پسر مولانا يوسف حلاج، براي مدت يک سال و نيم از سمرقند دور بود و بازگشتش به شهر با کارواني که از سنگهاي ناياب و کتابهاي نفيس و مجسمهها و پردههاي نقاشي شده انباشته شده بود، در ميان سمرقنديان سر و صدايي به پا کرد. مولانا تا ظهرگاه صبر کرد تا شايعههاي مربوط به بازگشت پسرش خوب در همه جا بپيچد، و در ضمن مسافر نورسيده هم استراحتي کرده باشد، و بعد کاروان را با کاروانياني که در اين چند ساعت لباس نو پوشيده و استراحتي کرده بودند، به سمت دربار به حرکت در آورد. الغ بيک هم که خبر بازگشت اين گروه را شنيده بود، براي ديدن دستاوردهاي کارشان بيتاب بود. به اين ترتيب وقتي مولانا يوسف حلاج و پسرش پيشاپيشِ کاروان بزرگِ شام و مصر به کاخ الغ بيکي رسيدند، انبوهي از مردم سمرقند د ردو سوي خيابان براي تماشايشان صف کشيده بودند و درباريان و بزرگان شهر نيز همه در کاخ امير گرد آمده بودند.
الغ بيک براي ديدن کاروانيان از کاخش خارج شد و سوار بر اسب حياط و صحن قصر حکومتي سمرقند را پيمود و با ديدن کاروانيان که لباسهاي يکدست سپيد پوشيده و جليقهها و عمامههاي سرخ بر روي آن بر تن داشتند، گل از گلش شکفت. فوجي از سربازان که در اين سفر طولاني کاروان را همراهي کرده بودند، با خفتانهايي چرمين که به تازگي برق انداخته شده بود و کلاهخودهاي نوک تيز چغتايي که بر آن پرهاي آبي رنگي را نصب کرده بودند، سوار بر اسب در اطراف قافله راه ميپيمودند و در ميانشان شترهاي باربر بلخي با بارهايي گران از کتاب و تنديس و اشياي ديگر پيش ميآمدند.
مولانا حلاج و پسرش در برابر الغ بيک کرنش کردند و پسر مولانا که رحمت نام داشت، با صدايي رسا به او درود گفت. الغ بيک بدون اين که از اسب پياده شود، از ديدنش ابراز خوشنودي کرد و ميل کرد که بار کاروان را ببيند. او يک سال و نيم پيش براي به راه انداختن اين کاروان هزينهاي بسيار کرده بود و باري گران از ابريشم چيني و چرم مرو و کاغذ سمرقندي را بار شتران اين کاروان کرده بود. رحمت پسر يوسف حلاج دو هزار دينار زر هم علاوه بر اين مال التجاره به همراه داشت تا در شرايط خاص از آن براي خريد استفاده کند. اما قرار بر آن بود که بارهاي کاروان در شام و روم و مصر به فروش رود و با پولش کتاب و چيزهاي ديگرِ مربوط به دانش و هنر خريداري شود.
رحمت، نخست با نمايش کالاهاي زنده آغاز کرد. به همراه کاروان، پنجاه بندهي مصريو سوري و رومي و زنگي وجود داشتند که هريک در زمينهاي ماهر بودند. رحمت برجسته ترينِ ايشان را به الغ بيک معرفي کرد. يکي از آنها، مردي زنگي با پيکري غول آسا بود که به قول رحمت در شناسايي بيماري جانوران و درمان دامها بسيار چيره دست بود و ميگفتند در سرزمين خودش او را جالينوسِ ددان ميناميدهاند. ديگري پيرمردي تکيده بود که همه با احترام با او رفتار ميکردند و خطاطي بسيار چيره دست بود و خط روميان را نيز به خوشي خط فارسي مينوشت. او به ظاهر از درباريان امپراتور روم بود که در جنگي اسير شده بود و به بردگي فروخته شده بود. به اين ترتيب شماري از معماران، رفوگران، و قالي بافان چيره دست در ميان بندگانِ خريداري شده حضور داشتند که يک به يک معرفي شدند و در برخي موارد نتايج کارهايشان هم نمايش داده ميشد. مثلا در ميان ايشان نقاشي چيره دست بود که به سبک مردم کهن مصر بر پاپيروس نقشهاي زيبا ميکشيد و در طي سفر نقاشيهايي بسيار کشيده بود، که آنها را هم به نمايش گذاشتند. همچنين دختري سوري در ميان کاروانيان بود که از يک چشم نابينا بود و چهرهاي چندان زيبا نداشت، اما به عنوان بزرگترين موسيقيدان شام معرفي شد و وقتي تار به دست گرفت و ترانهاي را با نواي آن خواند، همهي جماعت گرد آمده در آستانهي در کاخ را شيفتهي خود ساخت. آنگاه نوبت به بار کاروان رسيد. خروارها نسخهي خطي کمياب و ناياب از دانشمندان و شاعران و مورخان سرزمينهايي که سر راه کاروان بود، به نمايش گذاشته شد. يک مجموعهي کامل از آثار اديبان و مورخان دربارهاي آل جلاير و اتابکان لرستان، به همراه کتابهايي که به خط سرياني و يوناني و رومي نوشته شده بودند، در کنار نسخههاي خطي نايابي قرار داشتند که برخي پهلوي و برخي آرامي بودند و به دورانهايي بسيار کهن باز ميگشتند.
الغ بيک از ديدن اين کتابها چندان شادمان شد که از اسب پياده شد و به رحمت خلعتي گرانبها بخشيد. بعد، نوبت به نقطهي اوج نمايش فرا رسيد. مولانا يوسف حلاج، زير چشمي نگاهي به جمشيد و قباد انداخت که همراه ساير درباريان در همان نزديکي ايستاده بودند. جمشيد چشمکي به او زد و لبخندي کمرنگ در گوشهي لب مولانا شکل گرفت. نگاه جمشيد از مولانا به سوي شامان خان متوجه شد که همراه مريدان مغول خود، که مانند خودش نيمه برهنه بودند، در گوشهاي ديگر از دروازهي کاخ نشسته بود و جمجمهي نصب شده بر عصايش را مانند گنجينهاي گرانبها در آغوش ميفشرد.
رحمت با حرکتي نمايان، در برابر الغ بيک کرنش کرد و گفت:” امير بزرگ به سلامت باشند، ما به همراه خود آلتي غريبه را هم آوردهايم که گويا در ميان کاهنان مصري کهن رواج داشته و از ابزارهاي جادوگريشان محسوب ميشده است.”
بعد هم اشاره کرد و دو تن از کاروانيان تختي حريرپوش را جلو آوردند که زرقاله بر آن نهاده شده بود. سطح فلزي آن زير نور آفتاب ظهرگاهي ميدرخشيد و به راستي ظاهرِ شيئي جادويي را به آن داده بود.
جمشيد و قباد متوجه شدند که شامان خان با شنيدن اين حرف از جايش برخاست و به صحنه خيره شد. نگاهي ميان آن دو رد و بدل شد که به خندهاي فرو پوشيده و شيطنت آميز ختم شد.
رحمت وقتي مطمئن شد که همه توجهشان به آن دستگاه جلب شده، لب به سخن گشود و گفت:” ما اين را در بازار قاهره خريديم. فروشنده معتقد بود که آن را از نوادهي يکي از کاهنان مصري خريده وميگفت قدرت جادويي زيادي در آن نهفته است. اما از کسي ديگر شنيديم که کسي به نام زرقالي از مردم اندلس آن را ساخته. ما نتوانستيم طرز کارش را دريابيم. تا آن که …”
در اين لحظه صداي زوزههاي وحشتناکي برخاست و همهي حاضران با حيرت به شامان خان نگريستند که زوزه کشان و رقص کنان به وسط ميدان ميآمد. الغ بيک با ديدن شامان خاني که کف بر لب آورده بود و به سنت شمنهاي مغولي ميرقصيد، اخم کرد و گفت:” شامان خان، چه خبرت شده؟ الان جاي اين کارها نيست.”
شامان خان بيتوجه به خشم امير، پيش رفت و در برابرش کرنش کرد و گفت:” امير بزرگ به سلامت باشد. اين ابزار شيئي بسيار ارزشمند است که اين تاجرها و دغلبازان اهميتش را در نيافتهاند. سرور من، شما ميتوانيد با اين وسيله تمام دشمنانتان را در چشم بر هم زدني از ميان برداريد.”
الغ بيک با ناباوري به شامان خان و به آلتي که معصومانه بر تخت حرير نشسته بود، نگاه کرد و چيزي نگفت. مولانا حلاج خواست چيزي بگويد، اما شامان خان فوري حرفش را بريد و گفت:” امير بزرگ بايد بدانند که اين ابزار در اصل توسط شمنهاي قبيلهي بارلاس ابداع شده و توسط پدربزرگ من که با ارتش ظفرنمون تيمور بزرگ همراه بود، به مصر و مغرب منتقل شده بود.”
مولانا حلاج گفت:” اما مصر که هرگز در جنگها…”
شامان خان گفت:” حرف زيادي نباشد. اين آلت را من به خوبي ميشناسم. از کودکي پدرم طرز کارش را يادم داده بود و او هم خودش از پدرش اين را آموخته بود. اين ابزاري است که ميتوان به کمکش لشکرياني بزرگ رادر چشم بر هم زدني به خاکستر تبديل کرد. اگر امير بزرگ اجازه دهند، من طرز کار آن را برايشان نمايش خواهم داد…”
الغ بيک که شگفت زده مانده بود، گفت:” خوب، مانعي ندارد، طرز کارش را نشان بده ببينم.”
شامان خان به سرعت به سمت تخت حرير رفت و زرقاله را برداشت و قبل از آن که کسي بتواند کاري کند، در برابر چشم همگان عورت خود را نمايان کرد و در آن ادرار کرد. بانگ حيرت از مردم برخاست و الغ بيک و درباريان که از اين حرکت شامان خان شرمگين و متنفر شده بودند، از اين صحنه روي برگرداندند.
شامان خان، اما، با اعتماد به نفس کامل و با اين فکر که الغ بيک و حاضران پس از ديدن اثر مرگبار زرقاله دليل رفتار او را خواهند فهميد، آلت را سر دست بلند کرد و آن را بالاي سرش گرفت. سيلابي کوچک از ادرارش از درون آن بر روي سر تراشيدهاش سرازير شد و در چهرهي مصمم جادوگر مغول هيچ اثري از ناراحتي در اين مورد مشهود نبود.
بعد، شامان خان با وقاري آييني شروع کرد به خواندن: “آي دايه جان آي دايه جان، دل بُر مو دوخترِ خان…”
به اين ترتيب، شامان خان در حد امکان نسخهاي دقيق از يک شعر عاميانهي لري را که در مورد خواستگاري چوپاني از دختر خاني بود، براي حاضران دکلمه کرد، در حالي که الغ بيک و درباريان با شگفتي اين صحنه را مينگريستند. شامان خان، بعد از آن که اين شعر را تا آخر خواند، با اقتدار تمام به سمت جمشيد و قباد برگشت و به سوي آنها فوت کرد. بعد، براي زماني در حدود پنج دقيقه، هيچکس حرکتي نکرد، گويي که زمان منجمد شده باشد. مردمي که در اطراف گرد آمده بودند، سرک کشيده بودند و منتظر بودند نتايج رفتار نامفهوم و مضحک شامان خان را ببينند، و از فرط دقت و توجه کوچکترين حرکتي نميکردند. الغ بيک و درباريان که از ديدن رفتار شامان خان و ادراري که هنوز از آلتِ بالا نگهداشته شده بر سرش ميچکيد، خشکشان زده بود، نميتوانستند حرکتي کنند. خودِ شامان خان، وقتي به سمت جمشيد و قباد فوت کرد و ديد هيچ اتفاقي نيفتاده، چندان حيرت کرد که بر جاي خود فرو ماند. در اين ميان تنها قباد و جمشيد و مولانا يوسف حلاج بودند که با سختي بسيار بيحرکت باقي مانده بودند و خندهي خود را فرو ميخوردند.
شامان خان، يک بار ديگر چشمانش را بست و بر موضوع انهدام و نابودي جمشيد و قباد مراقبه کرد و باز به سوي اين دو فوت کرد. و چون باز اتفاقي نيفتاد، دوباره زرقاله را پايين آورد و سعي کرد کل اين فرآيند را از نو تکرار کند. با اين حرکت، ناگهان جاني در صحنه دميده شد. نخست، رحمت پسر يوسف حلاج بود که ناله کنان گفت:” اي داد، نه، باز اين کار را نکن…”
الغ بيک که ميديد عنقريب شامان خان براي بار دوم بر اين وسيلهي جنجالي ادرار خواهد کرد، خشمگينانه فرياد زد:”قراولان، بگيريد اين ديوانه را…”
و صدايش چندان رسا بود که همه را به تکاپو انداخت. مردم ناگهان شروع کردند به حرف زدن با هم سر و صداي همهمهشان غوغايي به پا کرد، و در اين بين قباد و جمشيد توانستند بر زمين بنشينند و يک دل سير بخندند. خودِ شامان خان، اما، با جديت تمام تلاش ميکرد براي بار دوم تمام کارهاي سابقش را انجام دهد و اثر جادويي آلت زرقاله را به حاضران اثبات کند. اما در اين کار ناکام ماند. چون قراولان خاص الغ بيک با خشونت زرقاله را از دستش گرفتند و در همان وضعي که شلوارش از پايش آويزان بود، از ميانهي مردم دورش کردند.
يکي از نگهبانان که با تنفر زرقالهي خيس را در دست گرفته بود، از يکي از مردمِ حاضر کهنه پارهاي گرفت و سعي کرد در حد امکان آلت نجومي آلوده را تميز کند. بعد هم آن را به جاي خودش بر تخت حرير بازگرداند.
الغ بيک که هنوز از رفتار شامان خان حيران بود، به قاضي زادهي رومي که نزديکش ايستاده بود نگاه کرد و با چشم و ابرو از او چيزي پرسيد. جمشيد که دور از ايشان ايستاده بود، تنها ديد که قاضي زاده با حالتي حکيمانه سري جنباند و با انگشت به کاسهي سرش ضربه زد، گويي داشت ميگفت که عقل شامان خان پاره سنگ بر ميدارد و نبايد اين رفتارش را به دل گرفت. بالاخره با اشارهي الغ بيک جارچيان مردم را به سکوت فرا خواندند و بار ديگر صحنه آرام شد. مولانا حلاج که در اين ميان نميتوانست شادياش را پنهان کند، کرنشي کرد و گفت:” امير بزرگ به سلامت باشند، آنچه که پسرم ميخواست بگويد آن بود که اين آلت، نوعي ابزار نجومي است و چون متني دربارهاش نيافتيم، نتوانستيم طرز کارش را در يابيم. هرچند وقتي موضوع را با من طرح کرد، گفتم که ما دانشمنداني بزرگ در سمرقند داريم که خودِ امير و غياث الدين کاشاني سرآمدانشان هستند و حتما راه استفاده از آن را کشف خواهند کرد…”
قباد، در حالي که با آب و تاب تمام ماجراي رفتار تماشايي شامان خان در برابر کاخ حکومتي سمرقند را براي حسن نگار خانم شرح ميداد، نگاهش را از شهرزاد بلخي بر نميگرفت که پايين پاي خاتونش نشسته بود و مانند او از خنده ريسه رفته بود. قباد، با مودبانهترين و حفيفانهترين بياني که در خود سراغ داشت، اوج صحنهي جادوگري شامان خان را هم براي شنوندگانش تجسم کرد و بعد وقتي برخورد الغ بيک با او را شرح داد، در خندهي ايشان شريک شد.
حسن نگار خانم که از شدت خنده اشک در چشمنش جمع شده بود، به زحمت گفت:” هيچ فکر نميکردم شامان خان خودش چنين بلايي بر سر خودش بياورد. اين مرد واقعا ديوانه است.”
شهرزاد که زيرکي از چشمانش ميباريد، به قباد خيره شد و گفت:” اما من که فکر نميکنم اين مردک سر خود چنين کاري کرده باشد. مطمئنم کاسهاي زير نيمکاسه بوده است. چنين نيست معين الدين؟”
قباد کمي اين پا و آن پا کرد و گفت:” خوب، راستش را بخواهيد، غياث الدين کمي در اين مورد که چطور با زرقاله کار کند راهنمايياش کرده بود!”
حسن نگار خانم کمي جديتر پرسيد:” يعني کل اين ماجرا دامي بود که اين حقهباز در آن افتاد؟”
قباد گفت:” راستش را بخواهيد، بله. در مجلسي پشت سر غياث الدين حرف زده بود و راه رفتنش را و رفتار تندخويانهاش با درباريان را مسخره کرده بود. خبر به گوش جمشيد رسيد و از همين جا بود که فکرِ اين که شامان خان را وا دارد تا در برابر درباريان کاري مسخره انجام دهد، در ذهنش شکل گرفت. قالب اصلي فکرش را با دوستان نزديکش در ميان گذاشت، و در اين ميان مولانا حلاج بود که به موقعيت طلايي معرفي کاروان پسرش و زرقالهي مرموز پي برد. اما راستش هيچ انتظار نداشتيم چنين رفتار شرمآوري از اين آدم سر بزند.”
شهرزاد گفت: “کارهايي که کرد با معيارهاي مغولان چندان هم زشت نبود. شمنهاي مغولي موقع غيبگويي و جادوگري از اين کارها ميکنند، اما چنين نمايشي در وسط شهر بزرگي مانند سمرقند و در برابر الغ بيک، خوب اين چيز ديگري است.”
قباد گفت:” جمشيد معتقد بود نقطه ضعف اصلياش آن است که خودش تا حدودي به نيروهاي جادويي اشيا و چيزها باور دارد. راستي، حالا چه بر سرش خواهد آمد؟”
حسن نگار خانم که گويي از خيلي جاها خبر داشت، گفت:” الغ بيک از او چندان خشمگين بود که ميخواست در وسط ميدان شهر دارش بزند. شايد به نظرتان غريب بيايد که با شفاعت من از خونش گذشت. ديشب هنگامي که از رفتار اين مرد اظهار ناراحتي ميکرد، متقاعدش کردم که شامان خان ديوانه است و کسي را در زندان نزد خودش فرستادم و حالياش کردم که تنها راهِ زنده ماندنش اين است که خود را به جنون بزند. الغ بيک در کل مرد مهرباني است. احتمالا به او چوبي ميزند و از سمرقند تبعيدش ميکند. اگر پدرش شاهرخ بود، بيترديد پوست از تن مردک ميکند.”
شهرزاد گفت:” تا حدودي حق هم داشت. من از ديروز تا به حال روايتهاي زيادي از آنچه که در ميدان گذشت را شنيده بودم، اما تازه فهميدم چه خرابکاري بزرگي از اين آدم سر زده.”
قباد گفت:” فکر ميکنم در برابر توطئههايي را که براي خراب کردن جايگاه غياث الدين کرد، خوب عقوبت شده باشد.”
حسن نگار خانم گفت:” آري، خان قزي هم متحدي نيرومند را از دست داد. جاي آن دارد تا از غياث الدين تشکر کنيم.”
قباد گفت:” جالب آن که خودِ جمشيد فکر نميکرد شامان خان به اين خوبي در تلهاش گرفتار شود. وقتي نمايش در جريان بود يک دل سير خنديد، و بعد هم انگار از ناداني و حماقت جنس آدميزاد خشمگين شده باشد، به خانهاش رفت و ديگر در مورد اين ماجرا حرفي نزد. هميشه از درک عمق بلاهت مردم حس بدي پيدا ميکند.”
حسن نگار خانم گفت:” خوب، حق هم دارد. با اين وجود، بايد خودش هم هوشيار باشد. آنچه که دستاويزي شده تا شامان خان در مجلسي تمسخرش کند، ميتواند بعدها کار دستش دهد.”
قباد که در اين جمله زنگ هشداري را شنيده بود، پرسيد:” منظورتان چيست؟ بانوي من؟”
حسن نگار خانم گفت:” غياث الدين با مردم بدون توجه به رتبه و مقامشان سخن ميگويد. آدم بسيار صادقي است که در هوش و خرد بر همهي اطرافيانش برتري دارد و آشکارا هوش وخرد ايشان را ميستايد و بر مبناي آن در موردشان داوري ميکند. تا اينجاي کار هيچ ايرادي ندارد و همه از سجاياي اخلاقياش است. اما مشکل در اينجاست که اين داوري را نمايان ميسازد. طوري که در برابر سپهسالاري نادان و ابله، سربازي ساده را به دليل هوشمندياش ميستايد و آن سردار را با بيتوجهي و گاه رفتاري توهين آميز ميرنجاند. هيچکس از اين که ناديده انگاشته شود يا نادانياش آشکار شود خوشش نميآيد، و غياث الدين با اين کارهايش براي خود دشمن تراشي ميکند.”
قباد گفت:” آري، اين راست است که داييام مردي تندخوست و به بسياري از قواعد آداب معاشرت پايبند نيست. اما نميتوان در برابر خصلتهاي نيکويي که دارد از اين امر چشم پوشي کرد؟”
حسن نگار خانم گفت:” بستگي دارد در مورد چه کسي سخن بگويي. من و تو ميتوانيم چنين کنيم، اما در مورد اين که فلان سردار يا فلان شيخ الاسلام از اين برخوردهايش نرنجد تضميني وجود ندارد. حتي برخي از حرفهايي که گاه به الغ بيک ميزند هم شايسته نيست. گاهي وقتها با الغ بيک مثل يکي از شاگردانش در مدرسه رفتار ميکند و بسياري از اوقات ديدهام که امير از اين برخوردها ناخرسند است. فراموش نکنيد که خودِ الغ بيک نبوغي درخشان دارد و عادت کرده از کودکي بابت اين هوش تيز و خرد سرشار ستوده شود. اگر معاندان بتوانند همين رخنههاي کوچکِ نارضايتي را در دل امير بپرورانند، براي غياث الدين مشکلاتي ايجاد خواهد شد.”
الغ بيک براي مجلسي که در آن بامدادِ تابستاني سال 824 هجري قمري آراست، مدتها انديشيده بود. وقتي جمشيد و قباد با لباسهاي فاخر ديواني به قصر الغ بيک رسيدند، قاضي زادهي رومي را ايستاده در آستانهي در تالاري ديدند که قرار بود شرفيابيشان در آنجا به انجام برسد. جمشيد و قاضي زاده از دليل دعوت شدنشان به آنجا خبر نداشتند و اين به ويژه در مورد قاضي زاده عجيب بود. تنها نکتهي غيرعادي آن بود که الغ بيک بر خلاف معمول، از يک روز جلوتر به ايشان خبر داده بود که اين جلسه قرار است در اين زمان و مکان منعقد شود و درخواستي غيرعادي را هم طرح کرده بود. او خواسته بود تا آنها پيش از ورود به نشست، آنچه را که در مورد رصدخانهي مراغه ميانديشند بر کاغذي بنگارند و به ويژه بر نکات مثبت و منفي و عناصر قوي و ضعيف اين ساختمان تاکيد کنند. به همين دليل هم جمشيد و قباد حدس ميزدند دعوت امروزشان به صحبتهايي که با حسن نگار خانم داشتند و قرار و مداري که با او گذاشتند مربوط باشد. پس از دقايقي، علاء الدين محمد قوشچي هم سر رسيد و از آنجا که او دستيار و شاگرد الغ بيک در امور علمي و فعاليتهاي رياضي و اخترشناسياش بود، حدسشان به يقين تبديل شد.
در راس ساعت مقرر، دو نگهبان که لباسهايي مجلل بر تن داشتند درهاي تالار را گشودند و اين چهار تن به درون راه يافتند. در وسط تالار، ميزي بسيار بزرگ نهاده بودند و بر سطح سنگين آن مجسمهاي بزرگ ديده ميشد که مانندش را تا به آن هنگام نديده بودند. الغ بيک در لباس رسمي پشت ميز ايستاده بود و با وجود آن که بسيار پرشور و شادمان مينمود، معلوم بود شب قبل را خوب نخوابيده است.
الغ بيک با همان فروتني و حسن برخورد معمول خود، به ايشان خوشامد گفت و کرنش و تعارفهاي مرسوم درباري با سرعت و به شکلي سرسري در ميانشان رد و بدل شد. بعد، الغ بيک به ميز اشاره کرد و گفت:” دوستان دانشمند من، حدس بزنيد که اين چيست؟”
قاضي زاده که به شيوهي سخن گفتن الغ بيک و ورودش به کارهاي جديد و مهم عادت کرده بود و ميدانست طرح پرسش و معما محبوبترين شيوهي گفتار اوست، در سخن گفتن پيشقدم شد و گفت:” امير به سلامت باشند، گويا مجسمهاي از منظرهاي و ساختماني را ساختهاند؟ به آنچه سرداران ارتش ظفرنمون هنگام جنگ براي بازنمودن ارتشهاي رويارو بر ميسازند شباهت دارد، اما تنها يک ساختمان را در آن نشان دادهاند.”
جمشيد که با يک نگاه به ميز کل ماجرا را دريافته بود، کمي ناسنجيده گفت:” اين ساختمان رصدخانهي مراغه است. با توجه به اين که آن را ساختهايد و از ما هم دربارهاش نظر خواستهايد، حتما ماجرا به اين ختم خواهد شد که امر خواهيد کرد تا رصدخانهاي شبيه به اين در سمرقند ساخته شود.”
الغ بيک که گويي انتظار نداشت کسي موضوع جلسهاش را به اين سرعت حدس بزند، چند لحظه مکث کرد و بعد با صدايي که رگههايي از ناخرسندي در آن نمايان بود، گفت:” خوب، آري، مانند هميشه حدسي بسيار صائب زدي استاد غياث الدين، چنين است. اين بازنمايي رصدخانهي مراغه است، با مقياس يک به سيصد.”
قباد و قوشچي بدون اين که در گفتگوي بزرگترهاي خود شرکت کنند، در اطراف ميز ايستادند و به ارزيابي ماکت رصدخانه پرداختند. مجسمهي رصدخانه را با دقت و روشني قابل تحسيني ساخته بودند، و حتي ريزهکاريهاي معماري آن را نيز نمايش داده بودند. در حدي که مقرنسهاي تاقيها و رنگ آميزي ظريف سردرها و گنبد را هم بر اين مجسمهي کوچک منتقل کرده بودند.
الغ بيک گفت:” اين رصدخانه را حدود دو قرن پيش از اين، خواجه نصير الدين طوسي و پشتيبانش هلاکوي مغول ساختهاند. امروز،چنان که ميدانيد، حلقهي دانشمنداني که در آنجا مقيم هستند و کتابهايي که هنوز در آنجا نگاشته ميشوند به تدريج از رونق ميافتند. از سويي بدان دليل که در آذربايجان ترکمانان قرا قويونلو و آق قويونلو تاخت و تاز ميکنند و از سوي ديگر بدان دليل که حاکمان آن خطه مانند فرزندان خلف تيمور به هنرپروري و علم گستري عنايت ندارند. از اين رو ارادهي ملوکانه بر آن قرار گرفته که رصدخانهاي بزرگتر و بهتر از مراغه در سمرقند بنا کنيم.”
جمشيد و قباد وقتي اين جمله را شنيدند، نگاهي به هم انداختند و لبخندي نامحسوس بر لبهايشان شکل گرفت. حسن نگار خانم به راستي زني هوشمند و زيرک بود. هرچند نبايد از حق ميگذشتند و هيچ بعيد نبود که به راستي خودِ الغ بيک هم پيش از آن که ملکهاش اين فکر را به سرش بيندازد، در مورد چنين کاري بارها انديشيده باشد.
قاضي زاده گفت:” ارادهي امير طبق معمول اجرا خواهد شد. اما خوب است دقيقتر اوامرتان را تقرير کنيد که نقش و وظيفهي اين چاکران روشنتر شود.”
الغ بيک گفت:” امروز شما را براي اين به اين جا دعوتکردهام که با هم راي بزنيم و اگر توافق کرديم، هستهي مرکزي گروه اخترشناسي سمرقند را بنا نهيم. گروهي که ساخت اين رصدخانهي نو، و رصد مجدد تمام سپهر شمالي و انتشار نتايج را بر عهده بگيرد، گردآوري کتابها و متون مهم در اين زمينه را هدايت کند، و به تربيت شاگردان و دانشمندان آينده از ميان کودکان مستعد اشراف و رعيت همت گمارد. بگوييد بدانم نظرتان چيست؟”
جمشيد گفت:” ارادهي امير بر امري مبارک قرار گرفته است. من که با دل و جان در خدمتگزاري حاضرم. تنها نکتهاي که در اينجا بايد بدان توجه کنيد آن است که هنگام بنا نهادن اين رصدخانه از خطاهاي موجود در رصدخانهي مراغه پرهيز کنيم. مثلا قطر گنبد مناسب براي رصدخانه طبق محاسبات من بايد از آنچه در مراغه وجود دارد بسيار بيشتر باشد.”
الغ بيک که گويي از جلو پريدنِ جمشيد در بحثها خوشنود نبود، گفت:” آري، بايد چنين کرد و من هم به همين دليل از شما خواسته بودم تا دربارهي نقاط قوت و ضعف بناي مراغه بينديشيد.”
قوشچي که اصولا مرد کم حرفي بود، گفت:” امير تصميم دارند بخشي مستقل در کاخ براي اين منظور ايجاد کنند يا همان بخشي از مدرسهي سمرقند را که به کار هيات و تنجيم مباشرت دارد بر اين مهم بگمارد؟”
الغ بيک گفت:” انجمني که امروز ساختهايم را امري مستقل در نظر بگيريد. از خزانهي خاقاني مواجبي براي ستاخت رصدخانه و پرداخت دستمزدها مقرر خواهم کرد و به تدريج از ميان اکابر دانشمندان و گزيدهي اهل مدرسه نيز عضو خواهيم گرفت، اما گمان ميکنم بهتر است اين گروه از قيل و قال مدرسه دور باشد و تنها از مشتي برگزيدگان تشکيل يافته باشد.”
قاضي زاده گفت:” کار ساخت رصدخانه زمان گير و دشوار است و اگر بخواهيم چنين کنيم، بايد سريعتر شروع کنيم. دوام و بقاي دولت خاقاني که پا بر جاست، اما عمر ما چاکران اندک است و طمع به ديدنِ ختم اين کار مهم بسيار.”
الغ بيک که اراده و عزمي جمعي را براي ساخت رصدخانه ميديد، شادمانه گفت:” بسيار خوب، پس هرچه سريعتر آغاز خواهيم کرد. از آنجا که همهي اعضاي اين گروه جز دانشمندان کاشاني در کار ديواني درگير و مشغولند، رهبري عمليات ساخت رصدخانه را به استاد غياث الدين وا مينهم و استاد معين الدين را که در مسائل کون و کائنات هردو دستي دارد، به دستياري دايياش ميگماريم تا عمليات اجرايي ساخت بنا را رهبري کند و استاد غياث الدين را از رنج سر و کله زدن با مهندس و کارگر و مساح وا رهاند.”
چهار تني که براي شرکت دراين نشست دعوت شده بودند، با شنيدن اين حرف کرنش کردند و در همين حين، قباد با گوشهي آرنجش ضربهاي دوستانه به پهلوي دايياش زد. رخدادها در سمرقند به راستي با سرعتي بيش از کاشان جريان مييافتند.
بعد از تبعيد شامان خان از پايتخت، سراي خان قزي در کاخ الغ بيک نيز از رونق افتاده بود. قبول اين نکته براي التون آغا و خان قزي دشوار بود که چه شمار زيادي از مراجعان و ياوراني که با اخلاص تمام به او ياري ميرساندند، از مريدان ومعتقدان آن جادوگر مغول بودهاند.
هنگامي که التون آغا خبر اعلام رسمي ساخت رصدخانه را براي خاتونش برد، خان قزي غمزده و گرفته مينمود. کنده شدن شامان خان از دربار سمرقند، و به خصوص شکل شرمآوري که اين ماجرا به خود گرفته بود، براي او بسيار گران تمام شده بود و چنين مينمود که يکي از دو بالش را از دست داده باشد. با اين وجود، بال ديگرش، که همان التون آغاي زيرک بود، همچنان با سرسختي حرکت ميکرد.
التون آغا، عصاي آبنوس کوتاهش را در دست چرخاند و با سردماغي به خاتونش کرنش کرد. اندروني سراي خان قزي خلوت بود و نديمههاي خاتون که ميدانستند او در مواقعي که سرحال نيست کنيزهايش را آزار ميدهد، در حد امکان ميکوشيدند تا از او دوري گزينند. التون آغا اما بي توجه به اين ظرايف، پس از گرفتن اجازهي ورود، با شادماني به خاتونش سلام کرد.
خان قزي دلمرده گفت:” چه شده؟ التون آغا؟ با دمت گردو ميشکني. خوشحالي از اين وضعي که دچارش شدهايم؟”
التون آغا گفت:” برعکس، بانوي من، وضعيت کنوني بد است، اما به زودي بهتر خواهد شد. خبري بسيار خوب برايتان دارم.”
خان قزي کمي اميدوارانهتر گفت:” و چيست آن خبر؟”
التون آغا گفت:” هم اکنون فراشان قصر حکومتي اعلام کردند که ارادهي امير بر آن قرار گرفته که رصدخانهاي بزرگ در نزديکي شهر ساخته شود، و رهبري اين کار را هم غياث الدين کاشاني بر عهده گرفته است.”
خان قزي برآشفته گفت:” اي نادان، کجاي اين خبر خوب است؟ اين بدان معناست که شيفتگي الغ بيک به اين مردکِ کاشي به اوج خود رسيده. حالا او با لفت و ليسي که در مواجبِ ساخت رصدخانه ميکند و ارتباطهايي که با اين و آن پيدا ميکند، بر قدرت خود خواهد افزود و به زودي ما را بر سر انگشت خود خواهد چرخاند.”
التون آغا گفت:” نه، سرور من، اين طور نخواهد شد. غياث الدين مرد آسمانها و ستارگان است، نه زمين و دغدغههاي درباري. وقتي يک رياضيدان آلودهي مواجب و زر گرفتن و زر دادن شود، مردمان را از خود خواهد رنجاند، چون به ندرت اشتباههايي از او سر خواهد زد که مردمان بدان عادت دارند و غيابش را ناامني ميپندارند. گذشته از اين، غياث الدين مردي به غايت تندخوست. کافي است مدتي با درباريان در تماس مستقيم قرار بگيرد تا همه از لحن تند و اصراري که بر اصلاح خطاهاي ديگران در جمع دارد، برنجند. دقيقا همان طور که گفتيد، حکم امروز نشانگر اوج علاقهي الغ بيک به غياث الدين بود. اما هر اوجي را فرودي است و اين آغاز فرود رابطهي اين دو است.”
خان قزي کمي خود را جمع و جور کرد و انديشمندانه گفت:” کسي چه ميداند، شايد حق با تو باشد، تو عمري بيش از من را در اين دربار گذراندهاي. بازيهاي اينجا با آنچه در اولوس پدرم در جريان بود بسيار متفاوت است. آنجا مردم بسيار سادهتر ميانديشيدند، و سادهترهم ميزيستند. راستي، از آن پسرک هراتي خبري نشد؟”
التون آغا گفت:” مزدوران را به همه سو فرستادهام و به محض آن که يافت شود، خونش را خواهند ريخت. ترديدي وجود ندارد که غياث الدين يا يکي از نزديکانش اين جوان را براي فريفتنِ شامان خان فرستاده. ميدانيم که اسمش سعيد است و برادرزادهي همان پهلواني بوده که بانگ آهنگ او را کشت. از نزديکان غياث الدين بوده و براي همين هم فکر ميکنم با هماهنگي با او چنين کرده و نه سر خود. به هر حال، شامان خان ميگفت پول کلاني تلکهاش کرده بود بعد هم او را به ميان تلهاي چنين شرم آور پرتاب کرده، از آن به بعد هم هيچ خبري از او نداريم. گويا آب شده و در زمين رفته باشد. نگرانم که به سوي هرات بازگشته باشد. اگر چنين باشد به اين راحتيها دستمان به او نخواهد رسيد و انتقام شامان خان را نميتوانيم بگيريم.”
خان قزي لبش را به دندان گزيد و گفت:” هيچ فکر نميکردم از اين مسافران کاشاني چنين رودستي بخوريم. شامان خان ابله را بگو که چگونه خودش را مضحکهي عام و خاص کرد…”
التون آغا گفت:” گذشته از اين، خبر ديگري هم دارم که بايد نگرانش باشيم.”
خان قزي چشمانش را بست و گفت:” واي، نه، ديگر آن دخترک چه کرده است؟”
التون آغا گفت:” نه، ماجرا به حسن نگار خانم مربوط نميشود. قضيهي همان فرد ناشناس و بسيار قدرتمندي است که نامهاش را ديروز برايتان خواندم.”
خان قزي از جاي خود جست و گفت:” ظلمت خان؟ خبري تازه پيدا کردهاي؟”
التون آغا گفت:” مشکل در همين جاست. نه،هيچ خبري ندارم. ظلمت خان برايمان پيام داده بود که کسي در سمرقند در جستجوي اوست و تاکيد کرده بود که با درباريان ارتباطي نزديک دارد و از ما خواسته بود تا ردپايش را بيابيم. اما من هرچه امروز با خبرچينانمان سر و کله زدم، چيزي در مورد اين موضوع در نيافتم. گويي در دربار سمرقند هيچکس نيست که اسم اين ظلمت خان را شنيده باشد يا با او دشمني داشته باشد.”
خان قزي گفت:” اين مرد موجود خطرناکي است. يادت هست که آخرين بار چطور به ما ياري رساند؟”
التون آغا گفت:” آري، به شيطان ميماند و دست به هر کاري که ميزند خونريزي به پا ميکند. با اين همه در ماجراي خيانت آن سردار خوب به دادمان رسيد. اگر اونبود به اين سادگيها از پيامد چرخش سياست آن خائن نميرهيديم.”
خان قزي گفت:” او ميتواند همان طور که به ما ياري رساند، باعث نابوديمان هم بشود. يادت هست در نامهاش چه نوشته بود؟ گفته بود اگر دشمنانش بر او دست يابند و هويتش از پرده بيرون بيفتد يا نابود شود، دوستانش هم همراهش نابود خواهند شد. صريحتر از اين تهديد شنيدهاي؟”
التون آغا گفت:” آري، در واقع تهديدمان کرده بود. از آنجا که حتي خودمان هم هويتش را نميدانيم، راهي هم براي مقابله با او نداريم. فکر ميکنم تنها راه آن است که بگرديم و کسي را که در پي شکار کردنش است بيابيم. تا به حال ظلمت خان تهديدي توخالي نکرده و وعدهي پوچي نداده. هرچه را گفته، کرده، و اگر حالا ميگويد با نابود شدنش ما را هم به دنبال خود خواهد کشيد، حتما راست ميگويد.”
خان قزي گفت:” ببينم، نظرت چيست که او را به جان دشمنان ديگرمان بيندازيم؟ مثلا بگوييم همين غياث الدين است که جوياي اوست؟ اين فتنهها تقريبا از وقتي شروع شده که او به اين شهر وارد شده.”
التون آغا سرش را به علامت انکار تکان داد و گفت:” نه، اين حربه کارگر نخواهد بود. غياث الدين مرد شکار کردن دشمنان و کشتن کسي نيست. سرش در آسمانهاست و پايش هم به ندرت به زمين ميرسد. هرکسي اين را ميداند. کسي که او را ميجويد، و تا اين پايه مايهي نگرانياش شده که از ما طلب کمک کند، بايد مردي زيرک و سياستپيشه باشد و رمز سر و کله زدن با خبرچينان و اجير کردن مزدوران را بداند و اطمينان دارم غياث الدين اين کاره نيست. آن خويشاوندش معين الدين، شايد، ولي او هم در اين شهر غريبه است و اگر دست از پا خطا ميکرد همه ميفهميديم. اين قضيه را به حسن نگار خانم هم نميتوان بست، هرچند دارم در مورد اين امکان فکر ميکنم. اما حتما خودِ ظلمت خان هم منابعاطلاعاتي نيرومندي دارد و اگر ببيند ما از او به عنوان سلاح خود استفاده کردهايم، ممکن است براي خود ما خطرناک شود…”
خان قزي گفت:” پس ميگويي چه کنيم؟ همين طور در اين گوشهي متروک بنشينيم و درخشش دشمنانمان را ببينيم؟”
التون آغا گفت:” بيانش جالب نيست، اما آري، بايد فعلا کناره گرفت و انتظار کشيد تا ببينيم تعادل قواي موجود چگونه به هم خواهد خورد.”
جمشيد و قباد و قاضي زاده، به همراه قوشچي و يک فوج از کارگران و مهندسان سلطنتي در بيرون شهر بر فراز تپهاي گرد آمده بودند و به جايي که قرار بود رصد خانه بر فراز آن ساخته شود نگاه ميکردند. قوشچي همچنان در ميانشان مشکوک مينمود. او براي دهم پرسيد:” ببينم، اطمينان داريد که اينجا موضع مناسبي براي بناي رصدخانه است؟ ببينيد، آبراهههايي اينجا هست و معلوم است آب باران از زير اين تپه رد ميشود.”
جمشيد گفت:” از نظر موقعيت و جهات اربعه که جايگاهي عالي است. هيچ عوارض طبيعي بلندي در اطرافش وجود ندارد و طوري قرار گرفته که نور فانوس خانههاي سمرقند شبها مزاحم رصد نميشود.”
قباد هم توضيح داد:” علاوه بر اين استاد حسن بنا اصرار داشت که خاک و بافت زمين در اين تپه از تمام بخشهاي بلندِ اطراف سمرقند بهتر است. بايد کار را به کاردانش سپرد.”
قاضي زاده گفت:” اگر به راستي خاک سست باشد، عملهي تسطيح زمين آن را تشخيص خواهند داد و خبرمان خواهند کرد.”
جمشيد در اين بين بدون اين که چيزي بگويد، راه خود را کشيد و به ميان کارگراني رفت که بر زمين خطوطي را رسم ميکردند و زمينه را براي تسطيح زمين و زدن پي براي رصدخانه فراهم ميآوردند. قاضي زاده و دو همراهش براي مدتي دراز بر بالاي تپه ايستادند و منظرهي زيباي سمرقند را از آن بلندي نگريستند. تا آن که قوشچي گفت:” ببينيد، باز هم مثل اين که استاد با مردم دعوايش شده. نميدانم چطور بايد متوجهش کرد که همهي مردم دنيا رياضيدان نيستند و قرار هم نيست که بشوند!.”
به راستي هم جمشيد مشغول گفتگويي پر هيجان با پر نوجواني بود که با تعجب به حرفهايش گوش ميکرد و شاقولي را در دست ميگرداند. قباد و قاضي زاده و قوشچي به ايشان نزديک شدند تا ببينند ماجرا از چه قرار است. جمشيد وقتي نزديک شدنشان را ديد، به پسرک گفت:” آنچه را که گفتي به اينها هم بگو…”
پسر، کمي اين پا و آن پا کرد و گفت:” من داشتم روي زمين براي تخمين صافي زمين گمانه ميزدم که استاد آمدند و …”
جمشيد به ميان حرفش پريد گفت:” نه، اين جزئيات مهم نيست. ماجرا آن است که بناهاي اينجا ميخواهند براي تخمين صفي زمين مثلثي بر زمين بکشند که متساوي الاضلاع باشد.”
قاضي زاده و قباد و قوشچي به هم نگاهي انداختند و ابروهايشان به علامت تعجب بالا رفت. قاضي زاده با احتياط پرسيد:” استاد، ايرادي دارد؟”
جمشيد خنديد و گفت:” البته که ايراد دارد، پسر جان، بگو بدانند که طول هر ضلع چقدر است.”
پسر گويي که به گناهي شرم آور اعتراف کند، به زحمت گفت:” چهار گز هاشمي. هر ضلع مثلثي که بخواهد صافي زميني به بزرگي اين تپه را نشان دهد، بايد چهار گز هاشمي باشد.”
جمشيد شادمان گفت:” ميبينيد؟ براي رسم چنين مثلثي ميبايست برخي از عوارض طبيعي را از دستکاري کند. مثلا اين مثلث به اين بزرگي بر اين تپه حتما چند تا صخره و کلوخ بزرگ را هم در بر خواهد گرفت. من از او خواستم که براي ساده شدن کارش، از يک مثلث معمولي استفاده کند که در بينابين اين عوارض طبيعي قابل ترسيم باشد، و بعد ميدانيد چه گفت؟ بگو تا اينها هم بشنوند.”
پسر که داشت از زور خجالت در زمين فرو ميرفت گفت:” من گفتم صافي سطح زمين را تنها ميتوان با سه گوشهايي اندازه گرفت که اندازهي اضلاعشان با هم يکي باشد.”
جمشيد گفت:” نه خير، هيچ هم اينطور نيست. با هر مثلثي ميتوان اين کار را کرد.”
قاضي زاده گفت:” استاد، البته در نبوغ شما که شکي نيست، اما فکر نميکنم راه ديگري براي اين کار وجود داشته باشد. پسر جان، چه کسي به تو گفته تنها راه سه گوش متساوي الاضلاع است؟”
پسر گفت:” پدرم گفته. من پسر استاد ابراهيم صفار هستم.”
قاضي زاده و جمشيد ناگهان بانگي بر آوردند و گفتند:” خوب، پسر جان، تبريک ميگوييم، پدرت به راستي نابغه است.”
قاضي زاده گفت:” خوب، مسئله حل شد، همانطور که الان مولانا معين الدين ميگفت، کار را بايد به کاردانش سپرد. استاد ابراهيم صفار در اين زمينه سرآمد اقران است و اگر چنين گفته حتما حرفش درست است.”
جمشيد هم با احترام گفت:” استاد صفار پسري به راستي پسري رشيد و مهارتي خيره کننده دارد. براي در سراي من ذات الحلقي کشيد و ساخت که در تقارن و زيبايي مانند نداشت، و از همه عجيبتر اين که هيچ محاسبهاي نميکرد و بر مبناي مهارت دست و تشخيص چشمش چنين ميکرد.”
پسر که با شنيدن اين تعريفها کمي از اعتماد به نفس از دست رفتهاش را بازجذب کرده بود، گفت:” بله، پدرم هميشه اينطور صافي زمين را اندازه ميگيرد و به من هم راه را همين طور ياد داده.”
جمشيد با همان شور و حرارتي که از استاد صفار تعريف کرده بود گفت:” با اين وجود، پدرت کاملا در اشتباه است، پسر جان، با هر مثلثي ميتوان اين کار را انجام داد و اين طوري کارتان خيلي راحتتر ميشود.”
قوشچي در بحث پا در مياني کرد و گفت:” استاد، روشهاي شما با آنچه من ياد گرفتهام خيلي متفاوت است. اما به نظر من هم حرف اين پسر درست ميآيد، چطور ميتوان با مثلثي که طول اضلاع و زواياي ميانش نامساوي است شيب زمين را اندازه گرفت؟”
جمشيد گفت:” راهي دارد و اين هم بسيار ساده است.”
قاضي زاده گفت:” با تمام احترامي که برايتان قايلم، اما من هم اين کار را نشدني ميدانم.”
جمشيد گفت:” بگذاريد به شما نشان دهم. پسر جان، گچ را بده تا روي اين سنگ برايتان نقشش را بکشم و ببينيد که ميشود…”
در اين ميان ناگهان قباد گفت:” دايي جان، يک لحظه صبر کن. من فکر ميکنم توضيح دادن اين مسئله به طول بينجامد و ما همه خسته هستيم. دست کم سرورمان قاضي زاده را ميدانم که بايد زودتر به شهر بازگردد و کارهاي ديوانخانه را منظم کند. چرا شرح اين ماجرا را براي فردا نميگذاري که همه در موردش انديشيده باشيم و بهتر توضيحات شما را بفهميم؟ فعلا آنچه که اهميت دارد، آن است که شما راهي براي اندازهگيري شيب زمين پيشنهاد ميکنيد که ما سه تن ناممکنش ميدانيم.”
جمشيد ميخواست براي شرح راه حلش پافشاري به خرج دهد، اما چيزي در نگاه قباد بود که وادارش کرد سکوت کند. پس گفت:” بسيار خوب، بگذاريم براي فردا، من هم در اين مدت بيشتر فکر ميکنم و شايد راهي زيباتر براي حل مسئله به ذهنم رسيد. هرچند يک راه حل را هم اکنون در ذهن دارم…”
به اين ترتيب، گروه چهار نفره از تپه سرازير شدند و به سمت شهر پيش رفتند، در حالي که پسر استاد ابراهيم صفار با حيرت از پشت سر نگاهشان ميکرد.
ادامه مطلب: بخش نوزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب