پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار دوم: سیاست کوروش (2)

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش

گفتار دوم: سیاست کوروش

2. نظم نوین پارسی که به دست کوروش بنیان نهاده شد، یک سویه‌‌‌ی برجسته‌‌‌ی نظامی هم داشت. در مورد کوروش، و اندرکنش وي با پادشاهان معاصرش، به قدر کافي پيش از اين سخن رفته است. در اين‌‌‌جا فقط بايد بار ديگر بر چند نکته تأكيد کرد. نخست آن که کوروش در زمان خويش به عنوان پادشاهي نيرومند و شکست‌‌‌ناپذير شهرت داشته است. او را هم‌‌‌چون جنگاوري که در هيچ ميدان نبردي شکست نخورده مي‌‌‌ستودند و اين را نشانه‌‌‌ي لطف خدايان به وي مي‌‌‌دانستند. چنان که ديديم، کوروش دست‌‌‌کم يک بار در برابر ارشتی‌‌‌ویگه شکست خورد و بعيد نيست که در نبردهاي متعددش با ديگر شاهان نيز شکست‌‌‌هايي را تجربه کرده باشد. با وجود اين، شهرتي که به دست آورده بود و افسانه‌‌‌هايي که در زمان زندگي‌‌‌اش در اطرافش تنيده شده بود کافي بود تا چنين عقيده‌‌‌اي را به مردم و شاهان رقيبش بباوراند.

با وجود نادرست بودنِ اسطوره‌‌‌ي شکست‌‌‌ناپذيري کوروش، اين نکته حقيقت دارد که او در زماني بسيار بسيار کوتاه قلمرويي بسيار بسيار پهناور را فتح کرد. او پادشاهي ماد را در فاصله‌‌‌ي يک سال و هر يک از پادشاهي‌‌‌هاي لوديه، بابل و امیرنشين‌‌‌هاي ايران شرقي را در فاصله‌‌‌ي چند ماه فتح کرد، و اين براي پادشاه منطقه‌‌‌اي فرعي و حاشيه‌‌‌اي مانند انشان ــ هر چند نیمه‌‌‌ای بازمانده از ايلامِ نيرومند باشد ــ دستاوردي بسيار خيره‌‌‌کننده است.

با مرور نبردهاي کوروش مي‌‌‌توان دريافت که اين مرد بي‌‌‌ترديد در زمينه‌‌‌ي فنون رزم‌‌‌آرايي و رهبري ارتش خويش نابغه بوده است. گمان مي‌‌‌کنم اين گواه‌‌‌ها براي نبوغ نظامي کوروش کافي باشد:

الف: کوروش نخستين پادشاهي بود که مردم قلمرو دشمن را پيش از فتح کردنِ آن‌‌‌جا تحت حمايت خويش قرار داد و از قتل و غارت مردم توسط سپاهيانش جلوگيري کرد. در نتيجه، تمايل مردم قلمرو همسايه براي مقاومت در برابرش کم مي‌‌‌شد و روايت‌‌‌هاي مربوط به مقدس بودنش پذيرش بيشتري مي‌‌‌يافت.

ب: کوروش نخستين شاه ايراني است که، بنا بر مستندات تاريخي، فنون قلعه‌‌‌گيري و نفوذ به شهربندان‌‌‌ها را به کار بست. البته پيش از کوروش چنين فنوني توسط آشوري‌‌‌ها، بابلي‌‌‌ها و ايلامي‌‌‌ها به کار گرفته مي‌‌‌شد و کتيبه‌‌‌هاي زيادي از آشور به دست آمده که مراحل عمليات جنگي منتهي به تسخير شهرها بر آن نمايش داده شده است. بنابراين، پيش از کوروش سنتي در زمينه‌‌‌ي شکستن محاصره‌‌‌ي شهرها وجود داشته که احتمالاً با واسطه‌‌‌ي مادها و ایلامی‌‌‌ها به کوروش منتقل شده است. با وجود اين، گشودن سارد در چهارده روز و چیرگی هارپاگ بر هر یک از شهرهای یونانی در یک روز، نشان مي‌‌‌دهد که کوروش در اين زمينه دست به ابداعاتي کارآمد زده يا به نوآوري‌‌‌هايي در اين زمينه مجال ابراز داده است. شواهد نشان مي‌‌‌دهد که ابزار و آلات جنگي کوروش و سازماندهي نبردهايش، به ويژه در شرايط محاصره‌‌‌ي شهرها، برتري آشکاري بر موقعيت دشمنانش داشته است. فتح سريع اکباتان، سارد، بلخ و بابل نشانگر آن است که ارتش پارسیان در اين زمينه بر تمام قدرت‌‌‌هاي معاصر خود برتری داشته است.

پ: کوروش در زمينه‌‌‌ي سازماندهي سپاه، تقسيم ارتش به واحدهاي دهگاني، نمادين کردن رتبه‌‌‌هاي سپاهي و هويت بخشيدن به ارتش‌‌‌هاي محلي و ابداع رژه از خود نبوغ نشان داد که هر يک از اين‌‌‌ها به تنهايي براي اثبات شايستگي نظامي وي کفايت مي‌‌‌کند.

ث: استفاده از فنون غافل‌‌‌گيري (مانند تعقيب کرزوس تا سارد)، تهييج سربازان در زمان جنگ (حضور زنان پارسي در نبرد پاسارگاد) و استفاده از فنون نوظهور (فرستادن فوجي از شترها در برابر اسبان لوديايي) نشانگر آن است که کوروش در زمينه‌‌‌ي تفکر راهبردی (استراتژیک) و راهبري کلان ارتشِ خويش فردي بسيار نوآور بوده است.

ج: در نهايت، و مهم‌‌‌تر از همه، کوروش نخستين شاهي بود که عمليات جنگي‌‌‌اش را با جنگي تبليغاتي و رواني بر ضد شاه رقيبش همراه کرد و جنگ با پادشاهان قلمروهاي همسايه را تا مرتبه‌‌‌ي نفي مشروعيت ايشان و برانگيختن مردم خودشان بر عليه‌‌‌شان ارتقا داد.

گذشته از این موارد،‌‌‌ تحلیل عملیات جنگی کوروش نشان می‌‌‌دهد که او در زمینه‌‌‌ي‌‌‌ ترابری نیرو نیز کامیاب و استاد بوده است. اگر بخواهيم بر مبنای مقياسی مكاني داوری کنیم، مي‌‌‌بينيم كه ارتش كوروش از نظر سرعت و دامنه‌‌‌ي تحرك در جهان باستان بي‌‌‌مانند بوده است. تا پيش از كوروش، پردامنه‌‌‌ترين و طولاني‌‌‌ترين لشگركشي‌‌‌هاي جهان را آشوري‌‌‌ها انجام داده بودند. ارتش آشور هنگامي به بيشترين بردِ خود دست يافت كه از صحراي سينا گذشت و به مصر قدم نهاد و تا ممفيس پيش رفت. اين عمليات البته تنها چند بارِ معدود رخ داد و به تسلط دايمي آشور بر اين منطقه منجر نشد، بلكه بيشتر از جنس دست‌‌‌اندازي و غارت بود. با اين حال، آن را مي‌‌‌توان حدِ نهايي دور شدن ارتش آشور از مركز قدرت، يعني شهر آشور، دانست. از آن‌‌‌جا كه فاصله‌‌‌ي ممفيس تا شهر آشور نزديك به 1300 كيلومتر است اين را بيشترين مسافتي مي‌‌‌توان دانست كه ارتش آشور در خط مستقيم از پايتختش فاصله مي‌‌‌گرفت.

با اين حال، اگر اين چند عمليات خاص را ناديده بگيريم، با رده‌‌‌اي بسيار پرشمارتر از لشگركشي‌‌‌ها روبه‌‌‌رو مي‌‌‌شويم كه در دامنه‌‌‌ي 600 ـ300 كيلومتر انجام پذيرفته است. بخش عمده‌‌‌ي لشگركشي‌‌‌هاي آشور به شهرهايي مانند بابل و دولت‌‌‌شهرهاي سوريه انجام مي‌‌‌پذيرفت كه 400ـ300 كيلومتر با شهر آشور فاصله داشتند. لشگركشي به مناطقي مانند دمشق و شوش، كه 700ـ600 كيلومتر از اين شهر دور بودند، به ندرت انجام مي‌‌‌پذيرفت و همواره با بسيج نيروي انساني زيادي همراه بود و در سال‌‌‌نامه‌‌‌هاي آشوري هم‌‌‌چون جنگ‌‌‌هايي بزرگ و سرنوشت‌‌‌ساز مورد اشاره قرار مي‌‌‌گرفت. بنابراين اگر بخواهيم حدي مكاني را براي بُرد لشگركشي‌‌‌ها در جهانِ پيش از كوروش به دست آوريم، بايد بر 700ـ600 كيلومتر توقف كنيم.[1] مسافت‌‌‌هاي بيش از اين به تعدادي انگشت‌‌‌شمار توسط آشور انجام شدند و هرگز دستاورد پايداري نداشتند و گاه با فاجعه‌‌‌هاي انساني همراه مي‌‌‌شدند. چنان كه مثلاً يكي از نخستين حمله‌‌‌هاي آشور به مصر گويا به همه‌‌‌گير شدنِ طاعون انجامیده و با تلفاتي صد و هشتاد هزار نفري خاتمه یافته است. در کل، انگار که بهداشت در ارتش آشور چندان رعایت نمی‌‌‌شده و روایت تورات نشان می‌‌‌دهد که سپاهیان آشوری در جریان حمله به یهودیه نیز با یک مرض واگیردار و پر مرگ و میر دست به گریبان بوده‌‌‌اند. چیزی که درباره‌‌‌ی ارتش‌‌‌های هخامنشی حتا یک گزارش درباره‌‌‌اش نداریم.

چهار دولت ماد و بابل و مصر و لوديه كه در زمان كوروش وجود داشتند هرگز در لشگركشي‌‌‌هاي خود از اين مرزِ 600 كيلوتري فرا نرفتند و حتي به آن نزديك هم نشدند. دقيقاً به دليل همين محدوديت تحرك لشگرهاي باستاني است كه حدس مي‌‌‌زنم نفوذ مادها در بخش‌‌‌هاي شرقي ايران‌‌‌زمين از نوع اتحاد سياسي و همبستگي دفاعي بوده باشد، نه اشغال نظامي و ادغام در ديوان‌‌‌سالاري دولت ماد. چرا كه در ايران شرقي با فواصلي بيش از هزار كيلومتر نسبت به هگمتانه روبه‌‌‌رو هستيم كه در آن روزگار برای ارتش‌‌‌ها گذرناپذير مي‌‌‌نموده است. حدس من آن است كه شرقي‌‌‌ترين پايگاه استوار مادها در ايران مركزي، چنان كه در تاريخ‌‌‌هاي باستاني بسيار مورد اشاره قرار گرفته، ري يا راگا بوده باشد كه نزديك به 250 كيلومتر با پايتخت ماد فاصله دارد.

به اين ترتيب، وقتي كوروش در صحنه پديدار شد و ارتش خود را به حركت درآورد پرچم‌‌‌دار تغييري بزرگ در تاريخ جنگ بود. چنان كه گذشت، نخستين حركت نظامي پردامنه‌‌‌ي كوروش، به گمان من، تسخير شوش بود كه احتمالاً بدون جنگ و خونريزي و به سادگي انجام پذيرفت، اما به هر صورت ارتش انشان را تا شوش در فاصله‌‌‌ي 460 كيلومتري پيش برد.[2] نبردهاي سه سال بعد، به فتح هگمتانه ــ در فاصله‌‌‌ي 650 كيلومتري انشان[3] ــ منتهي شد، كه به خودي خود در حد بالاییِ تحرك لشگرهاي باستاني قرار داشت. اما كوروش به اين حد قانع نشد. نبرد او براي فتح لوديه او را در فاصله‌‌‌ي چند ماه به دروازه‌‌‌هاي سارد كشاند كه با فرضِ شروع عمليات از هگمتانه بيش از دو هزار كيلومتر از مركزِ بسيج لشگرش فاصله داشت. اين بردِ لشگركشي به تنهايي در جهان باستان استثنايي تلقي مي‌‌‌شد و تا آن روز توسط هيچ ارتشي پيموده نشده بود. بررسي لشگركشي‌‌‌هاي ديگر كوروش نشان مي‌‌‌دهد كه اين سردار نابغه در اثر يك حادثه يا تصادفِ نيك‌‌‌بختانه سارد را به چنگ نياورده و به راستي ماشيني نظامي را آفريده بود كه قادر به پيمودن چند هزار كيلومتر بود بي آن كه كارآيي نظامي خود را از دست بدهد.

كوروش، پس از گشودن لوديه، به ايران شرقي تاخت و در طي پنج سال (540 ـ 545 پ.م.) سرزمين‌‌‌هاي پارت، هرات، خوارزم، سغد، بلخ، مرو، گرگان و زرنگ (سيستان) را فتح كرد. فاصله‌‌‌هايي كه در اين مدت پيمود از نظر ابعاد كاملاً با آنچه در جنگ‌‌‌هاي پيشين تجربه شده بود تفاوت داشت و تكرار موفقيت‌‌‌آميز لشگركشي به سارد محسوب می‌‌‌شد. چنان كه مثلاً براي گرفتن مرو از ري كه هنوز تابع ماد بود نزديك به هزار كيلومتر راه‌‌‌پيمايي كرد و بعد از آن‌‌‌جا پانصد كيلومتر ديگر پيشروي كرد تا سمرقند را بگشايد. زماني كه كوروش از لشگركشي پنج ساله‌‌‌اش در ايران شرقي باز مي‌‌‌گشت، مرزهايي را زير فرمان داشت كه در فاصله‌‌‌ي باور نكردنيِ 2500ـ3500 كيلومتريِ پايتختش قرار داشتند بي آن كه دستخوش ايلغار و لطمه‌‌‌اي جدي شده باشند. اين را از آن‌‌‌جا مي‌‌‌توان دريافت كه اين شهرها پس از گشوده شدن به او وفادار ماندند و حتي در زمان زمام‌‌‌داري پسرش كمبوجيه نيز داعيه‌‌‌ي جداسري نداشتند و حتي سي سال بعد كه هنگام تاج‌‌‌گذاري داريوش جنگ داخلي در ايران‌‌‌زمين درگرفت مراكز بزرگي مانند بلخ به او وفادار باقي ماندند.

كوروش پس از بازگشت به انشان و لشگركشي به بابل نيز بار ديگر چنين مسافت‌‌‌هايي را پيمود. او لشگر خود را از شوش تا بابل در فاصله‌‌‌ي 350 كيلومتري حركت داد و بعد از آن‌‌‌جا تا اورشليم و غزه در مرزهاي مصر پيش رفت، كه در فاصله‌‌‌ي 1300 كيلومتري شوش و 900 كيلومتري بابل قرار داشتند. اسكان يهوديانِ تبعيدي، كه به خاطر آزاد شدن‌‌‌شان به دست او فداييِ هخامنشيان شده بودند[4]، در مرزهاي مصر پيامي به قدر كافي آشكار داشت و معلوم بود كه شهريار هخامنشي قصد دارد به زودي آخرين مرحله از عمليات خود را هم به انجام رساند و با فتح مصر كارِ فتح جهان را تكميل كند. با توجه به شكل و شيوه‌‌‌ي لشگركشي‌‌‌هايش تا اين زمان، مي‌‌‌توانيم فرض كنيم كه اگر به چنين حمله‌‌‌اي نيز اقدام مي‌‌‌كرد، دست‌‌‌کم در بعدِ نظامی موفق مي‌‌‌شد. هر چند اين كار را براي پسرش كمبوجيه باقي گذاشت و او نيز با درايت و سادگيِ شگفتي از عهده‌‌‌ي انجام آن برآمد. با توجه به اين شواهد، کوروش سرداري بسيار شايسته و جنگاوري بسيار نيرومند بود که در فنون جنگي زمان خويش تحوّلي بزرگ ايجاد کرد.

کوروش از يک نظر با تمام شاهان فاتح پيش از خود تفاوت دارد و آن هم رفتاري است که با شاهان شکست‌‌‌خورده در پيش مي‌‌‌گرفت. کوروش ارشتی‌‌‌ویگه را زنده نگه داشت، با دخترش ازدواج کرد، و خودش را با احترام به جايي تبعيد کرد تا به آسودگي زندگي‌‌‌اش را بکند. نبونيد را به همين ترتيب تبعيد کرد و آسيبي به وي نرساند. احتمالاً برخورد کوروش با ديگر پادشاهان مغلوب نيز در چنين چارچوبي قرار مي‌‌‌گرفته است. اين تعميم به دو دليل منطقي است. نخست آن که مردم زمانه‌‌‌ي کوروش قاعدتاً در چنين چارچوبي افسانه‌‌‌ي اسير شدن و زنده ماندن کرزوس را به عنوان مشاور کوروش سر هم کرده بودند. يعني ايشان، بي‌‌‌ترديد، نمونه‌‌‌هايي ــ احتمالاً بيش از اين دو نمونه‌‌‌ي قطعي ــ را در پيشِ چشم داشته‌‌‌اند و بر مبناي آن قصه‌‌‌ي کرزوس معزول ولي محترم را پذيرفتني يافته بودند. ديگر آن که سنت آسيب نرساندن به شاهان شکست‌‌‌خورده در کل دوران هخامنشي تداوم يافت، تا حتي کمبوجيه فرعون مصر را پس از شکست خوردن اعدام نکرد و او را در خودِ مصر به نقطه‌‌‌اي تبعيد کرد و تنها پس از توطئه و شورش وي بود که احتمالاً با زهر نابودش کردند.

تمام شاهاني که پيش از کوروش سلطنت مي‌‌‌کردند رفتاري بسيار خشونت‌‌‌آميز با شاهان شکست‌‌‌خورده در پيش مي‌‌‌گرفتند. شاهان آشور، به جز چند استثنا، شاهان شکست‌‌‌خورده يا حاکمان شورشي را با شديدترين شکنجه‌‌‌ها اعدام مي‌‌‌کردند. اين چند استثنا هم به مواردي محدود مي‌‌‌شد که اميري محلي ــ مانند شاه اليپي يا چند حاکم محلي ماد، از جمله ديااوکوي مشهور ــ هوادار آشوريان بوده و زير تأثير اطرافيان ضدآشوري‌‌‌شان سرکشي مي‌‌‌کرده‌‌‌اند. در تمام اين موارد ــ شايد به استثناي ديااوکو ــ حاکمان يادشده افرادي بي‌‌‌عرضه و دست‌‌‌نشانده بوده‌‌‌اند و زنده ماندن‌‌‌شان خطري براي آشوريان نداشته است. در بيشتر اين موارد، شاه يادشده درکشور خود ابقا مي‌‌‌شده و بنابراين اين سياست روشي براي آرام کردن سرزمين فتح‌‌‌شده بوده است. تنها مورد مهم تاريخي که آشوريان شاهي محلي را در شرق زاگرس شکست داده و او را زنده به محلي ديگر تبعيد کردند، ديااوکوي مادي بود که در مورد آن هم اطلاعاتي بسيار اندک داريم.

اين‌‌‌ها در شرايطي است که کوروش هيچ يک از شاهان اسير را نکشت. اين شاهان افرادي جاافتاده و مشهور بودند که براي چند دهه بر کشورهايي بسيار بزرگ و ثروتمند حکومت کرده بودند. بي‌‌‌ترديد، حلقه‌‌‌اي از وفاداران و مجموعه‌‌‌اي از سنن مشروعيت‌‌‌بخش در اطراف اين شاهانِ برکنارشده وجود داشته که مي‌‌‌توانسته ايشان را به خطري بالقوه براي تاج‌‌‌وتخت کوروش تبديل کند. از اين‌‌‌رو، زنده نگه‌‌‌داشته شدن شاهان معزول معمايي است که بايد کمي دقيق‌‌‌تر به آن پرداخت.

تفسير مرسومي که در مورد اين سياست کوروش وجود دارد آن است که کوروش فردي بسيار محبوب و جوانمرد بوده و از اين رو، از سويي خيالش در مورد ناممکن بودنِ شورش شاهان معزول راحت بوده و از سوي ديگر، کشتن پادشاهاني ذليل‌‌‌شده و اسير را ناجوانمردانه و غيراخلاقي مي‌‌‌دانسته است.

اين تفسير، حاوي دو نکته است که به نظر درست مي‌‌‌رسند. نخست آن که کوروش بسيار در ميان مردم کشور مغلوب محبوبيت داشته، و دوم آن که شخصيتي جوانمرد داشته و اصول اخلاقي استوار ــ و در آن دوران بي‌‌‌نظيري ــ را رعايت مي‌‌‌کرده است. اما اين‌‌‌ها براي توضيح دادن سياست کوروش کفايت نمي‌‌‌کنند. کوروش، نه تنها به خاطر جوانمردي و محبوبيت، که به خاطر سلطنت موفقيت‌‌‌آميز و بنيان‌‌‌گذاري کشوري بزرگ شهرت دارد. از اين‌‌‌رو، او فقط شاهي جوانمرد و محبوب نبوده است. او شاه جوانمرد و محبوبي بوده که به قدر کافي هوشمند بوده تا قلمرو خود را يکپارچه نگه دارد و سياستي را بنيان گذارد که اين اتحاد و اقتدار را براي سده‌‌‌‌‌‌ها تداوم بخشد. به اين ترتيب، اشاره به جوانمردي و محبوبيت کوروش براي تبيين رفتارش با شاهان اسير کافي نیست.

شايد پاسخ‌‌‌گويي به معماي رفتار با شاهان اسير با وارسي محاسبات سود و زياني که کوروش مي‌‌‌توانسته انجام دهد ممکن شود. در مورد تمام شاهان شکست‌‌‌خورده مي‌‌‌توان فهرستي از موارد را تهيه کرد که زنده نگه داشتن يا اعدام وي را درست‌‌‌تر جلوه مي‌‌‌دهد. در مورد دو پادشاهي که بي‌‌‌ترديد کوروش آن‌‌‌ها را زنده نگه داشته است شباهت‌‌‌هايي وجود دارد. هر دوِ اين شاه‌‌‌ها مرداني جنگاور و نيرومند بودند که براي مدتي طولاني بر قلمرويي بزرگ حکومت کرده بودند و سلطنت‌‌‌شان مشروعيت و استحکام کافي داشته است. هر دوِ آن‌‌‌ها در برابر کوروش ايستادگي کردند و ــ با وجود شکست‌‌‌هاي پياپي‌‌‌شان ــ سرداراني ترسو و زبون نبودند، چرا که به سادگي تسليم نمي‌‌‌شدند و سابقه‌‌‌ي درخشاني هم به عنوان شاهاني جنگجو پشت سرشان داشته‌‌‌اند. به اين ترتيب، شاهان يادشده در صورتي که بار ديگر ادعاي تاج‌‌‌وتخت مي‌‌‌کردند خطري براي حکومت کوروش محسوب مي‌‌‌شدند.

اما اين شاهان از چند نظر با هم شباهت داشتند. نخست آن که سياست مبارزه‌‌‌ي تبليغاتي کوروش در برابرشان به خوبي جواب داده بود. مادها بر ارشتی‌‌‌ویگه و بابلي‌‌‌ها بر نبونيد شوريده بودند و هيچ بعيد نيست که در ساير قلمروهاي شاهنشاهي ــ به ويژه بلخ ــ نيز سياستي مشابه با موفقيت اجرا شده و به نتايجي مشابه منتهي شده باشد. کوروش، از ابتدا، ترفندِ شوراندن مردم بر اين شاهان، زير سوال بردن مشروعيت‌‌‌شان و کسب محبوبيت از راه ترويج روايت‌‌‌هاي شبه‌‌‌ديني در مورد خودش را در پيش گرفته بود. او زماني بر اين شاهان غلبه کرد که مردم‌‌‌شان از ايشان روي برگرداندند و به او پيوستند. هر دوِ اين شاهان سالخورده بودند و وارثي جوان‌‌‌تر داشتند که به دست کوروش و در جريان جنگ کشته شدند. اسپيتامه‌‌‌ي مادي، داماد ارشتی‌‌‌ویگه، و بل‌‌‌شازار کلداني، پسر نبونيد، در جريان نبرد به قتل رسيدند. دست‌‌‌کم در مورد اسپيتامه اين روايت کتسياس وجود دارد که او در ميانه‌‌‌ي جنگي که به فتح اکباتان منتهي شد، نخست اسير شده و بعد اعدامش کردند.

بنابراين کوروش، با وجود بخشيدن شاهان مغلوب و مهرباني با ايشان، به دقت مراقب بوده است که ادعايي از سوي ايشان بر تاج‌‌‌وتخت ابراز نشود. کوروش وارثان ايشان را از بين مي‌‌‌برده و خودشان را که سالخورده و ناتوان بوده‌‌‌اند به جايي دوردست تبعيد مي‌‌‌کرده تا از سويي احترام‌‌‌شان را نگه دارد و اصول اخلاقي خويش را حفظ کند و از سوي ديگر، حکومتش را در برابر قيام‌‌‌هاي احتمالي ايشان بيمه نمايد. اين حقيقت که طغيان فرعون معزول مصر در زمان کمبوجيه به سرعت فرو نشانده شد و فرعون احتمالاً در همان روزهاي اول سرکشي‌‌‌اش در اثر مسموميت درگذشت نشان مي‌‌‌دهد که شاهان هخامنشي گرداگرد شاهان تبعيدي را با گروهي از خدمتکاران وفادار به شاهنشاه پر مي‌‌‌کرده‌‌‌اند تا در صورتي که شاه معزول به فکر ايجاد دردسر افتاد او را از ميان بردارند.

بنابراين سياست کوروش در راستاي زنده نگه داشتن شاهان مغلوب، رفتار ساده‌‌‌لوحانه‌‌‌ي فردي با اصول اخلاقي جزمي نبوده است. اين رفتار، که البته در آن زمان بسيار مخاطره‌‌‌آميز و قمارگونه محسوب مي‌‌‌شده، ترکيبي بوده از پايبندي به اصول اخلاقي جوانمردانه، با حساب و کتاب‌‌‌هاي دقيق و برنامه‌‌‌هاي پيشگيرانه‌‌‌اي که خطر اين شاهان معزول را کمينه مي‌‌‌کرده است.

رفتار کوروش در یک موردِ دیگر نیز با تمام شاهان پيش از خودش تفاوت داشته است. کوروش، با وجود اقتدار بي‌‌‌مانندي که در جهان باستان به دست آورد و شايعه‌‌‌هايي که در مورد ارتباطش با خدايان در گوشه و کنار پراکنده مي‌‌‌شد، هرگز ادعاي خدايي نکرد. و اين در حالي است که به احتمال زياد بخشي از اين تبليغات به دستور و با مديريت خودش انجام مي‌‌‌گرفته است. کوروش در کتيبه‌‌‌هایي که از او باقي مانده، لحنِ فروتنانه‌‌‌ي يک خادم خدايان و مردم را دارد. اين در حالي است که هم زمان با سلطنت او، مصريان از فرعوني فرمان مي‌‌‌بردند که خود را خدا مي‌‌‌دانست و بابليان و لودياييان هم سنتِ کهن‌‌‌سال و جاافتاده‌‌‌اي داشتند که بر مبناي آن شاهان بزرگ و پهلوانان نام‌‌‌دار خدا پنداشته مي‌‌‌شدند.

با این وجود کوروش از استفاده از نمادهاي مقدس و بهره‌‌‌گيري از نشانه‌‌‌هايي که او را برتر از ساير مردمان قرار مي‌‌‌داد ابايي نداشت. کسنوفون مي‌‌‌گويد که علامت پرچم کوروش نقش عقاب بوده است و در بسياري از متن‌‌‌هاي يوناني او را عقاب شرق يا شاهين پارسي ناميده‌‌‌اند. اين مضمون احتمالاً از ايلام سرچشمه گرفته باشد. چون مي‌‌‌دانيم که عقاب در اين سرزمين علامت اينشوشيناک ــ خداي شهر شوش ــ بوده است و به همين دليل هم نقش‌‌‌مايه‌‌‌اش در ظرف‌‌‌ها و آثار هنري ايلامي بسيار تکرار مي‌‌‌شود. آثاري مشابه که بي‌‌‌ترديد زير تأثير هنر ايلامي پديد آمده‌‌‌اند در مارليک، لرستان و حسنلو نيز يافت شده‌‌‌اند.[5] عقاب بعدها در ايران با پرنده‌‌‌ي مقدسي به نام ورغنَه که نشانگر فرّه شاهي است پيوند خورد. داستاني کهن که چگونگي از دست رفتن فره جمشيد را بازگو مي‌‌‌کند هم بايد زير تأثير همين روايت‌‌‌ها شکل گرفته باشد. بر مبناي اين داستان، پس از آن که جمشيد در برابر اهورامزدا سرکشي کرد فره شاهي خود را در قالب پرنده‌‌‌اي که از سرش پرواز کرد و رفت از دست داد.

بنابراين، کوروش از سنتي ايلامي، که شاه را داراي قدرتي آسماني ــ موسوم به کيتن ــ مي‌‌‌دانست، بهره مي‌‌‌گرفت. اين همان سنتي است که در آشور مورد تقليد واقع شد. آشوريان نيز مدعي بودند که شاه‌‌‌شان نوعي نيروي آسماني ــ مَلِمّو ــ دارد که آن را از خداي آشور دريافت کرده است. اين همان مفهومي است که بعدها در قالب فره ايزدي شاهان در ايران نهادينه شد و باقي ماند. بنابراين کوروش، آن‌‌‌قدر بر نمادشناسي عصر خويش احاطه داشته و آن‌‌‌قدر در اجراي برنامه‌‌‌هايي از اين دست کامياب بوده که بتواند ادعاي خدايي کند. او وارث سرزمين‌‌‌هايي با سنتي سلطنتي بوده که الوهيت شاهان را روا ــ و حتي تا حدودي عادي ــ مي‌‌‌دانستند. او به رموز تبليغات ديني احاطه داشت و اين فن را با مهارت تمام به کار مي‌‌‌گرفت. هم‌‌‌چنين او از پشتيباني سازماني تبليغاتي و ديني برخوردار بود که در قلمرو وسيع شاهنشاهي‌‌‌اش ــ حتي پيش از فتح شدن‌‌‌شان توسط وي ــ پراکنده مي‌‌‌شدند و به نفعش تبليغ مي‌‌‌کردند و افکار عمومي را با وي همراه مي‌‌‌ساختند.

با اين تفاصيل، کوروش مي‌‌‌توانسته ادعاي خدايي کند و تا حدودي از او انتظار مي‌‌‌رفته که چنين کند. اين حقيقت که وي چنين نکرده شايد مهم‌‌‌ترين وجه تمايزي باشد که او را از شاهان ديگر متمايز مي‌‌‌سازد. در جهان باستان، تا سده‌‌‌‌‌‌ها بعد، سنت الوهيت شاه امري رايج بود. اسکندر که تنها بخشي از قلمرو کوروش را به تقليد از وي تسخير کرد شتابزده ادعاي خدايي داشت و سده‌‌‌‌‌‌ها پس از وي، يکي از مقلدانش، يعني اوکتاويانوس (آگوستوس) که نظام امپراتوری را در روم برقرار کرد و شالوده‌‌‌ي قدرت روم را پي‌‌‌ريزي کرد نيز چنين ادعايي داشت.

بر مبناي دو دسته از شواهد مي‌‌‌توان مطمئن بود که کوروش خود ادعاي خدايي نکرده است. از يک سو، روايت نويسندگان باستاني در مورد وي را داريم که هيچ يک از آن‌‌‌ها به چنين موضوعي اشاره نکرده‌‌‌اند، و براي محکم‌‌‌کاري بيشتر بسياري از ايشان ــ از جمله کسنوفون و هرودوت ــ به اين که کوروش بر خلاف انتظار همه ادعاي خدا بودن نداشت صريحاً اشاره کرده‌‌‌اند. شاهد دوم، سنت شاهنشاهان هخامنشي است که توسط شاهان اشکاني و ساسانيان، که خود را احياکنندگان نظم هخامنشي مي‌‌‌دانستند، تداوم يافت. در میانِ همه‌‌‌ی اين شاهاني که به مدت بيش از يک هزاره بر ايران حکومت کردند ــ شاید با استثنای بحث‌‌‌برانگیزِ «چهره از ایزدان» داشتنِ برخی از شاهان ساسانی ــ هيچ نشانه‌‌‌اي از ادعاي الوهيت نمي‌‌‌بينيم و اين مي‌‌‌بايست بازتاب سنتي سلطنتي باشد که مشروعيت شاه را به عنوان نماينده‌‌‌ي خدا و نگهبان قوانين آسماني، اما موجوديتي متمايز و کهتر نسبت به خدايان، تلقي مي‌‌‌کرده است. سنتي که تخطي از آن هم‌‌‌چون کفري بزرگ بازتاب مي‌‌‌يافته و مشروعيت شاه را کم مي‌‌‌کرده است.

با مقايسه‌‌‌ي همين سنت مشروعيت‌‌‌بخشي به تاج‌‌‌وتخت در ايران‌‌‌زمين و سرزمين‌‌‌هاي همسايه‌‌‌اش، به خوبي مي‌‌‌توان بي‌‌‌بنياد بودنِ اسطوره‌‌‌ي هرودوتيِ برده بودن مشرقيان و آزاد بودنِ غربيان را نتيجه گرفت. به راستي، تعريف آزادي براي شهروندان شاهنشاهي بزرگ هخامنشي که از شاهي انسان، هم‌‌‌چون خويش، فرمان مي‌‌‌بردند برازنده‌‌‌تر بوده يا شهروندان يوناني که با نخستين فرمان اسکندر او را هم‌‌‌چون خدايي پرستيدند[6] و بت‌‌‌هايش را در ميدان‌‌‌هاي شهر خود بر پا داشتند، و رومياني که براي پرستش امپراتوران خويش به معبد و قرباني و مراسم ديني دولتي خو کرده بودند؟

کوروش بنيان‌‌‌گذار اين شيوه از برخورد با مفهوم الوهيت شاه است. او شالوده‌‌‌ي مشروعيت ديني شاه را به عنوان نماينده‌‌‌ي نظم و قانون آسماني حفظ کرد، اما با پذيرش تمام خداياني که بر قلب‌‌‌هاي مردم سرزمين‌‌‌هاي زير فرمانش حکومت مي‌‌‌کردند رابطه‌‌‌ي انحصاري خويش با يک خداي يکتا را انکار کرد. اين سنتي بود که پس از مرگ پسرانش از ميان رفت و داريوش بزرگ با برگزيدن اهورامزدا، که مترقي‌‌‌ترين خداي آن روزگار و نماينده‌‌‌ي کامياب‌‌‌ترين دين ايران‌‌‌زمين بود، سنت کهن ارتباط شاه با يک خداي برتر را احيا کرد. کوروش اما، نه تنها بر چنين رابطه‌‌‌ي انحصاري‌‌‌اي تأكيد نکرد، بلکه در يک زمان و در يک شهر فرمان‌‌‌هايي را صادر کرد که او را خادم مردوک و يهوه، و احتمالاً چند خداي مهم ديگر، نشان مي‌‌‌داد. به اين ترتيب، کوروش شيوه‌‌‌ي جديدي از مشروعيت را تأسيس کرد که از جنبه‌‌‌هاي زيادي انسان‌‌‌گرايانه، و به همين دليل انقلابي، بود. مبناي ادعاي او بر قدرت، به توانمندي‌‌‌هايش در مقام فردي نگهبان قانون و نظم مربوط مي‌‌‌شد. فردي که انساني عادي است و نسبت به خدايان جايگاهي مشابه را در کنار ساير شهروندان کشورش اشغال مي‌‌‌کند.

اما اين رفتار کوروش، بسيار غيرعادي است. کسي با مهارت او، که از دين براي کسب مشروعيت و از ميان بردن مشروعيت رقيبانش بهره مي‌‌‌برده، بي ترديد به کارکرد کيشِ پرستش شاه نيز آگاهي داشته است. در برابر او، نمونه‌‌‌هاي موفقي از کارآيي اين آيين در مصر وجود داشته‌‌‌اند که استحکام نظام سلطنتي و پايداري سياسي را به عنوان دستاوردهاي مبارکِ اين فريبِ ساده به نمايش می‌‌‌‌‌‌گذاشته‌‌‌اند. در اين‌‌‌جا اين پرسش مطرح مي‌‌‌شود که چرا کوروش، با وجود آگاهي و توانايي‌‌‌اش براي استفاده از اين ترفند کارآمد سياسي، چنين نکرد؟

به گمان من، انتخاب کوروش را مي‌‌‌توان به دو علت منسوب کرد. دو علتي که شايد در ترکيب با هم به خودداري وي از ادعاي الوهيت و بنياد نهاده شدنِ رسمِ «شاهنشاه در مقام انسان» منتهي شده باشد.

يکي از اين دلايل، بافت عقايد مردم ساکن ايران‌‌‌زمين است. کوروش وارث سنت پادشاهي ايلاميان بود که در جهان باستان صاحب طولاني‌‌‌ترين تاريخ پيوسته، و کهن‌‌‌ترين و دست‌‌‌نخورده‌‌‌ترين سلطنتِ پيوسته بودند. ايلاميان، در تمام تاريخ بيست و پنج سده‌‌‌اي که پيش از ظهور کوروش پشت سر گذاشته بودند، کشوري مستقل و متحد بودند که قلمرويي بسيار بزرگ‌‌‌تر از قلمروهاي همسايه ــ مانند بابل و سومر ــ را زير کنترل داشتند. آنان در عمل تمام نيمه‌‌‌ي جنوب غربي فلات ايران را زير سلطه‌‌‌ي خود داشتند و قدرت‌‌‌شان تنها با وقفه‌‌‌هايي، به طول چند دهه، دچار زوال مي‌‌‌شد که در مقايسه با دوران‌‌‌هاي تاريک چند سده‌‌‌اي سرزمين‌‌‌هاي همسايه بسيار اندک است.

سنت بازنمايي شاه به عنوان يک انسان در ايلام كاملاً جاافتاده بوده است. چنان که شاهان ايلامي به شکلي تقريباً فدراتيو بر کشورشان سلطنت مي‌‌‌کردند و در کتيبه‌‌‌هاي‌‌‌شان به طور خانوادگي، با زن و بچه‌‌‌شان، تصوير مي‌‌‌شده‌‌‌اند. اين اصولاً با اعتقاد به شاهي که خدا يا نماينده‌‌‌ي انحصاري خداست تعارض دارد. در تمام تاريخ دو هزار و پانصد ساله‌‌‌ي ايلام، تنها يک شاه با علامت الوهيت مشخص شده که آن هم اِپارت ــ بنيان‌‌‌گذار دودمان اپارتي‌‌‌ها ــ است که هفت سده‌‌‌ پيش از کوروش مي‌‌‌زيست و هيچ‌‌‌يک از فرزندانش ادعاي او را تکرار نکردند.

گذشته از اين، قبيله‌‌‌هاي آريايي‌‌‌اي هم که به تدريج از شمال و شرق به ايران‌‌‌زمين کوچيدند و بدون ويران کردن چارچوب‌‌‌هاي تمدني ايلام جمعيت اين قلمرو را در خود حل کردند، عقايدي همگون با ايلاميان داشتند. آنان نيز به شاهي خداگونه اعتقاد نداشتند. محترم‌‌‌ترين شاهان جهان باستان در ميان قبيله‌‌‌هاي آريايي، پادشاهاني اسطوره‌‌‌اي مانند کيومرث و جمشید بودند که هيچ‌‌‌يک خدا نبودند و يکي از ايشان ــ جمشید ــ به دليل ادعاي الوهيت ملعون پنداشته مي‌‌‌شد. از ميان شاهان تاريخي پيش از کوروش هم شخصيت‌‌‌هايي مانند ديااوکو و هووخشتره بيشترين احترام را برمي‌‌‌انگيختند که هيچ يک ادعاي خدايي نداشتند. بنابراين کوروش با تکيه بر قبيله‌‌‌هاي آريايي به عنوان ستون‌‌‌هاي قدرت نظامي‌‌‌اش، و با به ارث بردن سنت‌‌‌هاي کشورداري ايلامي به عنوان مبناي ديوان‌‌‌سالاري شاهنشاهي‌‌‌اش، از سرمشق ديني ايشان نيز پيروي کرد و خود را خدا ندانست.

با وجود اين، باور به الوهيت پهلوانان و کشورگشايان در جهان باستان چنان ريشه‌‌‌دار و عميق بوده است که خودداري کوروش از دست‌‌‌يازي به اين ترفند را نمي‌‌‌توان تنها به حسابِ پيروي‌‌‌اش از سنن قديمي ايران‌‌‌زمين گذاشت. به ويژه در شرايطي که نگهداري کشورهايي مانند ميان‌‌‌رودان، ورارود، لوديه و ايونيه ــ و بعدها مصر ــ با اين روش بسيار آسان‌‌‌تر مي‌‌‌شده است.

به گمان من اين رفتار کوروش، بيش از هر چيز، در اصول اخلاقي و باورهاي خودش ريشه داشته است. اتفاقاً اين چيزي است که در تمام گزارش‌‌‌هاي باستاني از زندگي وي نيز ديده مي‌‌‌شود. به جز گزارش‌‌‌هاي رسمي و خشکي مانند سال‌‌‌نامه‌‌‌ي نبونيد، يا متن‌‌‌هايي ناقص مثل تاريخ کتسياس که فقط چند سطر را در مورد کوروش داراست، بقيه‌‌‌ي زندگي‌‌‌نامه‌‌‌هاي وي به صراحت به برخورد ويژه‌‌‌ي او با مردم زير فرمانش و به اشتياقش براي «آزاد کردن» ايشان اشاره کرده‌‌‌اند. فکر مي‌‌‌کنم کوروش تنها به عنوان حيله‌‌‌اي سياسي از شهرت «نجات‌‌‌دهنده» بهره‌‌‌مند نشده است، بلکه به راستي چنين باوري در مورد خود داشته و رفتارش هم نشان مي‌‌‌دهد که به واقع چنين نقشي را در مورد مردم زير فرمانش ايفا مي‌‌‌کرده است.

وجه تمايز ديگري که در ميان کوروش و ساير شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامي است که براي انسان‌‌‌ها قائل است. اين احترام به مردمي از نژاد و قبيله‌‌‌اي خاص، يا طبقه‌‌‌اي ممتاز و پيروان ديني برتر محدود نمي‌‌‌شده است، بلکه تمام مردمان را هم‌‌‌زمان در بر مي‌‌‌گرفته است. کوروش در زماني سر بر کشيد که جهان‌‌‌گشايي و نبردهاي پردامنه‌‌‌ي ميان پادشاهان براي مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهاي باستاني که از نبردهاي بي‌‌‌پايان با هم فرسوده شده بودند، به ترميم قواي خود مشغول بودند. نزديک‌‌‌ترين اسلاف کوروش، که به جهان‌‌‌گشايي و فتح سرزمين‌‌‌هاي همسايه مي‌‌‌پرداختند، آشوريان بودند. پس از نابودي آشور، بخش متمدن قلمرو مياني براي چند دهه به پادشاهي‌‌‌هايي صلح‌‌‌جو که مرزهاي همديگر را به رسميت مي‌‌‌شناختند تبديل شد. بنابراين خاطره‌‌‌اي که مردم آدم روزگار از مفهوم جهان‌‌‌گشايي داشتند و سنتي که در اين زمينه در آن عصر وجود داشت به آشوريان مربوط مي‌‌‌شد که نماد خشونت و خونريزي بودند.

آثار ادبی آشوری انباشته از خشونت و ستایش جنگ هستند و چنین کیفیتی را با این دامنه و شدت در آثار فرهنگی بازمانده در میان سایر فرهنگ‌‌‌های آن دوران نظیر ندارد. در حماسه‌‌‌ی «اِرّا و ایشوم» که در دوران نوآشوری تدوین شده و نسخه‌‌‌ی در دست ما از کتابخانه‌‌‌ی آشوربانیپال برگرفته شده، زمینه‌‌‌ی اجتماعی آشور در دوران جنگ با بابل در سال 700 پ.م. را توصیف می‌‌‌کند. در آن بندهایی را می‌‌‌خوانیم که طی آن هفت ایزد اِرا را بر می‌‌‌انگیزند تا به جنگ بشتابد:

«برای چه مانند پیرمردی فرتوت در شهر مانده‌‌‌ای؟

چطور مثل بچه‌‌‌هایی که درست دهان باز نکرده‌‌‌اند در خانه‌‌‌ات نشسته‌‌‌ای؟

قرار است که ما نان زن‌‌‌ها را بخوریم؟

مثل کسی که هرگز در عمرش بر آوردگاه گام ننهاده است؟

قرار است ترسان و عصبی باشیم؟ انگار که نبردی را از سر نگذرانده‌‌‌ایم؟

به میدان نبرد رفتن چه نیکوست، درست مثل رفتن به جشن برای مردان جوان.

هر کس که در شهر باقی بماند، هرچند شاهزاده‌‌‌ای باشد،

از نان خوردن بهره‌‌‌ای نخواهد برد.

در دهان مردمانش به مایه‌‌‌ی ریشخند بدل می‌‌‌شود و احترامش را از دست می‌‌‌دهد.

چطور می‌‌‌تواند بعدها دستش را روی کسی بلند کند که به میدان جنگ رفته است؟

هر چقدر هم که مقتدر باشد، کسی که در شهر مانده

چطور می‌‌‌تواند بر کسی چیره گردد که به میدان نبرد رفته است؟»[7].

در بندی دیگر از همین حماسه، می‌‌‌خوانیم که سربازان آشوری چنین به نابود کردن مردم غیرنظامی بابل تحریک شده‌‌‌اند:

«ارتش تو را دید و مسلح گشت

فرمانداری که با بابلیان به نیکی رفتار کرده بود، خشمگین شد.

سربازانش را هدایت کرد تا غارت کنند، هم‌‌‌چنان که دشمنی را غارت می‌‌‌کنند.

رهبر ارتشیان را به جنایت کردن فرا خواند:

تو کسی هستی که باید به شهر بفرستم‌‌‌اش

نه به خدایان احترام بگذار و نه به آدم‌‌‌ها

پیر و جوان را یکسان به قتل برسان

هیچ بچه‌‌‌ای را زنده نگذار، حتا اگر شیرخواره باشد.

باید همه‌‌‌ی ثروت‌‌‌های بابل را غارت کنی»[8].

با مقايسه‌‌‌ي چند تا از کتيبه‌‌‌هاي شاهان فاتح اين قلمرو با نبشته‌‌‌ي کوروش، مي‌‌‌توان به تفاوت جوهره‌‌‌ي او و پيشينيانش بهتر پي برد. يکي از بزرگ‌‌‌ترين پادشاهان آشور، سناخريب است که ايلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک يکسان کرد و تمام ساکنانش را يا به قتل رساند و يا به برده تبديل کرد. او در ستون دوم کتيبه‌‌‌ي مفصل و مشهورش، پيروزي‌‌‌هاي جنگي خويش را چنين شرح مي‌‌‌دهد: «… سرِ يوغ خويش را برگرداندم و جاده‌‌‌ي سرزمين اليپي (کرمانشاه) را در پيش گرفتم. ايشپي‌‌‌بارا، شاه آنجا، شهر نيرومندش را با خزانه‌‌‌هايش ترک کرد و به جايي دوردست گريخت. من در سراسر سرزمين پهناورش هم‌‌‌چون گردبادي تاختم. به شهرهاي مَروبيشتي و اَکودو، که شهرهاي اقامتگاه سلطنتي‌‌‌اش بود، و سي و چهار شهر کوچک ديگر در همان ناحيه حمله کردم، آن‌‌‌جاها را تسخير کردم، ويران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بي‌‌‌شمار را غارت کردم. برايش هيچ چيز باقي نگذاشتم. من سرزمينش را نابود کردم»[9].

بخشي از محتواي ستون ششم از همين کتيبه رخدادهاي پس از نبرد آشوريان با قواي متحد ايلامي و بابلي را چنين شرح مي‌‌‌دهد: «گلوهاي‌‌‌شان را بريدم، جگرهاي ارزشمندشان را مانند رشته‌‌‌هايي قطع کردم. ناي‌‌‌ها و روده‌‌‌هاي‌‌‌شان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمين ريختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از ميان جويبارهاي خون‌‌‌شان گذشتم، چنان که از ميان رودخانه‌‌‌اي مي‌‌‌گذرند… با بدن سربازان‌‌‌شان دشت را هم‌‌‌چون چمن پوشاندم. بيضه‌‌‌هاي‌‌‌شان را کندم و آلت‌‌‌هاي‌‌‌شان را بريدم، هم‌‌‌چون خيارهاي [منطقه‌‌‌ي] سيوان. دستان‌‌‌شان را بريدم، حلقه‌‌‌هاي زريني را که بر مچ‌‌‌شان بسته بود، تصاحب کردم»[10].

آشور بانيپال، واپسين پادشاه نيرومند آشور نيز ماجراي فتح شهر شوش را چنين شرح مي‌‌‌دهد: «من شهر بزرگ مقدس… را به خواست آشور و ايشتار فتح کردم… من زيگورات شوش را که از آجرهايي با لعاب لاجوردين پوشانده شده بود، شکستم…. معابد ايلام را با خاک يکسان کردم و خدايان و ايزدبانوان را غارت نمودم. سپاهيان من وارد بيشه‌‌‌هاي مقدس‌‌‌شان شدند که هيچ بيگانه‌‌‌اي مجاز به عبور از کنارشان نبود. [سربازانم] آن‌‌‌جا را ديدند و همه را به آتش کشيدند. من در فاصله‌‌‌ي يک ماه و بيست وپنج روز، سرزمين شوش را به يک ويرانه و صحراي شوره‌‌‌زار تبديل کردم… من دختران شاهان، زنان شاهان و همه‌‌‌ي دودمان قديمي و جديد شاهان ايلام، شهربانان و فرمانداران، همه‌‌‌ي کارورزان را بي‌‌‌استثنا، و چارپايان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بيشتر بود، به غنيمت گرفتم و به آشور بردم… نداي انساني و فريادهاي شادي به دست من از آن‌‌‌جا رخت بربست. خاک آن‌‌‌جا را به توبره کشيدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آن‌‌‌جا را اشغال کنند»[11].

حالا اين‌‌‌ها را مقايسه کنيد با نبشته‌‌‌ي کوروش که جريان ورودش به بابل را شرح مي‌‌‌دهد: «سربازان فراوانش، با شماري نامعلوم، هم‌‌‌چون آب‌‌‌هاي يک رودخانه، غرق در اسلحه، به همراهش پيش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، اين جاي فاجعه‌‌‌زده را نجات داد. او (مردوک) نبونيد شاه را، که از او نمي‌‌‌ترسيد، به دستانش سپرد. همه‌‌‌ي مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهايش را بوسيدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره‌‌‌هاي‌‌‌شان درخشان شد. سروري که با قدرتش مرده به زنده تبديل مي‌‌‌شود، که در ميانه‌‌‌ي نابودي و آسيب از ايشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستايشش کردند و نامش را گرامي داشتند… کساني که حکومت‌‌‌شان قلب‌‌‌هاي‌‌‌شان را شاد مي‌‌‌کند. زماني که من پيروزمندانه به بابل وارد شدم، در ميان شادي و شادماني اقامت شاهانه‌‌‌ام را در کاخ سلطنتي استوار کردم. مردوک، خداي بزرگ، قلب‌‌‌هاي شريفِ اهالي بابل را به سوي من متمايل کرد، هنگامي که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلح‌‌‌جويانه به بابل درآمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمني وارد شود. من با خوشنودي به نيازهاي بابل و همه‌‌‌ي شهرها توجه کردم. مردم بابل و […]، و نطفه‌‌‌ي شرم را از ايشان ستردم. خانه‌‌‌هاي‌‌‌شان را که فرو ريخته بود بازسازي کردم و ويرانه‌‌‌هاي‌‌‌شان را پاکسازي نمودم. مردوک، خداي بزرگ، از کردار پرهيزگارانه‌‌‌ام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهي که او را مي‌‌‌پرستد، و کمبوجيه، پسر من، و همه‌‌‌ي سربازان من».

گمان مي‌‌‌کنم مقايسه‌‌‌ي اين سه کتيبه براي درک تمايز رفتار کوروش با شاهان پيش از خودش کافي باشد.

 

 

  1. . والتر هينتس بدون اين كه درگير جزئيات شود حد لشگركشي آشوريان را 900ـ750 كيلومتر تخمين زده است، يعني حمله به مصر را هم در ميان نبردهاي منظم ايشان وارد كرده است که به خاطر زودگذر بودن تهاجم به مصر جای چون و چرا دارد (هينتس، 1378: 101).
  2. . فاصله‌ی شوش و انشان به خط مستقیم 460 کیلومتر و با طی جاده‌های باستانی 540 کیلومتر بوده است.
  3. 666. انشان و هگمتانه به خط مستقیم 645 کیلومتر و با طی جاده‌های باستانی 870 کیلومتر بوده است.
  4. . Magee, 2005.
  5. . Malekzadeh-Bayani, 1975.
  6. . Badian, 1996.
  7. . Dalley, 2009: 287.
  8. . Dalley, 2009: 303-304.
  9. . Luckenbill, 1924: 27-31.
  10. . Luckenbill, 1924: 128-131.
  11. . Rawlinson & Pinches, 1909.

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار سوم: قانون کوروش

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب