پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: مانستان

بخش پنجم: مانستان

حكیم مروزی به قول خود وفا كرد و همان روز دستخطی به ایشان داد و در آن هردو را از “جوانان هوشمند و مرو و بالغان روزگار” خواند و از “دوست دیرینه و رفیق‌ گرمابه‌اش” مار مرزبان، درخواست كرد تا هر دو را به شاگردی بپذیرد و در حلقه‌ی شاگردان خود راهشان دهد. با این وجود، تا وقتی كه دو جوان بتوانند به مانستان بروند، هفته‌ای راه بود. گویی سیر حوادث دست به دست هم داده بودند تا استفاده از این دستخط را ناممكن سازند. نخست، برای دو روز درگیر مراسم عروسی یكی از خویشاوندان حكیم مروزی شدند كه دختر عموی یوسف محسوب می‌شد و قرار بود در همان روزها به خانه‌ی بخت برود. خانه‌ی دختر در یكی از روستاهای اطراف مرو بود و از آنجا كه برادری نداشت و خانواده‌اش دست تنها بودند، یوسف و محمد و دانیال ناچار شدند به آن دهكده بروند و دو سه روزی بمانند و كارهای اجرایی مربوط به مراسم عروسی را بر عهده بگیرند. در جریان برنامه‌ریزی برای این عروسی بود كه محمد كاملا همچون یكی از فرزندان حكیم مروزی در میان خویشاوندانش پذیرفته شد و خودِ محمد نیز خانواده‌ی حكیم را همچون خویشاوندان جدید خود پذیرفت. محمد در تزیین باغی كه عروسی در آنجا برقرار بود سنگ تمام گذاشت و در شب عروسی هم یك گروه از نوازندگان و خوانندگان را دور هم جمع كرد و یكی از خنیاگرانِ مشهور و دوره‌گرد را در زمان اقامتش در فاراب با او دوستی‌ای به هم زده بود را به مهمانی دعوت كرد و با یاری ایشان زد و خواند و شوری در مهمانی دمید.

پس از آن، دو روزی را هم درگیر مهمانهایی شدند كه به خانه‌ی حكیم آمد و شد می‌كردند. حكیم بزرگ خاندان محسوب می‌شد و از آنجا كه داماد فرزند یكی از بازرگانان مشهور هرات بود، لازم بود خانه‌ی آبرومندی برای آمد و شد مهمانان و اقامتشان در نظر گرفته شود. حكیم مروزی با روی خوش این مسئولیت را به عهده گرفت و به این ترتیب داماد و اطرافیانش چند روزی مهمان ایشان بودند. پس از پایان این مراسم و رفت و آمدهای بسیارش، باز یكی دو روزی به بهانه‌های مختلف كارهایی برایشان پیش می‌آمد تا آن كه هفته‌ای گذشت و جمعه‌ای فرا رسید كه دیگر كارها به پایان رسیده بود و چنین می‌نمود كه حضور در مانستان از این پس ممكن خواهد بود.

به این ترتیب، جمعه عصرگاه، در همان ساعتی كه معمولا شاگردان به مانستانِ مار مرزبان آمد و شد می‌كردند، محمد و یوسف لباسهای تمیزی پوشیدند و دفتر و دواتشان را در آْستین درازشان نهادند و روی به راه مانستان نهادند. ساختمان زیبا و قدیمی مانستان در محله‌ی مانویان، كه با سنگی سپید روكش شده بود و ستونهایی ستبر و پنجره‌هایی مشبك و تزیین شده داشت، در نور عصرگاهی آفتاب مرو به سرخی می‌زد. طبق معمول در چوبی و سنگین مانستان با گلمیخهای بزرگش نیمه باز بود و رهگذران و مسافران را به درون می‌خواند تا با خوراكی ساده و تمیز پذیرایی شوند و برای ساعتی در صحن بزرگ مانستان استراحت كنند. با وجود این گشودگی و مهمان‌پذیری، مار مرزبان برای شاگردانش قواعدی سخت و محكم قایل بود. محمد و یوسف پیش از این یكی دو بار به عنوان مهمان به مانستان وارد شده بودند و از مهمان نوازی شاگردان مرزبان بهره مند شده بودند. اما هربار وقتی سخن از حضور بر سر مجلس درس او به میان آورده بودند، با منع و طردِ مهمانداران خود روبرو شده بودند.

آن روز، دیگر همچون مهمان و مسافر وارد نشدند، كه در لباس اهل علم و جویندگان دانش با دفتری در زیر بغل و قلم و دواتی در آستین پیش رفتند و پس از ورود به مانستان به سراغ شاگردی رفتند كه خلیفه‌ی مرزبان بود و مردی میانسال بود با چهره‌ی آرام و حركات خونسرد و كمی اشرافی مردمان بومی مرو. محمد با دیدن او درودی فرستاد و گفت:” ما برای استفاده از مجلس درس مار مرزبان آمده‌ایم.”

خلیفه طوری ایشان را نگریست كه گویی یك جفت كودك بازیگوش را در برابر دارد. آنگاه گفت:”فرزندانم، صحبت مار مرزبان هنوز برای شما زود است. خوب است از درس سایر استادان مرو بهره‌مند شوید و چند سال بعد، وقتی پخته‌تر شدید به اینجا بیایید. نه مار مرزبان خوش دارد نوجوانان را در مجلس خود بپذیرد و نه آنچه می‌گوید اكنون به كارتان خواهد آمد.”

محمد گفت:” ما جویای دانش هستیم و نزد سایر استادان شهر نیز شاگردی می‌كنیم، اما حكیم مروزی كه پدرخوانده‌ی من و پدر دوستم است، معتقد بود بدون برخورداری از صحبت استاد مانستان تعلیم‌مان ناقص خواهد بود.”

خلیفه با نگاهی متعجب ایشان را نگریست و گفت:” حكیم مروزی؟ كدام حكیم مروزی؟”

یوسف با متانت گفت:” حكیم قطب الدین شاپور مروزی، پدرم، كه نامدارترین پزشك مرو و خراسان است.”

خلیفه كه هنوز متعجب بود، گفت:” حكیم مروزی را خوب می‌شناسم و در حذاقتش در طب شكی ندارم. خودم را بارها درمان كرده است. اما مگر نه كه او همان است كه در دستگاه طاهریان كیا و بیایی یافت و خود را قطب الدین سابور می‌نامید و به تازی درس می‌گفت؟”

محمد گفت:” هم اوست. اما مگر درآمیختن با امیران طاهری عاری است؟ مگر نه كه همین شهر را ایشان چنین آباد كردند و ایلغار تركان را ایشان در هم شكستند؟”

خلیفه گفت:” آری، در یاری ایشان ندامتی نیست. اما شنیده بودم كه حكیم در حق استاد ما مرزبان به انكار و خرده‌گیری سخن می‌گوید و او را زندیق می‌داند.”

در این هنگام صدایی برخاست كه گفت:” حتی اگر هم چنین باشد، حكیم چندان گوهرشناس هست كه فرزندانش را به نزد استادی كاركشته بفرستد.”

صدا برای محمد چندان آشنا بود كه برگشت و دید كه مردی دیگر نیز وارد سرای خلیفه در مانستان شده است. دقیقه‌ای گذشت تا تازه وارد را در لباس راحت و گرانبهای مردم شهری به جا بیاورد. وقتی او را شناخت، خندان به سویش دوید و گفت:”فرهاد، دوست گرانمایه، در لباسی جز زره و كلاهخود جنگی ندیده بودمتان.”

فرهاد دستی به سبیلهای نوك تیزش كشید و گفت:” آری، بسیاری می‌گویند زره برایم برازنده‌تر است از لباس دیوانیان سامانی، اما چه می‌شود كرد، حركت در خیابانهای مرو با اسب جنگی و خود و تبرزین مایه‌ی هراس مردم می‌شود و شایسته‌ی مجلس بزرگانی مانند مار مرزبان نیز نیست.”

یوسف كه گویی آوازه‌ی دلاوری‌های فرهاد را بسیار شنیده بود، همچون یك موجود اساطیری به او نگاه می‌كرد. وقتی نگاه فرهاد به او افتاد پرسید:” یعنی شما هم نزد مار مرزبان آمد و شد دارید؟”

فرهاد خندید و گفت:”آری، و از شاگردان خاكسارشان هستم. دیر زمانی است كه در مانستان به تحصیل اشتغال دارم، و تا چند سال پیش از محضر پدرت هم بسیار استفاده می‌كردم. تو را ندیده بودم. آن موقع باید كودكی بوده باشی؟ هان؟ پسرم؟”

یوسف كه خون به چهره‌اش دویده بود با خجالت گفت:” آری، تازه یك سالی است كه پدر مرا به مجلس خود راه داده، تا پیش از آْن می‌گفت بازیگوش‌تر از آنم كه سنگینی درس طب و نجوم را تحمل كنم.”

فرهاد خندید و گفت:” شاید حق داشته باشد. نمیدانم چقدر از این بازیگوشی را هنوز داری. اما پندم برایتان این است كه حتی اگر ذره‌ای از آن باقی است، محترمانه راه خود بگیرید و بروید. چون مجلس مار مرزبان بسی سنگینتر از درس طب است و خواندن فلسفه و حكمت شور و اشتیاقی بیشتر را می‌طلبد.”

محمد گفت:” امیر زاده فرهاد، می‌دانی كه من به سهو سخن نمی‌گویم. به راستی خواستار آموختن حكمت و فلسفه هستم. چیزهایی از سخنان مشائیان در فاراب شنیده‌ام. و یكی دو كتابی كه پدرم در این مورد داشته را خوانده‌ام. می‌دانم كه تاب مجلس مار مرزبان را دارم. دستخطی هم از حكیم مروزی گرفته‌ایم. پادر میانی كنید شاید ما را به مجلس راه دهند.”

فرهاد گفت:” بسیار خوب، امروز كه جمعه است و مرزبان درس نمی‌گوید. با این وجود می‌توانیم نزدش برویم و درخواستتان را با او در میان بگذاریم. اردوان، آسوده باش. این دو جوان را می‌شناسم و گمان كنم اگر استاد ایشان را بپذیرد، ضرر نكند.”

به این ترتیب خلیفه‌ی مانستان كه ابتدا گمان كردند اسمش اردوان است و بعد معلوم شد این در واقع رتبه و درجه‌اش است، پیش افتاد و ایشان را بخشهای درونی مانستان راهنمایی كرد. از حیاطی روشن و سرسبز گذر كردند و از راهرویی با دیوارهای سنگی گذشتند و به قابل دری چوبی و ساده رسیدند كه به اتاقی كوچك و انباشته از كتاب باز شد. مار مرزبان در آنجا ایستاده بود و لباس سپید و بلندِ همیشگی‌اش را بر تن داشت. محمد و یوسف پیش از این وقتی زاغ سیاه اهل مانستان را چوب می‌زدند، او را بارها دیده بودند. اما بار اول بود كه با او هم‌صحبت می‌شدند. مردی بود كه میانسالی را پشت سر گذاشته بود و موهای سپیدش بیش از بقایای موهای بورش بود. ریشی كوتاه و چهره‌ای با وقار و نورانی داشت و مثل همیشه تسبیحی با دانه‌های لاجوردی درشت را در دست می‌گرداند.

وقتی در زدند و وارد شدند، با فروتنی ایشان را پذیرفت، اما گفت:” دوستان من، قرار بود مراجعانی كه پرسشی دارند را بگویید تا روزی جز جمعه بیایند.”

اردوان گفت:” استاد، این دو نوجوان درخواستی دارند و چون فرهاد را با ایشان همراه دیدم گفتم به اینجا راهنمایی‌شان كنم تا با خودتان مشورت كنند…”

فرهاد كه آشكارا یكی از شاگردان محبوبِ مرزبان بود، با حالتی غیررسمی‌تر گفت:” استاد، این دو جوان مشتاق حضور در مجلس‌های درستان هستند. به تصادف ایشان را در مانستان دیدم و برای این مزاحم شدم كه سفارشی نیز كرده باشم.”

مرزبان نگاهی تند به محمد و یوسف انداخت و گفت:” كودكند هنوز، این عزیزان. پسرانم، بروید و دو سه سال دیگر كه مقدمات اندیشیدن را نزد سایر استادان مروی آموختید، به اینجا بیایید. اكنون درس من شما را سودمند نیست.”

محمد گفت:” استاد، هم اكنون مدتی است به یادگیری نزد سایر استادان نیز مشغول هستیم. دستخطی از حكیم قطب الدین مروزی برایتان آورده‌ایم، بدان امید كه بپذیرید و ما را نیز به حلقه‌ی شاگردانتان راه دهید.”

مرزبان گفت:” حكیم مروزی؟ او كه تا دیروز بر انكار ما استوار بود.”

فرهاد گفت:” گمان كنم هنوز هم باشد. اما چه ستایشی برتر از این كه دانشمندی را با خود مخالف بدانی و با این وجود فرزندانت را به سرایش برای طلب علم بفرستی؟”

مرزبان لختی اندیشید و بعد دستش را دراز كرد. محمد هول هولكی به شال كمرش دست برد و نامه‌ی حكیم را كه بر پوستی نوشته شده بود بیرون آورد و با احترام به دستش داد. مرزبان نامه را خواند و گفت:” غریب است كارهای این حكیم هم. از سویی مرا زندیق و ملعون می‌نامد و از طرف دیگر فرزندانش را به دستم می‌سپارد. می‌ترسم یكی از این دو جوان خطایی كنند و بدنامی‌اش به تعلیم من بماند…”

فرهاد گفت:” استاد، در حدی كه من می‌دانم، از پذیرفتن ایشان پشیمان نخواهید شد. محمد، كه كمی بزرگتر است را خودم پیش از این در میدان رزم دیده‌ام. نبوغی وافر و هوشی كافی دارد. دیگری هم كه فرزند حكیم است و می‌دانید كه در خرد و حذاقت وی شكی نیست. از آن پدر فرزندی ناخلف بر نیاید. هرچند پدر منكرتان است و شاید پسر هم بعدها چنین شود. اما مگر همیشه نمی‌گفتید وظیفه‌ی دارنده‌ی دانش دادن دانش است؟”

مرزبان گفت:” بسیار خوب، چنین باد. فعلا یك ماه مجاز به آمدن هستید. اگر خوب خواندید و مبحثها را دشوار و مشكل نیافتید و از آموخته‌هایتان راضی بودم، می‌توانید ادامه دهید. با دستخط رقیب بزرگی مانند حكیم مروزی و سفارش دوستی گرانمایه همچون فرهاد مرورودی چه می‌توانم كرد؟”

به این ترتیب دوران آموزش ایشان در مرو، رنگ و بویی دیگر به خود گرفت. به زودی محمد دریافت كه در میان استادان مروی، چند تنی هستند كه در رشته‌هایی خاص از علم و حكمت سرآمد دیگران هستند. حكیم مروزی، كه محمد را همچون فرزندخوانده‌ای پذیرفته و نواخته بود، بی‌تردید قطب پزشكان و حكیمان طبیعی شهر بود و همه در برتری‌اش در زمینه‌ی طب و علم ابدان هم نظر بودند. شیخ ثابتِ هروی كه حدیث می‌گفت، در میان اهل دینِ مرو هوادار بسیار داشت، اما چون به تازی مجلس می‌گفت و محمد و یوسف این زبان را نمی‌دانستند، به درسش رغبتی نكردند. حكیم بدخشانی، كه او نیز در علم حدیث و فقه اسلامی سلطه‌ای داشت و با این وجود بیشتر اخلاق و اصول دین درس می‌داد، در علم جغرافی و ملل و نحل بی‌مانند بود. سفر بسیار كرده بود و مردمان چین و ماچین و هند و تاتار را به چشم دیده بود و مشهور بود كه می‌گفتند هفت بار به حج رفته است و هیچ دو باری را از یك مسیر طی نكرده است. از آنجا كه هنوز جوان بود و دهه‌ی چهارم زندگی را به پایان نبرده بود، محمد در صحت برخی از این شایعه‌ها شك داشت. اما به هر ترتیب تسلطش بر ادیان و زبانهای بیگانه و آشنایی‌اش با مراسم و مناسك مردمانی كه در جاهای دوردست می‌زیستند، بی‌مانند بود.

خودش تعریف می‌كرد كه سالها در بلخ مقیم نوبهاری بوده و نزد راهبان بودایی تعلیم دیده است، و پس از آن با شمنان تاتار دمخور شده است. یكی دو سالی هم در مكه مجاور بود و آنجا نیز علم حدیث آموخته بود و می‌گفتند در شام و دمشق نیز درس خوانده و حتی با رومیان نیز جهاد كرده است. این حكیم بدخشانی، یارِ غارِ هرمز چاچی از آب درآمد كه خود در آتشكده‌ی زرتشتیان زیاد رفت و آمد می‌كرد و مغی بود خوشنام و رئیس هیربدستان بزرگ مرو بود. او را بدان سبب كه هیربدستان را بر همگان گشوده بود و فرزندان مسلمان و بودایی را مانوی را به یكسان برای تعلیم می‌پذیرفت، به نیكی یاد می‌كردند. هرمز چاچی مردی بود سالخورده كه برخی عمرش را صد سال می‌دانستند، با این وجود اثری از مرض و خمودگی پیری در ظاهرش هویدا نبود. هیبتش چندان بود كه كسی جرات نداشت پرسشی شخصی از او بپرسد و از این رو هرچه درباره‌اش بر سر زبانها بود، به شایعه‌هایی قدیمی باز می‌گشت. به هر حال، می‌گفتند كه مدتی نگهبان آتشكده‌ی آذرگشنسپ در آذربایجان بوده و سفرهای بسیاری كرده است. حكیم بدخشانی كه در باب زندگی خویش بیشتر سخن می‌گفت، یكبار گفته بود او را در جریان سفری برای نخستین بار دیده بود، و از او همچون استادی گرانمایه و پدری مهربان یاد می‌كرد، هرچند هرگاه در مجلسی با هم می‌نشستند، هرمز چاچی نیز به همین پایه به حكیم احترام می‌گذاشت.

به این ترتیب، دوران تحصیل محمد در مرو با سرعت سپری شد. سر زدن به مجلس استادان فراوان، به زودی با مشغله‌هایی دیگر همراه شد. فرهاد كه با محمد رفاقتی برادرانه به هم زده بود، با اصرار او را به محفل سپاهیان دعوت می‌كرد و در آنجا بود كه بیشتر با مازیار، سرداری كه روز اول ورودشان به مرو او را دیده بودند، آشنا شدند. مازیار مردی جدی و به نسبت خشك بود و از روحیه‌ی شوخ طبعی و سرزندگی فرهاد كمتر برخوردار بود. اما درست به همین دلیل هم سپاهیان از او فرمان می‌بردند و هیبتش در دلها بیشتر بود. مازیار و فرهاد، پای محمد -و به همراهش یوسف- را به میدان مشق سربازان باز كردند.

محمد كه از سویی در هنر كمانگیری چیره دست بود و از سوی دیگر از جمع بی تكلف و راحتِ سربازان خوشش می‌آمد، خیلی زود دریافت كه این اصرار مازیار و فرهاد برای كشاندن او به میدان مشقهای نظامی از كجا آب می‌خورد. پدرش از فاراب آشكارا به این دو سفارش كرده بود كه پیوند پسرش را با حال و هوای نظامی حفظ كنند. به همین دلیل هم محمد هرچند سرِ پیوستن به اهل لشكر را نداشت، در مشقهایشان شركت می‌كرد و نیزه بازی و شمشیر زدن و چوگان را به خوبی فرا گرفت. اینها همه در حالی بود كه در مرو محله‌ی خراباتی نیز وجود داشت كه از استادان موسیقی گوناگونی انباشته بود. محمد، به خاطر موقعیتی كه داشت و افول جایگاه موسیقی‌دانان به خاطر نفوذ فقها، امكان آن را نداشت كه مانند فاراب آشكارا در مجلسهای عمومی برای دل خود بزند و بخواند. اما با لولیان و عمله‌ی طرب شهر آشنایی‌ای به هم زده بود و نزد بسیاری از نوازندگان چیره دست خراباتی مشقِ عود و تنبور و بربط می‌كرد.

به زودی، زیبایی‌های ورود به شهری بزرگ به منظره‌ای آشنا و هر روزه تبدیل شد و هیجانِ برخورد با افراد تازه و استادان نو، در تكرارِ روزها و ماهها رنگ باخت. چند سالی از اقامت محمد در مرو گذشت و هوش بسیار و حسن سلوك محمد، باعث شد كه در محفلهای علمی و ادبی شهر برای خود جایی باز كند و محبوب استادان گوناگون شهر شود. در این مدت محمد مقدمات علوم طبیعی را از حكیم مروزی فرا گرفت و چندان با خانواده‌ی او صمیمی شد كه بی‌اغراق همچون یكی از فرزندان حكیم دانسته می‌شد. حكیم و همسرش به ویژه از حضور محمد در آنجا خرسند بودند. چرا كه فرزندشان یوسف نیز همچون یاری همیشگی همواره در كنار محمد بود و در كنار او از پله‌های آشنایی با علوم عقلی و نقلی صعود می‌كرد. دانیال اما، راهی متفاوت را برگزیده بود و بیشتر به یادگیری علوم نقلی علاقه داشت. از این رو یك بار در طلب شنیدن حدیث به سفر رفت و تا گرگان و ری پیش رفت و با كتابهایی گرانبها به شهرش بازگشت. بعد هم به تدریج در فراگیری فقه دخلی پیدا كرد و به عنوان یكی از طالبان فقه و حدیث مرو كه آینده‌ای درخشان را در پیش رو داشتند، شهرتی یافت. گرایشش به این علوم به شكلی بود كه معاشرت با محمد را چندان خوش نمی‌داشت، و به ویژه به میل محمد در نواختن ساز و فراگیری فنون گوسانی وخنیاگری به چشم انكار می‌نگریست. با این وجود روابط دوستانه‌اش را با او و یوسف حفظ كرده بود، و اختلاف نظر میانشان به بحثهای طولانی‌ای محدود می‌شد كه گهگاه در میانشان در می‌گرفت.

در میان استادان محمد، همچنان مار مرزبان مرموزترین شخصیت محسوب می‌شد. مار مرزبان، استادی بی‌نظیر بود و دانشی فراگیر در همه‌ی زمینه‌ها داشت. با این وجود بیشتر حكمت و فلسفه درس می‌داد و از آنجا كه سریانی و آرامی نیز می‌دانست و سالها در بابل و شام زیسته بود، به منابعی دست اول درباره‌ی حكمت هرمسی و آرای صابئیان دسترسی داشت. مار مرزبان در تدریس دست و دلباز بود و شاگردانش را با بزرگ منشی راهبری می‌كرد. اما آشكار بود كه به سلسله مراتبی در میانشان قایل است و برخی از مبحثها را تنها برای حلقه‌هایی ویژه از شاگردانش بازگو می‌كند.

محمد و یوسف، هرچند از شاگردان محبوب و نزدیك به مرزبان محسوب می‌شدند، اما به دلیلی كه نمی‌دانستند، در این سلسله مراتب شاگردانش ارتقای چندانی نیافته بودند. مرزبان تدریس فلسفه را تا بالاترین سطوح به ایشان تقبل كرده بود، و به همین ترتیب زبان سریانی و كمی هم آرامی را به ایشان آموزانده بود. اما آنان را به سختی از حلقه‌ی درونی شاگردانش دور نگه می‌داشت. رازداری اعضای این حلقه چندان بود كه اعضای آن، هرچند دوستان و نزدیكان ایشان بودند، اما از افشای راز خودداری می‌كردند و درباره‌ی آنچه مرزبان به ایشان درس می‌داد، خاموش می‌ماندند.

به این ترتیب، چند سالی سپری شد و محمد به تدریج به دانشمندی خوشنام و پرآوازه تبدیل شد. مهارتش در فنون نظامی و مشقهای سربازی باعث شده بود كه در میان دوستان پدرش، و سپاهیانی مانند فرهاد و مازیار پذیرفته شود و حتی گاهگاهی به كاخ حكومتی مرو هم می‌رفت و در مجالسی كه علی مرورودی نیز در آن حاضر بود، شركت می‌كرد. این مجلسها، در شرایط رسمی به محفل بحث دانشمندان و خواندن شعر و روایت تاریخ منحصر می‌شد. اما گاهگاهی هم به مناسبت جشنی یا بنا به دست دادنِ فرصتی، بزمی برپا می‌شد و در این زمانها بود كه محمد لباس علم و سطوت حكمت را از تن بدر می‌كرد و پا به پای خنیاگران مروی می‌زد و می‌خواند.

محمد هر از چند گاهی به فاراب می‌رفت تا از خانواده‌اش در آنجا غافل نماند. با این وجود، هرچه می‌گذشت، پیوندهایش با آنجا سست‌تر می‌شد. مادرش به روشنی عاملی بود كه كل خانواده را دور هم نگه داشته بود، و پس از فوت شدنِ او، شیرازه‌ی این خاندان از هم گسسته بود. برادر كوچكتر محمد كه به سپاهیگری و كار لشكری روی آورده بود، حالا جنگاوری جوان و نیرومند بود و معمولا در ركاب پدرش به سفرهای جنگی می‌رفت. پدرش، بیش از پیش از فاراب بیرون می‌شد و چنین می‌نمود كه با وجود پا گذاشتن به سنین پنجاه سالگی، همچنان آرام و قرار ندارد و زندگی در خیمه‌های لشكری را بر سكونت در خانه‌های شهری ترجیح می‌دهد. كم كم محمد و پدرش حرفهایی كمتر و كمتر برای در میان گذاشتن با هم پیدا كردند. به طوری كه بعد از برگزاری جشن بیست سالگی محمد در فاراب، كه در آن همه‌ی خویشاوندانش دور هم جمع شده بودند، برای همه روشن بود كه پس از این دیگر چندان همدیگر را نخواهند دید.

دور افتادن محمد از حال و هوای فاراب و ریشه دواندنش در مرو، بدان معنا بود كه وقت بیشتری را در محافل دوستان و استادانش بگذراند، و این نیز عاملی بود كه دیر یا زود برایش به امری یكنواخت و عادی تبدیل می‌شد. به این ترتیب، كوتاه زمانی پس از آن كه به بیست سالگی قدم نهاد، حكیم مروزی در یكی از مجلسهای تدریس خود او را پیش خواند و به جماعت حاضر اعلام كرد كه او از این به بعد وارث فكری اوست و حق دارد به جای وی درس دهد. این ارتقای مقامِ پیشرس، كه برای جوانی به سن و سال او در مرو سابقه نداشت، با استقبال مخاطبانی روبرو شد كه برای شنیدن سخنانش گرد می‌آمدند، و به این ترتیب خیلی زود مجلس تدریس حكیم مروزی به محفلی با دو استاد تبدیل شد.

در این بین، امیر نصر سامانی درگذشت و با وجود آن كه فرزندانی دلیر و برادرانی مدعی داشت، درست همانطور كه وصیت كرده بود، برادرش اسماعیل تاج و تخت را به ارث برد. اسماعیل، در ادامه‌ی سنتی كه پدرشان بنیان نهاده بود، دست به داد و دهش گشود و در آبادانی كشور كوشید و به این ترتیب رفاه و آرامشی را برای مردم خویش به ارمغان آورد.

آنگاه، درست در زمانی كه همه چیز به شكلی خواب‌آور خوب به نظر می‌رسید، محمد از ماندن در مرو خسته شد. هنگامی كه داشت حدس می‌زد بعد از این در شهر چیز زیاد دیگری برای فراگیری باقی نمانده باشد، حادثه‌ای رخ داد كه زندگی او را برای همیشه دگرگون ساخت.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم: دستخط

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب