بخش شانزدهم: سیف الدوله
محمد زمانی كه از بغداد میگریخت، همچنان در لباس و هیات دانشمندان بلندپایه قرار داشت و با هویتِ حكیم محمد فارابی بود كه خود را معرفی میكرد. اما وقتی به یكی از دهات اطراف بغداد رسید و برای گرفتن علیق برای اسبانش توقف كرد، دریافت كه دامنهی كشمكش در بغداد تا دوردستها نیز كشیده شده است، و آوازهی نقشی كه او در ارتباط با حلاج ایفا كرده و مخالفتش با حنبلیان تا دوردستها كشیده شده است. این را هنگامی فهمید كه در دهی توقف كرد و برای اسبش علیق خواست. روستاییای كه قرار بود كاه و یونجه جلوی اسبش بریزد، دریافت كه از بغداد آمده است. پس از اوضاع آنجا پرسش كرد، و محمد وقتی جریان درگیریها و زد و خوردها را تعریف كرد، دید كه مرد روستایی شروع كرد به بد و بیراه گفتن به پیروان حلاجِ بیدین و پیروانِ محمد فارابی رافضی كه قصدِ كشتن خلیفه و نابود كردن دستگاه خلافت را داشتند.
محمد وقتی دید نامش در كنار حلاج آورده شده و او را نیز به همراه وی عاملِ اغتشاش و دشمن خلیفه میدانند، به اندیشه فرو رفت. آن روستا را ترك كرد، بی آن كه چیزی از هویت خود به مرد روستایی بگوید، و در شهرهای دیگرِ سر راهش هوشیارانهتردر مورد نظر مردم عامی تجسس كرد و دریافت كه شیوخ حنبلی اكنون حدود یك سالی است كه بر ضد او سایر رهبران جبههی حكیمان و صوفیان به تبلیغ مشغولاند و تودهی مردم را بر ضد ایشان شوراندهاند. محمد با درك این نكته، با احتیاط بیشتری پیش رفت و مسیر خود را به سمت جنوب غربی تغییر داد و به جانب مصر پیش رفت.
وقتی به بندرگاه قلزم رسید، پولی كه به همراه داشت تقریبا تمام شده بود. پس گذشته از ظاهرِ خنیاگران، به راستی به نوزاندهای دورهگرد تبدیل شد و با پولی كه از این راه به دست میآورد به سفر خود ادامه داد. شگفتی او از حد بیرون بود، وقتی دریافت مردم او را در مقام نوازنده به سادگی و با مهربانی میپذیرند، اما به محمدِ فارابی حكیم دشنام میدهند و او را یكی از دلایل ناآرامی در پایتخت میدانند.
محمد در همین كسوت به مصر رفت و برای مدتی در شهرها و روستاهای شمال مصر سرگردان شد. مصر در این مقطع زمانی حكومتی دست نشاندهی بغداد داشت، اما امیران اخشیدی كه بر آن دیار حاكم بودند به تدریج خودمختارانه عمل میكردند. هرچند در ظاهر ادعای فرمانبری از خلیفه را داشتند و مشروعیت خویش را از وی دریافت میكردند. محمد بی آن كه در پی نزدیكی به مراكز قدرت باشد، برای مدتی طولانی در شهرها و روستاها گردش كرد و با نواختن موسیقی و خواندن آوازهای حماسی و داستانهای منظومِ عاشقانه، گذران عمر میكرد. مردم این منطقه بر خلاف انتظارش، به خوبی با داستانهای كهن و اساطیر ایرانی آشنا بودند و جمعیت بزرگِ مهاجرانی كه از ایران به آنجا رفته بودند، باعث شده بود حتی در بسیاری از جاها آوازهایی كه به زبان سغدی و خوارزمی میخواند هم مشتری داشته باشد. به ویژه كه خاندان حاكم بر مصر، اخشیدیان بودند كه در اصل از خاندان بزرگان خوارزم برخاسته بودند و تا یك نسل قبل ساكن فرغانه بودند. از این رو همچنان به سنن كهن سرزمین زادگاه خویش پایبند بودند، چنان كه در دربار مصر زبان خوارزمی میان سرداران و اشراف ردهی اول رواج داشت.
محمد در مصر بود كه خبرهایی تكان دهنده از اقلیم عراق به آنجا رسید. خبرها حاكی از آن بود كه سپاهی بزرگ از دیلمیان از شمال ایران به حركت در آمده است و با اقوام دیگرِ ایرانی تقویت شده و در حملهای خرد كننده، بغداد را گشوده است. بسیاری از مردم مصر این جنبش را با حملهی ابومسلم خراسانی مقایسه میكردند و سه برادری را كه رهبری آن را بر عهده داشتند را دشمن دستگاه خلافت میدانستند.
محمد خود در آن زمان كه در ری ساكن بود، از دور با این سه برادر تماس یافته بود. آنان را معمولا به نام آل بویه میشناختند. هر سه پهلوان و دلاور بودند و از نظر مذهبی شیعه بودند و به همین دلیل هم عباسیان را غاصب میدانستند. در ضمن مدعی احیای سلطنت باستانی ایران بودند و خود را شاهنشاه مینامیدند و تاجی شبیه ساسانیان بر سر میگذاشتند و وزیرانی دانشمند را بر كار میگماردند كه برخی از آنها را محمد از نزدیك میشناخت.
در همان روزهایی كه محمد در مصر از شهری به شهر دیگر سفر میكرد، احمد بن بویه كه رهبر نیروهای بویه در غرب ایران را به دست داشت، با امیران محلی عراق دست به یكی كرد و با حركتی ناگهانی به بغداد وارد شد. اما با سیاستمداری چشمگیری دستگاه خلافت را همچون نیرویی دست نشانده حفظ كرد. چرا كه در شرق ایران هنوز با رقابت دودمان نیرومند سامانی روبرو بود، كه از نظر دینی حنفی و از دید سیاسی مربوط با خلیفه بودند. احمد بویه خلیفه را در برابر سفیر سامانی با خفت و خواری از كار بركنار كرد و به یك سرباز عادی دیلمی دستور داد تا دستار را از سر خلیفه بردارد و آنرا دور گردنش بیندازد و در همان وضع با پای پیاده او را در خیابانهای بغداد بگرداند و از كاخ خلافت بیرون كند. بعد هم پسر او را بر تخت خلافت نشاند كه سخت مرعوب وی شده بود و جز با اجازهی او آب نمیخورد.
این خبرها، محمد را ترغیب كرد كه به بغداد بازگردد. چون حالا چنین به نظر میرسید كه نیروی حنبلیان در هم شكسته باشد و قوای نوظهور و نامنتظرهی دیلمی كفهی تعادل را به سوی دیگری تغییر داده باشند. آل بویه در میان نیروهای حاكم بر بغداد، با فقیهان حنبلی و هواداران دستگاه خلافت دشمنی داشتند و اینان را سركوب میكردند. با صوفیان كاری نداشتند و نه هوادارشان بودند و نه مخالفتی با ایشان نشان میدادند. اما در مقابل آشكارا از طبقهی حكیمان پشتیبانی میكردند و اعتبار ایشان را بسیار در چشم مردم افزایش داده بودند.
محمد با این فكر كه به بغداد باز گردد، راه شمال را در پیش گرفت و از قلمرو مصر خارج شد. مسافرانی كه از مصر به سوی عراق میرفتند، میبایست برای رسیدن به قلمرو عراق، نخست به جنوب سوریه وارد شوند و از شهرهای فلسطین بگذرند و آنگاه در جادهی منتهی به بغداد پیش بروند. محمد در زمانی كه این مسیر را طی میكرد و قصدِ بازگشت به بغداد را داشت، خبرهایی شنید كه بر مبنای آن تصمیم گرفت راه خود را تغییر دهد و به سوی مقصدی تازه حركت كند.
ماجرا از این قرار بود كه محمد پس از سفری طولانی، به شهر غزه وارد شد و در كاروانسرایی رحل اقامت افكند و تصمیم گرفت دو روزی را در آن شهر بماند تا رنج سفر را از تن بیرون كند. در چند ماه گذشته، محمد به زیستن در كاروانسراها و سرگردانی در شهرها عادت كرده بود و از این رو یاد گرفته بود كه نیروی خود را بیهوده تلف نكند و پس از هر سفرِ طولانی، چند روزی را به استراحت و گردش در شهرهای سر راهش بگذراند.
محمد دو روز را در شهر غزه گذراند و اوقاتی خوش را صرف گردش در شهر و بازدید از معابد كهن آن كرد. همچنین به دیرهای مسیحیان سر زد و متونی را كه به زبان یونانی در كتابخانههایشان داشتند ازنظر گذراند. آوازهاش به عنوان خواننده و مطربی چیره دست چندان در اطراف پیچیده بود كه وقتی به غزه وارد شد، امیر شهر از او دعوت كرد تا در مجلسی كه ترتیب داده بود موسیقی بنوازد.
حاجبی كه دعوتِ امیر غزه را برای محمد به كاروانسرا آورده بود، مردی میانسال و سرد و گرم چشیده بود و با نخستین نگاه از محمد خوشش آمد. محمد در مدتی كه در قالب خنیاگر سفر میكرد، نام و نشان خود را نیز تغییر داده بود و همه او را با نام محمد نیشابوری میشناختند كه پیشهاش مطربی است و كاری جز این هم نداشته و ندارد. حاجب، با این پیش فرض به كاروانسرا رفت و محمد را یافت و دعوت را به او ابلاغ كرد، آنگاه از اوضاع خراسان و نیشابور پرسید و معلوم شد كه خود از اهالی نیشابور است و در آنجا خانوادهی پدریاش زندگی میكنند. محمد تا جایی كه خبر داشت، برایش تعریف كرد و تصریح كرد كه اكنون حدود بیست سال است كه از این شهر خارج شده و از موقعیت كنونیاش خبری ندارد. حاجب كه در محمد به چشم همشهری مینگریست، به محمد خبر داد كه امیر غزه از خویشاوندان سیف الدولهی حمدانی است.
سیف الدوله را محمد دورادور میشناخت، و به ویژه در زمانی كه در بغداد سكونت داشت، برادرش ناصرالدولهی حمدانی را بارها دیده بود كه به دربار خلیفه رفت و آمد میكرد. ناصرالدوله مردی طمعكار و تندخو بود كه اطرافیانش از او میترسیدند و خلیفه نیز به دلیل پیمان شكنی و مال دوستیاش از او دل خوشی نداشت. ناصرالدوله برای مدتی كوتاه وزارت خلیفه را نیز بر عهده داشت. اما در نهایت چون از مدیریت و خرد بهرهای نداشت، باعث آشوب و فقر و نارضایتی مردم شد. به طوری كه در نهایت ناگزیر شد مسند وزارت را بگذارد و بگریزد و بر خلیفه یاغی شود. شایعههایی بر سر زبانها بود كه میگفتند در آخر عمر پسرانش بر او خروج كردهاند و او را در زندانی به بند كشیدهاند و در همانجا به خواری مرده است.
این سیفالدوله برادر كوچكتر او بود و به خاطر دلیری و جنگاوریاش شهرتی نیك داشت. میگفتند خلیفه برای این كه شرِ حمدانیان را از سر خود دفع كند، به او اجازه داده است تا بر شام حكومت كند، به شرط آن كه هر سال به قلمرو روم حمله كند. سیف الدوله نیز چنین كرده بود.
حاجب، به محمد خبر داد كه امیر غزه را سیف الدوله منسوب كرده است. این امیر، از طرفی برادرزادهی او هم محسوب میشد و بنابراین به چشم بزرگی وی را مینگریست. حاجب گفت كه شاعری در دربار سیف الدوله زندگی میكند به نام متنبی، كه شعرهایی پرشور و زیبا در شرح دلاوریهای وی سروده است. از این رو به محمد اندرز داد كه یكی از این اشعار را بیابد و برای امیر غزه بخواند، تا او را شادمان سازد و صلهای شایسته دریافت دارد.
محمد پس از برخورد با حاجب، در كوچه و بازار غزه گردشی كرد و به میان دیوانیان نیز سركی كشید تا شاید شعری از متنبی را به دست آورد. در كمال تعجب دید كه مردم شهر متنبی را به شاعری میشناسند و هر یك شعری از او را در حافظه دارند. محمد در چند ساعتی كه در شهر گردش كرد، چهار پنج قطعهی زیبا از این شاعر را یافت و یادداشت كرد. آنگاه زمانی را به پیاده كردن موسیقی بر روی آن گذراند و در نهایت سرودی برساخت كه بر اساس شعری از متنبی استوار شده بود. شعر به راستی آبدار و فاخر بود و ماجرای نبرد سیف الدوله با رومیان را در مرزهای شمالی سوریه روایت میكرد. این نبرد را غزوهالقنا مینامیدند و گویا در جریان آن تمام یاران سیف الدوله جز شش تن كشته شده بودند و متنبی نیز یكی از این شش نفر بود.
محمد با سرودی كه با ضربی حماسی تنظیم شده بود، پا به دربار امیر غزه نهاد و آن شب را چندان زیبا نواخت و خواند كه همهی حاضران را از خود بیخود كرد. امیر غزه كه از سرود او به شوق آمده بود، ازجایگاه خود فرود آمد و محمد را در آغوش كشید و او را بوسید و با اصرار و الحاح بسیار درخواست كرد كه یك راست از آنجا به حلب و به دربار پسرعمویش سیف الدوله برود و در دربار او مقیم شود. محمد گفت كه قصد دارد به بغداد برود، و این كه با محیط شام آشنایی ندارد. اما امیر غزه دست بردار نبود و به قدری از سیفالدوله و دلاوری و سخاوتش تعریف كرد، كه به راستی محمد را به سفر به آنجا ترغیب كرد. مجلسیان حاضر نیز هریك از دری وارد شدند و از آب و هوا و مردم حلب تعریفهای بسیار كردند. به ویژه یكی از آنها، دربارهی توجه سیف الدوله به دانشمندان بسیار حرف زد و گفت كه در دربار حلب حلقهی برگزیدهای از دانشمندان كه از بغداد و حران آمدهاند، زندگی میكنند.
امیر غزه به عنوان پاداش سرودی كه محمد خوانده بود، اسبی گرانبها و هزار دینار زر به او هدیه كرد، و او را قسم داد كه به حلب برود. محمد هم چنین كرد، و در حالی از كاخ امیر غزه خارج شد كه در میان رفتن به بغداد یا ماجراجویی در حلب دودل مانده بود.
فردای آن روز را، محمد به گردش در شهر و پرس و جو دربارهی سیف الدوله و حلب پرداخت. قرار بود در این روز با كاروانی به سوی بغداد حركت كند، اما ترجیح داد اطلاعاتی بیشتر به دست آورد و آنگاه مسیر خود را برگزیند. در جریان این پرس و جوها دریافت كه مردم شام از تعصبهای اهل عراق دور هستند و بیشترشان هم مذهب حنفی دارند. قاضیان و فقیهان شهرها نیز بیشتر حنفی بودند و جز وزیر و قاضیالقضات سیف الدوله كه مردی ستمگر بود و اموال مردم را به نفع اربابش مصادره میكرد، بقیه گویا مردمی عادل و دادگر بودند. محمد با شنیدن این اخبار، و دانستنِ این كه این امیر حمدانی به راستی مردی سخاوتمند و روادار است، بر اسبی كه تازه صاحب شده بود نشست و به سوی حلب به راه افتاد. در حالی كه سفارشنامهی محكم و پر آب و تابی را به خط امیر غزه در جیب داشت.
محمد پس از رسیدن به حلب، یك روزی را در مورد چگونگی ورودش به مجلس سیف الدوله اندیشید. شنیده بود كه سیف الدوله مردی تند و تیز و در عین حال ادیب و جوانمرد است. از بخششهایی كه به شاعران و هنرمندان و دانشمندان كرده بود، چیزهایی اغراق آمیز بر سر زبانها بود، و همچنین از نبردها و شاهكارهایش در میدان جنگ نیز بسیار میگفتند. با این وجود، میگفتند نسبت به اطرافیانش تندخو است و ملازمانش باید به اختیار او رفتار كنند و چاپلوسیاش را كنند، و این چیزی نبود كه در مرام محمد باشد.
محمد نخست اطلاعاتی كافی دربارهی خلق و خوی امیر به دستآورد و آنگاه به كاخ سیف الدوله رفت و سراغ حاجب بزرگ قصر را گرفت. او را به نزد مردی زنگی راهنمایی كردند كه عمری را در این كار به سر آورده بود و به چم و خم كار و احوال اربابش به خوبی آگاهی داشت. محمد ساعتی را با او مشورت كرد و از صلهی امیر غزه رشوهای كلان به او داد و عریضه را به دستش سپرد و مقدمهای چید تا به آن شكلی كه میخواست، رفتار كند.
باقی آن روز را محمد به استراحت و گردش در شهر پرداخت. بعد، شامگاهان به سوی كاخ سیف الدوله حركت كرد. حالا دیگر لباس فاخر دانشمندان را بر تن داشت و بر اسبِ امیر غزه سوار بود و به یكی از اشراف و بزرگان شباهت یافته بود و اثری از آن خنیاگر دورهگرد در ظاهرش دیده نمیشد.
آن شب، سیف الدوله طبق معمول با ملازمانش به عیش و نوش نشسته بود و مجلسی مجلل و باشكوه در قصرش برپا بود. محمد در قصر سراغ حاجب را گرفت و او را یافت. حاجب احترامی زیاد به او گذاشت و او را در سرایی جای داد تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی مجلسیان چند دور پیاله در نوردیدند و سرها گرم و زبانها باز شد، حاجب به نزد سیف الدوله رفت و درخواست كرد تا به حكیمی نامدار و افسانهای كه به دربار او آمده بود، اذن ورود دهد.
سیف الدوله كه از ورود این مهمان ناخوانده ان هم به مجلس عیش و نوش خصوصیاش تعجب كرده بود، اجازه داد تا حاجب ورود او را اعلام كند. پس حاجب دستهایش را بر هم كوفت و با صدای بلند گفت:” سروران و ملازمان سلطان سیف الدوله، این افتخار را دارم كه به اطلاعتان برسانم حكیم الحكما محمد بن طرخان فارابی، دانشمندترین مردِ جهان هم اكنون به مجلس وارد خواهد شد.”
اهل مجلس از شنیدن تعریفی چنین مدحآمیز از یك غریبه جا خوردند و چشم گرداندند تا ببینند این غریبه كیست كه این قدر در دانش و حكمت بلندآوازه است. به ویژه كه در آن مجلس دانشمندان و حكیمان هم كم نبودند و مدعیان صفتهایی كه حاجب برخواند نیز بودند.
محمد پس از این اعلام، از در تالار وارد شد و با آرامش و خونسردی در ابتدای مجلس ایستاد. اهل مجلس كه عیبجویانه به او مینگریستند، پیرمردی هفتادساله را در برابر خود یافتند كه لباس دانشمندان را بر تن داشت و كیسهای را بر دوش افكنده بود.
امیر سیف الدوله با دیدن او، بر جایش نیم خیز شد و گفت:”به مجلس ما خوش آمدی، محمد فارابی، آیا چندان كه حاجب گفت در دانش و حكمت بلند آوازه هستی یا سبیلش را چرب كرده بودی كه چنین بگوید؟”
اهل مجلس با شنیدن این حرف خندیدند. اما یكی از ایشان گفت:” امیر، من او را میشناسم، به راستی دانشمندی بزرگ است، در جامع بغداد تدریس میكرد و من دیرزمانی شاگردش بودم.”
محمد به سوی كسی كه این حرف را زده بود سر گرداند و چهرهای آشنا را دید. هرچند از زمانی كه در جامع بغداد درس میگفت پانزده سالی گذشته بود و درست به یاد نداشت این مرد كی شاگردش بوده است. محمد لبخندی زد و گفت:” آری، امیر، توصیفی كه كرد درست بود.”
سیف الدوله از این كه محمد با این جسارت سخن گفته بود تعجب كرد و گفت:” اگر به راستی تو دانشمندترین مردم روزگار هستی، چرا در پایین مجلس ایستادهای، چرا نمینشینی؟”
محمد گفت:” كجا بنشینم؟ در جایی كه شایستهی آن هستم، یا جایی كه شما تعیین میكنید؟”
سیف الدوله گفت:” در جایی كه شایستهاش هستی بنشین.”
محمد با شنیدن این حرف با وقار به راه افتاد و پیش رفت. با هر قدمی كه به سمت كرسی و تخت سیف الدوله پیشتر میرفت، چشمهای بیشتری او را دنبال میكرد. چون مرسوم بود تازه واردان در پایین مجلس امیران بنشینند، و صدر مجلس به خویشاوندان نزدیك و ملازمان خاص و دوستان نزدیك امیر اختصاص داشت. محمد همچنان پیش رفت تا به جایی رسید كه شماری زیاد از نزدیكان امیر تنگاتنگ هم بر زمین نشسته بودند و نیم مست او را مینگریستند. پس بر سر و شانهی آنها گام نهاد و همچنان پیش رفت تا رویاروی امیر سیف الدوله ایستاد. بعد هم با آرامش در كنارش بر تخت نشست!
سیف الدوله كه انتظار این حركت را نداشت، به همراه دیگران برای دقایقی مكث كرد و ناباورانه محمد را نگریست كه به آسودگی در كنارش بر تخت تكیه زده بود و گیلاسی را از سبد میوهی روبرویش برداشته بود و داشت میخورد.
سیف الدوله با عصبانیت غرید:” ای غریبه، این جایگاهی است كه تو شایستهاش هستی؟”
محمد به اطراف نگاهی انداخت و گفت:” آری، جایی برتر از این كرسی در این مجلس نیافتم.”
سیف الدوله گفت:” خوب، دلیلی داری كه چرا شایستهی این مقام بلند هستی؟”
محمد گفت:” آری، از یك دانشمند چه انتظاری داری؟”
سیف الدوله گفت:”انتظار دارم بر حكمت مسلط باشد. اما اینجا مجلسی شایسته برای سنجیدن حكمت تو نیست كه برای آن كار باید این مردان هشیارتر باشند و پرسشهایی دشوار را پیشاپیش آماده كنند.”
محمد گفت:” خوب، پس میزان دانش مرا چگونه میتوانید سنجید؟ در این مجلس چه دارید كه بتواند محكی برای من باشد؟”
حاجب كه در این هنگام پشت سرِ امیر ایستاده بود، خم شد و چیزی را در گوش او گفت. سیفالدین گفت:” آهان، این فكر خوبی است. یك دانشمند باید زبانهای بسیاری را بداند. تو چند زبان میدانی؟”
محمد گفت:” تمام زبانهایی كه شما بشناسید را میدانم.”
سیف الدوله گفت:”راستی؟ تو را این گونه میآزماییم. آهای مجلسیان،چه زبانهایی را میدانید؟ به آن زبانها از این مرد چیزی بپرسید تا مدعایش به محك نقد سنجیده شود.”
به این ترتیب تا دیر زمانی یكایك مجلسیان برخاستند و به زبانهای مادریشان یا زبانهایی كه بلد بودند از محمد چیزهایی پرسیدند. همان طور كه محمد حساب كرده بود، تمام زبانهایی را كه مردان در آن مجلس میشناختند به خوبی میدانست. به این ترتیب در دقایق بعدی، محمد پیاپی به زبانهای یونانی، عربی، هندی، سغدی، فارسی دری، پهلوی آذری، فارسی خاص كویرنشینان، خوارزمی، و حتی اندكی چینی سخن گفت. سیف الدوله كه از مهارت او بر زبانهای گوناگون یكه خورده بود، دستور داد تا یكی از اسیران رومی كه در كاخش خدمت میكرد بیاورند، و وقتی محمد با او به لاتین هم سخن گفت، همه كف زدند و تشویقش كردند.
سیف الدوله گفت:” ای مرد، از عهدهی این آزمون برآمدی و بعید هم نیست كه در حكمت چنان كه گفتی سرآمد باشی. اما باز باید برای تكیه زدن بر تخت من دلیلی محكمتر داشته باشی. چه چیز ارج تو را چندان بالا برده است كه در جایگاه من شریك شوی؟”
محمد گفت:” ای امیر، مرا امیر غزه كه خویشاوند توست ترغیب كرد تا به اینجا بیایم. در آن زمانی كه در مجلس او بودم، شكل و هیاتی دیگرگون داشتم و مرا خنیاگری میشناختند….”
سیف الدوله به خنده افتاد و گفت:” چی؟ دانشمندی كه همهی زبانها را میداند در مجلس امیر غزه خنیاگری میكرده است؟”
محمد با آرامش تصحیح كرد:” آری، اما تنها برای یك شب، چون این كار سرگرمی من است نه شغلم.”
سیف الدوله گفت:” یعنی اكنون میتوانی برای ما آواز بخوانی و ساز بنوازی؟”
محمد گفت:” البته، میتوانم.”
سیف الدوله گفت:” خوب، پس، بخوان و بنواز ببینیم در این مورد چند مرده حلاج هستی؟”
محمد از درون كیسهای كه بر دوش داشت، چند تكه چوب بیرون آورد و شروع كرد به سرهم كردن آن. سیف الدوله و مجلسیان با حیرت حركاتش را نگاه كردند. امیر گفت:” ای حكیم، این چوبها چیست؟ گویی تنبور و تار نداری و داری سازی را اختراع میكنی؟”
محمد گفت:” پیش از این چنین كردهام. این سازی است كه خود ابداع كردهام . امشب میخواهم برای نخستین بار در مجلس شما آن را بنوازم.”
یكی از مجلسیان پرسید:” این چه سازی است؟ به عود شبیه است.”
محمد گفت:” آری، اما عود نیست. آن را قانون نامیدهام.”
یكی دیگر از مجلسیان پرسید:” چرا قانون؟”
محمد گفت:” چون بر طبق گفتهی فیثاغورث، طبیعت و گردش افلاك موسیقیای گیهانی پدید میآورد كه در كل طبیعت جاری است و گوشهای عادی توان شنیدن آن را ندارند. اگر كسی بتواند آن را بشنود، و توانایی بازنواختن آن را نیز داشته باشد، بر قانون طبیعت چیره شده است. این كاری است كه با این ساز خواهم كرد.”
سیف الدوله گفت:” من كه باور نمیكنم با موسیقی بتوان طبیعتی را دگرگون ساخت.”
محمد دذر حالی كه سیمهای سازش را محكم میكرد و به زخمههایش به دقت گوش میداد و آن را كوك میكرد، گفت:” طبیعت بشری را، چرا میتوان.”
بعد هم بی مقدمه شروع كرد به نواختن قانون. صدایی كه از ساز بیرون میآمد به قدری آسمانی و زیبا بود كه در چشم به هم زدنی همه در مجلس سكوت كردند. محمد سرودی غمانگیز را برگزید و داستانی از عاشق و معشوقی كه به وصال هم نرسیدند را زد و خواند. در اندك زمانی هیجانی به جمع دست داد و مجلسیان چندان تحت تاثیر قرار گرفتند كه شماری از ایشان زار زار گریستند.
وقتی سرود محمد پایان یافت، سیف الدوله كه خود نیز آب در چشم داشت، گفت:” الحق كه زیبا خواندی، حكیم. اما حیف نبود كه مجلس شادخواری ما را در اشك شستی؟”
محمد گفت:” امیر بر حق است. در این مجلس شادمانی سزاوارتر است.”
آنگاه بار دیگر ساز را در دست گرفت و این بار سرودی سرخوشانه خواند كه از وصف طبیعت به هنگام بهار آغاز میشد و به ستایش می و معشوق ختم میشد. این سرود برعكس قبلی، به قدری شاد و سرزنده بود كه در اندك زمانی مجلسیان غم خود را از یاد بردند و همگام با خواندن محمد به دست زدن و پای افشانی پرداختند. وقتی این سرود نیز پایان یافت، سیف الدوله و مجلسیان همه با فریاد و دست زدن به تشویق محمد پرداختند. سیف الدوله گفت:”ای حكیم، به راستی كه استادی بی مانند هستی. نشنیده بودم كسی در یك مجلس هم مردمان را بگریاند و هم بخنداند. الحق كه این ساز را باید قانون نام نهاد.”
محمد بار دیگر قانون خود را كوك كرد و گفت:” و اما هنوز آنچه را كه قصد داشتم برای امیر بخوانم، نخواندهام.”
بعد از گفتن این حرف، بار دیگر آغاز به خواندن كرد و این بر شعر متنبی را خواند، با جوش و خروشی حماسی، چندان كه مجلسیان به شور آمدند و نشستن نتوانستند و ایستادند و با حركات سر و بدن سرود محمد را استقبال كردند.
پس از شبی كه محمد گستاخانه به مجلس سیف الدوله وارد شد و زد و خواند، شهرتش در حلب پیچید. سیف الدوله در همان نخستین برخورد شیفتهی او شده بود و بر عهده گرفت تا تمام خواستههای او را برآورده كند. بدان شرط كه در حلب بماند و ملازم درگاه او باشد. محمد پذیرفت كه در حلب بماند، و قبول كرد كه هر از چندگاهی به مجلس سیف الدوله نیز برود. اما سایر خواستههای امیر حلب را رد كرد. از سویی با او شرط كرد كه مجبور نباشد تا هرگاه سیف الدوله او را فرا خواند به دربار برود، و از سوی دیگر این آزادی را به دست آورد تا به شكلی كه خود میخواهد شاگردانی را بپرورد. از جیرهی كلانی هم كه سیف الدوله به او پیشنهاد كرده بود، چیزی را بر نگرفت و تنها روزی چهار درهم را قبول كرد و آن را نیز صرف خوراك و پوشاك میكرد.
سیفالدوله اصرار داشت كه سرایی پرتجمل و زیبا در كاخ خود به محمد اختصاص دهد. اما محمد این را نیز رد كرد و در مقابل از سیف الدوله خواست تا باغی را كه در حاشیهی شهر قرار داشت و چشمهای گوارا و درختان میوهی بسیار داشت، به او ببخشد. سیف الدوله چنین كرد و محمد در عمل تمام اوقات خود را در همان باغ میگذراند. كلبهای كوچك در میانهی باغ وجود داشت كه در همان جا میزیست، و از خلوت و تنهایی خود راضی بود.
شهرت این استاد جهاندیده و سالخوردهِ به زودی چندان در حلب پیچید كه از بغداد و قسطنتنیه شاگردانی برای دیدار با او به شهر میآمدند. محمد در پذیرش شاگرد سخت گیریهای خاص خود را داشت و تنها شماری اندك را در باغ خود میپذیرفت.این شاگردان هر صبح نزدش حاضر میشدند و تا ظهرگاه به بحث و شنیدن سخنانش میپرداختند. محمد خود در قید نوشتن كتاب نبود. اما شاگردان سخنانش را تحریر میكردند و بعد نوشتههای خود را بر او میخواندند. محمد اصرار داشت كه این رسالهها به سادهترین زبان نوشته شوند، و در اختیار مردم قرار گیرند. از این رو به زودی جریانی از رسالههای كوچك فارسی و عربی در حلب دست به دست میشد كه در مورد موضوعهایی خاص مانند آرای ارسطو در باب حكومت مطلقه، یا نظر افلاطون در مورد شعر بود.
محمد با وجود گوشهگیری و عزلتی كه اختیار كرده بود، در میان اشراف و درباریان حلب بسیار بلند آوازه شده بود. متنبی، در همان شبی كه محمد در مجلس سیف الدوله آواز خواند، با او آشنا شد. پس از پایان مجلس به نزدش آمد و دامن لباسش را بوسید و از او تشكر كرد كه شعرِ او را با ترتیبی چنین شایسته خوانده است. از آن پس متنبی و محمد فارابی به دوستانی نزدیك تبدیل شدند. تا این كه چند سالی بعد، میانهی سیف الدوله و متنبی به هم خورد و شاعر درباری به حالت قهر از حلب خارج شد.
كسی دیگری كه در حلقهی دوستان محمد در آمد، مردی ایرانی بود به نام ابن خالویه، كه اشعاری بسیار سلیس و غرا میسرود و رقیب اصلی متنبی در دربار محسوب میشد. میان متنبی و ابن خالویه گذشته از رقابت شعری دعوا هم وجود داشت. چنان كه یك بار در مجلس سیف الدوله، ابن خالویه قصیدهای آبدار را در وصف پیروزی امیر بر رومیان خواند، و او را به ستایش وا داشت. متنبی كه در آن هنگام حاضر بود، به كامیابی رقیب حسادت كرد و از تلفظ یكی از كلمات عربی ابن خالویه ایراد گرفت و بعد هم گفت:” شما عجمها را چه به شعر عربی سرودن؟”
ابن خالویه هم كه در آن هنگام به خاطر خواندن قصیدهاش در اوج محبوبیت بود، چندان از این خرده گیری خشمگین شد كه به متنبی حمله كرد. سیف الدوله از دعوا و كتك كاری دو شاعر نامدار چندان خندهاش گرفته بود كه كمی دیر جنبید و تا حاجبان به امر او دو شاعر را از هم جدا كنند، ابن خالویه با تنها سلاحی كه در دست داشت – و آن كلیدِ آهنین خانهاش بود، – بر سر متنبی زده بود و صورتش را خونین كرده بود. محمد، به خاطر دوستیای كه با هردوی این افراد داشت، تا مدتی میكوشید تا میانجیگری كند و این دو را با هم آشتی دهد. اما آشتیها همواره مقطعی و گذرا بود و باز ستایشی كه امیر درحق یكی از این دو میكرد كافی بود تا دیگری را به حسادت و واكنش وادار كند.
خبر بیماری محمد فارابی، از دربار به حلقهی درس حكیمان و از آنجا به میان كوچه و بازار حلب رخنه كرد و در زمانی كوتاه، همگان خبردار شدند كه حكیم ایرانی در بستر بیماری افتاده است و خود پیشبینی كرده كه از این مرض زنده بر نخواهد خواست. شاگردان قدیمی و جدید و دوستان دور و نزدیك با شنیدن این خبر دسته دسته به نزد محمد میرفتند، تا واپسین پندها و اندرزها را از او بشنوند، و بدرودهای آخر را به او بگویند. محمد، كه از این دید و بازدیدهای مكرر، پس از مدتی دراز انزوا رنجور شده بود، آخر به شاگردانش گفت كه همهی دوستان و آشنایانش را یك جا جمع كنند و یك عصرگاه در حالی كه به دوش شاگردان تكیه كرده بود، به نزد ایشان رفت و آخرین بدرودها را به ایشان گفت و از ایشان خواست تا خلوتش را به هم نزنند و بگذارند روزهای باقی مانده از عمرش را به حال خود باشد. این خلوت را در این مدت جز شماری معدود از شاگردان نزدیك و سیف الدوله كه گاه و بیگاه برای دیدار با او میآمد، كسی به هم نمیزد.
با این وجود، در همین دوران مهمانی گرامی به دیدار محمد آمد، و خلوتش را به شكلی دلپذیر از میان برد. ظهرگاهی، كاروانی كوچك از دولتمردان و بریدان دولتی كه از بغداد میآمدند، به حلب وارد شدند، و نامهها و پیامهایی را كه فناخسرو عضدالدولهی دیلمی برای سیف الدوله آورده بود، به كاخ حكومتی بردند. در این كاروان، پدر و پسری هم بودند كه با كبكبه و دبدبهی بسیار سفر میكردند و آشكارا نزد نمایندگان شاهنشاه بویه جای و ارجی بسیار داشتند.
این پیرمرد و پسرش كه مردی برومند و میانسال بود، به محض رسیدن به حلب از كاروان جدا شدند و پرسان پرسان سراغ باغ محمد فارابی را از اهالی گرفتند. وقتی به باغ رسیدند، شاگردی در را بر رویشان گشود، خبر داد كه حكیم محمد فارابی مهمان نمیپذیرد و چون در بستر افتاده است، از پذیرایی از بازدید كنندگان معذور است. پیرمرد، دستخطی نوشت و به شاگرد داد و گفت این را به حكیم نشان دهد، و اگر باز هم اجازهی ورود نداد، از آنجا خواهند رفت. شاگرد رفت و دقیقهای بعد شتابان بازگشت و پیرمرد و پسرش را به درون راه داد و با احترام بسیار، ایشان را به بالین محمد راهنمایی كرد، كه با هیجان نیم خیز شده بود و انتظارشان را میكشید.
پیرمرد، وقتی وارد اتاق كوچكِ كلبه شد، با چشمانی كه از اشك خیس شده بود، پیش دوید و محمد را در آغوش كشید و گفت:”آه، محمد، دوست قدیمی…”
محمد هم به همین ترتیب او را تنگ در بر گرفت و گفت:” یوسف، برادر عزیزم… چقدر از دیدنت خوشحالم.”
یوسف، كه حالا به پیرمردی فرتوت و خمیده تبدیل شده بود، به جوان اشارهای كرد. مرد جوان پیش آمد و در برابر محمد كرنش كرد. یوسف گفت:” علی را به یاد میآوری؟ میبینی پسرم برای خود چه مردی شده است؟”
محمد با مهربانی دستی به سر علی كشید و گفت:” پسرم، مرا به یاد میآوری؟ آخرین باری كه تو را دیدم هفت هشت ساله بودی…”
علی گفت:” استاد، مگر میشود دیدار شما را از یاد برد؟”
یوسف به علی گفت:” پسرم،این هم عمویت محمد، میدانم كه دوست داری او را بیشتر ببینی، اما سخنی است كه ما دو برادر باید به تنهایی بدان بپردازیم.”
علی سری تكان داد و بی آن كه حرفی بیشتر بزند، از اتاق خارج شد.
یوسف به سنگینی روی زمین در كنار بالین برادرخواندهاش نشست و گفت:” وقتی خبردار شد به اینجا میآیم، تمام كارهایش را گذاشت و راه افتاد كه بیاید و یك نظر تو را ببیند. در خانوادهی ما محبوبتر از آنچه كه فكر میكنی، هستی.”
محمد گفت:” و خانوادهات هم در دل من جای دارند.”
یوسف گفت:” وقتی خبردار شدم كه در بستر بیماری افتادهای، درنگ را جایز ندانستم. مرا ببخش كه زودتر از این به حلب نیامدم. اما برای پیرمردی مانند من سفر كردن مثل كابوس است. آن روزهایی كه از تبریز تا بغداد را یك نفس اسب میتاختیم قرنی گذشته است.”
محمد آهی كشید و گفت:” آری، زمان چه زود میگذرد.”
یوسف گفت:” سخنهایی كه گفتنی باشند، بسیارند. اما تعارف نباید كرد. این كه تو در بستر افتادهای و من كنارت نشستهام تو را گول نزند. من نیز خسته و بیمارم و به راستی معلوم نیست كدام یك از ما زودتر جان دهد. وقتی دو پیرمرد این قدر نزدیك به گور ایستادهاند، خیلی از تعارفها و سخنان بیمعنا میشود.”
محمد گفت:”آری، پس بگذار نخست من چند چیز را از تو بپرسم. آنچه را كه در مورد فرهاد شنیدهام درست است؟”
یوسف سرش را به زیر انداخت و گفت:”نمیدانم چه شنیدهای، اما احتمالا خبر درست را شنیدهای. آری، ده سالی از زمانی كه كشته شد میگذرد. در همان بلوای حنبلیان در بغداد بود كه او را كشتند. پس از خروج تو از شهر، توانست به ضرب و زور سربازان و به یاری جوانمردان و عیاران شهر را آرام كند. اما بعد احمد بویه به شهر وارد شد و باز همه جا در آشوب فرو رفت. دیلمیان در ابتدای كار به قصد انقراض خلافت و نابود كردن عباسیان پیشروی كرده بودند. به همین دلیل هم وقتی شهر را در محاصره گرفتند و فتحش كردند، برای یك هفته همه جا در آشوب فرو رفت. اما در نهایت به این نتیجه رسیدند كه بهتر است دستگاه خلافت را نگه دارند. تا آن موقع عدهی زیادی در درگیریهای خیابانی كشته شده بودند. فرهاد هم یكی از آنها بود. او را یكی از مریدان ابن مطهر كه دیگر برای خود شیخی نامدار شده بود، بر درِ سرایش چاقو زد و كشت. دو سال بعد، یكی از پسرانش كه در اصفهان میزیست، به بغداد آمد و نزد من مهمان شد و نام و نشان قاتلان پدرش را از من پرسید. من هم همه چیز را به او گفتم. پسرش مردی دلاور و نژاده بود، درست مثل خودش. اصلا گویی تناسخ او را در برابرت میدیدی. آن شب از خانهمان رفت و دیگر او را ندیدم. فردا خبر رسید كه ابن مطهر و سه تن از مریدانش را در شبانه در بستر كشتهاند. كاری كه كرده بود همه را دچار حیرت كرد. بیتردید از عیاران چابكدست بوده است، چون ورود به سرای غریبهها و كشتنشان در بستر بدون این كه اهل خانه بویی ببرند، تنها از ایشان بر میآید. به هر صورت، فرهادِ دوست داشتنی ما كشته شد و پسرش انتقامش را گرفت.”
محمد گفت:” از یارانمان در بغداد خبری نداری؟”
یوسف گفت:” پراكنده شدند. بسیاری از آنها به شیراز كوچیدند. برخی مانند عمرو هاشمی و فارس دینوری كه شاگردان حلاج بودند، انقلابهایی برپا كردند و بیشترشان جان خود را بر سر این كار گذاشتند. در كل، همه روزگاری آشفته را از سر گذراندند.”
محمد گفت:” آری، روزگاری دراز و آشفته را…”
یوسف گفت:” محمد، من نیز خود را در آستانهی مرگ میبینیم و برای همین وقتی خبر بیماریات را شنیدم نتوانستم صبر كنم و به سرعت به اینجا آمدم. چیزی است كه میخواهم از تو بپرسم. چیزی كه سالها قبل، وقتی در بغداد بودیم بارها در موردش با تو حرف زدم و هر بار به شكلی از جواب دادن شانه خالی كردی.”
محمد لبخندی زد و گفت:” آه، یوسف، برادرِ عزیزم، هنوز از رازِ جام دست برنداشتهای؟”
یوسف گفت:” نه، درست است كه تو حامل كتاب و جستجوگر جام بودی، اما این را بدان معنا ندان كه دیگران از حق گشتن به دنبال آن محروم شدهاند. من هم در این سالها باباهای بسیاری را دیدم و با عرفای زیادی صحبت كردم. چیزهای زیادی در مورد جام شنیدم و روایتهای مربوط به این موضوع را در كتابی بزرگ گرد آوردم. برخی میگویند جام به راستی پیمانهای زرین بوده كه نوشیدن می در آن خردی بیكران به فرد میبخشیده. برای مدتی دراز این جامِ زرین را جستجو كردم و از موبدی شنیدم كه آن را در گورِ انوشیروان دادگر، از شاهان ساسانی پنهان كردهاند. اما مشكل این بود كه هیچ كس جای گور وی را نمیدانست. فقط میداانستیم كه در جایی در كوههای لرستان پنهان شده است. روایت دیگری بود كه میگفت جام لوحی سفالی است كه چند جملهی رازآمیز و مهم بر آن نوشته شده است. وردهایی كه با آن میتوان به نیروهای طبیعی فرمان داد و گزارههایی كه بر زبان راندنش عمر جاویدان به فرد میبخشد. اما آن را نیز نتوانستم بیابم. چون آخرین خبری كه از این لوح در دست داشتیم، آن بود كه در كتابخانهی بخت النصر قرار داشته و هنگام ویرانی كاخ او در زمین فرو رفته است…”
محمد گفت:” دوست من، داستانها در مورد جام بسیار هستند. تو میخواهی نظر مرا در مورد جام بدانی، مگر نه؟”
یوسف گفت:” نه، نظرت برایم كافی نیست. شاید ندانی اما در این سالها در چهار گوشهی عالم شهرتی افسانهای به دست آوردهای. همه میدانند كه با سازهایی كه خود ابداع كردهای، به روح آدمیان فرمان میدهی، و هیچ چیز نیست كه در موردش دانشی نداشته باشی. اینها درست همان چیزهایی است كه به دارندگان جام نسبت میدهند. من تقریبا اطمینان دارم كه تو جام را یافتهای، یا دست كم برای مدتی آن را صاحب بودهای. من با ابن خفیف شیرازی مدتها بحث كردم و او نیز اعتقاد داشت كه تو در این مورد چیزهای زیادی میدانی. زمانی كه قرار بود برای دیدن حلاج بروی، او در زندان از ورودت خبر داده بود و به ابن خفیف گفته بود كه راز جام را تو خواهی گشود. بعد از دیدارتان، اما، پاسخی به پرسشهای شاگردش نداده بود و گفته بود راز چیزی است كه باید پنهان بماند. دوست دارم تا در این دم آخر راز آن را با من هم شریك شوی.”
محمد با خستگی لبخندی زد و گفت:” دوست من، شاید سخنت راست باشد. چون به گمانم راز جام را گشودهام. اما در این مورد مطمئن نیستم. تردید نداشته باش كه اگر به راستی چیزی قطعی در مورد جام به دست میآوردم، آن را با تو و فرهاد در میان میگذاشتم. اما آنچه را اكنون به تو خواهم گفت، تنها برداشتی شخصی است كه پس از گفتگو با حلاج به ذهنم خطور كرد. امروز كه عمر سپری شده را از نظر میگذرانم. گمان میكنم در مورد برداشت خویش بر حق بودهام. اما لطفا آن را چیزی بیش از یك حدس ندان.”
یوسف گفت:” ای داد، تو هنوز هم آن شك فلسفی مشهورت را حفظ كردهای؟ من به جستجوی پاسخ تو آمدهام، قطعیتی را در آن نمیطلبم.”
محمد گفت:” به یاد داری كه به سرعت خود را به زندان خلیفه رساندن و ساعتی را با حلاج خلوت كردم؟ در آن هنگام بود كه حلاج در مورد راز جام با من حرف زد. یكی از چیزهای تكان دهندهای كه گفت، آن بود كه بابا شهباز خود آن كتاب زیبا و رمزی را نوشته بوده است. گویا زمانی بابا شهباز و حلاج در هند با هم برخورد میكنند و در آنجا حلاج آنچه را در مورد راز میدانسته به بابا شهباز املا میكند. بابا شهباز، چون مردی غریب و شیفتهی اسرار باستانی بود، آن را در قالب رمزی نوشته بود، و آن را در معبدی به امانت گذاشته بود. قرار بود هركس در آن معبد توانست معمایی را حل كند، این كتاب را صاحب شود. مرد هندی، كسی بود كه در این كار كامیاب شد و چون چیزهایی در مورد گور یزدگرد در مرو شنیده بود، به آن سو آمد. او گمان میكرد جام چیزی شبیه به گنج است و برای همین هم در مرو به دنبالش میگشت. پس از آن كه مرد هندی كشته شد و من حامل جام شدم، فكر میكردم چیزی كه در كتاب نوشته شده اهمیت دارد. تا آن كه بابا شهباز را دیدیم، و او كتاب را سوزاند.”
یوسف گفت:” آری، از آن هنگام به بعد من فكر میكردم برای همیشه بخت دستیابی به جام را از دست دادهایم. راستش را بخواهی، سخنان حلاج را هم هیچ وقت چندان جدی نمیگرفتم. به نظرم راز جام میبایست در جایی نوشته شده باشد…”
محمد گفت:” چنین هم بود، حلاج راز جام را در جاهایی نوشته بود، همه به رمز. اما نكته آن بود كه با خواندن آن نمیشد به جام دست یافت. دستیابی به جام تنها در شرایطی ممكن بود كه فرد در مسیری خاص حركت كند و سیر و سلوكی را از سر بگذراند. اصلا نكته در اینجا بود كه جام شیئی در جهان خارج نبود، بلكه در درون ما مربوط میشد.”
یوسف گفت:” منظورت را نمیفهمم. یعنی چه به درون مربوط میشود؟”
محمد گفت:” به یاد داری بابا شهباز چه میگفت؟ مرتب از دماغ حرف میزد، میگفت باید به دماغ توجه كنیم. فكر میكنی منظورش چه بود؟”
یوسف گفت:” چه میدانم. هم من و هم فرهاد فكر میكردیم مغز پیرمرد پاره سنگ بر میدارد. برای همین هم بعد از دیدن او به این نتیجه رسیدیم كه اصولا دستیابی به جام ممكن نیست، چرا كه كلید آن در مغزی فرسوده و دیوانه گم و گور شده است.”
محمد گفت:” نه، یوسف، قضیه به این سادگی نبود. شهباز با اشاره به دماغ داشت به چیزی ارجاع میداد. دماغ یك ویژگی مهم دارد كه شهباز هم مرتب از آن حرف میزد. میدانی دماغ از چه رو اهمیت دارد؟”
یوسف به دماغ محمدخیره شد و گفت:” از این رو كه برجستهترین بخش چهره است؟”
محمد لبخند زد:” زنده باد، دقیقا، دماغ بخشی از چهره، یعنی بخشی از درون ماست كه بیرون زده است. اتفاقا درست در كنار چشم هم قرار دارد، و با این وجود هرگز نمیتوان آن را دید. دماغ چیزی است درونی كه جلوی چشم ما قرار دارد اما آن را نمیبینیم.”
یوسف به فكر فرو رفت و گفت:” یعنی شهباز این را گفته تا حرفهایی را كه در مورد توجه كردن به امرِ عیان میگفت روشن كند؟”
محمد گفت:” آری، قطعا چنین بوده. برای دیدن دماغ و فهمیدن جای آن، نمیتوان به آن نگاه كرد. باید با انگشت لمسش كرد، و فرض كرد كه در آنجا وجود دارد. این رمز كل ماجراست. جام هم چیزی است مربوط به اندرون ما كه همواره در برابر ما قرار دارد اما آن را نمیبینیم، مگر آن كه از راهی دیگر آن را لمس كنیم و به وجودش پی ببریم.”
یوسف گفت:” اما آن چیست كه به این ترتیب همواره در برابرمان هست و به وجودش پی نمیبریم؟ چیست كه همیشه همراهمان هست اما به آن توجه نمیكنیم؟”
محمد گفت:” آن “من” است. من همیشه همراه ماست، اما به آن عادت كردهایم و وجودش را حس نمیكنیم. درست مثل دماغ.”
یوسف گفت:” و میخواهی بگویی جام علامت رمزی من است؟”
محمد گفت:” آری، بار دیگر به داستان جام جمشید بازگردیم، جمشید به جهان مردگان، یعنی به عدم رفت و جام را از آنجا آورد. جام پیمانی بود كه از یاد رفته بود و توسط دیوها دزدیده شده بود. وقتی جمشید آن را به نور روز باز آورد، تمام دیوها و نیروهای طبیعی فرمانبردار او شدند. خوب، روشن نیست؟ منظور از جام خودِ ما هستیم. هریك از ما یك من دارد كه همان جام است.”
یوسف گفت:” اما این كه ابهامی بیشتر دارد. چطور میتوان با توجه كردن به من قدرت و دانشی را كه در داستانها به جام نسبت داده شده به دست آورد؟”
محمد گفت:” این تنها راهی است كه به دست آوردن قدرت و دانش ممكن میشود. باید به جام جم نگاه كرد، با خیره شدن به من است كه تمام دانشها پدید میآید. و با استفاده كردن و به كار گرفتن من یعنی همان جام است كه تمام قدرتها حاصل میآید.”
یوسف گفت:” كم كم همه چیز دارد معنا پیدا میكند. از این رو بود كه شهباز كتاب را سوزاند و گفت جام را هركس دارد. شاید برای همین است كه میگویند جام انباشته از می است؟ چون همهی من ها مستِ زندگی هستند؟ هان؟ شاید معنای تمام افسانههای قدیمی این باشد؟”
محمد گفت:” شاید چنین باشد. من كه این داستان را این گونه فهمیدهام. حالا كه عمر گذشته و آن جام تا به انتها نوشیده شده، گمان میكنم راز جام را درست درك كرده بودم.”
یوسف گفت:” اما راهی برای اطمینان از این موضوع وجود ندارد. دارد؟”
محمد گفت:” راستش را بخواهی، گمان میكنم هیچ پاسخ قطعیای وجود نداشته باشد. شهباز از آن رو كتاب را سوزاند تا به ما بگوید كه پاسخِ حلاج هم كه در آن كتاب نگاشته شده، چیزی جز یك برداشت شخصی نیست. فكر میكنم حتی خود حلاج و شهباز هم از پاسخهای خود مطمئن نبودند.”
یوسف ناامیدانه گفت:” یعنی چه؟ این چه پرسشی است كه هیچ كس پاسخ قطعی آن را در دست ندارد؟ همه چیز دربارهاش به ابهام آغشته است و راهی برای مطمئن شدن دربارهاش نیست.”
محمد گفت:”آری، اما از این موضوع ناراحت نباش. این ماهیت راز است، و با همین ابهامها و رازهاست كه زندگی ارزش زیستن را پیدا میكند. بزرگترین راز، داستان زندگی ماست. داستان زندگی یوسف مروزی، فرهاد مرورودی، و داستان زندگی حكیم ابونصر محمد پسر طرخان فارابی…”
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب