بخش هفتم:
بیگانه وضعیم یا آشناییم ما نیستیم اوست، او نیست ماییم
پنهانتر از بو در ساز رنگیم عریانتر از رنگ زیر قباییم
پیدا نگشتیم خود از چه پوشیم پنهان نبودیم تا وانماییم
پیش که نالیم داد از که خواهیم عمری است با خویش از خود جداییم
تنگی فشرده است صحرای امکان راهی نداریم دل میگشاییم
نفی دویی بود علم تعین ما خاک گشتیم گفتیم لاییم
فکر دویی چیست ما و تویی کیست آیینهای نیست ما خود نماییم
گر بحر جوشید ور قطره بالید ما را نفهمید جز ما که ماییم
***
جز حیرت از این مزرعه خرمن ننمودیم عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم
فریاد که در کشمکش وهم تعلق فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم
پیدایی ما کون و مکان از عدم آورد جا نیز نبوده است به جایی که نبودیم
بیدل چه خیال است ز ما سعی اقامت دیری است به فرصت چو گذشته همه زودیم
***
چو دریا یک قلم موج است شوق بیخودی جوشم تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
قبای همتم مشکل که باشد اطلس گردون دو عالم میشود گرد عدم تا چشم میپوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی ندانم این قدرها چون نفس بهر چه میکوشم
به هرجا میروم از دام حیرت بر نمیآیم به رنگ چشمهی آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم جلوهای در شبهه آمد عرض هستی شد جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم
***
حیرتم آیینهی تحقیق نیست این قدر دانم که چیزی دیدهام
چون سحر از وحشتم غافل مباش تا گریبان دامن از خود چیدهام
بیدل افسوس کری هم عالمی است گوشم اما حرف کس نشنیدهام
***
چون قلم راه تجرد بس که تنها رفتهایم سایه از ما هر قدم وا مانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهی ما میکشند جای ما در هر مکان خالی است گویا رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد ورنه ما زاین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمع دار کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
***
چون نگه عمری است داغ چشم حیران خودیم زیر کوه از سایهی دیوار مژگان خودیم
سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادن است دامن آن جلوه در دست از گریبان خودیم
همچو مژگان شیوهی بیربطی ما حیرت است گر به هم آییم یکسر دست و دامان خودیم
***
چون سبحه یک دو روز که با هم نشستهایم از یکدگر گسسته فراهم نشستهایم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست توان به جنبش مژگان کشید تصویرم
رمید فرصت هستی و من ز ساده دلی چو صبح میروم از خویش تا نفس گیرم
هجوم جلوهی یار است ذره تا خورشید به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
***
چون آتش کاغذ زده مهمان بقاییم طاووس پرافشان چمنزار فناییم
بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد بگذار که یک آبله از پوست برآییم
قد است که یکتایی ما نیز خیال است امروز که در سجده دوتاییم، دوتاییم
پیش که درد هوش گریبان تحیر دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم
در دشت توهم جهتی نیست معین ما را چه ضرور است بدانیم کجاییم
***
تا کی ستم کند سر بیمغز بر تنم زاین بار عبرت آبله دوش است گردنم
طفلی گذشت و رفت جوانی هم از نظر پیرم کنون و جان به دم سرد میکنم
ماضی گرفت دامن مستقبل امید از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر دامن دلدار میکشد از کوتهی کنون به سر خویش میزنم
***
طفلی شد و شباب شد و شیب سر کشید لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است نقاش صنعت المم تیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
***
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
***
ز حال رفتگان شد غفلتم سامان آگاهی به چشم نقش پا همچون ره خوابیده بیدارم
ز اکسیر قناعت ذرهی من گنجها دارد کمم در چشم خلق اما برای خویش بسیارم
***
زآن پیش که آیینه شود طعمهی زنگار بگذار که چندی به خیال تو بنازم
چون شعله که آخر به دل داغ نشیند در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
***
حیف سازت که منش پردهی آهنگ شدم چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم
طایر از بی پر و بالی همه جا در قفس است من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم
***
به صحرایی که دل محمل کش شوق تو بود آنجا غباری گر ز جا میجست من پرواز میکردم
ندارم تاب شرکت ورنه من هم زاین چمن بیدل قفس بر دوش مانند سحر پرواز میکردم
***
خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
***
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم میزنم آتش به خویش و گل به دامن میکنم
سبحهوارم بیش از این سعی امل مقدور نیست بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگی است چون جرس تا گرد دل باقی است شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
***
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
***
غم فضولی وحشت کجا برم یارب که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
کسی به فهم کمالم دگر چه پردازد ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
***
در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم پروانه توان ریخت ز هر ذرهی خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است بیتاب شهید مژهی عربدهناکم
بی طاقتیام عرض نسبت نامهی مستی است چون موج می از سلسلهی ریشهی تاکم
عمری است نشانده است به صد نشئه تمنا اندیشهی مژگان تو در سایهی تاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت بیدل ز سر ما نشود سایهی ما کم
***
خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
***
همواری آتشم را باغ خلیل میکرد محراب کبر گردید دوشی که خم نکردم
از بس که نقد هستی سرمایهی عدم داشت هرچند صرف کردم یک ذره کم نکردم
***
خلق را نسبت بیگانگیای هست به هم که به صد عقد وفا دل نتوان بست به هم
ذوق راحت چه قدر دشمن آگاهی ماست خواب گردید نگه تا مژه پیوست به هم
سینه صافان نفسی چند غنیمت شمرید چرخ کم دید دو آیینه که نشکست به هم
***
این که رنگم میدمد هر دم به ناز بیخودی انجمن پرداز خالی کردن جای تو ام
***
دل را به مستی از من و ما ساده میکنم بال صدای جام تر از باده میکنم
***
دل را به یاد روی کسی یاد میکنم آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب انشای صلحنامهی اضداد میکنم
***
چون شمع تلاش همه زاین بزم رهایی است گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم اجزای من و ما که به هم ربط نداریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد از آینه پرسید که ما با که دچاریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت ما خشک لبان ساغر دریا به کناریم
***
در من و او غیر حق چیزی نبود فرقی اندیشیدن و باطل شدم
***
اضداد ساز انجمن یک حقیقتاند مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
***
عمری است پرافشان جنونم چه توان کرد چون ناله در این کوه به سنگی نرسیدم
***
طلسم ذرهی من بستهاند از نیستی اما به خورشیدی است کارم این قدر بر خود گمان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی که من چندان که بر میآیم از خود نردبان دارم
***
دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک میکردم به مژگان زاین شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
***
درگره وار تغافل نقد و جنس کاینات بستهام چشم و زمین تا آسمان دزدیدهام
***
رحم است به حال من گم کرده حقیقت آیینهی خورشیدم و با سایه دچارم
***
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
عرصهی کون و مکان وسعت یک گام نداشت چون نگه بیهده اندیشهی جولان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند بحر عجزیم که در آبله توفان کردیم
بیدل از بس که تنک مایهی دردیم چو شمع صد نگه آب شد و یک مژه گریان کردیم
***
آگهی در کار مخملم خون میخورد خواب پا بر گجاست صد پهلو اگر گرداندم
***
ای توانایی به زور خود مناز ما ضعیفان آنچه نتوان کردهایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس یار میآید چراغان کردهایم
***
حباب وار که کرد این قدر گرفتارم سری ندارم و زحمت پرست دستارم
***
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه چون نگاهم همه تن جوهر آیینه ی رم
چشمهی فیض قناعت غم خشكی نكشد آب یاقوت به صد سال نمی گردد كم
آبرویی كه بود عاریتی روسیهی است جمله زنگ ست اگر آینه بر دارد نم
كو مقامی كه توان مركز هستی فهمید از زمین تا فلك آغوش گشوده است عدم
***
خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم در عالمی که هستیم شادیم و شاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد گر مینشست این گرد نقش مراد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه از کیست زاین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
***
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجوست انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
***
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم رفته رفته هرچه دارم چون قلم گم میکنم
تا غبار وادی مجنون به یادم میرسد آسمان بر سر زمین زیر قدم گم میکنم
قاصد ملک فراموشی کسی چون من مباد نامهای دارم که هرجا میبرم گم میکنم
دم مزن از جستجوی شوق بیپروای من هرچه مییابم ز هستی تا عدم گم میکنم
بر رفیقان بیدل از مقصد چه سان آرم خبر من که خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم
***
خشك طبعان غوطه ها در مغز دانش خورده اند بسكه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
شبنم اشكی فرو برده است سر تا پای من از ضعیفی غوطه در یك قطره چون گوهر زدم
***
بیتو در هرجا جنون جوش ندامت بودهام همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
چون زمین زاین بیش نتوان بردبار وهم بود دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
***
خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم چندان که فراموش توام یاد تو دارم
این ناله که قد میکشد از سینهی تنگم تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم
***
جنون کو تا غبار دستگاه مشربم گیرد که دامنها فرو رفته است درچاک گریبانم
دل هر ذره رنگ خانهی آیینه میریزد به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم
***
عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم
ندارد موی مجنون شانهای غیر از پریشانی چه امکان است بیدل جمع گردد دفتر عشقم
***
چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم چو شمع از سرکشی در بزم دل تازیدنت نازم
ز شبنم اشک میریزد صبا ای غنچه بر پایت به حال گریهی آشفتگان خندیدنت نازم
***
دیدهی انتظار را دام امید کردهایم ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
***
زان ناله كه شب بی رخت افراخته بودم در گردن گردون رسن انداخته بودم
***
دوش چون نی سطر دردی می چكید از خامهام نالهها خواهد پر افشاند از گشاد نامهام
تا به كی باشد هوس محو كشاكشهای ناز داغ كرد اندیشه ی رد و قبول عامه ام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست ورنه من در مكتب بی دانشی علامه ام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد در كلاه می دهد زاهد فریب عصمت عمامه ام
***
ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوه ی من در فضای بیرنگیست خیالم و به نگه كرده اند زنجیرم
كسی به هستی موهوم من چه پردازد كه همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
چنان به ضعف عنان رفته از كفم بیدل كه من ز خویش روم گر كشند تصویرم
***
ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان كرد هوای عالم دیدار كرد آینه پوشم
***
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من سراب آیینه ام گل می كند نزدیكی از دورم
برو زاهد برای خویش هر كس مطلبی دارد تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
مكش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم سرشكی محو مژگانم چكیدن نیست مقدورم
***
ز علم و عمل نكته ها گوش كردم ندانم چه خواندم فراموش كردم
گر این انفعال است در كسب دانش جنون بود كاری كه با هوش كردم
اثر تشنه كام سنان بود و خنجر چو حرف وفا سیر صد گوش كردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل خمیدن چرا زحمت دوش كردم
***
غرور كبریایی داشتم در ملك آزادی ز بار دل خمیدم تا تواضح با فلك كردم
***
داده ست به باد تپشم حسرت دیدار آیینه چكد گر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست هر چند روم سر به هوا ریشه سوارم
چون رشته ی تسبیح خورم غوطه به صد جیب تا سر به هوایی كه ندارم به در آرم
***
شرار بود كه در سنگ بود آینه ی من به خویش دیر رسیدم كه از شتاب گذشتم
سخن به پرده چه گویم برون پرده چه جویم ز جلوه نیز گذشتم گر از نقاب گذشتم
***
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا به قدر نردبان بر خویش راه بام میبندم
***
سراغ عیش ز عمر نمانده می گیرم اثر ز آتش در آب رانده می گیرم
***
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند آیینهی خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد عمری است پایمال تن آسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
***
ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم فراهم آمدم چندانكه بر خود تنگ گردیدم
سرمه شد آخر به خواب بی خودیها پیكرم سایه ی دیوار مژگان كه زد گل بر سرم
خواب نازی كرد پیدا شعله از خاكسترم بالش پرواز شد واماندگیهای پرم
الفت خویشم بیابان گردی و اماندگی ست هر دو عالم طی شود گامی كه از خود بگذرم
***
زین باغ تا ستمكش نشو و نما شدم خون گشتم آنقدر كه به رنگ آشنا شدم
***
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است دستی همچو عكس بر آیینه سودهایم
جانیم رفته رفته جسد بسته ایم نقش كم نیستیم كاین همه بر خود فزوده ایم
***
سر خط نازی ست امشب زخمهای سینه ام جوهر تیغ كه گل كرده ست از آیینه ام ؟
شعله گر بارد فلك در عالم فقرم چه باك حصن سنگینی ست گرد خرقه پشمینه ام
می توان حال درون دیدن ز بیرون حباب امتحان دل عبث وا می شكافد سینه ام
***
نیرنگ دل از صورت من شبهه تراشید رفتم كه كنم رفع دویی آینه دیدم
تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد در سایه ی مژگان تو كردند شهیدم
***
شب كه آیینهی آن آینه رو گردیدم جلوه ای كرد كه من هم همه او گردیدم
ساغر بی خودی ام نشئه ی پروازی داشت رنگها بسكه شكستم همه بو گردیدم
زخمها داشتم از جوهر آیینه ی راز صنعتی كرد تحیر كه رفو گردیدم
***
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم پی اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی كس ز بار دل به ته كوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت خیال عیان نشد كه گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد قدح پرست هوا چون كف دعا ماندم
به وسع خلقی ازین دشت بی نیاز امید من از فسانه ی كوثر به كربلا ماندم
***
شب كه عبرت را دلیل این شبستان یافتم هر قدر چشمم به خود وا شد چراغان یافتم
سیر این هنگامه ام آگاه كرد از ما و من ناله ای گم كرده بودم در نیستان یافتم
سیر كردم از بروج اختران تا ماه و مهر جمله را در خانه های خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بسكه بی شیرازه بود هر یكی را چار موج فتنه توفان یافتم
نا امیدی بسكه سامان طمع در خاك ریخت ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت نفس كافر را درین صورت مسلمان یافتم
هر كرا جستم چو من گمگشته ی تحقیق بود بی تكلف كعبه را هم در بیابان یافتم
بیدل اینجا هیچكس چیزی نیافت پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم
***
زین سجده خود دار تفاخر چه فروشم در راه تو افتاده سرم لیك به دوشم
چون موج گهر پای من و دامن حیرت سعی طلبی بود كه كرد آبله پوشم
***
سینه چاك یك جهان گرد هوس بالیده ام صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده ام
ناله ام اما نمی گنجم در این نه انجمن یارب این مقدار در یاد چه كس بالیده ام
غیر دریا چیست افسون مایه ی ناز حباب می درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده ام
***
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم پی اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی كس ز بار دل به ته كوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت خیال عیان نشد كه گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد قدح پرست هوا چون كف دعا ماندم
به وسع خلقی ازین دشت بی نیاز امید من از فسانه ی كوثر به كربلا ماندم
***
دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
***
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
***
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
حیرتی گل کن گر از تمثال او خواهی نشان یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگویم کیست تا باور کند آن پری رویی که من دیوانهی اویم منم
چون حبابم پردهی هستی فریبی بیش نیست بحر عریان است اگر بیرون کنی پیراهنم
***
دل حیرت آفرین است هر سو نظر گشاییم در خانه هیچکس نیست، آیینه است وماییم
ما را چو شمع از این بزم بیخود گذشتنی هست گردون چه برفرازیم سر نیستیم پاییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما ننگی چو بار مردم در گردن بقاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهی خیالیم گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
***
در این محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی چو شک از چهرهی هستی عرق واری تراویدم
***
ز داغ اخترم مشكل كه بر دارد سیاهی را دهد چون مردمك هر چند گردون غوطه در نورم
***
زین گریه اگر باد برد حاصل خاكم چون صبح چكد شبنم اشك از دل چاكم
بی موج به ساحل نرسد كشتی خاشاك از تیغ اجل نیست در این معر كه با كم
بیدل به خیال مژه ی چشم سیاهی امروز سیه مست تر از سایهی تاكم
***
ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم به این آتش كه من دارم مگر آتش كند سردم
چو اوراق خزان بی اعتبارم خوانده اند اما جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهی زردم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من شكوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم
***
دو روزی گر به خون گل کرده باشد چشم نمناکم تری تا گم شد از خاکم ز هرآلودگی پاکم
***
دیدهای داری چه میپرسی ز جیب و دامنم چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
اضطراب شعله در اندیشهی خاکستر است تا نفس باقی است از شوق فنا جان میکنم
دور گرد عجزم اما در شهادتگاه شوق تیغ او نزدیکتر از رگ بود با گردنم
بس که از خود رفتهام بیدل به جست و جوی خویش هرکه بر گم گشتهای نالید دانستم منم
***
دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم
***
آن قدر از شهرت هستی خجالت مایهام کز نگین من چو شبنم میفروشد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد عافیت در کشور ما دارد از آرام رم
***
نه آهنگی است نه سازم نه انجامی نه آغازم به فهم خویش می نازم نمی دانم چه فهمیدم
***
ز دقت تنگ كردم فطرت ارباب دانش را چو مو در دیده ها از معنی نازك محل گشتم
***
صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ایم چون شمع بوسه ی مژه تا پا رسانده ایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است آیینه خانه ای به تماشا رسانده ایم
از بسكه بی بضاعت دردیم چون گهر یك قطره اشك بر همه اعضا رسانده ایم
***
صبح تمنا دمید ، دل چمنستان كنیم یوسف ما می رسد آینه سامان كنیم
چشم وفا مشربان این همه بی نور چند منتظر جلوه ایم ساز چراغان كنیم
چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست دیده به دیدار اگر یك مژه حیران كنیم
***
سنگ را هم میخورد حرصی كه دارد احتشام روز اول طعمه از جزو نگین كرده است نام
خانه روشن كرده ای هشدار ای مغرور جاه آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان به دست آورد بی سعی فنا غیر خاكستر خیال شعله هم خام است خام
تا سخن باقی بود درد است صهبای كمال نیست غیر از خامشی چون صاف می گردد كلام
نامداران زخمی خمیازه ی جمعیت اند سخت محروم است ناسور نگین از التیام
ذلتی در پرده ی امید هر كس مضمر است كاسه ی دریوزه ی صیاد دارد چشم دام
بی خبر فال تماشا می زنی هشیار باش شمع را واكردن چشم است داغ انتقام
طبع در نایابی مطلب سراپا شكوه است تا بود از می تهی لبریز فریاد است جام
فكر استعداد خود كن فیض حرفی بیش نیست صبح بهرعالمی صبح است و بهر شام، شام
***
چرب و نرمی حرفم حیله كار افسون نیست خشك می دود بر آب روغنی كه من دارم
***
حسرت لعلی كه پرواز آشیان بیخودی ست می گشاید موج می بال نگاه از چشم جام
هر چه دارد خانه ی آیینه بیرنگ است و بس محو افسون دلم تمثال كو حیرت كدام
اعتبارات جهان آیینه دار كاهش است پهلوی خود می خورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ خانه ی ما آنسوی افلاك دارد پشت بام
***
نمی دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من كه هر جا می شود چشمم دچار خویش میسوزم
***
پر تبهكارم مپرس از معبد توفیق من بیشتر غسل از فشار دامن تر می كنم
یافتن گم كردنی می خواهد اما چاره نیست كاش گمكرده چه سازمگم شدن گم كردهام
***
به گردون گر رسم زان آستان سر بر نمی دارم به هر جایم همان خود را به جای خویش می جویم
ز بس حیرت كمین جنس مطلبهای نایابم ز هر كس هر چه گم شد من برای خویش می جویم
***
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم اینقدر یاد كه كرده ست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است چون صدف خسته دل از فكر در گوش خودم
***
عزت كلاه بی سر و سامانی خودیم صد شعله ناز پرور عریانی خودیم
پر می زنیم و هیچ بجایی نمی رسیم وامانده های وحشت مژگانی خودیم
***
غبار صبحم از پرواز موهومم چه می پرسی پری بودم كه در چاك قفس كردند تقسیمم
***
عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب كردم به هر خاشاك چندان گرم جوشیدم كه تب كردم
نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب كردم
***
گر بهشتم مدعا می بود تقوا كم نبود امتحان رحمتی دارم گناهی می كنم
دوستان معذور كز سر منزل وضع شعور بسكه دورم یاد خود هم گاه گاهی می كنم
قامت پیری سرم در دامن زانو شكست شوق پندارد خیال كجكلاهی می كنم
***
عمری ست به صحرای طلب عجز دراییم چون اشك روانیم و همان آبله پاییم
از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید در رشته ی سازی كه نداریم صداییم
تحقیق در آیینه ی ما شبهه فروش ست از بسكه سرابیم چنین دور نماییم
چون نخل علاج هوس ما نتوان كرد چندانكه رود پای به گل سر به هواییم
بی ساز دویی جلوه ی تحقیق نهان بود امروز در آیینه نمودند كه ماییم
وسعتكده ی عالم حیرت اگر این است از خانه ی آیینه محال است بر آییم
دریا نتوان در گره قطره نمودن ای ساده دلان ما هم از این آینه هاییم
***
عمری ست قیامتكده ی گردش حالم چون آینه میانی؟؟ پریزاد خیالم
حسرت قدم نشو و نمایم چه توان كرد سر تا به قدم چون مژه یك ریشه نهالم
ای تشنه سراغ اثرم سیر عدم كن در خلوت اندیشه ی خاكست سفالم
***
نیم چشمك خانه روشن كردنی داریم و هیچ چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
***
ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم چو ماه نو به یك بال آسمان سیر است پروازم
ز حیرت در كفم سر رشته ای داده ست پیدایی كه تا مژگان بهم می آید انجام است آغازم
آنچه میآید به پیش جز همین امروز نیست دی چه و فردا کجا تشویشی افشا میکنم
آنقدر بی نسبتم کز ننگ استعداد پوچ میخلم در چشم خود گر در دلی جا میکنم
***
چه سازم به افسون فرصت شماری چو عزم شرر در فشار درنگم
ز موهومیم تا به آثار عنقا تفاوت همین بس كه نام است ننگم
***
تحریك لبی بود اثر مایه ی ایجاد معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
همكسوت اسباب حبابم چه توان كرد گر باز كنم بند قبا هیچ ندارم
ادامه مطلب: بخش هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب