پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار نخست: بوم، مردم، شادی (1)

بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی

گفتار نخست: بوم، مردم، شادی

1. در مورد اقوام مهاجر آریایی که به فلات ایران کوچیدند و شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌ی دو قوم پارس و ماد را برساختند، چند حقیقت تاریخی وجود دارد که با بازخوانی مدارک و اسناد تاریخی روز به روز مستندتر و محکم‌‌‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. نخست آن که ورود اقوام آریایی به فلات ایران صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه، تدریجی و آرام بوده است. چنان که می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم، اقوام آریایی مهاجر نیز مانند تمام مهاجران دیگر در ابتدای کار مردمی کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد و متحرک، و در نتیجه از پیچیدگی‌‌‌‌‌‌‌‌های زندگی شهری بی‌‌‌‌‌‌‌‌بهره بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در کل، اقوام کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد چند تفاوت بنیادین با شهرهای کشاورز دارند. نخست آن که به دلیل وابستگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به دام و مرتع، همواره در حال حرکت هستند و از این رو، ساختار اجتماعی قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌مدار و سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتبی محکم و سنتی پایدار دارند. دوم آن که، به دلیل همین تحرک‌‌‌‌‌‌‌‌شان، از زندگی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌ای برخوردارند و با اقتصادی معیشتی زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. حمل‌‌‌‌‌‌‌‌پذیر بودن دارایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها باعث سبک‌‌‌‌‌‌‌‌بار بودن کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردها می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و این همان است که ساده زیستن و فقر نسبی ایشان را رقم می‌‌‌‌‌‌‌‌زند. پرتجمل‌‌‌‌‌‌‌‌ترینِ اقوام کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد سکاها بودند که زیورهای زرین ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌ها و لگام‌‌‌‌‌‌‌‌های تزیین‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسبان‌‌‌‌‌‌‌‌شان مشهور بوده، و با فروش گوشت و پوست و فرآورده‌‌‌‌‌‌‌‌های دامی به شهرهای آسیای صغیر و ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین ثروتمند شده بودند.

ویژگی دیگر قبایل کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد آن است که در وضعیت معیشتی شکننده‌‌‌‌‌‌‌‌ای به سر می‌‌‌‌‌‌‌‌برند و در صورت خشک شدن چراگاه‌‌‌‌‌‌‌‌ها، یا تهدید زندگی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌شان با دگرگونی‌‌‌‌‌‌‌‌های اقلیمی و طبیعی، آمادگی دارند تا به مراکز ثروتمند و ایستای شهری تاخت آورند. در جوامع کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد، بر خلاف مراکز شهرنشین، تقسیم کاری تخصصی میان افراد وجود ندارد. این بدان معناست که هر مرد – و در مورد برخی از قبایل ایرانی مانند ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌ها، هر زنِ هم – یک جنگاور محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. به همین دلیل هم دلوز و گتاری جوامع کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد را به مثابه ماشین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی جنگی تفسیر می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و برای آنها شأنی بیرونی نسبت به دولت و جوامع شهری قائل‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[1]

تاریخ جوامع باستانی، مي‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به مثابه دیالکتیک میان شهرهای کشاورز و قانون‌‌‌‌‌‌‌‌مدار، و قبایل متحرک و جنگجو تفسیر شود. کشمکش بابل با قبایل کلدانی، آشور با سکاها، فریگیه با کیمری‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها با تورانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، رومی‌‌‌‌‌‌‌‌ها با ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هون‌‌‌‌‌‌‌‌ها، و چینی‌‌‌‌‌‌‌‌ها با مغول‌‌‌‌‌‌‌‌ها، همه نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از این قاعده‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی قبیله در برابر شهر هستند؛ قاعده‌‌‌‌‌‌‌‌ای که تنها در عصر مدرن و پس از اختراع ابزارهای کشتار جمعی مانند مسلسل اعتبار خود را از دست داد.

در کل، متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تاریخی به دو نوع مهاجرت قبایل کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد اشاره مي‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. مهاجرت صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه و آرام که معمولاً ردپای زیادی در اسناد باستان‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی به جا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد، و مهاجرت توفنده و خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌بار قبایل جنگجو و غارتگر، که به ویرانی شهرها و گاه گسست فرهنگی و جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. آریاهایی که در اواخر هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم پ.م. از آسیای میانه و استپ‌‌‌‌‌‌‌‌های جنوب روسیه به جنوب کوچیدند، به همین ترتیب، دو ردپای متفاوت از خود در تاریخ برجای گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آنها که وارد فلات ایران شدند، مسیر مهاجرتی مبهم و ثبت‌‌‌‌‌‌‌‌نشده را طی کردند و ما نخستین بار زمانی با نام‌‌‌‌‌‌‌‌شان روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو مي‌‌‌‌‌‌‌‌شویم که جوامع مستقر و پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌ای را در همسایگی تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌تر تشکیل داده بودند. به همین ترتیب، وقتی در اوایل قرن هشتم پ.م. برای نخستین بار نام پارسواش و مادای در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي آشوری به چشم می‌‌‌‌‌‌‌‌خورد، دیگر با قبایل مهاجر روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو نیستیم و جوامعی یکجانشین و متمدن را در پیش رو داریم که با تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌تر بومی، مانند ایلام، متحد و درآمیخته شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از سوی دیگر، بخشی از قبایل ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان که بیشترشان در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فلات ایران می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان خوی کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردی خود را حفظ کردند و در تاریخ نام‌‌‌‌‌‌‌‌آور شدند. سکاها، کیمری‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و آلان‌‌‌‌‌‌‌‌ها از این قبایل بودند. حضور اینان به خاطر حملات مداوم‌‌‌‌‌‌‌‌شان به شهرهای آشوری، لودیایی، فریگی و اورارتویی در مدارک رسمی این کشورها بازتاب یافته است.

قبایلی که بعدها در قالب پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها با هم متحد شدند، ردپایی خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز و ویران‌‌‌‌‌‌‌‌گرانه از خود به جا نگذاشتند. از ابتدای هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست پ.م. تحولی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی غرب ایلام و به ویژه انشان رخ داد که با کم شدن جمعیت شهرهای بزرگ، تأسيس شهرهای جدید در همسایگی هم، و آمیخته شدن سبک زندگی کشاورزانه و کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردانه همراه بود. اما کاهش جمعیت شهرها پیش از ورود آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها آغاز شده بود. یعنی ابتدا به دلایلی اقلیمی جمعیت افت کرد و بعد این خلأ با ورود کوچندگان آریایی جبران شد. این تحول اجتماعی با تداوم چشمگیر فرهنگ نو ایلامی همراه بوده است.[2] یعنی چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که لایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از فرهنگ و جمعیت پارسی به بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌ای ایلامی افزوده شده باشد، بی‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌‌‌‌‌‌‌‌که گسستی در آن پدید آورد. این را در نمودهایی مادی مانند شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سفالگری نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌توان دید. به شکلی که تداومی در سفال‌‌‌‌‌‌‌‌های دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی نو ایلامی و مادی _ ایلامی و پارسی _ هخامنشی دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که مرزبندی میان این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی را بر مبنای نمودهای مادی زندگی دشوار می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد.[3]

شهری را در ایران غربی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شناسیم که هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان با ورود این قبایل دستخوش ویرانی و نابودی شده باشد و از اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های منابع بابلی و آشوری در موردشان برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید که در برابر قدرتی مهاجم مانند آشور وضعیتی تدافعی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و نه تهاجمی و غارتگرانه. بر این مبنا می‌‌‌‌‌‌‌‌توان اطمینان داشت که قبایل آریایی مهاجر به فلات ایران، به روشی آرام و صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه در این قلمرو جایگیر شدند و ارتباط‌‌‌‌‌‌‌‌شان با تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترِِ مستقر در منطقه به شکلی بوده که از سویی گسستی سیاسی و اجتماعی را در این جوامع ایجاد نکرده، و از سوی دیگر به داد و ستد گسترده‌‌‌‌‌‌‌‌ای در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگ و فن‌‌‌‌‌‌‌‌آوری انجامیده است.

این را از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌‌‌‌‌‌‌‌توان دریافت که شواهد باستان‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی ادغامی تدریجی و آرام را در کانون‌‌‌‌‌‌‌‌های تماس ایشان و مراکز تمدن بومی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.[4] این شیب گذار از ایلامی _ گوتی‌‌‌‌‌‌‌‌ها به پارس _ مادها به قدری ملایم است که هنوز در میان تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان توافقی در مورد مرزبندی میان آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌های نورسیده و بومیان پیشاآریایی وجود ندارد. در حدی که برخی از نویسندگان اصولاً آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بومی این مناطق دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند[5] و در مقابل برخی دیگر دایره‌‌‌‌‌‌‌‌ی نفوذ و حضور آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بسیار نامحسوس دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و مثلاً مادِ قرون هفتم و ششم پ.م. را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان سرزمینی غیرآریایی در نظر گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند،[6] یا نمودهای فرهنگ و هنر ایشان را با معیارهایی حداقلی برسنجیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[7] چنین الگویی تنها در مورد ماد و درآمیختگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش با گوتی‌‌‌‌‌‌‌‌ها وجود ندارد، که در خوزستان و فارس نیز مصداق دارد. در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌ی میان آخرین نمودهای ایلامی خالص که با سفال دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی کفتری (1600-2000 پ.م.) شناخته می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، تا قرن ششم پ.م. که هنر و صنعتی كاملاً هخامنشی را داریم، دوران گذاری پیوسته و پیچیده دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که در آن سفال‌‌‌‌‌‌‌‌های سبک شُغا و تیموران (800-1600 پ.م.)، که احتمالاً به نوآمدگان آریایی تعلق دارد، در زیستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که نمودهای مادّی تمدن ایلامی را نیز در خود دارند.[8] به دلیلِ همین پیوستگی و آمیختگی است که تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان معمولاً در بازسازی چگونگی ورود آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها دچار ابهام هستند و درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ي الگوی مستقر شدن‌‌‌‌‌‌‌‌شان در مراکزی که قبلا به ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها تعلق داشته، به حدس و گمان پناه می‌‌‌‌‌‌‌‌برند.

این از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا ناشی شده که سبک‌‌‌‌‌‌‌‌های هنری و ساختار تمدنی آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌های نوآمده و بومیان ساکن در منطقه به شدت درآمیخته است و مرزبندی میان میزبان و مهمان را دشوار می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. قبایل آریایی که وارد فلات ایران شدند خیلی سریع راه و رسم کشاورزی را در پیش گرفتند. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که پیشتازان این قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ها که در ابتدای هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ نخست پ.م. به ایران غربی رسیدند، به دو قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسی یائوتیَه و ماچیَه تعلق داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه موجی از سایر قبایل پارسی به این منطقه وارد شدند، که عقب‌‌‌‌‌‌‌‌دارشان قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگ اسکرتیه بوده است[9] که مردمش همان ساگارتی‌‌‌‌‌‌‌‌های تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد هستند و نام‌‌‌‌‌‌‌‌شان را به کوه زاگرس داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. پس از آنها قبایل ماد سر رسیدند که به پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها فشار آوردند و آنها را از منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آذربایجان به لرستان و فارس راندند. در نهایت، این قبایل در حدود سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 900-1100 پ.م. در فلات ایران جایگیر شدند. احتمالاً یکی از کانون‌‌‌‌‌‌‌‌های جوش خوردن پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها با ایلامیان حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی رود کُر و منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی رامهرمز بوده است[10] و به سکونت نوآمدگان در مناطق ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی منجر شده که از یکی دو قرن پیش – احتمالاً به دلیل نابسامانی‌‌‌‌‌‌‌‌های اقلیمی – با افت جمعیت و مهاجرت بومی‌‌‌‌‌‌‌‌های ایلامی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شده بود.

نخستین اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مستند به آنها، به کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های آشوری مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. شلمناصر سوم در 844 پ.م. به پارسواش و در 836 پ.م. به مادای اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. در این تاریخ مادها در آذربایجان و کردستان و ری استقرار یافته و پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم در ایران مرکزی و قلمرو ایلام به سبک زندگی یکجانشینی دست یافته بودند. به این ترتیب، به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد این مردم در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌ی یک یا دو قرن پس از ورودشان به ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین از قالب جوامعی کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد درآمده و به کشاورزانی استقراریافته تبدیل شده باشند. هر چند ساختار قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان وجود داشته و در واقع به صورت قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌های یکجانشین سازمان می‌‌‌‌‌‌‌‌یافته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌ی ابتدای هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست تا میانه‌‌‌‌‌‌‌‌ي قرن نهم پ.م. تقريباً برابر است با سه نسل از مهاجران. در نتیجه، قبایل آریایی بسیار به سرعت به زندگی کشاورزانه روی آوردند و در آن تثبیت شدند. بعید نیست که این سرعت به وجود پیشینه و تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زندگی یکجانشینانه در این مردم مربوط باشد. چرا که می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم از دیرباز هسته‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بزرگ از سبک زندگی کشاورزانه در آسیای میانه و ایران شرقی وجود داشته و قبایل خویشاوند با مادها و پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها دیرزمانی به آن سبک زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این استقرار شتابزده با وام‌‌‌‌‌‌‌‌گيري گسترده و دستکاری خلاقانه در عناصر فرهنگی تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های یکجانشین میزبان همراه بود. نمود بارز آن، اصالت و پیچیدگی عناصری مانند لباس، جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌افزار، و خط پارسی باستان است که آشکارا از تمدن ایلامی تأثير پذیرفته، و در عین حال از آنها متمایز است.

این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان با سیر سایر قبایل کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد مقایسه کرد. مثلاً یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌های دُری که در 1200 پ.م. به شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان تاختند، تمام تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های شهرنشین باستانی و مستقر در منطقه را ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌کن کردند و کل منطقه را در عصر تاریک چهارصد سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي فرو بردند. به طوری که احیای شهرنشینی تا قرن نهم و هشتم پ.م. و کاربرد مجدد خط تا حدود سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 700 پ.م. به تعویق افتاد. قبایل یهودی نیز از حدود سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 1100-1200 پ.م. به منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فلسطین وارد شدند، تا حدود 850 پ.م. جوامعی استقراریافته تشکیل ندادند و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی متحرک روزگار می‌‌‌‌‌‌‌‌گذراندند. به این ترتیب، سرعت استقرار قبایل آریایی در فلات ایران و سرعت توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شهرنشینی در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به شکلی غیرمعمول سریع دانست. این سرعت با یک متغیر عمده گره خورده، و آن هم غیاب گسست سیاسی و تداوم زندگی شهرنشینانه در مردم بومی است. این دو متغیر، نشانگر تماس مداوم و صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بومیان ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین با نوآمدگان آریایی و آمیختن تدریجی و هم‌‌‌‌‌‌‌‌افزای این دو در هم هست.

قبایل آریایی، تا پیش از دست‌‌‌‌‌‌‌‌اندازی‌‌‌‌‌‌‌‌های آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها، در قالب دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها و شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از روستاهای خویشاوند می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند و فاقد ارتش منظم و اتحاد سیاسی بودند. کامیابی‌‌‌‌‌‌‌‌های پیاپی آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها در غارت این روستاها و شهرها و سهولتی که در سرکوب شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های ایشان وجود داشت، تنها به این ترتیب قابل توجیه است. در گزارش سفر جنگی شروکین دوم شاه آشور، که احتمالاً تا نزدیکی ری باستان پیشروی کرده بود، می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که جمعیت بزرگ این مهاجران در قالب واحدهای سیاسی کوچک، ساده و پراکنده‌‌‌‌‌‌‌‌ای سازمان یافته بود که موزائیکی از امیرنشین‌‌‌‌‌‌‌‌های همسایه را پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد. پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادهای اولیه، پس از مهاجرت به فلات ایران به شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نامنسجم و پراکنده از شهرها و روستاهای کوچک تبدیل شدند که در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی ایران، زیر تأثير فرهنگی تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌تر ایلامی و گوتی، نامتحد باقی ماندند و در این نظم سیاسی حاضر و آماده جذب شدند. در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شرقی که از تأثير تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال‌‌‌‌‌‌‌‌تر رها بود، دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر و نیرومندتر پدید آمدند که احتمالاً بزرگترین‌‌‌‌‌‌‌‌شان بلخ بوده است. در همین امیرنشین‌‌‌‌‌‌‌‌های شرقی بود که زرتشت به تبلیغ دینش مي‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت و کَوانِ اوستایی رهبری جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را بر عهده داشتند که ترکیبی از رمه‌‌‌‌‌‌‌‌داران کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد و خویشاوندان اسکان‌‌‌‌‌‌‌‌یافته و کشاورزشان را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت.[11]

دخالت نظامی آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌شان برای کنترل این مردم، مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین عاملی بود که در ایران غربی به اتحاد قبایل ایرانی دامن زد. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که نخستین اتحادیه از این دست را دیااوکوی مادی- مانایی تشکیل داده باشد. پس از شکست وی از آشور و تبعید شدنش توسط فاتحان آشوری،[12] فرزندانش راهش را ادامه دادند و همان‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند که پس از چند نسل موفق شدند قلمروهای آشور، مانا و اورارتو را تسخیر کنند و یوغ ستم آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در هم شکنند. اتحاد نظامی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها را باید به عنوان دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌ی روند سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یابی سیاسی قبایل آریایی دانست. روندی که در ابتدا به صورت نوعی اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تدافعی آغاز شد، اما با درآمیختن با قبایل مهاجم ایرانی مانند سکاها و کیمری‌‌‌‌‌‌‌‌ها، به تحرکی جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایانه ختم شد. در نتیجه، اقوام آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در ایران غربی به پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها تبدیل شدند، سه ویژگی برجسته داشتند: صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه وارد شدند، به سرعت عناصر تمدن شهرنشینی را جذب کردند و زیر فشار مهاجمان بیگانه متحد شدند.

نادیده انگاشته شدن این روند و توجه نکردن به الگوی اتحاد و ادغام فرهنگی میان قبایل نوآمده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آریایی و بومیان ساکن در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین، باعث شده تا برخی از تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان شاخص‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی و درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها را در عصر پیشاهخامنشی کمتر از آنچه به واقع بوده تخمین بزنند. یعنی با نادیده گرفتن این حقیقت که مادها و پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سایر قبایل ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان بر دوش اقوام و فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌ترِ ساکن ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین سوار شده بودند، درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیچیدگی اجتماعی و دستاوردهای فرهنگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان بسیار ابتدایی دانسته شده است. این ماجرا نمایان‌‌‌‌‌‌‌‌تر از همه در بحث‌‌‌‌‌‌‌‌های داغی نمود یافته که درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ي نویسا بودن یا نبودنِ مادها در جریان است.

بحث از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا آغاز شد که در اوایل قرن بیستم تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان در این مورد به توافقی ضمنی دست یافتند که هرودوت داده‌‌‌‌‌‌‌‌های خود درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخ ماد را از منبعی شفاهی دریافت کرده و به شکل توجیه‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیری بر این مبنا فرض کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که لابد مادها اصولاً نانویسا بوده و هیچ تاریخ مکتوبی نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[13] پیش از ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بحث باید در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ای را یادآوری کنم و آن هم این که سطحی از پیچیدگی اجتماعی، که ظهور و رواج خط را ایجاب می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، بسیار پایین‌‌‌‌‌‌‌‌تر و فرومرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌تر از سطحی است که برای ظهور ساده‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دولت‌‌‌‌‌‌‌‌ها ضرورت دارد. از این رو، صرفِ وجود یک دولت، حتا دولتی ابتدایی در حد یک دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر، نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن است که شکلی از خط نیز وجود داشته است. این را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان با مراجعه به داده‌‌‌‌‌‌‌‌های باستان‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی به سادگی نشان داد. خط پیامد و دستمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کارکردهای اقتصادی و آیینیِ بنیادینی است که در سیر تکامل نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی و تحول شهرنشینی بسیار زودتر از دولتِ سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یافته ظاهر می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. بنابراین فرضِ این که دولتی به نام ماد وجود داشته و فاقد نویسایی بوده، تنها نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مبهم بودن مفهوم خط و دولت در ذهن فرضیه‌‌‌‌‌‌‌‌پردازان است.

در ضمن باید به این نکته توجه کرد که مادها در برهوتی خالی از سکنه و قلمرویی بی‌‌‌‌‌‌‌‌پیشینه ساکن نشدند. مرکز استقرار ایشان مثلثِ هگمتانه _ نوشی‌‌‌‌‌‌‌‌جان‌‌‌‌‌‌‌‌تپه _ گودین‌‌‌‌‌‌‌‌تپه بود که هسته‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرکزی تمدن باستانی گوتی در کردستان و لرستان محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. یعنی ایشان وارثان تمدن ایلامی _ گوتی بودند که بر مبنای کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سر پل زهاب می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم از اواسط هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سوم پ.م. خط میخی اکدی را می‌‌‌‌‌‌‌‌شناخته و به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌برده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این که قلمرو گوتیوم با توجه به حضور سیاسی پررنگ و مؤثرش در ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان و ایلام، و تداوم و پیوستگی تمدنش که حتا با ورود مادها هم گسسته نشد، بعد از حدود دو هزار سال فاقد خط بوده باشد بعید و دور از ذهن است.

بنابراین این جمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی سانسیسی‌‌‌‌‌‌‌‌وردنبورخ که «مادها هیچ نوع خطی نداشتند»[14]، اگر بخواهد جدی گرفته شود باید به شواهدی استوار و محکم اتکا کند که ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌کنی جمعیت در این منطقه، انقراض تمدن نویسای گوتی، یا ساده شدنِ تدریجی نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی و اجتماعی را نشان دهد، و در این حوزه شواهد تاریخی درست واژگونه‌‌‌‌‌‌‌‌اش را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. یعنی از دوران آنوبانینی، که در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سوم پ.م. ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان را گرفت و فتح‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌اش را بر سرپل زهاب نوشت، تا دوران ظهور مادها پیوستگی فرهنگی و جمعیتی چشمگیری را می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که با توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی گام‌‌‌‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌‌‌‌گامِ پیچیدگی جوامع و بسط اقتدار سیاسی این منطقه همراه است. مادها، تا حدود زیادی گوتی بودند، و با همین لقب هم در منابع بابلی و آشوری مورد اشاره واقع می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. اقرار علی‌‌‌‌‌‌‌‌یف با مرور جای‌‌‌‌‌‌‌‌نام‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اسامی خاص در ماد بزرگ به خوبی پیوند میان کاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌ها از یک سو، و مادها و گوتی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و لولوبی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را نشان داده است.[15] هر چند با این ادعای بحث‌‌‌‌‌‌‌‌برانگیز که کاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ نبوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند،[16] از اعتبار دستاوردهای خود کاسته است. الگوی درآمیختگی اقوام آریایی و بومی در سراسر ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ بودن قطعیِ مادها و پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و وجود رگه‌‌‌‌‌‌‌‌های نمایان آریایی در کاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها به سادگی با آمیختگی تدریجی این مردم با زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقازی _ مدیترانه‌‌‌‌‌‌‌‌ایِ گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنوب غربی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین هم‌‌‌‌‌‌‌‌خوان است و دلیلی ندارد برای توجیه آمیختگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان فرض کنیم لزوماً هم‌‌‌‌‌‌‌‌تبار هم بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

یک شاهد دیگر برای تأييد این که مادها قلمرويی نویسا را در دست داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، در تورات یافت می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در بندی از کتاب ارمیای نبی که به آغاز درگیری کوروش و بابل مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، می‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم که:[17]

שְׂאוּ־נֵס בָּאָרֶץ תִּקְעוּ שׁוֹפָר בַּגּוֹיִם קַדְּשׁוּ עָלֶיהָ גּוֹיִם הַשְׁמִיעוּ עָלֶיהָ מַמְלְכוֹת אֲרָרַט מִנִּי וְאַשְׁכְּנָז פִּקְדוּ עָלֶיהָ טִפְסָר הַֽעֲלוּ־סוּס כְּיֶלֶק סָמָֽר׃

«امت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بر ضد او حاضر سازید و سرزمین آرارات (اورارتو) و مِنّی (مانا) و اشکناز (سکاها) را بر وی جمع کنید.»

این بند توسط یک یهودی ساکن بابل نوشته شده که چند سال پس از آن که کوروش ارشتیاک را شکست داد و ماد را گرفت، از وی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون شاه ماد یاد شده است. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که این شخص تصویر دقیقی در مورد کل قلمروی زیر فرمان کوروش – در این هنگام انشان و ایلام – نداشته و او را تنها به عنوان پادشاه کشور همسایه – ماد – در نظر گرفته است. به هر صورت نکته‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهم آن است که در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا قلمروی فرمانبرِ دولت ماد برشمرده شده که عبارت است از: אֲרָרַט (عرارَط/ اورارتو)، מִנִּי (مِنّی/ مانّا)، و אַשְׁכְּנָז (اَشکناز/ سکا). این بند در زمانی نوشته شده که یهودیان بابلی کوروش را شاه ماد می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و درگیری میان وی و بابل را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون نوعی آشفتگی در ارتباط سیاسی مادها و بابلی‌‌‌‌‌‌‌‌ها قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، که در آن هنگام حدود یک قرن سابقه داشت. از این اشاره برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید که از دید یهودیانِ ساکن در بابل، کشور ماد سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي باستانی اورارتو و مانا و سکائیه‌‌‌‌‌‌‌‌ را در اختیار داشته است. از این میان، اورارتو بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید و مانا به احتمال زیاد نویسا بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

بر پايه‌‌‌‌‌‌‌‌ي سطح پیچیدگی اجتماعی و تراکم روابط فرهنگی و سیاسی و تداوم فرهنگی چشمگیر در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ماد_گوتیوم، باید «انتظار داشت» که در این منطقه خطی وجود داشته باشد. این البته به معنای آن نیست که خطی را برای مادها جعل کنیم یا یافته‌‌‌‌‌‌‌‌هایی هنوز محک‌‌‌‌‌‌‌‌نخورده را شتابزده هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی خط ماد در نظر بگیریم، چنان که مثلاً داندامایف چنین کرده است.[18]

یک ملاحظه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تکمیلی این که دست بر قضا از دولت لودیه هم اطلاعات بسیار کمی در دست داریم و در واقع جز داده‌‌‌‌‌‌‌‌های منابع یونانی متأخر هیچ سندی از این دولت در دست نیست. در حالی که تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان انگار در وجود دولت لودیه و نویسا بودن مردمش هیچ تردیدی نکرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این شاید بدان دلیل باشد که این دولتِ مستقر بر آناتولی را به خاطر شمار زیاد اتباع یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبانش – که در کنار اتباع ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان و آرامی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان و هوری‌‌‌‌‌‌‌‌زبان می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند – نوعی دولت یونانی فرض کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آن را نیای تمدن درخشان یونانی دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. دیدگاهی که با حضور نیرومند قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی اسپرده و نام‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری پایتخت این دولت به نام ایشان، باب بودنِ پرستش آناهیتا در میان مردمش، و پیوستن سریع و استوارش به دولت هخامنشی در عصر کوروش بزرگ سازگار نیست. به عبارت دیگر نویسا پنداشتن دولتِ نوپا و کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌عمرِ لودیه و نانویسا پنداشتن مادهایی که وارث سنت گوتی‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند و به هخامنشیان دگردیسی یافتند، تنها پیش‌‌‌‌‌‌‌‌فرض‌‌‌‌‌‌‌‌هایی نسنجیده و نادرست را در ذهن نویسندگان نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و نه چیزی بیش. صرفِ وجود دولت ماد – مانند وجود دولت لودیه یا هر دولت دیگری – نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نویسا بودن این مردم و وجود تاریخی کتبی در این قلمرو است که قاعدتاً انعکاسی هم در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي همسایه داشته است.

2. اتحاد سیاسی قبایل ایرانی، موجی از جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایی را پدید آورد که در گام نخست پادشاهی متمرکز ماد را آفريد و در گام دوم به سطح شاهنشاهی جهانی هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها ارتقا یافت. ماهیت ایران هخامنشی، از چند نظر برای پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌گویی به پرسشِ هویت ایرانیان اهمیت دارد. چون هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند که نخستین صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده از نژاد ایرانی (آریایی)، زبان ایرانی (پارسی، زبانِ آریایی)، خط ایرانی (پارسی باستان و آرامی سلطنتی)، و ادیان ایرانی (زرتشتی _ مهری، کیش آناهیتا، یهودی) را به دست دادند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين نخستین واحد سیاسی یگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که سراسر ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین را در بر بگیرد نیز در ابتدای عصر هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها شکل گرفت. در زمان هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود که نخستین اتحاد میان ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، یعنی مردم آریایی یا غیرآریاییِ ساکن در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین، در تمام سطوح اقتصادی، سیاسی، نظامی و فرهنگی پدید آمد. یعنی در این دوران بود که کل ساکنان ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین در قالب یک دولت متمرکز سازمان یافتند و همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبایل آریایی کوچنده به ایران به اتحادی سیاسی دست یافتند. قلمرو تمام واحدهای سیاسی پیشین، حتا دولت کهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال ایلام و پادشاهی بزرگ ماد، تنها بخشی از این قلمرو و شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از این جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند.

از این روست که عصر هخامنشی و خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی ایشان به صورت مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از اساطیر و روایت‌‌‌‌‌‌‌‌ها در حافظه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیان باقی مانده است و در دو و نیم هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی گذشته هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون مرجعی برای تعریف هویت ایرانی عمل کرده است. مرور متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تاریخی نشان مي‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که توجه به تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد، شاهان کیانی، و اساطیری که در شاهنامه تبلور یافته‌‌‌‌‌‌‌‌اند در تمام گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخ ایران گرانیگاه تعریف هویت برای ایرانیان بوده است.

نظام سیاسی هخامنشی چنان نوظهور و آن‌‌‌‌‌‌‌‌قدر تأثیرگذار بود که نمادها و نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به مثابه امری استعلایی و نماد وضعیتی آرمانشهری در تمام نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی پس از خود حفظ شد و در سطحی جهانی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون نوعی غایت سیاسی جلوه کرد. این را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به سادگی با تبارشناسی نمادهای سلطنت نشان داد. امروز، به ویژه در قلمرو میانی، تاریخی بسیار دیرپا و گسترده از دودمان‌‌‌‌‌‌‌‌ها و خاندان‌‌‌‌‌‌‌‌های سلطنتی وجود دارد که همه‌‌‌‌‌‌‌‌شان با نمادهای قدرت و مشروعیت سیاسی مشابهی بازشناسی می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. علایمی مانند اورنگ شاهانه، تاج، عصای شاه و مُهر سلطنتی علایمی هستند که در گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ای بسیار بزرگ از چین تا اروپا دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند و به خصوص در قلمرو میانی، یعنی در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوه‌‌‌‌‌‌‌‌های هندوکوش تا سواحل اسپانیا و انگلستان، بافت و ساختاری همگن و همریخت دارند. اگر در تاریخ ردپای نخستین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این نمادها را واکاوی کنیم، در مورد همه‌‌‌‌‌‌‌‌شان به دوران هخامنشی می‌‌‌‌‌‌‌‌رسیم.

تاج، یعنی کلاه کنگره‌‌‌‌‌‌‌‌دارِ شاه که معمولاً با زر ساخته شده و با گوهرهایی درخشان آراسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، برای نخستین بار در تمام منابع باستانی در بیستون و بر سر داریوش بزرگ دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. پیش از او نمادهایی مشابه مانند کلاه بلندِ سرخ و سپید فرعون، عمامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی گوهرنشانِ آشوری‌‌‌‌‌‌‌‌ها یا کلاه بلند نمدی در ایلام وجود داشت، اما شکل و بافت هیچ یک از آنها در مفهوم تاج امروزین باقی نمانده است. پس از داریوش نیز جانشینانش همگی تاجدار بودند و خود را بر نگاره‌‌‌‌‌‌‌‌ها به همین ترتیب باز می‌‌‌‌‌‌‌‌نمودند. نقش تاج تا دو قرن پس از انقراض هخامنشیان هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان بر سکه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در هند ضرب می‌‌‌‌‌‌‌‌شد دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شد و جالب آن که در این قلمرو بر سر شاهی هندی قرار نداشت، بلکه بر سر شاهی با لباس پارسی خودنمایی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. این بدان معناست که شاهان هندیِ دودمان موراویَه با وجود مستقل شدن از سلوکیان هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان تا دو قرن تاجِ شاه پارسی را به عنوان نماد مشروعیت قدرت خویش حفظ کرده بودند.

تاج هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان در ایرانِ دوران اشکانی و ساسانی باقی ماند و در قلمروهای همسایه نیز به تدریج وام‌‌‌‌‌‌‌‌گيري شد. جانشینان اسکندر، که مانند خودش در نمادهای سلطنتی مقلد هخامنشیان بودند، به سرعت این نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بر گرفتند و از این روست که شاهان سلوکی و مقدونی و بطلمیوسی با تاجی بر سر بازنموده می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. امپراتوران روم، پس از مقاومتِ سخت سنت‌‌‌‌‌‌‌‌گرایان، این نمادها را پذیرفتند و بر سکه‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان نقش کردند و از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا بود که در قرون وسطا این نماد در تمام دربارها رواج یافت.

تخت سلطنتی نیز سیری مشابه را طی کرده است. احتمالاً کوروش بود که تکیه زدن بر جایگاهِ شاهِ مغلوب را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون نمادی از چیرگی و برگرفتن اقتدار سیاسی وی بازنمود. چنان که وقتی بر ارشتیاک پیروز شد، در هگمتانه بر تخت او نشست و عصایش را در دست گرفت.[19] اسکندر هم به تقلید از او بعد از غلبه بر داریوش سوم در خیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی او بر تختش نشست و عصایش را به دست گرفت.[20] مفهوم تخت سلطنتی به شکلی ابتدایی در ایلام و بابل وجود داشته است. چنان که نخستین نمونه از آن را در نگاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایلامیِ تنگ سروک می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. اما هخامنشیان بودند که آن را برگرفتند و به شکل امروزین در آوردند. در دوران هخامنشی این تخت را به آرامی «کورسی» می‌‌‌‌‌‌‌‌گفتند و یکی از مقام‌‌‌‌‌‌‌‌های درباری نگهبان اورنگ بوده که به آرامی «نعصیب کورسی» نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. این واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کرسی همان است که تا به امروز باقی مانده و مثلاً در عبارت کرسی‌‌‌‌‌‌‌‌های مجلس یا کرسی سلطنت به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌رود.

این‌‌‌‌‌‌‌‌ها همه بدان معناست که هخامنشیان نه تنها نخستین دولتِ متحد را در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین پدید آوردند، که شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از نمادها و نشانگانِ مربوط به قدرت و مشروعیت حکومتی را بنیان نهادند که هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌هاست در سطحی جهانی رواج دارد. بدیهی است که در چنین شرایطی شهروندان این دولت نیز به تصویر ذهنی مشترکی از خویشتن دست می‌‌‌‌‌‌‌‌یابند و به هویتی ملی در معنای دقیق کلمه مجهز می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. مگر ممکن است در شرایطی که شاهانِ سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دیگر، در هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ها پس از انقراض هخامنشیان هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان خودانگاره و تصویر اجتماعی خویش را بر مبنای نمادها و الگوهای ابداع‌‌‌‌‌‌‌‌شده توسط ایشان تنظیم و بازتولید می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، شهروندان خودِ همین دولت در زمان زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري ایشان تصویری یگانه و مشترک از خود نداشته باشند؟ این بحث از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا ضرورت می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد که در میان تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌نویسان امروزین، به پیروی از گراردو نیولی، برداشتی باب شده که ظهور ملیت ایرانی را امری متأخر و مربوط به دوران ساسانی قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این برداشت در تضادِ کامل با تمام صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي‌‌‌‌‌‌‌‌های رایج از کلیدواژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ملیت و هویت ملی قرار دارد.

ملیت حتا در دوران مدرن بر مبنای ظهور یک دولت متمرکز تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و هویت ملی، هر چند فربه‌‌‌‌‌‌‌‌تر از دولت است و ممکن است در شرایطی مستقل از دولت زاده شود، همواره در حضور اقتدار سیاسی یک دولت پدیدار خواهد شد. از این رو، این تلقی که دولتی با ابعاد، کامیابی، محبوبیت و پایداری بی‌‌‌‌‌‌‌‌سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشیان در جهان باستان پدیدار شده باشد و هویت ملی فراگیری برای شهروندانش پدید نیاورده باشد، ادعایی عجیب و تقريباً ناسازگون است که تأییدش به شواهدی استوار و دلایلی محکم نیاز دارد. چنین دلایلی در استدلال نیولی و پیروانش دیده نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود. محور اصلی بحث وی، قید نشدن نام ایران و ظهور این کلمه در عصر ساسانی است. به بیان دیگر، در این شاخه از تفسیر تاریخ ایران، تأكيد بر بازآرایی نمادهای سیاسی در عصر ساسانی و رواج نام ایرانشهر در این دوران مترادف با غیاب مفهوم هویت ایرانی در عصرهای پیشین دانسته شده است. شواهد مورد نظر نیولی و پیروانش شکلِ خاصی از صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي هویت ایرانی در عصر ساسانی را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند، اما نافیِ وجود اشکال دیگر در زمان‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین نیستند و تا حدودی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌انگارانه است اگر چنین نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را از آن دریابیم. در واقع، چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان اروپایی و مقلدان ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌شان غیاب گسست سیاسی و فرهنگی در زمان ورود قبایل آریایی را به امری منفی حمل کرده و آن را دلیل بی‌‌‌‌‌‌‌‌هویتیِ قبایل نوآمده دانسته باشند. برداشت معقول‌‌‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند آن باشد که این قبایل برای خود هویتی مشخص داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و به دلیل سطح تمدن بالاتری که نسبت به قبایل مهاجم سکا، دری، ایونی یا کیمری داشتند، درآمیختن در جمعیت بومی و دستیابی به هویتی مشترک با ایشان را برگزیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

دوران هخامنش گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از داده‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در اختیارمان می‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد که دوام و پایداری آن هویتِ آغازینِ قبایل آریایی نو آمده و چگونگی ترکیب شدنش با هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بومیان فلات ایران را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، و سیر تکامل هویتی فراگیر و پایدار به نام «منِ ایرانی» را اثبات می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. در این بخش دعوی اصلی آن است که نه تنها دلیلی بر غیاب هویت ایرانی در دوران هخامنشی وجود ندارد، که انبوهی از شواهد و دلایل روشن هم در دست است که وجود این هویت مشترک، ریشه داشتن‌‌‌‌‌‌‌‌اش در هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین پارسی و اوستایی و ایلامی، و در ضمن برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ریزی و سازماندهی متمرکز و اندیشیده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن را در سطحی دولتی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و این چیزی است که برای بسیاری از دولت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی متأخرتر – مانند هویت فرانک، گُت، آلمانی یا آنگلوساکسون – تا عصر مدرن حاصل نیامد.

3. در مورد دولت و کشور هخامنشی حقایقی تاریخی وجود دارد که آن را از سایر واحدهای سیاسی جهان باستان متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تر از همه این که این دولت جهانی خیلی به سرعت شکل گرفت و برای مدتی بسیار طولانی دوام آورد. تقريباً کل این قلمرو را یک جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشای یکتا – کوروش بزرگ – فتح کرد و در عصر او سازمان سیاسی و حکومتیِ آن وضعیتی پایدار و استوار به خود گرفت. به شکلی که نگه داشتن و توسعه دادنش برای فرزندش ممکن شد، و شکل بازبینی‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اش در زمان داریوش تا دویست سال بعد دوام آورد. سرعت شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شاهنشاهی هخامنشی، حتا اگر دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مقدماتی پادشاهی ماد را هم به آن بیفزاییم، باز خیره‌‌‌‌‌‌‌‌کننده است. تنها نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ مشابهی که پیش از آن داریم، آشور است که در 911 پ.م. با تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های عداد نیراری دوم از مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دولتی کوچک به یک پادشاهی بزرگ ارتقا یافت، اما گسترش یافتن‌‌‌‌‌‌‌‌اش تا 744 پ.م. که تیگلت پیلسر سوم وضعیت ارتش و ديوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاري را اصلاح کرد، ادامه یافت. پس از آن هم همواره وضعیتی ناپایدار داشت تا آن که در 612 پ.م. با فتح نینوا توسط ارتش ماد سرنگون شد. شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری و توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی امپراتوری‌‌‌‌‌‌‌‌های بعدی نیز به همین ترتیب به زمانی طولانی نیاز داشته است. رومی‌‌‌‌‌‌‌‌ها از زمانی که دولتی مستقل تشکیل دادند (509 پ.م.) تا زمان نخستین مرحله‌‌‌‌‌‌‌‌ی توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارضی‌‌‌‌‌‌‌‌شان و فتح اتروریا (265 پ.م.) بیش از دو و نیم قرن را پشت سر گذاشتند.[21]

در ضمن دولت هخامنشی اولین واحد سیاسی بزرگ در جهان بود که حیطه‌‌‌‌‌‌‌‌های دین، اقتصاد و حقوق را در قالب نظامی آزادمنشانه و متکثر با هم ترکیب کرد. به شکلی که تساهل و آزادی دین در کنار مشروعیت‌‌‌‌‌‌‌‌بخشی به راستی و اهمیت اهورامزدا برای طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حاکم به رسمیت شناخته شد و قانوني (داتَه‌‌‌‌‌‌‌‌ای) که داریوش از آن در نقش‌‌‌‌‌‌‌‌رستم سخن مي‌‌‌‌‌‌‌‌گوید، امکان تجارت آزاد و تولید کشاورزی سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یافته را فراهم کرد. چنان که از شواهد بر مي‌‌‌‌‌‌‌‌آید، شاهنشاهی هخامنشی اولین دولتی بود که درآمدهای خود را بر مبنای مالیاتی عادلانه استوار کرد و برای افزایش ثروت شهروندانش برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌های کلان دولتی تنظیم کرد. تنها نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌های جنینی چنین چیزی تا پیش از آن، به پروژه‌‌‌‌‌‌‌‌های حفر قنات در اورارتو مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود[22] و فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌های گروهی برای لایروبی آبراهه‌‌‌‌‌‌‌‌ها در بابل و مصر؛ نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که از نظر اخلاق حاکم بر سازوکارها و بزرگی دستاوردها به هیچ عنوان با دستمايه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها قابل مقایسه نیست.

این ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، یعنی فراگیر/جهانی بودن، سرعت توسعه، پایداری و آزادمنشانه و مردم‌‌‌‌‌‌‌‌دارانه بودنِ نظام اجتماعی هخامنشیان، برخی از همان گرانیگاه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که ساخت هویت ایرانی را تا به امروز تعیین کرده است. تا پیش از ظهور دولت هخامنشی قلمرو میانی، که پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌ترین واحد تمدنی زمین بود، از مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در هم ریخته و آشوب‌‌‌‌‌‌‌‌زده از دولت‌‌‌‌‌‌‌‌های معارض تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌یافت که بر مبنای قدرت نظامی با یکدیگر تعامل می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و تکثر قومی، زبانی، دینی و جغرافیایی در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان مایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تفرقه و کشمکش بود. پس از شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری دولت هخامنشی، کل این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها در قالب یک واحد سیاسی یگانه متمرکز شدند، بی‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌‌‌‌‌‌‌‌که عناصر هویتی بومی خویش را از دست دهند. نگاره‌‌‌‌‌‌‌‌های تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد نشان مي‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که شاهان هخامنشی با سیاستی واژگونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دولت‌‌‌‌‌‌‌‌های یکسان‌‌‌‌‌‌‌‌ساز و هنجارمداری مانند روم، این تکثر فرهنگی را ارج مي‌‌‌‌‌‌‌‌نهادند و هویت‌‌‌‌‌‌‌‌یابی محلی شهروندان‌‌‌‌‌‌‌‌شان را تشویق می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، چنان که استفاده از لباس، زبان، سلاح و رسوم ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقوام گوناگون را به رسمیت می‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند و حتا گاه بدان دامن می‌‌‌‌‌‌‌‌زدند. در میان این اقوام، پارسیان که نخستین فاتحان زمین بودند، به مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی الگویی آرمانی برکشیده شدند، اما به سرعت به مفهومی انتزاعی بدل گشتند و از موقعیت قومی در میان قوم‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگر عزل شدند تا به نماد و آماجی برای تمام اقوام بدل گردند. شاهنشاهی هخامنشی، علاوه بر این که مجالی صلح‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه و آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه برای شکوفایی هویت محلی و قومی مردم تابع فراهم کرد، به پیکره‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود نیز در مقام موجودیتی آرمانی هویت بخشید و مفهوم «پارسی» را پدید آورد؛ مفهومی که به تدریج توسعه یافت و کل شهروندانی را که قانون را رعایت مي‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و معناهای جاری در شاهنشاهی را مي‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرند در بر گرفت.

این شیوه از توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هویت ملی، از دید نگارنده، در تمام امپراتوری‌‌‌‌‌‌‌‌های باستانی وجود داشته است، چنان که در قلمرو خاوری هم چینیان را می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که بر مبنای درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پذیرش فرهنگ و زبان چینی تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، و نه عناصر نژادی یا جغرافیایی. اما این روند همواره طولانی و خودجوش و برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ریزی‌‌‌‌‌‌‌‌نشده بوده است، و جز دولت هخامنشی نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی دیگری را سراغ ندارم که در آن برنامه و راهبردهایی روشن در زمانی به این کوتاهی شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای چنین غنی از عناصر هویتی را ایجاد کرده باشد.

ماهیت هویت ایرانی، تا حدود زیادی با تحلیل خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌های ظهور ملیت ایرانی قابل تبیین است. ایرانیان، زمانی خود را به عنوان ملت بازیافتند که بر جهان حاکم شده بودند. شاید تنها ملیتی که هویتش از ابتدا با تسخیر و اداره‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان گره خورده باشد، ایرانیان باشند. حتا مقدونیان و مغولان هم، پیش از آن که دست به جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایی بزنند، چند نسلی را به تمرین دولت‌‌‌‌‌‌‌‌داری گذراندند و وقتی امپراتوری‌‌‌‌‌‌‌‌های ناپایدار و شکننده‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را تشکیل دادند و به سرعت در هاویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ویرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ای غرق شدند که خود آفریده بودند، تنها به سایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای کمرنگ از هویتی خودبزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌بین و نظامی‌‌‌‌‌‌‌‌گرا بسنده کردند. ایرانیان اما، آموخته بودند که از ابتدا خویشتن را در کنار دیگران و در ترکیب با دیگران تعریف کنند. یک نگاه گذرا به تاریخ ایران در سه هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اخیر، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که ایرانیان همواره برای جذب و درونی‌‌‌‌‌‌‌‌سازی عناصر فرهنگی و تمدنی بیگانه از خود اشتیاق نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و تعصبی برای واپس زدن عناصر فرهنگی غریبه نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. تا حدی که در عصر ساسانی موقعی که می‌‌‌‌‌‌‌‌خواستند اوستا را بازنویسی کنند سفیرانی به کشورهای گوناگون فرستادند تا تمام کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌های موجود را گرد آورند و موبدان آنها را خواندند و هر آنچه را که سودمند و مفید یافتند در دفتری گرد آوردند و همان را اوستا دانستند.

به همین ترتیب، ایرانیان همواره انعطافی شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز در سازش با اقوام و فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های بیگانه از خود نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ناگفته نماند که بخشی از این سازش، با آن جذب انتخابی پیش‌‌‌‌‌‌‌‌گفته تفاوت دارد و بیشتر به تطبیقِ اجباری با شرایط نامساعد بیرونی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. فلات ایران، به دلیل موقعیت مرکزی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در میان سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پهناور گوناگون، همواره معرکه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نبردهای بزرگ و محل تاخت‌‌‌‌‌‌‌‌وتاز جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایان بوده است. بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایان بزرگ تاریخ (اسکندر، چنگیز، اعراب، ترکان)، حرکت خود برای فتح جهان را با درگیر شدن با ایران آغاز کردند. از این رو، توانایی ایرانیان برای سازش با طبیعت رنگارنگِ فاتحانی که از نژادها و فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون بر کشورشان می‌‌‌‌‌‌‌‌تاخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند رمز بقای‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و گاه دلیل تباهی‌‌‌‌‌‌‌‌شان، بوده است. رمز بقای‌‌‌‌‌‌‌‌شان بوده، چرا که به این وسیله توانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند زبان و فرهنگ و هویت تاریخی خویش را حفظ کنند؛ و مایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تباهی‌‌‌‌‌‌‌‌شان نیز بوده، چون که خصلت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و عناصر فرهنگی ضعیف و بدوی این اقوام مهاجم هم به تدریج در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان رسوب کرده است.

با وجود اين، ایرانیان همواره توانایی حیرت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیزی در دستیابی به ترکیب‌‌‌‌‌‌‌‌های جدید فرهنگی از خود نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در واقع، برای بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌ای از تاریخ مدون، ایران دیگ جوشی فرهنگی بوده است که ادیان، اساطیر، علوم و هنرهای گوناگون در آن با یکدیگر ترکیب می‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و با رنگ و لعابی ایرانی به سایر نقاط دنیا صادر می‌‌‌‌‌‌‌‌گشتند. به عنوان یک مثال، کافی است شمار پیامبرانی را که در ایران و سایر تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های همسایه پدید آمده‌‌‌‌‌‌‌‌اند با هم مقایسه و تأثيرشان را در فرهنگ جهانی ردیابی کنیم تا دریابیم که اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرد پارسی از نیزه‌‌‌‌‌‌‌‌اش برد بیشتری داشته است. در عمل، آنچه امروز بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی باورها، مناسک و آداب کلیساهای مسیحی کاتولیک و ارتدوکس، شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون یهودیت، مذهب‌‌‌‌‌‌‌‌های اسلامی و بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی بودیسم را تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، در غیاب تمدن ایرانی هرگز پدید نمی‌‌‌‌‌‌‌‌آمد و تکامل نمی‌‌‌‌‌‌‌‌یافت.

پیوستگی فرهنگی و تداوم هویت ملی ایرانیان در طول تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌شان به راستی مایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اعجاب است. در عمل، اساطیر، زبان، ساختارهای بنیادینِ اجتماعی و حتا تا حدودی زیربناهای ساختار سیاسی در طول این هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ها پایدار مانده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و این امر در تاریخ جهان تنها یک نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر دارد و آن هم چین است که به خاطر انزوا و امنیتی که داشته، مثالی غیرمنتظره نیست. در عمل، ایران هر سه چهار قرن یک بار توسط انبوه فاتحانی گشوده شد که فرهنگی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای و بدوی را به همراه خود می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند و ویرانی نهادهای فرهنگی را دستمايه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرکوب مقاومت‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی ایرانیان می‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند. کشتار تمام مردم باسواد در بلخ توسط اعراب، بخشی از سیاست سرکوبگرانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بوده است که کشتار مغان پاسارگاد به دست اسکندر و سوزاندن کتابخانه‌‌‌‌‌‌‌‌های اسماعیلیان به دست مغولان نمودهایی دیگر از آن بوده است. در عمل، این سرکوب فرهنگی چنان کارآمد بوده است که امروزه ما از تاریخ غنی و پردامنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مستند بسیار کمی در دست داریم که اصلاً با قلمروهای همسایه – مانند چین و هند و حتا یونانِ نورسیده – قابل مقایسه نیست. این حقیقت که خط رسمي ما پس از دوران ساسانی تغییر کرده، باید در کنار این مشاهده قرار گیرد که زبان‌‌‌‌‌‌‌‌مان هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان حفظ شده است. از این رو، یکی دیگر از ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگ و هویت ایرانی را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان تداوم سرسختانه و پایداری شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیزش در کوران حوادث و سرکوب فاتحان دانست.

ایرانیان همواره تنوعی حیرت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز از آرا و عقاید را در موزائیکی فرهنگی در کنار هم گرد می‌‌‌‌‌‌‌‌آورده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این تنوع و تکثر عناصر فرهنگی از سویی، دستاورد گستردگی جغرافیایی و تنوع قومی کشورمان بوده است و از سوی دیگر، در خوی آشتی‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه و صلح‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز ایرانیان نسبت به بیگانگان و «افراد متفاوت» ریشه دارد. در نتیجه، ایران یکی از کشورهایی است که تساهل و رواداری عمیق و همه‌‌‌‌‌‌‌‌جانبه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را در مورد نمایندگان سایر فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها، زبان‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ادیان از خود نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌داده است. این که سرزمین ما اقلیمی امن برای پناه‌‌‌‌‌‌‌‌جویانی از اقوام و نژادهای گوناگون بوده است، و این اقوام – از یهودی و آسوری گرفته تا ارمنی و آرانی – توانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند در کشورمان زبان و دین و هویت قومی و محلی خویش را دست‌‌‌‌‌‌‌‌نخورده حفظ کنند، بدان معناست که تعصب ورزیدن بر هویت و خوی طردکننده در برابر بیگانگان، عنصری بومی در ایران نیست. در عمل تنها کشورهایی که هرگز جنگ مذهبی راستینی را تجربه نکرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، ایران و هند و چین بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. قدرت و عظمت این سه غولِ جهان باستان، مدیون همین رواداری در برابر پناه‌‌‌‌‌‌‌‌جویان و همسایگان بوده است. این ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، یعنی الف) اشتیاق برای وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری، و استعداد سازگاری، ب) توانایی ترکیب و ایرانی کردنِ منش‌‌‌‌‌‌‌‌های بیگانه و در نتیجه پایداری و تداوم هویت ملی، و پ) رواداری و پذیرش تفاوت، از دید نگارنده، عناصر اصلی برسازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هویت ملی ایرانیان است. هر سه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌ها در شرایط اجتماعی و بافتی تاریخی صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي و تثبیت شدند، که معمارانش هخامنشیان بودند.

 

 

  1. . Deleuse & Guitarri,1998
  2. . Sumner, 1986: 1-31.
  3. . Miroschedji, 1981: 169-192.
  4. . بوشارلا، 1388، ج. 8: 331-321.
  5. . جنیدی، 1358.
  6. . علی‌یف، 1388.
  7. . موسکارلا، 1388، ج. 8: 115-103.
  8. . کارتر، 1388، ج. 8: 167-155.
  9. . توین‌بی، 1379.
  10. . کارتر، 1388، ج. 8: 154-117.
  11. . کریستن‌سن، 1350.
  12. . دیاکونوف، 1371.
  13. . Genito, 1986: 11-81.
  14. . Sanicisi-Weerdenburg, 1988: 199.
  15. . علی‌یف، 1388: 115-98.
  16. . علی‌یف، 1388: 130-110.
  17. . کتاب ارمیای نبی، باب 51، آیه‌‌ی 11.
  18. . Diakonov, 1988: 139.
  19. . Nicolai of Damascuc, FGRH 90F, 66.
  20. . Diodor, 16, 36, 5.
  21. . Le Glay et al, 2001.
  22. . پیوتروفسکی، 1348.

 

 

ادامه مطلب:  بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار نخست: بوم، مردم، شادی (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب