بخش سی و پنجم: قیامت
درٍ ورودی مخفیگاه مركزی ضحاك، بر حاشیه ی تپه ی نمكی بزرگی در بیابانهای اطراف قم قرار داشت. اگر با بالگردانی از بالا به دشت پیرامون آن نگاه می كردی، رسوباتی چند میلیون ساله و غول پیكر را می دیدی كه در قالب تپه های ماسه ای و نمكی كنار هم قرار گرفته اند، و از ارتفاع مناسب تصویر ماری را در ذهن تداعی می كنند. تپه ی نمكی مورد نظر، به دلیل رنگ سفید خود از همان ارتفاع مشخص بود، و در تصویر مار، نقش چشم آن را بازی می كرد. سوشانت وقتی پرواز كنان از بالای بیابان می گذشت و به این منظره نگاه می كرد، به یاد زحماتی می كشید كه هزاران سال قبل برای یافتن این مخفیگاه تحمل كرده بود. در آن هنگام ضحاك و سپاهیانش تمام ایران را تسخیر كرده بودند و مركز حكومتشان هم شهری گمشده در نزدیك ری قدیم بود. سوشانت و جاویدانان، به همراه پارسیها و اقوام ایرانی متحدشان سالها كوشیده بودند تا به مكان مخفیگاه اصلی پیروان ضحاك پی ببرند. می دانستند كه معبد بزرگ بعل هم در همین مكان قرار دارد، و به همین دلیل هم یافتن آنجا و تخریبش در پیروزی بر پیروان انسانی ضحاك اهمیت بسیاری داشت. آنها در آن زمان نتوانسته بودند این پایگاه مركزی را كشف كنند و به زودی پس از در بند كشیده شدن ضحاك و فرو خوابیدن بحرانی كه هوادارنش آفریده بودند، نیاز به یافتن این پناهگاه هم به دست فراموشی سپرده شده بود.
وقتی ضحاك بار دیگر بیدار شد و به گردآوری لشكریان خود پرداخت، گروهی تصور كردند كه پایگاه نوساخته ی دیگری را برای خودش مهیا كرده است، اما حملات پیاپی به پایگاه های شناسایی شده ی او در تهران و شهرستانهای دیگر، نشان داد كه پایگاهی دیگر، كه در اسناد پیروانش به نام معبد بدان اشاره شده بود، هنوز وجود دارد. گروهی از جاویدانان فكر می كردند كه این معبد مرموز، همان معبد قدیمی بعل است كه برای هزاران سال از یادها رفته بود، و حالا دوباره پس از بازگشت ضحاك مورد استفاده قرار گرفته است. این فرضیه پس از مشاهده ی تصادفی این تپه های نمكی توسط یكی از جاویدانان قویتر شد، و بالاخره یكنفر از انسانهای عضو گروه جاویدانان كه موفق شده بود به میان صفوف پیروان ضحاك نفوذ كند، توانست راز ورود به این معبد را فاش كند. این انسان به زودی توسط افراد ضحاك شناسایی شد و بعد از بلاهای گوناگونی كه بر سرش آوردند، به قتل رسید. اما او انتقام خود را از دشمنانش كشیده بود، و سرنخی كه در مورد معبد به دست جاویدانان داده بود، امكان حمله ی ناگهانی به مركز تجمع افراد ضحاك را فراهم كرده بود.
سوشانت از فراز بیابانها عبور كرد و به آرامی در سایه ی پشت كوه كم ارتفاعی فرود آمد. دوستانش در آنجا منتظرش بودند. تقریبا همه ی جاویدانانی كه در طول این هزاران سال بر زمین زیسته بودند و از خطرات گوناگون جان سالم به در برده بودند در آنجا حضور داشتند. عده ای از آنها برای گرفتن انتقام دوستانی كه به تازگی به دست قاتلان تعلیم دیده ی ضحاك كشته شده بودند، در آنجا گرد آمده بودند. جای گروهی از چهره های آشنا در این میان خالی بود. سوشانت می توانست حدس بزند كه بسیاری از همرزمان قدیمی اش در طی این سالین دراز در اثر تصادف و یا خودكشی از حلقه ی جاویدانان خارج شده بودند. با این وجود، همین افراد باقیمانده هم گروهی مشتمل بر سیصد نفر را تشكیل می دادند.
انسانها هم بودند. دست كم پانصد نفر از آنها به عنوان نیروهای داوطلب برای این حمله ی بزرگ مجهز شده بودند. شاهرخ، هم در میان این سپاه كوچك بود، و مانند بقیه در لباس زرد خاكی اش پشت صخره ای پناه گرفته بود و قبضه ی مسلسل كوتاه و سبكی را كه از اختراعات جاویدانان بود، در مشت می فشرد. یكی از انسانها لگام اسبی سفید و غول پیكر را در دست داشت. سوشانت اصرار داشت كه حمله به معبد را، چنان كه هزاران سال پیش به اشه وهو قول داده بود، سوار بر اسبی سفید آغاز كند. با رسیدن سوشانت، جنبشی در جمع پدیدار شد. تیرداد كه رهبری گروه حمله را بر عهده داشت، به قهرمان منزوی و تكرویی كه از آسمان فرود آمده بود درود فرستاد و پیشانی او را بوسید. آن دو هزاران سال پیش، قبل از اینكه بدنهای جدید متفاوتشان در بینشان فاصله بیندازد، خویشاوندانی نزدیك بودند.
تیرداد یكبار دیگر كل نقشه را مرور كرد. دیده بانان خبر داده بودند كه خود ضحاك در این لحظه در معبد حضور دارد. با توجه به روایات قدیمی ای كه در مورد معبد شیطان پرستان در اسطوره های مردم محلی وجود داشت، این معبد تنها یك راه به جهان بیرون داشت، و آن هم بنا بر اطلاعاتی كه دوست فداكار و شهیدشان داده بود، در پای تپه ی سفید روبرویشان قرار داشت هرچند راه ورود به آن را نمی شناختند. شكل ماموریت كاملا مشخص بود. دو نفر از انسانهای عضو حلقه ی جاویدانان كه در بین پیروان ضحاك نفوذ كرده بودند، می بایست در لباس مبدل به سمت ورودی پیش بروند و سعی كنند وارد شوند. مشكل در اینجا بود كه در سلسله مراتب پیروان ضحاك، این دو نفر
دون پایه محسوب می شدند و قاعدتا قرار نبود از محل این معبد خبردار باشند. به هر صورت قرار بود این دو نفر علائم آشنایی را با ساكنان معبد رد و بدل كنند و آنها را به بهانه ی اینكه حامل خبر مهمی هستند، به گشودن در وادار كنند. بعد مردان مسلح به داخل هجوم می بردند و ادامه ی كار كاملا به ورزیدگی و شجاعت جنگجویان بستگی داشت.
تیرداد بار دیگر نقشه ی حمله را به طور خلاصه برای فرماندهان دیگر تكرار كرد و بعد از آن عملیات شروع شد.
دو نفر در حالی كه لباس سیاه و گشادی به تن داشتند، به سوی تپه ی نمكی پیش رفتند. سایه هایشان در زیر آفتاب صبحگاه بیابان به عروسكهایی با دست و پای دراز شبیه بود. وقتی به جایی كه می بایست ورودی معبد باشد رسیدند، دست به كار شدند و شروع كردند به كنار زدن شن و ماسه از روی زمین. به زودی سنگی بزرگ و صاف آشكار شد كه تصویر ماری را بر آن نقش كرده بودند. به بخشهای مختلف آن دست زدند، اما نتوانستند رمز ورود را پیدا كنند، پس شروع كردند به كوبیدن بر روی آن، و به زودی از این كار خود نتیجه گرفتند.
سنگ صاف با صدایی خفه بر محوری نامرئی لغزید و كنار رفت و پلكانی در زیر آن آشكار شد. سه مرد مسلح سیاهپوش با ته ریش و موی تقریبا تراشیده از آن بیرون آمدند و با تفنگهای خودكارشان آن دو را هدف گرفتند. یكی از آن دو با عجله دستانش را بر روی شانه هایش زد و صدایی هیس مانند از دهانش خارج كرد. این علامت شناسایی هواداران ضحاك بود. او با صدایی لرزان گفت: برادر، ما را پیش دیگران ببر، خبر مهمی داریم.
یكی از نگهبانان با صدای خشن و لهجه ی غلیظی كه به نظر جنوبی می رسید، گفت: چطور اینجا رو پیدا كردی؟
اما فرصتی برای پیگیری سوالش پیدا نكرد. چون گلوله ی تفنگ دوربین داری بر پیشانی اش نشست و او را به نمكهای تپه ی پشتش دوخت. دو نفر دیگر پیش از اینكه به خود بیایند، با حمله ی دو مردی كه خودی می پنداشتند مواجه شدند و خیلی زود از پا در آمدند. یكی از دو مهاجم، ضربه ای كشنده بر پایین گردن حریفش وارد كرد و بعد به سمت محل اختفای افراد گروه جاویدانان اشاره كرد. صدها نفر از مردان و زنان مسلح از پشت كوه به سمت تپه سرازیر شدند، در حالی كه سوشانت سوار بر اسب سپیدش، در حالی كه زرهش در زیر آفتاب می درخشید در پیشاپیش شان می تاخت. مهمترین چیز در این بین این بود كه راه ورودی پس از كشته شدن نگهبانان بسته نشود. به همین دلیل هم دو مهاجم اولیه روی آستانه ی حفره ایستاده بودند و مراقب صخره ی كنار رفته بودند.
هنوز سوشانت به صد قدمی در ورودی نرسیده بود كه صخره بر جای خود حركت كرد و به سرعت بسته شد. یكی از مردان كه در مدخل آن ایستاده بود، خود را به داخل انداخت و دیگری كه بیرون مانده بود، مواد منفجره ای را كه برای چنین شرایطی پیش بینی كرده بودند، بر روی سنگ جاسازی كرد و از آن دور شد.
صدای انفجار مهیبی صحرا را لرزاند و تكه های صخره ی مدخل به هوا پرتاب شد.
سوشانت در همین گیر و دار به در ورودی معبد رسید و از میان گرد و غبار ناشی از انفجار با اسب به داخل حفره ی بزرگی كه در اثر انفجار ایجاد شده بود پرید. با كمی فاصله در پشت سرش، گروه های متشكل جاویدانان پیش می آمدند، و در پشت سر آنها هم انسانهایی كه به دلیل آسیب پذیری بدنشان با تاكتیك نظامی و حالت كمینگرانه حركت می كردند.
مقاومتی كه در پشت در ورودی وجود داشت بسیار شدید بود. مردی كه در ابتدای كار به درون حفره پریده بود، بلافاصله توسط نگهبانانی كه به طریقی از هجوم جاویدانان خبردار شده بودند، به قتل رسیده بود. جاویدانان به محض ورود به پناهگاه، با رگباری از گلوله روبرو شدند. لباسهای سرخ چسبانشان كه نقش ابوالهول آشوری و فروهر بر سینه و بازویش نقش شده بود، زیر این شلیكهای مداوم سوراخ سوراخ شد، اما خودشان صدمه ای ندیدند. جاویدانان به سرعت دست به كار شدند. نوارهای نورانی آبی رنگی كه از چشمانشان به بیرون تراوش می كرد به زودی فضای داخل پناهگاه را پر كرد و مدافعان را یكی یكی از پای درآورد.
جنگجویان در امتداد سالنهای وسیع و خلوتی كه در پشت در ورودی قرار داشت پیش رفتند. سوشانت كه اسبش از چند نقطه گلوله خورده بود، همچنان سواره در پیشاپیش آنها حركت می كرد. اسب وفادار در انتهای سالن اول از پای در آمد و سوشانت كه نعره ی جنگی خوفناكی می كشید، در هوا به پرواز درآمد و حمله كرد.
درهای سالنهای بعدی بسته بود، اما یكی یكیِ آنها با انفجارهایی پیاپی به هوا پرتاب شد و راه را برای مهاجمان گشود. به زودی از دور صدای فریادهای جنگی گروهی دیگر هم به گوش رسید و با پیوستن موجی از مردان مسلح كه از جلو به سوی آنها پیش می آمدند، نبرد مغلوبه شد.
سر و صدای شلیك تفنگها و جرقه هایی كه از برخورد پرتوهای چشمان جاویدانان برمی خاست، خیلی زود جای خود را به چكاچك شمشیرها و سر و صدای نفس نفس زدن افرادی داد كه به جنگ تن به تن با یكدیگر مشغول بودند. هنگامه ای غریب بود و دراین میان سوشانت تنها كسی بود كه اطرافش همیشه خلوت بود. چون دوستان نیازی به پشتیبانی كردن از او نمی دیدند و دشمنان به مدت زیادی در نزدیكی اش سرپا نمی ماندند.
گروه جاویدانان با تلفاتی بسیار اندك، راه خود را به سوی بخشهای درونیتر معبد گشود. گروه های انسانی كه به سركشی راهروهای فرعی و تاسیسات كناری مخفیگاه پرداخته بودند، آزمایشگاهی انباشته از تجهیزات علمی را یافتند كه چندین انسان كه دارای جنینهای مولوك انگل بودند در درونش به بند كشیده شده بودند. انسانها همه در حالت اغما به سر می بردند و بیشترشان را ساكنان مخفیگاه به هنگام عقب نشینی با تیر زده بودند. همچنین دو سیاهچال تاریك و متعفن كشف شد كه تعداد زیادی زن و مرد در آن زندانی بودند. اعضای گروه حمله به سرعت آنها را آزاد كردند و برای خروج از مخفیگاه راهنمایی شان كردند.
افرادی كه سالنهای بزرگ پیاپی را می گشودند و در مسیر اصلی موجود در مخفیگاه پیش می رفتند، خیلی زود در یافتند كه این مسیر بیشتر به فضاهایی با كاركرد رسمی و تشریفاتی اختصاص یافته است. تیرداد كه در كنار شاهرخ و سایر دوستانش می جنگید، به یاد می آورد كه هزاران سال پیش در همین سالنهای بزرگ سنگی، حكمرانان دست نشانده ی ضحاك از دست او فرمان حكومتی می گرفتند و مخالفان برجسته نیز در همینجا آزار و اعدام می شدند. مخفیگاهی كه در آن گام می زدند، همان كاخ افسانه ای ضحاك بود كه سالها برای یافتنش كوشیده بودند. در انتهای یكی از همین سالنها بود كه به معبد بزرگ بعل رسیدند.
معبد، فضایی بسیار بزرگ را به خود اختصاص داده بود. ارتفاع سقفش دست كم هشت متر بود. كف سنگپوش آن با وجود فرسودگی و قدمت، براق و تمیز بود و این یكی از معدود نقاطی از مراكز تجمع هواداران ضحاك بود كه بهداشت درآن رعایت می شد. بر دیوارها مشعلهایی كار گذاشته بودند، و در مركز سالن آتشی به ظاهر گازسوز شعله ور بود. جاویدانان شایعه های قدیمی عهد ساسانی در مورد اینكه در معبد شیطان پرستان آتش مقدس زرتشتی با جسد مردگان ناپاك می شود را به یاد آوردند و بعید ندانستند كه سوخت آتشی كه در پیش رویشان بود، از مواد آلی به دست آمده از اجساد فراهم شده باشد. جاویدانان با نگاهی تیزبین و كنجكاو به در و دیوار خیره شدند. اینجا همان محل خوفناك و منفوری بود كه برای قرنها مراسم خونین قربانی برای بعل در آن انجام می گرفت و مغز شورشیانی كه بر ضد ضحاك قیام كرده بودند در آن از كاسه ی سرشان بیرون آورده می شد و برای تغذیه ی مارهای دوش او مورد استفاده قرار می گرفت. همه ی آنها از دیرباز قصه های زیادی در مورد این محل شنیده بودند.
در مركز سالن، شبكه ای فلزی بود كه پیكری در آن به بند كشیده شده بود. وقتی پیش رفتند، دوستشان ویشتاسپ را دیدند كه بر آن میخكوب شده و نور سبز چشمانش خاموش شده است. همه سكوت كردند، معنای این خاموشی را خوب می دانستند.
همهمه ی نبرد در بخشهای دیگر پناهگاه همچنان به گوش می رسید. اما در معبد سكوتی وهم انگیز حاكم بود. تندیسی آبنوسی از ضحاك در گوشه ای از سالن دیده می شد كه احتمالا همان بت قدیمی بعل بود كه قرنها پیش در ایالات میانرودان، ایلام و آشور برای پرستش مردم گردش داده می شد. این بت هرگز به دست ایرانیان نیفتاد و در آن هنگام كه جنگ بین سامیان جنوبی و اقوام ایرانی بالا گرفته بود، گروهی از سامیان معتقد بودند خدای چوبین شان به آسمانها عروج كرده است. سكوت معبد، با صدای رعدآسای فریاد ناگهانی سوشانت در هم شكست.
سوشانت فریاد زد: ضحاك، به نزدم بیا.
صدایی از نزدیكی شان برخاست كه پاسخ داد: بسیار خوب، دشمن قدیمی من.
همه با حیرت به سوی صدا برگشتند، و بهرام را دیدند كه در حال دریدن لباس سرخ جاویدانان بر تنش است. بهرام، در زیر لباس سرخ رنگش، ردایی سیاه پوشیده بود. وقتی لباسش را بیرون آورد، دستش را به زیر گردنش برد و نقاب ظریف و نازكی را كه بر پوستش چسبیده بود را از روی صورتش كند. در زیر نقاب، چهره ی تیره و چشمان زرد ضحاك آشكار شد. ضحاك نقاب را بر زمین انداخت و شنل سیاهش را كه تا این هنگام در لباس سرخرنگش جمع شده بود باز كرد و مرتب كرد. از شانه هایش دو زایده ی بزرگ و متحرك خارج شدند كه به مار شباهتی داشتند، اما آشكار بود كه بیشتر نوعی ناهنجاری ریختی هستند. با این وجود دهان و دندان داشتند و سری مشخص بر تنه شان سوار شده بود. جاویدانان و انسانهایی كه در معبد بودند، از اوكناره گرفتند و در اطرافش حلقه زدند. ضحاك با همان خنده ی طعنه آمیزش در میانشان ایستاد و گفت: فكر می كردید خیلی زرنگید، نه؟ لابد دور از چشم من خیلی از مامور من كه به اسم هوادارتان در میانتان نفوذ كرده بود و نشانی اینجا را داده بود، تشكر كردید. اینطور نیست؟ آه، صبر كنید، نمایش جالبی را برایتان آماده كرده ام…
ضحاك این را گفت و بشكنی زد.
چراغهایی در دور تا دور محوطه ای كه در آن ایستاده بودند روشن شد. زیر هر چراغ، پیكر جاویدانی دیده می شد كه مانند مجسمه ای از مرمر سفید خشك و بیحركت ایستاده بود. حاضران با سرگشتگی به این بدنهای بیجان نگاه كردند. ناله ی شاهرخ با دیدن جسد بهرام در آن میان برخاست، و دیگران هم هریك دوستی و آشنایی را از آن میان بازشناختند. ضحاك گفت: تصمیم دارم مجموعه ی جسدهای جاویدانان خود را همین امروز تكمیل كنم، به همین دلیل هم همه تان را برای این ضیافت خداحافظی به اینجا دعوت كردم.
دایره ی خالی اطراف ضحاك بزرگتر شد، جاویدانان و آدمهایی كه دورش ایستاده بودند از او فاصله گرفتند. انگار اطلاعشان از اینكه در دامی گام نهاده بودند، او را خطرناكتر ساخته بود.
اما به زودی یك نفر در این دایره گام نهاد. زره طلایی و عضلات پیچیده ی بدن مرمرین او در برابر پیكر سیاهپوش ضحاك برافراشته شد و سوشانت با صدایی كه خرسندی از آن می بارید گفت: پس تصمیم گرفتی قماری كنی و همه چیز را به نبردی رو در رو واگذار كنی؟
ضحاك گفت: قماری در كار نیست. من از تو نیرومندترم. شما چند نفر از مردانم را كشته اید و گروهی اسیر بدبخت را در بیابانی آزاد كرده اید كه بی آب و علف است. به زودی جسد خشكیده ی همه شان را در فاصله ای دور از اینجا پیدا خواهند كرد، و شما نیز به مجموعه ی جاویدانان مومیایی شده در این اتاق خواهید پیوست. آنگاه، من برای بازتولید جمعیت مولوكها بر این سیاره قرنها وقت خواهم داشت. تا چند قرن دیگر، بار دیگر امپراتوری مولوك از این بخش از منظومه ی خورشیدی سر بر خواهد كشید و بار دیگر كیهان را تسخیر خواهد كرد.
سوشانت گفت: شتاب نكن. سرنوشت همه به نتیجه ی نبرد من و تو بستگی دارد. شاید تو نابود شوی.
ضحاك گفت: نابود نخواهم شد. در چند وقت اخیر در كار شناسایی نگرش شما نسبت به جهان بودم، و از ویشتاسپ رفتاری دیدم كه برایم بسیار جالب بود. می دانستید وقتی بهرام را جلوی چشمش قربانی كردم، هیچ ابراز تاسف نكرد، فقط به گفتن اینكه هر چیزی با هرچیز دیگر یكسان است بسنده كرد. این چیزی بودكه من نیاموخته بودم، اما اكنون آموخته ام، و راز نیرومندی شما جاویدانان را می دانم. به همین دلیل هم امروز به سادگی بر تو غلبه خواهم كرد.
سوشانت گفت: تو تنها كسی نبوده ای كه از بهرام و مرگش چیزهایی آموخته ای. او در این مدت شاگرد دیگری هم داشته است. شاید وقتی شمشیرهایمان به هم برخورد كند، بیش از پیش شگفتزده شوی.
ضحاك پاسخی نداد، در مقابل حركتی سریع كرد و شمشیر برهنه اش را از زیر ردای تیره اش بیرون كشید. سوشانت هم دست به قبضه ی طلایی شمشیرش برد و چنین كرد. همهمه ی نبرد در تمام بخشهای مخفیگاه فروخفته بود و سكوت محض بر معبد بعل حاكم بود. جمعیت حاضر در سالن بیشتر میدان دادند و فضا را برای دو هماورد بازتر كردند. شاهرخ كه پیش از این قدرت سوشانت را دیده بود، می دانست اگر ضحاك بتواند او را شكست دهد، هیچ كس دیگری قادر به نجات دادنشان از آنجا نخواهد بود.
نخستین ضربات آشكارا برای ارزیابی حریف رد و بدل شدند. بعد، نبرد شكلی پیچیده تر به خود گرفت و دو جنگجو در فضای بین برق شمشیرهایشان به تكاپو افتادند. سرعت برخورد شمشیرها و ضربات رد و بدل شده به قدری بود كه از هردو تنها شبحی پرجنب و جوش دیده می شد. چشم شاهرخ هم مانند دیگران پس از مدتی به سرعت حركات دو مبارز عادت كرد و تازه متوجه شد كه مشغول دیدن چه صحنه ی زیبایی است.
او پیش از این هم مبارزه ی جاویدانان با یكدیگر را دیده بود، اما مبارزه ی ضحاك و سوشانت چیز دیگری بود. حركات هریك به نرمی یك رقص هماهنگ با دیگری بود، و در عین حال برجستگی عضلات و قدرتی كه در برخورد تیغه ی شمشیرها به هم نهفته بود، هیبت و صلابتی فراوان به این صحنه می بخشید.
سوشانت پس از مدتی مبارزه، به هوا پرید و ضحاك هم خیلی زود از او تقلید كرد. به این ترتیب دو جنگجو درحالی كه در هوا چرخ می خوردند به رد و بدل كردن ضربات پرداختند. به زودی این قضیه باز هم پیچیده تر شد، چون از چشمان و نوك انگشتان هریك اشعه هایی سرخرنگ بیرون زد و در حالی كه مانند صاعقه هایی سركش به در و دیوار برخورد می كرد، به سوی حریف نشانه رفت. بخش مهمی از این اشعه ها به هدف اصابت می كرد، ولی اثری از آسیب بر بدن برق گرفته ی دو مبارز دیده نمی شد.
بالاخره، نبرد به سرانجام رسید. بدون هیچ مقدمه ای، ناگهان هردو حریف بر زمین فرود آمدند، و از حركت ایستادند. مدتی طول كشید تا جمعیت به آنچه كه می دید باور كند. بعد از آن، صدای هلهله و نعره های شادمانه ی مردان بود كه بر می خاست.
سوشانت در حالی كه موهای بلند و سیاه ضحاك را در دست داشت، شمشیرش را در غلاف فرو كرد، و بدن بی سر ضحاك، پس از اینكه مارهای روی دوشش چندبار پیچ و تاب خوردند، در جرقه هایی سرخ غرق شد و بعد با حالتی خشكیده و منجمد بر زمین افتاد. سوشانت سر را بر گردن ضحاك قرار داد. گردن از محل زخم جوش خورد، اما حالت مرده ی جسد همچنان حفظ شد. در چشمان زرد رنگ ضحاك، كه همچنان از شگفتی باز مانده بود، اثر دیگری از درخشندگی دیده نمی شد.
سوشانت در میان سر و صدای دست زدن و اظهار شادی حاضران، به سبكی جسد ضحاك را بلند كرد و آن را به كنار آتشی كه در مركز معبد برافروخته بودند پیش برد، و آن را در آتش انداخت. بدن ضحاك، مثل توده ای قیر، شروع به سوختن كرد. بعد، خودش هم بر زمین افتاد.
سكوت مثل وبا در جمع سرایت كرد و همه را در خود گرفت.
ارشام كه در بین جاویدانان نزدیكترین فاصله را با سوشانت داشت. به سویش پیش رفت و بازویش را گرفت، اما مثل اینكه به چیز داغی دست زده باشد، دستش را پس كشید و با حیرت گفت: تو زخمی شده ای؟
سوشانت با صدایی ضعیف ولی آسوده گفت: آری، زخم برداشته ام.
تیرداد از میان جمع گفت: درمان خواهی شد، ما بهترین پزشكان را داریم.
سوشانت سرش را به علامت نفی تكان داد و گفت: نه، زخمی كه برداشته ام با داروی شما خوب شدنی نیست. این زخم فقط با مردن خوب می شود.
دختری كه فرنگیس نام داشت از میان جاویدانان پرسید: آخه مگه چی شده؟
و پاسخ شنید: همه چیز در حال متقارن شدن است. و این رمز پیروزی است.
سوشانت به زحمت بر پا برخاست و نگاهی سرگشته با اطرافش كرد. صدها نفر از جاویدانان و آدمیان، با یا بدون نور سبز چشمانشان، در اطرافش ایستاده بودند و با محبت به او نگاه می كردند. سوشانت دستانش را به بالای سرش برد و گفت: من سوگندی برای اشه وهو خورده بودم كه اكنون برآورده شد. كاری دیگر در این جهان ندارم، پس به جایی می روم كه آسوده بخوابم.
بعد دستانش را به علامت بدرود تكان داد و در هوا به پرواز درآمد. وقتی مانند شهابی تندرو از فراز سر حاضران می گذشت و از پیچ و خم راهروها و سالنهای زیرزمینی معبد ضحاك به بیرون می شتافت، نگاه صدها جنگجوی پیروز بدرقه ی راهش بود.
پس از رفتن او، تیرداد رو به دیگران كرد و با لحنی رسمی اعلام كرد: دوستان، ما پیروز شده ایم.
ادامه مطلب: بخش سی و ششم: پایان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب