بخش ششم: اسطورهی معجزهی فرهنگی یونان
گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی
سخن سوم: قصهی فلسفهی یونانی
دوم: ماجرای فیلسوفان سقراطی
نخستین فیلسوفی که در شبهجزیرهی یونان زاده شد آرخلائوس آتنی است. او شاگرد آناکساگوراس بود و از میان همشهريانش شاگرد مشهوری داشت که سقراط نامیده میشد. سقراط همان کسی است که تاریخ اندیشه در یونان باستان را با نامش به دو قسمت تقسیم میکنند. از نظر تاریخی، این تقسیمبندی درست است.
در زمان حیات سقراط، تحولاتی در دریای اژه رخ داد که پیامدهای مهمی برای یونانیان داشت. نخستین اتفاق، آن بود که شاهنشاهی هخامنشی ساز و کاری مشخص و یکدست برای تجارت در تمام قلمرو پهناور خویش ابداع کرد و با همسانسازی یکاها و ضرب پول واحد، تجارت را با جهشی بیسابقه روبهرو کرد. در نتیجه، انباشتی از ثروت در بخشهای مختلف شاهنشاهی پدید آمد که به ویژه در گرانیگاههای تجارت دریایی به رفاه و ثروتی چشمگیر منتهی شد.
مهمترين مراکز تجارت در قلمرو غربی هخامنشیان عبارت بود از دولتشهرهای ساحلی ایونی و لودیایی در شمال، و شهرهای فنیقی در جنوب. یونانیان، بر خلاف آنچه خودشان ادعا کردهاند، به دلیل آن که قومهاي ثروتمندی در مرزهای غربیشان نمیزیستند مرکز مهمی در این میان محسوب نمیشدند، اما به هر صورت به دلیل همسایگی با چنین مراکز بزرگی، از طریق راهزنی دریایی یا تجارت با سواحل آفریقا و مصر، ثروتی اندوختند و این بیشتر در بخشهای دریانورد شمال یونان مصداق داشت تا دولتشهرهای کشاورز جنوبی. در نتیجه، آتن که مهمترين دولتشهر شمال یونان بود به صورت مرکز انباشت ثروت و قدرتی در یونان مطرح شد و گروهی از متفکران یونانیزبان به دنبال کسب درآمد به آنسو کوچیدند. به این شکل در سدهي پنجم پ.م. خیزش اجتماعی بسیار مهمی را در آتن داریم که با نام جنبش سوفیستها شهرت یافته است.
کار تحلیل جنبش سوفیستها را میتوان با نقل متنی که بر سنگ قبری در آتن یافتهاند، آغاز کرد. بر کتیبهی این گور چنین نوشته شده: «تراسوماخوس هستم، کشورم خالکدون و پیشهام دانش است».
این گورنوشته تقريباً تمام عناصر اصلی جنبش سوفیستها را نشان میدهد. ساکن این مقبره، تراسوماخوس نام داشته است؛ یکی از کسانی که در سدهي پنجم پ.م. با نام سوفیست شهرتی به هم زدند و در عرصهی اندیشهی تمدن یونانی آثاری ماندگار از خویش بر جای نهادند. زادگاه او، خالکدون، در بخشهای شمالی یونان و در مناطق نفوذ ایران قرار داشته است، و با توجه به مکان گورنوشته معلوم میشود که صاحبش به آتن کوچیده و در آنجا زیسته و مرده است. پیشهی وی، دانش بوده است. از این رو، چون دانش و خرد را در یونان سوفیا میخواندند، شغل تراسیماخوس «کار با خرد» (سوفیسموس: ) بوده است.
تراسیماخوس یکی از عناصر جنبشی فکری بود که در آتنِ سدهي پنجم پ.م. شکل گرفت و در مدت یک سده بر اندیشه و سیاست یونانیان اثراتی بسیار عمیق بر جای گذاشت.
سوفیستها استادانی با گرایشهای فکری و زمینههای تخصصی گوناگون بودند، که در چند زمینه با یکدیگر اشتراک داشتند[1]:
– نخست آن که زادگاه تقريباً همهی سوفیستها آتن نبود. چنان که گفتیم، تراسوماخوس در خالکدون زاده شده بود. خاستگاه پروتاگوراس آبدرا بود، گرگیاس در سیسیل متولد شده بود و پرودیکوس در جزیرهی کئوس بالیده بود. هیپیاس زادهی اِلیس در پلوپونسوس بود و در این میان تنها سقراط – استثناییترین سوفیست – بود که آتنی محسوب میشد. چنان که میبینید، زادگاه بخش مهمی از این اندیشمندان منطقهی ایونیا و نواحی زیر نفوذ شاهنشاهی ایران بوده است؛
– دوم آن که همهی سوفیستها در نیمهی دوم سدهي پنجم پ.م. به آتن مهاجرت کردند و در این شهر مقیم شدند؛
– سوم آن که همه ی سوفیست ها مجموعه ای از دانش ها را به شاگردان شان می آموزاندند که در آن میان فنون بلاغت و استدلال و مباحثه از همه مهم تر دانسته می شد. یونانیان این فن را «تِخنای رِتوریکای» () می خواندند؛
– چهارم آن که همهشان در برابر این تدریس، دستمزدهای کلان میگرفتند و باز در این مورد سقراط استثنا محسوب میشود.
– و پنجم آن که همهی سوفیستها – باز با استثنای سقراط- هوادار دموکراسی بودند و با اشراف و محافظهکاران دشمنی میورزیدند.
خاستگاه رسمی جنبش سوفیستها ایتالیا بود. نخستین کسی که به آموزش فنون بلاغت دست زد، امپدوکلس آگریگنتومی بود و از این رو برخی او را بنیادگذار جنبش سوفیستها میدانند. او نیز به سبک سوفیستها دانشی گسترده و اطلاعاتی فرهنگنامهای داشت، به دخالت در سیاست دلبسته بود و جایگاه اجتماعی ممتازی را اشغال میکرد. با وجود اين، خاستگاه اشرافی او از نظر طبقاتی با سایر سوفیستها تفاوت داشت و به این خاطر که دستمزدی بابت آموزشهایش دریافت نمیکرد، از ایشان متمایز بود.
امپدوکلس شاگردی داشت به نام گُرگیاس که برخی از تاريخنويسان او را به همراه پروتاگوراس بنیادگذار جنبش سوفیستها میدانند. سیسِروی رومی هنگام اشاره به سرچشمهی ظهور فن بلاغت به نام گرگیاس اشاره میکند و میگوید که این فن در دادگاههای سیسیل شکل گرفت. به این ترتیب که کسانی پیدا شدند و فن اقامهی دعوا کردن و برنده شدن در بحثهای حقوقی را به شاکیان و متهمان آموزاندند و به این ترتیب شیوهی استدلال و اقناع را صورتبندي کردند.
چنان به نظر میرسد که فن بلاغت از دو سرچشمهی مستقل آبیاری شده باشد. یکی از این خاستگاهها، ایتالیا و سیسیل بوده است. گویا امپدوکلس نخستین کسی باشد که این فن را به عنوان مادهای درسی به دیگران آموزانده، و گرگیاس که شاگرد برجستهاش بوده، آن را به مرتبهی محوری برای تأسيس یک برنامهی درسی گسترده مورد بهرهبرداری قرار داده باشد. از آنجا که دادگاههای یونانی و جدال در عرصهی مباحثه نقطهی قوت دموکراتها بود، اهمیت امپدوکلس و گرگیاس در تقویت جبههی ضداشرافی را میتوان به خوبی دریافت. سوفیستها فنی را آموزش میدادند که در شرایط دموکراتیک کارآمد بود و به تداوم این شرایط نیز کمک میکرد. از این رو، پشتیبان سياستمداران دموکرات بودند و از حمایت ایشان نیز بهرهمند میشدند.
هواداری از دموکراتها و نقد اشرافیت، همراه بود با حمله به چارچوبهای نظری و ارزشهایی که کردارهای اشراف را توجیه میکرد و برای آن بستری از مشروعیت فراهم میآورد. در همین راستا گرگیاس رسالهای به نام هلن نوشت و در آن از این بانوی فراری اعادهی حیثیت کرد. همچنين در رسالهی پالامِدِس به شکلی دیگر اساطیر همری را به نقد کشید. پالامدس نام یکی از خواستگاران پنلوپه، زن اولیس، بود که در زمان غیبت وی مزاحمتهایی برای این زن ایجاد کرده بود. همر در اودیسه شرح میدهد که اولیس چگونه پس از بازگشت به خانه، پالامدس را اسیر کرد و او را با عذابهای بسیار به قتل رساند. گرگیاس در این رساله او را چون نمونهای از عاشقانِ بیگناه که با بیعدالتی کشته شده مورد بررسی قرار داد و به این ترتیب کل برداشت مرسوم از اساطیر همری را دگرگون ساخت. این برداشت به قدری تأثيرگذار بود که بعدها سوفوکلس، آیسخولوس، و اوریپیدس تراژدیهایی به همین نام نوشتند و کوشیدند تا این برداشت را تعدیل کنند. گرگیاس تنها استادی نبود که در سیسیل بلاغت درس میداد. در تاریخ ادبیات از دو سیسیلی دیگر به نامهای کوراکس و تیسیاس هم يادشده که گویا استاد و شاگرد بودهاند. اینان نخستین کسانی بودند که بابت تدریس فن بلاغت دستمزد دریافت میکردند. بیشتر تاريخنويسان این دو را استادان گرگیاس نیز دانستهاند.
خاستگاه دیگر جنبش سوفیسم آسیای صغیر و ایونیه است. این ریشه به آناکساگوراس بازمیگردد که با تکیه بر دانش و عقلگرایی، به هواداری از دموکراتها پرداخت و شاگردش پریکلس را در برابر دشمنان اشرافیاش پشتیبانی کرد. او احتمالاً نخستین وابسته به این جنبش بود که در آتن اسم و رسمی به هم زد و از نظر سیاسی یکی از با نفوذترین سوفیستها محسوب میشد. به این ترتیب، چنین مینماید که سوفیسم محصول ترکیب بلاغت ایتالیایی امپدوکلس و خردگرایی ایونی آناکساگوراس باشد؛ یعنی دو متفکری که ریشههای ایرانی اندیشهشان در تاریخ اندیشهی یونان كاملاً برجسته است.
سوفیستهایی که از شهرهای گوناگون برخاسته بودند در نیمهی سدهي پنجم پ.م.، همزمان با عصر طلایی آتن و دوران زمامداری پریکلس، به آتن روی آوردند. سادهترین دلیل برای این مهاجرت هماهنگ، برخورداری از منابع اقتصادی بود. آتن در این هنگام اتحادیهی دلوسی را شکل داده، و بخش مهمی از دادگاههای اتحادیه را در خود متمرکز کرده بود. به همین ترتیب، خزانهی اتحادیه توسط دولتمردان آتنی نگهداری و بیحساب و کتاب خرج میشد. چنان که گفتیم برنامهریزی خاصی بر این ولخرجیها حاکم نبود. به این ترتیب، آتن نمونهای از شهرهای وسوسهکننده از دید این استادان دورهگرد به شمار میآمد. گذشته از این، در آتن نیروهای دموکرات قدرت را به دست داشتند و این موقعیتی مناسب در اختیار هواداران این اندیشه قرار میداد تا مهارت خود را در پشتیبانی از دولتمردان دموکرات نشان دهند، به ویژه هنگامی که این نمایش مهارت با دریافت دستمزدهای کلان هم همراه میشد.
آتن گذشته از اینها، شهری به نسبت مهمانپذیر بود. بر خلاف دولتشهرهای اسپارتی که مهاجران و بیگانگان در آن موقعیتی فروپایه داشتند، آتن سدهي پنجم شهری بود که به دنبال اصلاحات پریکلس برای جذب نیروهای مهاجر از خود اشتیاق نشان میداد. آتن به همین ترتیب مدعی پیروزی بر ایران – بزرگترین قدرت شناختهشده در آن روزگار – هم بود. بدیهی است که این ادعا از دید کسانی که در دولتشهرهای دورافتادهی یونانی نمیزیستند مضحک جلوه میکرد، اما سوفیستها معمولاً در این دولتشهرها میزیستند و برای مخاطبانی که در این مناطق ساکن بودند تدریس میکردند. به این ترتیب، ادعاهای سیاسی آتن در مورد مقابله با ایران و سلطهای که به این بهانه بر همسایگانش پدید آورده بود، زمینهای بود برای اعتباربخشی به دولتمردانی که حامی و هوادار سوفیستها هم بودند. به این ترتیب، منافع سوفیستها با منافع سیاتمداران آتنی گره خورده و به اعتقاد مؤمنانهشان به افسانهی مبارزه با ایران وابسته بود.
اشراف آتنی در این هنگام كاملاً سرکوب شده بودند و با وجود دعواهای حقوقی پیاپیشان بر ضد دولتمردان دموکرات، همواره به حاشیه رانده میشدند. فضای فکری جامعه نیز در آن زمان به نسبت آزاد بود. در کل این دوره، تنها دو نفر به طور رسمی به خاطر عقایدشان در آتن اعدام شدند که هر دو نفرشان به جبههی اشراف تعلق داشتند. آنتیفون که با اليگارشی چهارصدنفره همکاری کرد و پدر معنویشان محسوب میشد در 411 پ.م.، و سقراط که نظریهپرداز نیروهای اشرافی بود در 399 پ.م. کشته شدند.
به این ترتیب، آتن عصر پریکلس فضایی مناسب برای حضور و فعالیت سوفیستها تلقی میشد. به احتمال زیاد نخستین کسی که از این گروه به آتن رفت آناکساگوراس بود. در سال 461 پ.م. که پریکلس زمام امور را در دست گرفت، این اندیشمند را به عنوان استاد و مرشد در کنار خود داشت. آنگاه در 450 پ.م. پروتاگوراس از او پیروی کرد و پس از آن سیلی از استادان فن بلاغت و دانایان به آتن روی آوردند. یکی از آخرین کسانی که به آتن آمد گرگیاس بود که در 427 پ.م. – یعنی پس از مرگ پریکلس – وارد آتن شد. پس از زوال قدرت دموکراتها و قدرت گرفتن اشراف در اواخر سدهي پنجم پ.م. و آشفته شدن وضعیت سیاسی و اقتصادی آتن، بخش عمدهی سوفیستها این شهر را ترک کردند و بسیاری از ایشان به سیسیل رفتند كه دربارهایی باشکوه و شاگردانی ثروتمند داشت. از جمله آخرین کسانی که آتن را ترک کردند، میتوان از گرگیاس، پرودیکوس و هیپیاس نام برد که رقیبان اصلی افلاطون بودند و نام دو تن از ایشان بر رسالههای وی باقی مانده است. با وجود هجرت تدریجی استادان غیرآتنی، جریان نیرومندی از پیروانشان در خودِ آتن باقی ماند که تا زمان اسکندر دوام آورد و نمایندهی مهمش در این دوران ایسوکراتس بود.
یکی از دلایل شهرت سوفیستها آن است که نخستین کسانی بودند که از شاگردانشان دستمزد میگرفتند. از ارقام باقیمانده چنین برمیآید که این دستمزدها بسیار کلان بوده باشند. مثلاً پرودیکوس در یکی از سخنرانیهایش از هر شرکتکننده یک دراخما گرفت، و در سخنرانی دیگری از هرکس پنجاه دراخما دریافت کرد. این در شرایطی بود که حقوق یک عضو هیأتمنصفه که با قرعه انتخاب میشد و به دلیل دستمزد بالایش شغلی مطلوب تلقی میشد، نیمدراخما به ازای هر بار شرکت در محاکمه بود. چنان که افلاطون در رسالهی منون شرح داده، پروتاگوراس گاه در یک سخنرانی منفرد صد مینا پول دریافت میکرد که با ده هزار دراخما برابر است و از مجموع درآمد فیدیاس و ده مجسمهساز مشهور دیگر بیشتر بوده است. بدیهی است که دستمزدهایی چنین بالا و ثروتی که به دنبال آن اندوخته میشد، از سویی قدرت و نفوذ فراوان به دنبال داشت و از سوی دیگر دشمنانی بزرگ پدید میآورد. افلاطون، یکی از این دشمنان بود.
سوفیستها دستمزدهای کلانشان را از کسی پنهان نمیکردند. برعکس در این مورد لاف میزدند و ادعا میکردند آموزههایشان به راستی ارزش چنین پولی را دارد. آنچه ایشان میآموختند، به تعبیری به راستی چنین ارزشمند بود. جامعهی آتنی در این دوران، مانند تمام دولتشهرهای دموکرات دیگر یونانی، در وضعیتی مغشوش و آشفته به سر میبرد. به دنبال کم شدن قدرت شورای آرئوپاگوس و منحل شدن دادگاههای قدیمی شهر، نظم اجتماعی دستخوش اختلال شده بود و دادگاههای عامی که نیروهای دموکرات تأسيس کرده بودند، رسیدگی به دعواهای مردم و نظارت بر توزیع ثروت و قدرت را بر عهده داشتند. این دادگاهها از طرفین دعوا دستمزد میگرفتند و به همین دلیل یکی از مجاری تأمين هزینههای دولتی بودند. از همین رو هم، به شیوهاي که مورد نقد افلاطون و ارسطو واقع شده، شهروندان را به جان هم میانداختند و ایشان راتشویق میکردند تا علیه یکدیگر اقامهی دعوا کنند!
نتیجه آن بود که دعواهای حقوقی در آتن امری روزمره تلقی میشد. گذشته از این، تصمیمگیریهای سیاسی نیز در مجلسهای عمومی بوله انجام میگرفت که نظم حاکم بر آن شباهت زیادی با دادگاهها داشت. یعنی ثروت اقتصادی و قدرت سیاسی در این شرایط به کسی تعلق مییافت که میتوانست بهتر سخنرانی کند و استدلال نماید و جمعیت شنونده را به درستی ادعاهایش ترغیب کند. سوفیستها در این شرایط مدعی بودند که چنین چیزی را آموزش میدهند و با توجه به موفقیت شغلشان احتمالاً چنین تعهدی را برآورده میکردهاند.
ادعای سوفیستها البته این نبود که شیوههای ترغیب شنونده و فریب دادنش را میآموزند. ایشان مدعی آموزاندن فضیلتی به شاگردانشان بودند که ایشان را در میان همشهريانشان برجسته و ممتاز میساخت و کامیابی و محبوبیتشان را تضمین مینمود. در یونان باستان توانایی سخنوری و حتی کمی فریبکاری کلید موفقیت و محبوبیت تلقی میشد و بنابراین واژهی فضیلت در آن روزگار تعریفی متفاوت با امروز داشت. به همین دلیل است که تمیستوکلس و آلکیبیادس، با وجود دروغگوییهای مداومشان، دزدیهایشان، و خیانتهایشان همچنان محبوبیت داشتند و توسط نویسندگان گوناگون – حتی افلاطون اشرافی – به عنوان نمونههایی از فضیلت مورد ارجاع واقع میشدند.
ادعای آموزش فضیلت، واژگونهی اصل موضوعهای بود که اشراف بدان باور داشتند. اشراف معتقد بودند وابستگی به خاندان و قبیلهای خاص و برخورداری از خونی پاک رمز دستیابی به فضیلت است. به همین دلیل هم از نظر سیاسی محافظهکار بودند و قدرت را به حلقههای خویشاوندی بستهای محدود میدیدند. شاعران و درامنویسان کهن یونانی، به ویژه کمدینویسان، به اشکال گوناگون این اعتقاد به توارثی بودن فضیلت را صورتبندي کرده و بر تمایز ذاتی اشراف و عوام پافشاری میکردند. سوفوکلس و پیندار مضمون اصلی آثارشان را برتری صفات ذاتی بر اکتسابی قرار داده بودند و بر اهمیت پیوندهای خونی و جریان یافتن سرنوشتی مشترک از مجرای روابط خویشاوندی تأكيد داشتند. اوریپیدس پا را از این هم فراتر نهاده بود و گهگاه در موقعیتهایی كاملاً بیربط اهمیت این نکته را به مخاطبانش گوشزد میکرد و تأكيد بر ذاتی بودن فضیلت را تا مرتبهی شعاری سیاسی فرو میکاست. آنچه امروز ما به عنوان ادبیات کلاسیک یونان میشناسیم و میستاییم، در واقع، همین بیانیههای سرگرمکنندهی هواداران اشراف برای تثبیت قدرت سیاسیشان بوده است.
سوفیستها نخستین جریان فکریای بودند که این باورها را به چالش کشیدند. از دید ایشان، تمایز چندانی میان اشراف و عوام وجود نداشت و هر کس میتوانست با برخورداری از آموزش درست، به فضیلت (یعنی همان ترکیب قدرت و ثروت) دست یابد. به این ترتیب، اصل موضوعهی موجود در برنامهی آموزشیشان بنیانهای اعتقادات اشرافی را سست میکرد و مشروعیت ایشان برای مطالبهی قدرت سیاسی را به پرسش میکشید. سوفیستها در واقع اندیشمندانی بودند که برای نخستین بار چارچوبی نظری برای دشمنان اشراف فراهم آوردند و با تکیه بر شعارهایی به نسبت برابریجویانه از سویی زمینه را برای جذب شاگردان ثروتمند، اما غیراشرافی، فراهم آوردند و از سوی دیگر ایشان را به سلاحی فکری مجهز کردند تا در عرصهی سیاست نقشآفرین شوند. تاریخ ظهور ایشان، همان مقطعی بود که آتن با پیشرفت در تجارت دریایی و تجهیز کشتیهایش طبقهای از بازرگانان ثروتمند را در دل خود پدید آورد که از قدرت اقتصادی زیادی برخوردار بود، اما به دلیل اصل و نسب پستش از دستیابی به قدرت سیاسی محروم شده بود. سوفیستها واسطههایی بودند که با تغذیه از این انباشت ثروت، زمینهی نظری برای دخالت ایشان در سیاست را فراهم کردند و مشروعیت مورد نیاز برای مشارکت ایشان در مقامهای دولتی را خلق نمودند.
در یونان باستان، سه حوزه از آموزش وجود داشت که برخورداری از آن در انحصار اشراف بود. این سه حوزه عبارت بودند از[2]:
الف) تربیت بدنی (پائِدوتریبِس: ) که به ورزش کودکان و نوجوانان مربوط می شد و در میدان هایی به نام ورزشگاه (پالائیسترا: ) انجام می گرفت.
ب) آموزش موسیقی (کیتاریستِس:) که بر یادگیری نواختن سیتار یونانی متمرکز بود. بعدها خواندن آواز و شرکت در گروه های همسرایی و رقصیدن نیز به این رده افزوده شد. یونانیان باستان معتقد بودند این کارها به توازن اخلاقی و اعتدال ذهن و بدن میانجامد.
پ) آموزش زبان (گراماتیستِس: ) که در اصل همان توانایی خواندن و نوشتن به یونانی بود و تنها کتاب درسی مرجعش آثار همر بود. در یونان باستان کسی که با آثار همر آشنایی داشت باسواد تلقی میشد.
از آنجا که دستیابی به این آموزشها با صرف زمان و هزینه همراه بود، تنها اشراف میتوانستند به این تعبیر آموزش ببینند. در تمام جامعههايی که تمایزی میان اشراف و عوام در آنها وجود دارد، شیوههایی خاص از رفتار و گفتار و حرکات بدنی در طبقهی اشراف رواج مییابد که تسلط بر آن به آموزش و صرف وقت و نیرو نیاز دارد و از عهدهی طبقههای پایینتر بر نمیآید. در این جامعهها مسلح بودن به این شیوههای خاص از راهبری رفتار و سخن دستمایهی تمایز طبقاتی دانسته میشود. به ظاهر، آموزش در یونان باستان نیز چنین وضعیتی داشته است؛ یعنی، راهی بوده که اشراف را از عوام متمایز میکرده و با توجه به اهمیت کلیدی الگوهای حرکتی و رفتاری در این زمینه، گویا ورزش و آشنایی با راههای به کار بردن اسلحه مهمترين بندِ این برنامهی آموزشی بوده باشد. به همین دلیل هم افلاطون در جمهور یکی از نشانههای زوال دولت و ظهور هرج و مرج را آن میداند که مردم اصیلزاده و اشرافی توانایی کنترل کردار و گفتار خود را از دست میدهند و مانند بیسوادها حرف میزنند و رفتار میکنند.
در یونان باستان فضیلتِ برخورداری از آموزش، با وضعیت خانوادگی فرد گره میخورد. تلقی عمومی این بود که تنها فرزندان خانوادههای برجسته و اشرافزادگان از خمیرمایه و سرشت مساعد برای جذب آموزش بهرهمندند و آموزش به تنهایی برای شکفتگی فضیلت در فرد کافی نیست. یعنی یونانیان، تا قبل از عصر سوفیستها، فضیلت را امری ذاتی و توارثی میدانستند که با اشرافزاده بودند پیوند داشت. البته، در اصل، ماجرا این بود که اشراف دولتمند و بانفوذ آنقدر منابع مالی در اختیار داشتند تا فرزندانشان را از ایفای نقش به عنوان یک خانهشاگرد یا کارگر تولیدکننده معاف کنند و ایشان را به آموزش بگمارند. اما در چشم ایشان رابطهی خونی میان پدر و پسری که هر دو آموزش دیده و باسواد بودند، بیشتر از رابطهی اقتصادی و شبکهی حمایتهای میانشان جلوه داشت.
در این حال و هوا، سوفیستها ظهور کردند. آنان با طرح دو ادعا نظم ساختار آموزشی یونانیان را به هم زدند. نخست آن که بر آموزشهای نظری و تواناییهایی مانند استدلال کردن و مهارت سخنوری تأكيد کردند و نقش ورزیدگی بدنی و رشد عضلانی را ثانویه دانستند. دیگر آن که پیوند میان فضیلت و خاستگاه خانوادگی را گسستند و همگان را شایستهی جذب آموزشهای خویش دانستند. به این ترتیب، طبقهی دیگری از ثروتمندان که از راه بازرگانی، و نه زمینداری، به مال و مکنتی رسیده بودند توانستند ادعای برخورداری از آموزش عالی را طرح کنند و خویشتن را صاحب فضیلت بشمارند. با توجه به مساعد بودن شرایط سیاسی، ادعای این افراد در نظامی دموکراتیک تحقق مییافت و به راستی سخنوران و دانایان در صحنهی مجلسها برتری مییافتند. این امر، خود تثبیتکنندهی دموکراسی بود و به پایداری نظام موجود یاری میرساند.
به این ترتیب، سوفیستها نظریهپردازانی انقلابی بودند. آنان شاخههایی بسیار متنوع از دانایی را به یونانیان معرفی کردند و در تمام این حوزه ها به شاگردان شان آموزش می دادند. همه ی این شاخه ها از دید ایشان فن (تِخنِه: ) دانسته می شد و بنابراین می شد در زمانی کوتاه به دیگران منتقلش کرد. سوفیستها تواناییها و عمق دانش خود را در سخنرانیهای رایگانشان برای همهی مردم به نمایش میگذاشتند و در نشستهایی به پرسش و پاسخ با شاگردان بالقوهی بعدی میپرداختند. به این ترتیب، از سویی راه را برای شکوفایی اندیشههای نو میگشودند و از سوی دیگر با نمایش توانمندیهای خویش مخاطبانی گستردهتر را به خویش جلب مینمودند.
موضوع کار سوفیستها بسیار گسترده بود. ایشان به طیف وسیعی از دادههای تجربی با نگاهی خردگرایانه مینگریستند و اعتقادهای اساطیری را نقد میکردند. اساطیر همری مهمترين آماج نقدهای ایشان بودند. چنان که گفتیم، گرگیاس یکی از نخستین نویسندگانی بود که به اساطیر همری پرداخت و برداشتهایی واژگونه را از نقش شخصیتها به دست داد. پس از او بسیاری به اساطیر خدایان پرداختند و آنها را با تفسیرهایی عقلگرایانه بازخوانی کردند و همه را به تمثیلهایی از امور طبیعی دگرگون ساختند. هنگامی که کسوفی مردم آتن را ترساند آناکساگوراس چراغی را برافروخت و با افکندن ردایش بر آن چگونگی خاموش شدن خورشید را توضیح داد و با تفسیر رایج در این مورد که این نشانهی خشم خدای خورشید است، مخالفت کرد. به همین ترتیب، زمانی که بزغالهای با یک شاخ در وسط پیشانی به دنیا آمد و مردم را به هراس دچار کرد آناکساگوراس بود که جمجمهی بز را شکافت و به مردم نشان داد که این شاخِ یکتا از جوش خوردن شاخهای عادی یک بز معمولی پدید آمده است و برداشت کاهنانی را که این را نشانهی بلایی آسمانی میدانستند رد کرد.
یکی از نکاتی که در مورد سوفیستها اهمیت دارد، رابطهشان با فن پزشکی است. فنون پزشکی یونانی به طور عمده از مصر وامگیری شده بود و آمیخته با خرافات و اندیشههای اساطیری فراوان بود. نخستین کسی که کوشید این برداشتهای اساطیری را به تصویری خردگرایانه فرو بکاهد امپدوکلس بود که با نظریهی عناصر چهارگانهاش راه را برای برداشت بقراطی طبایع چهارگانه و چهار نوع خلط هموار کرد و برای شکلگیری چارچوب مرسوم پزشکی در کل قرون وسطا بستری مساعد ساخت. چنان که گذشت، برداشت او دربارهی این عناصر و ارتباطشان از راه دو نیروی مهر و آفندی خاستگاهی ایرانی داشت و به این ترتیب فن پزشکی در یونان امری وارداتی بود که چارچوب نظریاش از ایران و بدنهی عملیاتیاش از مصر وامگیری شده بود. سوفیستها به پزشکی بسیار دلبسته بودند و آن را نمونهای از کارآیی آموزش و تربیت در بدنها میدانستند.
هیپوکراتس (بقراط) در 460 پ.م. در تسالی زاده شد و با وجود آن که تباری دوری داشت، آثار خود را به زبان ایونی نوشت. او دوست دموکریت هم بود. مکتب او همزمان با جنبش سوفیستها در جزیرهی کوس بنیان نهاده شد و از آرای امپدوکلس برای صورتبندي علل بروز بیماریها بهره جست. تنها رقیب مدرسهی او، مکتب کنیدوس بود که در آسیای صغیر قرار داشت و متنی از آن برای ما به یادگار نمانده است. اما از اشارههای متنهاي مکتب کوس معلوم میشود که رقیبی سرسخت برای مدرسهی هیپوکراتس محسوب میشده است. جالب آن که هر دوی این مکتبها متنهاي پزشکی خود را به زبان ایونی مینوشتهاند[3] و این در حالی است که جمعیت ساکن در کوس دوری بودهاند. بنابراین آشکار است که در میان این دو، مرکزی که در میان ایونیهای آسیای صغیر پا گرفته بود حتی از دید مکتب بقراطی نیز مرجع محسوب میشده است. در همین دوران دیوگنس آپولونیایی که زادهی آسیای صغیر بود رسالهای در باب رگها نوشت و توکودیدس در زمان نوشتن تاریخ جنگهای پلوپونسوس خود کوشید تا شکست آتن را با بررسی شیوع طاعون مربوط کند. چنان که افلاطون روایت کرده است، برادر گرگیاس پزشک بود و خودش هم در حلقههای پزشکان شهرتی نیک داشت. خودِ افلاطون هم، که به مبارزه با سوفیستها پرداخت، از این توجه به پزشکی ناگزیر بود. چنان که بارها به مثالِ رابطهی پزشک و بیمار اشاره میکرد و آن را نمونهای غایی از اهمیت و کارآیی آموزش و تربیت در رستگاری بشر میدانست.
توجه به پزشکی و پیوند خوردنش با فنی به ظاهر بیربط مانند بلاغت، نشانگر آن بود که دو عنصر به طور همزمان در دل جنبش سوفیستها در حال شکوفایی بوده است. نخست تجربهگرایی و نقد خرافات، و دوم توجه به انسان. این که نخستین مکتبهای پزشکی یونانی در زمان جنبش سوفیستها پا گرفت، نشانهی آن است که در مقطع تاریخی خاصی توجهی فراگیر به انسان و ماهیت تجربی آن در میان یونانیان باب شد. این توجه در سایر حوزهها هم نمود داشت. در همین دوره هکاتایوس میلتی و هرودوت و توکودیدس تاریخهای خود را نوشتند و محور روایتهایشان را کردار آدمیان، نه خدایان و نه پهلوانان، قرار دادند. زایش درام در این دوره نیز به همین جریان مربوط میشود. چون موضوع درام، بر خلاف اساطیر و اشعار حماسی، انسان است نه خدایان. در قلمرو هنرهای تجسمی نیز میبینیم که در همین دوره فیدیاس برای نخستین بار عناصر اساطیری و دیوها و جانوران را از صحنه حذف میکند و تلاش هنرمند بر بازنمایی بدن انسان متمرکز میشود.
تمام این جریانهای فرهنگی که روی هم رفته معجزهی هنری و فرهنگی یونان را برساختند، نشانههایی از توجه به انسان هستند. توجهی که از فراسوی مرزهای یونان، از شرق برمیخاست و پژواکهایش در آسیای صغیر و ایتالیا به یونان میرسید. این همان دورهای بود که برنامهریزیهاي اقتصادی در قلمرو شاهنشاهی پارس بازده میداد، حقوق مدنی ایرانی به شکلی برجسته به فرد توجه میکرد و او را مخاطب قرار میداد، و یزدانشناسی زرتشتی با تأكيد بر انتخابگری افراد انسانی و نقششان در تعیین سرنوشت خویش به فردی شدن نظام اخلاقی منتهی میشد. ظهور سوفیستها و اهمیت یافتن نقش فرد در یونان سدهي پنجم پ.م.، انعکاس رخداد عظیمتری بود که در سطح جهانی با راهبری شاهنشاهان هخامنشی در کل قلمرو میانی اوراسیا در جریان بود؛ رخدادی که معلول بازسازی نظم اجتماعی به شیوهی پارسی بود، و به بازتعریف شدن نقش فرد و استوار شدن نظامهای اخلاقی و حقوقی بر وی انجامید.
رخدادی که زیر سیطرهی نظم هخامنشی مجالِ ظهور یافت، اما محصول یک فرهنگ و تمدن یک قوم نبود. بلکه نتیجهی آمیزش و ترکیب آرا و افکار گوناگون و شکلگیری شبکهای درهم بافته از منشهای زادهشده در تمدنهای گوناگون بود. هخامنشیان در این میان نقش واسطهای را بازی کردند و فضایی را خلق کردند که این آمیختگی در بستری تعریفشده و منظم ممکن شود. به این ترتیب، آنچه یونانیان با سادهانگاری معجزهی خویشتن دانستهاند شاید معجزهای در تاریخ فرهنگ باشد، اما بسیار بزرگتر و تأثيرگذارتر از جنبش سوفیستها و دشمنان اشرافیشان است، و در هر تعبیر منصفانهای «یونانی» نیست. جنبش سوفیستها، انعکاس توجه به فرد و ارتقای ارزش وی بود. روندی که از دو سدهي پیش در ایرانزمين آغاز شده بود، و به دلایل جامعهشناختی و بر اساس شواهد تاریخی خاستگاهش نمیتوانست سرزمینی مانند یونان باشد، و نبود!
محتوای سخن سوفیستها، از جنبههای بسیاری با زندگی عادی و سنتی مردم یونان در تضاد بود. این همان انگیزهای بود که ایشان را به دشمنی با نهادهای کهن و نیروهای محافظهکار اجتماعی سوق میداد. از سوی دیگر، بنمایهی آموزههای ایشان با نظم نوینی که بر جهان آن روز حاکم شده بود و الزاماتی که به تدریج از حوزهی زیر نفوذ شاهنشاهی ایران به مناطق پیرامونیاش نشت میکرد، همخوانی داشت. شعار سوفیستها – یعنی استقلال فضیلت از تبار و خانواده – در قلمرو آن روزِ ایران امری جاافتاده و پذیرفتهشده بود. با وجود اين، همین دیدگاه در یونانِ طبقاتی و دستخوش آشوب میتوانست به نتایجی انقلابی منتهی شود. اگر محو شدن تمایز میان عوام و اشراف را تعمیم دهیم، به سست شدن مرزهای میان ارباب و برده میرسیم و این چیزی بود که بسیاری از ایشان ادعایش را داشتند. در عمل، ظهور سوفیستها به شکلگیری نخستین جنبش ضدبردگی در میان یونانیان منتهی شد. رهبری این جنبش را آنتیفونِ سوفیست بر عهده داشت که در میان سالهاي 406-479 پ.م. میزیست. آرای آنتیفون و هوادارانش به قدری در آتن مخاطب یافت که رگههایی از اعتقاد بدان را حتی در آثار اوریپیدسِ هوادار اشرافی هم میتوان یافت.
جنبهی دیگر تعالیم سوفیستها که با سیاستهای هخامنشیان كاملاً سازگار و با برداشتهای سنتی یونانیان كاملاً بیگانه بود، به شیوهی تعریف خودی و بیگانه مربوط میشد. چنان که گفتیم، در یونان تا دوران هرودوت اعضای قبیلهی اصلی دولتشهر خودی و دیگران بیگانه تلقی میشدند. هرودوت کوشید در راستای سیاست خارجی آتن، این مفهوم را با یونانی و بربر همارز بگیرد اما در عمل موفق نشد و این کار بعدها توسط ایسوکراتس که وارث سوفیستها بود به انجام رسید. در زمان سوفیستها، هنوز اعتقاد عمومی بر آن بود که بیگانه و آشنا را باید بر مبنای عضویت در قبیلهی سازندهی دولتشهر تعریف کرد. این مبنایی بود که پایگاه اجتماعی اشراف، یعنی روسای همان قبيلهها، را استوار میساخت و از رشد قدرت بازرگانان یا مهاجرانی که معمولاً تباری متمایز داشتند جلوگیری میکرد. سوفیستها سخنگویان جبههی همین تازه به میدان آمدگان بودند.
یکی از کلیدواژههای مهم در جنبش سوفیستی عبارت «شهروند جهانی» (کوسمولپولیتِس: ) است که هنوز هم در زبان های اروپایی رواج دارد. این واژه، در تعارض با تمام پیشفرضهای یونانیان، به شکلی از هویت جمعی اشاره میکند که برتر و فراتر از تعلق به یک دولتشهر و قبیلهای خاص باشد؛ هویتی که همگان را با هر قومیت و زبانی در بر بگیرد و همگان را زیر سایهی نظمی مشترک جمع کند. چنین چیزی البته در تعارض مستقیم با اصول موضوعهی زندگی یونانیان قرار میگرفت. یکی از پیامدهای این دیدگاه آن است که اعضای دولتشهرهای متفاوت و قبيلههاي مختلف با هم برابر و برادرند. نتیجهی دیگر، آن که یونانیان و بربرها همسان هستند، و سومین نتیجهاش، که در یونان باستان بسیار خطرناک تلقی میشد، آن بود که بردهها و بردهداران تفاوت خاصی با هم ندارند. ارتباط بین این عقاید و نظم سیاسی هخامنشیان روشنتر از آن است که نیازی به اثبات داشته باشد. به این ترتیب، سوفیستهای عصر پریکلس – دانسته یا ندانسته – مبلغ نظمی سیاسی و الگویی از حقوق بینالملل بودند که با پیشداشتهای یونانی متعارض، و با نظم پارسی سازگار بود.
تمایز نوظهور یونانی و بربر، به دلیل نوپا بودنش و تازه معرفی شدنش، یکی از دستمایههایی بود که بسیار مورد انتقاد این اندیشمندان قرار میگرفت. بدیهی است که تندروترین منتقدان این تمایز، همان کسانی بودند که روابط ارباب و برده را نیز زیر سوال میبردند. مثلاً یکی از جملههاي مشهور آنتیفون چنین است: «ما همگان از هر جهت پایهای یکسان داریم، خواه از قضا یونانی باشیم یا بربر… همهی ما از دهان و بینیمان تنفس میکنیم».
جبههی اشرافیان محافظهکار، هر چند در برابر حملهی نیرومند و آرای اثربخش سوفیستها وادار به عقبنشینی شدند، اما تسلیم نگشتند. تا پیش از سوفیستها، نبرد میان دموکراتها و اشراف نبردی به نسبت ملایم و علنی بود. از سویی دموکراتها با سخنانشان جمعیت را به هیجان میآوردند و با تکیه بر نهادهای کهن یونانی توسعهی دامنهی مشارکت مردم را خواستار میشدند، و از سوی دیگر اشرافیانی بودند که با نوشتن درام و نمایش دادنش بر جنبههای ناشایست زندگی دموکراتها تأكيد میکردند و در ستایش از اساطیر کهن شعر میسرودند. با ظهور سوفیستها، کل ماجرا شکلی دیگر به خود گرفت و به کشمکشی در عالم اندیشه دگردیسی یافت. کمدیهای قدیمی، که در آن چیزهایی عینی و آشکار و مرتبط با فرد خاصی مورد تمسخر قرار میگرفت، جای خود را به نظریهپردازیهایی پیچیده داد و شعارهای دموکراتها هم که معمولاً تهی از محتوای معنایی عمیقی بود، با پشتوانهی آرای عقلانی سوفیستها به دژی نظری برای مقابله با منشهای اشرافی تبدیل شد.
اشراف به چند شیوه در برابر جنبش سوفیستها واکنش نشان دادند. یکی از این شیوهها، چنان که گفتیم، تداوم نمایش و درام و سراییدن شعر بود که روشی قدیمی محسوب میشد. ایراد این روش آن بود که دموکراتها هم به تدریج به کارگزارانی حرفهای در این زمینه مسلح میشدند و کم کم نمايشنامهنویسانی ظهور میکردند که گرایشهای دموکراتیک داشتند.
راه دیگر، آن بود که هستهی نیرومند آرای سوفیستها را هدف بگیرند و آن را بیاعتبار سازند. مبنای عقیدهی سوفیستها باور به اهمیت خرد و درک عقلانی بود. آنان شعارهایی متافیزیکی دربارهی رستگاری استعلایی ارواح را در نظر نداشتند و به مفاهیمی انتزاعی و شبهعرفانی توجه نمیکردند. برعکس، به رفاه و خوشبختیای زمینی و اینجهانی نظر داشتند و در برابر تجهیز شاگردانشان برای چنین سبک زیستنی عقایدشان را ترویج میکردند. خواست ایشان، بسیار با شعارهای عملگرایانهی هخامنشیان که اهورامزدا را آفرینندهی زمین، مردم و شادی میدانست همخوانی داشت. تمرکز ایشان بر علومی تجربی و ملموس مانند زیستشناسی و پزشکی نیز نشانگر آن است که از گمانهزنیهاي دینی و طرح چارچوبهای نظری عام و غیرکاربردی پرهیز میکردهاند؛ چارچوبهایی که در قالب نظامهای شبهدینی و ریاضیمحور مورد ستایش جبههی اشراف بود.
یکی از پاسخهای هواداران اشراف به این جنبش، ستایش از جنبهی غیرعملی و استعلایی اندیشه، و خُرد و ناچیز شمردن عقل سلیمِِ مورد نظر سوفیستها بود. سوفیستها برای مرزبندی آرای خود و نمایش نقاط ضعف دشمنان خویش، بیش از هر چیز جهالت و نادانی ایشان را نقد میکردند. در زبان یونانی نادانی و حماقت با واژه ی «آماتیا» () مورد اشاره واقع میشود. سوفیستها این واژه را مهمترين دلیل بدبختی بشر میدانستند و فقر و بردگی انسانها را نتیجهی نادان بودنشان میدانستند. این واژه در ابتدای کار، در میان یونانیان معنایی منفی داشت و به همین دلیل هم سوفیستها توانستند به خوبی از آن در راستای اهداف خویش بهرهبرداری کنند. اما واکنش اشراف در این مورد بسیار جالب بود. آنان شروع به ستایش از نادانی و حماقت کردند[4]!
کلئون آتنی، که یکی از سخنگویان جبههی اشراف بود، در یکی از خطابههایش اعلام کرد که حماقت از آزادی بیقید و شرط و زیرکی فریبکارانهی همشهريانش ستودهتر است. شاه اسپارت نیز در یکی از مکالماتش با حریفان آتنی خود بر این واژه پافشاری کرد و حماقت را ستود، چون آدمیان را به اطاعت از قانون وادار میکند و از زیادهخواهی شهروندان جلوگیری مینماید. این واژه بعدها به الاهیات مسیحی وارد شد و یکی از مهمترين مفاهیمی شد که کنجکاوی و پرسشگری را به عنوان شکلی از گناه مورد نکوهش قرار میداد و ایمان به معماهای تثلیث و اطاعت از دگمهای کلیسایی را با واژهی آماتیا نشانهگذاری میکرد و هر دو را میستود.
اشراف از سوی دیگر گرایش دموکراتها به علوم عملی و بیتوجهیشان به ورزش و جنگاوری را نیز هدف گرفته بودند. چنان که گفتیم، یکی از ارکان تربیت یونانی اشراف، به ورزش مربوط میشد و این بیشتر همان شکلی از تربیت بدنی بود که به کار هوپلیتها میآمد و معیارهای موفقیتش در قالب بازیهای المپیک صورتبندي شده بود. سوفیستها که نمایندگان «پیادههای سبکاسلحه و پاروزنان فقیر» بودند، این ورزشها و تأكيد اشراف بر اساطیر پهلوانی را مسخره میکردند و پهلوانان نیرومند و عضلانیای مانند هراکلس را تجلی آماتیا میدانستند. داستانها و روایتهای اساطیری هم در این مورد به یاریشان میآمد، چون هراکلس همان کسی بود که فرزندانش را در حال دیوانگی کشته بود و آیاکس چون سلاحهای آخیلس را به او نبخشیدند نابخردانه خود را کشت.
به این ترتیب، قدرت در جامعهی یونانی کهن به دو شیوه صورتبندي میشد. نخست قدرت بدنی و جنگاورانه که در میان هوپلیتها ستوده میشد و با پشتوانهی اساطیر حماسی تقویت میگشت، و دیگری قدرت ذهنی و فکری که در هنر سخنوری و توانایی اقناع دیگران تجلی مییافت و مورد توجه سوفیستها بود. این دو شاخه شدن قدرت در سایر فرهنگها هم سابقه دارد و نمونهی مشابهش را در شاهنامهی فردوسی میتوان یافت که طوس و گودرز را به عنوان نمایندگان دو شیوه از صورتبندي قدرت در برابر هم قرار میدهد. یکی از نخستین کسانی که در یونان تمایز میان این دو شیوه را مورد تأكيد قرار داد کسنوفانس بود که در بندی مشهور از اشعارش، ارزش یک قهرمان ورزشهای پنجگانه برای به سامان شدن اوضاع دولتشهر را منکر شد و قدرت بدنی را امری غیرمهم تلقی کرد[5].
در مقابل، اشراف نیز ظرافت و ناتوانی بدنی سوفیستها را مسخره میکردند. آریستوفانس در کمدی ابرها اشارههای زیادی به سوفیستهای ناتوان، زردنبو و نحیفی دارد که به سادگی با تغییر آب و هوا و ناملایمات کوچک رنجیده میشوند و به زنان نوجوان تشبیه میشوند. جالب آن که او در میان این سوفیستها از سقراط هم نام میبرد. افلاطون هم، وقتی که بعدها خواست از سقراط اعادهی حیثیت کند و تربیت شایستهی مردان آتنی را صورتبندي کند، بر این جنبهی جنگاورانهی تربیت پافشاری کرد وسقراط را همچون سربازی مقاوم و جانسخت تصویر کرد که از نیروی بدنی زیادی برخوردار بوده است.
یکی دیگر از آموزههای اصلی سوفیستها، نسبیت ارزشها و شکاکیت افراطی بود. جالب آن است که ریشهی این برداشت شکاکانه را نیز در آثار کسنوفانس میتوان باز جست. او در بندی مشهور میگوید: «کسی نیست و هرگز نبوده است که حقیقت را بر زبان آورد. چون حتی اگر چنین کسی هم پیدا شود، هرگز با اطمینان نخواهد دانست که حقیقت را بیان کرده است».
چنین برداشتی در میان سوفیستها نیز رواج داشت. ایشان بر مبنای دیدگاه انسانمدارانهشان، آدمی را معیار همه چیز میدانستند و به همین دلیل هم مدعی بودند راست و دروغ و درست و غلط نتیجهی برداشتهای خاص افراد است، نه نشانهی امری استعلایی و مطلق. در همین راستا، پروتاگوراس میگفت «انسان معیار همه چیز است» و بر این مبنا نتیجه میگرفت که تمام گزارهها درست هستند، چون از دید گویندهشان درست تلقی میشوند. گرگیاس، با استدلالی مشابه به نتیجهای معکوس رسید و گفت با توجه به این که هر کس توسط مخاطبانی با برداشتهای متفاوت داوری میشود، تمام گزارههایی که بر زبان آورده میشود نادرست است، چون هیچکس به حقیقت مطلق دسترسی ندارد و هر کس توسط دیگرانی داوری میشود که این تفاوت میان حقیقت مطلق و گزارههای صادرشده از دیدگاهی شخصی را میفهمند.
یکی از واکنشهای بسیار اثرگذار در برابر سوفیستها، به آن گروهی از هواداران اشراف مربوط میشد که اهمیت سلاح سوفیستها را دریافته بودند و میکوشیدند مانند ایشان با بحث و استدلال و خردورزی آرای خود را به کرسی بنشانند. اینان مهمترين نقطهضعف سوفیستها را همین نسبینگری و سیالیت برداشتهایشان از مفاهیم دانستند و کوشیدند تا به شکلی مفاهیم کلی و مطلق را صورتبندي کنند. نخستین کسی که در این راه گام برداشت سقراط[6]، و اولین کسی که در این عرصه کامیاب شد، شاگردش افلاطون بود.
سقراط را تمام نویسندگان باستانی پیش از افلاطون، در میان سوفیستها ردهبندی کردهاند. موضوع اصلی آموزههای سقراط، همچون سوفیستها، انسان و تواناییهای وی بود. شیوهی کار او نیز تدریس و بحث و گفت و شنود و اقناع مخاطبان از راه به کارگیری فنون بلاغت بود. به این ترتیب، سقراط از نظر موضوع و روش با سوفیستها اشتراک داشت. از شواهد برمیآید که سقراط به عنوان پیادهنظام سنگیناسلحهی هوپلیت در نبردها خدمت میکرد و در نبرد پوتیدیا در430 پ.م. و جنگ با مردم بئوتیا و آمفیپولیس در 422/421 پ.م. از خود دلاوری زیادی نشان داد[7]. بنابراین عضوی از طبقهی اشراف محسوب میشد. احتمالاً همین ثروت به او امکان داده بود که از شاگردانش دستمزد نگیرد و این مهمترين وجه تمایز شیوهی وی از رقیبانش بوده است.
آموزههای سقراط هم، بر خلاف سوفیستها، به پشتیبانی از ادعاهای اشراف کمک میرساند. در نگاه نخست، محتوای سخنان او با آموزههای سوفیستها شباهت داشت. او نیز مانند سوفیستها اساطیر یونانی را بیاعتبار میدانست و متنهاي همری را برای دستیابی به برداشتی سازگار با خرد، بازتفسیر میکرد. همچنين به شیوهی رقیبان دموکراتش خدایان را در بحثهایش نادیده میگرفت و موضوع کار خود را به انسان منحصر میساخت. با وجود اين، نسبیگرایی سوفیستها را نمیپسندید و با شکلی از پرسش و پاسخها، که دیالکتیک نامیده میشد، برداشتهای نسبیگرایانه را نقد میکرد. این شیوه را نخستین بار فلاسفهی مکتب الئایی ابداع کردند و مشهور است که زنون نخستین کسی بود که دیالکتیک را در بحث با مخالفانش به کار گرفت. به این ترتیب، میتوان به پیوندهایی بین دیدگاه سقراط و الئاییها – که آنان هم هوادار اشراف بودند – پی برد؛ پیوندهایی که در آثار افلاطون به شکلی پررنگتر تجلی یافت.
امروز داوری در مورد سقراط دشوار است، چون خودش هرگز چیزی ننوشت و دیگرانی هم که دربارهاش نوشتهاند به جنبههایی متفاوت و گاه متعارض از نگرش وی تأكيد کردهاند. در نیمهی آخر سدهي نوزدهم و نیمهی نخست سدهي بیستم برداشتی در میان تاريخنويسان غربی محبوبیت داشت که سقراط را نخستین فیلسوف خردگرا و انسانمدار میدانست و او را در میان هواداران دموکراسی ردهبندی میکرد. این برداشت به احتمال زیاد نادرست است. مبنای این ادعا، آن است که برخی از شاگردان سقراط، به ویژه آنتیستِنِس، دولتمردانی دموکرات از آب در آمدند و برای مبارزه با بردگی و برابری حقوق شهروندان بسیار کوشیدند. با وجود اين، شواهد نشان میدهد آنتیستنس را باید بیشتر شاگردی متمرد دانست تا نمونهای از محصولات مکتب سقراطی.
آنتیستنس یکی از شاگردان نامدار سقراط بود. او در سال 445 پ.م. از پدری آتنی و کنیزی تراکی زاده شد و به این ترتیب از حقوق مدنی محروم گشت. او مدتی شاگرد گرگیاس بود و بعد پای درس سقراط نشست و در نهایت مکتب کلبی را در ورزشگاه کونوسارگس، که وقف هراکلس بود، تأسيس کرد[8]. او و شاگردانش هنجارهای اجتماعی دولتشهر را نقد میکردند و با تظاهر به شکستن تابوها نظم اجتماعی موجود را به چالش میکشیدند. کلبیان حتی در سبک حداقلی یونانیان نیز لباس نمیپوشیدند و خانواده اختیار نمیکردند[9] و تمایز میان ارباب و برده را نادیده میگرفتند. آنتیستنس دین سنتی یونانیان، قوانین مدون، و مناسک مذهبی را رد میکرد و فضیلت را امری ذاتی و عادلانه توزیعشده در میان همگان میدانست و بنابراین هر دو شیوهی علماندوزی و ورزش را تحقیر میکرد. او از این نظر که خود را شهروند جهان مینامید و بیگانگان را بر یونانیان برتری میداد، از سایرین متمایز است. کلبیان را باید نوعی آنارشیستِ باستانی دانست که احتمالاً بیشتر زیر تأثير گرگیاس بودهاند تا سقراط.
از میان شاگردان سقراط، آثار پرحجم دو تن به شکلی مطلوب به دست ما رسیده است. هر دو نفر، به جبههی اشراف تعلق دارند و آثارشان در تقویت این گرایش در یونان باستان بسیار مؤثر بوده است. یکی از آنها افلاطون است، و دیگری کسنوفانس که با لشگر شورشی کوروش كوچك همراه شد و بعد از بازگشت به یونان آناباسیس را نگاشت.
از خلال آثار این دو تن میتوان به توصیفی یکدست از سقراط دست یافت. تنها اختلاف نظر میان این دو به رابطهی سقراط با مفاهیم انتزاعی و متافیزیکی باز میگردد. کسنوفانس او را به این رده از مسائل بیتوجه میداند[10] و افلاطون، که خود به این حوزه علاقهمند بود، استادش را نیز در این رشته صاحبنظر میدانست. از میان نویسندگان بعدی، ارسطو نظر کسنوفانس را درستتر میداند و معتقد است افلاطون نظریات خود را به دهان استادش گذاشته است؛ دیدگاهی که امروز بسیاری از نویسندگان آن را پذیرفتهاند[11] و در این کتاب نیز مبنا را بر آن میگذارم. گذشته از این موارد اختلاف، در مورد گرایش سیاسی و جبههی فکری وی توافق نظر کاملی وجود دارد. سقراط بیتردید هوادار اشراف بوده است. در میان شاگردانش میتوان نامهای پرآوازهای مانند آلکیبیادس و کریتیاس را بازجست که اولی به خاطر خیانتهای پیاپیاش به دموکراتها و پناه بردن نهاییاش به ایران، و دومی به خاطر ایفای نقش به عنوان یکی از سی تن جبار، به دشمنی با مردم عوام آتنی شهرت داشتند. همچنين ماجرای محاکمه و کشته شدن سقراط به دست سياستمداری میانهرو و صلحجو مانند آنوتوس نشان میدهد که تهمت دشمنیاش با دموکراتها و مردم امری جدی بوده است. به بیان دیگر، باید پذیرفت که احتمالاً نظر قاضیان دادگاه آتن درست بوده و سقراط به راستی جوانان آتنی، به ویژه اشرافزادگان، را با طرح ادعاهایی دربارهی مطلق بودن حق و ذاتی بودن حقیقت و در نتیجه طبیعی بودن سلطهی اشراف بر مردم عادی، «فاسد» میکرده است.
چنان که از آثار افلاطون برمیآید، در زمان سقراط چرخشی در آرای برخی از هواداران اشراف پدید آمده بود و برجستهترین نمود این چرخش، که خودِ سقراط باشد، ناگزیر شده بود به وجود نقاط قوتی انکارناپذیر در آرای سوفیستها اعتراف کند و کوششی پردامنه را برای وامگیری از ایشان آغاز نماید. این تلاش، باعث شد تا بسیاری از نویسندگان باستانی او را در میان سوفیستها ردهبندی کنند و چنان که دیدیم، اگر گرایش سیاسی وی را به کنار بگذاریم، چنین ردهبندیای درست جلوه میکند. افلاطون در رسالهی فیدون از تأثير آناکساگوراس بر سقراط میگوید و تأكيد میکند که سقراط اهمیت عقلانیت و خردگرایی را از این آموزگار بزرگ آموخته بود. این ادعا با روایت تئوفراستوس، که سقراط جوان را شاگرد آناکساگوراس میداند،[12] همخوانی دارد. به این ترتیب میتوان او را عضو – و در مقطعی رهبرِِ -ِِِ حلقهی طبیعیدانان دانست که از شاگردان آرخلائوس تشکیل میشدند و آرای آناکساگوراس را ترویج میکردند. ظاهراً سقراط در میانسالی از این حلقه بریده باشد، چون در رسالهی دفاعیات ادعا میکند که با تفکرات ایشان سر و کاری ندارد[13].ََ
از سوی دیگر اشارههاي روشنی هم وجود دارد که دین سقراط به الئاییها را نشان میدهد. تنها اشارهی افلاطون به مغلوب شدن سقراط در یک مباحثه، به زمانی باز میگردد که سقراط با پارمنیدس روبهرو میشود و استاد سالخورده در بحث بر سقراط جوان چیره میشود و مهربانانه او را به تمرین بیشتر در زمینهی دیالکتیک دعوت میکند.
کشته شدن سقراط نشانگر پایان عصر سوفیستها بود. این مقطعی بود که آتنِ شکستخورده در جنگهای پلوپونسوس، دیگر نتوانست منابع مالی مورد نیاز برای جذب و حفظ سوفیستها را تأمين کند و رواداری استثنایی عصر پریکلسی پس از سه دهه جنگ و خونریزی جای خود را به قتلهای سیاسی داد. به این ترتیب، در 399 پ.م. سقراط از صحنهی سیاست آتنی خارج شد و جای خویش را به بزرگترين دشمن سوفیستها سپرد.
- De Romilly, 1992. ↑
- De Romilly, 1992. ↑
- یگر، 1376؛ جلد دوم. ↑
- De Romilly, 1992. ↑
- خراسانی، 1370: 160. ↑
- ارسطو، متافیزیک، بند 1078. ↑
- افلاطون، آپولوژی، بند 28. ↑
- دیوگنس لائرتیوس، کتاب ششم، بند 1. ↑
- دیوگنس لائرتیوس، کتاب ششم، بند 20. ↑
- کسنوفانس، مهمانی و یادبودها. ↑
- کاپلستون، 1375: 124. ↑
- تئوفراستوس، عقاید طبیعیدانان، بند 4. ↑
- افلاطون، آپولوژی، بند 19. ↑