شنبه ۳ آذر ۱۳۸۷- ۲۴ نوامبر ۲۰۰۸.م
وقتی به خاطرات سفر هند فکر میکنم، قدیمیترین خاطرهاش که در ذهنم پررنگ است به ساعت پنج صبح شنبه سوم آذرماه مربوط میشود، وقتی در فرودگاه دوحه روی صندلی راحتی لم داده بودم و داشتم اشعار بیدل دهلوی را میخواندم. همان روز صبح ساعت یک بعد از نیمه شب از تهران به مقصد دهلی نو پرواز کرده بودم و دوحه ایستگاهی بود که میبایست در آن هواپیما عوض کنم. بعد از سفر پیشینام به نپال، این دومین سفر خارجیاش بود که تنها شروعش میکردم، و این بار بر خلاف دفعهی قبل برنامهای داشتم و میدانستم که قرار است تنها باشم.
این سفر را هم مثل ماجراجویی در نپال مدیون دو دوست خوب و خوشفکر بودم. مهشید و حسام زن شوهری بودند فعال و پرتکاپو و هردو نخبه و صاحبنام در زمینهی مدیریت و سازماندهی منابع انسانی. پس از سفر نپالمان حسام عارف کشفی خبر داده بود که کنگرهی مهمی در شهر لُکْنْهو هند برگزار میشود که از چند نظر باب دندان من است. از طرفی یکی از بزرگترین همایشهای بینالمللی در سطحی جهانی بود که در آن راهبردهای نوین آموزش مورد بحث قرار میگرفت، و از طرف دیگر محل برگزاریاش بزرگترین مدرسهی کرهی زمین بود، در یکی از مراکز کهن فرهنگ ایرانی در شمال هند.
در آن هنگام من هنوز درگیر آموزش علوم به بچههای دبیرستانی بودم و شیوهها و راهبردهایی که در این مورد ابداع کرده بودم کم کم در ایران به هنجاری برای مدرسههای تیزهوشان تبدیل شده بود. برگزار کنندهی این برنامه مدرسهی مشهوری بود که پیشتر دربارهاش خوانده بودم و به تشخیص رکوردهای گینس بزرگترین مدرسهی دنیا محسوب میشد، آخرین و محکمترین دلیل هم برای رفتنام این بود که در شهر تاریخیای برگزار میشد که همان لکنهو بود. جایی که در تاریخهای قرون میانهی ایران بسیار نامش آمده و از مراکز مهم فرهنگی هند بوده و هست. خود حسام و مهشید هم در این کنگره حضور داشتند و نقشی مدیریتی هم در اجرای آن ایفا میکردند و دعوتم کردند که من هم بروم. مقالهای که پیشتر در زمینهی آموزش پویا نوشته بودم را به انگلیسی ترجمه کردم و به دبیرخانهی کنگره فرستادم و با شرایطی خوب قرار شد میزبانم باشند و خرج و مخارج حضورم در آنجا را بدهند. خود کنگره سه چهار روز بیشتر به درازا نمیکشید و من که بیشتر هدفم از این سفر گردش در هند بود، ترتیبی دادم تا حدود دو هفته را برای خودم در آنجا گردش کنم و بعد به کنگره بروم.
این بار تجربهی سفر نپال را پشت سر داشتم و پیشاپیش اطلاعاتی دربارهی مقصدم گرد آورده بودم. مادرم که خودش اهل سفر بود و هند را بارها گشته بود، کلی اطلاعات مناسب به من داد و به خصوص نقشهی قطارهای هند را از دوستانش در هند خواست که با پست برایمان فرستاد و یک کتاب راهنمای سفر در هند هم داشت که امانتش گرفتم.
اینطوری شد که ناگاه به خود آمدم و دیدم ساعت پنج صبح است و در فرودگاه دوحهی قطر روی صندلیای لم دادهام. چهار ساعتی که تا پرواز بعدی فرصت داشتم را صرف خواندن شعر بیدل کردم و حافظ. یک دیوان حافظ زیبای کوچک و نفیس که هدیهی دوست عزیزی بود را همراه داشتم و نسخهای پرینت گرفته شده از بخشهایی از کتاب گلچین اشعار بیدل که خودم گردآورده بودم.
کمی خوابالود بودم ولی از خواندن اشعار بیدل لذتی بردم خارج از وصف. چون تا جایی که دیدهام، خواندن شعر پارسی در محیطی که زبان جاری در آن پارسی نیست لذتی دوچندان میدهد، انگار که گوهری درخشان را بر پارچهای مخمل گذاشته باشی و زیبایی و جبروتش خالص نمایان شده باشد. چون در این سفر زمانی به نسبت طولانی را در خلوت خودم بودم، برنامهای ریخته بودم و حجم به نسبت زیادی مطلب بود که قصد داشتم مرور کنم. بخشیاش شعر بود و بخشی دیگر مطالب متفرقه. مثلا خط هندی و سانسکریت را طی سفر میخواستم یاد بگیرم، و این به وقتهای سکون و استراحتم مربوط میشد. چون یادگیری اصلی سفر به نظرم هنگام رویارویی با ناشناختهها و چیزهای جدید رخ میدهد و نمیشود برنامهریزیاش کرد.
مثل همیشه دفترچهای هم همراهم بود که خاطرات سفر و چیزهایی که به نظرم میرسید را درش یادداشت میکردم. بخشیاش هم البته طراحیها و نقاشیهایی بود که از چشماندازهای اطرافم میکردم. آن وقتی که این دفترچهي سفر هند را گشودم، هیچ فکر نمیکردم بین نوشتن آن خطوط و کشیدن آن طرحها تا الان که دارم این سطرها را مینویسم، دوازده سال فاصله بیفتد. این فاصله البته ایرادی هم ندارد چون وقتی حالا به یادداشتهایم نگاه میکنم میبینم بسیاریشان ارزش نقل کردن ندارند و این وقفه باعث شده بتوانم بهتر نقاط برجستهی سفرم را ببینم و تنها همانها را بنویسم. به همین خاطر این سفرنامه با سفرنامههای دیگرم که در فاصلهای کمتر از یک سال بعد از تجربه نوشته میشد تفاوت دارد و قدری نامنظم است و گسیخته و جسته و گریخته.
مدت زمان به نسبت درازی را در فرودگاه توقف داشتم. ساعت دو و ربع بود که به قطر رسیدیم و پرواز بعدیام ساعت ۹:۳۰ صبح بود. این بود که خواه ناخواه سر حرف با این و آن باز شد. ساز و کار این گفتگوهای آن صبحم طوری بود که تازه متوجه شدم مردم در فرودگاهها و وقفههای زمانی بین برنامههایشان چقدر وقت تلف میکنند و بیهدف عمر میگذرانند.
این بخش از تجربهی آن روز صبحم شاید ارزش گزارش داشته باشد. چون برای خودم برنامهای داشتم و منظم از کاری به سر کاری دیگر میرفتم، ظاهرا در جماعت حاضر در فرودگاه جلب نظر میکردم. در فرودگاه فوج فوج مردم بودند که میآمدند و میرفتند و در زمان انتظار چرت میزدند یا بیهدف به در و دیوار نگاه میکردند. هر از چندی یکیشان میآمد و سر حرف را باز میکرد و من هم که دیدار با مردمی از کشورهای دیگر اولویت اول سفرهایم بود، همیشه با خوشحالی کاری که دستم بود را کنار میگذاشتم و تا جایی که میشد گپ و گفتی را پیش میبردم.
اولین کسی که آن روز با او وارد صحبت شدم، مرد مسن اروپاییای بود که آخرش هم نفهمیدم کجایی است، اما فکر کنم اهل اسپانیا یا پرتغال بود چون با لهجهی ایبریایی انگلیسی حرف میزد. دیده بود دارم حافظ میخوانم و فکر کرده بود قرآن است و من هم اروپاییای هستم که مسلمان شدهام! برایش قدری توضیح دادم دربارهی ایرانی بودن خودم، و رند بودنِ حافظ! آدم خوب و فرهیختهای بود و گپی کوتاه دربارهی دون کیشوت زدیم و بعد زمان پروازش رسید و رفت.
بعدش برای بیش از یک ساعت به حال خودم بودم و مشق خط هندی میکردم و نقاشی میکشیدم، که دومین نفر سراغم آمد و این یکی دلپذیرتر از اولی بود. زنی بود جوان و زیبا با هیکلی غولآسا که میگفت فرانسوی است ولی فکر کنم یک رگ الجزایری یا تونسی داشت، چون چشم و ابرو مشکی بود و گندمگون. توجه او به نقاشی کشیدنم جلب شده بود و بر همین اساس سر حرف را باز کرد. انگلیسیاش هم تعریفی نداشت و قدری او دست و پاشکسته انگلیسی حرف میزد و قدری من دست و پا شکسته فرانسوی. هنرمندی بود که برای شرکت در کنسرتی داشت به چین میرفت. آدم شیرین و خوشایندی بود و در حین گپ با او بود که توجهمان به الگوی وقتکُشی ملت جلب شد و بعدش که رفت قدری دقیقتر نظمهای حاکم بر این ماجرا را تماشا کردم و بعدتر ایدههایی یادداشت کردم که به مدل نظریام دربارهی توطئهی قتل اکنون چفت و بست شد.
آخریش که به نظرم از همه جالبتر بود، یک خانوادهی عرب سعودی بودند که از یک مرد میانسال و یک مرد جوان و یک دختر بچه تشکیل شده بودند. همهشان هم لباس سفید بلند و دستار عربی داشتند. دیده بودند شعر بیدل میخوانم و سر حرف را با اشاره به مشترک بودن خطمان باز کردند. جالب این بود که از روی خط تشخیص دادند که فارسی است (بعدتر دیدم که هندیها همیشه این خط را با اردو مربوط میدیدند). در صحبت با آنها فرصتی پیش آمد که عربی آب نکشیدهی ابتداییام را هم آزمایشی بکنم و گفتگویمان روی هم رفته گرم شد و گرفت. به جز مرد جوان که اندکی انگلیسی بلد بود، زبان دیگری جز عربی بلد نبودند، اما خیلی دوستدار ایران بودند و قدری تعجب کردم از این که اینقدر از ایرانیها تعریف میکردند. من هم رفتم بالای منبر و دربارهی تاریخ مشترک و دیرپایمان سمیناری دادم و نتیجه گرفتم که عربستان هم بخشی از حوزهی تمدن ایرانی است و فرنگیهای استعمارگر غلط کردهاند جدایمان کردهاند. البته فکر کنم از کل مکالماتمان بیست سی درصد بیشترش برای طرف مقابل مفهوم نبود و دست کم از جانب موضع تمدنی من اینطوری بیشتر هم به صلاح بود. به هر صورت تا جایی که ارتباط برقرار شد، از این حرفها استقبال کردند.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که دنگ و فنگ سوار و پیاده شدن از هواپیما ختم به خیر شد و در خاک دهلی نو پا به سرزمین هندوستان نهادم. شهر دهلی را مثل بیشتر شهرهای دیگر هندوستان، در اصل ایرانیها ساخته بودند. این شهر در ابتدای کار قصبهای بود در کنار رود جمنا که شاه جهان گورکانی در فاصلهی سالهای ۱۰۱۷ تا ۱۰۲۸ خورشیدی (۱۶۳۸ تا ۱۶۴۹.م) دورش دیوار کشید و به شهری تبدیلش کرد که پس از آن تا دویست سال پایتخت هندوستان و مرکز دربار گورکانی باقی ماند. در پایان این دورهی یازده سالهی ساخت و ساز، دربار گورکانی به آنجا منتقل شد و نامش را شاهجهانآباد گذاشتند. نقشهی شهر و معماری بناها همان شیوهی شهرسازی و معماری ایرانی است و نام بناها و مکانهای شهری هم اغلب پارسی بود.
وقتی انگلیسیها اشغال هند را آغاز کردند، پایتختشان را در کلکته قرار دادند که بندری نوساز بود و به دست خودشان در شمال غربی هندوستان ساخته شده بود. دهلی در قرن نوزدهم میلادی گرانیگاه سازماندهی مقاومت هندیان در برابر انگلیسیها بود، و به همین خاطر پس از شورش بزرگ سال ۱۲۳۶ (۱۸۵۷.م) هندوستان که با خشونت و خونریزی وحشتناکی به دست انگلیسیها سرکوب شد، دهلی قدیم به قدری ویران و خالی از سکنه شد که انگلیسیها در جنوبش شهری تازه ساختند و آن را دهلی نو نامیدند.
سرداری خونخوار انگلیسیای که شورش هندیان را سرکوب کرد، مردی کمابیش دیوانه بود به نام جیمز جرج اسمیت نیل[1] که در استخدام کمپانی هند شرقی بود و پس از گسترش یافتن شورش ماموریت یافت تا چنگالهای کمپانی را بار دیگر بر هند استوار سازد. او به بنارس لشکر کشید و گروهی از سربازان هندی که در خدمت کمپانی بودند -اما با شورشیان همدلی نشان میدادند- را بیرحمانه اعدام کرد. بعد به اللهآباد حمله کرد و شمار زیادی از مردم بیگناه را دار زد و زجرکش کرد. سربازانش به دستور او «بومیها» را در کلبههایشان زندانی میکردند و خانههایشان را به آتش میکشیدند و به این ترتیب روستاها یکی پس از دیگری خالی از سکنه میشد، صرف نظر از این که مردمش در شورش دخالتی کرده باشند یا نه. خشونت و وحشیگری انگلیسیها در این بین چندان بود که سربازان سیک که در خدمت کمپانی هند شرقی بودند و بومی این مناطق هم محسوب نمیشدند، به هواداری از مردم سر به شورش برداشتند و در چند جنگ نامنظم همگی به دست انگلیسیها کشتار شدند.
نیل پس از این کشتارها به سوی کانپور لشکر کشید و این جایی بود که سربازان و ماموران استعمارگر انگلیسی و خانوادهشان پیشاپیش در انتقامجویی از خونریزیهای انگلیسیها در جایی به اسم بیبیغار به قتل رسیده بودند. نیل و سربازانش به کانپور حمله بردند و نانا صاحب حکمران هندی و شورشی آنجا را شکست دادند و بعد از گرفتن شهر جنایتهایی هولناکی در آنجا مرتکب شدند. طوری که عملا پس از اشغالشان منطقه خالی از سکنه شد. انگلیسیها مردم محلی را کشتار کردند و مردانی که جنگاور بودند و تنها بخشیشان در شورش شرکت داشتند را بسته به دینی که داشتند شکنجه کردند و بعد به دار آویختند. چنان که به مسلمانان به زور خوک میخوراندند و پوست خوک بر تنشان میدوختند و برهمنان را وادار میکردند پیش از اعدام خون مردمی که بر دیوارها پاشیده و بر خیابانها جاری بود را بلیسند. خود نیل البته در ادامهی مسیر خونینش به سمت لکنهو بز آورد و مهر ماه همان سال در خاص بازار یک هندی (که دستش درد نکند) به او دست یافت و به قتلش رساند. هرچند مرگ او در شدت وحشیگری باقی انگلیسیها اثری نداشت و همچنان کشتارها و شکنجهها و غارتها تداوم یافت.
از گزارشهایی که خود انگلیسیها ثبت کردهاند بر میآید که شیوههای رایج کشتن هندیان در میانشان عبارت بوده از «به توپ بستن، داغ زدن پیاپی با آهن گداخته، خفه کردن تدریجی در چاه و رودخانه، ریختن فلفل در چشم و دهان و نواحی تناسلی زنان و کودکان، جلوگیری از خوابیدن، ریش ریش کردن گوشت بدن با چنگال، و…».[2] بخت خان و نانا صاحب که سرکردهی شورشیان بودند در همان ابتدای کار در جنگ کشته شدند و بنابراین کشتارهای یاد شده بر مردمی غیرنظامی روا داشته میشد که بیدفاع و فاقد نیروی نظامی بودند. انگلیسیها همچنین به شکلی منظم خانه و زندگی مردم و به ویژه قصرها و معبدها و مسجدها را میچاپیدند و غارت میکردند.
یادمان «شهدای انگلیسی» در کانپور!
قوای شورشی نانا صاحب در کانپور
شمار مردمی که به دست انگلیسیها در این میان به قتل رسیدند هرگز فاش نشده است، ولی بیشک هزاران تن و احتمالا چند ده هزار تن بوده است. جالب آن که در اغلب کتابهای تاریخی وقتی سخن از «کشتار بیبیغار» به میان میآید، به قتل رسیدن چند صد اروپایی در جریان شورشها مورد نظر است، و نه کشتار منظم و پردامنهی هندیان. امروز در محل قرارگاه انگلیسیهایی که در موج اول شورشها کشتار شدند، بنای یادمان و تندیسی هم برپاست که یاد و خاطرهی «شهدای» انگلیسی این نبرد را گرامی میدارد. این یادمان دقیقا در میانهی جایی برافراشته شده بود که به ازای هر استعمارگر از پا افتادهی انگلیسی، دهها یا صدها هندی به شکلی فجیع به قتل رسیدهاند. بعد از استقلال هند تنها کاری که در این مورد کردند آن بود که تندیس یادمان را از وسط میدان بیبیغار برداشتند و به کلیسایی در همان نزدیکی منتقلش کردند.
خلاصه آن که در جریان شورش هندوستان در سال ۱۲۳۶ (۱۸۵۷.م)، انگلیسیها در عمل یک نسلکشی سازمان یافته و پردامنه را در هند شمالی به انجام رساندند. دلیری هندیان شورشی در این میان فایدهی چندانی نداشت و شکلهای ابتدایی مسلسل که به تازگی اختراع شده بود، هر بار به پیروزی نیروهای انگلیسی میانجامید. اغلب شورشیان مسلمان بودند و همواره از یاری هندوها و سیکها و پیروان ادیان دیگر برخوردار میشدند و زبان رسمیشان هم پارسی بود. یعنی اعلامیهها و بیانیههایشان را به پارسی منتشر میکردند و سربازانشان که از اقوام گوناگون بودند، با پارسی با هم سخن میگفتند، و نام جنگاورانشان هم «سپاهی» بود که به صورت وامواژهی sepoy به زبان انگلیسی هم وارد شد.
نقاشی واسیلی وِرِشچاگین (در ۱۸۸۴.م) از هندیانی که به دست انگلیسیها به توپ بسته شده و به این شکل اعدام میشوند.
تاریخنگاران انگلیسی همواره در مبهم و نامعلوم ساختن شمار قربانیان هندی در این جریان کوشیدهاند، اما دادهها نشان میدهد که در جریان این شورش بین شش تا چهل هزار اروپایی به قتل رسیدند و در مقابل دست کم هشتصد هزار نفر از هندیان به دست قوای کمپانی هند شرقی کشته شدند و احتمالا بین یک تا دو میلیون تن دیگر هم با ایجاد قحطی مصنوعی به دست استعمارگران از گرسنگی و بیماری تلف شدند. انگلیسیها تنها در اوده صد و پنجاه هزار نفر را به طور مستقیم به قتل رساندند که صد هزار نفرشان زن و بچه و پیران و مردم غیرنظامی بودند. به توپ بستن، یعنی نهادن زندانیان در برابر لولهی توپ و شلیک کردناش، که در کتابهای پرتحریف تاریخی به «حاکمان مغول هند» نسبت داده شده، هیچ ارتباطی با گورکانیان (که ایرانی بودند و نه مغول) ندارد، و ابداعی انگلیسی است که در این دوران به عنوان روشی محبوب برای زجرکش کردن سرداران هندی به کار گرفته میشد. به لحاظ آماری تقریبا همان کسانی که در هند با این روش اعدام شدهاند، زندانی انگلیسیها بودهاند و چنین شکلی از اعدام خارج از این دامنه بسیار نادر و جسته و گریخته توسط هندیان یا گورکانیان به کار گرفته شده است.
بازنمایی کشتار هندیان در روزنامهای انگلیسی
به توپ بستن هندیان در گراوری انگلیسی مربوط به زمان سرکوب شورشها
در جریان این کشتارها بود که دهلی در مقام کانون شورشها یکسره متلاشی و ویران شد و مردمش به شدت آسیب دیدند، و به این ترتیب ساخته شدن دهلی نو در کنار شهر ویرانهی قدیمی ضرورت یافت. کنترل اقتصاد و فرهنگ هم با کشتار منظم نخبگان مسلمان از دست پیروان این دین خارج شد. انگلیسیها، هندوها که بدویتر و مطیعتر بودند را برکشیدند تا ادارهی امور اقتصادی و فرهنگی را به نمایندگی از استعمارگران بر عهده بگیرند، که البته ایشان نیز هرگز در این کار کامیاب نشدند و مسلمانان همچنان حضور بانفوذ خود را حفظ کردند. اما در شهرهایی مثل دهلی که مسلمانانش به کلی کشتار و تار و مار شدند، چنین انتقال دینیای به واقع رخ داد.
من در این شهر نوساز از هواپیما پیاده شده بودم. شهری بسیار شلوغ، بسیار کثیف، و بسیار نادلچسب که مردمش شاید به خاطر از یاد بردن دادههایی تاریخی از این دست بود که چنین سبک زندگیای را برگزیده بودند و تاب میآوردند. آنچه آنجا دیدم یکسره با شهر دهلی زیبا و باشکوه و پاکیزهای که در کتابها و سفرنامههای قدیمی خوانده بودم ناسازگار بود و تا حدودی نشان میداد که آمدن و رفتن استعمارگران انگلیسی هندوستان را از کجا به کجا کشانده است.
زود تاکسیای گرفتم و گفتم مرا به ایستگاه قطار برساند و اینجا بود که برای نخستین بار با انحطاط اخلاقی «من»های هندی هم روبرو شدم. راننده مدتی مرا در خیابانها گرداند و بعد به این بهانه که باید چیزی را به فامیلش بدهد و دقیقهای بیشتر کارش طول نمیکشد، جلوی یک آژانس مسافرتی درب و داغان نگه داشت و داخلش شد. لحظهای بعد دو سه نفر از آنجا بیرون آمدند و مرا دعوت کردند که بنشینم و شربتی بخورم و در ضمن شروع کردند با انگلیسی فرسودهی هندوانهای شرح دادن این که راه رسیدن به ایستگاه قطار و خرید بلیتهای مورد نظرم چقدر صعب و دشوار است و این که میتوانند راهنمایی لایق و دلیر برایم جور کنند تا این راه مهیب و هفتخوان گذرناپذیر را با اطمینان خاطر طی کنم.
روشن بود که قصدشان گوشبری است و این هم روشن بود که آن مردک چاپلوس که مرا به اینجا کشانده بود، به جای حرکت در راستای ایستگاه قطار در جهتی بیربط پیش میتاخته تا مرا به این دار و دستهی جیببر برساند. چون هوای بیرون گرم بود و کمی کلافه شده بودم، اولش خودم را به خنگی زدم و گذاشتم پذیرایی تمامی بکنند و زیر پنکه نشستم و شربت و میوهی مفصلی خوردم. بعد فکر کردم فرصتی بهشان بدهم و اسم چند تا از شهرهایی که قرار بود اول به آنجاها سر بزنم را دادم تا ببینم چطور برایم بلیت پیدا میکنند. دیدم دستی و با نگاه کردن به نقشه و کتابهای مرجع راهنما میخواهند این کار را بکنند، و روشن شد که اینکاره نیستند.
در این بین البته اطلاعات خوبی هم دستگیرم شد. چون به شدت هشدار دادند که به شهر بنارس نزدیک نشوند. یکیشان روزنامهای را جلویم باز کرد و خبر داد که همان روزی که وارد دهلی شده بودم، در بنارس سه انفجار بزرگ رخ داده و عدهی زیادی کشته و مجروح شدهاند. دلیلش هم درگیری مسلمانها و هندوها بوده که نوبتی در مراکز دینی همدیگر بمب میگذاشتند. مثلا آن روز صبح ده نفر کشته شده بودند و بعدتر از رادیو شنیدم که شمار قربانیان تا ۱۶ نفر بالا رفته و ۹۰ نفر هم زخمی شدهاند.
این اطلاعات مفید بود، اما با اتلاف وقت داشت به دست میآمد. پس وقتی در مورد کلاشیشان خاطرجمع شدم، بلند شدم و کولهام را برداشتم و نقاب خنگولانهام را برداشتم. کارت آژانسشان را برداشتم و گفتم دو راه دارند، یا به خاطر تلف کردن وقتم با نیمی از قیمتی که طی کرده بودیم فوری مرا به ایستگاه میرسانند، یا این که خودم میروم و تاکسی دیگری میگیرم و از آژانسشان هم شکایت میکنم. جالب آن که وقتی آنجا نشسته بودم، تلویزیون داشت اخبار پخش میکرد و خبر میداد که در بنارس زنجیرهای از بمبگذاریها انجام شده و در همان ساعتها سه بمب ترکیده و ده نفر را کشته و چند ده نفر را زخمی کرده است. علتش هم درگیری مسلمانها و هندوها بود که سر مسجد بابری با هم درگیر شده بودند. تا لحظهای که نقاب یک توریست احمق بر صورتم بود، هندوهای سادهلوح فکر میکردند اروپایی هستم و خرپول. وقتی مراسم نقاببرداری انجام شد و یک دفعه آن رویم را دیدند، بد ندیدم که قدری هم بترسانمشان و یک دفعه وسطهای حرفم گفتم که در ضمن ایرانی و مسلمان هستم و قطعا دوستانم در دهلی از دیدن کلاشی این آژانس خیلی ناراحت خواهند شد.
خلاصه آن که آن دار و دستهی خشن که تا این لحظه با نیمی چاپلوسی و نیم تهدید میخواستند تلکهام کنند، با ترس و وحشت به دست و پا افتادند و یک ماشین بهتر جور کردند و با سرعتی چشمگیر مرا به ایستگاه قطار رساندند و نیم بهای کرایه ماشین را گرفتند و دفع خطر کردند. رانندهاش همان کسی بود که اول بار مرا در فرودگاه تور کرده بود و در راه هم برای این که تنبیهی شده باشد شروع کردم از تاریخ حملهی محمود غزنوی و نادرشاه به هند داستانهای عجیب و غریب و وحشتناکی تعریف کردن از این که سرنوشت آنهایی که در هند به ایرانیها خیانت میکنند چقدر وحشتناک بوده است.
جایی که دنبالش میگشتم و مادرم نشانیاش را داده بود، مركز توريستها نام داشت و ادارهای دولتی بود برای راهنمایی جهانگردان. دهلي نو چند جا به این اسم داشت که مهمترينش در کنار ايستگاه قطار واقع شده بود. ايستگاه البته از دور شبيه پایانهی اتوبوسراني خودمان بود. ساختمانی بزرگ و سه طبقه كه معلوم بود در دوره استعمار انگليس ساخته شده، با همان فضاهاي نسبتاً بزرگ، پنجرههاي وسيع و گچبريهاي نسبتاً سادهی فرسوده و فرو ریختهی روي در و ديوار. همه جا از انبوه جمعيت پر بود. مردم همه لاغر، كوتاه قامت و سياه چرده بودند و فقر از سر و رویشان بر در و ديوار ميباريد. با آن که معلوم بود وضع ماليشان تراژیک است، اما همه شاد و خوشحال بودند و کمیک!
از چهار گوشهی عالم صداي موسيقي به گوش ميرسيد و افرادي كه با همديگر حرف ميزدند، معمولاً خندهای بر لب داشتند. در آستانهی ساختمان ايستگاه قطار يك هندی دیگر جلویم را گرفت و خیلی رسمی اطلاع داد که الان نميتوانم وارد ايستگاه شوم، و قبلش بايد يك بليط خاصي را بخرم. آشکارا با یک گوشبُر دیگر رویارو شده بودم و برخورد اولی هم هوشیارم کرده بود. اما باز خودم را زدم به خنگی و پرسيدم كه آن بليط دیگر چند است و بايد از كجا تهيهاش کرد؟ در این حین چشمی گرداندم ببینم پلیسی چیزی در آن اطراف پیدا میشود یا نه. شروع کرد به تبلیغ که بعله، در خیابان روبرويی یک آژانس خیلی معتبر مسافرتی است و آنجا بلیتها را هم به نصف قیمت میفروشند. همانطور که داشت با حرارت برایم توضیح میداد، چشمم به دو پلیس خورد که از ایستگاه قطار بیرون میآمدند. بازوی یارو را گرفتن و گفتم «بیا بریم از این پلیسها هم بپرسیم»، که مثل صاعقهزدهها پا گذاشت به فرار!
واقعا قصد دستگیری کسی را نداشتم و این کار را بیشتر برای این کردم که ببینم کلاشهای هندی چقدر از پلیسهایشان حساب میبرند، که دیدم میبرند! آن دو تا پلیس البته اینقدرها هم ترس نداشتند. دو تا آدم کوچولو و خپل خوشحال بودند که سر راه وارد شدنم به ایستگاه از کنارشان رد شدم و مثل همهی هندیها لبخندی زدند و سری تکان دادند.
این نکته برایم بسیار غمانگیز بود که فقر در هند باعث شده مردم تا این پایه دروغگو شوند. طوری که عین آب خوردن و حتا جاهایی که دلیلی نداشت هم چرند به هم میبافتند و دروغ میگفتند. در ایستگاه قطار به دنبال مرکز توریستی (به زبان سلیس هندی: Tourist Center!) گشتم. وقتی یافتمش و وارد شدم، براي اولين بار با سه چهار نفر هندی روبرو شدم كه به نظر میآمد راستگو باشند. با دقت و همدلی توضیحم دربارهی مسیر پر پیچ و خمی که در ذهن داشتم را شنیدند و مراکزی که روي نقشه نشانشان ميدادم را در كامپيوتری وارد كردند. در هر مورد زمانهای تقریبی ماندنم در آن شهرها را هم میگفتم و به این ترتیب نام و نشان چندین بلیت را برایم در آوردند که برای کل سفرم کافی بود، و البته هزینهاش هم چشمگیر بود. هرکدامشان هم مسئول یک کار بود. یکی جای ایستگاهها را در میآورد و دیگری زمانهای توقفام را میپرسید و در کامپیوترش دنبال بهترین گزینهها برای آمد و شد به شهرها میگشت.
در نهایت یک دختر جوان و تو دل بروی هندی آمد و گفت مسئول گرفتن بلیتهاست. خوشرو و مهربان بود و انگلیسی را هم روان صحبت میکرد. وقتی برنامهی سفرم را دید اولش به شوخی و بعدش کم کم به طور جدی شک کرد که نکند دارم از دست کسی یا گروهی فرار میکنم! چون برنامهام را طوری چیده بودم که شبها در قطار بخوابم و بنابراین هر شب مسافت به نسبت طولانیای را طی میکردم و برخی مناطق را زیگزاگ طی میکردم!
خلاصه که انگار فیلمهای حادثهای بالیوودی زیاد نگاه میکرد. چون اولش فکر میکرد شوخی میکنم و مسیرم واقعا اینطوری نیست. بعدش وقتی بالاخره متقاعد شدکه واقعا میخواهم همین مسیر را بروم، همچنان توصیه میکرد به پلیس مراجعه کنم و کمک بگیرم! خودش هم اصرار میکرد که ماجرایم را برایش بگویم شاید بتواند کمکم کند. اما متاسفانه ماجرای خاصی نداشتم که بشود از کمکش استفاده کنم!
خلاصه با مهربانی و قدری هم دلنگرانی زنجیرهای از بلیتها برایم گرفت که قرار بود طی دو هفتهی آینده مرا از شهری به شهری برساند. هرچه آن رانندهی اولی فرومایه و چندشآور بود، این دختر خانم باشخصیت و درستکار بود و تا حدودی تصویر منفی اولیهام از هندیها را تعدیل کرد. بعدش هم کارش را ول کرد و با حوصلهی تمام – و حتا قدری بیشتر!- وقت گذاشت و کل مسیرها را روی نقشه نشانم داد و اسم ایستگاهها و جاهای مهم ترابری را برایم نوشت. یک دار و دستهی فرانسوی که بیشترشان سالخورده بودند در صف ورود به مرکز توریستی پشت سرم بودند که کم کم سر و صدایشان به خاطر حوصلهی آن دختر خانم در آمد و در نتیجه زمان مصاحبتمان به پایان رسید و به شکلی کاملا توجیه شده از آنجا بیرون آمدم.
قبل از بیرون آمدن البته دقایقی در همان مرکز جهانگری نشستم، و در همان مدت کوتاه از دست جهانگردان به تنگ آمدم. مرکز توریستی چند اتاق کوچک بود که تعداد زیادی توريست از كشورهای گوناگون در آن چپیده بودند. اتاقها و همهی اثاثیهاش -و تا حدودی خودِ توریستها!- فرسوده و رنگ و رو رفته بودند. نشان به آن نشانی که مبلي كه روش نشستم و قدری استراحت كردم، با هر تکان بدنم قژقژ صدا ميكرد.
روبرویم يه زوج جوان ايتاليايي نشسته بودند و با زبان انگليسي فاجعهآمیزی سر حرف را باز كردند و تلاش كردند توضيح بدهند كه چرا براي ديدن دهلي نو به هند آمدهاند. معلوم بود كه هنوز جیببرهای سر کوچه تورشان نکردهاند و یک دم از شرافت و پرهیزگاری هندیها حرف میزدند. اندرزها و هشدارهایی که دادم را هم با بدبینی و ناباوری شنیدند. خوشبختانه زود رفتند و گفتگوی بیسر و تهمان ختم شد.
اما يك جوان ديگري جایشان را گرفت كه معلوم شد فرانسوي است و انگليسي را هم خيلي راحت حرف ميزد. بر عکس برادران مسلمان آژانس جیببرها این یکی اصرار داشت که حتما بروم بنارس را ببینم، و خيلي هيجانزده در اين مورد توضیح مبسوطی داد که در آن شهر از کجاها میشود حشیش اعلای ارزان تهيه كرد! هرچقدر هم انگلیسیاش خوب بود، در خواندن حالت چهرهی مخاطب کماستعداد بود. چون همچنان با آب و تاب دربارهی حشیش بنارسی شرح میداد. برای این که موضوع را عوض کنم از فرانسه و آب و هوای پاریس و این حرفها پرسیدم. اما وقتي ديد اندکی فرانسوی بلدم، زد روی آن کانال و این بار با زبان فرانسوی در مورد موهبت خريد حشيش باکیفیت برایم توضیحاتی اقناعکننده داد.
وقتي قدری خستگي در كردم، دو پا که داشتم و دو پای دیگر هم قرض کردم و از مرکز جهانگردی ايستگاه فرار کردم. درست روبروي ايستگاه قطار يك بازار نسبتاً بزرگ بود كه در امعاء و احشاء يك خيابان طولاني و باریک و پر پيچ و خم ادامه مییافت. طبق معمول انبوه جمعيت داخلش موج ميزد. رفتم آنجا گردشی کردم و چون کم کم به عصر نزدیک میشدیم، هوا هم داشت خنك ميشد. گاه گاهي لابهلاي جمعيت چشمم به چهار پنج توريست اروپايي میافتاد كه يه سر و گردن از جمعيت تيره رنگ اطرافشان بلندتر بودند و توسط حلقهاي از گداها و فروشندگان دورهگرد محاصره شده بودند. جلوتر که رفتم توازن جمعیتی تغییر کرد و بازار شلوغ به فضای سورآلی تبدیل شد که نیمی از جمعیتش توریست بود و نیم دیگرش گدا، و آن وسطها تک و توک فروشنده و خریداری هم میشد پیدا کرد که کاملا به حاشیه رانده شده بودند!
اولین قطارم ساعت نُه و نیم شب از همین ایستگاه قطار حرکت میکرد و به این ترتیب چهار پنج ساعتی برای گردش در شهر فرصت داشتم. چرخی در بازار دادم و دریافتم که مردم دو دستهی مشخص دارند که کاملا از هم متمایزند. بيشترشان مردم محلي مهربان و خوشحالي بودند كه با ديدنم سر تكان ميدادند، سلام ميكردند، و گاهي وقتها هم جلو میآمدند و اسمم را ميپرسيدند، كه آخرش نفهمیدم به چه دردشان ميخورد چون بعدش راهشان را ميكشيدند و ميرفتند و خیلی بعید بود در تودهی یک میلیارد نفری اهالی بار دیگر برخوردی میانمان روی دهد!
بخش دیگری از جمعيت، خیلی بیتعارف گدا بودند. برخیشان تلاش ميكردن به عنوان راهنما يا مترجم يا چيزهاي ديگري به استخدام خارجیها در بیایند، و اینها گداهای باکلاس و بورژوا بودند که تا حدودی انگلیسی هم میدانستند. یک تودهی پرولتاریای گدا هم داشتند که از لشکری از بچههاي كوچولو تشکیل شده بود كه اغلب محتویات دماغشان آويزان بود و كارتهاي كوچكي ميفروختند که رویش به سانسكريت دعاهايي نوشته شده بود، که با توجه به وضعیت خودشان به نظر نمیرسید خیلی اثرگذار باشد.
بازار را براي چند ساعتی گشتم و در راه چند پليس ديدم و دربارهی آثار باستاني آن اطراف پرس و جو کردم. پليسهاي هندي برخلاف بقيهی مردم سعي ميكردند مقداري خشن به نظر بيایند. معمولاً لباسهاي تر و تميز خاكي رنگي ميپوشیدند و تقريباً همگی در راستای خشونتگرایی نمادین، سبيل گذاشته بودند. برخیشان كلاههاي كجي -گاه سبز- بر سر داشتند كه مرا ياد فيلمهاي هندي قديمي ميانداخت. بيشترشان یک باتوم بزرگ هم در دست داشتند که حملش قدری بیادبانه جلوه میکرد. با این همه پشت ستارهی حلبیشان قلبی طلایی داشتند و به قدری ملایم و خجول بودند که نميدانم با آن باتومها چه كاري از دستشان بر میآید. آن پليسهایی که ازشان نشانی پرسیدم خيلي از این که با آنها وارد صحبت شده بودند خوشحال شدند و با هيجان مرا به مقر خودشان دعوت کردند. طوری با اصرار مرا بردند که تا وسطهای کار تردید داشتم که بازداشتم کردهاند، یا بخشی از رفتار دوستانهشان است؟
قرارگاه پلیس کنار همان ايستگاه قطار قرارداشت و ساختمان كوچك و قديميای بود كه داخلش تعداد زيادي پليس در هم میلولیدند. بیشترشان انگليسي درست بلد نبودند و فقط هندي صحبت میکردند، که به شکل عجیبی آشنا و مفهوم بود. چون نیمی از کلماتش انگلیسی بود و نیمی دیگر فارسی. برای همین هم یک دفعه به خودم آمدم و دیدیم دارم با پلیسها هندی حرف میزنم!
دو دوست تازهام که دو طرفم قدم رو میرفتند و با باتومها افراشته مرا به قرارگاه بردند، انگلیسی درست و درمانی بلد نبودند و برای همین این ابهام را برایم ایجاد کردند که انگار جنایتکاری بینالمللی را دستگیر کردهاند. اما بعدش که وارد ساختمان پلیسها شدیم مرا یک راست به اتاق رئیس پلیس بردند و یکیشان شربت عجیب و غریبی هم برایم آورد که فکر کنم داخلش فلفل و زنجفیل ریخته بودند! بالاخره آنجا بود که خاطرجمع شدم مهمانشان هستم و نه زندانی.
رئیس پلیس به روانی انگلیسی حرف میزد و دربارهی بناهای تاریخی آن اطراف اطلاعات خوبی در اختیارم گذاشت. گفت جايي هست به اسم دورگاماندير كه هم معبد قديمي لاكشمي و هم یک معبد قديمي بودايي دارد. هوا كمكم داشت تاريك ميشد و اشتباهی که کرد این بود که گوشزد نکرد که معبدها با تاريك شدن هوا تعطیل میکنند!
به این شکل یک ربعی آنجا نشستم و شربتی خوردم و گپی با رئیس پلیس زدم، در حالی که اتاق از تعداد زیادی پلیس پر شده بود که بیشترشان انگلیسی نمیدانستند و آشکارا سر در نمیآوردند گفتگوی ما دربارهی چیست. وقتی گفتم ایرانی هستم همهشان گل از گلشان شکفت و مدتی ایرانی ایرانی کردند و این شاهدی است که نشان میدهد دولتمردان کوشای ما هنوز تا این سال موفق نشده بودند آبروی ایرانیها را به طور کامل در هند بر باد بدهند. بعد هم خیلی با عزت و احترام همراهم آمدند و یک ريكشا برایم گرفتند. رانندهی ریکشا هم تا آخرش طوری برخورد میکرد که انگار از طرف ملکه ویکتوریا برای بازرسی از کیفیت خدمات ریکشاهای دهلی آنجا آمدهام.
اين ريكشا هم پدیدهی خاصي است كه در خاور دور و هندوچین هم فراوان یافت میشود و فراوانیاش به نظرم در ابتدای کار نتیجهی استعمار بوده و در انتهای کار پیامد صنعت گردشگری. نسخهي هندياش وسیلهی ترابری جذاب و شگفتانگيزی است که سوار شدن بر آن هم فال است و هم تماشا. ريكشا يك در واقع گاري دوچرخهی سبك است كه قديمها توسط آدمهايي كه ميدويدند، كشيده ميشد، و در چین تا چند سال بعدش که من گذرم به آن سو افتاد، هنوز ریکشاهای انسانی وجود داشت. اما به سرعت منسوخ شد چون اصولاً نشستن روي ابزاري كه توسط يك انسان كشيده ميشود خوشايند نيست، مگر آن که فرنگی استعمارگر متکبر و ابلهی باشی، یا بومی تازه به دوران رسیدهی فخرفروشی!
چون خیلی از مردم دوست نداشتند عضو یکی از این دو طبقه باشند، يك دوچرخه به جلوی ریکشاها اضافه كرده بودند و آن راننده به جای دویدن پدال میزد و ریکشا را اینطوری میراند. نمونههای ديگري هم بود كه موتوريكشا نامیده میشد و به جاي دوچرخه، يك موتور قراضهی كوچك داشت که راننده را از پدال زدن فارغ میکرد. پلیسها برای این که سنگ تمام بگذارند برای يكي از اين موتوريكشاها گرفته بودند. به راننده گفتم ميخواهم با بیشترین سرعت برم دورگاماندير. او هم با بیشترین سرعت به راه افتاد و چند دقیقه بعد مرا به مقصد رساند. آنجا بود که مندیربیرلا را دیدم.
معبد (مَندیر) بیرلا در جایگاهی مرکزی و پر رفت و آمد از دهلی نو واقع شده و بنایی باشکوه و زیباست که تلاش فراوانی کردهاند تا آن را باستانی و کهن بنمایند. اما حقیقتش آن است که ساختمانی کاملا مدرن و نوساز است. این معبد یکی از زنجیره پرستشگاههایی است که خاندان ثروتمند بیرلا در اوایل قرن بیستم میلادی در هند ساختند و کوشیدند به کمکش هویت هندویی مردم را تقویت کنند.
خاندان بیرلا یکی از شبکههای خویشاوندی مهم و نامدار هند است که برای فهم فرهنگ عمومی امروز هندیان، باید با تاریخچهشان آشنا بود. این خانوادهی گسترده به گروه قومی مَرواری تعلق دارد که یکی از قومهای مهم راجستان است. زبان مرواری که ادامهی زبان گجراتی قدیم است و به شاخهی غربی زبانهای هند و ایرانی تعلق دارد، چند زبان را از دل خود بیرون زاده که مهمتریناش گجراتی و مرواری است. خود این مردم البته به زبانشان میگویند راجستانی و مرواری را اسم قومشان میدانند. در ابتدای کار خاندان بیرلا گروهی از تاجران در این قوم بودند که به کاست بازرگانان (وَیْشیَه) تعلق داشتند. وقتی انگلیسیها پایشان به هند باز شد و استعمار این سرزمین را آغاز کردند، یکی از گروههایی که با فرنگیها ارتباطی دوستانه برقرار کردند و به کارگزار تجارتیشان تبدیل شدند، همین خاندان بیرلا بودند. به همین خاطر هم پایگاههای اصلی این خانواده در حال حاضر بیشتر در مراکز قدیم استعمار انگلیس یعنی شهرهای کلکته و مدرس و بمبئی قرار دارد، و نه در خود راجستان.
خاندان بیرلا به همراه خاندان زرتشتی تاتا در دوران حاکمیت استعمارگران در هند قدرت گرفتند و نیرومند شدند و به غولهایی اقتصادی دگردیسی پیدا کردند. بیرلاها در نیمهی دوم قرن نوزدهم میلادی به تدریج ثروتمند و نیرومند شدند و وقتی انگلیسیها سیاست ایرانیزدایی و پارسیزدایی خود را آغاز کردند، برخی از اعضای این خاندان بودند که پشتیبانی مالی از طرحهای هویتسازی مدرن را بر عهده گرفتند. هرچند تا پایان قرن نوزدهم همچنان کاسبانی خردهپا و واسطههایی مدیریتی برای اجرای برنامههای استعمارگران به حساب میآمدند.
هندیان تا پیش از ورود استعمارگران انگلیسی هویت جمعی خود را زیر چتر هویت ایرانی تعریف میکردند و مهمترین دولتشان پادشاهی گورکانی بود و زبان رسمیشان هم پارسی بود. یعنی وقتی دو هندی از شمال و جنوب (مثلا دهلی و دکن) به هم میرسیدند، به زبان پارسی با هم سخن میگفتند. عناصر هویتسازی که امروز کشور هند و هویت هندی را تعیین میکند، در آن زمان وجود نداشت. یعنی زبان و خط سانسکریت یکی از زبانهای کهن و مذهبی رایج در منطقهی کوچکی در شمال هند بود، و دین هندویی هم به شکل متمرکز و سازمان یافتهی امروزی وجود نداشت و خوشهای واگرا و بسیار متنوع و غنی از ادیان محلی بود که زیر سایهی حمایت دولتهای روادار ایرانیتبار شکوفا شده و نویسا گشته بود و در برخی از دولتهای محلی در همان نسخههای متنوع و گوناگون دین رسمی محسوب میشد.
وقتی انگلیسیها بر هند مستولی شدند، مهمترین نیروی مقاومتی که در برابر خود یافتند، هویت ایرانی بود. مرور شورشهای بزرگ هندیان در برابر انگلیسیها نشان میدهد که تقریبا همهشان در شمال ریشه داشتند و با تکیه به زبان پارسی و بافت هویتی ایرانی انجام میپذیرفت و اغلب جنگاوران اصلیاش هم مسلمان بودند. انگلیسیها برای رویارویی با این مشکل علاوه بر سرکوب وحشتناک شورشها و کشتارهای باورنکردنی و وحشیانهای که از هندیان کردند، برنامهای برای مسخ هویتشان را هم طراحی و پیاده کردند که یک رکن مهمش ریشهکنی خط و زبان پارسی بود. کاری که بسیار دشوار و با ضرب و زور زیاد انجام پذیرفت. رکن دیگر این برنامه سازماندهی مجدد دین هندویی بود به شکلی که بتواند به رقیبی در برابر دین اسلام تبدیل شود.
خاندان بیرلا به خصوص در این شاخهی دوم بسیار فعال بودند و زنجیرهای از معبدهای باشکوه را در شهرهای شمالی هند –در همان مراکزی که بیشترین مقاومت فرهنگی را در برابر استعمارگران نشان میداد- تاسیس کردند. در دهلی نو، بنارس، کانپور، بوپال، حیدرآباد، کلکته، علیباغ، جیپور و پَتنه معبدهای زیبای ساخته شده توسط این خاندان را میتوان دید که همگی مثل ماشینهایی فرهنگی نسخهای یکدست و استانده شده از دین مدرن هندویی را تبلیغ میکنند و «هندی» را به صورت «هندو» تعریف میکنند.
بنیانگذار امپراتوری مالی خاندان بیرلا در اصل مردی بود به اسم گانشیام داس بیرلا که همزمان با جنگ جهانی اول، در همان حال و هوایی که بیشتر هموطنانش در کار تمهید استقلال از انگلستان و راندن استعمارگران بودند، به خدمت امپراتوری بریتانیا در آمد و تولید «گونی» برای ارتش انگلیس را بر عهده گرفت. انگلیسیها در این هنگام تازه با کیسههای بزرگ ساخته شده از الیاف گیاهی آشنا شده بودند و از آن برای بستهبندی مهمات و تجهیزات سربازانشان بسیار استفاده کردند و کلمهی انگلیسی gunny bag هم در همین حدود به صورت وامواژه وارد زبان انگلیسی شد. از همین جا عروج خاندان بیرلا آغاز شد و وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، شرکت خودروسازی هندوستان که در واقع شعبهای از خودروسازی انگلیسیها برای مقاصد جنگی بود به دست این خاندان تاسیس شد و بعدتر در حدود زمان استقلال هند شرکتهای تولید آلومینیم نیز بدان افزوده شد.
یکی از نکاتی که دانستناش سودمند است آن که همین خاندان بیرلا که پیوندهایش با ارتش انگلیس و نیروهای استعمارگر روشن و عریان است، در ضمن حامی مالی اصلی گاندی هم بود و سیستم تبلیغاتی عظیمی که مهاتما گاندی به راه انداخت و کیش شخصیتی که برای خود پدید آورد، بدون پشتیبانی مالی این خاندان ممکن نمیشد. همچنین دانشگاه بنارس که هستهی مرکزی بازتعریف دین هندویی و مدرن شدن این آیین بود هم با پول اعضای این خاندان تاسیس شد.
مادان موهَن مالاویا که بنیانگذار و اولین رئیس دانشگاه بنارس بود مانند گاندی از نمکپروردگان این خاندان بود و طبیعی بود که به لحاظ سیاسی هم مرید گاندی محسوب میشد و این مبلغان عدم خشونت و نرمخویی و رام زیستن همگی در مقابل جریانهای استقلالطلبِ صریحتر و جسورتر هندی قرار میگرفتند که خواهان شورش بر انگلیسیها و راندنشان از هند بودند.
گاندی هم با جانبداری از این خاندان و تقدیس عملکردشان محبتهای مالی این کارگزاران را جبران میکرد. چندان که معبد لاکشمیرایان در دهلی که جوگال کیشور بیرلا بنایش نهادند، به دست گاندی افتتاح شده است، و این همه در زمان حاکمیت دولت استعماری انگلیس انجام پذیرفت. نکتهی جالب توجه دیگر آن که وقتی انگلیسیها در حدود زمان جنگ جهانی دوم شروع کردند به واسپاری شرکتهای صنعتیشان به هندیهای وفادار و مطیع، خاندان بیرلا یکی از نامزدهای محبوب استعمارگران محسوب میشدند. باز شاید این نکته را بسیاری ندانند که جریان شبهمذهبی-شبهاجتماعی سْوارِش که گاندی به راه انداخته بود، در واقع موجی تبلیغاتی بود که این واسپاری استعمارگرانه را به امری ملی و آزادیبخش حمل میکرد. دستاورد اصلی جریان سوارش آن بود که صنایعی که اسکاتلندیها پیشاپیش در هند تاسیس کرده بودند و کم کم مدیریتش پرهزینه و دشوار میشد را به خاندانهای غربیمآب و سرسپرده به امپراتوری بریتانیا تحویل دادند که مهمتریناش خاندان بیرلا بود.
این بود زمینهی ساخت معبد باشکوهی که آن عصرگاه از آن دیدار کردم. بنا به راستی زیبا و باشکوه بود و بر فرازش برجهایی بزرگ و پوشیده از تندیسهای کوچک ساخته بودند که آن را به بناهای تاریخی جنوب هند شبیه میکرد. دقت فراوانی به کار رفته بود تا ریخت ظاهری بنا کهنتر از آنچه که به واقع بوده وانموده شود. اما اگر کسی تاریخ هند را میدانست، خبر میداشت که این ساختمان را جوگال کیشور بیرلا (۱۸۸۳-۱۹۶۷.م) در فاصلهی سالهای ۱۳۱۲ تا ۱۳۱۸ (۱۹۳۳-۱۹۳۹.م) یعنی در میانهی دوران رضا شاه ساخته است.
این جوگال کیشور بیرلا شخصیت جالبی بود که جامع همهی سجایای اخلاقی خاندان بیرلا محسوب میشد. او در کلکته کار خود را به عنوان تاجر تریاک شروع کرد و یکی از کارگزاران مهمی بود که در جریان جنگهای تریاک که به گشوده شدن بازار چین بر افیونسازان اروپایی انجامید، گردآوری و بستهبندی تریاکهای تولید شده در هند و ایران را به انجام میرساند. در زمان جنگ جهانی اول هم او مهمترین کارگزار بریتانیایی بود که صنعت گونیسازی را به خدمت ارتش متفقین در آورد و سودی هنگفت از این راه اندوخت.
این تاجر تریاک و چاکر استعمار، در ضمن سرسپردهی نسخهی مدرن دین هندویی هم بود و روایتی نوسازی شده و غربیمآب از این دین را تبلیغ میکرد که گاندی یکی از قدیساناش محسوب میشد. او به همین ترتیب حامی مالی گاندی بود و پولهایش یکی از عواملی بود که به برکشیده شدن گاندی در کنگرهی ملی هند منتهی شد و پس از آن تا وقتی گاندی بر صدر کنگره قرار داشت، این سازمان هم مشمول سخاوتمندی جوگال کیشور بیرلا قرار میگرفت. بخش دیگری از پول او صرف تاسیس و گرداندن مراکز تبلیغ دین هندویی میشد که همین نسخهی فرنگی و مدرن از دین سازمان یافته و مرزبندی شدهی هندویی را تبلیغ میکرد، که در ضمن رکن محوریاش پرهیز از خشونت و ملایمت و نرمخویی و مقاومت نکردن در برابر استعمارگران بود.
اگر بخواهیم برای عبارت مارکس –دین افیون خلقهاست- نمودی عینی و تاریخی پیدا کنیم، بیشک بهتر از این تاجر افیون و مبلغ دین هندویی مثالی نخواهیم یافت. آن زنجیرهای از معابد که گفتیم خاندان بیرلا ساخت، در اصل با مدیریت و پشتکار این شخص به انجام رسید. او همچنین بخش مهمی از مراکز دینی مقدس هندوهای امروزین را هم ساخت، و جالب آن که تا جایی که من دیدم در هند و تایلند کسی از جدید بودن این بناها خبر نداشت و اغلب تاریخ معبدها را تا گذشتههای دور عقب میبردند. در حالی که او معبد کریشنا در ماثورا را در ۱۳۳۰ (۱۹۵۱.م) و دیو مَندیر (معبد خدا) در بانگکوک را در آخر عمرش بنا نهاد که پس از مرگش در ۱۳۴۸ (۱۹۶۹.م) افتتاح شد.
آن روز عصر را برای گردش در این معبد و بناهای اطرافش صرف کردم. همان طور که انتظارش میرفت، چندین بنای بزرگداشت برای گاندی در اطراف معبد ساخته بودند که ساختار و وضعیت حضور مردم در آنها کاملا با معبدها همسان بود. در حدی که هیچ بعید نمیدانم تا پنجاه سال دیگر هندوهای مدرنی که به زبان انگلیسی حرف میزنند و نسخهای فرنگی و پرتحریف از هویت تاریخیشان را در ذهن دارند، بتی از گاندی را هم کنار بتهای دیگرشان بگذارند و بپرستند.
وقتی غروب شد، درهای معبد بیرلا مندیر را بستند و این قدری غریب بود، چون در معبدها معمولا همیشه گشوده است و این نشان میداد در اینجا بیشتر با یک نهاد مدرن سر و کار داریم که متولیهایش کارمندانی حقوقبگیر هستند که عجله دارند زودتر کارشان را تمام کنند و به سر خانه و زندگیشان بروند، و کاهنانی سنتی نیستند که خانهشان همان معبد باشد، یا دست کم فروپایهتر از آن در ارج و اهمیت.
همانطور که مشغول گردش در خیابانهای اطراف بودم، برخوردی با سه پسر نوجوان و تخس هندی داشتم که به نقل کردناش میارزد. هندیها به خاطر رنگ و رویم فکر میکردند اروپایی هستم و این دردسری بود که به خصوص با خیل میلیونی گداهای هندی داشتم. دربارهی این سه پسربچه، سر و وضعشان نشان میداد که از طبقهی مرفهی هستند و انگلیسی را هم به نسبت خوب حرف میزدند. آمدند سر حرف را باز کردند و معلوم بود از این که کشورشان دو قرن مستعمره و زیر فرمان فرنگیها بوده رنجه هستند. با آنها همدلی کردم و تاکید کردم که ایرانی هستم و نه اروپایی. اما برایم غریب بود که این حس منفی و مهاجمشان از بین نرفت و چند بار تکرار کردند که ایرانی و انگلیسی فرقی نمیکند! هر بار سعی کردم فرقهایش را توضیح بدهم اما به خرجشان نمیرفت.
به همراه این دار و دستهی جوانان به سمت معبد بودایی رفتم که چند خیابان آن طرفتر بود. جوانها گفته بودند چون شب شده، معبد بسته است. اما میخواستم دست کم معماریاش را از بیرون ببینم، و در ضمن قدری هم به نظرم عجیب بود که هندیها همزمان با غروب آفتاب در پرستگشاههایشان را میبندند. حوالی ساعت نُه شب بود که به معبد بودايي رسیدیم و همانطور كه حدس ميزدیم، درش بسته بود. جالب آن که از داخل ساختمانش کورسوی هيچ چراغی هم به چشم نميخورد. چرخي دور معبد زدم و معمارياش را تماشا كردم، که به کل با معبد بیرلا مندیر تفاوت داشت و وزينتر و متينتر به نظر ميآمد. روي ديوارهاش، نقش و نگارههاي نمادين بيشتري ديده ميشد، اما بر خلاف معبد لاكشمي كه تنديسهاي كوچكي از انسان و حيوانات همه جا را پر كرده بود، در اينجا نمادهايي مثل صليب شكسته و ستاره داود بیشتر ديده ميشد. گپ و گفتم با نوجوانان عملا به بنبست رسیده بود و با این بهانه که باید بروم به قطارم برسم با خداحافظی گرمی ترکشان کردم در حالی که اخم کرده بودند و چپ چپ نگاهم میکردند. دروغ هم البته نگفته بودم و چون هوا تاریک شده بود، فکر کردم به سمت ایستگاه قطار راه بیفتم و آنجا استراحتی بکنم.
در راه که از جلوی بنای بزرگداشت گاندی رد میشدم کتیبهای مفصل و دوزبانه توجهم را جلب کرد که بر آن به انگلیسی و هندی دربارهی خدمات «پدر هند» یعنی گاندی داد سخن رفته بود، و اشاره شده بود که او هند را از قید استعمار (بدون اشاره به اسم انگلستان) رها کرده بود و «به سلطهی فاتحان وحشی مغول» خاتمه داده بود! این سلطه که کمی جلوتر در متن معلوم میشد بیشتر در حیطهی فرهنگی بوده، آشکارا به زبان پارسی و فرهنگ ایرانی مربوط میشد.
با خواندن آن متن دستم آمد که آن نوجوانان معصوم چرا با ایرانیها اینقدر بد بودند. چون در کلهشان فرو کرده بودند که گورکانیان مغول و وحشی بودهاند و از سمت ایران آمده و زبانشان هم فارسی بوده است. در حالی که گورکانیان اولیه نوادگان تیمور و تاتار بودند و نه مغول، و اصولا اسم گورکان به مغولی یعنی داماد و تیمور خود را داماد خاندان چنگیز مینامید تا مشروعیتی پیدا کند، و این نشان میداد که خودش تبار مغولی نداشته. گذشته از آن بابر شاه نوادهاش که هند را گرفت و دودمان گورکانی هند را تاسیس کرد، دیگر تاتار هم محسوب نمیشد و شاهان این سلسله کاملا ایرانی بودند و حتا رگههای باستانگرای زرتشتیای هم داشتند که در ایران صفوی آن دوران نظیری نداشت. این که دودمانی خوشنام و خوشرفتار که کمینهای از مالیات را از مردم میگرفتند و هند در دورانشان عصری طلایی را تجربه کرد، مغولانی وحشی بازنموده شوند، و اثرش هم در ذهن نوجوانان چنین پررنگ باقی بماند، نشانهای بود بر آن که سیطرهی فرهنگی استعمار انگلیسیها بر هند همچنان باقی است.
پس از جدایی از جوانان باز کمی در خیابانها گشتم که حالا دیگر کاملا تاریک و خلوت شده بود. ساعت نُه و نيم شب بود كه به اين نتيجه رسيدم که دیگر پرسه زدن بس است. پای پیاده و کوله به پشت برگشتم به سمت ايستگاه. با سرعت به نسبت خوبي از مسيري كه براي خودم هم ناآشنا بود، به موقع به ايستگاه قطار رسيدم. این نکته دربارهام مصداق داشت که در تهران به کل جهتیابیام مختل میشد، و هرچه از تمدن دورتر میشدم اوضاع بهتر میشد! در شهرهای غریبه شاخکهایم حساس میشد و به نسبت خوب جهتیابی میکردم و در کوه و جنگل هرگز گم نمیشدم، یا به قول دوستانم اگر هم گم میشدم خودم از این موضوع خبردار نمیشدم!
در ایستگاه پرس و جویی کردم و با تعجب خبردار شدم که قطار حدود یک ساعت دیر میرسد. به این ترتیب تا رسیدن قطارم وقتی داشتم تا در همان ایستگاه استراحتی كنم. وارد محوطهی سوار شدن به قطار شدم و چون خلوت بود و تهی از اغیار، کولهام را زیر سرم گذاشتم و روی نیمکتی دراز کشیدم. ایستگاه از آن بناهای دوران استعمار بود با ستونهای بلند و سقفی مشبک که معلوم بود تازه رویش زدهاند. یک گله میمون کوچک و شیطان هم آن بالا لانه کرده بودند و داشتند روی درختان و نردههای بالای سقف آتش میسوزاندند. همانطور که چرت میزدم و نگاهشان میکردم خوابم برد. تا این که با صدای به نسبت نکره و بلندی بیدار شدم و وقتی خوابزده نیم خیز شدم دیدم یک جوان هندی سیاه چرده دقیقا بالای سرم نشسته و دارد با صدای بلند آواز میخواند!
کل ایستگاه خالی بود و به سادگی میشد هرجای دیگری بنشیند، یا با صدای آرامتری بخواند. سعی کردم برایش توضیح بدهم که خوابیدهام و صدایش مزاحم است. اما انگلیسی هم بلد نبود. بالاخره پس از ده دقیقهای لالبازی معلوم شد که به عمد آمده آنجا نشسته و از سر مهربانی و لطف بوده که داشته برایم آواز میخوانده است! مانده بودم چه بگویم و آخرش ادب را برگزیدم و لبخندی زدم و تشکری کردم. مردک که خیلی از مورد پسند قرار گرفتن صدایش ذوق کرده بود، باز میخواست بزند زیر آواز که خوشبختانه قطار رسید و از دستش نجات پیدا کردم. کوپهای که گرفته بودم درجهی دو بود و جایی بسیار شلوغ و بسیار گرم و بسیار پرسر و صدا بود. اما چارهای نبود و همان جا افتادم و خوابیدم. ساعت از ده و نیم گذشته بود و پنج شش ساعتی در راه وقت داشتم که خواب شبانهام را تکمیل کنم.
- James George Smith Neill ↑
- Mukerjhee, 1998: 175 (Mukerjhee, R. Spectre of Violence: The 1857 Kanpur Massacre, New Delhi 1998.). ↑
ادامه مطلب: بخش دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب