بخش سوم: سه الگوی تکامل دولت
گفتار نخست: تمدنمداری ساخت دولت
فهم سیر تحول دولت و دستیابی به تصویری شفاف از چرایی و چگونگی دگردیسی آن مشروط است به آنکه چارچوب نظری دقیق و روشنی در اختیار داشته باشیم. چارچوبی که بتوانیم سیستمهای سیاسی را در بافت تاریخی و جغرافیایی ویژهشان تحلیل کنیم و به شاخصها و نقاط تمایزی عینی برای تفکیک و مقایسهشان مسلح شویم. برآوردن چنین شرطی تنها زمانی ممکن میشود که به یک نگرش سیستمی فراگیر مجهز باشیم و توانایی بهره جستن از دادههایی میانرشتهای را داشته باشیم.
تنها به کمک این چارچوب مفهومی سیستمی است که میتوان چسبندگی دولتها با تمدنها را تشخیص داد و خط سیر متمایز تحولشان را از هم تفکیک کرد. اگر تمدنمحور بودنِ پیکربندیهای قدرت درک نشود و تاریخ دولت همچون الگویی تکاملی نگریسته نشود، ابهامهایی در فهممان رخنه میکند که میتواند گاه خطاهایی بزرگ در پی داشته باشد. یکی از این ابهامها به تعریف نظامهای سیاسی و ردهبندیشان مربوط میشود. ابهامی که باعث شده کلماتی مثل پادشاهی، امپراتوری، دولت و مشابه اینها بدون نظم و ترتیب و فارغ از معنایی شفاف و روشن برای هرچیزی به کار گرفته شوند، و در نتیجه نمودهایی موضعی سیاست در تمدن اروپایی همچون اموری جهانگیر توصیف شده و سرمشق قرار گیرند.
نمونهای روشن از این ابهام را دربارهی کلمهی امپراتوری میبینیم، که طی دهههای گذشته از مشهورترین و محبوبترین کلیدواژهها نزد نظریهپردازان حوزهی سیاست بوده است. مفهومی که بدون توجه به گذار سیستمی از پادشاهیها به نظامهای کلانتر، و در غفلت از مفهوم پیچیدگی صورتبندی شده و اشتباههایی فراوان به بار آورده است.
یکی از بانفوذترین و به نظرم دقیقترین تعبیرها از امپراتوری را میتوان در آثار ساموئل آیزنشتات و امانوئل والرشتین بازجست. هردوی این اندیشمندان که دستگاه نظری منظم و روشنی هم دارند، شکل پایهی سیستم جهانی پیش از قرن پنجاهم تاریخی (ق ۱۶ م.) را امپراتوری دانستهاند و فرض کردهاند که این پیکربندی اجتماعی ساخت ثابت و بنیادین نظامهای جهانی طی پنج هزار سال عصر پیشامدرن محسوب میشده است. بر این مبنا ایران صفوی، خلافت روم (قلمرو عثمانی)، دولت چین و دولتهای مستقر در اروپا همگی امپراتوری بودهاند.
این برداشت اما جای چون و چرای بسیار دارد. چرا که منظور ایشان از این کلیدواژه مبهم است. آیزنشتات امپراتوری را با متغیرهایی مثل تمرکز اداری، سازماندهی سیاسی، یگانه بودن گرانیگاه قدرت و بافت مشروعیت سنتی تعریف کرده است و والرشتین همان را پذیرفته است.[1] با این حال چنین پیکربندیای برای بخش عمدهی تاریخ قلمروهای مورد توجه این دو (اروپا و چین) غایب بوده است. یعنی چین همواره با چرخههایی از فروپاشی و وحدت سیاسی روبرو بوده که در آن دورههای فروپاشی طولانی و نزدیک به دورانهای اتحاد بوده است. در اروپا اصولا دوران اتحاد سیاسی بسیار کوتاه بوده و تنها چهار پنج قرن عصر استیلای روم را شامل میشود. در هیچیک از این دو هم دولت مرکزی نتوانست کل قلمرو جغرافیایی تمدن چینی یا اروپایی را فتح و کنترل کند. هرچند در هردو ایدهی دولت مرکزی فراگیر وجود داشت و به لحاظ سیاسی الهامبخش از آب در آمد.
تعریف برچسبی چنین کلان برای ساخت دولت در سراسر تاریخِ کل جغرافیاها به شاخصبندیای دقیقتر و دلایلی استوارتر نیاز دارد. نظامهای سیاسی چین و اروپا بیشک مستقل از هم تکامل یافته و هیچ ارتباط مستقیمی با هم نداشته است. با آن که متغیرهایی مشترک در هردو دیده میشود. اما این احتمالا از آنجا ناشی شده که هردوی این نظامهای سیاسی از وجه اشتراک این دو حوزهی تمدنی حاصل آمدهاند، که عبارت است از روند عام تکامل سیستمی قدرت در جوامع کشاورز بردهدار. ولی به دلایلی که به زودی بیشتر بدان خواهم پرداخت، «امپراتوری» دانستن نظم سیاسی چینی دقیق و درست نیست. از آن سو ایران تمدنی به کلی متمایز و کهنتر از چین و اروپاست. در این قلمرو اغلب کشاورزان، خردهزمینداران آزاد بودهاند و یک طبقهی گستردهی شهرنشین و بازرگان بر ساماندهی سیاسی نظارت میکردهاند. چنین شاخصهایی در اروپا به کلی غایب است و بنابراین نام امپراتوری برای نظامهای سیاسی ایرانی نابهجاست.
این نوع ابهامها در متونی که به شرح تاریخی تحول دولت میپردازند، فراوان دیده میشود. در متون دانشگاهی این خطای محرز را میبینیم که برچسب امپراتوری را حتا برای نامیدن دولتهایی در ایران باستان (مثل هیتی و آشور و بابل) به کار میگیرند که با تکیه به آنچه گذشت، در مرتبهی فروپایهتری از پیچیدگی (پادشاهی) جای میگیرند. این ابهام خطاهایی بزرگ را نتیجه داده، از جمله آن که بسیاری از نویسندگان اروپایی دولتشهرهایی مثل آتن با چند ده هزار تن جمعیت را هم در زمان توسعهطلبیهای محدود و گذرای منطقهایشان با برچسب امپراتوری سرافراز میکنند.
چنین شیوهای از به کار بردن کلمات کلیدی علم سیاست نمودی است از زمانپریشی و زبانپریشی. چون همهی این دولتها به عصر پیشاهخامنشی تعلق دارند و در دورانی جای میگیرند که هنوز پیچیدگی دولت از مرتبهی پادشاهی فراتر نرفته بود. به همین ترتیب نظام فرعونی که ساخت ویژهی دولت در تمدن مصری است را نباید امپراتوری نامید.
چون این نهاد سیاسی هم به لحاظ پیچیدگی در مرتبهی پادشاهیهای ایرانی قرار داشته و پیش از آن که به نظمی بغرنجتر از آن دست یابد به دست مهاجمان مقدونی و رومی منقرض میشود. و همچنین است موقعیت دولت اینکا و آزتک که البته مثل مصر نمایندهی تمدنی مستقل هستند، اما به خاطر غیاب پول و دیوانسالاری نویسا و شاخصهای دیگرِ نشانگر گذار به پیچیدگی بالاتر باید در مرتبهی پادشاهی ردهبندی شوند.
با توجه به رواج کلیدواژهی «امپراتوری» در بحثهای سیاسی، لازم است قدری دقیقتر به این اصطلاح بنگریم و دایرهی کاربرد آن را مرزبندی کنیم. مواردی که آیزنشتات و والرشتین برای تعریف امپراتوری برشمردهاند را میتوان به این ترتیب خلاصه کرد: گسترهی مکانی پهناور، تمرکز سیاسی، حضور دیوانسالاری گسترده، مشروعیت لاهوتی مقام سلطنت و شکلی از کیش پرستش امپراتور.
با مرور گفتمان مرسوم دربارهی امپراتوری روشن میشود که معمولا منظور از این کلمه نظام سیاسی حاکم بر جوامع بزرگ مقیاسِ کشاورزِ بردهدار پیشامدرن است. این جدای از کاربردی است که چپگرایان از لنین[2] تا آنتونیو نگری و مایکل هارت[3] برای این واژه یافتهاند و آن را به دوران مدرن نیز تعمیم میدهند. اگر فعلا بحثمان را به همان معنای کلاسیک پیشامدرن برای امپراتوری محدود کنیم، میبینیم که شاخصهای مشترک میان نظام سیاسی چینی و اروپایی که مبنا قرار گرفته، بیش از مواردی است که والرشتین و آیزنشتات برشمردهاند و باید چند مورد دیگر را نیز به آن سیاهه افزود. یکی که بسیار مهم است، توسعه نیافته بودن ساختار سیاسی است و ادغام و همسانیاش با ساختار نظامی. یعنی در دولتهای سنتی چینی و اروپایی درست مثل پادشاهیهای کوچکترِ جهان باستان، نظام سیاسی در واقع از یک ارتش مستقرِ مالیاتگیر تشکیل شده است.
نکتهی دیگر که در اروپا و چین مشترک است، بردهسازی جمعیت کشاورز است که تودهی مردم تابع دولت را در بر میگیرد. نمودهای این بردهسازی عبارت است از غارت تولید اقتصادی به نام مالیات (بین ۳۰-۷۰٪ محصول)، وادار کردن رعیت به کار اجباری، منع مهاجرت آزاد و جابجایی جمعیت و تمایز حقوقی میان اشراف و مردم عادی که به معنای محروم بودن رعیت کشاورز از بخشی یا همهی حقوق مدنی جاری در کشور است.
این بردهسازی ممکن بوده مثل امپراتوری روم به شکلی صریح و خشن و گسترده اعمال شود، یا مثل چین به شکلی ملایمتر و در قالب عرفی کنفوسیوسی انجام پذیرد. بنابراین متغیر دیگر تعیینکنندهی ساخت دولتهای بزرگ چینی و اروپایی حضور ارتشی بزرگ و پرجمعیت است و دوقطبی شدید جامعه و تمایز شفاف یک طبقهی اشراف با امتیازات ویژه و یک اکثریت مطلق رعیت که به درجههای متفاوت به بردگی کشیده شدهاند و مالکیتپذیر قلمداد میشوند. ویژگی ساختاری مهم دیگر این دو آن است که شهرها در آن توسعه پیدا نمیکنند. هم در چین و هم در اروپا شهرها شماری اندک دارند و شبکهی تجاری پیچیده و طبقهی بازرگان پیشرفتهای به شکل درونزاد ایجاد نمیکنند.
این موارد وجوه ساختاری مشترک میان دولت چینی و اروپایی را نشان میدهند. در این میان «امپراتوری» تعبیری بوده که برخی از دولتهای اروپایی خود را با آن میخواندهاند. از اینرو این کلمه را همچون برچسبی برای دولتهای کلان اروپایی میتوان به کار گرفت. خواه رومی باشند یا فرانک یا فرانسوی و بریتانیایی. اما تعمیم این کلمه به سیاست چینی جای بحث دارد. چون در ضمنِ این شباهتها، این دو قلمرو تمدنی تفاوتهای چشمگیری هم دارند. کافیست به موارد تمایز دولت در چین و اروپا بنگریم تا دریابیم که این نام را نمیتوان از اروپا به چین تعمیم داد. سنت سیاسی چینی کنفوسیوسی – بودایی و سنت سیاسی اروپا فرعونی- مسیحی است، و این بدان معناست که دو نرمافزار به کلی متفاوت در آنها وجود داشته است.
استخوانبندی سیاست اروپایی از مصر وامگیری شده و آرایهها و رمزپردازیهایش ایرانی است. اما در چین با ساخت سیاسی درونزادی روبرو هستیم که تنها برخی از عناصر نظامی را از سکاها و تخاریهای آریایی وامگیری کرده است. یعنی اصولا نظام امپراتوری اروپایی یک قالب وامگیری شده و برونزاد است که در خود اروپا سیر تکامل خود را طی نکرده و مدام در حال وامگیری از تمدنهای کهنتر همسایه بوده است. چین اما با واسطهی قلمرو کوچگردانهی سکاها و با حایل ترکستان از مرزهای کشور ایران جدا بوده و سیر تحول سیاست در آن درونزاد و خودمدار بوده است. به همین خاطر شکل بهرهکشی از جمعیت در چین بیش از آن که با هجوم و بردهگیری از بیرون همراه باشد، با مطیعسازی جمعیت بومی و بیگاری کشیدن از رعیت کشاورز پیوند داشته است.
یک تفاوت مهم دیگر میان چین و اروپا آن است که قلمرو چینی به لحاظ منابع پایه غنی بوده و در گذر تاریخ یک قطب تولید مهم در اقتصاد جهانی محسوب میشده است. به همین خاطر چین اغلب وضعیت تدافعی داشته و اقوام پیرامونیاش (سکاها، مغولها، ژاپنیها و بعدتر اروپاییها) بدان هجوم میبردهاند. در مقابل اروپا تا چهار قرن پیش همیشه در حاشیهی اقتصاد جهان جای میگرفته و منابع درونزاد و تولید چشمگیری نداشته و بنابراین اقتصاد غارت در آن غلبه داشته است.
اروپاییان تقریبا در سراسر تاریخ خود در حال حمله به مرزهای شرقی و جنوبیشان بودهاند و به محض آن که بعد از اختراع کشتی اقیانوسپیما امکان فنیاش را پیدا کردند، به مرزهای غربیشان هم حمله بردند. تنها وقفه در این میان به زمانی مربوط میشود که مسلمانان در اندلس و سواحل شمالی مدیترانه جایگیر شدند و چند قرن بعدش که عثمانیها در اروپای شرقی پیشروی کردند، و این تنها ضدحملهی تمدن ایرانی در خارج از مرزهایش به حساب میآید.
بر مبنای این دادهها، روشن است که سیاست اروپایی و چینی با آن که شباهتهایی بنیادی با هم دارند، اما همسان نیستند و باید به طور مجزا موضوع بررسی قرار گیرند. این تفکیک سیاست چینی و اروپایی از پیوستگی سیاست با تمدن برمیآید و با اسناد تاریخی هم تایید میشود. چون به همان شکلی که فرمانروایان روم از حدود دوران مسیح خود را امپراتور مینامیدهاند، فرمانروایان چینی نیز القاب و عناوینی ویژه برای خود ابداع کرده بودند که بافتار معناییاش به کلی با غرب پاگانی-مسیحی تفاوت دارد.
از ابتدای عصر هان وقتی چین نخستین دولت متمرکز خود را پدید آورد، فرمانروایانش با ارجاع به عنوانی مذهبی و کهنتر خود را «تیانزی» ( ) نامیدند. این ترکیب یعنی «پسر آسمان/ پورِ خداوند» و این همان است که در زبان سغدی به «فغفور» و در پهلوی به «بغپور» ترجمه شده است. بنابراین در برابر نظام امپراتوری اروپایی، یک نظام فغفوری چینی داریم که هرکدام با یکی از دوتا از تمدنهای زندهی امروزین تناظر دارند.
اما هردوی این چارچوبهای سیاسی و تمدنهای وابسته بدان نسبت به تمدن و دولت ایرانی دیرآیند هستند. همهی متغیرهای مشترکی که میان دولتهای بزرگ اروپایی و چینی برشمردیم، در تمدن ایرانی و نظم سیاسی شاهنشاهی غایب بوده است. در ایران زمین در واقع واژگونهی صریح این شاخصها را میبینیم و به همین دلیل جای دادن دولتهای مقتدر ایرانی در جرگهی امپراتوریهای اروپایی و فغفوریهای چینی خطایی بزرگ است.
نظام سیاسی ایرانی دست بر قضا نامی مشخص و شناسنامهای ارجمند نیز دارد. چون حدود پنج قرن زودتر از هردو الگوی چینی و اروپایی بر صحنهی تاریخ پدیدار شده و از همان ابتدا برچسبی مشخص برای نامیدن خود داشته، که تا به امروز همچنان کاربرد خود را حفظ کرده است. نظام سیاسی کلان حاکم بر ایران زمین «شاهنشاهی» نامیده میشده و فرمانروای آن لقب شاهنشاه داشته است.
بنابراین برچسبهای سهگانهی شاهنشاهی، فغفوری و امپراتوری به شکلی تاریخی و مستند وجود داشتهاند و شیوهی رمزگذاری خودانگارهی دولتهای بزرگ تکامل یافته بر سه تمدن زندهی امروزین بودهاند. چنین مینماید که ساختارهایی با این سطح از پیچیدگی در تمدن آمریکای مرکزی و جنوبی پدید نیامده باشند. توصیفی که مهاجمان اسپانیایی و پرتغالی از دولتهای آزتک و اینکا به دست دادهاند، آنها را در جایگاهی نزدیک به نظام فرعونی مصر مینشاند و به همین خاطر باید دولتهای بزرگ آمریکایی را مانند آنچه که پیشتر در مصر داشتیم، نقطهی اوجی در مرتبهی پادشاهی دید و نه نظامی پیچیدهتر و همتراز با سه الگوی رایج در تمدنهای شمالی.
این فرض که در سراسر تاریخ پیشامدرن تنها یک پیکربندی برای دولتهای پیچیدهتر از سطح پادشاهی وجود داشته و امپراتوری روم عالیترین تجلی آن به حساب میآمده، آشکارا با دو خطای پیاپی پیوند خورده است. یکی چشم پوشیدن بر تمدنمدار بودن ساخت دولت و تمایز سیاست ایرانی و چینی و اروپایی، و دیگری مرجع قلمداد کردن اروپا، که اتفاقا تا چهاصد سال پیش از ابتداییترین نظامهای سیاسی برخوردار بوده و در این زمینه از ایران و چین عقبتر بوده است.
به همین ترتیب این برداشت والرشتین که امپراتوری محور اصلی سازماندهی نظمهای جهانی بوده، نادرست است. امپراتوری مانند نظام فغفوری سیستمی خودفروبسته و منزوی است که تنها از راه لشکرکشی و غارت با محیط پیرامون خود ارتباط برقرار میکنند. به همین خاطر آن نظم جهانیای که مورد نظر والرشتین است، از امپراتوری یا فغفوری سرچشمه نمیگیرد. والرشتین به درستی این را دریافته که بذر نظم جهانی تجارت است، اما خاستگاه و پشتوانهی تاریخی این نظم یعنی ایران زمین را نادیده گرفته و از این نکتهی مهم غفلت کرده که تجارت تنها در شبکهی شهرهای بازرگان و راههای تجاری شکوفا میشود و این دو در قلمرو چین و اروپا برونزاد بوده و خاستگاهی ایرانی داشتهاند.
آنچه نظریهپردازان نظم جهانی نادیده گرفتهاند، آن است که فرایند پیوستن سازوکارهای تولید و مصرف، و همچنین درآمیختگی جمعیتها و نژادها و زبانها و ادیان و هنرها در جریان بازیهای برنده-برنده ممکن میشود و نظام فغفوری و امپراتوری از تاسیس چنین ارتباطی با محیط خود عاجز هستند. یکی بودن دستگاه سیاسی و نظامی در این دولتها هم نشانگر سادگی و پایین بودن سطح پیچیدگیشان است، و هم به ظهور یک طبقهی بازرگان و صنعتگر با دعاوی سیاسی میدان نمیدهد.
به همین خاطر در چین و اروپا طبقهی بازرگان بومی وجود نداشته و شبکهی راههای تجاری در این قلمروها شاخههایی از راه بازرگانی ایرانی بوده که امروزه به نام راه ابریشم خوانده میشود. کارگزاران این راه هم اقوامی ایرانی بودهاند. اروپا و چین از تاسیس و پشتیبانی یک زیرسیستم خودبسنده و خودمختار بازرگانی عاجز بودهاند و به همین خاطر است که بازرگانان اروپایی یهودی یا ارمنی و تاجران چینی سغدی یا سکا بودهاند و اینها همه از اقوام ایرانی هستند. پیدایش نخستین نشانهها از یک طبقهی بازرگان بومی در چین و اروپا – که فراتر از خردهفروشی و چرخههای محلی فعال باشند – امری بسیار دیرآیند است و تازه در قرن پنجاهم تاریخی (قرن شانزدهم میلادی) آغاز میشود.
اینجاست که تاریخگذاری درست و علمی به کارمان میآید، چون «قرن شانزدهم میلادی» به اندازهی «قرن پنجاهم تاریخی» حق مطلب را ادا نمیکند و تنها با توجه به اینکه در عصر مینگ و دورهی نوزایی فلورانس پنجاه قرن از تاریخ تمدنها میگذشته، دیرآیند بودن این حادثه را نشان میدهد. امروز ما در آستانهی قرن پنجاه و پنجم تاریخی هستیم و این بدان معناست که تمدنهای چینی و اروپایی تازه در ۱۰٪ پایانی تاریخ موفق به تاسیس یک طبقهی درونزاد بازرگان شدهاند و در ۹۰٪ باقی تاریخ جهان یا طبقهی بازرگانشان ایرانیتبار بوده، و یا اینکه اصولا (در یک چهارم آغازین تاریخ جهان) در مقام تمدنی مستقل وجود نداشتهاند.
مقایسهی سه تمدن زندهی امروزین و شاخصهای پایهشان
جهانی شدن از این شبکهی بازرگانی برمیخیزد و شکل نوین آن که مدرنیته باشد، پیامد همین جریان چهار قرنه است. پیش از آن هم ولی نظمهای جهانی چشمگیری وجود داشته که از نظر برنده – برنده بودن بازیها، غیاب خشونت، و اثری که در گسترش نویسایی و هنر و فرهنگ داشته وضعیتی ممتاز دارد و شایسته است که با جهانیسازی دیرآیندتر مدرن برسنجیده شود.
این نظم جهانی پیشامدرن و آن شبکهی بازرگانیای که ستون فقرات آن را تشکیل میداده، دستاوردی یکسره ایرانی بوده و دوامش به سیاست ایرانشهری وابسته بوده است. اوج و نشیب سیاست ایرانشهری و این سیستم جهانگیر بازرگانی ایرانی درهم پیوسته است و به همین خاطر است که همزمان با ظهور دولت هخامنشی که آغازگاه شاهنشاهیهای ایرانی است، انقلابی در بازرگانی رخ میدهد که مهمترین نمودش پیدایش پول است.
به همان ترتیبی که اقتدار دولت ایرانی پشتوانهای سیاسی برای بسط راه تجاری ایرانی بوده، این شبکهی بازرگانی هم مانند شریانهای جانبخش اقتصادی برای ایرانشهر عمل میکرده است. به همین خاطر در قرن پنجاهم تاریخی وقتی راههای زمینی ایرانی در رقابت با راههای دریایی اروپایی به تدریج به حاشیه رانده شد، سیاست ایرانشهری نیز رو به افول رفت و نظم جهانی پیشین جای خود را به نظم نوینی داد که اروپامدار بود و با عصر غارتگران اسپانیایی، دوران استعمارگران انگلیسی و فرانسوی و هلندی، و جهانی شدن بردهداری اروپایی مصادف بود.
به کمک این چارچوب نظری نه تنها افول سیاست ایرانشهری، که چراییِ استیلای سیاست امپراتوری بر فغفوری را نیز میتوان دقیقتر شناخت و تحلیل کرد. این پرسش که چرا در میان دو تمدن اروپایی و چینی، افق باختری بر جهان غلبه کرد و نه خاوری، پرسشی است که بارها پرسیده و کاویده شده است. پاسخ به این پرسش در ضمن به پرسشی پیشینی وابسته است، و آن اینکه چرا این دو تمدن در قرن پنجاهم (ق ۱۶.م) همزمان با خیز برداشتنشان برای جهانی شدن، راههای دریایی را در پیش گرفتند، و نه راههای زمینی را.
پیشتر در کتاب «ایران؛ تمدن راهها» نشان دادهام که علت ماجرا آن نبوده که راه زمینی مهم نبوده یا کارکرد نداشته. بلکه دلیل اصلی آن بوده که راههای زمینی به شکلی استوار و نهادینه شده با تمدن ایرانی پیوند خورده و در دست کارگزارانی ایرانی بوده است. یعنی تاسیس و توسعهی راههای تجاری درونزادی که اروپایی و چینی باشند، جز از مسیر دریایی ممکن نبوده است. تنها پس از تاسیس این راههاست که حمله به نظام بازرگانی – پولی مهمانی که تباری ایرانی داشت آغاز میشود و اخراج و کشتار یهودیان در اروپا و طرد و محو بازرگانان ایرانیتبار مسلمان در چین شدت پیدا میکند.
اینکه چطور اروپاییان از نقطهی استقرار شرق در قلمروشان (یعنی ایبریا و اندلس) خیز بزرگ خود را به انجام رساندند، و چرا چینیها با تکیه به طبقهی دریاسالار و بازرگان ایرانیتبارشان چنین نکردند، بحثی مفصل است که در کتاب «تمدن راهها» بدان پرداختهام. نکتهای از آن که در بحث کنونی ما کاربرد دارد آن است که ظهور راههای دریایی و پیدایش شیوهای نو برای ارتباط یافتنِ سوداگرانهی مکانها، علاوه بر اینکه دستاوردی فناورانه بود، سویههای سیاسی چشمگیری هم داشت. یعنی از سویی به افول راههای زمینی و شاهنشاهیهای بزرگ ایرانی (صفوی، گورکانی، عثمانی) منتهی شد و از سوی دیگر دولتهای بزرگ و مقتدر اروپایی را در مقیاسی جهانی پدید آورد که البته با همان قاعدهی مرسوم اروپاییان عمری کوتاه داشتند و گرانیگاهش مدام تغییر میکرد و از اسپانیا به هلند به فرانسه به روسیه به انگلستان به آمریکا جابهجا میشد.
ظهور مدرنیته و افول شرق تنها زمانی فهمیدنی میشود که به پیکربندی سهگانهی سیاست در تمدنهای زندهی امروزین توجه کنیم. این نظام امپراتوری اروپایی بود که پس از یک تجربهی کوتاه چهار قرنی در قالب دولت روم و وقفهای هزار ساله، دوباره بازسازی شد. همزمان این سیاست فغفوری بود که از دنبال کردن خط سیری مشابه سر باز زد و به تباهی و فروپاشی دچار آمد، تا آن که هفت دهه پیش با رهبری خونبار و وحشیانهی مائو، در نهایت از همان سرمشق اروپایی پیروی کرد و مدرن شد.
سیاست ایرانشهری در این میان بازندهی اصلی بود، چون در زمان این تحول، سه تا از پهناورترین و نیرومندترین کشورهای جهان (هندِ گورکانی، ایران صفوی، روم عثمانی) را در اختیار داشت که همگی مسلمان، پارسیگو، و دارای هویتی مشترک بودند. اما در پایان کارهمهی این قلمرو را درباخت و به واحدهایی کوچک و ناتوان تجزیه شد که توسط تمدن اروپایی و چینی بلعیده شدند.
چنانکه پیشتر اشاره کردیم، نظم فغفوری و امپراتوری با آن که خاستگاههایی نامربوط و خط سیر تکاملی مستقلی داشتهاند، شباهتهایی چشمگیر به هم دارند. به همین خاطر درافتادن چین به مدار اروپا ممکن بود و عملا تحقق یافت.
نظم ایرانشهری اما پیکربندیای کهنتر، پیچیدهتر، و از نظر کارکرد «بهتر» داشت. یعنی با شیوهای اخلاقیتر، در پیوند با بازیهای برنده – برنده، و با پایداری و پویایی بیشتری سامان سیاسی را تامین میکرد و مسیرهای بازرگانی را پاس میداشت.
در ضمن تنها در ایران زمین بود که آزادی منها پیشفرض و پشتوانهی سیاست نهادی بود، و این سیر تکاملی ویژه عاملی بود که باعث میشد غلبهی نهادهای سیاسی بیگانه بر بومی، سیاست ایرانشهری را منقرض نکند. چرا که این سیاست نه در سطح نهادی، که در اصل در منها ریشه داشت و جایگاهش فضای چفت شدگی فردها به نهادها بود، نه اندرون فروبستهی نظم نهادی، که سادهتر است و تسخیرپذیرتر.
شاهنشاهی به همین خاطر در اواخر دوران صفوی در برابر فشار مدرنیته از میان رفت، اما تمدن پشتیباناش تسلیم نشد و در مدرنیته حل نشد. تا حدودی بدان دلیل که پیچیدگیاش از آنچه به تازگی تاسیس شده بود و با خیزی بلند و شتابزده پیش میتاخت، بیشتر بود. تاریخمندی و پیچیدگیهای انباشت شده در تمدن ایرانی عاملی بود که هم آموختناش از مدرنیته را به تعویق انداخت و هم آن را در برابر مسخ شدن و جذب شدن در آن بیمه کرد. نشانهای بر این پیچیدگی نظام شاهنشاهی آن که این ساخت دولتی تنها در اقلیم ایران زمین – و بسطهایش در قلمرو عثمانی و گورکانی- وجود داشته، و خارج از آن هرگز وجود نداشته است. به همین ترتیب با آن که در دوران مغول یک قرن تمدن چین ایران را تسخیر نظامی کرد و در دوران معاصر دو قرن اروپا چنین کرده است، در ایران زمین هرگز نظام فغفوری یا امپراتوری پا نگرفت.
یکی از دلایل درهمتنیدگی سیاست ایرانشهری و دولت شاهنشاهی آن است که جغرافیای سیاسی ایران زمین برای بخش عمدهی تاریخش توسط این دستگاه انضباطی سامان یافته است. تنها قلمرو تمدنیای که حدود نیمی از عمرش به شکلی پایدار توسط یک دولت کنترل میشده ایران بوده و این ماجرا به یک مقطع تاریخی خاص و گذرا باز نمیگردد و در بیست و شش قرن گذشته که گذار به سطحی بالاتر از پادشاهیهای اولیه انجام شده، برای بیست قرن تحقق داشته است.
از دوران کوروش بزرگ و تاسیس کشور ایران تا به امروز این دودمانها بر ایران زمین فرمان راندهاند و کمابیش سراسر این قلمرو تمدنی را زیر فرمان داشتهاند: هخامنشیان (۲۳۰ سال)، اشکانیان (۴۷۰ سال)، ساسانیان (۴۵۰ سال)، امویان (۹۰ سال)، عباسیان (۱۴۰ سال)، دیلمیان (۱۳۰ سال)، غزنویان (۲۱۰ سال)، سلجوقیان (۱۶۰ سال)، خوارزمشاهیان (۱۲۰ سال)، ایلخانیان (۸۰ سال)، تیموریان (۱۲۰سال)، صفویان+ افشاریان (۶۰+۲۳۰ سال)، قاجار (۱۵۰ سال). یعنی طی سراسر ۲۶۰۰ سال گذشته که از تاسیس کشور ایران میگذرد، دودمانی بوده که مدعی حکمرانی بر سراسر ایران زمین باشد و برای بخش عمدهی عمرش این دعوی را بر آورده سازد.
در این میان دو دودمان اموی (که خلافت را تاسیس کردند و سیاست امپراتوری را تقلید میکردند) و ایلخانی (که زیرشاخهای از نظم فغفوری بودند) برونزاد محسوب میشدند و اینها در ضمن زودگذرترین دودمانهای حاکم بر ایران نیز بودهاند. گذشته از این دو که روی هم رفته ۱۷۰ سال بر ایران سلطنت کردند و نمیتوان بخشی از سیاست ایرانشهری حسابشان کرد، دورههایی از فترت را هم داشتهایم که در آن حکومتی مرکزی بر سراسر ایران حاکم نبوده است. این دورانها عبارتند از عصر پسااسکندری که به نادرست با دودمان سلوکی برچسب خورده (حدود ۱۰۰ سال)، دورهی زوال عباسیان (حدود ۵۰ سال)، دورهی زوال تیموریان (حدود ۳۰ سال)، دورهی زوال صفویان (حدود ۴۰ سال). یعنی در حدود ۲۵۴۰ سالی که کشور ایران وجود داشته، تنها حدود دویست سال حکومت مرکزی در این قلمرو وجود نداشته و تنها ۱۷۰ سال دولتی با ساختار غیرایرانشهری (امپراتوری یا فغفوری) بر این قلمرو حکومت کرده است. این پایداری در زمان و مکان را باید با امپراتوریهای چینی (هان، مغول، مانچو) و اروپایی (رومی، فرانک، ناپلئونی) مقایسه کرد که هرگز بر کل قلمرو تمدنیشان مسلط نمیشدند و عمری بسیار کوتاه در حد یک تا چهار قرن داشتهاند.
ادامه مطلب: گفتار دوم: ویژه بودن سیاست ایرانشهری
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب