پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم:‌‌‌‌ عصر داریوش – گفتار دوم:‌‌‌‌‌‌‌‌ شرحی بر بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترین جنگ تاریخ باستان (2)

بخش سوم:‌‌‌‌‌‌‌‌ عصر داریوش

گفتار دوم:‌‌‌‌‌‌‌‌ شرحی بر بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترین جنگ تاریخ باستان

3. ما در مورد ماهیت اصلاحات بردیا چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. اما آنچه مسلم است، شورشیانی مانند بهترداد و احتمالاً فرورتیش که خود را ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی راه وی می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند، از پشتیبانی مردمی چشمگیری برخوردار بودند. ایراد کار ایشان آن بود که در گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ای وسیع و بزرگ پراکنده شده بودند و با هم رقابت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. تردیدی نداریم که شمار سپاهیان زیر فرمان داریوش به شش‌‌‌‌‌‌‌‌صد هزار تن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌رسیده است. او دست بالا ارتش منظمی دویست تا سیصد هزار نفره را زیر فرمان داشته است و این خود رقمی چشمگیر و بحث‌‌‌‌‌‌‌‌برانگیز است. اما این ارتش از چند نظر با آن انبوهِ شورشیان تفاوت داشت.

مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تر از همه این که این ارتش كاملاً به داریوش وفادار بود و سردارانی نبردآزموده و لایق را در رأس خود داشت که از راهبردهای خلاقانه و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌ی داریوش پیروی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. این که سربازان و سرداران پارسی و مادی و ارمنی در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي زادگاه خود با شورشیانی هم‌‌‌‌‌‌‌‌قومِ خود می‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند، در آن دوران نشانگر وفاداری بی‌‌‌‌‌‌‌‌قید و شرط‌‌‌‌‌‌‌‌شان به داریوش است. بریان حدس زده که سپاهیان یادشده باید همان ارتشی باشند که کمبوجیه برای فتح مصر با خود به آفریقا برده بود.[1] این حدس به نظرم نادرست است.

چنان که گفتم راهی وجود ندارد که یک سپاه تازه از جنگ برگشته در مدت چند روز خود را از مرکز حکومتی به مراکز پراکنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی شورش در استان‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون برساند. سربازان و سردارانی که در استان‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای داریوش می‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند همانند دشمنان‌‌‌‌‌‌‌‌شان، که سرسپرده‌‌‌‌‌‌‌‌ی بهترداد یا فرورتیش بودند، سپاهیانی محلی بودند که بنا بر موضع‌‌‌‌‌‌‌‌گیری سیاسی خویش سلاح به دست گرفته بودند. با توجه به موقعیت والای داریوش به عنوان نیزه‌‌‌‌‌‌‌‌دارِ کمبوجیه، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان او را سپه‌‌‌‌‌‌‌‌سالار ایران در زمان وی فرض کرد. اما احتمالاً سپاهیانی که به طور مستقیم زیر فرمان او بودند و از سفر مصر بازگشته بودند، همان گروهی بودند که به همراه او به بابل و ماد رفتند و زیر فرمان مستقیمش جنگیدند. بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرداران و سربازان وفادار به وی که بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی نبردها را پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌بردند، سپاهیانی بودند که مدیریت وی را بر ارتش‌‌‌‌‌‌‌‌ها در دوران کمبوجیه دیده بودند، اما دیرزمانی بود كه در استان‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان مستقر شده بودند.

سربازان داریوش در ارتباط با هم و به شکلی هماهنگ عمل می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند‌‌‌‌‌‌‌‌ در حالی که شورشیان، با وجود برتری عددی‌‌‌‌‌‌‌‌شان، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون موجی سرگشته و از هم گسیخته تاخت‌‌‌‌‌‌‌‌وتاز می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. پارت‌‌‌‌‌‌‌‌ها بسیار دیر سر بر داشتند و مردم رخج با شورشیان پارس هماهنگ نبودند. به این ترتیب، داریوش توانست با سازماندهی درخشان ارتش كوچك‌‌‌‌‌‌‌‌تر اما نیرومندترش، مخالفان را یکی یکی از میان بردارد.

4. در مورد این نه مدعی سلطنت باید به چند نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر نیز توجه کرد. نخست آن که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آنها آریایی هستند و به ویژه مادی و پارسی در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان زیاد دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. تنها شخصیت غیرآریایی در این میان ندینتوبعل است که، با وجود مقاومت سرسختانه‌‌‌‌‌‌‌‌اش، به سرعت شکست خورد و قیامش کمتر از دو ماه دوام داشت. آذرین یک بار در فهرست بیستون با لقب ایلامی مشخص شده، اما هم نام خودش پارسی است و هم پدرش اوپدرمَه. فرورتیش و بردیا – به کنایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی داریوش – مادی هستند؛ مرتیا و بهترداد پارسی هستند؛ و فراده‌‌‌‌‌‌‌‌ي مروی و چهرتهم ساگارتی و ارخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارمنی نیز به قبایل آریایی خویشاوند با پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها تعلق دارند. بنابراین نخستین الگوی جالب توجه در میان مدعیان سلطنت آن است که همگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به نوعی هم‌‌‌‌‌‌‌‌تبار و هم‌‌‌‌‌‌‌‌قومِ خودِ داریوش و کوروش هستند. غیابِ مدعیانی که لودیایی، هندی،‌‌‌‌‌‌‌‌ مصری، یونانی،‌‌‌‌‌‌‌‌ سوری، فنیقی، آشوری، هندی، هوری، ایلامی و سکا باشند در این میان بسیار مهم است. این بدان معناست که اقوامی که به دست کوروش و کمبوجیه فتح شده بودند و حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهنشاهی را برمی‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند، از سویی ادعای سلطنت نداشتند و از سوی دیگر از زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها رضایت داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. وگرنه در شرایطی که جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌هایی چنین سخت در مرکز ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین شعله‌‌‌‌‌‌‌‌ور است، لودیایی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که تازه 25 سال پیش تابع هخامنشیان شده بودند یا فنیقیان و مصریان و حبشیانی که فقط سه سال از مطیع شدن‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌‌‌‌‌‌‌‌گذشت، قاعدتاً باید برای به دست آوردن استقلال خود قیام می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. آنچه به واقع رخ داده غیاب شورش و ادعای سلطنت در میان این مردم است. این به نظرم بهترین سنجه‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که بر مبنایش می‌‌‌‌‌‌‌‌توان سیاست و محبوبیت کمبوجیه را در میان مردمش ارزیابی کرد. داریوش پس از به قدرت رسیدن به سادگی با سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پیرامونی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد که به او وفادار بودند و این پدیده در کل تاریخ الگویی بی‌‌‌‌‌‌‌‌نظیر است.

پس چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که تنها اعضای قبایل آریاییِ هم‌‌‌‌‌‌‌‌تبار با کوروش از مشروعیت کافی برای شورش برخوردار بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از همین‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌‌‌‌‌‌‌‌توان دریافت که بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌ی شورشیان ادعای سلطنت بر کل قلمرو پارسی را داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و هدف‌‌‌‌‌‌‌‌شان تجزیه‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی و جدا کردن سرزمینی از قلمرو پارسی نبوده است. در این میان شاید تنها ندینتوبعل است که تا حدودی به یک استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌طلب بابلی شباهت دارد. این که شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های ایلام هر دو توسط مدعیانی پارسی رهبری می‌‌‌‌‌‌‌‌شده و این که یکی از مدعیان سلطنت در بابل نیز ارمنی بوده، تنها به این ترتیب توجیه می‌‌‌‌‌‌‌‌شود؛ وگرنه بعید است ایلامیانِ استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌طلب از رهبرانی پارسی‌‌‌‌‌‌‌‌ و قوم‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانِ بابلی از رهبری ارمنی پیروی کرده باشند.

سومین نکته آن است که بخش مهمی از مدعیان سلطنت خود را به یک سنت سیاسی پیشاکوروشی منسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. ندینتوبعل و ارخه که خود را با نام نبوکدنصر (سوم و چهارم)‌‌‌‌‌‌‌‌ معرفی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، خویشتن را به عنوان وارث نبونید صاحب حق می‌‌‌‌‌‌‌‌شمردند و این شاهی بود که به دست کوروش از قدرت خلع شده بود. مرتیا خود را با نام ایلامی هومبان‌‌‌‌‌‌‌‌نیکاش معرفی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و این یکی از شاهان خوشنام و باشکوه ایلام باستان بود. چهرتهم و فرورتیش خود را از تبار هووخشتره می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و بنابراین سنت سیاسی ماد را به عنوان پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ خود برمی‌‌‌‌‌‌‌‌گزیدند. به این ترتیب، در میان نه مدعی سلطنت، پنج تن خود را به سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن بابلی، مادی و ایلامی می‌‌‌‌‌‌‌‌بستند که توسط کوروش فتح شده بودند. این بدان معناست که سنت سیاسی و تاریخ دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این مردم از یادها نرفته بود و یک نسل زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري هخامنشیان به معنای ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌کنیِ تاریخ ایشان نبوده و به گسستی فرهنگی نینجامیده است. جالب آن است که تمام این شورشیان مدت کمی پاییدند و نه از همراهی مردم محل برخوردار شدند و نه توانستند همراهی سربازان منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مورد ادعای خود را جلب کنند. در میان سربازانی که داریوش برای سرکوب فرورتیش مادی فرستاد،‌‌‌‌‌‌‌‌ سربازانی مادي هم حضور داشتند و سپاهیانی که با بهترداد پارسی و سپاهیان محلی پاسارگاد می‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند، خودشان پارسی بودند.

سرعت شکست خوردن ایشان و ناتوانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان در سنگربندی در شهرهای بزرگ هم معنادار است. هیچ یک از ایشان در بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترين شهرِ‌‌‌‌‌‌‌‌ قلمروشان سنگربندی نکردند و حتا فرورتیش که نیرومندترینِ ایشان بود نتوانست در هگمتانه – که عملاً تسخیرناپذیر بود – پایگاهی استوار برای خود بیابد. این که تمام جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها در شهرهایی گمنام و دورافتاده رخ داده و سپاهیان شورشیان همواره در دژهایی محلی و ناشناخته – و نه در شهرهایی بزرگ و پرجمعیت – پناه می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند، نشانگر آن است که در شهرهای بزرگ حمایت مردمی زیادی از ایشان وجود نداشته و چه بسا که برخی از شهرهای بزرگ هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان در دست هواداران داریوش باقی مانده باشد. باید به این نکته دقت کرد که داریوش در مورد بیشتر ایشان گفته که فلانی در ایلام، ماد، پارس یا بابل شاه شد و این احتمالاً به تاج‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری رسمی ایشان و غلبه‌‌‌‌‌‌‌‌شان بر شهر مرکزی آن قلمرو مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. یعنی می‌‌‌‌‌‌‌‌توان حدس زد که فرورتیش در هگمتانه و نیدینتوبعل و ارخه در بابل تاج‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. با وجود اين، تنها حمایت مردم شهرهای بزرگ که در این نه نفر و نوزده جنگ سراغ داریم، مقاومت شدید نیدینتوبعل است که احتمالاً با پشتیبانی بابلیان انجام پذیرفته، و حمایت پادگان پاسارگاد از بهترداد. این که این شورشیان در شهرهای بزرگ سنگربندی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کرده و پناه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند،‌‌‌‌‌‌‌‌ احتمالاً از آن روست که حدس می‌‌‌‌‌‌‌‌زده‌‌‌‌‌‌‌‌اند مردم این شهرها در پشتیبانی از ایشان پایمردی نشان ندهند و محاصره و نبردی کامل را تاب نیاورند. همه‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها بدان معناست که نیمِ بیشتر از مدعیان سلطنت، با وجود تأكيد بر سنت‌‌‌‌‌‌‌‌های پادشاهی پیشاکوروشی، در جلب همراهی مردم محلی ناکام بودند و نتوانستند شکاف قومی میان مردم یک سرزمین را با کلیت نظم شاهنشاهی فعال نمایند.

باید به این نکته نیز توجه کرد که به احتمال زیاد هویت‌‌‌‌‌‌‌‌یابی محلی و تبارسازی منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای این مدعیان مانعی برای ادعای‌‌‌‌‌‌‌‌شان بر کل شاهنشاهی هخامنشی نبوده است. دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم در مورد فرورتیش و بهترداد می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که دامنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاخت‌‌‌‌‌‌‌‌وتاز سپاهیان و پیچیدگی لشگركشي‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان از شورشی محلی فراتر بوده و به تلاشی برای فتح کل شاهنشاهی شباهت داشته است. در میان این نُه تن، شورش تمام کسانی که در یک منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جغرافیایی محدود بودند با سرعت و در طی چند جنگِ سریع به شکست انجامید. حتا دو تن از آنها مانند آذرین و مرتیا، که در ایلام شورش کرده بودند، به دست مردم دستگیر و تحویل داده شدند. در میان سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي شورشی بابل، ماد و ایلام، قلمرو اخیر دارای دیرپاترین و پرسابقه‌‌‌‌‌‌‌‌ترین سنت پادشاهی بود که از نظر قدمت با تمدن سومری پهلو می‌‌‌‌‌‌‌‌زد. این که مردم و سپاهیان محلی در این مناطق مدعیان سلطنت را دستگیر می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، نشانگر آن است که رهبران شورشی از حمایتی یکدست برخوردار نبوده و در خطر خیانت و مخالفت مردم سرزمین خود قرار داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

در میان این نه تن، تنها فرورتیش و بهترداد هستند که شورش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پردامنه را رهبری ‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و گویا از پشتیبانی مردمی برخوردار بودند. این دو تن درست مانند داریوش در چشم‌‌‌‌‌‌‌‌اندازی جهانی عمل می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و فتح کل قلمرو هخامنشی را در نظر داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های داریوش با فرورتیش در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ماد، ارمنستان، آشور و پارت گسترش یافت و بهترداد نیز در پارس و رخج و ایران جنوبِ شرقی تاخت‌‌‌‌‌‌‌‌وتازی پردامنه داشت.

چنان که گذشت، شواهد تاریخی استواری برای تأييد سخن داریوش در مورد هویت دروغین بردیا وجود ندارد. برعکس، الگوی تحولات سیاسی تا زمان کشته شدن گوماتا با این فرض که گوماتا همان بردیای راستین بوده كاملاً همخوانی دارد. اما اگر چنین باشد، باید پرسید که این افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بردیای دروغین از کجا آمده است؟ جالب است که یکی از این مدعیان – بهترداد – که از نظر راهبردهای نظامی و جلب پشتیبانی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌های انشان و پاسارگاد هم موفق بود،‌‌‌‌‌‌‌‌ ادعا می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد بردیاست. با توجه به کشته شدنِ گوماتا/ بردیا در جریان جشن مهرگان، تقريباً تردیدی نداریم که این ادعا نادرست بوده است. اما معلوم است که این سخن به قدر کافی نافذ بوده تا سربازان پارسی مستقر در قلب شاهنشاهی را به او جلب کند. این از سویی نشانگر محبوبیت بردیا و اصلاحات او نزد برخی از پارسیان است، و از سوی دیگر به تبارِ افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که شاید با تعمیمِ همین رخداد به گذشته،‌‌‌‌‌‌‌‌ توسط داریوش و هوادارانش برای نامعتبر شمردنِ حکومت گوماتا نیز به کار گرفته شده باشد. یعنی زمانی که داریوش بردیا را کشت و در میان دشمنانش با سرداری سرسخت روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد که به دروغ ادعا می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد بردیاست، سخن این مدعی – که دروغ بودنش احتمالاً برای همه آشکار بود – را برگرفت و به گذشته بسط داد و به این ترتیب گفت که خودِ بردیا نیز در واقع مدعی دروغینی بیش نبوده است.

5. داریوش به این ترتیب پس از یک‌‌‌‌‌‌‌‌سال توانست بر تمام رقیبان و سرکشان غلبه کند و پایه‌‌‌‌‌‌‌‌های سلطنت خود را استوار سازد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه در سومین سال سلطنتش،‌‌‌‌‌‌‌‌ بار دیگر با موجی از شورش در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي زیر فرمانش روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد. این بار نیز کار به سرعت خاتمه یافت و داریوش توانست سرکشان را از میان بردارد. اما الگو و ساختار این شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های تازه كاملاً با آنچه در سال 521-522 پ.م. دیدیم، تفاوت داشت. داریوش در بیستون ستونی به نبشته‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین افزود و ماجرای این نبردها را نیز شرح داد. از سخنان او برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید که در سال دوم و سوم حکومتش دو تنِ دیگر سر به شورش برداشتند.

یکی از آنها اَتامَه‌‌‌‌‌‌‌‌ایتا نام داشت و در ایلام قیام کرد. نام او به احتمال زیاد شکلی تغییریافته از آتاهَمیتی اینشوشیناک است[2] که نامی رایج در ایلام بوده و یکی از شاهان باستانی این قلمرو نیز بدان شناخته می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. در مورد این شخص دو نکته اهمیت دارد. نخست آن که نامی ایلامی است و با توجه به طنینِ‌‌‌‌‌‌‌‌ باستانی‌‌‌‌‌‌‌‌اش و اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی احتمالی‌‌‌‌‌‌‌‌اش به خدای باستانی شوش – اینشوشیناک – دلالتی دینی دارد. دوم آن که انگار خودِ این مرد مبتکر شورش نبوده، بلکه ابتدا شورشی در ایلام برپا شده و بعد او را به عنوان رهبر برگزیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چون داریوش می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «سرزمینی به نام ایلام نافرمان شد. مردی ایلامی به نام اتامه‌‌‌‌‌‌‌‌ایتا را رهبر خود ساختند…». داریوش یکی از سردارانش به اسم گوبارو را، که شاید پدرزنش باشد، به ایلام فرستاد. او ایشان را شکست داد و رهبرشان را اسیر و اعدام کرد.

behistun_phraortes

پیکره‌ی فرورتیش

skunkha_rebel_king_wearing_sc_hi

اسکونخا‌ی سکا در بیستون

شورش دیگر در سرزمین دوردست سکاها آغاز شد. رهبرش مردی به نام اِسکونْخا بود و قومی که پشتیبان وی بودند، سکاهای تیزخود نام داشتند. داریوش برای رویارویی با وی خود به سوی سکاها لشگر کشید و ایشان را شکست داد. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای در متن بیستون وجود دارد که گویی خودِ سکاها، در نهایت، ااسکونخا را دستگیر کرده و برای داریوش فرستاده باشند. چون می‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم که: «رهبر آنها ااسکونخا نام داشت. او را گرفتند و به نزد من آوردند. سپس دیگری را، چنان که مرا کام بود، رهبرشان کردم. پس از آن سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌شان از آنِ من شد.»

در هر دو مورد چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که شورش‌‌‌‌‌‌‌‌ها کم‌‌‌‌‌‌‌‌دامنه بوده باشد و به هیچ عنوان با آنچه در سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي آغازین حکومت داریوش رخ داد، قابل مقایسه نیست. شورش‌‌‌‌‌‌‌‌ها احتمالاً در سال 520 پ.م آغاز شده و چند ماه به طول انجامیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[3] در میان این دو، اسکونخا شخصیت مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تری بوده و پیروزی بر وی برای داریوش مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تر قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. این را هم از این که خود به جنگش شتافت می‌‌‌‌‌‌‌‌توان فهمید، و هم از این که پس از بازگشت به همدان فرمان داد تا کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایلامی کنار شورشیان دروغزن را بتراشند و به جایش تصویر اسکونخا را حک کنند. تصویر وی هنوز هم در بیستون وجود دارد و به خاطر کلاهخود بلندش از بقیه متمایز است. متن ایلامی تراشیده‌‌‌‌‌‌‌‌شده را بار دیگر در کناره‌‌‌‌‌‌‌‌ی راستِ‌‌‌‌‌‌‌‌ نبشته‌‌‌‌‌‌‌‌ي پارسی باستان باز نوشتند.

آنچه دو شورشِ‌‌‌‌‌‌‌‌ سال 520 پ.م را از رخدادهای سال آغازینِ حکومت داریوش متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد، ماهیت دینی آنهاست. در جریان نبردهای جانشینی بردیا،‌‌‌‌‌‌‌‌ داریوش بارها و بارها به این نکته اشاره کرده است که اهورامزدا پشتیبان وی بوده و پیروزی‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به خواست این ایزد یکتا انجام پذیرفته است. با وجود اين، در متن بیستون هیچ اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی صریح و روشنی به نقش‌‌‌‌‌‌‌‌آفرینی خداوند و نیروهای فراطبیعی در روند امور دیده نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود. داریوش، بر خلاف شاهان آشوری، در زمان شرح پیروزی‌‌‌‌‌‌‌‌هایش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌گوید که خدای آشور دشمنانش را زد‌‌‌‌‌‌‌‌. یا بر خلاف بابلیان و مصریان، از تیغِ مردوک و سپاهیانِ پشتیبانِ ایزدان رنگارنگ نامی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌برد. در واقع، گزارش وی شرحی بسیار عینی و دقیق و واقع‌‌‌‌‌‌‌‌بینانه است که توسط کسی نوشته شده که خود پرستنده‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ اهورامزدا بوده است. تنها اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دینی که در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مربوط به شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های سال نخست وجود دارد، واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دروغ است که بیشتر دلالتی اخلاقی و فلسفی دارد تا دینی، و به زودی به طور مفصل بدان خواهم پرداخت. به هر صورت، نشانی از این که نه مدعی سلطنت اولی با اهورامزدا دشمنی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند یا به دلایل دینی به مخالفت با داریوش برخاسته بودند، وجود ندارد. این در حالی است که در مورد شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های سال 520 پ.م. چنین اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

داریوش پس از شرح شکست خوردن و کشته شدنِ ایلامیانِ شورشی می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: « آن ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها بی‌‌‌‌‌‌‌‌ایمان بودند و اهورامزدا را ستایش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. من اهورامزدا را می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستیدم. به خواست اهورامزدا، با ایشان کاری کردم که مرا کام بود.» پس از شرح ماجرای اسکونخا بار دیگر بندی آمده که دقيقاً همین مضمون را تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌کند: « آن سکاها سرکش بودند و اهورامزدا را ستایش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کردند…». هر چند این سطر آسیب دیده است و پایانش معلوم نیست، اما به احتمال زیاد ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌اش تکراری از بندِ یادشده بوده است. از این شاهد برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید که شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های ایلامیان و سکاها خصلتی دینی داشته است.

اگر شاهی جز داریوش این کتیبه را از خود به جای می‌‌‌‌‌‌‌‌نهاد، حدس می‌‌‌‌‌‌‌‌زدیم که با نوعی تلاش برای ترویج اجباری دین مزدایی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو هستیم و گزارش شاهی خودکامه و متعصبی دینی را می‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم که برای تبلیغ آیین مورد نظرش دست به شمشیر برده است. اما معما در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جاست که انبوهی از اسناد و مدارک در اختیار داریم که نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد در دوران داریوش آزادی دینی تمام و کمالی بر ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین و تمام سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها حاکم بوده است. ایزدان مصری،‌‌‌‌‌‌‌‌ خدایان رنگارنگ بابلی و آشوری، و ایزدان یونانی، ایلامی، هوری، فنیقی، و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين خدایان کهن آریایی همگی در کنار ایزدانی یگانه و قدرقدرت مانند اهورامزدا و یهوه پرستیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و نشانی از تلاش برای یکسان‌‌‌‌‌‌‌‌سازی دینی دیده نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود. حتا این گزارش نقیض را از الواح تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد در دست داریم که کارگزاران دولتی داریوش برای اجرای مراسم قربانی برای خدایان گوناگون سهمیه و کمک مالی دریافت می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و پرستندگان ایزدی یگانه اما متفاوت مانند یهوه در زمان داریوش به پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کمک‌‌‌‌‌‌‌‌های دولتی نوعی رستاخیز دینی را تجربه کردند.

شواهد باستان‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی نیز اسناد نوشتاری یادشده را پشتیبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خرساباد گورهایی از دوران هخامنشی کشف شده که در یکی از آنها مُهری با نقش ایشتارِ ایستاده بر پشت شیر دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود.[4] این شاهد به همراه رواج نمادهای دینی آشوری نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که آشور در این هنگام هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان به عنوان یک مرکز دینی اعتبار و اهمیت داشته است. خودِ‌‌‌‌‌‌‌‌ این نکته که داریوش بزرگ نقش آشور را به عنوان تجسم اهورامزدا برگزید و فرزندش ایزدان نگهبان آشوری – لاماسو – را با بدنِ گاوسان و بالدار و سرِ ریش‌‌‌‌‌‌‌‌دارشان بر دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد مجسم ساخت،‌‌‌‌‌‌‌‌ نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی رواج و محبوبیت نمادهای دینی آشوری در این دوران است. پس دلیل این که مردم ایلام و سکاها شورش کردند چه بوده و چرا داریوش پس از سرکوب ایشان این قدر بر اهمیت پرستش اهورامزدا تأكيد کرده است؟

چند نکته در مورد داریوش روشن است که توجه به آنها می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند در گشودن این معما یاری‌‌‌‌‌‌‌‌مان کند. نخست آن که داریوش از همان ابتدای کار شاهی مزداپرست بوده است. تأكيد او بر پلید بودن دروغ و پافشاری بر قانون‌‌‌‌‌‌‌‌مندی (داته/ داد)‌‌‌‌‌‌‌‌ نشانگر آن است که چارچوبی روشن و استوار از باورهای دینی در ذهن داشته و استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌شان را از آيین زرتشتی برگرفته است. داریوش نخستین کسی است که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از یک خدای یگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ کامیاب و دیرپا نام می‌‌‌‌‌‌‌‌برد و نخستین شاه هخامنشی است که از این ایزد یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. در برابر کوروش که یهودیان او را برگزیده‌‌‌‌‌‌‌‌ی یهوه و بابلیان نظرکرده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردوک‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند، در مورد داریوش کسی تردیدی نداشته که مزداپرستی پرشور است.

دومین نکته آن که همین داریوشِ یکتاپرست در ضمن بازآراینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاست دینیِ تکثرگرا و روادار هخامنشیان هم هست. کوروش نیز پیش از او چنین کرده بود و سیاستی نو را با تکیه بر رواداری و مهر میان اقوام و ادیان گوناگون پدید آورده بود. اما تفاوت در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا بود که کوروش خود هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون موجودی مقدس مورد احترام بود و در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دینی اقوام گوناگون با چنین انگاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای از او یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، در حالی که داریوش شاهی تازه به قدرت رسیده بود که مشروعیتش هم مورد تردید بود و تثبیت اقتدارش تنها پس از جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پردامنه ممکن شده بود.

به زودی بیشتر در این مورد بحث خواهم کرد که داریوش بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید معمارِ چیره‌‌‌‌‌‌‌‌دستِ هویت ایرانی بوده است. هر چند کوروش پیش از او این هویت را در عمل آفریده بود، اما داریوش بود که آن را صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي کرد و به شکل نظامی تدوین‌‌‌‌‌‌‌‌شده ترویجش نمود. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که اهمیت مفاهیم دین زرتشتی شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌ای از این هویت تازه بوده باشد. بنابر شواهد دیگر می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که داریوش برای محدود ساختن سایر ادیان تلاشی نکرد و حتا به قدر کفایت پیروان سایر ادیان را نیز مورد حمایت خود قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. اما بعید نیست که پس از بر تخت نشستن، برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای تبلیغ سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یافته و متمرکز دین زرتشتی را تدوین و پیاده کرده باشد. این برنامه احتمالاً با گسیل مغان به گوشه و کنار همراه بوده و تبلیغ آیینی دینی را در نظر داشته که در ضمن ایدئولوژی سیاسی دولت هخامنشی را نیز تأييد کند و مبانی اخلاقی آن را استوار دارد.

احتمالاً این برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ي تبلیغی بوده که با مقاومت و مخالفت برخی از اقوام و رهبران برخی از ادیان روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شده است. دو سرزمینی که در 520 پ.م. قیام کردند، از چند نظر مقابل هم بودند. ایلام سرزمینی بود بسیار کهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال که هم‌‌‌‌‌‌‌‌عنان با سومر و مصر خاستگاه کهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دولت جهان بود. مردمش ترکیبی از اقوام گوناگون بودند که سبک زندگی یکجانشینانه و کشاورزانه داشتند و سنت دینی دیرینه و استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌داری را پرورده بودند که از آمیزش و ترکیب لایه‌‌‌‌‌‌‌‌های متفاوتی از باورها و ادیان در طی سه هزاره پدید آمده بود.

در مقابل، سکاهای تیزخود مردمی کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد و از نظر قومی به نسبت یک‌‌‌‌‌‌‌‌دست بودند. آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مهاجر بودند که تازه چند قرن بود از سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي شمالی به جنوب کوچیده بودند و به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ي رمه‌‌‌‌‌‌‌‌داری و متحرک زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. دین‌‌‌‌‌‌‌‌شان به نسبت ساده و خالص بود و احتمالاً بر مبنای پرستش خدایان باستانی ایرانی استوار شده بود. خویشاوندان‌‌‌‌‌‌‌‌شان در نواحی شرقی‌‌‌‌‌‌‌‌تر، پرستندگان ایزد هوم بودند و به همین دلیل هوم‌‌‌‌‌‌‌‌خوار (هَئومَه‌‌‌‌‌‌‌‌وَرگَه) خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. در واقع، اگر از چیرگی عنصر نژادی و زبانی آریایی در ایلام بگذریم، سکاها و ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، در زمره‌‌‌‌‌‌‌‌ی متمایزترین مردمی بودند که می‌‌‌‌‌‌‌‌شد در قلمرو هخامنشی با هم جفت‌‌‌‌‌‌‌‌شان کرد. این که سیاستی دینی به برانگیخته شدن مخالفت در هر دوی این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها منتهی شده باشد،‌‌‌‌‌‌‌‌ غریب می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید.

در مورد عملیات داریوش برای سرکوب این شورش‌‌‌‌‌‌‌‌ها دو چیز را می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. نخست آن که شورش ایلام امری محلی و بی‌‌‌‌‌‌‌‌اهمیت بوده است، به شکلی که گوبارو با سرعت آن را سرکوب کرد و رهبر این شورش حتا چندان ارزشمند قلمداد نشد که پیکره‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در بیستون بنگارند یا در جایی دیگر از او یاد کنند. دومین نکته آن که حرکت او برای مغلوب کردنِ سکاها بخشی از سیاست بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترش برای چیرگی بر قبایل آریایی کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد بوده است. داریوش بعد از مطیع ساختن سکاهای قلمرو شرقی به غرب تاخت و تا رود دانوب پیش رفت تا سکاهای آن محدوده را نیز زیر فرمان خویش درآورد. بنابراین لشگركشي‌‌‌‌‌‌‌‌اش به سوی سکاها، در شرایطی که خود نیز رهبری سپاه را بر عهده داشته، احتمالاً انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیش از ادب کردن چند کاهن محلی بوده که با مغانِ هوادارش بدرفتاری کرده باشند.

این که سکاها در برابرش چندان مقاومت نکردند و رهبر خود را تسلیم کردند و رهبری را که او می‌‌‌‌‌‌‌‌خواست برگرفتند، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که چندان هم به پذیرش حاکمیت هخامنشیان بی‌‌‌‌‌‌‌‌رغبت نبوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. بعید نیست که داریوش در لشگركشي‌‌‌‌‌‌‌‌اش به سرزمین سکاها تمرینی برای کشورگشایی در سرزمین سکاهای مستقر در اروپای مرکزی را در نظر داشته است. احتمالاً اصل ماجرا چنین بوده که مزاحمت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و حمله‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از سوی سکاهای مقیمِ مرزهای غربی بروز کرده و داریوش قصد کرده با تاختن به سرزمین ایشان، قلمرو هخامنشی را توسعه دهد. اما هم به عنوان تمرین، و هم برای خاطرجمع شدن از این که خویشاوندان‌‌‌‌‌‌‌‌شان از پشت سر به شاهنشاهی نخواهند تاخت، نخست سکاهای تیزخود را مطیع ساخته و بعد به غرب روی آورده است. بعید نیست که ماجرای مزداپرستی در این میان دستمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای و بهانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیش نبوده باشد. تا جایی که خبر داریم، هم سکاها و هم ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها تا دیرزمانی – احتمالاً اواسط دوران اشکانی – هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان بر دین کهن نیاکان‌‌‌‌‌‌‌‌شان باقی بودند و نه تنها مزاحمتی از سوی شاهان هخامنشی متوجه‌‌‌‌‌‌‌‌شان نشد، که خودِ داریوش دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم در ایلام از آيین‌‌‌‌‌‌‌‌شان حمایت هم می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. پس باید حرکت داریوش دلیلی سیاسی و نظامی داشته باشد که به حرکت بعدی‌‌‌‌‌‌‌‌اش به سوی سکاهای دانوب مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

6. داریوش مدت کوتاهی پس از تثبیت اقتدارش، ارتش نیرومندی را، که در جریان نبردهای جانشینی آبدیده شده بود، به حرکت درآورد و این بار فراسوی مرزهای ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین را در نظر داشت. چنان که دیدیم، نخستین حرکت او در این راستا لشگركشي‌‌‌‌‌‌‌‌اش به سرزمین سکاهای تیزخود بود. بعد از آن، در جهت مقابل به حرکت درآمد و با ارتشی بزرگ – که شاید از تیزخودها هم یارگیری کرده بود – از آناتولی و بالکان گذشت و به جنگ سکاهایی رفت که اروپای مرکزی را در اختیار داشتند و هر از چند گاهی به مرزهای غربی شاهنشاهی حمله می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

سکاهای جنگاور که یارای مقابله با او را در خود نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دیدند، به سیاست زمین سوخته روی آوردند و از برابرش عقب نشستند. داریوش تا رودِ دانوب پیش تاخت و ایشان را دنبال کرد، اما از تخریب گورهای رهبران قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان خودداری کرد و وقتی مطمئن شد خطرِ هجوم مجددشان تا مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها رفع شده، به قلمرو خویش بازگشت. در واقع هم بعد از این حمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی داریوش، سکاها دیگر به مرزهای ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین نتاختند و ناآرامی‌‌‌‌‌‌‌‌های مرزهای غربی به قبایل ایلوری و یونانی منحصر ماند که به کشمکش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی دایمی میان خود مشغول بودند.

هر چند داریوش در مطیع ساختن سکاهای اروپا کامیاب نشد، اما تمام سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کشاورز و قلمروهای شهرنشینی را که در فراسوی مرزهای دولتِ کمبوجیه وجود داشت، در دولت هخامنشی ادغام کرد. شاهان تراکیه و مقدونیه برایش آب و خاک فرستادند و به قلمرو شاهنشاهی پیوستند و به عنوان شهربان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی در قلمرو خود ابقا شدند. در این میان، مردم تراکیه مقاومت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پراکنده از خود نشان دادند، اما مقدونی‌‌ها بدون مقاومت تسلیم شدند. در این هنگام، آمونتاس شاه مقدونیه بود. یکی از سرداران داریوش به نام بغ‌‌بخش – یکی از همان شش همدست او – سفیری به نزد وی فرستاد و خواست تا به علامت سرسپردگی برای شاهنشاه آب و خاک بفرستد و او نیز اطاعت کرد. به عنوان محکم‌‌‌‌‌‌‌‌کاری، یکی از پسران بغ‌‌بخش به عنوان نماینده‌‌ی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها در دربار مقدونی مقیم شد و با دختر شاه مقدونیه ازدواج کرد. خودِ بغ‌‌بخش، پس از بازگشت داریوش، در تراکیه باقی ماند و کار فتح این سرزمین را کامل کرد. او هلسپونتی‌‌ها را شکست داد و شهر پرینتِه را بدون تلاش چندانی فتح کرد، اما در برابر اهالی جنگاور پئونیه تلفات زیادی داد. او، در نهایت، بر این قوم هم چیره شد و ایشان را به آسیای صغیر کوچاند.

داریوش در بافت سیاسی آناتولی نیز تغییراتی داد. در جریان شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های سال 522 پ.م. سرزمین سارد آرام و مطیع مانده بود، اما شهربان آن از اغتشاش و هرج‌‌‌‌‌‌‌‌ومرج در مرکز قدرت استفاده کرده و با رقیبان محلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش تسویه‌‌‌‌‌‌‌‌حساب کرده بود. داریوش او را از مقام خود عزل کرد و عقوبت کرد و برادرش آرتافرن را به سمت شهربان سارد گماشت. هوتن که آغازگر ایده‌‌‌‌‌‌‌‌ی کشتن بردیا بود، در مقام دریاسالار قوای ایران، در غرب اقتداری فراوان یافت و یکی دیگر از پسران بغ‌‌‌‌‌‌‌‌بخش – هوبار (اویبارِس) – حاکم داسکولیون شد.

داریوش رده‌‌‌‌‌‌‌‌ی اجتماعیِ ارتشتاران را، که از دیرباز در جوامع آریایی وجود داشتند، به صورت یک طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اجتماعی عمومی در سراسر شاهنشاهی گسترش داد و همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اعضایش را بدون توجه به تبار و نژادشان – که البته بیشتر آریایی و ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان بودند – پارسی نامید. نظمی که احتمالاً از دوران کوروش باقی مانده بود و در عصر بردیا مورد تهدید واقع شده بود بار دیگر مستقر شد و به این ترتیب رده‌‌‌‌‌‌‌‌ای از «پارسی»های جنگاور در جوامع گوناگون پدید آمدند که در حالت پایه شهسوارانی زره‌‌‌‌‌‌‌‌پوش و نیزه‌‌‌‌‌‌‌‌ور بودند و زمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را از شاه به تیول دریافت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و در مقابل وفاداری‌‌‌‌‌‌‌‌شان را با شرکت در جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها و حفظ امنیت قلمرو پیرامون‌‌‌‌‌‌‌‌شان اثبات می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

نام و نشان برخی از این شهسواران پارسی‌‌‌‌‌‌‌‌ در منابع استان‌‌‌‌‌‌‌‌های غربی شاهنشاهی برای ما باقی مانده است. مثلاً می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که آسی‌‌‌‌‌‌‌‌داد (آسیداتِس) نامی در تورسیسِ آناتولی به همراه گروهی از سربازان ایرانی زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است؛[5] فرشید (شیدَفَرنَه/ تیسافرن) در 407 پ.م. در کاریه املاکی داشته و با پانصد شهسوار پارسی در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا مستقر بوده است؛[6] پارسی دیگری به نام کامسَر (کامیسارِس) در کاریه می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست که همین شمار سوارکار را در اختیار داشت و بعدتر در کیلیکیه زمین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را به تیول دریافت کرد – پسر او همان دادامَه (داتامِس) مشهور است که در کاریه تیولی داشت؛[7] از شهسوار دیگری به نام بغ‌‌‌‌‌‌‌‌بخش (مگابوزوس) هم خبر داریم که در دهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی 440 پ.م. در سوریه املاکی داشت.[8]

پارسی بودن و تعلق به این طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی منحصر به اعضای قبایل ایرانی و آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها نبود. چرا که می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم یک مصری اهل ممفیس، که یونانیان نامش را تاموس ثبت کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، در این رده می‌‌‌‌‌‌‌‌گنجیده و ناوگانی را زیر فرمان داشته[9] که در زمان شورش کوروش کوچک به او پیوست و بعدتر به همین دلیل همراه با آن پسرانش که در این سرکشی یاری‌‌‌‌‌‌‌‌اش کرده بودند، اعدام شد.[10] آشکار است که عضویت در این طبقه با نوعی فردگرایی حقوقی و احترام به کردارهای شخصیِ فرد همراه بوده است. به شکلی که، با وجود اعدام تاموس، یکی از پسرانش که انگار در این ماجرا هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان به اردشیر وفادار مانده از مجازات مصون ماند و موقعیت خود به عنوان شهسوار را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان حفظ کرد. این كاملاً در تضاد با حقوق رایج در جهان پیشاهخامنشی است که در آن اگر مردی شورش می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد یا حتا گناهی كوچك‌‌‌‌‌‌‌‌تر مرتکب می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، به همراه کل خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش مجازات می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. بر خلاف قاعده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مثلاً آشوریان و بابلیان که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پسرانِ یک سردار شورشی را کشتار می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که پسرِ همین تاموس شورشی، که نامش در یونانی گلوئوس نوشته شده، در نبرد کوناکسا از شهسواران همراه فرشید بوده[11] و بعدتر با دختر تیرباز پارسی ازدواج کرد و فرماندهی ناوگانی را نیز بر عهده گرفت.[12]

در باقی دوران بیست‌‌‌‌‌‌‌‌ساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري داریوش سراسر ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین از صلح و آرامشی چشمگیر برخوردار شد و سیاست خردمندانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی او به شکوفایی اقتصادی و فرهنگی تمام اقوام و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اين گستره منتهی شد. در برش زمانی کوتاهی، مردم ساکن در دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای یونانی به شهربانی سارد دست‌‌‌‌‌‌‌‌اندازی کردند و بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از شهر را غارت کردند. این همان است که بعدها به نام شورش سارد و لودیه مشهور شده، در حالی که خودِ مردم سارد و لودیه در آن شرکت نداشتند و فقط مورد حمله قرار گرفته بودند. داریوش در مقام تنبیه ایشان سپاهیانی را به آن منطقه گسیل کرد و شهرِ گناهکار اصلی، ارتریا، را گشود و مجرمان را تبعید کرد.[13]

در جریان آرام ساختن مرزهای غربی، معلوم شد که برخی از جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌نشینان یونانی – از جمله گروهی از مردم قبرس – آغازکنندگان اصلی آشوب بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. پس سرداری پارسی به نام اَرتَه‌‌با[14] به همراه سربازانش از کیلیکیه عبور کرد و از مسیری زمینی به سوی سواحل قبرس پیش رفت. نیروهایی متشکل از مردم فنیقیه و احتمالاً سایر مردم بومی منطقه نیز با او همراه شدند. شاه جدید قبرس، که اونِسیلوس نام داشت، در میدان نبرد با ارته‌‌‌‌‌‌‌‌با روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد و به دست وی کشته شد. پس از آن سه سردار پارسی، که به روایت غیرقابل اعتماد هرودوت همگی‌‌شان دامادهای داریوش بوده‌‌اند، قوای متحد شورشیان را شکست دادند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه نیروهای ایرانی به سه قسمت تقسیم شدند و هر یک از این سه سردار رهبری بخشی از آن را بر عهده گرفت و به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای شورشی حمله کرد:

– «داور» به سوی هلسپونت پیش رفت و هر یک از شهرهای آبودوس، پرکوتِه، لامساکوس و پایسوس را در یک روز گرفت. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه، هنگامی که از پایسوس به سمت پاریون پیش می‌‌رفت، از هم‌‌‌‌‌‌‌‌دستی اهالی کاریه با شورشیان خبردار شد و مسیر خود را تغییر داد و از هلسپونت به سوی کاریه شتافت. نبرد در کاریه نیز با پیروزی ایرانیان خاتمه یافت. هرودوت تلفات ایرانیان را دو هزار نفر و كشته‌‌‌‌‌‌‌‌گان کاریه را ده هزار نفر ذکر ‌‌کرده است.[15]

– دومین سردار مهم هُمای نام داشت. او شورشیان فراری را دنبال کرد و به پروپونت وارد شد و شهر کیوس را در منطقه‌‌ی موسیا فتح کرد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه خبردار شد که داور به سوی کاریه رفته، پس جای او را در هلسپونت گرفت و کار ناتمام او را تکمیل کرد. او تمام شهرهای آیولی را گشود و شهر گِرگیتِس را، که مسکن قوم باستانی تئوکری بود، نیز فتح کرد. اما در تروآس بیمار شد و درگذشت. پس از مرگ او، آرتافرن به هوتن مأموریت داد که شهرهای باقی‌‌‌‌‌‌‌‌مانده در ایونیه را بگشاید. او هم کلازومنای و کومه را فتح کرد.[16]

یک سال پس از ختم ماجرای شورش ایونیه، داریوش سرداران پیروز خویش را مرخص کرد و سردار بسیار جوانی به نام مردونیه – که طبق معمول از دید یونانیان دامادش بود – را مأمور توسعه‌‌ی مرزهای شاهنشاهی در این منطقه کرد. مردونیه منطقه‌‌ای وسیع از تراکیه تا تسالی را مطیع کرد. از آن‌‌‌‌‌‌‌‌سو، آرتافرن، شهربان سارد، همین سیاست را در منطقه‌‌ی اژه در پیش گرفت. در سال 490 پ.م. ساموس به شاهنشاهی ایران پیوست. به دنبال آن شهرهای دیوس، اوبه و کریستوس گشوده شدند و ارتریا هم، که در جریان غارت سارد نقشی مهم بر عهده داشت، غارت شد و معبدش تخریب شد. به این ترتیب، در دو سال، کل شمال شبه‌‌جزیره‌‌ی یونان به همراه جزيره‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کوکلاد مطیع هخامنشیان شد.

فشار زورآور ارتش هخامنشی در این هنگام برای نخستین بار در یونان حس شد و به ماجراهایی انجامید که یکی از آنها بعدها انعکاسی اساطیری یافت و به نام جنگ ماراتون شهرت یافت. من در کتاب دیگری به طور مفصل به تاریخ روابط ایران و یونان در این زمان پرداخته‌‌‌‌‌‌‌‌ام و از این رو در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا از این بحث درمی‌‌‌‌‌‌‌‌گذرم و خواننده‌‌‌‌‌‌‌‌ی علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌مند را به خواندن آن متن تشویق می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم.[17] تنها کافی است این نکته گوشزد شود که در این دوران دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای یونانی جز دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌ای دورافتاده، فقیر و مطیع از شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌های ایونیه و لودیه نبودند. آنچه بعدها در قالب جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي شد، در این دوران اصولاً وجود نداشت و منابع یونانی در آن دوران، چیزی جز چیرگی فراگیر و بی‌‌‌‌‌‌‌‌رقیبِ شهربانان هخامنشی در منطقه را نشان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.

به این ترتیب داریوش در چند سال آغازین حکومت خود نهادهای سیاسی و نظامی استوار و پایداری را بنیان نهاد و گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دولت پارس را تا مرزهایی باورنکردنی گسترش داد. اما آنچه که از او به یادگار ماند، بیش از خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌ی شکوهی سیاسی و شوکتی نظامی، نظمی و قانونی اجتماعی بود، که ظهور شکلی نو از انسان ایرانی را در ایران زمین ممکن ساخت.

 

 

  1. . Briant, 2002: 118.
  2. . پاتس، 1385: 493.
  3. . Briant, 2002: 127.
  4. . Roaf, 1954.
  5. . کسنوفون، آناباسیس، کتاب هفتم، 8، 23-9.
  6. . کسنوفون، آناباسیس، کتاب اول، 1، 4.
  7. . Nepos, XIV, 1, 1.
  8. . Photius, 72: 40b.
  9. . Diodor, XIV, 19, 6.
  10. . Diodor, XIV, 35, 3.
  11. . کسنوفون، آناباسیس، کتاب دوم، 4، 24.
  12. . Diodor, XV, 9, 3.
  13. . هرودوت، کتاب ششم، بند 101.
  14. . یا به روایت یونانی، آرتابیوس. احتمالاً همان ارته‌بان/ اردوان بوده است.
  15. . هرودوت، کتاب پنجم، بندهای 120-116.
  16. . هرودوت، کتاب پنجم، بندهای 123-116.
  17. . وکیلی، 1389 (ب).

 

 

ادامه مطلب: بخش چهارم: ساخت اجتماعی شاهنشاهی هخامنشی – گفتار نخست: داریوش و بازآفرینی نظام حقوقی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب