرت خویش را بر رضایت تابعان خویش استوار کنند. این کار تنها زمانی ممکن می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع سودها و بهره‌‌‌‌‌‌‌‌های ناشی از حضور قدرتِ پشتیبان قانون را دریابد، و در عین حال احساس محدودیت چندانی نکند. از این روست که می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم فشار سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاسی ایرانیان به شکل شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌آوری اندک، و با این وجود برای تداوم سلطه بسنده بوده است. شواهد تاریخی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که هخامنشیان بسیار به ندرت در امور داخلی قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها تابع دخالت می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و ماشین جنگی خود را تنها در شرایطی به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌انداخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند که شورشی عمومی آغاز شده، یا بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از شاهنشاهی با هجوم قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي بیابانگرد بیگانه تهدید شده باشد.

این دخالتِ حداقلی، به سادگی می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به شکننده شدن نفوذ حاکمان، و صوری شدن چارچوب قدرت منتهی شود. هخامنشیان برای پرهیز از این امر، سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را از حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی و سیاسی عریان، به قلمرو دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری و سازماندهی اجتماعی و حقوقی منتقل کردند. به این شکل قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع، در عین حال که از چیرگی نظامی و سیاسی برهنه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آشفته نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، کردارهای خویش را بر مبنای قوانینی عام تنظیم می‌‌‌‌‌‌‌‌نمودند و از نظم هخامنشی در سطحی زیربنایی‌‌‌‌‌‌‌‌تر و پنهان‌‌‌‌‌‌‌‌تر اطاعت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. سازماندهی و مدیریت چنین نظام پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای از سلطه و تضمین پایداری قانون، تنها هنگامی ممکن می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری نیرومند و کارآمدی بر قلمرو زیر سلطه عمل کند، و این همان چیزی است که شهربانان پارسی نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌اش بودند.

تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تقسیم کردن شاهنشاهی به استان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مستقل و گماشتن استانداری وفادار بر صدر آن، کاری بود که پیش از ظهور پارسیان سابقه داشت. مصریان مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیش ساختاری مشابه را در قالب نومِس‌‌‌‌‌‌‌‌های مطیع فرعون پدید آورده بودند، و بابلیان نیز پادشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌اي داشتند که بر دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای متحدی فرمان می‌‌‌‌‌‌‌‌راند. با وجود اين، چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که هخامنشیان الگوی خویش را بر مبنای تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها تدوین کرده باشند؛ تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌هايی که احتمالاً از مجرای پادشاهی ماد برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان به ارث رسیده است. آشوریان، که چند سده‌‌‌‌‌‌‌‌ پیش از پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها اوج شاهنشاهی خود را تجربه کردند، سرزمین زیر سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌شان را به استان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و به یاری پادگان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی آشوری اطاعت ایشان را تضمین می‌‌‌‌‌‌‌‌نمودند. در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي هفتم پ.م. حتی شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نامه‌‌‌‌‌‌‌‌رسانی خاصی هم برای ارتباط بین شاه و استاندارانش پدید آمده بود که مقدمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظام بریدهای داریوش است.

هخامنشیان بسیاری از عناصر دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری خود را بر همین مبنا استوار کردند. با وجود اين، ماهیت قدرت سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و شکل سازماندهی استان‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان تفاوتی اساسی با نظام آشوری داشت. این تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان در این بندها خلاصه کرد:

نخست: مرز استان‌‌‌‌‌‌‌‌های آشوری، به ندرت بر تنوع جمعیتی و ترکیب قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ساکن سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها منطبق بود. تنها ابزار سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها سرکوب نظامی بود و از این رو استان‌‌‌‌‌‌‌‌های خود را بر اساس شرایط نظامی و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرکوب شورش‌‌‌‌‌‌‌‌ها سازمان می‌‌‌‌‌‌‌‌دادند. از این رو، بسیاری از استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها چند قومِ دشمن را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و مرز میان برخی از استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها از وسط یک قلمرو نژادی و قومی منسجم عبور می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. به عبارت دیگر، عامل تعیین‌‌‌‌‌‌‌‌کننده برای تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌های کشوری آشوریان عامل نظامی بود، نه اقتصادی، و نه فرهنگی.

دوم: قدرت آشوریان به کمک ارتشی که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اعضایش آشوری بودند بر قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع تحمیل می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. خشونت نظامی ایشان و مجازات‌‌‌‌‌‌‌‌های عجیب و غریب و دردناکی که برای ترساندن مخالفان خود به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌شد تا قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع تقريباً همیشه در وضعیت شورش و طغیان باشند. آشوریان از مسلح شدن قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع جلوگیری می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌شان با نیروی نظامی قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع خصمانه بود. در عمل، تاریخ آشور عبارت است از سفرهای جنگی دایمی شاه و سردارانش برای سرکوب وحشیانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هايی شورشی که دیر یا زود ناچار می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند بار دیگر به دلیل همین وحشی‌‌‌‌‌‌‌‌گری‌‌‌‌‌‌‌‌ها شورش کنند.

ایرانیان برعکس، رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دوستانه با قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع‌‌‌‌‌‌‌‌شان برقرار کردند. پادگان‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها در استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها همواره از نیروهای نظامی بومیان کوچک‌‌‌‌‌‌‌‌تر بود و قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع نه تنها حق داشتند لشگريان و قوای نظامی ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش را داشته باشند و ایشان را با سلاح‌‌‌‌‌‌‌‌ها و پوشاک خاص قوم‌‌‌‌‌‌‌‌شان تجهیز کنند، بلکه حق داشتند در نبردها به ارتش ایران بپیوندند و زیر فرماندهی مستقیم سردارانی از مردم خویش در جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها شرکت کنند. در واقع پیکره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی ارتش ایران را همین ارتش‌‌‌‌‌‌‌‌های بومی سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. هرودوت در داستانی که در مورد جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان نوشته، تلاش کرده تا با توصیف رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌آمیزی‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌ی تنوع قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها و نژادها در ارتش شاهنشاهی، بر دلاوری یونانیان تأكيد کند. او در عین حال، با این کار، به واقعیت بسیار مهمی اشاره کرده است و آن هم این که قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع هخامنشیان، بدون فشار نیروی نظامی مهمی، به شاهنشاهی وفادار بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. وگرنه تشویق و تجهیز ارتش‌‌‌‌‌‌‌‌های محلی، که زیر فرمان سردارانی محلی خدمت کنند و در نزدیکی شاه هم حضور داشته باشند، قماری بی‌‌‌‌‌‌‌‌معنا و مرگبار می‌‌‌‌‌‌‌‌بود.

این نکته هم جالب توجه است که با وجود حضور شاه در میان ارتشی تشکیل‌‌‌‌‌‌‌‌شده از قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها و نژادهای گوناگون، حتی یک گزارش درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی شورش ارتش‌‌‌‌‌‌‌‌های متحد و تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌شان برای غصب قدرت در دست نیست. برعکسِ امپراتوران روم که هر از چندگاهی به دست سرداران یا سربازان مزدور آلمانی و گل نژادشان کشته‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، حتی در یک مورد هم به سوء‌‌‌‌‌‌‌‌قصد ارتش‌‌‌‌‌‌‌‌های متحد به شاهان هخامنشی یا حتی سرکشی‌‌‌‌‌‌‌‌ ساده‌‌‌‌‌‌‌‌شان اشاره نشده است و این را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی وفاداری ایشان دانست.

هخامنشیان نه تنها اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بسیج لشگر را به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، که این کار را تشویق هم می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و بخشی از منابع مالی امپراتور را در این راستا صرف می‌‌‌‌‌‌‌‌نمودند. چنان که بر مبنای تواریخ هرودوت، خراج استان کیلیکیه پانصد تالان نقره در سال بوده که صد و چهل تالان آن در خودِ این قلمرو برای تجهیز ارتشی بومی خرج می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است[10]. گذشته از این، روایت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در مورد نرم‌‌‌‌‌‌‌‌خویی پارسیان هنگام سرکوب شورشیان وجود دارد نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های محلی در شاهنشاهی امری خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز و پردامنه نبوده است، وگرنه بخشش‌‌‌‌‌‌‌‌های مداوم و مجازات‌‌‌‌‌‌‌‌های سبکی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون تبعید که برای رهبران شورشی در نظر گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌شد می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست به عنوان عاملی تشویق‌‌‌‌‌‌‌‌کننده برای سایر یاغیانِ احتمالی عمل کند و عمر هخامنشیان را بسیار کوتاه سازد.

سوم: آشوریان می‌‌‌‌‌‌‌‌کوشیدند تا تنوع فرهنگی و هویت قومی قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع‌‌‌‌‌‌‌‌شان را نابود کنند. برای نیل به این مقصود، دو راهبرد مورد استفاده قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌ترین روش، کشتار مردان یک قبیله یا شهر و به بردگی گرفتن فرزندان و کودکان‌‌‌‌‌‌‌‌شان بود. به این ترتیب، مردمی که تا پیش از این هویتی همگن و هم‌‌‌‌‌‌‌‌بسته داشتند به جمعیتی ناتوان و پراکنده در بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف شاهنشاهی تجزیه می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌شان حل می‌‌‌‌‌‌‌‌گشتند.

دومین راهبرد، آن بود که مردم ساکن یک منطقه را به جاهایی دوردست تبعید کنند. معمولاً مردان نیرومند قوم تبعیدی را می‌‌‌‌‌‌‌‌کشتند یا انگشتان دستان‌‌‌‌‌‌‌‌شان را قطع می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند تا ارزش جنگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان از بین برود. روشِِ تبعیدهای پردامنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قومی برای نخستین بار توسط سناخریب به صورت سیاستی عمومی مورد استفاده قرار گرفت و پس از آن توسط بابلی‌‌‌‌‌‌‌‌ها وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شد، چنان که تبعید قوم یهود به بابل در زمان نبوکدنصر یکی از نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌های فراوان آن بود.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیان، اما، درست معکوس این بود. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی، و ادبیات و هنر قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع را تشویق می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و این کار را تا حدی پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌بردند که هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ شاهنشاه نام یکایک قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کارهایی را که انجام داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند ذکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. البته سیاست تبعید قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي شورشی هم گه‌‌‌‌‌‌‌‌گاه به کار گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. دو نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهوری که در این زمینه در دست است مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلیج فارس و جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی قشم کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌های داریوش درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلیج فارس نگریسته شود به عنوان جزئی معنادار در یک نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگ برای ایرانی کردن خلیج و «فارس کردنش» جا می‌‌‌‌‌‌‌‌افتد. فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌های داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است؛ او قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی مأموریت داد تا دور خلیج را با کشتی بپیماند و آن را نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌برداری کند، و پایگاه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تجاری در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن برساخت. آشکار است که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها را باید در قالب برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بلندمدت و فراگیر برای توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بازرگانی در خلیج، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش دانست.

نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. مردم این شهر، که پس از شورش اسیر شدند، به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی که در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا به ایشان بخشیده شد شهری برای خود ساختند. در این مورد هم آشکار است که هدف ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌کنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج قرن، وقتی جهانگردی یونانی از این منطقه دیدار کرد، با نوادگان قوم تبعیدی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد و گزارش کرد که هنوز به زبان یونانی سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌گفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند[11]. کاری که پس از چند سده سکونت در نزدیکی مرکزی فرهنگی مانند بابل، بدون تشویق بیرونی، دشوار بوده است.

به این شکل، هخامنشیان با سازماندهی قلمرو وسیع‌‌‌‌‌‌‌‌شان در قالب استان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی وفادار، کار دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه کردن سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاسی و کاستن از فشار نیروی سرکوبگر نظامی را به انجام رساندند. ناگفته پیداست که تکیه کردن بر نیروهای نظامی محلی و پر و بال دادن به هویت قومی و محلی قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع، تنها در شرایطی ممکن است که نظامی بسیار کارآمد از روابط اداری و تنظیمات حقوقی بر زندگی مردم ساکن آن منطقه مستولی شده باشد و وفاداری ایشان را با نمایش ضرورت تداوم نظم پارسی جلب کند. وگرنه هر یک از قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها، می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست با استفاده از دو عنصر پایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی استقلال سیاسی – یعنی هویت مشترک و ارتش – که اتفاقاً هر دو هم توسط پارسیان پشتیبانی شده بود، ادعای استقلال کند یا دست کم به شورش و نافرمانی روی آورد.

تداوم این سیاست هخامنشیان، و تداوم دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شان، نشانگر آن است که سیاست سازماندهی اداری، منظم کردن روابط انسانی، قانونمند کردن تبادلات، و حفظ امنیت، به خوبی در این قلمرو انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته است. میشل فوکو، در کتاب نام‌‌‌‌‌‌‌‌دارش به خوبی نشان داده که ایجاد نظم و انضباط، بدون سازماندهی دقیق مکان و زمان ممکن نیست[12]. در مورد سازماندهی زمان در عصر هخامنشیان اطلاعات ما بسیار اندک است، اما در مورد سازماندهی فضا به قدر کافی اطلاعات داریم.

تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های پردامنه برای اکتشاف مرزهای نو و نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌برداری از قلمرو شاهنشاهی، ساختن راه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و جاده‌‌‌‌‌‌‌‌های محکم، ایجاد نظام کارآمد برید برای تبادل نامه و پیام، و انجام طرح‌‌‌‌‌‌‌‌های عمرانی عظیمی مانند گسترش شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قنات‌‌‌‌‌‌‌‌ها و حفر کانال سوئز نشانگر آن است که عصر هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها با تحولی جدی در شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نگریستن به مکان و فضا هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان بوده است. به گمان من سازماندهی استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها و معنادار کردنِ «مکان»، با یاری گرفتن از هویت قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ساکن آن، مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين دستاورد هخامنشیان در سازماندهی فضا بوده است.

هخامنشیان استان‌‌‌‌‌‌‌‌های بیست و چندگانه‌‌‌‌‌‌‌‌شان را در قالب سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که هر یک مردمی ویژه را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. به این ترتیب است که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های هخامنشی مرتبا با نام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند کاریه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، کیلیکیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، ایلامی، ماد، مصری، و آراخوزی برخورد می‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم. نام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که نشانگر منسوب شدنِ مردمِ یک دهیه به هویتی منسجم و يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه است، که به کل ساکنان آن سرزمین منسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. به این شکل، به همان شکلی که پارسی خویشتن را تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و هویت خویش را از مجرای مشروعیتِ ناشی از این تعریف نوین مستحکم می‌‌‌‌‌‌‌‌نمود، اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کاری مشابه را به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تابع خود نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. این قوم‌‌‌‌‌‌‌‌ها، از سویی هویتی يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه و منسجم به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند و با پشتیبانی از نظم پارسی جایگاه شایسته‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش را می‌‌‌‌‌‌‌‌یافتند، و از سوی دیگر به خاطر متصل شدن به یک چارچوب کلان هخامنشی مشروعیت و اقتدار شاهنشاهی را نیز تقویت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. به این ترتیب، رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی امپراتور پارس با شاهان محلی و شهربانانی که بر قلمروهایی بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر از بیشتر پادشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌هاي باستانی حکومت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، در سطح‌‌‌‌‌‌‌‌هايی پیاپی در قالب ارتباط ایشان با حاکمان و شهرداران تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. این الگوی برخالی[13]، همان چیزی بود که ظهور مفهوم شاهنشاه، یعنی شاهی را که بر شاهان دیگر فرمان می‌‌‌‌‌‌‌‌راند، ممکن ساخت. و این همان مفهومی بود که در استان مصر با نام مصری‌‌‌‌‌‌‌‌اش، «پرو» خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، که خود از نام کاخ شاهی در زبان مصری (پر) مشتق شده بود. همین واژه بود که بعدها توسط رومیان وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شد و با افزوده شدن پیشوندی و پسوندی، به عبارت آشنای «امپراتور» تبدیل شد. هخامنشیان به این شکل، نخستین طراحان شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از بازی‌‌‌‌‌‌‌‌های برنده- برنده در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هویت ملی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و به مثابه ابزاری سیاسی از آن بهره برده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

اكنون، می‌‌‌‌‌‌‌‌توانیم بار دیگر به فهرست سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هخامنشی بنگریم و ماهیت مردمان ساکن‌‌‌‌‌‌‌‌شان را تحلیل کنیم. داریوش در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون به بیست و سه دهیو اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌کند: پارس (پارسَه)، ایلام (هوواگَه)، بابل (بابیروش)، آشور (آثورَه)، عربستان (اَرَبایه)، مصر (مودرایه)، کشورهای کنار دریا (تیائی درَیهیه)، سارد (اسپردَه)، یونان (یئونَه)، ماد (مادَه)، ارمنستان (اَرمینَه)، کاپادوکیه (کَتَه‌‌‌‌‌‌‌‌پَتوکَه)، پارت (پَرثَوَه)، زَرَنگ یا سیستان (سَرَکَه)، آریا یا هرات (هَرَیوَه)، خوارزم (هووارَزمیه)، بلخ (باختریس)، سغد (سوگودَه)، قندهار (گََندارَه)، سکا، تَتَه‌‌‌‌‌‌‌‌ گوش، رُخج (هَرَواتیش)، و مَکا.

تقریباً تمام این نام‌‌‌‌‌‌‌‌ها تا آخرین روزهای عمر شاهنشاهی هخامنشی بخشی از قلمرو ایران باقی ماندند، هر چند برخی از آنها در هم ادغام شده و برخی دیگر به بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های کوچک‌‌‌‌‌‌‌‌تری تقسیم شدند. در این نخستین فهرستِ موجود از استان‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی، به دو رده از نام‌‌‌‌‌‌‌‌ها بر می‌‌‌‌‌‌‌‌خوریم:

رده‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست، به نام سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دیرینه داشته یا به دلیل دارا بودن ترکیبی هم‌‌‌‌‌‌‌‌ریخت و يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه از مردمِ ساکن‌‌‌‌‌‌‌‌شان، پيش از ظهور نظم پارسی هم، از نوعی هویت جمعیِ مستقر بر جغرافیای مشترک برخوردار بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مصر، بابل، آشور، ماد، ایلام، خوارزم، بلخ، سارد، ارمنستان، و سارد نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از کشورهایی هستند که پیش از ظهور هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم به شکلی وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

رده‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم، به سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی ارتباط می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد که تا پیش از هخامنشیان نامی از آنها نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شنویم، یا دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم به عنوان یک کشور و سرزمین مستقل نامی در تاریخ ندارند. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در این رده قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند، عبارتند از یئونیه، اَرَبایه، و کشورهای کنار دریا. این نام آخر نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که در برخی از این استان‌‌‌‌‌‌‌‌های تازه تأسيس‌‌‌‌‌‌‌‌شده، که هویت و انسجام خود را از دستگاه دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسی – و نه اتحاد درونی مردمش – به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌آورده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، مناطقی هم بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که هنوز نام جاافتاده‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و قوم یا قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌اي خاص در آنها برجستگی نداشته است. شاید معنادار باشد که بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارجاع‌‌‌‌‌‌‌‌ها به شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هخامنشی با همین عبارات عام انجام شده است؛ کشورهای کنار دریا، کشورهای درون دریا، و کشورهای آن‌‌‌‌‌‌‌‌سوي دریا!

نتیجه این که، ظاهراً، دو نوع استان در شاهنشاهی پارس وجود داشته است. نخست، سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای طولانی، انسجامی درونی، و هویتی از پیش موجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. کار پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها در رابطه با این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها ساده‌‌‌‌‌‌‌‌تر از سایر جاها بوده است، چرا که هویتی متمرکز، و شکلی از دستگاه دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه در این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها سابقه داشته و به همین دلیل هم کافی بوده تا پارسیان با چیرگی نظامی و سیاسی بر ایشان، قوانین خود را در کشورشان جاری کنند و با تقویت پیوندهای میان ایشان و کلیت شاهنشاهی، وفاداری‌‌‌‌‌‌‌‌شان را تضمین نمایند. سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي يادشده در دو و نیم قرنی که سلطنت هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها دوام آورد چند بار قیام کردند و کوشیدند خود را از زیر سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها رها کنند، اما شمار این تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و شدت‌‌‌‌‌‌‌‌شان به شکل شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌آوری اندک بوده است.

در میان این استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها، مصر، که بیشترین گرایش استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه را از خود نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌داد و به دلیل موقعیت جغرافیایی‌‌‌‌‌‌‌‌اش بخت زیادی برای جدایی‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی داشت، از سال 525 پ.م. که توسط کمبوجیه فتح شد تا حدود دویست سال بعد (332 پ.م.) که توسط اسکندر مقدونی محاصره شد و سقوط کرد، تنها پنج بار (در سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 484، 463، 400، 384 و 345 پ.م.) قیام کرد که تنها سه موردش پردامنه و مهم بود و به جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های بزرگ میان سپاه پارس و قوای متحد مصری و لیبیایی انجامید، و در تمام این موارد هم بخشی از جمعیت مصر هوادار حکومت ایرانیان بود و شاید به همین دلیل هم همواره پیروزی نهایی نصیب پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. ارزیابی‌‌‌‌‌‌‌‌های جدیدتری که در مورد دامنه و تأثير شورش مصریان انجام گرفته، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که این سرزمین در سراسر دوران هخامنشیان تنها به مدت دو نسل در استقلال زیست و شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های آن نیز به منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی‌‌‌‌‌‌‌‌ دلتای نیل در مصر شمالی محدود بوده و دلایلی اقتصادی داشته، و به ملی‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی مصری ارتباطی نداشته است[14]. در کل،‌‌‌‌‌‌‌‌ مرور اسناد مصری، و بسنده نکردن به گلچینی از اسناد یونانی، به روشنی این نتیجه را به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که در مورد ماهیت شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های مصریان در منابع یونانی بسیار اغراق شده[15] و حتی مصرِ به ظاهر سرکش هم استثنایی مهم در وفاداری استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها به دولت هخامنشی محسوب نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. در نتیجه، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به عنوان قاعده‌‌‌‌‌‌‌‌ای عام، استان‌‌‌‌‌‌‌‌های قدیمی و پرسابقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قلمرو هخامنشی را وفادار و مطیع دانست.

در کنار این کشورهای باستانی، استان‌‌‌‌‌‌‌‌های نوپایی هم وجود داشتند که بیشتر محصول دستگاه دیوانی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند تا روندِ تدریجی ادغام و هم‌‌‌‌‌‌‌‌جوشی جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌های انسانی. یکی از این استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها عربستان بود که در آن زمان مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي سرگردان کلدانی و آرامی را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. دیگری، یونان بود که ترکیب جمعیتی چندنژاده و گوناگونش را در بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های قبل مشاهده کردیم، چنان می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که مرکز تمدن و فرهنگ یونانیان از دید هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، استان یونیه و سارد بوده باشد. چرا که اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به یونانیان را بیشتر در مورد این دو منطقه به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند. با توجه به تاریخچه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که از بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف جهان یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌نشین دیدیم، این برداشت درست بوده است. یعنی بخش بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تري از جمعیت شهرنشین یونانی در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سارد و ایونیه ساکن بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و با وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری از تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های شرقی حدود دو سده زودتر از خویشاوندان فقیرترشان در شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان به ادبیات و هنر و خط و مظاهر تمدن مادی دست یافته بودند. یک نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این پیشرفتگی آن که زبان ایونی تا زمان شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دلوسی زبان رسمی ادبیات و علم و سیاست یونانیان بود.

بدیهی است که از نظر پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها، این بخش از جهان یونانی مهم و مورد توجه بوده است؛ هم از نظر نیروی انسانی و مهارت‌‌‌‌‌‌‌‌های صنعتی و هنری ساکنان این منطقه، و هم از دید اقتصادی و تجاری. بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریای اژه، خیلی سریع، در همان دوران سلطنت کوروش به قلمرو ایران پیوستند، اما هرگز به عنوان بخشی مهم و قابل توجه از شاهنشاهی مورد توجه و علاقه نبودند. تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان امروزین معمولاً از این حقیقت غفلت می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند که تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را مورد استناد قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند که توسط یونانیان شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره نوشته شده است، و طبیعی است که از دید ایشان مرکز جهان یونانی ایونیه نباشد. اما با هر مقیاس و هر متغیری که در نظر بگیریم، مرکز فرهنگی، تجاری، صنعتی، هنری، و سیاسی جهان یونانی در سارد، میلتوس، و افسوس قرار داشته است، و این امری است که به زودی با مرور شواهد موجود اثباتش خواهم کرد. از این رو، این حقیقت که در میان پیکره‌‌‌‌‌‌‌‌ی هدیه‌‌‌‌‌‌‌‌آورندگان در تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید، تنها، یک نوع یونانی وجود دارد و آن هم به یئونیه منسوب است غیرمنتظره نیست.

هخامنشیان از ذکر نام و ترسیم نقش یونانیان شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره و جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بر یادمان‌‌‌‌‌‌‌‌های خویش چشم‌‌‌‌‌‌‌‌پوشی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، نه از آن رو که ایشان با آزادی‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی و دلاوری خویش شکست‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پیاپی به ایرانیان وارد‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند (روایتی که دروغ بودنش را نشان خواهم داد) بلکه به این دلیلِ ساده که ایشان به عنوان قومیتی مستقل و صاحبان استانی مهم و ارجمند به رسمیت شناخته نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این ادعا که غیاب نام و نشان ایشان نشانگر فتح‌‌‌‌‌‌‌‌ناشده ماندن و استقلال این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کوچک بوده، برداشتی رایج ولی نادرست است. چون به زودی خواهیم دید كه ایرانیان هم شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان و هم جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دریای اژه را بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی (هر چند حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای) از شاهنشاهی خویش محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و به لحاظ سیاسی و نظامی هم كاملاً بر آنها چیره بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. بدیهی است که غیاب نام‌‌‌‌‌‌‌‌ آزتک‌‌‌‌‌‌‌‌ها و روس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و زولوها در تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید، به معنای آن نیست که این مردم در آن زمان وجود داشته و هخامنشیان را مدام شکست می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. معقول‌‌‌‌‌‌‌‌تر آن است که بپذیریم این نامها و نشانها در آن هنگام هنوز وجود نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و بنابراین چشم‌‌‌‌‌‌‌‌اندازِ ‌‌‌‌‌‌‌‌امروزینِ ما از ایشان برای هخامنشیان ناشناخته بوده است. خواهیم دید که در مورد یونان نیز شاید ماجرا چنین باشد.

آنچه بعدها یونان نام گرفت، در واقع، نامی اداری بود که دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری هخامنشی، در تعقیب سیاست «ملت‌‌‌‌‌‌‌‌سازی» خود، به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون ساکن آسیای صغیر داده بود. نامی که مشتقاتی از آن به دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌های غربی این قلمرو نیز اطلاق می‌‌‌‌‌‌‌‌شد؛ دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که آن‌‌‌‌‌‌‌‌قدر اهمیت نداشتند تا با نامی مستقل شناخته شوند، یا در یادمان‌‌‌‌‌‌‌‌ها مورد اشاره واقع شوند. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های احترام‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز و قدرشناسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های پارسی باستان وجود دارد، و مشارکت یونانیان در ساخت کاخ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی كه مهارت صنعتگران‌‌‌‌‌‌‌‌شان را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، همه به آسیای صغیر و قلمرو سارد و ایونیه ارجاع می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. و اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها همان بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی هستند که در همین مقطع مرکز ادبیات، هنر، و فرهنگ یونانی نیز بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان به دلیل دشمنی، تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌نظری، یا قدرت تهدیدکننده‌‌‌‌‌‌‌‌اش از قلم نیفتاده است، بلکه به سادگی به این دلیل مورد اشاره نیست که مهم نبوده است. بدیهی است که هخامنشیان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌توانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند به تک تک قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌ها و گروه‌‌‌‌‌‌‌‌های کوچک جمعیتی ساکن در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قلمروی خود اشاره کنند، و یونانیانِ ساكن در شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان یکی از این گروه‌‌‌‌‌‌‌‌های جمعیتی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

در یک جمع‌‌‌‌‌‌‌‌بندی کلی، اگر دریابیم که یونانِ آشنای نشسته در شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان، در آن روزگار، چقدر نوپا و دورافتاده و دور از توجه پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها بوده، درک خواهیم کرد که در آن دوران یونان (ایونیه) کشوری بوده که در آسیا (نام اصلی آسیای صغیر) قرار داشته است!

 

 

  1. داریوش، بیستون، بند 6: 13- 12.
  2. Copyright
  3. داریوش بزرگ، نبشته‌ی تخت‌جمشید، بند 3: 12-24 (Dpd, 3, 12-24.).
  4. برای شرح بیشتر بنگرید به:‌ وکیلی،‌1386: 82-87.
  5. کینگ، 1378: 187-203.
  6. 1 هینتس، 1371: 134-139.
  7. Parpola, 1987.
  8. برای آشنایی بیشتر با آرای نگارنده در این مورد، بنگرید به: وکیلی، 1387.
  9. داریوش بزرگ، نقش‌رستم، بند 8آ: 5-11 (DNb, a8: 5-11.).
  10. هرودوت، کتاب سوم،‌ بند 90.
  11. به نقل از فیلوستراتوس آتنی، زندگی آپولونیون، بند آ، 13.
  12. فوکو، 1378.
  13. Fractal Pattern
  14. بریان، 1386: 420-403.
  15. ری، 1388.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی یونان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب