پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: سازمان دودمانی

بخش سوم: سازمان دودمانی

کهن‌‌ترین، پایدارترین و مهم‌‌ترین سیستم اجتماعی خانواده است. از نظر تکاملی پیدایش جوامع انسانی بر محور پیکره‌‌ی تولید مثل کننده‌‌ی خانواده قرار داشته است و ستون فقراتش از یک مرد و یک زن و فرزندان‌‌شان تشکیل می‌‌یافته است. در ایران‌‌زمین نیز مانند سایر جوامع انسانی از دیرباز خانواده و ساختارهای برخاسته از آن زیربنای نظام اجتماعی بوده و نهادهای دیگر یا مانند دودمان‌‌ها و قبیله‌‌ها به شکلی صریح از آن مشتق می‌‌شده‌‌اند و یا مثل نهادهای دینی و ارتشی خود را بدان مانند می‌‌ساخته‌‌اند و رمزگذاری و معانیِ دیرینه‌‌اش را وام‌‌گیری می‌‌کرده‌‌اند.

در ایران‌‌زمین از همان ابتدای کار با دو الگوی شهری و کوچگردانه‌‌ی سازماندهی خانواده روبه‌‌رو هستیم. در ساخت کوچگردانه خاندان‌‌ها به هم چسبیده باقی می‌‌مانند و خط‌‌های تباری خود را تا چندین و چند نسل پیش ردیابی می‌‌کنند و بر مبنای هم‌‌تباری با دیگر اعضای قبیله‌‌ی کوچگرد هویت خویش را تعریف می‌‌کنند. در جوامع کوچگرد، که نویسایی در آنها رایج نیست، بازگشتن به هفت نسل پیش‌‌تر و برشمردن خویشاوندی‌‌ها در فاصله‌‌ای چندان دور چندان غریب نیست و یکی از مهم‌‌ترین عناصر فرهنگ شفاهی مردم داناییِ مربوط به همین روابط خویشاوندی است. به همین خاطر خانواده‌‌ها در قبیله‌‌ی کوچگرد انسجام و در هم تنیدگی زیادی دارند و می‌‌توانند واحدهای جمعیتی بزرگی تا حد چند صد هزار نفر را تشکیل دهند که قدرت نظامی چشمگیری هم پدید می‌‌آورند و به همین خاطر در سراسر تاریخ ایران همواره ستون فقرات ارتش ملی بوده‌‌اند. ناگفته نماند که در ایران‌‌زمین شکل خالص کوچگردی که یک‌‌سره از کشاورزی فارغ باشد وجود نداشته است و قبایل کوچگرد همواره بخشی از جمعیت خود را در روستاهای کشاورز جای می‌‌داده‌‌اند و روستا، در واقع، ادامه‌‌ی تثبیت‌‌شده‌‌ی قبیله‌‌ی کوچگرد در مکان محسوب می‌‌شده است.

از این رو، دوقطبی باستانی کوچگرد در برابر کشاورز که در دوران ظهور زرتشت اهمیت چشمگیری داشت و به سطحی به نسبت ابتدایی از تکامل پیچیدگی در جوامع انسانی مربوط می‌‌شد، در عمل پس از عصر هخامنشی از میان رفت و دوقطبی تازه‌‌ای جای آن را گرفت که ساخت قبیله‌‌ای در برابر ساخت شهری را شامل می‌‌شد. شهرها در اصل مراکزی بودند که چرخش کالا و معنا در روستاهای پیرامونی خویش را سامان می‌‌دادند. به همین ترتیب هم با قبایل کوچگردی که دامنه‌‌شان تا روستاها کشیده می‌‌شد و یا با آنها اندرکنش اقتصادی داشتند، مربوط می‌‌شدند. اما شهرها در ضمن کانون تجارت درازدامنه‌‌تری هم بودند و از راه شبکه‌‌ی کاروان‌‌های تجاری، ارتش‌‌های جنگی و یا مبلغان مذهبی با شهرهای دیگر ارتباط برقرار می‌‌کردند. بر این مبنا، شهر جمعیتی را در خود جای می‌‌داد که بخشی از آن را مهاجران و مسافران و بیگانگان تشکیل می‌‌داد و کانون اتصالی بود که قبیله‌‌های گوناگون در آن با هم ارتباط برقرار می‌‌کردند. بخش بزرگی از قدرت سیاسی شهر هم از همین جا برمی‌‌خاست، چون نقطه‌‌ی همگرایی قدرت نظامی قبیله‌‌هایی محسوب می‌‌شد که خارج از فضای قانون‌‌مند و نویسای شهر بخت زیادی برای اتحاد پایدار با هم نداشتند.

انسجام خانوادگی چشمگیری که در جوامع قبیله‌‌ای وجود داشت در شهر تداوم نمی‌‌یافت، چرا که واحدِ کارکردی شهر خانه است و نه خانوار، و کارکرد تخصصی افراد است که جایگاه‌‌شان را در جامعه تعیین می‌‌کند و نه جایگاه‌‌شان در درخت خویشاوندی. به همین خاطر، نظام به نسبت پیچیده و پرشاخه‌‌ی تبارنامه‌‌های قبیله‌‌ای در اتصال با شهر از حالت شفاهی و گاه اساطیری خارج می‌‌شود و به قاعده‌‌ای عقلانی و تجربی دگردیسی می‌‌یابد. بند نافِ ارتباط مردمان در شهر خاکِ مشترکی بود که بر آن می‌‌زیستند، و نه خون همسانی که در رگ‌‌های‌‌شان وجود داشت، و پیوند میان قبایل کوچگرد خون‌‌مدار و شهرهای خاک‌‌مدار بود که هویت ملی متکی بر خاک و خون را ممکن ساخت و صورت‌‌بندی کرد.

در شهرهای ایران‌‌زمین مردمان اغلب تا چهار نسل تبار خود را مهم می‌‌شمرده‌‌اند و بر این مبنا خاندان‌‌های به نسبت کوچک (کَتَک/ کده، یعنی خانه) و بزرگ (دودَک/ دوده) میان خود پیوندهایی قایل بوده‌‌اند که به نیایی در سه یا چهار نسل پیش باز می‌‌گردد. در جامعه‌‌ي دوران پارتی و ساسانی این پیوند میان خانوارهای هم‌‌تبار را با کلیدواژه‌‌ی ناف بیان می‌‌کردند و خاندان‌‌های خویشاوند را هم‌‌ناف می‌‌گفتند.[1] باور عمومی آن بود که هر خاندانِ هم‌‌ناف از نظر سرشت ژنتیکی (که گوهر یا تخم خوانده می‌‌شد) به هم شباهت دارند و سرنوشت‌‌شان به هم گره خورده است. از این رو، به قول پریخانیان، یک سیستم هم‌‌ناف با ریاست پدربزرگ‌‌های خاندان در چهار حوزه‌‌ی حقوقی، اقتصادی، سیاسی و قلمرو سکونت با هم اشتراک داشتند و به صورت یک واحد منسجم رفتار می‌‌کردند.[2] ریاست هر گروه هم‌‌ناف بر عهده‌‌ی ریش‌‌سپید خاندان بود که ناف‌‌پَتی (ناف‌‌پدر) خوانده می‌‌شد و در منابع ارمنی به صورت «ناهاپِت» باقی مانده است. اموال غیرمنقول در یک گروه هم‌‌ناف به صورت اشتراکی مورد استفاده قرار می‌‌گرفت و ورود رسمی یک تن به جرگه‌‌ی تصمیم‌‌گیرندگان گروه با بالغ شدن فرد و اجرای مراسم گذار زرتشتی همراه بود و مراسم کُشتی بستن را به همین خاطر «تَوانیک» می‌‌گفتند که به توانمند شدنِ فرد برای ایفای نقش در خانواده اشاره می‌‌کند.

از آنجا که خاندان‌‌های هم‌‌ناف بر اساس خط دودمانی پدری تعریف می‌‌شدند، می‌‌توان بیشینه‌‌ی شمار یک خاندان هم‌‌ناف عادی را تخمین زد. معمولاً هر خانوار دست‌‌بالا چهار یا پنج پسر داشت، که طی سه نسل شمارشان به 125 مرد بالغ می‌‌شد و در چهارمین نسل شمار کلی‌‌شان به 625 نفر می‌‌رسید. اگر شمار مردان و زنان را در خانوارها برابر فرض کنیم، یک خاندان هم‌‌ناف در نسل سوم دست‌‌بالا 250 و در نسل چهارم دست‌‌بالا 1250 نفر عضو داشته است. محاسبه و حفظ پیوند میان بیش از هزار تن در یک شبکه‌‌ی خویشاوندی شهرنشین کاری دشوار است و به همین دلیل به احتمال زیاد بزرگ‌‌ترین خاندان‌‌های هم‌‌ناف بین دویست تا هزار تن جمعیت داشته‌‌اند. با این همه، شواهدی هست که گستردگی و جمعیت بالای گروه هم‌‌ناف به همین شکل بسیار قدیمی بوده است. دست‌‌کم در دوران هخامنشی و احتمالاً پیش از آن این الگو وجود داشته، چون در «وندیداد»، که حد بالایی تدوین نهایی آن عصر هخامنشی است، می‌‌خوانیم که کفاره‌‌ی عهدشکنی برای قول شفاهی یاری رساندن به سیصد عضو هم‌‌ناف است و اگر قولی نوشته‌‌شده شکسته شود باید به هزار تن احسان کرد. علاوه بر اشاره به شمار اعضای خاندان هم‌‌ناف که محاسبه‌‌ی ما را تأیید می‌‌کند، از همین جا برمی‌‌آید که گروه هم‌‌ناف ضامن قول و قرارهای اعضای خود هم بوده‌‌اند و در صورت عهدشکنی‌‌شان جبران خسارت‌‌های وارد شده را بر عهده می‌‌گرفته‌‌اند و از این روست که کفاره‌‌ی عهدشکنی به جای آن که طرف قول و قرار را نشانه بگیرد، به اعضای هم‌‌ناف بازتابانده شده است.

اعضای این واحد خویشاوندی با هویت بنیانگذاری که نیای مشترک همه‌‌شان قلمداد می‌‌شد انسجام و یگانگی می‌‌یافت و با ریاست طبقه‌‌ای از پدرسالاران، که اغلب نسل دومِ بعد از بنیانگذار بودند و ریش سپیدِ قوم قلمداد می‌‌شدند، کارکردهای دینی و حقوقی و اقتصادی کلان اعضا را ساماندهی می‌‌کردند. هر خانوار از استقلال مالی برخوردار بود و بعد از دوران هخامنشی هر فرد به تنهایی هم‌‌چون یک واحد حقوقی مستقل اعتبار داشت، اما هم‌‌چنان پیوندهای چشمگیر خویشاوندی خانوارها را در سطحی و افراد را در سطحی دیگر به هم چفت و بست می‌‌کرد. این الگوی ساماندهی اجتماعی که در شهرها و روستاها رواج داشت، در کنار الگوی مشابهی، که با سلسله‌‌مراتب محکم‌‌تر و خودمختار کمترِ اعضا در قبایل متحرک باقی مانده بود، ساختار عمومی نظم اجتماعی در ایران‌‌زمین را بر می‌‌ساخت و تا پایان عصر قاجار در ایران هم‌‌چنان باقی بود و کارکرد داشت. در واقع خاطرات دولت‌‌مردان و فعالان اجتماعی عصر قاجار سندی گرانبها و ارزشمند است که بقا و دوام این الگوی باستانی را تا روزگار جدید نشان می‌‌دهد.

نظام طبقاتی‌‌ای که بر این مبنا از دیرباز در ایران‌‌زمین وجود داشت و در عصر ساسانی صورت‌‌بندی دقیق اجتماعی‌‌اش برای‌‌مان روشن است، در واقع تداومی از سامان‌‌یافتگی نظام اجتماعی بر مبنای خاندان‌‌ها و واحدهای هم‌‌ناف و هم‌‌تبار بوده است. ساختِ طبقاتی در ایران که پیشَگ نامیده می‌‌شد، از تخصصی شدن خاندان‌‌ها در انجام کاری ویژه ناشی می‌‌شد و نشانه‌‌ی افزون شدن چشمگیر پیچیدگی نظام اجتماعی بود. در اواخر قرن نوزدهم و سراسر قرن بیستم میلادی نویسندگان فراوانی مفهوم مارکسیستی «طبقه» را، که معنایی محدود به اروپای صنعتی‌‌شده‌‌ی قرن نوزدهم داشت، به جامعه‌‌ی باستانی ایران بازتاباندند و پیشگ‌‌های ساسانی را در معنایی تفسیر کردند که به طبقه‌‌بندی اقتصادی کارگران و کارخانه‌‌داران و طبقه‌‌ی متوسط شبیه بود. در واقع، مفهوم اقتصادی طبقه، که هسته‌‌ی مرکزی نظریه‌‌ی اجتماعی مارکس را نیز برمی‌‌سازد، حتا برای توضیح مرزبندی‌‌های اجتماعی اروپا و تفسیر پویایی زیرسیستم‌‌های جامعه‌‌ی تازه صنعتی‌‌شده‌‌ی قرن نوزدهم نیز ساده‌‌انگارانه و نابسنده است. بدیهی است که وام‌‌گیری این مفهوم ساده و اشتباه‌‌آفرین و بازتاباندن آن به دو هزار سال پیش‌‌تر و جامعه‌‌ای به کلی متفاوت، تا چه پایه نابخردانه و ساده‌‌لوحانه است و این خطایی است که کمابیش همه‌‌ی نویسندگان مهم در این زمینه مرتکب شده‌‌اند.

اگر این پیرایه‌‌های نظری و تصورهای نوساخته و بی‌‌ربطی را که بر سرِ اسناد باستانی هوار شده کنار بزنیم، در پیکربندی اجتماعی خاندان‌‌ها و خانوارهای عصر ساسانی و کارکرد تخصصی‌‌شان در قالب پیشه‌‌های‌‌شان، هیچ چیزی که به ستم طبقاتی یا استثمار نیروی کار مارکسیستی شبیه باشد نمی‌‌بینیم. در این‌‌جا با نظمی اندام‌‌وار روبه‌‌رو هستیم که به شکل طبیعی و طی چند هزاره روییده و رشد کرده و خانوارهای کوچک اولیه را از مجرای دو مسیرِ کوچگردانه و شهرنشینانه در بسترِ پیچیدگی‌‌هایی بیشتر و بیشتر قرار داده و به این ترتیب، نظام اجتماعی ایرانی را بر اساس زیرسیستم‌‌هایی پویا و چابک و کارآمد استوار ساخته که هم‌‌زمان هم‌‌چون رکنی ساختاری (نظام خویشاوندی) و مداری کارکردی (نظام پیشگ) عمل می‌‌کرده و انسجام اجتماعی را پشتیبانی می‌‌کرده و راه را بر پیچیده‌‌تر شدن سیستم‌‌ می‌‌گشوده است.

همین تعادل نیروهای گوناگون و هم‌‌گرایی مسیرهای ناهمسانِ رفتار زیرسیستم‌‌های اجتماعی بوده که تکامل سریع و چالاک جامعه‌‌ی ایرانی و توسعه‌‌ی چشمگیر و انباشت معنا و قدرت سیاسی در آن را ممکن ساخته و باعث شده که در دورانی درخشان و هزار و دویست ساله با وجود حمله‌‌ی مداوم سکاها و مقدونیان و رومیان و هون‌‌ها انسجام و بالندگی پیگیری در این نظام اجتماعی تحقق و تداوم یابد.

نظم اجتماعی مبتنی بر خاندان‌‌های هم‌‌تبار که شهر و قبیله را با هم متصل می‌‌ساخت و سبک زندگی یکجانشینانه و کوچگردانه را با هم چفت و بست می‌‌کرد، چندان موفق بود که در بالاترین سطوح تمرکز قدرت سیاسی نیز دست‌‌نخورده باقی ماند و به این ترتیب، سامان‌‌یافتگی چشمگیر و قانون‌‌مند چرخش قدرت را در جامعه‌‌ی ایرانی ممکن ‌‌ساخت. ساختار خویشاوندی مشابهی در میان طبقه‌‌ی اشراف عصر ساسانی هم وجود داشت. یعنی به تعبیری می‌‌توان گفت که اصولاً مفهوم اشرافیت از دل همین سامان خویشاوندی برمی‌‌خاست و خاندان‌‌هایی که از حدی پرجمعیت‌‌تر و نیرومندتر می‌‌شدند در قدرت سیاسی سهم‌‌گیری می‌‌کردند و طبقه‌‌ی رهبرشان به عضویت لایه‌‌ی اشراف درمی‌‌آمد.

واحدهایی حدود هزار نفره از خاندان‌‌هایی که ریاست قبایل و مالکیت زمین‌‌های کشاورزی پهناور را در اختیار داشتند یک نیروی اثرگذار اقتصادی و سیاسی نیز محسوب می‌‌شدند. بزرگ‌‌ترین واحدهای هم‌‌ناف خصلتی دورگه داشتند، یعنی خاندان‌‌های بزرگی را شامل می‌‌شدند که ریاست قبایل کوچگرد نیرومند را بر عهده داشتند و در ضمن شاخه‌‌های‌‌شان تا خاندان‌‌های هم‌‌نافِ شهرنشین و روستایی هم ادامه می‌‌یافت. این خاندان‌‌های بزرگ، که از سویی با ساختار شهرنشینانه‌‌ و از سوی دیگر با تیره‌‌های کوچگرد پیوند داشتند، امکان بسیج نیروی نظامی بزرگی را فراهم می‌‌آوردند و به همین خاطر ستون فقرات ارتش‌‌های ایرانی را بر می‌‌ساختند.

برخی از این واحدهای دورگه این توانایی را داشتند که در حد ده هزار سوارکار بسیج کنند و این نمونه‌‌ای است که درباره‌‌ی خاندان سورن می‌‌بینیم، در آن هنگام که برای دفاع از مرزهای باختری از سیستان به غرب حرکت می‌‌کند و کراسوس رومی را در نبرد حران به سختی شکست می‌‌دهد. خاندان‌‌های اشرافی با وجود رقابت طبیعی‌‌ای که به طور طبیعی میان خاندان‌‌های بزرگ وجود دارد، در شرایط جنگی با هم متحد می‌‌شده‌‌اند و زیر فرمان شاهنشاه در یک جبهه می‌‌جنگیده‌‌اند. نمونه‌‌ی خوبی از این همیاریِ خاندان‌‌ها و چگونگی شکل‌‌گیری ارتش ملی از دل نیروهای‌‌شان را می‌‌توان در جریان نبرد ساسانیان و هپتالی‌‌ها دید.

برای بازسازی جنگ هپتالی‌‌ها و ساسانیان چند منبع در اختیار داریم که باید همه‌‌شان را در کنار هم خواند و به طور انتقادی عناصر تاریخی‌‌شان را از بخش‌‌های افسانه‌‌آمیزش جدا کرد. بخشی از شاهنامه در این زمینه اهمیت دارد که در آن نبرد کیخسرو و افراسیاب در حوالی فاراب شرح داده شده است. چون گویا فردوسی در آن روایتِ خویش را بر اساس گزارشی واقعی از رزم‌‌آرایی ساسانیان استوار کرده است. شهبازی معتقد است که اصل روایت نبردی میان سپاه ساسانی و هپتالی‌‌ها بوده،[3] که فردوسی آن را برگرفته و در داستان خود به زمانی دورتر نسبت داده است. شهبازی این شیوه از درهم آمیختن روایت‌‌هایی تاریخی و اساطیری را که به دوران‌‌هایی متفاوت تعلق دارند، اما محتوا و استخوان‌‌بندی‌‌شان شباهتی با هم دارد «تاریخ‌‌نگاری کتسیاسی» نام نهاده[4] که برچسبی درست و گویا می‌‌نماید.

در گزارش فردوسی نشانه‌‌های زمان‌‌پریشی نمایان است و برگه‌‌ها ما را به نبردی در عصر ساسانی راهنمایی می‌‌کنند. جنگ در فاراب در دهستان رخ داده و لشکر کیخسرو که برای نبرد با افراسیاب پیش می‌‌تازد با رسته‌‌هایی از مردم قفقاز و رومی و یمنی همراه است که غریب می‌‌نماید. پورشریعتی این تفسیر شهبازی را پذیرفته و بر مبنای متن شاهنامه کوشیده نشان دهد که ستون فقرات ارتش ایران ساسانی که به عصر کیخسرو بازتابانده شده، پارتی بوده‌‌اند.

بالِ چپ ارتش کیخسرو در اختیار گودرز بود که به خاندان کارن تعلق داشت و در زیر دستش سرداری می‌‌جنگد به نام سَدهوش که رهبر جنگاوران اردبیل و بردعه (بردای پایتخت آلبانی امروزین) دانسته شده است. پورشریعتی معتقد است این همان سدهوش سپاه‌‌بد کوست شمال از خاندان مهرانی است، و بنابراین با مردم آذربایجان و آران قدیم پیوند داشته است. هم‌‌چنین از پهلوانانی به نام فریبرز و نستوه در بالِ چپ یاد شده که احتمالاً همان فریبرز برادر ایزدگشنسپ و نستوه پسر مهرانستاد از سرداران عصر انوشیروان بوده‌‌اند. پشت سپاه هم در دست گرگین میلاد بوده، که احتمالاً همان گورگون یا گولون مهران است که همراه با سدهوش سپاه‌‌بد شمال بوده است. رهام و بیژن هم که به خاندان کارن تعلق دارند در همین پشت سپاه حضور دارند. جالب آن که بال راست سپاه نیز در دست خاندان‌‌های پارتی است. از یک سو رستم را داریم که احتمالاً تناسخی از پهلوانان خاندان سورن است، و در کنارش گیو و کارن را می‌‌بینیم که بر سربازان قفقازی فرمان می‌‌دهند. فرمانده‌‌ی بال راست سپاه توس است که درفش کاویانی را حمل می‌‌کند و از دید پورشریعتی همان اسپهبدی است که کوست باختر را در دست داشت و پدر ویستهم و وندویه محسوب می‌‌شد. به همین خاطر هم بر سپاهیان یمن و خوزستان فرمان می‌‌راند که در ایران غربی قرار دارند.[5]

از بررسی روایت‌‌هایی از این دست که ترکیب سپاهیان شاهنشاه ساسانی را منعکس می‌‌کند، آشکار می‌‌شود که در شرایط بحرانی و وقتی ایران مورد تهدید قرار می‌‌گرفته سربازان وابسته به خاندان‌‌های گوناگون در کنار هم و زیر فرمان پهلوانان و سرداران خودشان می‌‌جنگیده‌‌اند و این الگویی است که، با تحریف و بدفهمی فراوان، هرودوت و کسنوفون هم در توصیف ارتش‌‌های خشایارشا و داریوش بدان اشاره کرده‌‌اند. اعضای این خاندان‌‌های اشرافی را، که نیروی نظامی یادشده را برمی‌‌ساخته‌‌اند، با نام «آزات» می‌‌نامیدند و طبقه‌‌ای که از آنها پدید می‌‌آمد، آزادان (آزاتان) خوانده می‌‌شد.

برخی از این خاندان‌‌ها که نزدیک‌‌ترین پیوند را با خاندان شاهنشاه برقرار می‌‌کردند، در قدرت سیاسی وی شریک پنداشته می‌‌شدند و اعضای آن در مقام کارگزاران اصلی دستگاه دیوان‌‌سالاری و نظام لشکری نقش ایفا می‌‌کردند. کهن‌‌ترین شکل از این پیوند را به شکل پخته و جاافتاده در کتیبه‌‌ی بیستون می‌‌بینیم و این جایی است که داریوش بزرگ از شش تن از هم‌‌دستانش هنگام شوریدن بر بردیا نام می‌‌برد و می‌‌گوید شاهان بعدی باید فرزندان این هفت‌‌تن (اعضای خاندان‌‌های هم‌‌نافِ برخاسته از ایشان) را بنوازند و بزرگ دارند. قاعدتاً به قدرت رسیدنِ ارشک و اردشیر بابکان هم با الگویی مشابه ممکن شده، و به همین خاطر است که در روایت‌‌های اساطیری همواره کوشش می‌‌شده تا شمار این خاندان‌‌های اشرافی طراز اول را هفت‌‌تا بدانند.

در این‌‌جا برای این که چگونگی برآمدن قدرت سیاسی از دل خاندان‌‌ها نمایان شود، شرحی از تاریخ خاندان‌‌های مهم جامعه‌‌ی ساسانی به دست خواهم داد. نخست به خاندان ساسانیان می‌‌پردازم که سلطنت را در دست داشتند، و بعد وصفی از برخی از خاندان‌‌های مهم به دست می‌‌دهم. این تاریخ کوتاه گاه تا حد شخص‌‌های یکتا نیز تداوم می‌‌یابد و رهبران خاندان‌‌ها و شخصیت‌‌های تأثیرگذار ظهور کرده در دودمان‌‌های مهم را نیز به نام برمی‌‌شمرد. اما پیش از پرداختن بدان باید این نکته را گوشزد کرد که کل خاندان‌‌های مهم عصر ساسانی بسیار بیشتر از چیزی است که در این‌‌جا فرصت پرداختن بدان را داریم. هم‌‌چنین پیوندهای میدان خاندان‌‌ها و دادوستد عروس و داماد در میان‌‌شان هم بحثی مفصل و مجزاست که در این‌‌جا تنها به اشاره از آن درمی‌‌گذریم.

 

 

  1. Perikhanian, 1983: 627 – 681.
  2. Perikhanian, 1983: 643.
  3. Shahbazi, 1990: 213.
  4. Shahbazi, 1990: 211.
  5. Pourshariati, 2008: 2.5.6.

 

 

ادامه مطلب:  بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار نخست: خاندان ساسانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب