پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار دوم: سیاست کوروش (1)

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش

گفتار دوم: سیاست کوروش

1. کوروش در سال 559 پ.م. بر تخت نشست و در سال 530 پ.م. درگذشت. دوره‌‌‌ي سي ساله‌‌‌اي را که سلطنت کرد، به دو بخش عمده مي‌‌‌توان تقسيم کرد. فاصله‌‌‌ي ميان سال‌‌‌هاي 539ـ553 پ.م. به جنگ و کشورگشايي گذشت، و سال‌‌‌هاي پيش و پسِ آن به سازماندهي کشور و پي‌‌‌ريزي مباني مديريتي شاهنشاهي هخامنشي صرف شد. تقريباً تمام اطلاعات تاريخي ما درباره‌‌‌ي کوروش، به چهارده سالي مربوط مي‌‌‌شود که مشغول فتح جهان بوده است. مستندات تاريخي درباره‌‌‌ي شش يا هفت سالي که پيش از شروع جهان‌‌‌گشايي و نه يا ده سالي که پس از پايان آن بر کوروش گذشته در حدِ هيچ است.

یک دلیلِ ارج نهادن به سال‌‌‌های جهان‌‌‌گشایی کوروش، دستاورد بی‌‌‌نظیر و درخشان این سال‌‌‌هاست. کوروش در این مدت بزرگ‌‌‌ترین دولت تاریخ جهان باستان را تأسیس کرد.[1] اگر بخواهیم دستاوردهای سیاسی یک جهان‌‌‌گشا را ارزیابی کنیم، بهترین سنجه آن است که مساحت سرزمین‌‌‌هایی را که گشوده و پس از مرگش هم‌‌‌چنان به صورت دولتی یکپارچه باقی مانده مبنا بگیریم. بر این اساس، کوروش بزرگ‌‌‌ترین جهان‌‌‌گشای تاریخ است. یعنی بیشترین مساحتی را فتح کرد که هم‌‌‌چنان تا چندین نسل بعد از خودش یکپارچگی و ثباتش را حفظ کرد.[2]

عظمت فتح این قلمرو بزرگ چندان چشمگیر بود که خاطره‌‌‌ی گرفتن این اقلیم پهناور در یادها باقی ماند و چگونگی نگه‌‌‌داشتنِ آن، نادیده انگاشته شد، و این موضوع اخیر بود که در جریان سال‌‌‌های فراغت از جنگ به دست کوروش انجام پذیرفت. چنين مي‌‌‌نمايد که بتوان بر مبناي داده‌‌‌هاي غيرمستقيم تصويري از کردار کوروش در اين سال‌‌‌ها به دست آورد. بر مبناي آنچه گذشت، مي‌‌‌توان دريافت که کوروش با جهان‌‌‌گشايان پيش و پس از خود تفاوت‌‌‌هايي بنيادي داشته است. به گمانم آنچه کوروش در نيمه‌‌‌ي صلح‌‌‌آميز فرمان‌‌‌روايي‌‌‌اش انجام داد، با وجود ثبت نشدن در منابع تاريخي، مهم‌‌‌تر و برجسته‌‌‌تر از آن ماجراهاي بزرگي بوده که در آن نيمه‌‌‌ي آميخته با جنگ از سر گذراند.

بر مبناي بازتاب شخصيت کوروش در رخدادهاي تاريخي بعدي، و پايداري و نظمي که وي از خود به يادگار گذاشت، مي‌‌‌توان دريافت که دستاوردهاي مديريتي و سازماني کوروش بسيار درخشان بوده است. عظمت اين دستاوردها را از آن‌‌‌جا مي‌‌‌توان دريافت که قلمرويي عظيم، که کل جهان شناخته‌‌‌شده براي مردم آن روزگار را در بر مي‌‌‌گرفت، براي دو و نيم سده‌‌‌ به شکلي موفقيت‌‌‌آميز با همان قالب سازماندهي شدند. شاهدي ديگر بر اين دستاوردها آن است که خاطره‌‌‌ي اين نظم کوروشي و تلاش براي دستيابي به آن و احيا کردنش براي دو و نيم هزاره در ايران‌‌‌زمين تداوم يافت، و بازتاب‌‌‌هايش الگوهايي بسيار متنوع و فراگير را در کل جهان متمدن پديد آورد.

کوروش بر اين مبنا، شخصيتي تاريخ‌‌‌ساز است. يعني مي‌‌‌توان تاريخ قلمرو مياني را به دو دوره‌‌‌ي پيش و پس از کوروش تقسيم کرد. تمايز اصلي اين دو دوره، آن است که تا پيش از کوروش جهاني متکثّر، با کشورهايي همسايه و محدود که با نظم‌‌‌ها و قاعده‌‌‌هاي درونيِ متفاوتي اداره مي‌‌‌شدند، سرمشق غالب سياستِ حاکم بر جهان بود. اما پس از ظهور کوروش، امکان يکپارچه کردن تمام سرزمين‌‌‌ها و فرمان راندن بر کل جهان طرح شد. طرح اين امکان تنها امري نظري و انتزاعي نبود بلکه تجربه‌‌‌اي عيني قلمداد مي‌‌‌شد که با موفقيت توسط خودِ کوروش آزموده شده و به شکل چارچوبي قابل انتقال براي جانشينانش به ارث رسيده بود. بازآرايي و بازتعريف انقلابي و زيربنايي داريوش در اين سرمشق غالب، هر چند دگرگوني‌‌‌هاي بزرگي را به دنبال داشت اما کليت اين ارثيه را حفظ کرد. بنابراين، نخستين تفاوت ميان جهان پيش و پس از کوروش تفاوتي در حوزه‌‌‌ي سازماندهي جامعه‌‌‌ها بود. کوروش در جهاني انباشته از پادشاهي‌‌‌هاي رقيب و همسايه زاده شد و جهاني را پشت سر خود باقي گذاشت که از يک ــ يا بعدتر، چند ــ شاهنشاهي عظيم تشکيل شده بود که براي چيرگي بر کل جهان تلاش مي‌‌‌کردند.

بازتاب اين تحوّل را در شاخه‌‌‌هاي بسياري مي‌‌‌توان دنبال کرد. جهانِ پيشاکوروشي جهاني ناامن بود که روابط ميان جامعه‌‌‌هاي همسايه با هم، و ارتباط‌‌‌شان با قبيله‌‌‌هاي كوچ‌‌‌گرد آن سوي مرزهاي‌‌‌شان، بر مبناي کشمکش و نبرد دايمي استوار بود. اين نبرد تا پايان عصر آشوريان، جنبه‌‌‌اي خشونت‌‌‌آميز و علني داشت. اما پس از سقوط نينوا، بيش از پيش، به وضعيتي ديپلماتيک و نمادين دگرديسي يافت. با وجود اين، جهان پس از کوروش از اين کشمکش رهايي يافت و به جامعه‌‌‌اي متحد و در هم تنيده تبديل شد که به سودهاي مشترک خويش در زمينه‌‌‌ي بازرگاني و امنيت آگاه بودند و بر اين مبنا ادغام خويش در قالب يک شاهنشاهي بزرگ را مي‌‌‌پذيرفتند. به عبارت ديگر، کوروش کسي بود که با تأسيس نخستين شاهنشاهيِ تاريخ سير اندرکنش جامعه‌‌‌هاي همسايه با هم را متحوّل ساخت.

نتايج فراواني بر اين تحول مي‌‌‌توان شمرد. کوروش در جهاني زاده شد که عمدتاً نانويسا بود و بخش مهمي از آن ــ مثلاً قلمرو مصر و دره‌‌‌ي سند ــ به فن‌‌‌آوري آهن دسترسي نداشت. جهاني که او از خود باقي گذاشت زير سيطره‌‌‌ي ساختاري کلان با برنامه‌‌‌ريزي‌‌‌هاي فراگير قرار داشت، که اين دو فنِ کليدي را در تمام جامعه‌‌‌هاي تابعش ترویج مي‌‌‌کرد. مردم ساکن قلمرو پارس، ناچار بودند خط را به کار بگيرند چون از ارتباط با ديوان‌‌‌سالاري عظيمي، که ابتدا خط ایلامی و بعدتر خط آرامی را به کار مي‌‌‌گرفت، ناگزير بودند و در عين حال از نتيجه‌‌‌هاي اين ارتباط بهره‌‌‌مند مي‌‌‌شدند. از اين روست که دو سده‌‌‌ي ‌‌‌زمام‌‌‌داری هخامنشيان، تمام سرزمين‌‌‌هاي تابع ايشان شکلي از خط فنيقي را وام‌‌‌گيري کرده و به کار گرفتند. از خط نوبنياد سانسکريت در دره‌‌‌ي سند و شمال هند گرفته تا خط يوناني و آرامي در مرزهاي غربي.

بنابراين، کوروش در جهاني زاده شد که از نظر ساختار سياسي، توزيع قدرت در جامعه‌‌‌ها، نظام فن‌‌‌آوري (به ويژه در زمينه‌‌‌ي آبیاری، جاده‌‌‌سازی، خط و فلزکاري)، شيوه‌‌‌هاي توليد ارزش افزوده (به ويژه در زمينه‌‌‌ي کشاورزي و تجارت)، امنيت شهرها، و اندرکنش فرهنگي و اجتماعي جامعه‌‌‌ها، با آنچه هنگام مرگ آن را ترک مي‌‌‌گفت، بسيار تفاوت داشت. پیامدهای بخش مهمي از اين چرخش جامعه‌‌‌شناختی، نياز به سده‌‌‌ها زمان داشت تا به شکلی آشکار نمود یابد. اما در همان زمان فرآيندهايي که در نهايت به اين دگرديسي‌‌‌هاي بنيادي انجاميد وجود داشتند و قابل مشاهده بودند.

پرسشي که در اين‌‌‌جا بايد طرح کرد، آن است که چرا کوروش شخصيتي چنين تأثيرگذار بود، مگر او چه کرده بود که آرايش نيروها و ماهيّت قدرت‌‌‌هاي حاکم بر قلمرو مياني پيش و پس از او تغييراتي چنين ريشه‌‌‌اي کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمان‌‌‌رواياني که پيش از وي حکومت مي‌‌‌کردند چه بود؟

به اين پرسش به دو شيوه مي‌‌‌توان پاسخ داد. يک راه، آن است که همه چيز را به شخصيت کوروش، و ويژگي‌‌‌هاي روان‌‌‌شناختي وي تحويل کنيم. اين شيوه‌‌‌اي است که مكتب تاريخي «مردان بزرگ» مي‌‌‌پسندد و با آن قانع مي‌‌‌شود. بر مبناي اين سرمشق، تاريخ را مردان بزرگي مي‌‌‌سازند که کردارهايي ويژه را در شرايطي خاص به انجام مي‌‌‌رسانند. از اين رو، اهميت و تأثير يک شخصيت را مي‌‌‌توان با منسوب کردنش به شخصيتي بزرگ و اسطوره‌‌‌اي توجيه کرد.

چنين توضيحي به دو دليل ناکافي است. نخست آن که کردارهاي منفردِ تأثيرگذار و شخصيت‌‌‌هاي فرهمند و مؤثر در شرايط تاريخي همواره وجود دارند، اما گذارهاي تاريخي بزرگي از اين دست، تنها در مواردي استثنايي و ويژه بروز مي‌‌‌کنند. گسست، در تاريخ، قاعده‌‌‌اي است که به ندرت تحقق مي‌‌‌يابد و براي فهم دليل تحقق آن بايد به چيزهايي متمايز از رخدادهاي عادي و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنيم.

کوروش بي‌‌‌ترديد شخصيتي بزرگ، فرهمند، ويژه و نيک داشته است، اما در اين نکته هم ترديدي وجود ندارد که پيش و پس از او مردان نيکوکار و بزرگ و فرهمند ــ که بسياري از ايشان هم شاه و فرمان‌‌‌روا بوده‌‌‌اند ــ اندک نبوده‌‌‌اند. به گمان من، اهميت آنچه را کوروش انجام داده در محدوده‌‌‌ي بافت شخصيتي وي و عوامل روان‌‌‌شناختي‌‌‌اش نمي‌‌‌توان توضيح داد. براي فهم دليل اهميت کوروش، بايد به چگونگي تأثيرگذاري وي و شيوه‌‌‌اي که براي اثرگذاري و کنش برگزيده توجه کنيم. به عبارت ديگر، ترجيح مي‌‌‌دهم هنگام گمانه‌‌‌زني درباره‌‌‌ي دليل‌‌‌هاي اهميت کوروش، به اين موضوع که او «چه کار» کرد بيش از آن که «چه کسي اين کارها را کرد» توجه کنم. زيرا چه بسا شرايطي که در آن پرسش «چه کسي» را تنها با اين ترفند مي‌‌‌توان به درستي پاسخ داد.

کوروش با شاهان پيش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهيم اين تفاوت را به سطحي برتر از قلمرو روان‌‌‌شناختي ارتقا دهيم، بايد نظم حاکم بر شاهنشاهي هخامنشي را با آنچه در دولت‌‌‌هاي مهم مشابه با آن وجود داشته مقايسه کنيم. براي سادگي بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتي مشابه با شاهنشاهي کوروش را در نظر مي‌‌‌گيرم و کار مقايسه را بر اين مبنا انجام مي‌‌‌دهم. يکي از آنها، حکومت آشور است که نخستين جوانه‌‌‌هاي تلاشي ناکام براي دست‌‌‌يابي به دولتی چند قوميتي را از خود نشان مي‌‌‌دهد. ديگري امپراتوري روم است که نظامي موفق و پايدار بود و براي مدت چهار سده‌‌‌ دوام آورد و آشکارا از روي نظام هخامنشي الگوبرداري شده بود.

شاهنشاهي واحد سياسي بزرگي است که از بخش‌‌‌هايي متمايز، با قوم‌‌‌هايي متفاوت و فرهنگ‌‌‌هايي مستقل، تشکيل يافته باشد. به همين دليل هم، خطر تجزيه همواره شاهنشاهي‌‌‌ها را تهديد مي‌‌‌کند. پاسخ آشوريان و روميان براي دفع اين خطر، سرکوب قدرت‌‌‌هاي محلي و از بين بردن رمزگانِ تفاوت بود. مردم استان‌‌‌هاي آشوري و رومي به خاطر هويّت مستقل و متمايز خود، افتخارات تاريخي‌‌‌شان، همبستگي‌‌‌شان با هم و چشم‌‌‌داشت عمومي‌‌‌شان براي دستيابي به استقلال و منافعي عمومي، شورش مي‌‌‌کردند. هم آشوريان و هم روميان مي‌‌‌کوشيدند با نابود کردن نطفه‌‌‌هاي اين همبستگي، احتمال شورش‌‌‌هايي از اين دست را کاهش دهند.

در کل، محور قدرتِ محلي مردم دو چيز است: فرهنگ و نيروي نظامي. مردم با زبان و دين و هويت فرهنگي مشترک‌‌‌شان امکان توافق با هم را پيدا مي‌‌‌کنند، و بعد با کمک نيروي نظامي بومي خويش قيام مي‌‌‌نمايند. آشوريان و روميان با تمرکز بر همين دو محور و با تضعيف آن‌‌‌ها براي تضمين تداوم سلطه‌‌‌شان بهره مي‌‌‌بردند. آنان پرستش‌‌‌گاه‌‌‌هاي محلي را ويران مي‌‌‌کردند، پرستش خداي آشور يا صورتِ الوهيت‌‌‌يافته‌‌‌ي امپراتور را در استان‌‌‌هاي‌‌‌شان ترويج مي‌‌‌نمودند، و از شکل‌‌‌گيري ارتش‌‌‌هاي محلي پيش‌‌‌گيري مي‌‌‌کردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش مي‌‌‌کردند تا هويت‌‌‌هاي منطقه‌‌‌اي و قومي را محو کنند.

سياست آشوري‌‌‌ها و رومي‌‌‌ها براي سلطه بر مردم سرزمين‌‌‌هاي تابع‌‌‌شان، سه محور اصلي را در بر مي‌‌‌گرفت که مي‌‌‌توان آن‌‌‌ها را زير عنوان برنامه‌‌‌هاي جمعيتي، ديني و نظامي صورت‌‌‌بندي کرد. دو برنامه‌‌‌ي نخست، وحدت فرهنگي قوم‌‌‌هاي تابع را هدف مي‌‌‌گرفتند و برنامه‌‌‌هاي نظامي، بر قدرت جنگي ايشان متمرکز بود.

آشوريان از زمان تيگلت پيلسر سوم شيوه‌‌‌ي جديدي از سرکوب قوم‌‌‌هاي شورشي را ابداع کردند و آن تبعيدهاي گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعيت‌‌‌هاي بزرگِ سرکش به نقاطي دوردست، از بين بردن نيروي نظامي و هويت فرهنگي ايشان بود. آشوريان در بسیاری از موارد پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را مي‌‌‌بريدند و جمعيت‌‌‌هايي گاه چند ده هزار نفره از اهالي يک منطقه را به جايي كاملاً دور افتاده تبعيد مي‌‌‌کردند تا پيوندهاي محکم ميان هويت قومي و قلمرو جغرافيايي‌‌‌شان را از هم بگسلند.[3] تخمين زده مي‌‌‌شود که آشوريان چهار و نيم ميليون نفر را در سه سده‌‌‌اي که بر ميان‌‌‌رودان و سوریه چيره بودند با تبعيدهاي پردامنه‌‌‌ي خود جابه‌‌‌جا کرده باشند. شدّت اين تبعيدها در سال‌‌‌هاي 627 ـ 745 پ.م.، يعني درست پيش از انقراض دولت آشور، بيشينه بوده است.[4] از اين رو، آشکار است که آشوريان شيوه‌‌‌اي از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه‌‌‌مدت جواب مي‌‌‌داد و در مقياس‌‌‌هاي زماني بزرگ‌‌‌تر محکوم به شکست بود. پس از آشوري‌‌‌ها، بابليان همين سياست را مورد تقليد قرار دادند که تبعيد يهوديان به بابل نمونه‌‌‌اي از آن محسوب مي‌‌‌شد.

راهبرد جمعيت‌‌‌شناسانه‌‌‌ي ديگر، آن بود که سرزمين‌‌‌هاي قوم‌‌‌هاي بزرگ را به بخش‌‌‌هايي کوچک تقسيم کنند و ايشان را با قوم‌‌‌هاي همسايه در هم آميزند. به اين ترتيب، هويت‌‌‌هاي محلي و منطقه‌‌‌اي «در محل» از بين مي‌‌‌رفت. اين سياستي بود که مصریان ابداع کردند و در سوریه به کار بستند و بعدها روميان آن را به اوج رساندند. نمونه‌‌‌اش آن که رومیان استان‌‌‌هاي داراي ترکيب جمعيتي يک‌‌‌دست و نيرومند ــ مانند پانونيا (در بالکان) و گرمانيا (در آلمان) ــ را به استان‌‌‌هايي كوچك‌‌‌تر تقسيم مي‌‌‌کردند و مي‌‌‌کوشيدند تا با تفرقه انداختن در ميان قبيله‌‌‌هاي هم‌‌‌نژاد و هم‌‌‌زبان، مقاومت‌‌‌شان در برابر قواي امپراتوري را کاهش دهند.

سومين راهبرد جمعيت‌‌‌شناسانه، كشتار قوم‌‌‌هاي سرکش و جاي‌‌‌گزين کردن‌‌‌شان با مردم تابع فاتحان بود. هر کس که «جنگ‌‌‌هاي گل» نوشته‌‌‌ي يوليوس سزار[5] را خوانده باشد از خونسردي سردار رومي که فهرست قبيله‌‌‌هاي فرانسوي قتل‌‌‌عام‌‌‌شده را با افتخار ثبت کرده، و کشتن زنان و کودکان بومي را در زمره‌‌‌ي دستاوردهاي نظامي‌‌‌اش قيد نموده، شگفت‌‌‌زده خواهد شد. آشوريان نيز، به همين ترتيب، در کشتار مردم غيرنظامي و نسل‌‌‌کشي قوم‌‌‌هاي نيرومند و سرکش ترديدي به خود راه نمي‌‌‌دادند.

کوروش، نخستين کسي بود که در اين سياست‌‌‌های جا افتاده تجديد نظر کرد. يکي از تمايزهاي اصلي وی با فرمان‌‌‌روايان پيشين و پسين، آن بود که از هيچ يک از اين سه شيوه بهره نبرد و سنتي بر مبناي پرهيز از اين راهبردها را بنيان نهاد که توسط وارثانش براي سده‌‌‌ها دنبال شد. کوروش در قبال قوم‌‌‌ها و جمعيت‌‌‌هاي تابع خويش، سياستي را در پيش گرفت که كاملاً واژگونه‌‌‌ي اين شيوه‌‌‌ي مرسوم سرکوب بود. او و ديگر شاهان هخامنشي، در هيچ موردي دست به كشتار جمعيت غيرنظامي نزدند و توجه‌‌‌شان در مورد حفظ جمعيت غيرنظامي به قدري زياد بود که به روايت اسکندرنامه‌‌‌ها، سرداران ايراني به خاطر خودداري از تخريب زمين‌‌‌هاي کشاورزي و خانه‌‌‌هاي روستاييان نتوانستند در برابر اسکندر سياست «زمين سوخته» را در پيش بگيرند و به همين دليل شکست خوردند.[6] کوروش با پذيرش حد و مرزهاي طبيعي ميان قوم‌‌‌ها و سازماندهي ايشان در قالب استان‌‌‌ها، يکي از پيش‌‌‌فرض‌‌‌هاي اصلي آشوريان را نقض کرد و آن تکه تکه کردن واحدهاي بزرگِ سياسي بود که ممکن بود مدعيِ استقلال شوند.

در مورد اين که کوروش دست به تبعيد قومي زده باشد هم شواهدي در دست نيست و تمام متن‌‌‌هاي باستاني از او به عنوان رهاکننده و آزادي‌‌‌بخش به قوم‌‌‌هاي تبعيدي ياد کرده‌‌‌اند. از اين رو، به نظر مي‌‌‌رسد سياست تبعيد قوم‌‌‌هاي شورشي در عصر او متوقف مانده باشد. با وجود اين، اين سياست بعدها در عصر هخامنشي در چند مورد کاربرد يافت اما در تمام اين مواردِ كم‌‌‌شمار از محتواي هويت‌‌‌زدايانه‌‌‌ي آشوري‌‌‌اش تهي شده بود. دو نمونه‌‌‌ که از چنين رخدادي در دست است، مربوط به دو قومِ ايراني و يوناني مي‌‌‌شود. داريوش بزرگ هنگامي که در جريان شورش‌‌‌هاي سال اول سلطنتش بر مادهاي ياغي چيره شد، ايشان را به حاشيه‌‌‌ي خليج فارس و جزيره‌‌‌هاي آن‌‌‌جا کوچاند. اين کار، گذشته از ابعاد نظامي و سياسي‌‌‌اي که داشت، اگر در کنار ساير فعاليت‌‌‌هاي داريوش درباره‌‌‌ي خليج فارس نگريسته شود، بخشي از نقشه‌‌‌ي بزرگ او براي مسکونی ساختن پيرامونِ خليج و تأسیس مسیرهای بازرگانی دریایی جلوه می‌‌‌کند. فعاليت‌‌‌هاي داريوش در مورد خليج فارس معنادار بوده است: او قوم‌‌‌هاي ايراني را در دور تا دور خليج ساکن کرد، به دريانوردي مأموريت داد تا دور آن را با کشتي بپيمايد و نقشه‌‌‌برداري کند، و پايگاه‌‌‌هايي تجاري در حاشيه‌‌‌ي خليج برساخت. آشکار است که همه‌‌‌ي اين‌‌‌ها را بايد در قالب برنامه‌‌‌اي درازمدت و فراگير براي توسعه‌‌‌ي بازرگاني در خليج فارس، و در عين حال ايراني کردن کارگزارانش، دانست. بدیهی است که مادهاي تبعيدي به خليج فارس هويت قومي خويش را از دست ندادند، چنان که هنوز هم آن بخشي از اهالي قشم که بردِ خاطره‌‌‌ي تاريخي‌‌‌شان دورتر از ورود پرتغالي‌‌‌ها مي‌‌‌رود خويش را نواده‌‌‌ي همان مادها مي‌‌‌دانند و بر هويت ايراني‌‌‌شان تأكيد دارند.

نمونه‌‌‌ي ديگر، به تبعيد مردم شورشي ارتريا در يونان مربوط مي‌‌‌شود. مردم اين شهر که پس از شورش اسير شدند به نزديکي بابل فرستاده شدند و در زميني، که در آن‌‌‌جا به ايشان بخشيده شد، شهري براي خود ساختند.[7] در اين مورد هم آشکار است که هدف ريشه‌‌‌کني قومي و هويت فرهنگي نبوده است، چرا که پس از پنج سده‌‌‌، وقتي جهان‌‌‌گردان يوناني از اين منطقه ديدار کردند با نوادگان قوم تبعيدي روبه‌‌‌رو شدند و گزارش کردند که هنوز به زبان يوناني سخن مي‌‌‌گفته‌‌‌اند.[8] کاري که پس از چند سده‌‌‌ سکونت در نزديکي مرکز فرهنگي ميان‌‌‌رودان، بدون تشويق بيروني، مي‌‌‌بايست دشوار بوده باشد.

کوروش در مورد مرزبندي استان‌‌‌‌‌‌ها و سرزمين‌‌‌هاي زير فرمانش هم به روشي معکوسِ آشوريان عمل کرد. او مرز استان‌‌‌ها را بر حد و مرزهاي طبيعي ميان قوم‌‌‌ها استوار کرد و بر هويت محلي و تمايزهاي ميان قوم‌‌‌ها تأكيد نمود. در نظام شاهنشاهي کوروش، مردم بومي نه تنها تبعيد نمي شدند که بر هويت محلي و قومي‌‌‌شان تأكيد هم مي‌‌‌شد. استان‌‌‌ها بسته به قوم‌‌‌هاي ساکن‌‌‌شان نام‌‌‌هاي متمايزي داشتند و داراي واحدهايي رزمي بودند که زير نظر فرماندهاني بومي کار مي‌‌‌کردند و از مرداني با نام، لباس و هويت متمايز قومي تشکيل می‌‌‌يافتند.

پس از کوروش، شاهان هخامنشي ديگر نيز همين سياست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم ديني، مناسک مذهبي و ادبيات و هنر قوم‌‌‌هاي تابع را تشويق مي‌‌‌کردند و اين کار را تا حدي پيش مي‌‌‌بردند که داريوش بزرگ هنگام ثبت چگونگي ساخته شدن کاخ‌‌‌ آپادانا نام يکايک قوم‌‌‌هاي درگير و کارهايي را که انجام داده‌‌‌اند جداگانه ذکر مي‌‌‌کرد. در برخي نقاط که ترکيب جمعيتي نيرومندي وجود نداشت و ساکنان يک قلمرو قبايلي کوچک و دشمن‌‌‌خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمي‌‌‌شدند، ديوان‌‌‌سالاران شاهنشاهي هويتي ساختگي را بر مبناي زبان و رسوم مشترک‌‌‌شان بنياد کردند و ايشان را زير اين عنوان رده‌‌‌بندي کردند.

نادیده انگاشته شدنِ اين نکته نزد تاريخ‌‌‌نويسان معاصرِ علاقه‌‌‌مند به هویت‌‌‌های قومی غریب می‌‌‌نماید که براي نخستين بار عبارت «عرب» (اَرَبايه) و «يوناني» (اَيونيه)، به عنوان برچسبي براي اشاره به يک قوميت و گروه جمعيتي با هويت متمايز، در کتيبه‌‌‌ي بيستون به کار گرفته شده است. به عبارت ديگر، تا پيش از آن که ديوان‌‌‌سالاران داريوش قبيله‌‌‌هاي سامي مقيم جنوب ورارود و شمال عربستان را عرب بدانند، اثري از هويت قومي و جمعيتي عرب وجود نداشته است. يونانيان نيز، تا پيش از اين که نام ايونيه در متن‌‌‌هاي پارسي باستان پيدا شود، برچسبي مشترک براي اشاره به خويش نداشتند و تا سده‌‌‌‌‌‌ها بعد هم در برابر پذيرش عنواني مشترک، که آتني و اسپارتي را هم‌‌‌زمان در بر بگيرد، مقاومت مي‌‌‌کردند.

اين بدان معناست که در سياست هخامنشيان هويت محلي و قومي نه تنها خطرناک و تهديدکننده پنداشته نمي‌‌‌شده، که تأکيدي رسمي هم بر وجود و تقويت آن وجود داشته است، تا حدي که در نقاطي که چنين هويتي وجود نداشته چنين چيزي ابداع مي‌‌‌شده است. پايداري هويت‌‌‌هاي برآمده از دل اين سياست، نشانگر آن است که راهبرد يادشده موفق بوده است، چرا که هنوز هم ما ملي‌‌‌گرايي عرب و پان‌‌‌عربيسم را در کنار هلنيسم و يونان‌‌‌گرايي داريم، و طنزآميز آن که هر دوِ اين جريان‌‌‌هاي فکري در تلاش‌‌‌اند تا نقش و اهميت هويت فرهنگي ايراني را انکار کنند، هرچند اين بند ناف در جنین‌‌‌ها بریدنی نیست.

راهبرد سرکوب‌‌‌گرانه‌‌‌ي دیگری که امپراتوري‌‌‌هاي پيش و پس از کوروش به کار می‌‌‌گرفتند، حمله به دين قوم‌‌‌هاي مغلوب بود. آشوريان، در استان‌‌‌هايي که به کشور آشور منضم مي‌‌‌شدند، معابدي براي پرستش خداي آشور بنيان مي‌‌‌نهادند و چنان که گذشت، دزدیدن بت خدايان محلي و از اعتبار انداختن معبدهای بزرگ از ترفندهای مرسوم و رایجِ شاهانی بود که قلمرویی را تسخیر می‌‌‌کردند. روميان هم در مواردي که مي‌‌‌ديدند دين يک قوميت به ابزاري براي هويت‌‌‌بخشي و دست‌‌‌مايه‌‌‌اي براي اتحادشان تبديل شده، با آن مبارزه مي‌‌‌کردند. چنان که کاليگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد يهوديان برافرازد و تيتوس به دنبال شورش‌‌‌هاي پياپي اين مردم، يهوديه را فتح و معبد اورشليم را ويران کرد و ترتيبي داد که يهوديان ديگر نتوانند در آن‌‌‌جا معبدي براي يهوه بسازند. به همين ترتيب، در عصر کلوديوس پرستش خدايان محلي آلماني و گُل ممنوع شد و کاهنان اين آيين، که دروئيد ناميده مي‌‌‌شدند، مورد تعقيب قرار گرفتند.

کوروش، چنان که از تمام متن‌‌‌هاي بازمانده از آن دوران برمي‌‌‌آيد[9]، مسيري معکوس را طي کرد و برعکس بر هويت مستقل دين‌‌‌ها و ارتباط‌‌‌شان با قوميت‌‌‌هاي متمايز تأكيد کرد و احترام به ايشان را در کل قلمرويش ضروري دانست. يکنواختي برخورد او با خدايان گوناگون و گرايش يکساني که به همه‌‌‌ي دين‌‌‌ها نشان مي‌‌‌داد، چنان که گذشت، چنان شديد بود که مي‌‌‌توان آن را به مثابه‌‌‌ي بي‌‌‌ديني وي و تعلق خاطر نداشتنش به هيچ يک از ايشان تعبير کرد.

آشوريان و روميان با اقتدار نظامي اقوام تابع نیز مقابله می‌‌‌کردند. راهبرد سرکوب‌‌‌گرانه‌‌‌ي ایسن دولت‌‌‌ها براي تضعيف استان‌‌‌ها و قلمروهاي پيراموني، آن بود که از شکل‌‌‌گيري ارتش‌‌‌هاي محلي و تقویت نيروهاي نظامي بومي جلوگيري کنند. آشوريان به شدت از مسلح شدن قوم‌‌‌هاي تابع جلوگيري مي‌‌‌کردند و ارتشي حرفه‌‌‌اي را در اختيار داشتند که اعضايش جملگي از مردان آشوري تشکيل مي‌‌‌شد. روميان که در بسياري از زمينه‌‌‌ها مقلد هخامنشيان محسوب مي‌‌‌شدند و آسان‌‌‌گيرانه‌‌‌تر رفتار مي‌‌‌کردند، به نيروهاي مسلح محلي نيز مجال فعاليت مي‌‌‌دادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطي سختي را بپذيرند و در پیوند با لژيونرهاي ارتش امپراتوري فعاليت کنند. نيروهاي نظامي بومي نقش قواي کمکي را پيدا مي‌‌‌کردند و همواره در همراهي و زيرِ فرمان سرداران يک لژيون خدمت مي‌‌‌کردند.

سياست نظامي روميان، از چند نظر با الگوي آشوريان شباهت داشت. نخست آن که، اعضاي لژيون‌‌‌ها شهروند روم محسوب مي‌‌‌شدند و بنابراين شماري محدود داشتند. در واقع، يکي از نخستين نشانه‌‌‌هاي زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومي نتوانستند نيروي لازم براي تجهيز ارتش‌‌‌ها را تأمين کنند و در نتيجه بردگان آزادشده و مزدوران آلماني به ارتش راه يافتند. دوم آن که، روميان مانند آشوريان انضباط بسيار سختي را بر سربازان‌‌‌شان تحميل مي‌‌‌کردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سخت‌‌‌گيري و بيگاري فراوان همراه بود. چنين چيزي را در سنت آشوري هم مي‌‌‌بينيم. سوم آن که، روميان در لباس و تجهيزات نظامي خويش از آشوريان تقليد مي‌‌‌کردند. شمشير کوتاهِ روميان (گلاديوس) و کلاه مشهور لژيونرها، که تاجي از دم اسب بر آن است، تقليدي از شمشير و کلاه‌‌‌خود آشوريان است.

اين در حالي است که به گواهي تمام متن‌‌‌هاي ديني و تاريخي، سنت انضباطي ارتش ايران ــ با وجود سخت و محکم بودنش ــ بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکي نبود و علاوه بر اين، شواهد زيادي از خدمت نيروهاي بومي در واحدهاي رزمي رسمي ارتش شاهنشاهي در دست است. سرداري يوناني به نام منون، که در برابر اسکندر هم ايستادگي بسياري به خرج داد، نمونه‌‌‌اي از آن است. شکل و لباس و سلاح‌‌‌هاي سربازان ايراني هم با آنچه در ميان آشوريان و روميان رواج داشت تفاوت مي‌‌‌کرد.

بنابراين، چنين مي‌‌‌نمايد که يک سنت نظامي‌‌‌گري مبتني بر خشونتِ سازمان‌‌‌يافته در جهان باستان وجود داشته است که توسط آشوريان به اوج خود رسيد، و بعدها توسط روميان وام‌‌‌گيري شد. در اين ميان، کوروش سياست نظامي جديدي را بنياد نهاد که مبناي آن دست‌‌‌يازي به کمترين خشونتِ ممکن بود. مرور جنگ‌‌‌هاي کوروش نشان مي‌‌‌دهد که او از هر فرصتي براي دستيابي به صلح و پرهيز از خونريزي استفاده مي‌‌‌کرده است و استفاده‌‌‌ي ماهرانه‌‌‌اش از تبليغات جنگي و جلب قلوب مردمِ سرزمينِ مغلوب نيز در همين راستا بوده است.

قدرتي که ارتش آشور توليد مي‌‌‌کرد و سازمان مي‌‌‌داد، قدرتي مبتني بر توليد درد و رنج بود. سربازان آشوري، در منگنه‌‌‌ي يک انضباط پادگاني سخت و پيامدهاي دردناکش قرار داشتند. آن‌‌‌ها به همين ترتيب مي‌‌‌آموختند تا بيشترين خشونت و درندگي را در مورد قوم‌‌‌هاي شکست‌‌‌خورده و دشمنان‌‌‌شان اعمال کنند. رفتاري که سناخريب بر مبناي کتيبه‌‌‌اش نسبت به اسيران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلي و خونخواري سربازانش ممکن نمي‌‌‌شده است. به همين ترتيب، گزارش‌‌‌هاي شاهان آشوري نشان مي‌‌‌دهد که دستگيري مردم بيگناه و بوميِ قلمرو شورشي و زجرکش کردن‌‌‌شان به عنوان نوعي تفريح براي سربازان رسميت داشته است. اين چيزي است که با شدتي کمتر، ولي الگويي مشابه، در مورد ارتش روم هم ديده مي‌‌‌شود.

اين در حالي است که با مرور رفتار جنگي ايرانيان در عصر هخامنشي، به الگويي كاملاً متفاوت برمي‌‌‌خوريم. خودداري سربازان ايراني از ابراز خشونت و غيابِ گزارشي که به کشتار يا شکنجه‌‌‌ي مردم غيرنظامي يا حتا سربازان شکست‌‌‌خورده اشاره کند، در شرايطي که گزارش‌‌‌هاي معکوس آن بسيار است، نشان مي‌‌‌دهد که نوعي اخلاق جنگيِ متمايز در عصر کوروش در ميان ايرانيان شکل گرفته بود که از سويي انضباط و توانمندي چشم‌‌‌گيرشان را پديد آورد، و از سوي ديگر باعث جلب رضايت و برانگيختن احترام در ميان قوم‌‌‌هاي مغلوب شد. شايد يک دليل اين که شورش‌‌‌هاي حاکمان محلي در زمان هخامنشيان همواره با همکاري مردم محلي سرکوب مي‌‌‌شد، همين باشد. چنين شورش‌‌‌هايي هرگز گسترش زيادي نمي‌‌‌يافت، چون خاطره‌‌‌ي انتقام‌‌‌جويانه و کينه‌‌‌توزانه‌‌‌اي از خشونت‌‌‌هاي ارتش شاهنشاهي در اين مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداري شهروندان محلي نمي‌‌‌شده است.

نمود اين نظامِ انضباطي جديد را در عناصري مانند لباس هم‌‌‌شکل، نمادهاي رتبه و منزلت ارتشي، و برنامه‌‌‌هايي عمومي مانند رژه مي‌‌‌توان يافت. حضور اخلاقيات ويژه‌‌‌ي سربازان هخامنشي را هم به سادگي مي‌‌‌توان در متن‌‌‌هايي که توسط قوم‌‌‌هاي دشمن ايرانيان نوشته شده است بازيافت. تراژدي پارسيان اثر آيسخولوس و تواريخ هرودوت نمونه‌‌‌هايي از متن‌‌‌هاي مشهورِ نوشته‌‌‌شده توسط دشمنان ايرانيان هستند که اصولاً با هدف تبليغ سياسي و مقابله با نفوذ فرهنگي و نظامي ايرانيان نوشته شده‌‌‌اند، اما در هر دوِ آن‌‌‌ها مي‌‌‌توان به ستايش‌‌‌هاي گرم و متعددي از رفتار و کردار سربازان و سرداران ايراني برخورد. چنان که نمايش‌‌‌نامه‌‌‌ي پارسيان، که چيرگي تخيلي يونانيان بر ايرانيان را نشان مي‌‌‌دهد، گزارشي سرورآميز و شادمانه از جنس کمدي نيست بلکه تراژدي‌‌‌اي غمگينانه است. به شکلي که اگر متني شبيه به اين در زمان جنگ ميان هر دو کشور مدرني درباره‌‌‌ي سرزمين دشمن منتشر مي‌‌‌شد براي نويسنده‌‌‌اش دادگاه نظامي و اتهام خيانت را به ارمغان مي‌‌‌آورد.

وفاداريِ چشم‌‌‌گير مردم تابع كوروش به او از اين نقل قول كسنوفون روشن مي‌‌‌شود كه مي‌‌‌گفت: «كوروش نخستين شاهي بود كه تمام مردم تابعش او را مي‌‌‌شناختند و دوست داشتند، اما تقريباً هيچ كدام‌‌‌شان او را نديده بودند».

اين اشاره‌‌‌اي بسيار مهم است. زيرا در جهان باستان مردم عادت داشتند شاه‌‌‌شان را در كاخ خويش، يا در زمان اجراي مراسم ديني سالانه، ببينند و كوروش در سپهري چندان گسترده حكم‌‌‌راني مي‌‌‌كرد كه امكان برآورده كردن اين خواست برايش فراهم نبود. بنابراين كاري مشابه را به نمايندگانش ــ خشترپاون‌‌‌ها (شهربان‌‌‌ها يا ساتراپ‌‌‌ها) ــ سپرد. با وجود اين، وفاداري خودِ همين نمايندگان و شهربان‌‌‌ها، كه هر كدام‌‌‌شان بر قلمرويي وسيع‌‌‌تر از پادشاهي‌‌‌هاي پيشين حكم‌‌‌راني مي‌‌‌كردند، شگفت‌‌‌انگيز است.[10]

يك شاهد كوچك كه عمق اين وفاداري را نشان مي‌‌‌دهد، با بررسي حد زمان غيبت شاه از دربار و پايتخت به دست مي‌‌‌آيد. پيش از كوروش، جنگاورترين شاهان از دولت آشور برخاسته بودند. حداكثر زماني را كه اين شاهان در خارج از پايتخت خود به سر مي‌‌‌بردند در لشگركشي شروكين دوم به زاگرس و گوتيوم و ايلام مي‌‌‌بينيم كه در سال‌‌‌هاي 715ـ717 پ.م. انجام پذيرفت و مجموعه‌‌‌اي از سه عمليات پردامنه بود كه هر يك از آن‌‌‌ها نزديك به يك سال به طول انجاميد. نكته‌‌‌ي مهم اين كه شروكين هر يك از اين لشگركشي‌‌‌ها را به شكل فصلي انجام مي‌‌‌داد و همواره پس از چند ماه تاخت‌‌‌وتاز در دامنه‌‌‌اي 700ـ500 كيلومتري بار ديگر به پايتخت خود بازمي‌‌‌گشت و معمولاً زمستان را در آن‌‌‌جا سپري مي‌‌‌كرد. يك دليلِ اين كار اين بود كه غيبت شاه از پايتخت خطرناك بود و به مدعيان سلطنت ميدان مي‌‌‌داد تا دور از چشم او به زد و بند بپردازند و تاج‌‌‌وتخت را غصب كنند. اين در حالي رخ مي‌‌‌داد كه شاهاني مانند شروكين به دودمان‌‌‌هاي سلطنتي‌‌‌اي با سابقه‌‌‌ي چند صد ساله تعلق داشتند و به اين ترتيب مشروعيت‌‌‌شان با كوروش، كه شاهي تازه به دوران رسيده بود، قابل قياس نيست.

دليل قاطع دیگری بر محبوبيت ارتش ايران در ميان شهروندان تابع، و وفاداري قوم‌‌‌هاي مقيم شاهنشاهي، آن است که کوروش و تمام جانشينانش ارتش‌‌‌هايي محلي را از ميان مردم بومي بسيج مي‌‌‌کردند. اين ارتش‌‌‌ها از مردمي بومي تشکيل مي‌‌‌شد که با لباس‌‌‌ها و سلاح‌‌‌هاي بومي خويش ‌‌‌مي‌‌‌جنگيدند، توسط سردارانِ بومي هم‌‌‌نژاد و هم‌‌‌زبان‌‌‌شان رهبري مي‌‌‌شدند و در بسياري از مواقع در جنگ‌‌‌ها در کنار نيروهاي شاهنشاهي قرار مي‌‌‌گرفتند و با شاه ايران مستقيماً ارتباط مي‌‌‌يافتند. چنين چيزي، اگر نشانه‌‌‌ي ندانم‌‌‌کاري و ساده‌‌‌لوحي شاهان هخامنشي نباشد، علامت وفاداري بي‌‌‌قيد و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشي از مردم محلي که هويت خاص خود، سازماندهي و ديوان‌‌‌سالاري مستقل خويش، معابد مجزاي خود، و سلاح‌‌‌ها و لباس و سرداران ويژه‌‌‌ي خود را دارند، بايد قاعدتاً دست به شورش‌‌‌هايي استقلال‌‌‌طلبانه بزنند و در نخستين فرصتي که به شاهنشاه دست مي‌‌‌يابند او را به قتل برسانند و براي غصب تاج‌‌‌وتخت امپراتوري کوشش کنند.

اين نکته که حتي يک بار هم چنين چيزي رخ نداده، نشان مي‌‌‌دهد که شاهنشاهان هخامنشي حسابگرانی هوشمند بوده‌‌‌اند، نه ساده‌‌‌لوحاني زودباور. هيچ يک از شاهان هخامنشي ــ بر خلاف امپراتوران روم ــ به دست سربازاني که از قوم‌‌‌هاي تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند کشته نشدند، و هيچ يک از اين ارتش‌‌‌هاي محلي به رهبري سرداري بومي شورش نکردند. تقريباً تمام شورش‌‌‌هاي عصر هخامنشي توسط حاکمان و سرداراني ايراني انجام گرفتند و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اين‌‌‌ها همه نشانه‌‌‌ي آن است که سياست کوروش براي کمينه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشي از نظام ارتشي، پاسخي ارزشمند و مناسب براي معماي چيرگي بر قوم‌‌‌هاي تابع محسوب مي‌‌‌شده است.

کوروش، نقطه‌‌‌ي چرخش مهمي در تاريخ تمدن است. نقطه‌‌‌اي که در آن پادشاهي‌‌‌هاي نيم‌‌‌بند و سست‌‌‌بنيادِ مبتني بر ترس و سرکوب، به شاهنشاهي‌‌‌هاي پايدار و استوارِ متکي بر رضايت دگرديسي يافتند. به اين ترتيب، پيدايش واحدي سياسي ممکن شد که گستردگي، تنوع دروني، تداوم و استحکامش بي‌‌‌سابقه بود و کل جهانِ شناخته‌‌‌شده براي مردم قلمرو مياني را در بر مي‌‌‌گرفت.

کوروش و جانشينانش، مردم استان‌‌‌ها را تشويق کردند تا لباس‌‌‌هاي محلي خود را بپوشند، به زبان خود سخن بگويند، خدايان خود را در معبدهاي خويش بپرستند و با سلاح‌‌‌هاي خويش در ارتش‌‌‌هايي زيرِ امرِ سرداراني از ميان خودشان خدمت کنند. رضايتي که بستر اين آزادي عمل را تشکيل مي‌‌‌داد، بايد بسيارعميق بوده باشد. وگرنه براي سرداراني که در اين زمينه بر سربازاني هم‌‌‌چون خود فرمان مي‌‌‌راندند و در زمينه‌‌‌اي با هويت قومي مستقل مي‌‌‌زيستند، خيلي ساده بود که قيام کنند و ادعاي استقلال داشته باشند. اين در حالي است که چنين چيزي حتي يک بار هم رخ نداد و هيچ يک از شاهان هخامنشي، که هر از چندگاهي به همراه ارتش چندقوميتي خويش رژه مي‌‌‌رفتند، توسط سرداراني از استان‌‌‌هاي تابع مورد سوءقصد قرار نگرفتند و تاج و تخت‌‌‌شان توسط طغيان‌‌‌گري غيرپارسي غصب نشد.

چنين موقعیتی نيازمند توضيح است. ترکيب تمام عواملِ لازم براي بروز سرکشي، و رخ ندادنش، بايد دليل داشته باشد. به گمان من، شاهان هخامنشي وارث و تکميل‌‌‌کننده‌‌‌ي سنتي سياسي بودند که توسط کوروش ابداع شده بود و با شيوه‌‌‌اي مبتني بر رضايت پايداريِ حکومت هخامنشي را تضمين مي‌‌‌کرد. کوروش با سه برنامه موفق شد اين ترکيب جادويي را پديد آورد.

نخست آن که کوروش خود را با خدايان محلي پيوند زد و هم‌‌‌چون نجات‌‌‌دهنده‌‌‌اي ديني و شخصيتي مذهبي ظاهر شد. تمام متن‌‌‌هاي به جا مانده از آن دوران، کوروش را هم‌‌‌چون برگزيده‌‌‌ي خدايان مي‌‌‌ستايند و اين ستايش نمي‌‌‌توانسته بدون برنامه‌‌‌ريزي و تنها بر مبناي سجاياي اخلاقي کوروش شکل گرفته باشد. چنين مي‌‌‌نمايد که کوروش با هوشياري و درايت برنامه‌‌‌اي براي جلب مشروعيت خويش در استان‌‌‌هاي گوناگون و تمدن‌‌‌هاي متفاوت را طراحي کرده باشد. گويا استفاده از دين و نفوذ کاهنان شاه‌‌‌کليدي در اين برنامه بوده است. سياست شاهان بعدي هخامنشي نشان مي‌‌‌دهد که اين اتحاد شاهنشاه با کاهنان قوم‌‌‌هاي گوناگون، و آزادي ديني ناشي از آن، به بي‌‌‌برنامگي و آشفتگي منتهي نمي‌‌‌شده است. چون مي‌‌‌بينيم که در برخي موارد ــ مانند مصر ــ درآمد پرستش‌‌‌گاه‌‌‌هاي محلي محدود مي‌‌‌شده و بر آن‌‌‌ها اعمال زور مي‌‌‌شده است.

بنابراين شاهان هخامنشي نه به دليل ضعف و ناتواني، که بر مبناي برنامه‌‌‌اي عمومي، از آزادي ديني حمايت مي‌‌‌کرده‌‌‌اند و رابطه‌‌‌شان با پرستش‌‌‌گاه‌‌‌هاي محلي از نوع ناديده‌‌‌گيري و رها کردن‌‌‌شان به حال خود نبوده است. بنابراين، نخستين برنامه‌‌‌ي کوروش آن بوده که الگوي کهنِ «شاه ـ کاهن» و «شاه ـ پهلوان» را تا سطحِ «شاه ـ نماينده‌‌‌ي خدا» ارتقا دهد، بي آن که به پرتگاه ادعاهاي فريبکارانه‌‌‌ي «شاه ـ خدا»، که در مصر و ميان‌‌‌رودان رواج داشت، فرو غلتد.

دوم آن که کوروش با سازماندهي منابع آبي و مديريت ماهرانه‌‌‌ي زمين‌‌‌هاي کشاورزي، زندگي کشاورزانه را آسان و راحت کرد و شهرنشيني و يکجانشيني را توسعه داد. در نتيجه، انباشتي از ثروت[11] در شاهنشاهي ايجاد شد که مازادي از آن در قالب خراج از استان‌‌‌هاي تابع دريافت مي‌‌‌شد. اين خراج در زمان کوروش مقداري داوطلبانه بوده است. يعني مردمِ تابع سالي يک‌‌‌بار (احتمالاً در مراسم جشن نوروز)، در ابتدای کار به هر ميزاني که مي‌‌‌خواستند خراج مي‌‌‌دادند. در زمان کمبوجيه هم اين داوطلبانه بودنِ مقدارخراج به قوت خود باقي بود. هر چند شاه از دريافت خراج‌‌‌هايي که به نظرش بي‌‌‌ارزش مي‌‌‌رسيد خودداري مي‌‌‌کرد، چنان که کمبوجيه خراج يونانيانِ مقيم کورنه ــ در شمال آفريقا ــ را که پانصد تالان نقره بود رد کرد، اما رفتاری در راستای گرفتن خراج بيشتر از آن‌‌‌ها يا تنبيه‌‌‌شان از او سر نزد.

اين خراج از دوران داريوش به بعد نظام يافت. داريوش بر اساس مساحت زمين و نوع و ميزان محصولات کشاورزي برداشت‌‌‌شده از هر منطقه، مالياتي را براي هر استان مقرر داشت که مقدارش نسبت به خراجي که شاهان بومي قبلي از مردم تابع‌‌‌شان مي‌‌‌گرفتند بسيار کمتر بود. با وجود اين، به دليل گستردگي قلمرو پارس، همين خراج به انباشت سرمايه‌‌‌ي قابل توجهي منتهي مي‌‌‌شد بي آن که به نارضايتي اقتصادي بينجامد. سرمايه‌‌‌اي که به اين شکل گردآوري مي‌‌‌شد، صرف انجام برنامه‌‌‌هاي عمراني کلاني مي‌‌‌شد که کشيدن جاده‌‌‌هاي تجاري، تأسيس بندرگاه‌‌‌ها و امن‌‌‌سازي راه‌‌‌ها بخشي از آن بود. خودِ این برنامه‌‌‌ها به بهره‌‌‌وری اقتصادی بیشتر می‌‌‌انجامید و به شکلی هم‌‌‌افزا مالیات دریافتی را هم در یک چرخه‌‌‌ی بازخوردی مثبت، افزایش می‌‌‌داد.

به اين ترتيب، دومين محور سياست داخلي هخامنشيان، توليد و انباشت ثروت و توسعه‌‌‌ی اقتصادی بود. یکی از مبانی این توسعه، ترويج کشاورزي پيشرفته بود که ارکان‌‌‌اش عبارت بودند از بهسازي آبرسانی (کندن آبراهه‌‌‌، حفر کاریز) و بهسازي نظام کشت (کشت عمیق از راه خیش آهنی، انتقال بذرهای نو به اقلیم‌‌‌های تازه). مبنای دیگر، پشتیبانی از بازرگانی بود. این کار از مجرای راه‌‌‌سازي و راه‌‌‌داري و هم‌‌‌سان‌‌‌سازي قيمت‌‌‌ها و يکاها انجام می‌‌‌پذیرفت. از اين‌‌‌روست که می‌‌‌بینیم فن‌‌‌ كندنِ كاريز كه ابتدا در دو قطبِ مستقلِ بلخ و اورارتو ابداع شده بود، در همه جا فراگير می‌‌‌شود، و استفاده از خيشِ آهني و بازبینی فنون شخم زمين، گذار از دوران كشاورزي ابتدايي به كشاورزي پيشرفته را ممكن می‌‌‌سازد. اين به معناي فراوان‌‌‌تر شدنِ غذا، بارورتر شدنِ زمين و رونق گرفتن مراكز جمعيتي يكجانشين بود.[12]

سیاست کوروش یک محور امنيتي و نظامي نیز داشت و به تجهيز ارتش‌‌‌هاي بزرگ حرفه‌‌‌اي و پشتيباني از ارتش‌‌‌هاي كوچك‌‌‌تر محلي مبتني بود. ارتش‌‌‌هايي که مهم‌‌‌ترين وظيفه‌‌‌شان مقابله با تهديد قوم‌‌‌هاي كوچ‌‌‌گرد پيراموني بود. اين ارتش‌‌‌ها از سويي امنيت را در شهرها و قلمروهاي داراي زندگي کشاورزانه تأمين مي‌‌‌کردند، و از سوي ديگر آشفتگي و درگيري‌‌‌هاي محلي و شورش‌‌‌هاي استقلال‌‌‌طلبانه را در نطفه خفه مي‌‌‌کردند.

به اين ترتيب، از ترکيب اين سه برنامه‌‌‌ي فرهنگي، اقتصادي و نظامي، اکسيري پديد آمد که دو امرِ به ظاهر متعارض را با هم آشتي مي‌‌‌داد. مردم تابع مي‌‌‌توانستند در زمينه‌‌‌ي شاهنشاهي با هويت‌‌‌هايي مستقل، معابدي آباد و ارتش‌‌‌هايي نيرومند حضور داشته باشند، بي آن که خطري براي شالوده‌‌‌ي شاهنشاهي ايجاد کنند. دليل اين آسودگي خيال، آن بود که مردم تابع با روش‌‌‌هاي متفاوتي قانع شده بودند که سودمندترين گزينه براي همه‌‌‌شان، تداوم شاهنشاهي است. طغيان در برابر شاهنشاه پارسي کاري کفرآميز، نادرست، به لحاظ اقتصادي زيان‌‌‌آور، و به لحاظ نظامي خطرناک تلقي مي‌‌‌شد. به همين دليل هم شاهنشاهي تا عصر اسکندر پايدار ماند و در آن زمان، مانند بسياري از دولت‌‌‌هاي بزرگِ ديگرِ عصر پيشاصنعتي، در اثر افزايش جمعيت مردم بدوي در حاشيه‌‌‌هاي قلمرويش و هجوم جمعيت‌‌‌هاي متحرک غارتگر به مرزهايش فرو پاشيد. اين جمعيت غارتگر، از اهالي مقدونيه و يونان تشکيل مي‌‌‌يافت که در آن زمان شمارشان ناگهان طي دو نسل زياد شده بود و با فرماندهي لايق هدايت مي‌‌‌شدند که آرزويش شبيه شدن به کوروش بود.[13]

کوروش، بر اين مبنا، بنيان‌‌‌گذار نظمي نو بود که در قالب منظومه‌‌‌اي متحد از تمدن‌‌‌هاي متمايز، و هويت‌‌‌هاي قومي و فرهنگي جداگانه تبلور مي‌‌‌يافت.[14] سياست هخامنشيان، تثبيت و تقويت اين تمايز و آن اتحاد بود. برخي از نويسندگان غربي، مانند اومستد، سياست آسان‌‌‌گيري فرهنگي و پذيرش تکثر را نشانه‌‌‌ي ضعف فرهنگ ايرانيان و مرعوب شدن کوروش در برابر فرهنگ‌‌‌هاي کهنِ زير سيطره‌‌‌اش دانسته‌‌‌اند. اين نويسندگان، سياست هخامنشيان را با سياست روميان که در پي همگون‌‌‌سازي فرهنگي قوم‌‌‌هاي زير سلطه‌‌‌شان بوده‌‌‌اند مقايسه مي‌‌‌کنند و روش دوم را مترقي‌‌‌تر و متعالي‌‌‌تر دانسته‌‌‌اند و آن را نشانه‌‌‌اي از فرهنگ برتر روميان نسبت به سرزمين‌‌‌هاي تابع‌‌‌شان فرض کرده‌‌‌اند.

به گمان من، ماجرا دقيقاً برعکس است. روميان، مانند آشوريان، ناچار بودند به صدور فرهنگ خود دست بزنند. فرهنگي که بي‌‌‌ترديد نسبت به تمدن برخي از مناطق زير سلطه‌‌‌شان (مانند مصر) در جايگاهي بسيار فرودست‌‌‌تر قرار مي‌‌‌گرفته است. ايشان ناگزیر بودند قوم‌‌‌هاي تابع خويش را به ضرب و زور ممنوعيت‌‌‌ها، کشتارها و تبعيدها، به خويشتن تبديل کنند، چون از تفاوت ميان خويشتن و ايشان مي‌‌‌هراسيدند. روميان و آشوریان از سازماندهي دولتي که بر رضايت مبتني باشد ناتوان بودند و از اين‌‌‌رو ناچار بودند براي تداوم سلطه بر قوم‌‌‌هاي شکست‌‌‌خورده به سياست سرکوب روي آورند. اين سياست، با منع شکل‌‌‌گيري نيروهاي نظامي محلي، و تمرکز تمام قواي نظامي در يک قالبِ منفرد، همراه بود. سرکوب نظامي مردم تابع، که در طول تاريخ این دولت‌‌‌ها مدام شورش مي‌‌‌کردند، با سرکوب فرهنگي‌‌‌شان نيز همراه بود. اين همان «ترقي» مورد نظر تاريخ‌‌‌نويسان غربي است که به دليل شباهت و هم‌‌‌خواني با الگوي سلطه‌‌‌جويي اروپا در عصر استعمار، تقديس شده و چنين مهربانانه تفسیر شده است.

کوروش، اما، نيازي به اين برخورد سرکوب‌‌‌گرانه و يکدست کردن اجباري مردمان تابعش نداشت. همه‌‌‌ي نويسندگان باستاني در اين نکته توافق دارند که شهروندان دولت عظیم و نوپای پارسی کوروش را دوست داشته‌‌‌اند و «کوروش بر قوم‌‌‌هايي مغلوب حکومت مي‌‌‌کرد که با رضا و رغبت پادشاهي‌‌‌اش را پذيرفته بودند»[15]. خاطره‌‌‌ي کوروش در ياد تمام مردم شاهنشاهي و به ويژه پارس‌‌‌ها تا سده‌‌‌ها بعد بسيار گرامي نگه داشته مي‌‌‌شد. اين نکته، يعني خاطره‌‌‌ي نيکي که همه‌‌‌ي قوم‌‌‌ها از کوروش در ذهن داشتند نيز توسط همه‌‌‌ي نويسندگان باستاني مورد اشاره واقع شده است.[16] تجربه‌‌‌ي تاريخي نشان مي‌‌‌دهد که نيک بودن سرشت يک نفر، يا مهربان بودنش، دليلي کافي براي چنين حق‌‌‌شناسي گسترده و بزرگي نيست. مردمان معمولاً زماني سپاس‌‌‌گزاري مي‌‌‌کنند و نمک‌‌‌شناسي به خرج مي‌‌‌دهند که سودي بزرگ از فرد ستوده‌‌‌‌‌‌شده دريافت کرده باشند. اگر کوروش چنين ستوده شده، بدان دليل است که به راستي سودي بزرگ را نصيب مردمان هم‌‌‌عصر خويش کرده بود.

ظهور سیاست کوروشی که بازی‌‌‌های برنده ـ برنده را جایگزین سیاست غارتگرانه و الگوی برنده ـ بازنده‌‌‌ی آشوری می‌‌‌کرد، بستری از قدرت و مشروعیت را فراهم آورد که ظهور دولتی با ساختار و کارکرد یکسره نو را در گستره‌‌‌ی جغرافیایی به کلی بی‌‌‌سابقه‌‌‌‌‌‌ای ممکن می‌‌‌ساخت. دولت هخامنشی، درست مانند بنیان‌‌‌گذارش کوروش، ویژگی‌‌‌هایی داشت که آن را با همه‌‌‌ی دولت‌‌‌هایی که پیش از آن بر پهنه‌‌‌ی زمین شکل گرفته بودند، متفاوت می‌‌‌ساخت. درباره‌‌‌ي ويژگي‌‌‌هاي اين دولت، دليل تثبيت آن در مرزهايي ويژه، و چفت‌‌‌وبست‌‌‌هايي که جامعه‌‌‌هاي گوناگون مقيم اين قلمرو گسترده را به هم وصل مي‌‌‌کرد، بسيار گمانه‌‌‌زني شده است. قلمرويی که توسط کوروش فتح شد، اگر دستاورد کمبوجيه ــ يعني فتح مصر ــ را هم به آن بيفزاييم، از چند نظر بی‌‌‌سابقه می‌‌‌نماید.

نخست آن که اين قلمرو سیاسی، اولین دولت یکپارچه‌‌‌ای بود که تمام مناطق نويساي قلمرو مياني را در بر مي‌‌‌گرفت. نويسايي در جهان باستان همتاست با کشاورزي و یکجانشینی، و این فن در عصر کوروش در قلمرو میانی (سرزمین‌‌‌های مصر، آناتولی، ایران‌‌‌زمین، آسورستان و فنیقیه) بیشترین توسعه را یافته بود. در میان قلمروهای تمدنیِ دیگر، تنها نطفه‌‌‌ای از این فن در تمدن اولمک‌‌‌ها در آمریکا پدید آمده بود و بذر دیگری از این فن نیز در کرانه‌‌‌ی رود زرد در چین در حال توسعه بود. در میان این سه قلمرو که از یکدیگر بی‌‌‌خبر هم بودند، بیشترین تنوع زبانی و نژادی، پهناورترین گستره‌‌‌ی جغرافیایی، و پرشمارترین جمعیت در ارتباط با فن نویسایی در قلمرو میانی قرار داشت.

قوم‌‌‌هايي که در سرزمين‌‌‌هاي تابع کوروش و کمبوجيه مي‌‌‌زيستند، یا مثل مصریان و ایلامیان و بابلیان و فنیقیان پیشاپیش از نویسایی برخوردار بودند، و یا مانند هندیان و یونانیان[17] تا پایان عصر پارسیان این فن را فرا گرفتند. شهروندان دولت هخامنشي گيتي را در افقي محدود مي‌‌‌ديدند که توسط شاهنشاهان پارسي اداره مي‌‌‌شد. در فراسوي مرزهاي پارس، «جاي ديگري» وجود نداشت که صاحب خط و تمدن نویسای متمایزی باشد. شاهان هخامنشی قلمرویی را دریافت کردند که از موزائیکی ناهمساز و پرتنش از واحدهای قومی همسایه تشکیل شده بود، و در نهایت آن را به وضعيتي يکپارچه و متحدشده ارتقا دادند. خودِ کوروش، زمانی که پادشاهی را به پسرش تحویل می‌‌‌داد، جهانی را ترک می‌‌‌گفت که بر خلاف جهاني که در آن زاده شده بود، از پادشاهي‌‌‌هايي همسايه و رقيب تشکيل نيافته بود، که سراسر آن ــ به جز مصر که پیوستنِ محتوم‌‌‌اش از همان هنگام نمایان بود ــ يک قلمرو به هم پيوسته و متحد محسوب مي‌‌‌شد. در فراسوي مرزهاي شاهنشاهي، پادشاهي ديگري، و قلمرو نويسا و متمدن ديگري وجود نداشت که بخواهد نقش محدودکننده‌‌‌ي مرزهاي شاهنشاهي يا «ديگري» را ايفا کند. مصر براي دوره‌‌‌اي ده ساله چنين نقشي را ايفا کرد، اما آن هم در زمان پسر کوروش و به دنبال مقدمه‌‌‌چيني‌‌‌هاي وي فتح شد و به اين ترتيب، روايت پادشاهان هخامنشي که خود را حاکمان جهان مي‌‌‌دانستند با اين تعبير درست بوده است.

هخامنشيان بر تمام جهانِ کشاورز، شهرنشين و نويسا حکومت مي‌‌‌کردند، و اين سه ويژگي را به تمام قوم‌‌‌هاي زير سلطه‌‌‌شان تحميل کردند. شهروندان شاهنشاهي مي‌‌‌بايست کشاورز، يکجانشين و نويسا شوند. چرا که نظم حاکم بر گيتي در آن روزگار، جامعه‌‌‌هايي از اين دست را منظم، قانونمند و متمدن تلقي مي‌‌‌کرد. مرزهاي بيروني اين قلمرو از قوم‌‌‌هايي كوچ‌‌‌گرد، نانويسا، غيريکجانشين و غارتگر انباشته شده بود، و اين‌‌‌ها نمايندگان تيامت، و حاملان آشوب، بودند. کوروش به اين دليل در بابل با لحن برگزيده‌‌‌ي مردوک سخن مي‌‌‌گفت، که اين خداي باستاني نماد نظم بود و ايزدي بود که قلمرو جهان کشاورز و قانونمند را در برابر خشونت قوم‌‌‌هاي غارتگر حاشيه‌‌‌اي حفظ مي‌‌‌کرد. از اين رو، کوروش از اين نظر ويژه است که به راستي «جهان»‌‌‌گشايي کرد، يعني به ياري پسرش برنامه‌‌‌اي را اجرا کرد که در جريان آن کل سرزمين‌‌‌هاي شناخته‌‌‌شده، قانونمند و «متمدن» در يک قلمرو يکتا متحد شدند. به طوري که مردمي که در آن روزگار مي‌‌‌زيستند چيزي بيرون از قلمرو هخامنشي نمي‌‌‌ديدند. این دستاورد البته یک‌‌‌سره با «متمدن کردنِ» خونریزانه و خشن آشوریان پیشین و رومیانِ پسین متفاوت بود.

دومين ويژگي شاهنشاهي هخامنشي، به ساختار فن‌‌‌آورانه‌‌‌ي آن مربوط مي‌‌‌شود. با وجود خودمختاري فرهنگي و آزادي ديني چشمگيرِ قوم‌‌‌هاي تابع پارسيان، نظام حقوقي يکساني بر کل اين قلمرو حاکم بود و فن‌‌‌آوري‌‌‌هاي مربوط به نويسايي، کشاورزي و فلزکاري در کل اين قلمرو بر اساس برنامه‌‌‌اي سازمان‌‌‌يافته توسعه مي‌‌‌يافت و يک‌‌‌دست مي‌‌‌شد. کوروش قلمرويي را فتح کرد که فرزندانش تا دو نسل بعد آن را به منطقه‌‌‌اي يکپارچه و بسيار متمدن‌‌‌تر از مناطق پيراموني‌‌‌اش تبديل کردند. زير تأثير نظم هخامنشي، فن‌‌‌آوري آهن در تمام اين منطقه رواج يافت و خط آرامی که به پیروی از شاهان آشوری توسط ديوان‌‌‌سالاران پارسي به مرتبه‌‌‌ي خط رسمي کشور برکشيده شده بود، در ميان مردم سرزمين‌‌‌هاي گوناگون به اشکالي بسيار متنوع تکامل يافت، که يوناني، عبری، لاتين، سانسکريت و پهلوي نمونه‌‌‌هايي از آن هستند. کار بزرگ کوروش، اين بود؛ بنيان نهادن يک شاهنشاهي آهنين، که از فن‌‌‌آوري نظامي عصر آهن، شيوه‌‌‌هاي کشاورزي پيشرفته و ديوان‌‌‌سالاري متکي بر نويسايي و قانون تشکيل شده بود. اين، آميزه بود که وفاداري قوم‌‌‌هاي تابع را جلب کرد، هويتي ويژه به ايشان بخشيد و باعث شد جهان به شکلي دگرديسي يابد که براي ما آشنا، و براي زاده‌‌‌شدگان در عصر کوروش بسيار غريبه بود.

Persian-Empire2

قلمرو دولت هخامنشی در زمان کمبوجيه

 

 

  1. . Kuhrt, 1995: 647.
  2. . چنگیز و هیتلر مساحت‌هایی نزدیک به کوروش را فتح کردند، اما این قلمروها قبل یا بلافاصله بعد از مرگ‌شان تجزیه شد. هر چند تجزیه‌ی قلمرو چنگیز یک نسل طول کشید و دعوای اصلی میان فرزندان خودش برخاسته بود. جهان‌گشایان دیگر مانند ناپلئون و آتیلای هون و اسکندر مساحت‌هایی کمتر را فتح کردند و پایداری قلمروشان هم به همین ترتیب اندک بود.
  3. . Na’aman, 2005: 210-214.
  4. . Snell, 1997: 79.
  5. . Cesar, 1964.
  6. . ويلکن، 1376.
  7. . هرودوت، کتاب ششم، بند 101.
  8. . به نقل از فیلوستراتوس آتنی، زندگی آپولونیوس، بند آ، 13.
  9. . Kuhrt, 1983.
  10. . Mallowan, 1985: 392-419.
  11. . Wiesehofer, 1987.
  12. . Gershevitch, 1985.
  13. . در مورد تأثير کوروش بر اسکندر بنگريد به کتاب نگارنده: اسطوره‌ي معجزه‌ي يوناني، شورآفرين، 1389.
  14. . Van der Spek, 1982.
  15. . کسنوفون، کتاب نخست، فصل 4، بند 1؛ و ديودور کتاب 9، فصل 24.
  16. . کسنوفون، کتاب نخست، فصل 1، بند 1؛ هرودوت، کتاب 3، بند 160؛ استرابو، کتاب 15، فصل 3، بند 18، و آتِنايوس 633d-e :XV.
  17. . رواج نویسایی در میان یونانیان و هندیان در دوران هخامنشی آغاز شد و خط‌های کهن هندی و یونانی و رواج‌شان آفریده‌ی سیاست هخامنشیان است، نه مقدم بر آن. در این مورد بنگرید به جلد دوم و چهارم از دوره‌ی تاریخ خرد که به ترتیب تاریخ خرد ایونی و تاریخ خرد بودایی نام دارد.

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار دوم: سیاست کوروش (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب