اما از بیرونی به درون بحثمان بازگردیم و زیادی از شهر بنارس دور نیفتیم. نکتهی جالب آن که اسم اصلی این شهر در وداها «کاشی» است، و در متون بودایی آغازین هم آنجا را کاسیکا نامیدهاند. در حماسهی مهابهاراتا که زمانی به قرون منتهی به ظهور دولت هخامنشی باز میگردد و تدویناش احتمالا در عصر هخامنشی انجام پذیرفته، این منطقه را «امیرنشینی کاشیها» نامیدهاند و یکی از شانزده قلمرو (مَهاجانَهپاداس) قومیایست که از این نقطه تا بلخ و هرات ادامه دارد. در این منظومه میخوانیم که امیران کاسی با حاکمان کوسَلَه در شمال رقابت و دشمنیای داشتهاند. آیین بودا در واقع در میانهی این دو قلمرو شکل گرفت.
نام کاشی که اسم اصلی بنارس است، از این نظر مهم است که احتمالا با قوم ایرانی کاسیها/کاشیها پیوندی دارد. این مردم در میانهی هزارهی دوم پ.م در سراسر قلمرو ایران زمین پراکنده شدند و بیشک همراه با سکاها در ایران شرقی و مناطق همسایهی هند شمالی هم حضور داشتهاند. خودِ بودا از قبیلهای از قوم ساکیا (سکا) برخاسته بود و ایرانیتبار بود و بنابراین حدود پیشروی قبایل کوچگرد ایرانی در آن دوران تا این نقاط دور افتاده در شرق هند میرسیده است.
شاهد دیگر، توزیع شهرهایی است که نامشان با کاشی پیوند خورده است. شهرهای کاشغر در ترکستان، کاشان، قزوین و دریای کاسپین همگی نام خود را از این قوم گرفتهاند و نیرومندترین دودمان سلطنتی بابل که برای بیش از پانصد سال بر این قلمرو حکومت کردند، کاسیهایی بودند که از ایران مرکزی به میانرودان کوچیده بودند. از این رو جای توجه دارد که مهمترین معبد شیوا در این شهر را معبد کاشی مینامند و اصولا لقب کاشی را برای ایزد نگهبان شهر به کار میبرند که مراسم پرشوری هم هرساله برایش انجام میشود.
یک نکتهی جالب دیگر که خاستگاه ایرانی این نام را روشن میسازد آن که معنای کاشی در سانسکریت، «روشن و سفید» است، و این دقیقا همان است که در اسناد میانرودانی و متون اکدی میبینیم، و هنوز هم در برخی گویشهای ایرانی مثل مازنی و گیلکی افراد بور و سرخ و سفید یا افراد دارای چشمان سبز-آبی را کاس یا کاسی میگویند.
بنارس تقریبا بین اللهآباد و لکنهو قرار دارد و بر رود مقدس گنگ مشرف است. در میان هفت شهر مقدس هندوان (سَپتَهپوری) بنارس از همه ارجمندتر شمرده میشود و در میان پیروان دین جین نیز مقامی به همین اندازه والا دارد. با این حال پیشینهی تاریخی بنارس از آنچه که گمان میرود کوتاهتر است. بقایایی از سکونت انسان در این منطقه یافتهاند که به ۱۸۰۰ پ.م (تقریبا دوران حمورابی) باز میگردد، اما اینها نشانههایی پراکنده است و در آن هنگام شهر یا مرکز جمعیتی بزرگی در این منطقه وجود نداشته است. تا جایی که از شواهد باستانشناختی بر میآید، شهر بنارس در حدود دوران شکلگیری دولت یکپارچهی ایرانی یعنی در عصر هخامنشی به شهر تبدیل شده و پیش از آن تا ۸۰۰ پ.م روستایی کوچک بوده است، و قبل از آن هم اصولا آثاری از سکونت در آنجا وجود نداشته است.
تقدس این شهر در واقع از اواخر عصر ساسانی و قرون اول و دوم هجری آغاز شده است. نکتهی طنزآمیز آن که استیلای فرمانروایان مسلمان بر شمال هند یکی از دلایل شکوفایی دینی این شهر بوده است. چون شهرهای غربیتر و شمالیتر مثل دهلی و لکنهو به مراکز دینی مسلمانان تبدیل شد و گرانیگاه دین هندویی به سمت بنارس چرخش کرد. حاکمان مسلمان این شهر در ضمن تشویق کنندهی تجارت و زیارت بودند و از ساخت معبدهای هندو و رونق گرفتن مناسک دینی هندیان پشتیبانی میکردند. هرچند امروز تنها تک و توکی که مثل سلطان محمود غزنوی معبدها را غارت کردند در کتابهای تاریخی به یاد آورده میشوند.
شهر چندان بزرگ نیست، اما تراکم جمعیت خفقانآوری دارد و زمانی که من واردش شدم بیش از یک میلیون نفر در آن زندگی میکردند. همیشه هزاران نفر زایر هم در این شهر حضور دارند، و این طبیعی است چون بنارس بیست و سه هزار معبد دارد که عددی چشمگیر است. حدود صد و چهل هزار نفر هم در این شهر بیخانمان هستند و با کارتنخوابی روزگار میگذرانند. من هم در مدت اقامتم در این شهر دو شب را در معبدهایی کنار همین بیخانمانها خوابیدم و دیدم اوضاعشان آنقدرها هم بد نیست!
ستون فقرات شهر بازار بزرگی است که مثل ماری عظیم در اندرون شهر چرخ میزند و هر از چندی دهانههایی به سمت رود گنگ باز میکند. خیابانی که مغازههای این بازار دو طرفش قرار دارند، به قدری باریک است که در واقع باید کوچه خوانده شود. همیشه هم انبوهی از جمعیت در آن میروند و میآیند و بسیاری از دکانهایش هم شبانهروز باز هستند. هر چیز قابل تصوری هم آنجا میفروشند، از یادگاریهای بنجل و اشیای تزیینی نه چندان زیبا که در واقع عروسک خدایان هندوست، تا شال و ادویه و خرت و پرتهایی که ادعا میشود مقدس و جادویی هستند و برای دوشیدن توریستهای فرنگی سادهلوح ابداع شدهاند. جایی که من منزل گزیده بودم، در کوچهای در کنارهی یکی از شلوغترین و پررونقترین بخشهای این بازار قرار داشت. با این حال به محض آن که چند قدم از بازار دور میشدی و در کوچهمان پیش میآمدی، همه جا سوت و کور میشد و بنیآدمی به چشم نمیخورد.
بنارس با آن که بسیار قدیمی است، اما شهری به نسبت عمودی است. بیشتر ساختمانها چند طبقهاند و بسیاریشان نزدیک به یک قرن یا بیشتر سن دارند. معمولا در هر ساختمانی دست کم یک معبد هست و اغلبشان در پشتبام جای دارند. فقط معبدهای خیلی مهم و بزرگند که از طبقهی همکف ساختمانها شروع میشوند و دروازههایی گشوده به کوچه و خیابان دارند.
معبد در این شهر در ضمن کانون نوعی چرخهی اقتصادی هم هست، که در بهترین حالت مرکز بازتوزیع نذورات است و در بدترین حالت اسباب گدایی. آن وسطها اگر بگردی مرتاضهای پشمالوی سیاه از آلودگی و راهبان سرتراشیدهی بودایی و جوکیهای لاغر و استخوانی و راهبان لخت و عور جاین را هم میتوانی ببینی، و جالب آن که با همهي اینها بخش مهمی از جمعیت شهر مسلمان هستند. در بین این جماعت رنگارنگ روحانی، صوفیها و درویشهای ایرانیتبار هم زیاد هستند، ولی اینها اغلب مثل بقیه شکل و ظاهری غیرعادی به خود نمیگیرند و در کسوت مردم عادی شهر رفت و آمد میکنند و جامههایی پاکیزه و شیک میپوشند.
مسجد عالمگیر و فضای داخلیاش
پانزده مسجد تاریخی بزرگ در بنارس وجود دارد که طی روزهای آینده از بیشترش بازدید کردم. مسجد عالمگیر در میانشان به نظرم از همه زیباتر بود. این مسجد را اورنگزیب بر بام ساختمان بلندی مشرف به رود گنگ ساخته، و میگویند پیش از آن که ساخته شود، معبدی هندویی برای ویشنو بوده است. این البته با توجه به بافت شهر دور از ذهن هم نیست و هرجای شهر را که دست بگذاری یا معبدی هندو هست و یا بوده و یا خواهد بود! داخل مسجد را چند بار انگلیسیها غارت کرده بودند و تهماندههایش را هم چندین بار هندوهای تندرو غارت کردند. در نتیجه وقتی من آنجا رفتم جز در و دیوار چیزی باقی نمانده بود و حتا پیرهای محل میگفتند آرایههای روی دیوارها و مقرنسکاریها را هم انگلیسیها کنده و برده بودند و بعدش اهل محل دیوارها را گچ گرفته بودند.
همین جمعیت مسلمان ساکن در شهر علت اصلی درگیریهایی بود که از ابتدای ورودم به هند دربارهاش مدام خبرهای نگران کننده میشنیدم. چنان که گفتم، تقریبا در همان لحظهای که به خاک هند پا گذاشتم در بنارس بمبی منفجر شد و عدهای کشته شدند. این بمبگذاریها ادامه داشت و هندوها و مسلمانها به نوبت مسجدها و معبدها را با بمبهای دستساز مورد حمله قرار میدادند و هر بار هم عدهای به قتل میرسیدند. من پیشتر در دهلی هم دیده بودم که در بعضی جاها مجسمههای خدایان هندو که در گوشه و کنار نهاده شده مورد تعرض قرار گرفته و به خصوص صورتهایشان را تخریب کرده بودند، و وقتی از مردم پرس و جو میکردم مینالیدند که مسلمانها شبها میآیند و به هوای این که اینها نشان بتپرستی است، از حضرت ابراهیم تقلید میکنند، بی آن که پای کارشان بایستند.
از آن طرف در مسجدها هم فقر بنا و ویرانه بودن ساختمانها توجهم را جلب کرد و این بار مسلمانها بودند که شکایت میکردند که هندوها هر از چندی به آنجا حمله میکنند و بنا را تخریب میکنند، یا بخشهایی از بنا را میکنند و با خود میبرند، شاید با این انگیزه که به توریستها بفروشندش. خلاصه تنشی نمایان میان هند و مسلمان در هند دیده میشد که یکی از مراکزش هم بنارس بود.
مرکز اصلی این درگیریها البته در شهر فیضآباد در همان نزدیکیها قرار داشت. فیضآباد هم یکی از شهرهای زیبا و باشکوهی بود که در دوران گورکانی ساخته شد و بابر شاه بنیانگذار این دودمان در هند، مسجدی زیبا در آن بنا کرد. در میانهی قرن نوزدهم میلادی وقتی هندیان سر به شورش برداشتند، فیضآباد یکی از مراکز مهم سازماندهیشان بود. چون به ویژه مسلماننشین بود و یک مرکز فرهنگی مهم زبان پارسی هم محسوب میشد. وقتی هندیان سر به شورش برداشتند، یکی از رهبرانشان مردی دانشمند بود به نام مولوی احمدالله شاه که رهبر دینی مردم فیضآباد محسوب میشد و وقتی اعلام جهاد کرد، بخش عمدهی مردان سرزمین اوده به او پیوستند و انگلیسیها را از شهرهای خود راندند. این مرد مثل بقیهی رهبران دینی مسلمان دوران خود رابطهی بسیار خوبی با هندوها و پیروان ادیان دیگر داشت و رهبران این اقوام و ادیان –مثل نانا صاحب حاکم کانپور و کونوار سینگ رهبر شورشیان آراه- نیز در این شورش زیر فرمان او میجنگیدند. شورش هند تا زمانی که این مرد زنده بود قادر به دفع حملات انگلیسیها بود. تا این که استعمارگران به یکی از امیران محلی هندو به اسم راجا جاگاناث سینگ را فریفتند تا او را به قتل برساند.
شورش فیضآباد، اثر توماس جون بارکر، ۱۸۵۷.م
مولانا احمدالله شاه فیضآبادی
این مرد از طرف انگلیسیها نظامی فئودالی راه انداخته بود و به قول هندیها «زمیندار» بود، و در ظاهر با شورشیان همنوایی داشت. اما وقتی مولوی احمدالله شاه با دعوت او به قلعهاش رفت، او را مورد حمله قرار داد و به نامردی کشت. بعد هم سرش را برید و با همان وضع خونچکان به مقر انگلیسیها به شاهجهانپور تحفهاش برد. حاکم انگلیسی و یارانش در این هنگام مشغول خوردن ناهار بودند و راجای خائن سر بریده را مقابلشان روی میز غذا گذاشت و مایهی خوشنودیشان شد. بعد هم انگلیسیها در جا پنجاه هزار روپیه به او پاداش داشتند و او خوشحال و پولدار از آنجا خارج شد. صحنهای غمانگیز که به راحتی میتوانست در دوران حملهی مغولهای واقعی اتفاق افتاده باشد، اما همین صد و شصت سال قبل رخ داد، توسط مهاجمانی به همان اندازه وحشی که شاهان گورکانی پیش از خود را به غلط مغول مینامیدند.
انگلیسیها بعد از این ماجرا به فیضآباد لشکر کشیدند و کشتاری وحشیانه در آن به راه انداختند. طوری که بخش عمدهی جمعیت شهر به قتل رسیدند و یا متواری شدند. بعد هم چنان که سیاست انگلیسیها بود، شهری تازه به اسم آیودیَه در کنار فیضآباد ساختند و گروهی از روستاییان هندو را به آنجا کوچاندند و به این ترتیب هم ریشهی زبان پارسی در منطقه خشک شد و هم مسلمانان در آنجا به اقلیتی ضعیف تبدیل شدند.
اما داستان این مسجد بابری که خاستگاه کشمکش هندو و مسلمان شده بود، چنین بود که بعد از این ماجراها، انگلیسیها چند بار مفصل غارتش کردند و بخشهایی از آن را هم تخریب کردند. اما چون دیدند باز مسلمانها بازسازیاش میکنند، داستانی سر هم کردند بر این مبنا که این مسجد در اصل روی یک معبد هندوی بسیار مقدس ساخته شده و بابر این معبد را خراب کرده و رویش مسجد ساخته است.
حقیقت آن است که هیچ گزارش تاریخیای در کار نیست که پیشتر چنین معبدی آنجا وجود داشته باشد، و کاوشهای باستانشناختی بعدی هم نشانی از معبدی با این مشخصات را در آنجا نمایان نساخته است، هرچند این کاوشها جهتدار و توسط باستانشناسان انگلیسی و هندویی انجام میشده که مایل بودهاند هرطور شده نشانی از معبدی پیدا کنند. نتیجه آن که شایعههای رایج دربارهی این که آن نقطه زادگاه راما بوده و معبدی باشکوه بر آن وجود داشته، به کلی بیاساس است. شایعه را پس از سرکوب شورش فیضآباد انگلیسیهایی درست کردند که نگران بودند مبادا با مرکزیت این مسجد بار دیگر مسلمانان خود را سازماندهی کنند.
این ماجرا باقی بود تا سال ۱۳۶۵ (۱۹۸۶.م) در این هنگام هندوهای افراطی شروع کرده بودند به تظاهرات و اعمال خشونت و میگفتند باید مسجد بابری را خراب کرد و به جایش معبدی برای راما ساخت. چون این منطقه در اصل زادگاه راما (راما جانمَهبومی) بوده است. منظورشان هم این بود که راما خدای هندو به طور فیزیکی در ناف این مسجد از مادر زاده شده است! راجیو گاندی که دولتمرد غالب در هند بود، در این هنگام با نوعی آبروریزی دست به گریبان بود که بد نیست برای آشنایی با نظام قضایی هند اشارهای هم به آن بکنیم.
چنان که احتمالا شنیدهاید، در رسانهها هندوستان را به سه دلیل زیاد میستایند: به خاطر این که بزرگترین دموکراسی کرهی زمین است، چون مردمش رواداری دینی کاملی دارند، و به دلیل این که نظام قضاییاش بینقص و «مدرن» است. حقیقت ولی آن است که سیستم سیاسی هند بسیار فاسد و منحط است، مردمش با انواع تعصبهای دینی و خشونتهای قومی دست به گریباناند، و دادگاههایشان هم فاصلهای چشمگیر با دادگری دارد. ماجرایی که هرسه مورد را نشان میدهد و مشتی نمونهی خروار است، چنین بود که در سال ۱۳۵۷ همزمان با انقلاب شکوهمند اسلامی در کشورمان، یک خانم مسلمانی به اسم شهبانو بیگم که شصت و دوساله هم بود، از شوهرش جدا شد و چون مرد به او نفقه نمیداد، به دادگاه شکایت کرد. پیرزن بیچاره آنقدر رفت و آمد تا هفت سال بعد (در ۱۳۶۵/ ۱۹۸۶.م) دادگاه حکم کرد که مرد باید نفقهی زنش را بدهد. اما بعد گروههای مسلمان تندرو اعتراض کردند که این قانونی مدرن است و در سنت اسلامی نیامده، و بنابراین نباید بدهد!
کنگرهی هند که در این بین نگران رای آوردن از مسلمانها بود، مداخله کرد و حکم را به این ترتیب تفسیر کرد که مرد فقط در زمان عده باید خرجی زن سابقش را بدهد، که یعنی برای ۹۰ روز، و بعدش هم خدا بزرگ است. این مداخله آشکارا تبعیضآمیز هم بود، چون فقط زنان مسلمان را از این حق محروم میکرد. در نتیجه گروههایی از مسلمانان که مخالف این تفسیر بودند شروع کردند به سر و صدا و در بینشان جماعت شیعیان هند مهمتر از همه بودند، که هوادار حقوق زنان بودند و میگفتند مرد باید هزینهی زن قبلیاش را تا آخر عمر بدهد. در نتیجه کمی بعد باز دوباره دادگاه در موارد مشابه رای همسان با مورد شهبانو صادر کرد.
خلاصه گروههای مختلف آنقدر در این قانون دستکاری کردند که از طرفی فساد قاضیان و سیطرهی جریانهای سیاسی بر تصمیمهای قضایی از پرده بیرون افتاد، و از طرف دیگر برای بسیاری از دولتمردان که فسادشان در این بین برملا شده بود، مایهی دردسر شد. یکی از ایشان راجیو گاندی خودمان بود که اغلب مردم ایران به خاطر خوشتیپ بودناش و مرگ شهادتآسایی که تجربه کرد، او را دوست دارند، بیخبر از این که یکی از سیاستبازان فاسد روزگار بوده است.
یکی از تباهیهای بزرگ راجیو گاندی همین بود که برای ماله کشیدن بر رسواییهای پروندهی شهبانو، جریان ملیگرایی تندروی هندو را تقویت کرد و به آنها میدان داد تا تخریب مسجد بابری را محور تبلیغاتشان کنند. این تبلیغات با نزدیک شدن به زمان انتخابات در سال ۱۳۶۸ (۱۹۸۹.م) تشدید شد و گاندی امیدوار بود با این کلکها بتواند آرای هندوها را برای خود به صندوق بریزد. غافل از این که رقیبانش هم به همین قافله پیوسته بودند و شعارهای مشابهی میدادند.
در انتخابات این سال برای اولین بار حزب کنگره که از ابتدای استقلال هند تا آن موقع قدرت مستقر در کشور بود کنار زده شد و حزب هندوهای افراطی نامزدهایش را از دو به ۸۸ افزایش داد. بعد از آن تا سه چهار سال هندوها مشغول یارگیری و جذب نیرو بودند، تا این که در ۱۵ آذرماه سال ۱۳۷۱ (۶ دسامبر ۱۹۹۲.م) جمعیتی بزرگ بالغ بر صد و پنجاه هزار نفر از همه جای هند جمع شدند و با پشتیبانی احزاب حاکم به فیضآباد حمله بردند و بنای تاریخی و زیبای مسجد بابری را با خاک یکسان کردند. پلیس هم به این بهانه که نفراتش کافی نیست، اصولا مقاومتی در برابرشان نکرد. به این شکل هندوهای افراطی این اثر تاریخی بینظیر را بر اساس توهمی که اربابان غارتگر قدیمیشان ساخته بودند، ویران کردند.
در سال ۱۳۸۴ (۲۰۰۵.م) شواهدی فراوان منتشر شد که نشان میداد حزبهای سیاسی بزرگ هندی و دولتمردان فاسد از ده ماه جلوتر این حمله را سازماندهی کرده بودند و هدفشان سرکوب حزبهای رقیب مسلمان بوده است. به هر صورت قربانی اصلی این دعواها بنای باشکوه چهارصد سالهای بود که در این میان از بین رفت. بعدتر وقتی در سال ۱۳۸۸ (۲۰۰۹.م) برخی از اسناد این ماجرا افشا شد، معلوم شد که رهبران احزاب حاکم، فرماندار اوتارپرادش و عدهی زیادی از سیاستمداران در نابودی این اثر تاریخی نقشی مستقیم ایفا کردهاند.
مسجد بابری در زمان آبادانی، در جریان حملهی اشموغان هندوی افراطی، و پس از آن که با خاک یکسان شد!
سازمان یافته بودن حمله به مسجد را از اینجا میتوان دریافت که همزمان با آن چندین بنای تاریخی دیگر و به ویژه مسجدهای قدیمی مورد حمله قرار گرفت و وقتی مسلمانان طی روزهای بعدی به این جریان اعتراض کردند، خودشان هم مورد حمله قرار گرفتند و خانهها و مسجدهای بیشتری ویران شد. تنها در بمبئی بیش از نهصد نفر کشته شدند که تقریبا همهشان مسلمان بودند، و روشن بود که هندوها پیشاپیش برای مقابله با تظاهرات ایشان آمادگی داشته و برنامهای برای کشتارشان طراحی کرده بودند. خشونت طبعا خشونت به دنبال میآورد و پس از آن بود که گروهی به اسم مجاهدین هند تشکیل شد که به حملات تروریستی روی آورد و در معبدهای هندو بمب گذاشت. حرکتی که با بمبگذاریهای مشابه از طرف هندوهای افراطی مورد استقبال قرار گرفت. در نهایت تظاهرات و شورشهای مسلمانان در سراسر هند با خشونت سرکوب شد. طوری که بیش از دو هزار نفر به قتل رسیدند که تقریبا همهشان مسلمان بودند.
خلاصه در چنین میدان جنگی بود که من وارد بنارس شدم. کانون این درگیریها در شهر، معبدی بزرگ و زیبا بود که در کرانهی غربی رود گنگ قرار داشت و دیوار به دیوارش یک مسجد بزرگ و زیبا قرار داشت. معبد، کاشی ویشواناث نام داشت که تقریبا میشود به «معبد سرور کیهان در بنارس» ترجمهاش کرد و در آن ویشوا به معنای کیهان و جهان است و کاشی همان اسم قدیمی شهر بنارس.
با مرور تاریخ این معبد میتوان دریافت که تاریخ این ناحیه از هند کاملا بخشی از تاریخ ایران زمین بوده است، و در ضمن چرند بودن اعتقاد هندوهای افراطی به کشمکش تاریخی هندوها و مسلمانان هم آشکار میشود. چون در واقع این معبد را مسلمانها بیشتر از آن که خراب کردهاند، ساختهاند.
این یکی از قدیمیترین معبدهای هندویی است که نام و نشانش در پوراناها (به طور خاص فصل کاشی کَندَه در سْکَندَهپورانا) آمده است. یعنی از دوران هخامنشی در بنارس معبدی با این نام برای ستایش شیوا برپا بوده است. امروز هندوها معتقدند محل این معبد در همین جایی است که سخنش در میان است. اما حقیقت آن است که شاهدی بر این ادعا وجود ندارد. یعنی نخستین اشارهها به معبدی که امروز میبینیم بسیار دیرآیندتر است. به احتمال زیاد هندوها نام و نشانی که در کتابهای دینی خود داشتهاند را به مرکزی مذهبی که در شهرشان بوده و اهمیت داشته منسوب کردهاند و برای بنایی و معبدی، تاریخی تراشیدهاند.
اما جالبتر از همه آن است که اصولا این بنا به دست ایرانیها در این شهر ساخته شده است. نخستین اشارههایی که به این معبد داریم به دوران سلجوقی مربوط میشود و در این دوران روشن است که ساختمانی بزرگ یا مرکز دینی مهمی در اینجا وجود نداشته و احتمالا بنایی شبیه هزاران معبد کوچک دیگر بنارس در آنجا بوده است. بیاهمیت بودن بنا و کوچک بودناش از اینجا بر میآید که در سال ۵۷۳ خورشیدی (۱۱۹۴.م) در جریان جنگهای قطب الدین آیبک با یکی از سرداران محمد غوری، دامنهی جنگ به بنارس کشید و سربازان دو طرف در محلههای منتهی به معبد سنگر گرفتند و با هم جنگیدند و در نتیجه بنای معبد ویران شد، و از اشارهها بر میآید که در آن هنگام معبد کوچکی شبیه به خانههای اطرافش بوده است.
کمی بعدتر (در حدود سال ۶۳۰/ ۱۲۵۰.م) در دوران حکومت شمسالدین ایلتُتمیش که سومین حاکم سلسلهی مملوکهای دهلی بود، یک بازرگان گجراتی که با پارسیهای زرتشتی هم پیوندی داشت، پولی وقف کرد و با آن این معبد را بازسازی کردند، یا به تعبیری ساختند. بعد در دورهی اسکندر شاه لودی در اواخر قرن نهم هجری خورشیدی (اوایل قرن شانزدهم میلادی) بار دیگر این معبد خراب شد.
تا این هنگام ظاهرا کل بنا همچنان معبدی محلی و کوچک بوده که با پول وقفی بازرگانی میشده ساختش و با تصادفی میشده خرابش کرد. بنای مجلل معبدی که امروز میبینیم را در دوران اکبرشاه گورکانی و با هزینهی شخصی او در سال ۹۶۴ (۱۵۸۵.م) ساختند. جالب این که در این بین یک مدتی هندوهای افراطی این معبد را طرد کرده بودند و هندوهایی که به مسلمانها گرایشی داشتند و با آنها وصلت میکردند متولیاش بودند. یعنی خلاصه در کل معبدی که امروز خلق شهیدپرور هندو در آن دخیل میبندند را مسلمانهایی که از ایران میآمدهاند و آنجا حکومتی داشتهاند، ساختهاند.
جالب آن که از همان اول کار در همین مکان مراکز فرهنگی اسلامی هم وجود داشته است. چون در سال ۱۰۱۷ (۱۶۳۸.م) شاه جهان در کنار همین معبد یک مرکز آموزش اسلامی ساخت که به نام مدرسهی امام شرافت شهرت یافت. جهانگردان اروپایی که در قرن هجدهم و نوزدهم از این منطقه بازدید کردهاند، این نکتهی جالب را هم ثبت کردهاند که در ویرانههای بازمانده از معبد در این دوران، نمادهای بودایی و جینی هم فراوان دیده میشده است. بنابراین گواهان تاریخی نشان میدهد که شاهان گورکانی یک مرکز دینی عمومی در این منطقه ساخته بودند که هم به هندوها تعلق داشته و هم به بوداییها و جینها و مسلمانان. در این میان جمعیت بوداییها و جینها کم کم در بنارس ریشهکن شده و مسلمانها و هندوها باقی ماندهاند و به تدریج رقابتی بینشان آغاز شده است.
کشمکش هندو و مسلمان بر خلاف آنچه که در کتابهای تاریخی اروپایی نوشته شده، در تعصب دینی «مغولها» ریشه نداشته است. چون گورکانیها مغول نبودند و مهمترین فرمانروایشان که اکبرشاه باشد اصولا مسلمان متدینی نبوده و بیشتر به دین زرتشتی گرایش داشته و هوادار تقریب ادیان بوده است، و فرزندانش نیز چنین بودهاند. ریشهي تعصب دینی در هند به کشمکشهای دولت ماراتا و گورکانیها باز میگردد که در نتیجهاش دربار اورنگزیب به سمت تعصب دینی اسلامی چرخش کرد و این در تقابل با سیاست دربار ماراتا بود که برای شوراندن رعایای هندوی قلمرو رقیب، شعارهای تند هندویی را تبلیغ میکرد.
در دوران اورنگزیب گورکانی که نوادهی اکبرشاه بود، جای سینگ که متولی این معبد بود از کسانی بود که پنهانی از شیواجی شاه ماراتا حمایت میکرد، که دشمن قسم خوردهی گورکانیها محسوب میشد. بعد از این که شیواجی شکست خورد و اسیر شد، همین جای سینگ برنامهای چید و او را از زندان آگرا فراری داد. در نتیجه اورنگزیب اموال جای سینگ را مصادره کرد و یکی از کارهایی که کرد، این بود که در سال ۱۰۴۸ خورشیدی (۱۶۶۹.م) معبد شیوا را به باد غارت داد و نیمی از آن را تخریب کرد و به جایش مسجد جامع بنارس را ساخت که مثل معبد شیوا بنایی زیبا و باشکوه است. بعدتر در اواخر قرن یازدهم هجری خورشیدی، تقریبا همزمان با انقلاب فرانسه، بار دیگر معبد شیوا بازسازی شد و به این ترتیب به همراه مسجد جامع به دوقلوی مذهبی مهم را در قلب شهر بنارس پدید آورد.
اتاقی که من کرایه کرده بودم بیش از صد قدم با این مرکز مذهبی پرماجرا فاصله نداشت. در نتیجه طبیعی بود که اولین دیدارم در شهر از اینجا باشد. وقتی به آن طرف حرکت کردم، دیدم زنجیرهای از پلیسها در خیابان باریک منتهی به مسجد و معبد ایستادهاند و رهگذران را میگردند. تصمیم داشتم اول وارد مسجد شوم، اما دم در پلیسها گفتند باید وارسیام کنند، مبادا سلاحی همراه داشته باشم. با خنده اجازه دادم چنین کنند و تنها چیز خطرناکی که در کیف کمریام پیدا کردند، خودکاری فلزی بود که یادگاری دوستم استیو آنوین محسوب میشد که سال پیش در نپال همسفرمان بود. گفتند این خودکار خیلی خطرناک است و بنابراین آن را ضبط کردند. به این ترتیب خلعسلاح شدم و از آنجا که دیگر آن وسیلهی مرگبار را برای دفاع از خودم در دست نداشتم و ناگزیر شدم از ترور و کشتار مردم دست بردارم!
از دری کناری وارد مسجد شدم، و جالب این که از ابتدای کار همین ورودی اصلی مسجد بوده است. یعنی حتا در زمانی که معبد شیوای اکبرشاهی ویران شده بود، همچنان به عنوان مرکزی دینی فعال بوده و دروازهی اصلیاش ویژهی هندوها بوده و مسلمانان برای رفتن به مسجد از در کناری استفاده میکردهاند. این هم جالب است که بخشی از صحن مسجد از ابتدای کار در اختیار هندوها بوده و مراسم دینیشان را همان جا برگزار میکردهاند. با این همه مسجد هم فعال و زنده بوده و وقتی هندوهای اشموغ به مسجد بابری حمله کردند و آنجا را از بین بردند، چند هزار مسلمان بنارسی در این مسجد گرد آمدند تا از تکرار این فاجعه جلوگیری کنند. این کارشان بسیار درست هم بود، چون حرکت مشابهی برای تخریب مسجد جامع بنارس از دو سه سال قبل آغاز شده بود، اما هندوها که فقط وقتی جمعیتشان خیلی زیاد باشد آثار دلاوری از خود نشان میدهند، از مقاومت مسلمانان ترسیدند و مسجد بیگزند تا روزگار ما باقی ماند.
ساختمان مسجد زیبا و باشکوه بود و معماری تاج محل را به یاد میآورد. هندیها به آنجا مسجد گیانواپی میگفتند. درون مسجد اما چشمانداز چندان چشمگیری نداشت و با دیوارهایی لخت و بیکاشیکاری کمابیش لخت و فقیرانه به نظر میرسید. به نسبت شلوغ بود و مردم زیاد برای بازدید از آن میآمدند و میرفتند، و در مؤمنان نشانههایی از ظاهرسازی و رفتار نمایشی هم دیده میشد، و گویی برای دهنکجی به هندوهای معبد همسایه بود که خیلی با فخرفروشی وضو میگرفتند و در صحن مسجد نماز میخواندند. زمانی که آنجا رفتم البته از زمان نماز مغرب و عشاء گذشته بود. برای همین امام مسجد را که پیدا کردم، سرش خلوت بود و فرصتی دست داد که گپی بزنیم. از این که ایرانی هستم خیلی خوشحال شد و معلوم شد اعتقاد دارد ایرانیها همه مسلمانانی مقدس هستند. دست کم دربارهی خودم تلاش کردم تقدسزدایی کنم، ولی حرفهایم به خرجش نمیرفت. دست و پا شکسته اندکی فارسی هم بلد بود و کتیبههایی را در مسجد نشانم داد که بر آن به پارسی وقفنامههایی ثبت شده بود و مربوط به دوران گورکانی بود.
نکتهی جالب برایم این بود که ملای مسجد تمایز بین سنی و شیعه را درست نمیدانست و تا جایی که فهمیدم عقاید خودش بیشتر به اسماعیلیها نزدیک بود تا یکی از این دو گروه. با این حال آمیختگیهای زیادی هم داشت. مثلا مفهوم امام را قبول داشت، اما میگفت ابوبکر و عمر هم امام عصر بودهاند! به صاحبالزمان هم اعتقادی نداشت اما میگفت پیامبر در آخرالزمان خودش ظهور میکند. جالب این که عناصر زیادی از آرای هندویی هم در گفتارش دیده میشد. مثلا به تجسد خداوند معتقد بود. خلاصه ملغمهی عجیبی بود از همهی ادیانی که زمانی گذرشان به این شهر افتاده بود.
بعد از دیدار از مسجد، از همان در بیرون رفتم و خودکارم را از پلیسها گرفتم و از راه کناریاش آمدم که وارد معبد شوم. باز چند پلیس جلویم را گرفتند و باز خودکارم را ضبط کردند. از آن سو وارد معبد شیوا شدم. چون دو بنای مذهبی به هم مشرف بودند و در چشمانداز هم قرار داشتند، این حرکت من ظاهرا خیلی جلب نظر کاهنان شیوا را کرد. چون در کل –شاید به خاطر ترس از بمبگذاریها- توریست خارجی در آن دو مرکز دینی دیده نمیشد و این که یک خارجی برود در مسجد مدتی بماند و بعد بیرون بیاید و بعد وارد معبد شود گویا امری غیرعادی محسوب میشد.
خلاصه پس از ورود به معبد یک دفعه دیدم با چهار پنج کاهن سرخپوش شیوا محاصره شدهام. همه با شور و شوق به من خوشامد گفتند و با انگلیسی دست و پا شکستهای اصرار کردند که بخشهای مختلف معبد را نشانم دهند. من در کل در بناهای دینی برای خودم خلوت میکردم و حضور دیگران را چندان خوش نداشتم، به خصوص که بخواهند چیزهایی را برایم توضیح بدهند که احتمالا خودشان هم اطلاع دقیقی دربارهشان ندارند. این است که خیلی با ادب دعوتشان را رد کردم و گفتم نیازی نیست و برای این که مطمئن شوند اسم یکی دو تا از بتهایی که آنجا گذاشته بودند را هم آوردم و آنها هم که احساس کرده بودند با یکی از پیروان دینآگاه حضرت شیوا روبرو شدهاند، مرا به حال خود گذاشتند.
معبد شیوا دقیقا نقطهی مقابل مسجد بود. هرچه مسجد روشن و دلباز بود دیوارهای لخت و سفیدش به چشم میزد، معبد شیوا تاریک و خفه بود و بوی عود و کندر فراوانی که میسوزاندند هوا را سنگین کرده بود. در و دیوارهای معبد را به رسم هندوها با انبوهی از آثار هنری پوشانده بودند که اغلب مجسمههایی کوچک بود که مراحل مختلف زندگی شیوا را شرح میداد. در کل شباهتی میان معبدهای هندو و کلیساهای اروپایی قرون میانه وجود دارد، و آن هم استفادهشان از نقاشیها و مجسمههاست برای این که روایتهای دینی را شرح دهند. بر در و دیوار این پرستشگاهها به ندرت خط و نوشته دیده میشود، و دلیل اصلیاش هم این است که مومنانی که برای قرنها در آنجا گرد میآمدهاند، بیسواد بودهاند و با دیدن این آثار با روایتی که کشیش یا کاهن میگفته ارتباط برقرار میکردهاند.
جالب آن که تنها در ایران زمین و مصر باستان است که مراکز دینی از خط و نوشته پوشیده شدهاند. در مصر به این خاطر که اصولا ورود مردم به معبدها ممنوع بوده و تنها کسانی که به آنجا راه داشتهاند، کاهنان و بلندپایگان حکومتی بودهاند که لایهی نازک باسواد جامعه را میساختند. در ایران اما درهای پرستشگاهها همیشه بر روی مردم باز بوده و حضور چشمگیر خط و نوشتار نشان میدهد که جمعیتی بیش از سایر تمدنها نویسا بودهاند. تمایز دیگر مصر و ایران هم البته این است که خط هیروگلیف اندیشهنگار است و شبیه به نقاشی، در حالی که خطهای ایرانی الفبایی است و نمادین، و به همین خاطر آرایههای دینی و تزئینات معمارانه در ایران به سمت خطوط پیچیدهی هندسی و تناسبهای ریاضی پیش رفته، و از واقعگرایی باقی تمدنها فاصله گرفته است.
این نکته را اغلب مورخان هنر نادیده میگیرند که دلیل اصلی خلق شاهکارهای بزرگی مثل نمایش خلقت بر سقف صومعهی سیستین یا شام آخر، این بوده که کاتولیکهای جنوبی که با رقابت پروتستانهای باسواد شمالی روبرو شده بودند، ناگزیر بودهاند بر همین هنر تجسمی دینی سرمایهگذاری کنند و نتیجهاش شاهکارهای چشمنواز عصر نوزایی از آب درآمده است.
در هند هم رقابت مشابهی برقرار بوده است. معبدهایی که با هنرهای تجسمی انباشته شدهاند، با رقابت مسجدها و خانقاههایی روبرو هستند که هنری انتزاعی دارند و از نوشتار پوشیده شدهاند. تا پیش از دوران استعمار انگلیس این مسابقه به پیشروی منظم و پیروزی تدریجی ادیان یکتاپرستانهی ایرانی (به ویژه صورتهای صوفیانهی اسلام) منتهی شده بود و هیچ بعید نیست که اگر استعمار هند رخ نمیداد، بدنهی جمعیت هند امروز مسلمان شده بودند. با این همه چون مسلمانان هند جبههی اصلی مبارزه با استعمار را تشکیل میدادند، انگلیسیها در ویران کردن یادمانهای تاریخی و از بین بردن خط و زبان پشتیبان این آیین (فارسی و عربی) به شدت کوشیدند و پس از شورشهای میانهی قرن نوزدهم، با کشتار مستقیم مسلمانان و ویران کردن شهرهای شمال هند به شکلی مستقیم و زورمدارانه ایشان را در موقعیتی فرودستتر قرار دادند.
منظرهی رقابت مسجد و معبدی که آن روز من در بنارس دیدم بخشی کوچک از این تاریخ پرتلاطم جزر و مدهای دینی در هند بود. هنرهای تجسمی معبدهای هندی نیز چنین است. چون بیشتر مسلمانان هندی شهرنشین و باسواد هستند و اغلب هندوها روستایی و بیسواد، و کمابیش همان الگویی که در رویارویی پروتستانهای ژرمنی شمالی با کاتولیکهای لاتینی جنوبی در اروپا برقرار بود، در هند هم به شکلی پیچیدهتر و با محور شهر-روستا نمایان است. ناگفته نماند که دقیقا عین همین الگو را سالها بعد در قلمرو چین هم دیدم. در آنجا هم دین اسلام و بودا از ایران وارد این قلمرو شده و به همین ترتیب هنری انتزاعی و باوقار و متین را در پرستشگاهها پدید آورده، که با هنر تجسمی اغراق آمیز معابد تائویی در رقابت است.
در هند هم مثل چین، هنر تجسمی معبدها قدری کودکانه و اغراقآمیز است. مجسمهها و نقاشیهای دیواری شکلهایی نزدیک به کاریکاتور دارند و با رنگهای تند و یکدست رنگآمیزی میشوند. مجسمههای خدایان هم چنین وضعیتی دارند. مردم هند به واقع این تندیسها را مقدس میدانند و آنان را ظرفی برای حضور خدایانشان میدانند، که همان خدایان آریایی باستانی مشترک بین هندیان و ایرانیان هستند. به این ترتیب میشود در هند تا حدودی دریافت که اگر زرتشت ظهور نمیکرد، ساختار دینی ایران و باقی نقاط دنیا به چه شکلی باقی میماند. شکلی انباشته از هنرهای تجسمی ساده و کودکانه، اما زیبا، تهی از نویسایی و هنر انتزاعی، که روایتهای دینیای پیشا-اخلاقی را بازنمایی میکند.
اسطورهی مربوط به همین معبد شیوا یکی از نمونههایی است که بدوی بودن ساخت دین هندوها و پیشا-اخلاقی بودن بافت معناییاش را نشان میدهد. در دین هندو سه خدای بزرگ عبارتند از برهما که آفرینشگر است، ویشنو که نظم میبخشد و هماهنگ میسازد، و شیوا که ویرانگر است و نابود کننده. بر اساس روایت متن باستانی «شیوا پورانا» که کاهنان همین معبد شیوا زیاد به آن ارجاع میدادند، روزی ویشنو و برهما بر سر این که خویشکاری کدامیک از این دو (خلقت یا نظم) مهمتر است، با هم دعوایشان شد. پس داوریشان را نزد شیوا بردند و او به این ترتیب بینشان مسابقه گذاشت که سه جهان (زمین، هوا، سقف آسمان) را در هم فشرد و یک ستون عظیم نورانی پدید آورد.
ادامه مطلب: بخش هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب