بخش سیام: جاویدان
روی مجسمه ی سنگی شیری بالدار كه در آستانه ی جنگل زیرزمینی نهاده شده بود، نشست و به فكر فرو رفت. مرگ، چیزی بود كه همیشه توجهش را به خود جلب كرده بود. وقتی در دانشكده در مورد ترمودینامیك و مرگ حرارتی جهان كتاب می خواند، نوعی احساس دلتنگی را تجربه می كرد كه به نظرش منحصر به فرد بود. احساسی بود كه فقط به مرگ مربوط می شد. حالا هم احساس دلتنگی مشابهی در دلش جوانه می زد. علتش را نمی فهمید، اما به نظرش می رسید كه این احساس را با هیچكس دیگر نمی توان شریك شد.
صدای قدمهایی را از پشت سرش شنید، برگشت و بهرام را دید كه به سویش می آید. معلوم بود كه نمی خواهد خلوت او را بی جهت به هم زده باشد. چون با سر و صدا گام برمی داشت، جاویدانان در حالت عادی بدون سر و صدا و مثل سایه حركت می كردند.
ناگهان داشتن هم صحبتی برایش دلپذیر جلوه كرد. منتظر ماند تا بهرام به او ملحق شود. بعد صدای عمیق و پرطنین دوستش را شنید كه می گفت: خوب جایی قایم شدی.
گفت: آره. یه خورده دلم گرفته.
بهرام گفت: می خوای حدس بزنم چرا؟
نگاهی انتظار آمیز به او انداخت. بهرام با كمی گرفتگی گفت: امروز دانشكده بودم.
گفت: پس می دونی.
بهرام گفت: آره، حدس زدم خبرش بهت رسیده باشه.
ساكنان جهان زیرزمینی مرتب توسط شبكه های اطلاعاتی گسترده ای از وقایع بیرون آگاه می شدند. اطلاعاتی كه مربوط به ساكنان حلقه ی جاویدانان بود مرتب توسط افرادی ناشناخته جمع آوری می شد و به این شبكه ی رایانه ای خورانده می شد. به این ترتیب همه از آنچه كه در موردشان گفته و شنیده می شد آگاه می شدند. از طریق همین شبكه بود كه شاهرخ در جریان خبر مراسم كفن و دفن خودش قرار گرفته بود.
پذیرفته شدگان در جهان زیرزمینی دو امكان داشتند. می توانستند به زندگی عادی خود بازگردند و نقش دوگانه ی یك آدم عادی را در كنار زندگی زیرزمینی خود بازی كنند، و یا اینكه كاملا به زندگی در قلمرو جاویدانان پناه ببرند و از زندگی عادی خود چشم بپوشند. نوشین كه خانواده ای علاقمند و دل نگرانش را در جهان خارج جا گذاشته بود، به زودی راه اول را انتخاب كرد، اما شاهرخ به دلیل احتمال شناسایی شدنش توسط افراد ضحاك ناچار شد نصیحت جاویدانان را بپذیرد و از زندگی قدیمی اش در تهرانِ معمولی چشم بپوشد.
از بهرام پرسید: مراسم خوب برگزار شد؟
دوستش شانه هایش را بالا انداخت و سكوت كرد. ولی این كنجكاوی شاهرخ را تیزتر كرد: نمی خوای توضیحی در موردش بدی؟
بهرام گفت: چرا، ولی چیز قابل تعریفی نبود. تو كه می دونی چقدر از مرده خوری و مرده پرستی بدم میاد، برای همین هم شركت توی یكی از این مراسم زیاد برام جذاب نیست. ولی اگه نمی رفتم همه بهم مشكوك می شدن. آخه روابط دوستانه ی ما رو همه می دونستن.
گفت: باورشون شده؟
بهرام گفت: طبیعیه كه باورشون بشه. جسد اون مرتیكه ای كه به شكل تو درستش كرده بودیم و به عنوان قربانی حادثه ی رانندگی توی ماشنیت گذاشتیم كاملا قانع كننده بود. البته ماشینت حیف شد، اما فكر نمی كنم دیگه نیازی بهش داشته باشی.
به یاد پیكان قدیمی و محبوبش افتاد و از فكر اینكه جسد یكی از مرداان ضحاك در آن افتاده و همراهش به ته دره ای در جاده ی چالوس افتاده چندشش شد. برای آنكه موضوع را برگرداند گفت: اصلا كسی گریه كرد؟
بهرام خندید: به، نمی دونی چه كارناوالی راه انداخته بودن. دكتر مسلم آبادی یادته؟ همون كه سر كوانتومِ دوره ی لیسانس نتونسته بود سوالاتو جواب بده و زیر آبتو زده بود كه توی دانشكده بهت كلاس ندن، نمی دونی چه گریه ای می كرد.
گفت: شاید وجدانش ناراحت بوده.
بهرام هم گفت: نه بابا، وجدان چیه، این یه رسم قدیمیه و همه هم برای به جا آوردن مكانیكی و بی اراده اش دور هم جمع شده بودن.
بعد احساس كرد شاید این حرف كمی برای دوستش برخورنده بوده باشد. پس گفت: البته تو كه زنده ای و این حرفها موردی نداره.
شاهرخ آهی كشید و گفت: ولی همه همیشه زنده نمی مونن.
بهرام كنارش روی شیر سنگی نشست و دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: می دونم چه احساسی داری.
هر دو مدتی سكوت كردند. سر و صدای پرندگان جنگل كه در زیر نور یكنواخت و خورشیدگونه ی چراغهای نادیدنی سقف در هوا چرخ می زدند، در گوششان پیچید. ناگهان شاهرخ پرسید: جاویدان بودن برای همه خوبه؟
بهرام لبخند تلخی زد و گفت: خوب؟ منظورت از خوب چیه؟
شاهرخ گفت: یعنی شركت در مراسم ختم كسی، وقتی مطمئنی كه كسی برای تو از این مراسمها نمی گیره. یعنی امكان استفاده كردن از زندگی تا بینهایت. این قاعدتا برای همه ی آدمها باید خوب باشه.
بهرام كمی فكر كرد و گفت: ببین، از زاویه دید آدمها خیلی ساده به نظر می رسه. زندگی یك مجموعه لذتهای پشت سر همه، با یك مجموعه از تجربیات و ماجراها، كه همه به دلیل لذتبخش بودنشون خوبن. یك روزی این ماجراها تموم می شن و همه چیز بی معنا میشه. این مرگه و بده، پس زندگی و ماجراهاش خوبن. آدمها اینطور فكر می كنن، مگه نه؟
گفت: من هم این طور فكر می كنم. به نظر تو اینطور نیست؟
بهرام گفت: نه، اینطور نیست. این حرفها مال آدمهاییه كه ابدیت رو تجربه نكردن و نمی دونن دارن از چی حرف می زنن. همیشه بودن و با این وجود دست به كاری زدن خیلی سخته. تو همیشه در فهمیدن این مسئله مشكل داشته ای. نمی دونم. شاید دلیلش اینه كه سن و سالت از من اینهمه كمتره.
شاهرخ به طرفش برگشت و در چشمان زمردگونه اش خیره شد و گفت: آره، هیچ وقت این حرفهای تو را فهمیدم. وقتی میگی عمل كردن برای جاودانها مشكله، مننظورت چیه؟
بهرام گفت: تجربه، وقتی از حد خاصی بیشتر بشه همه چیزو بی معنا می كنه. وقتی تو همیشه زمانی نامحدود برای لذت بردن از زندگی داشته باشی، خوب و بد ارزش خوشونو از دست می دن. جهان تبدیل میشه به یك سری وقایع تكراری و الگوهای معمولی، كه به جز یك لایه ی نازك رویی، در تمام عمقش بی معنیه. این جور زندگی برای همه خوشایند نیست.
شاهرخ با تعجب پرسید: یعنی تو از جاویدان بودنت خوشحال نیستی؟
بهرام گفت: دو سه قرن اولش خوبه. زندگی كردن بین مردمی كه پیر می شن و می میرن، جذب كردن اطلاعات و تجربیاتی كه از همه ی اطرافیانت بیشتره، اینها اولش خوشحال كننده اند. اما این قضیه خیلی زود تموم میشه. خیلی زود همه چیز بی معنا میشه. وقتی بدونی كه تمام جهان یك تكه خاكِ ول شده توی آسمونه كه چند جور جونور و گیاه روش زندگی می كنن، و تموم تلاشها و كارهای قهرمانی چیزی جز یك بازی كوتاه و بیمعنای این جونورها نیست، یك كمی دلسرد میشی.
شاهرخ گفت: اما بالاخره تو هم یك جور جونور هستی.
بهرام با سر تصدیق كرد: آره، به یك معنا آره، گرچه بومی زمین نیستم. اما به هر صورت یك جور جونور هستم. مثل بقیه ی جونورها هم یك روز می میرم. هرچند شاید اون روز خیلی خیلی دیر برسه.
پرسید: پس هركس خیلی بدونه همه چیز براش بی معنی میشه؟
بهرام گفت: همه چیز.
شاهرخ گفت: اما اینكه خیلی وحشتناكه.
بهرام گفت: برای آدمها، آره. براشون وحشتناكه چون بدون معنایی كه از بیرون بهشون داده باشن نمی تونن زنده بمونن، و اگه بیشتر از حد خاصی زندگی كنن می فهمن كه همه ی این معنیها كشكه. تو سن و سالت از من كمتره و شاید بعضی از حرفهام برات بی معنی باشه. ولی حقیقت اینه كه هیچ جا هیچ هدفی در كار نیست. همه چیز كشكه.
گفت: اینكه یك جور پوچ گرایی خیلی افراطیه. اگه اینطور باشه زندگی همه ی جاویدانها باید خیلی سخت بگذره.
گفت: برای بعضیهامون اینطور بوده. گرچه برای همه اینطوری نیست. ما اونقدر نیرومند بودیم كه یاد بگیریم برای خودمون معنا درست كنیم.
گفت: یعنی چه؟
گفت: یعنی اینكه معناها و هدفها رو در نهایت ما می سازیم. همه اش یك بازی بزرگه كه هیچ سر و تهی هم نداره. اما اگه خیلی قوی باشی یاد می گیری كه همین بازی بی معنا رو جدی بگیری. اون وقت معنا در اطراف اعمالت ترشح میشه. دیگه نباید معنا و هدف رو از مردم اطرافت، جامعه ات، یا كتابهات بیرون بكشی. خیلی ساده باید خودت اون رو به طور طبیعی تولید كنی. درست همونطور كه این پرنده ها این كارو می كنن.
شاهرخ گفت: یعنی فكر می كنی این پرنده ها احساس پوچی نمی كنن؟
بهرام گفت: نه، نمی كنن. برای اونا زندگی سرشار از معناست، شكار كردن یك حشره ی چاق و چله، تخم گذاشتن و بچه بزرگ كردن، این ها معانی عمیق زندگی اوناس. مغزشون اونقدر بزرگ نشده كه بتونن به این معناها شك كنن. درك پوچی یك آستانه ای از هوشمندی رو می خواد.
شاهرخ گفت: از حرفت برمیاد كه رد شدن ازش هم همینطور.
بهرام با شور و حرارت سرش را تكان داد، دقیقا، درست گفتی. آدم به قدر خطرناك هوشمنده. اونقدر هوشمند هست كه این پوچی رو بفهمه، اما اونقدر قوی نیست كه قبولش كنه و به بازی بی سر و تهی رو كه جلوش قرار گرفته درست وارد بشه. اینه كه از یكی از دو طرف پشت بوم می افته. یا دلسرد و بی مصرف میشه و یا با تعصب زیاد به اهدافی كه معلومه مزخرفه پناه می بره.
شاهرخ گفت: چرا اینا رو به من میگی؟
بهرام گفت: برای اینكه توی مغزت می خونم كه می خوای بعضی از آدمها هم جاویدان باشن، همه ی آدمها حسرت زندگی همیشگی رو دارن. اما می خوام بهت بگم كه این جور ابدیت برای موجوداتی با هوشمندی آدمها رنج آوره.
شاهرخ گفت: اگه اینطوره، پس ماجرای ضحاك هم بی معناست.
بهرام گفت: از یك دیدگاه بی معناست. اون می خواد ما رو از بین ببره و ما هم دنبال اون هستیم، یك بازی احمقانه ی بی دلیل، كه فقط اونقدر جدیه كه ما جدیش می گیریم.
شاهرخ گفت: پس جدی نیست.
بهرام گفت: چرا، هست، چون كه جدیش می گیریم. چون با تمام وجودمون وارد بازی می شیم و به بهترین شكل ممكن سعی می كنیم ببریم. و اراده می كنیم كه ببریم. و می بریم.
شاهرخ گفت: پارادوكس همینجاس. چرا بازی رو جدی میگیری؟ وقتی می دونی همه اش بازیه؟
بهرام گفت: چون كه دلم می خواد. برای اینكه این تصمیم هویت من رو، و هستی همه ی ما رو معنا می كنه. و برای این كه می دونیم بدون این معنا هستیمون ناقصه.
شاهرخ گفت: پس ضحاك هم باید اینو بدونه، چون اون هم جاویدانه.
بهرام گفت: نه، اون اینو نمی فهمه. اون یك مولوكه.
شاهرخ پرسید: تو خودت یك مولوك رو دیدی؟ اونا چه شكلی بودن؟
شاهرخ گفت: با معیارهای زمینی مهیب بودن. حدود سه متر قد داشتن و زرهی استخوانی به رنگ سرخ روی تنشون بود. بالدار بودن و دست و پاهایی شبیه آدمها داشتن. ولی روی هم رفته بیشتر به حشرات شبیه بودن تا آدمها.
شاهرخ گفت: ضحاك باید هوشمندتر از ما باشه. هرچی باشه اون یك نفره و ما یك گروه، و به نظر میاد خطر بزرگی برای همه ی شما محسوب بشه.
بهرام گفت: یك مولوك كه از ما هوشمندتر باشه؟ داری جوك میگی؟ مولوكها فقط یك كار رو خوب انجام می دادن و اون هم جنگیدن بود. ضحاك هم استثنا نیست. تنها كار واقعا هوشمندانه ای كه انجام داد این بود كه به شكلی موفق شد به شهر نفوذ كنه و وارد یكی از سیستمهای پژوهشی تولید بافتهای مصنوعی ما بشه. در واقع ساخته شدن بدنش به اون شكل، حاصل یك اشتباه و خطای محاسباتی بوده. به همین دلیل هم شكل بدنش با یك آدم معمول فرق داره. روی شونه هاش دوتا مار هست و یك دم كوتاه هم داره كه معمولا زیر ردای بلندش قایمش میكنه. توانایی های اضافی اش هم مربوط به همین خطاها میشه. اون در واقع محصول تكنولوژی پیشرفته ایه كه در اون زمان مراحل آزمایشی اش رو می گذروند. فقط بدن یك نفر دیگه از ما توسط این روش طرح ریزی شد. بعدش هم همونطور كه
می دونی، فن آوری تولید این نوع از بدنها متوقف شد. برای همین هم ما فقط یك نفر رو داریم كه می تونه با تواناییهای ضحاك مقابله كنه.
شاهرخ پرسید: سوشانت؟
بهرام گفت: آره، خودشه. البته اون هم یك مشكل اساسی داشت. مشكلی كه ضحاك هم داره.
شاهرخ گفت: كدوم مشكل؟
بهرام گفت: همون كه اول كار پرسیدی، اون هم مثل ضحاك نتونست به مفهوم بازی بودن همه چیز پی ببره. ضحاك همونطور كه گفتم زیاد هوشمند نیست. البته نسبت به آدمها خیلی باهوشه اما در برابر ما جاویدانها تا حدودی كودنه. برای همین هم بازی ای رو كه شروع كرده بیش از حد جدی می گیره. اون واقعا فكر می كنه وظیفه داره نژاد ما رو نابود كنه. اون می دونه كه آخرین باقیمونده ی نژادشه و تصمیم داره انتقام قتل عام مردمش رو از ما بگیره.
شاهرخ پرسید: این به نظرت طبیعی نیست؟
بهرام گفت: چرا، طبیعیه، این در واقع یك بازیه كه هركس حق داره واردش بشه. اما اشكال ضحاك اینه كه نمی فهمه كل داستان یك بازیه. اون همه چیز رو خیلی جدی گرفته. اون واقعا ما رو بد و خودش رو خوب می دونه و ارزش جنگ بین ما و خودش رو تا حد یك جنگ صلیبی مسخره پایین آورده. زیبایی بازیهایی به این بزرگی، چیزیه كه مغز یك مولوك قادر به دركش نیست. اون هیچوقت ارزش اینكه ما خودمون معناها رو بسازیم رو نمی فهمه.
پرسید: گفتی این نقطه ضعف سوشانت هم هست. منظورت چی بود؟
بهرام گفت: آره، اون هم مشكل بزرگی داره. اون یكی از بهترین جنگجویان ارتش ماست. قهرمان جنگ و یكی از رهبران انقلاب ما در برابر مولوكها بود و آخرش هم به دست مولوكهایی كه همراه ضحاك به زمین اومده بودن به شدت آسیب دید. امیدی زیادی به زنده موندش نمی رفت. ما طرح سیستم تولید بدن پرنده و بسیار نیرومندی رو برای بازسازی بدنش آماده كردیم. فقط بخشهایی از شبكه ی عصبی سوشانت بعد از اینكه توسط مولوكها اسیر و شكنجه شد، باقی مونده بود. ما موفق شدیم اون رو نجات بدیم و بدنی تازه و قویتر از مال خودمون رو بهش بدیم. اما در دو مورد شكست خوردیم.
شاهرخ گفت: بذار حدس بزنم. یكیش لابد این بوده كه خود ضحاك وارد سیستم شد و بدن خودش رو هم جاویدان كرد.
بهرام گفت: آفرین، درسته. هرچند ضحاك قبل از تكمیل سیستم دست به كار شد و همونطور كه گفتم ناهنجاریهای ریختی ای رو به جون خرید، اما بالاخره خیلی قوی و خطرناكتر از پیش شده بود. شكست دوم، مربوط به این می شد كه سیستم خیلی خوب كار نكرد. یعنی سوشانت هم با تمام قابلیتهای عصبی اش بازسازی نشد. سیستم تولید بدنها در اصل دستگاهی بود كه كدهای اطلاعاتی مربوط به مغز ما رو به سیستم كنترلی یك بدن نیمه مصنوعی و نیمه طبیعی منتقل می كرد. بخش مهمی از اطلاعات سوشانت در جریان انتقال از بین رفت. در نتیجه اون هم با توانایی مغزی كاهش یافته ای از توی دستگاه بیرون اومد. به همین دلیل هم مثل سابق نتونست در بین ما پذیرفته بشه. اون همیشه یك موجود منزوی بود، اما بعد از بازتولیدش، كاملا از حلقه ی جاویدانان برید و گوشه گیر شد. تنها هدفش در زندگی نابود كردن ضحاك بود، و برای همین هم در سفینه ی مادر ما در زیر دریاچه ی هامون زندگی می كرد. وقتی ضحاك به بند كشیده شد، همونجا خودش رو منجمد كرد و منتظر موند تا دوباره با ظهور ضحاك بیدار بشه. اگر پیش ما می موند شاید می شد نقصش رو برطرف كرد.
شاهرخ پرسید: نتیجه ی این نقص چیه؟
بهرام در حالی كه به درختان سرسبز پیش رویش خیره شده بود گفت: اون هم مثل ضحاك بازی رو خیلی جدی گرفته.
ادامه مطلب: بخش سی و یكم: ماموریت
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب