بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی
گفتار سوم: نیزهی پارسی و کمان پارتی
5. طبقهی اسواران در زمان انقراض ساسانیان و ظهور اسلام تا مدتی باقی ماندند. در تاریخها از اسلام آوردن گروهی از اساوره – که جمع مکسر عربی اسوار است – سخن رفته و بارها به شورشها و عملیات جنگی ایشان اشاره رفته است. این اساوره همان کسانی بودند که، پس از پیوستن به ارتش اسلام، در فتح سرزمینهایی که دشمنان سنتی ایران محسوب میشدند -مانند بیزانس- یا قلمرو مورد ادعای ایران بودند – مانند مصر – نقشی برجسته ایفا کردند و از آنجا که به رسم باستانی خویش در رباطها – یعنی قلعههایی در نزدیکی مرزها – ساکن میشدند، مرابطون نامیده میشدند. اشاره به این نکته جالب است که همین رباطها نخستین خاستگاه تصوف اسلامی بود و بسیاری از صوفیان اولیه در رباطها ساکن بودند و حتا مانند ابراهیم ادهم در جهادها شرکت کرده و در جریان کشورگشاییها کشته میشدند. در حدی که در فرهنگ اسلامی، کلمهی رباط به زودی با خانقاه و خانهی درویشان و صوفیان مترادف شد. این یکی از مسیرهایی است که آیینهای مهرپرستی و خراباتی را – که در میان اسواران رواج داشت – به تصوف ایرانی منتقل کرد.
از دوران پیش از اسلام متنهایی انگشتشمار و اندک از نوشتارهای ایرانی بر جا مانده است، و از این رو نمیتوان تحلیل دقیقی در مورد ارتباط مفهوم نیزه با کلیدواژگان همسایهاش به دست داد. از این رو کاوش ما در ایران پیش از اسلام، خواه ناخواه با تکیه بر تصاویر و نقوش و دیوارنگارهها همراه است. اما پس از قرن دوم که آشوب هجوم تازیان فرو نشست و بار دیگر تمدن ایرانی قد راست کرد، به تدریج نشانههایی از بازسازی مفهوم نیزه و و کمان و ارتباط آن با هنر جنگاوری و عناصر اخلاقی نیز آغاز شد.
در اشعار شاعران اولیهی ایرانی، اشارهی چندانی به نیزه به چشم نمیخورد. رودکی در اشعاری که از خود باقی گذاشته، تنها دو بار واژهی نیزه را به کار برده که در یک مورد آن، یعنی در دوبیتی مشهورِ زیر، آن را به عنوان واحد طول به کار گرفته است.
جایی که گذرگاه دل محزونست آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلیصفتان ز حال ما بیخبرند مجنون داند که حال مجنون چونست؟
واژهی کمان هم در اشعار این شاعر تنها دو بار به کار گرفته شده که یکی در ابیات پراکندهی باقیمانده از او، و دیگری در سوگنامهای است که برای ابوالحسن مرادی سروده است. دقیقی اما، هنگامی که گشتاسپنامه را میسرود، با دست و دلی بازتر از این دو واژه بهره جست.
وز آن گرزداران و نیزهوران همی تاختند آن بر این، این بر آن
به آوردگه رفت نیزه به دست تو گفتی مگر توس اسپهبد است
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت
کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزهای شاهزاد
پسر بود او را گزیده چهار همه رزمجوی و همه نیزهدار
به این ترتیب، بار دیگر مفهوم نیزه و کمان و نمادشناسی مربوط به آنها در ایران احیا شد، با این تفاوت که این بار در زمینهای اسلامی چنین میشد.
اگر بخواهیم در یک جمع بندی کلی پرسش مرکزی خود، یعنی مفهوم و معنای کمان و نیزه در تاریخ فرهنگ ایرانی، را پی بگیریم با این منابع روبهرو هستیم: منابع پیش از اسلام، که بیشتر تصویری و کمتر نوشتاری هستند، و منابع پس از اسلام که عناصر نوشتاری بیشتری از آن به جا مانده است. بر اساس این منابع، آشکار میشود که در زمان پیش از هخامنشیان نیزه به همراه کمان سلاحی محبوب در میان اقوام ایرانی بوده است. اما در زمان هخامنشیان نیزه و در عصر اشکانیان کمان اهمیتی بیشتر یافت، تا آن که در عصر ساسانی با وجود همعنان نمودن این دو سلاح، نیزه تا حدودی مرکزیت قدیمی خویش را بازیافت. آنگاه در زمان آشوب برخاسته از هجوم تازیان نمادپردازی مربوط به هر دو این سلاحها دچار رکود و انقراض شد، و تازه در قرن سوم و چهارم هجری بود که برخی از عناصر معنایی متصل به این دو تا حدودی احیا شد.
با تکیه بر این اسناد و مدارک، میتوان مفهوم نیزه و کمان و ارتباط آن با هنر جنگیدن و نظام اخلاقی و فلسفی ایرانیان باستان را رمزگشایی کرد.
6. کلید فهم مفهوم نیزه در ایران باستان را شاید بتوان در یکی از نخستین جایگاههای اشارهی رسمی بدان یافت. در نقشرستم، یعنی همان جایی که داریوش بر کتیبهی گور خود از نیزهی پارسیان سخن رانده است، کتیبهی دیگری در سینهی مقابل کوه قرار دارد که در آن از زبان داریوش چنین نوشته شده:
خدای بزرگ اهورامزداست که شکوهِ هستی را آفرید، که شادی را برای انسان آفرید، که خرد و کوشش را به داریوششاه ارزانی داشت. داریوششاه گوید: به خواست اهورامزدا چنان هستم که دوستِ راستی هستم، و دوستِ کژی نیستم. کام من این نیست که توانا بر ناتوان ستم کند، و کام من این نیست که از ناتوان بر توانا ستمی رود. آنچه راست است، آن کام من است. مرد دروغزن را دوست نیستم. تندخو نیستم. به یاری اندیشهی خویش با شدت آن چیزهایی را که خشم مرا برمیانگیزند، مراقبت میکنم. سخت بر خویشتن چیره هستم. کسی را که یاور من است، او را متناسب با همکاریاش پاداش میدهم، و آن را که آسیب میرساند، بسته به آسیبش کیفر میدهم. نه مرا کام است که کسی آسیب برساند، نه آنکه اگر آسیب رساند، مجازات نشود. آنچه کسی بر ضد کسی دیگر میگوید باور نمیکنم، تا این که بر اساس قواعد درست بنماید. هر آنچه کسی متناسب با توان خویش (برای من) کند و یا به جای آورد، خوشنودم میکند. مرا کام بسیار است و نیک خوشنود هستم. از این گونه است هوش و فرمان من: چون آنچه را کردهام ببینی یا بشنوی، چه در کاخ و چه در اردوی رزم، گذشته از قدرت اندیشه و خردم، این کردار من است. واقعیت آن است که کردار من چنین است: تا تنم توان دارد، در پایهی یک هماورد، هماوردی خوب هستم. چون با هوش و خرد به آوردگاه بنگرم، آن را که نافرمان است از آن که فرمانبر است تشخیص میدهم. چه با هوش، و چه با فرمان، نخستین کسی هستم که همراه با کردار خویش، میاندیشم. چه زمانی که نافرمانی را میبینم و چه هنگامی که فرمانبری را ببینم. آزموده هستم، هم با دستان و هم با پاها. همچون سوارکار، سوارکار خوبی هستم. همچون کمانگیر، کمانگیری خوبم، چه پیاده باشم و چه سواره. همچون نیزهور، نیزهوری خوب هستم، چه پیاده و چه سواره…
با مرور این متن، به روشنی میتوان چند نکته را دریافت.
نخست آن که داریوش در این متن خود را ستوده، اما بهگونهای که برای کسی در جایگاه او به شکلی شگفتانگیز فروتنانه است. تاريخنويسان اروپایی برای توجیه این فروتنی، دلایلی را پیش کشیدهاند که به نظرم نادرست است و بیتوجه به بافت متنهاي یادشده پیشنهاد شده است. دلبخواهترین و بیربطترین حرف را والتر هینتس زده و امانوئل کوک بازگو کرده است.[1] هینتس با چند پیشداشتِ نادرست – که همه از تواریخ هرودوت ناشی شده – به این نتیجه رسیده که داریوش سربازی فروپایه در دربار کمبوجیه بوده و کمبوجیه هم مردی بسیار مستبد و بداخلاق بوده و بنابراین داریوش در دربار او یاد گرفته که بر خشم خود غلبه کند! این که داریوش چرا از میان تمام صفتهای قابل حصول در چنین شرایطی – مثلاً احترام به مراجع قدرت، رعایت قانون، توجه به زیردستان، و… – این یکی را انتخاب کرده، طبعاً برای وی مطرح نشده است. این را هم نادیده گرفته که شاهنشاهی که بیست سال بر جهان حکومت کرده، اگر زمانی هم شخصی فروپایه بوده باشد، هنگام ثبت واپسین خودانگارهاش در دم مرگ چنین چیزی را اینقدر مهم قلمداد نمیکند.
در میان نویسندگانی که جدیتر به موضوع اندیشیدهاند، باید از پیر بریان نام برد. او میگوید که خود داریوش، که مقتدرترین انسان روی زمین بوده، نمیتوانسته چنین فروتنانه سخن بگوید و بنابراین این نبشته را به پسرش خشایارشا مربوط میداند. اما این فرض، گذشته از این که نامستند و نامحتمل است، سایر اشارههای فروتنانهای را که قطعاً توسط خود داریوش نوشته شده نادیده میگیرد و راهی برای توجیه آنها ندارد. داریوش بارها گفته که «یک شاه از میان بسیاری» است و اهورامزدایی را میپرستد که این زمین و آن آسمان و مردم و شادی را آفرید و در این تعبیر مشهور، به آفرینشِ خودش یا خاندانش یا به پشتیبانی این خدا از خودش یا برگزیده بودنش اشاره نمیکند. گذشته از این، آرامگاه داریوش در نقشرستم یک بنای شگفتِ تراشیدهشده در سنگ است که ساختنش بیتردید سالها طول کشیده و تقريباً قطعی است که آن را در زمان حکومت خود داریوش ساختهاند و بسیار بعید است که داریوش مقبرهي خود را بسازد و کتیبهی رویش را ننویسد. بنابراین، این فرض که خشایارشا نبشتهی نقشرستم را برای داریوش نویسانده است گرهی از معمای فروتنی داریوش نمیگشاید، و با شواهد هم ناهمخوان است. اینها در حالی است که گرهی متن به سادگی با توجه به سایر نوشتههای داریوش گشوده میشود.
چرا داریوش برای کتیبهی آرامگاه پادشاهی که تمام جهانِ شناختهشده در آن عصر را فتح کرده، چهار دهه بر آن فرمان رانده، و آن را به اوج و شکوهی خیرهکننده رهنمون شده، چنین متنی را برگزیده است؛ متنی که در نگاه نخست به انگارهی فروتنانهی سربازی عادی شباهت دارد؟ به راستی برای داریوش، که با توجه به کتیبهی بیستون، سرداری نابغه بوده و، بر اساس اسناد تختجمشيد، از نبوغی در همین پایه در امر مدیریت و سازماندهی اقتصادی و کشورداری نیز بهرهمند بوده، چه متنی شایسته است؟ چرا نه در این کتیبه و نه در نبشتهی کمی قدیمیتری که خودِ داریوش در کنار آن نوشته و به نیزهی پارسیان اشاره کرده، به رخدادهای مهم زندگی او، و دستاوردهای افتخارآمیزش اشارهای نرفته است؟ چرا داریوش نگفته که تا رود دانوب پیش رفته، یا این که در زمان او کشاورزی و صنعت در تمام قلمرو نویسای زیر فرمانش توسعهای چشمگیر یافته؟ چرا از پیروزیِ دینی نخستین شاهِ یکتاپرستِ کامیاب سخنی نرفته؟ و از اصلاحات حقوقی وی حرفی در میان نیست؟ یک برداشت سادهلوحانه آن است که داریوش و خشایارشا، با وجود نبوغی که در امر کشورداری و کشورگشایی به خرج دادند، از درکی تاریخی بیبهره بودند و نتوانستند چیزی جز چند گزارهی مبهم در ستایش مفاهیمی مانند اهورامزدا و شادی و مردم را سر هم کنند و چیزی بیش از هنر کمانگیری و سوارکاری و نیزهبازی نداشتهاند که به آن لاف زنند!
اما بر هر کسی که با تاریخ به قدر کافی آشنا باشد، آشکار است که حقیقت چنین نبوده است. داریوش آشکارا بر موقعیت تاریخی خویش آگاه بوده است. در واقع، کتیبهی بیستون گذشته از آن که بزرگترين سنگنبشتهی جهان، و نخستین و واپسین سنگنبشتهی معرفیکنندهی خطی جدید و موفق است، نخستین گزارش تاریخی دقیقِ شاهی پیروزمند در جهان باستان هم هست. داریوش در بیستون با دقتی در خور، به مکانها و زمانهای دقیق جنگها اشاره کرده، نام سرداران مؤثرِ یاور یا دشمنش را ثبت کرده، گاه به تلفات و دلایل شورشهای اقوام ایرانی اشاره کرده، و در تمام موارد از تخطئه و بدگوییهایی که در کتیبههای شاهان پیش از خودش رواج داشته، خودداری کرده و در قالبی بسیار انسانمدارانه و در پرهیزی کامل از ارجاعهای متافیزیکی چنین کرده است. با توجه به پایداری شگفتِ نظامی که داریوش بنا نهاد و خشایارشا توسعهاش داد، چنین مینماید که این دو را نتوان به سادهلوحی و خودستایی سطحی متهم کرد. به خصوص که مواردِ ذکرشده در کتیبهی دوم، در غیابِ اشاره به شوکت و محبوبیت و پیروزیهای داریوش – در شرایطی که دشمنانش مانند هرودوت و کسنوفانس و آیسخولوس بارها بدان اشاره کردهاند – برای ستودن شاهی مانند داریوش به راستی فروتنانه و فرودستانه مینماید.
بنابراین تنها یک پاسخ باقی میماند: داریوش میتوانسته هنگام اشاره به میراث خویش، خود را به خاطر پیروزیهای نظامیاش، پشتیبانیاش از دینی یکتاپرستانه، وضع نظامی حقوقی، برنامهریزی اقتصادی زیربنایی و بسیار کلان برای جهان و اجرای موفقیتآمیزِ آن، و بسیاری چیزهای دیگر بستاید. اما چنین نکرده، به سادگی بدان دلیل که حرفی مهمتر را در چنته داشته است. آن حرف مهمتر، همان است که در خوانشی سطحی به خودستایی سربازی سادهدل شبیه است، و در خوانشی عمیقتر، اثباتی است بر دقت نظر این شاهان، و ژرفنگریشان.
متن نقشرستم آشکارا توصیفی است از ویژگیهای داریوش، که او را محبوب اهورامزدا و کامیاب کرده است. داریوش در کتیبههای خویش، شالودهی نظری آنچه هویت ایرانی را برمیساخت با دقتی در خور ستایش صورتبندي کرده است و از همین روست که کتیبههای او با آثار شاهان قبل و بعد از خود تفاوت دارد و گویی در مورد مفاهیمی فلسفی و کلیدواژههایی انتزاعی مانند بوم، شادی و مردم سخن میگوید. تداوم این سبک از کتیبهنویسی در دودمان هخامنشیان نشانگر آن است که چنین قاعدهای برای صورتبندي مفاهیم اصلی برسازندهی «نرمافزار»ی که تمدن ایرانی بر مبنای آن شکل گرفته بود، همانگونه که در ابتدای کار و به دست بنیانگذارانش تشخیص داده و صورتبندي شد، در کلِ دویست سالی که نوادگان داریوش بر ایرانزمین حکومت کردند، همچنان به رسمیت شناخته میشد و مورد پیروی قرار میگرفت.
کتیبهی نقشرستم نیز به همین ترتیب باید به عنوان بیانیهای در مورد مبانی نظری حکومت هخامنشیان وارسی شود. به گمان من سخنانی که در این کتیبه آمده، چندان به این امر که داریوش به راستی چقدر خوب سواری میکرده یا چقدر در نیزهبازی توانا بوده ارتباطی ندارد. به ویژه که داریوش در سنی بسیار بالا درگذشت و بیتردید در ده بیست سال آخر عمرش پیرمردی – هر چند احتمالاً تنومند و قوی – بوده که مهمترین ویژگیاش سوارکاری و کمانگیری نبوده است.
در واقع، محتوای این کتیبه، بیش از آن که به خلقوخو و ویژگیهای شخص داریوش اشاره کند، به مفهومی بسیار بنیادین در تمدن ایرانی دلالت دارد و آن مفهوم راستی است؛ مفهومی که در بطن پیکربندی مجدد مفهوم سوژه در دوران داریوش قرار گرفته است. راستی، و شیوههای رمزگذاری آن در قالب چیزهایی مثل نیزه و کمان، و رخدادهایی مانند نظم و انضباط حاکم بر بدن سرباز پارسی، شالودهی بازتعریفی بنیادین در مفهوم سوژهی انسانی در عصر هخامنشی بودند و این دلیلی است که نگاشتن این متنِ غیرعادی را بر آرامگاه داریوش ضروری ساخته است.
همزمان با شکلگیری تمدن هخامنشی و بازسازی نظم سیاسی و اجتماعی جوامع باستانی در قالب نخستین دولت جهانی، شکل جدیدی از سوژه نیز ظهور کرد و این «منِ» نوظهورِ پیروزمند، همان بود که در قالبی رسمی و به شکلی سیاسی در شکل سربازی پارسی بازنموده میشد. محور مفهومیای که نظام انضباطی نوظهورِ حاکم بر این سوژه را صورتبندي میکرد، «راستی» بود که از نظام دینی زرتشتی وامگيري شده؛ در زمینهی انضباط ارتش پارس بیانی عینی و عملیاتی یافته؛ و در نهایت به بازسازی نظام اجتماعی نویسای جهان باستان در قلمرو میانی منتهی شده بود.
راستی که دقيقاً با همین واژه – راسْتیهْ – در کتیبهها مورد اشاره قرار گرفته، برابرنهادی است برای مفهوم اوستایی اَشَه که همان راستی معنا میدهد. اشه، مفهومی است که در ایران باستان سابقه داشته است، اما بر کشیده شدنش به مرتبهی محوری معنایی در منظومهای دینی و اخلاقی، کارِ زرتشت است. اشه در زبان اوستایی برابرنهادی است برای واژهی سانسکریت «رْتَه». رته، که از نظر مفهومی با مفهوم تائوی چینی شباهتی دارد، در وداها به عنوان قانون و نظم حاکم بر گیتی معرفی شده است. رته یا اشه، آن قانون و قاعدهای است که کار طبیعت و گیتی بر اساس آن نظم میپذیرد. به این ترتیب، رته را میتوان تا حدودی به معنای نظم گیتیانه، یا قوانین طبیعت، یا قواعد حاکم بر هستی در نظر گرفت. چنین مینماید که اشه نیز در ابتدای کار دقيقاً به همین معنا در زبانهاي ایرانی شرقی رواج داشته باشد. در زبان فارسی باستان، همین واژه ارته خوانده میشده است که خویشاوندیاش با رتهی سانسکریت آشکار است. به این ترتیب در زبانهاي فارسی کهن، واژهی ارته یا اشه برای اشاره به قانون و نظم حاکم بر گیتی به کار میرفته است.[2]
نوآوری زرتشت در این میان آن بود که اشه را از مرتبهی مفهومی انتزاعی و هستیشناختی خارج کرد، و به آن باری اخلاقی داد. در کل، زرتشت نخستین کسی بود که نظام هستیشناختی خود را با دستگاه اخلاقیاش یکسان گرفت و به این ترتیب تمام رخدادها و چیزها و پدیدارها را با داوری اخلاقی مورد ارزیابی مجدد قرار داد. به این ترتیب، مفهوم اشه که تا پیش از آن همچون رته معنایی هستیشناختی و بیرونی داشت، به صفتی اخلاقی و درونی تبدیل شد. اشه، که در این معنا محور مرکزی آیین زرتشت است، عبارت است از همسو بودن و همراستا بودن با نظمِ حاکم بر گیتی، که به معنای رعایت کردن قواعد حاکم بر جهان، و یاری رساندن به نظمِ جاری در امور و چیزهاست. این ویژگی اخلاقی، همان است که اشه یا ارته نامیده میشود و اهمیتش در دین زرتشتی به قدری زیاد است که دومین فرشتهی بزرگ زرتشتی – که مانند بزرگترين فرشته (وهومن) برساختهی خودِ زرتشت است – اَرتَه وَهیشتَه یا اشَه وَهیشتَه (بهترین ارته/ اشه) نام دارد. همچنين پیروان دینِ زرتشتی اشَوَن یا ارتَاوَن نامیده میشوند که به معنای «نگهدارندهی اشه و دادگر» است.
برجستگی مفهوم اشه زمانی آشکار میشود که دریابیم خودِ اهورامزدا و اهریمن، به نوعی، وامدار اشه هستند. در واقع، اهورامزدا از آن رو موجودی نیکو و پیروزمند است که به خاطر خردِ زیادش (مزدا بودنش) اشه را میشناسد و آن را پیروی میکند. به عبارت دیگر، خودِ اهورامزدا نمونهی غایی یک اشون است. اهریمن، به دلیل کمخردیاش، از اشه پیروی نمیکند. به همین دلیل، موجودی بدکار است و در نهایت هم شکست خواهد خورد. به این ترتیب، اشه/ ارته مفهومی است پیشینی و غایی که حتا خدایان هم بر مبنای آن سنجیده میشوند و محک میخورند.
اشه، در قالب مجموعهای از نمودها و رفتارها در جهان مادی تعین مییابد. مهمترین عنصرِ برخاسته از اشه، راستی است. یعنی کسی که به اشه پایبند است کرداری درست و سازگار با قوانین گیتی دارد، و از این رو راستکردار محسوب میشود و راست میگوید و از دروغ میپرهیزد. اشه، در واقع، همچون تائو «راهی» است که گیتی و مینو در آن جریان دارند، و کسی که در امتداد این راه باشد و راستای آن را در پیش بگیرد، راست است. بقیه، که نسبت به این راه انحرافی دارند یا در مسیری واژگونهی آن حرکت میکنند، اسیر دروغ شدهاند و به همین دلیل محکوم به شکست هستند.
به این ترتیب، مفهوم اشه پیوندگاهی بوده که نظام هستیشناختی و اخلاقی ایرانیان باستان را به هم متصل میکرده است. آنچه در راستای نظم حاکم بر گیتی باشد راست و درست است، و هر چه از آن فاصله بگیرد نادرست و اهریمنی و دروغین است. به این ترتیب، پاس داشتن این نظم و حتا یاوری رساندن به آن، امری اخلاقی محسوب میشود که فرد را از گمراهی و نابودی میرهاند. به روشنی میتوان دید که چنین منظومهای از مفاهیم تا چه پایه به کارِ برساختن نظامی انضباطی و ساختاری برای پیکربندی مجدد سوژه میآیند. به ویژه که اشه به خاطر ماهیت درونی و انتخابمدارانهاش، به شکلی از انضباط درونی، و بنابراین به زایش نظامهای شخصیتی نیرومندِ خودمدار منتهی میشود. این همان است که به گواهی تاريخنويسان یونانی و آثار به جا مانده از دستاوردهای تمدن هخامنشی، در نیمهی هزارهی نخست پ.م. پیدایش منهایی نوظهور و بیسابقه را ممکن ساخت؛ منهایی که در سرمشقی متمایز با آنچه تا پیش از آن وجود داشت، خویش را با عبارتهایی چنین فروتنانه و در عین حال پرمعنا صورتبندي میکردند.
از دید من، تردیدی وجود ندارد که نخستین قهرمان این موجِ جدید «تعریفِ من» در جهان باستان، کوروش هخامنشی بوده است. کوروش، همان ابرقهرمان افسانهای و نیمهخدایی بود که در خاطرهی قومی و روایتهای تمام اقوامِ مطیعش گرامی داشته شد؛ همچون محور اسطورهشناختی عمل کرد؛ و مورد تقلید قرار گرفت.
چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام،[3] کوروش بر اساس برنامهای سنجیده و آگاهانه کار فتح جهان را آغاز کرد و آن را به سرانجام رساند. کوروش، بیتردید، در بهرهبرداری از سرمشق نظری زرتشت پیشگام نبوده است. دستکم پنج قرن این دو را از یکدیگر جدا میکند و در این مدت بیتردید کسان بسیاری دستگاه فلسفی جسورانهی زرتشتی را وامگيري و بازبینی کرده بودند. با وجود اين، او نخستین کسی بود که به شکلی موفقیتآمیز از سرمشق نظری زرتشت در ابعادی جهانی استفادهی سیاسی کرد و کاربرد نظام اخلاقی فراگیر زرتشتی را، که بر هستیشناسیاش مسلط بود، برای بازسازی عملیاتی سوژهای منضبط و نیرومند دریافت. از این رو، وی را باید دنبالهروی راهبردی دانست که شاید نخستین بار توسط گشتاسپ، حامی سیاسی زرتشت، تشخیص داده شده باشد.
هر چند کوروش مؤسس این چارچوب نوینِ تعریف سوژه، نخستین سازماندهندهی نیروهای آزادشده در این مجرا و مبلغ بزرگ آن بود، با وجود اين، از آرای او و برداشتهای وی دربارهی این منِ نوظهور هیچ اطلاعاتی به روزگار ما نرسیده است. از روایتهایی که در کوروشنامههای یونانی و ردپاهایی که در خودِ اسناد هخامنشی باقی مانده، میدانیم که کوروش کارهای خود را صورتبندي کرده و سنتی محکم و استوار را بنا نهاده که توسط جانشینانش به اشکال گوناگون دنبال شده است. در هر حال، نخستین اسناد دست اول و دادههای مستقیمی که از صورتبندي این سوژهی نوظهور در دست داریم، به داریوش و نوادگانش مربوط میشود.
داریوش، آشکارا، در تمام نوشتارهایش اصرار بر آن دارد که هوادار و پاسدار اشه است. به گمان من، این چارچوب نظری و این برداشت در ابتدای کار زیر تأثير فلسفهی زرتشتی توسط کوروش ابداع و سازماندهی شد، و احتمالاً در آغازِ کار مفهومی اجتماعی و سیاسی بود که با دینمداری زرتشتی یکسان فرض نمیشد. با توجه به این که حلقهی شاگردان زرتشت، و احتمالاً خود زرتشت، به انجمنی مرموز اما بسیار اثرگذار و نیرومند به نام گروه مغان تعلق داشتهاند و همین مغان آموزش و تربیت کوروش را بر عهده داشتهاند، چنین مینماید که نظامی اخلاقی و ساختاری انضباطی از زمان حاکمیت دودمان کوروش در انشان وجود داشته باشد که، زیر تأثير گفتارهای زرتشت، اشه و ارته را همچون محوری برای وفاداری سیاسی و سازماندهی اجتماعی نیز مورد استفاده قرار میداده است.
در این راستا، شاید بتوان پیروزی شگفتانگیز کوروش و پایداری غیرعادی نظام سیاسیای که او بنیان نهاد را درک کرد. هخامنشیان به اصولی وفادار بودند که شکل عملیاتیشدهی برداشت هستیشناختی اخلاقی زرتشت بود. نسخهای که احتمالاً توسط کوروش ابداع شده بود، توسط کمبوجیه به کار بسته شده و تکمیل شده بود، و به دست توانای داریوش صورتبندي شد و قالبی پایدار و تثبیتشده به خود گرفت. از این رو، هنگامی که در کتیبههای داریوش بارها و بارها به واژهی داتَه (داد) برمیخوریم، و اصرار او را در نمایش این نکته که شاهی دادگر است میبینیم، به این نتیجه میرسیم که او و جانشینانش در این منظومه از مفاهیم چیزی را در نظر داشتهاند که از افتخارات نظامی یا اقتصادی برجستهتر و مهمتر بوده است.
داریوش، و بعدها سایر شاهان هخامنشی، واژهی داد را تقريباً به همان مفهوم امروزین ما به کار میبردهاند. داد قانونی عادلانه بوده که روابط میان مردمان و اقوام را تنظیم میکرده و بنابراین از این که توانا بر ناتوان، و ناتوان بر توانا، ستم کند پیشگیری میکرده است. داریوش بارها تأكيد کرده که اقوام تابعِ او داد را پذیرفتند و رفتار خود را بر اساس قانون پارسیان تنظیم کردند. موجی از فعالیتهای حقوقی که در همین زمان در میان اقوام تابع ایران درگرفت، نشانگر آن است که داد، گذشته از قواعد موضوعهی تمدن هخامنشی، تا سطح قواعد دینی و حقوقی درونِ اقوام تابع پارسیان نیز شاخه دوانده است. هرودوت از این که شهربان سارد برای یونانیان قانون وضع کرد سخن میگوید، و قوانین یهود نیز در عصر اردشیر به دست کاهنانی یهودی که سالها در بابل و بین ایرانیان زیسته بودند تدوین شد.
به این ترتیب، وقتی در کتیبهی نقشرستم، بیدرنگ پس از نام اهورامزدا، دو واژهی مردم و شادی را میبینیم و پس از آن میخوانیم که داریوششاه میگوید که من دوستِ راستی هستم و دوست کژی نیستم، درمییابیم که بار دیگر با یکی از کلیدواژگان مهم برسازندهی تمدن ایرانی در آغازگاههای خود روبهرو شدهایم. راستی، چیزی است که آشکارا در اينجا مورد تأكيد واقع شده است. پس از آن، تا چند بند بعد، گویی مفهوم راستی از زبان داریوش تعریف میشود. این تعریف با آنچه در مورد داته در بیستون و متنهاي دیگر گفته شده، همگون است. راستی، آن است که کسی بر دیگری ستم نکند، دروغگو مورد پشتیبانی واقع نشود، و از همه مهمتر این که زمام اختیار فرد به دست خشم نباشد. داریوش در دو جملهی پیاپی، بر این نکته که خشم خویش را با نیروی اندیشه لگام زده، و این که امیال خود را تحت فرمان دارد، تأكيد کرده است. جمع بستن این دو، ما را به این نتیجه میرساند که انگار راستی، به شکلی، با انضباط درونی پیوند دارد. انضباط درونی، که محور اصلیاش تعویق لذت است، با شکلی از کنترل خودآگاهِ عواطف و هیجانها، و الگویی از چیرگی بر امیال و برانگیختگیها پیوند دارد. صفتی که در آیین زرتشتی در قالب چیرگی بر دیو اَئیشمَه (خشم) صورتبندي شده، و به شکلی کاملتر و عملیاتیتر در کتیبهی نقشرستم رد پایش را میبینیم.
باقی کتیبه، گویی الگوها و سنجههای دستیابی به راستی را نشان میدهد. داریوش، به عنوان شاهی توانمند و دادگستر که از اشه پیروی کرده و بنابراین محبوب اهورامزدا قرار گرفته، داته را وضع کرده و بدان پایبند بوده، و در نهایت راستی را برگزیده و به سرانجام رسانده، به عنوان الگویی آرمانی برای بازنمودن نتایج عینی پیروی از راستی معرفی شده است. داریوش کسی است که دستخوش خشم و شهوت نیست، خرد او را راهبر است، کسی را بیهوده مجازات نمیکند، و از مجازات بدکاران پروایی ندارد، سخن دیگران را جز بر اساس قواعدی منطقی باور نمیکند، و قدرشناس نیکیهای دیگران است. این متغیرهای روانشناختی، با سنجههایی زیستشناختی و بدنی نیز پیوند دارد. از جمله آن که داریوش مردی توانا و زورمند است. در جملهای که به غایت فروتنانه، و در عین حال انباشته از کرامت نفسی دقیق است، داریوش ادعا میکند که « به قدری که تنم توان دارد، هماوردی نیک و نیرومند هستم». او همچنين سوارکار، کمانگیر، و در نهایت نیزهوری شایسته نیز هست.
به این ترتیب، کتیبهی نقشرستم، مانند سایر کتیبههای هخامنشیان، بدان دلیل در تاریخ فرهنگ ممتاز و یگانه است که در چارچوبی بسیار انتزاعی و بسیار سنجیده و ژرف، مفاهیمی بنیادی را که تمدنی نوساخته و نوظهور بر اساس آن شکل گرفتهاند، در شیواترین و کوتاهترین شکل ممکن صورتبندي میکند. اهورامزدا (سرور دانا)، داد، بوم، مردم، شادی، راستی، دروغ، و مفاهیمی از این دست، گذشته از آن که در این کتیبهها معرفی شدهاند، به راستی در طول تاریخ پذیرفته شده و زیربنای دستگاه فکری ایرانیان را برمیساختهاند. یک شاهد کوچک بر این مدعا آن است که تمام این کلیدواژگان در تمام 25 قرنی که از عمر تمدن ایرانی در شکل کنونیاش میگذرد، با همین معناهای ثابت به کار گرفته میشدهاند، و همواره هم در مرکز بحثهای نظری و چارهاندیشیهای عملی قرار داشتهاند.
7. اما ارتباط تمام این حرفها با نیزه چیست؟
نیزه را، چنان که گفتیم، در پارسی باستان اَرشتیش یا ارش مینامیدند که نام آرش و آستیاگ نیز از آن گرفته شده است. واژهی پهلوی آن، چنان که در یادگار زریران آمده، «فْرَش» بوده است. نیزه، گذشته از جایگاه مهمی که در نظام ارتشی و نمادپردازی سیاسی عصر هخامنشی و ساسانی داشته، از این نظر هم اهمیت دارد که عناصری از دین زرتشتی را در خود بازمینمایاند. گذشته از اسطورهی آرش کمانگیر، که در عصر اشکانی به شکل امروزینِ خود صورتبندي شد و با توجه به نامش شاید در ابتدای کار آرش نیزهانداز بوده و در زیر نفوذ فرهنگ اشکانی سلاح خود را به کمان تغییر داده باشد، خودِ نیزه هم ساختار و ویژگیهایی دارد که آن را به عنوان نمادی دینی و اساطیری ارزشمند میسازد.
نام پارسی نیزه، یعنی «اَرشتی»، با «رْسْتی» سانسکریت همریشه است و این هر دو از بنواژهی پیشهندواروپایی «رْس- تی» (rs-ti) گرفته شدهاند که «با شتاب رفتن و هل دادن» معنا میدهد. صفت نیزهور، که داریوش خود را با آن مینامند، «آرشتیکَه» است که از پسوند نسبتِ «-یک» به همراه ارشتی ساخته شده است. این واژه با «اَرشتیبَرَه» به معنای نیزهدار یا حامل نیزه (نیزهبر) فرق میکند که منصبی والا بوده و چنان که گفتیم خود داریوش مدتی در دربار کمبوجیه عهدهدارِ آن بوده است.
هر کس که با زبان پارسی باستان آشنا باشد، به سرعت متوجه شباهت آوایی میان ارشتی و واژهی اَرشتَه (راستی) میشود. عبارت راستی (راستیه)، که در نقشرستم بارها در نزدیکی گزارههای مربوط به نیزه به کار گرفته شده، با ارشته مترادف است. بر همین اساس، صفتِ اَرشتَه را ساختهاند که پارسا معنا میدهد و اسم امروزینِ ارشیا تغییریافتهی آن است. جالب آن که در اوستا ایزدبانوی راستی نیز ارشتاد یا ارشتات نام دارد و مترادف دیگر این واژه، اَردو است که در نامهایی مانند اردومنش – از سرداران ایران در تواریخ هرودوت – نمونهاش را میتوان دید. به این ترتیب، ما با دو جفتِ ارشتی/ ارشته روبهرو هستیم که این دومی با اردو مترادف است که آن نیز از نظر ریشه همان ارته/ اشه است. با این شرح، این احتمال جلب نظر میکند که شاید واژهی ارته/ اشه، با مترادف خود – ارشته – و در کنار آن با ارشتی زنجیرهای از تداعیهای ذهنی را برای سخنگویان به پارسی باستان فرا میخوانده است. شباهت آوایی این مفاهیم کافی است برای آن که به کار گرفته شدنشان در شبکهای به هم پیوسته از استعارهها و مفاهیم همزاد را دریابیم.
ارشتی به معنای نیزه است و نیزه راستترین اسلحه است. یعنی نیزه (ارشتی) به نوعی با راستی (ارشته) پیوند دارد. ارشتی و راستی نیز خود با اشه/ ارته مربوط است، و بنابراین نیزه نیز میتواند با اشه مربوط شود. از سوی دیگر، نیزه در عین حال، بلندترین اسلحه هم هست. چنان که در نگارههای تخت جمشید بدنهی نیزهها درست به قدر بلندای قامت سربازان پارسی نموده شدهاند. شاید، به استثنای دشنه و تبرزین، تنها اسلحهای که هم به عنوان سلاحی دستی و هم سلاحی پرتابی مورد استفاده قرار میگیرد نیزه است. در عین حال، تنها سلاحی که در نبرد میان دو سوارهنظام سنگیناسلحه به کار میآید نیز همین است. چرا که معمولاً هنگامی که سوارههای زرهپوش با هم درگیر شوند، با به کار بستن شمشیر کاری از پیش نمیبرند. برای از پا انداختن سربازان زرهپوش سواره، یا گرز لازم است و یا نیزهای بلند و سنگین. در این حالت اخیر، سوارکار باید نیزه را در زیر بغل گرفته و به تاخت در خطی مستقیم به دشمن حمله کند. به این ترتیب، بار دیگر میبینیم که نیزه هم با شکل راست خود، و هم با حرکت در یک جهت مستقیم مربوط میشود.
به این ترتیب، در میان تمام سلاحها، تنها نیزه است که موقعیتی چنین ممتاز دارد. از سویی آن را میتوان به عنوان نماد راستی در نظر گرفت، و از سوی دیگر سلاحی است که میتواند به عنوان محور تجهیزات یک سوارکار سنگیناسلحه – که ارجمندترین رستهی نظامی ایرانیان باستان بوده – در نظر گرفته شود. گذشته از این، نیزه تنها سلاحی است که به طور بدیهی و پیشینی با مفهوم راستی پیوند دارد، و این مفهوم راستی همان است که در کتیبهی بیستون برای نخستین بار به عنوان کلیدواژهای سیاسی مورد استفاده قرار گرفت و واژهی مقابلش – دروغ – درچارچوبی ایدئولوژیک نکوهیده شد. داریوش در کتیبهی نقشرستم بار دیگر به مفهوم راستی بازگشت و در پایان همان نبشتهای که از نیزهی سربازان پارسی سخن میگوید، سخن خود را با این جمله به پایان میبرد که: « راه راست را ترک مکن، شورش مکن!».
آشکارا در این بند، داریوش راستی را، علاوه بر قاعدهای اخلاقی، به مفهومی سیاسی نیز بسط داده است و جالب آن که درست مانند سایر کلیدواژگانی که معرفی کرده (بوم، مردم، شادی، دروغ، پارسی) و تا روزگار ما در زبان فارسی باقی مانده و محور تعریف هویت ملی ما شدهاند، راستی نیز چنین سرنوشتی پیدا کرده است. به این شکل، عنصری مانند نیزه، به محوری برای نمادپردازی و گرانیگاهی برای تحول استعارهها و مناسک تبدیل شد. هنرِ به کار بردن نیزه با راستی و رادی پیوند یافت، و تزیینات نیزه در میان جاویدانها (نگهبانها) تعیینکنندهی رسته و پایگاه نظامی فرد شد.
با توجه به تواریخ هرودوت میدانیم که شیوهی نگه داشتن نیزه در دست، نشانگر آمادگی برای نبرد، فرمانبرداری یا سرکشی بوده است. چنان که او بارها به این نکته اشاره میکند که سربازان انوشتیه هنگام رژه، بنا به سنت، نوک نیزههایشان را به سمت زمین میگرفتند. همچنين این رسم در میان نیزهداران پارسی وجود داشته که هنگام مراسم رسمی و شرایط صلح نوک نیزههای خود را به سمت زمین فرود میآوردهاند.[4] در جایی دیگر، از اوروند، شهربان فریگیه، سخن میرود که «هزار پارسی نیزهدار» را زیر فرمان داشت،[5] هر چند وقتی بر ضد داریوش طغیان کرد این سربازان به او وفادار نماندند. بغوآس، که نمایندهی داریوش بود، وقتی به نزد این سربازان رفت دستور شاهنشاه را در مورد عزل اوروند به آنها ابلاغ کرد. سربازها هم نوک نیزههایشان را فرود آوردند و به این ترتیب به بغوآس نشان دادند که به فرمان شاه گردن مینهند.[6] از سوی دیگر، با توجه به نگارههای تختجمشيد آشکار است که در برخی از مراسم و به ویژه در مورد سربازانی که به نگهبانی مشغول بودند، عکس این وضعیت رواج داشته و سربازان یادشده نوک نیزهها را به هوا برمیافراشتند و این نشانهي آمادگی رزمی بوده است.
نیزه به این ترتیب، برای مدتی به درازای ده قرن نماد اشه و راستی قرار گرفت. حتا پس از اسلام، ارزشها و آیینهای اسواران ساسانی از میان نرفت و پس از دو قرنی که صرف قد راست کردن بعد از ویرانی نظام فرهنگی باستان و بازسازی ارزشهای ایرانی به زبانی اسلامی شد، بار دیگر همین مفاهیم احیا شد. اسواران، در واقع، همان کسانی بودند که پس از اسلام آوردن به عنوان غازیان و مرابطین در مرز حکومتهای اسلامی مستقر شدند و کشورگشایی مسلمانان اولیه را سازماندهی کردند. این طبقه، ارزشهای باستانی طبقهی اسواران را که بر محور راستی شکل گرفته بود، حفظ کردند و بعدها، وقتی از حالتی طبقاتی خارج شدند و در قالب جنبش فتوت به جریان اجتماعی نیرومندی تبدیل شدند، سه اصل اصلی اسواران را همچنان حفظ کردند که عبارت بود از: حفظ سه راستی (راست بر اسب نشستن، راست راه رفتن، و راستگویی) و دستگیری از فقرا و حمایت از ستمدیدگان. هر چند در دوران پس از اسلام از پیوستگی مفهوم راستی با نیزه کاسته شد و جنبش فتیان، به جای نیزه، بر محور شمشیر شکل گرفت که بحث در مورد آن جا و زمانی دیگر را میطلبد.
8. نیزهای را که با راستی و اشه پیوند داشت میتوان نشانگر نفوذ دین زرتشتی در نظام سیاسی و نظامی ایرانیان در عصر هخامنشی دانست. با وجود اين، این را میدانیم که نیزه در تمام این مدت رقیبی نیرومند را در کنار داشت، و آن هم چیزی نبود جز کمان. این حقیقت که شاهان هخامنشی در برخی از موقعیتها خود را در حال کمانگیری تصویر میکردند و این که به ویژه در عصر اشکانی کمان جایگزین نیزه شد، نشانگر آن است که نمادپردازی سلاحهای رزمی ایرانیان به نیزه محدود نبوده است.
اگر به منابع نوشتاری بازمانده از آن روزگار مراجعه کنیم، به چند نکتهی مهم برمیخوریم. نخست آن که ایرانیان به دلیل اهمیتی که برای کمان قایل بودند، در میان اقوام جهان باستان پرآوازه شده بودند. در ایلیاد، اشارههایی بسیار اندک به کمان وجود دارد و سلاح اصلی پهلوانان آخائی و تروایی زوبین و شمشیر و سپر است. گرز که سلاحی ایرانی است در این میان غایب است و کمان جز در دست پاریس، که مردی زنباره و به نسبت ضعیف است، دیده نمیشود. همچنين تنها پهلوان مهمی که به ضرب تیر و کمان از پای درمیآید آخیلس است که به نامردی و به دست همین پاریس کشته میشود. در ادبیات یونانی اشارهای به استفاده از کمان در میان خدایان وجود ندارد، و تنها آتنای دوشیزه و اروسِ کودک است که برای شکار جانوران یا اسیر عشق کردنِ دل عشاق کمان را به کار میگیرند.
در ادبیات ایرانی اما، وضعیت واژگونه است. در میان خدایان و پهلوانان، به نامهای بسیاری برمیخوریم که کمان را به کار میبرند، و بستور و گرشاسپ و بعدها رستم تنها نمونههایی از آن هستند. در اوستا نیز، با یک نگاه میتوان دریافت که دستکم یکی از خدایان به عنوان ایزدی کماندار شهرت دارد و آن هم کسی نیست جز مهر. مهر، با وجود آن که شمشیر و نیزه را نیز به کار میگیرد، اما به ویژه به خاطر گرزِ مخوفش که وجره نام دارد و استفادهی دست و دلبازانهاش از کمان شهره است. در واقع، کمان و هنر کمانگیری با مهر پیوندی نزدیک دارد و احتمالاً رواج این سلاح در عصر اشکانی نیز با مهرپرست بودن بسیاری از شاهان این دودمان مربوط است.
کمان، بر خلاف تمام سلاحهای دیگر، صرفاً پرتابی است. بر خلاف شمشیر و سپر و گرز و تبرزین که جز در مواردی بسیار استثنایی پرتاب نمیشوند، و با گذر از استثنای نیزه که خصلتی دوگانه دارد و در دست و به هنگام پرتاب اهمیت خود را حفظ میکند، کمان همچون فلاخن تنها سلاحی است که کارکرد آن صرفاً پرتابی است. کمان سلاحی دوربرد هم هست. یعنی از راه دور تأثير میگذارد و از این رو به پرتو خورشید شباهت دارد. به ویژه از آن رو که تیر، همچون نور، در خطی راست حرکت میکند و به نیزهای کوچک و متحرک مانند است.
به این ترتیب، کمان از سویی با راستی و اشه، و از سوی دیگر با نور و خورشید و تأثير از فاصله نسبت دارد، و به این ترتیب طبیعی است که سلاح محبوب مهر، خدای خورشید و عهد و پیمان – و بعدها ایزد جنگ – باشد.
مهر در تندیسهای رومی، در حالی نمایانده شده است که با خنجری در حال کشتن گاو است. با وجود اين، در مهریشت و وندیداد، او را در حالی میبینیم که بر گردونهی تکچرخ خود سوار است و با کمان بزرگ خویش بر بدعهدها و پیمانشکنان تیر مرگ فرو میبارد. نمادی از مهر هم که در شهر پرتوژ در یوگسلاوی یافت شده، نمادهای اصلی این خدا را نمایش میدهد که عبارتند از: گل آفتابگردان، کلاغ، کمان، کلاه فریگی و خنجر. در ضمن این را هم بگوییم که پیوند مهر با کمان به معنای دشمنی او با نیزه نبوده، و در روم نماد سومین مرتبه از سلسلهمراتب مهرپرستان – که سرباز نام داشته – یک نیزه بوده است. در ضمن این را هم بگوییم که مهر تنها خدایی است که سلاحی بسیار غیرعادی، یعنی داس، را نیز در دست دارد و از این رو کمی با کرونوسِ یونانی، که او نیز داسی بلند را در دست میگیرد، شباهت دارد.
به این ترتیب، با وجود تنوع سلاحهایی که مهر به کار میگرفت، کمان همچنان نماد او محسوب میشد. در مهریشت او را چنان توصیف کردهاند که بر پشت ارابهی خویش ایستاده و هزار زهِ کمان در اختیار دارد. زهِ کمان، که یکی از مهمترین بخشهای کمان است و تاباندن و درست بستن آن خود فنی و هنری مهم بوده است، معمولاً از رودهی گاوهایی درست میشده که برای مهر قربانی شده بودند و از همین رو قدرتِ تیرِ پرتابی را به نیت پاک و قدرت روحی ناشی از عهد نگهداشتنِ جنگجویان مهرپرست منصوب میکردند و آن را با تیرِ نور آفتاب که از دوردستها بر زمین فرو میبارد مانند میکردند. زه کمان، به این تعبیر، نماد فرهمندی هم بوده و دستکم یک نظریه وجود دارد[7] که بر مبنای آن دیادمِ یا سربندِ اشکانی که همچون نواری در دور سر بسته میشده، نمادی از زه کمان و بنابراین نمادی از فره ایزدی محسوب میشد. به این ترتیب، دیالکتیک نیزه و کمان در تاریخ ایرانِ پیش از اسلام را میتوان به صورت نوسانی تفسیر کرد که در میان منشهای زرتشتی – با مرکزیت اشه و راستی – و منشهای مهرپرستانه – با محوریت عهدشناسی و پیمانداری – وجود داشته است.
9. آنچه را گذشت میتوان در چند گزارهی فشرده جمعبندی کرد:
– نخست آن که بر اساس دادههای نوشتاریِ اندکی که از روزگار هخامنشیان به جا مانده، و بر مبنای مستندات غنیترِ تصویری بازمانده از عصر پیشااسلامی، میتوان فرض کرد که رمزگذاری پیچیده و غنیای بر سلاحهای جنگی ایرانیان حاکم بوده است. این رمزگذاری، در عصر هخامنشی بر نیزه به عنوان نماد راستی متمرکز بوده و در عصر اشکانی به سوی رقیبِ مهرپرستانهی نیزه، یعنی کمان، سنگینی کرده است. در عصر ساسانی بار دیگر اهمیت نیزه احیا شد و در دوران اسلامی هم تا حدودی دوام آورد. حضور همزمان کمان و نیزه بر نمادهای هخامنشی میتواند نشانگر آن باشد که شکلی درآمیخته از رمزگان زرتشتی و مهری در این دوران رواج داشته و این میتواند حدسِ بعدی این نوشتار را تأیید کند که دین زرتشتی در عصر پارسیان یک دوران فشردهی بازبینی و تلفیق با رمزگان مهرپرستانه را از سر گذرانده است.
– دوم آن که سلاحهای یادشده، به سرمشقهای اخلاقی/ دینی متفاوت و دودمانهای شاهی گوناگونی مرتبط بودهاند. چنان که نیزه به عنوان نماد راستی و اشه، به آیین زرتشتی و دوران هخامنشی/ ساسانی بیشتر ارتباط داشت، در حالی که کمان به عنوان نماد عهد و پیمان و وفاداری به عهدهای دوستانه در عصر هخامنشی و به ویژه اشکانی برجستگی بیشتری یافت. شمشیر، که بحث در موردش به نوشتاری جداگانه نیازمند است، در عصر اشکانی دچار تحولی جدی شد و در دوران اسلامی به عنوان نماد جوانمردی و فتوت به آیینهای صوفیانه وارد شد.
– سوم آن که رواج این مفاهیم نظامی در ابتدای عصر هخامنشی و صورتبندي مفهوم ابرانسان و پیکربندی خودانگارهی شاهنشاه در قالب آن، نمایانگر ظهور نظمی نو در صورتبندي مفهوم سوژه بود، و این کلیدی بود که برای فهم دگردیسی بنیادین نظامهای اجتماعی در آغاز دوران هخامنشی بدان نیاز داریم.
با توجه به این سه اصل، شایسته است هنگامی که به پارسیان نیزهدار تختجمشيد مینگریم، چیزی بیش از مردی با نیزهای در دست را ببینیم، و مفهوم انقلابی سوژهی نوظهوری را که پشت این قالب تصویری قرار گرفته است ژرفتر مورد توجه قرار دهیم.
- . کوک، 1383: 97. ↑
- . بویس، 1375. ↑
- . وکیلی، 1385. ↑
- . هرودوت، کتاب 5، بند 54. ↑
- . هرودوت، کتاب 3، بند 126. ↑
- . هرودوت، کتاب 3، بند 128. ↑
- . سودآور، 1380. ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار چهارم: مفهوم دروغ در ایران باستان (1)