پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهاردهم: حلاج

بخش چهاردهم: حلاج

محمد و ابن عطا و ابن سراج، با همان سرعت و سادگی‌ای كه ابن عطا گفته بود، در همان لحظه به سوی بغداد به حركت در آمدند. در راه، محمد به این موضوع می‌اندیشید كه این سفر را برای چه برای مدتی چنین طولانی به تعویق انداخته است و بختِ دیدار و گفتگو با حلاج را در شرایطی عادی از دست داده است. در حالی كه در تمام این ماهها می‌شد به همین سادگی همه چیز را رها كرد و بر اسبی سوار شد و در راه بغداد پیش تاخت.

آن سه پس از نیم روز حركت كردن، به بغداد رسیدند. محمد بدون مكث به سراغ بیت الحكمه رفت و با دوستش یوسف دیدار كرد. یوسف حالا در آنجا جای و مقامی داشت و با روی باز محمد را پذیرا شد. یوسف را سالها می‌شد كه ندیده بود و دوستش در این مدت چاق و به نسبت فرتوت شده بود. زنی گرفته بود و خانواده‌ای تشكیل داده بود و حالا با دو پسرش كه هفت هشت ساله بودند زندگی آرامی را در پایتخت خلافت می‌گذراند. در این مدت یوسف بیش از فرهاد با حلاج وارد ارتباط شده بود، اما حلاج با سرسختی از سخن گفتن درباره‌ی جام خودداری كرده بود و هربار گفته بود كه چیزی در این مورد نمی‌داند. به همین دلیل هم یوسف به تدریج باور كرده بود كه اصولا نشانی بابا شهباز نادرست بوده و از مغزی معیوب صادر شده و حسین بن منصور اصلا چیزی درباره‌ی جام و راز آن نمی‌داند.

یوسف به سرعت ترتیبی داد تا محمد در بغداد احساس راحتی كند. یك از خدمتكاران بیت‌الحكمه را پیش خواند تا سرایی در خور را برای استاد محمد فارابی آماده كند، و آنگاه به همراه او برای دیدار با فرهاد به خانه‌اش رفتند. فرهاد هم در این مدت در سلسله مراتب لشكری بغداد ارتقایی چشمگیر یافته بود و سرداری مهم و برجسته محسوب می‌شد كه یكی دو بار با قبایل عرب حمدانی و كردانی كه در اربیل و دیار بكر مستقر بودند، جنگیده بود، و هر بار به دلیل مهربانی نسبت به مردم محلی و خودداری از خونریزی بین ایشان شهرتی نیك پیدا كرده بود.

وقتی محمد و یوسف برای دیدار با او به در سرایش رفتند، حاجبی در را بر روی ایشان گشود. یوسف بر محمد پیشدستی كرد و گفت:” سیف الدین حسام بن علی در خانه است؟ بگویی دوستانش یوسف بن حكیم مروزی و حكیم محمد فارابی برای دیدنش آمده‌اند.”

حاجب با احترام در را گشود و ایشان را به داخل راهنمایی كرد. محمد و یوسف به درون رفتند و نشستند و محمدبا تعجب به دوستش گفت:” سیف الدین حسام بن علی؟ این دیگر كیست؟”

یوسف گفت:” خوب، اسمِ فرهاد برای سرداری در دربار خلیفه چندان مرسوم نیست. برای همین هم وقتی سربازان به خاطر مهارت فرهاد در شمشیر زنی او را حسام نامیدند، اعتراضی نكرد. بعد هم به اشتباه فرض كردند علی بن حسین مرورودی پدرش است، و اسمش شد حسام بن علی، سیف الدین هم لقبی است كه خلیفه بعد از پیروزی بر راهزنان عمان بر او گذاشت.”

در این هنگام فرهاد در لباس خانه سر رسید و دوستانش را به گرمی در آغوش كشید. از نوع برخوردش با یوسف معلوم بود كه او را زیاد می‌بیند، اما محمد را خیلی وقت بود كه از نزدیك ندیده بود. فرهاد هم در این مدت تغییر كرده بود. رگه‌هایی از موی سپید بر شقیقه‌ها و چانه‌اش روییده بود و چهره‌اش لاغرتر و پخته‌تر شده بود. اما همچنان بدنی عضلانی و چابك داشت و حتی به نظر می‌رسید ورزیده‌تر هم شده باشد.

محمد به شوخی گفت:” یا حسام بن علی، چگونه‌ای؟”

فرهاد خندید و گفت:” امان از این عربها، نكته‌ی خنده‌دار این است كه همه‌شان ایرانی هستند، اما زبانشان را به عربی برگردانده‌اند. وقتی از دربار خارج می‌شویم همانهایی كه اسم حسام بن علی را رویم گذاشته‌اند، با فارسی سخن می‌گویند و مرا فرهاد می‌نامند. اما خوب، چه می‌توان كرد؟ سیاست است دیگر.”

محمد گفت:” می‌بینم كه با خلافت بیش از گامی فاصله نداری. اسمت را كه درست كردی، رسمت را هم اصلاح كنی، كار تمام است.”

فرهاد گفت:” حرفش را نزن. رسم را نمی‌توان تغییر داد. نمونه‌اش همین حسین بن منصور است. نمی‌دانم چه كنم. ممكن است هر لحظه بروند و در زندان خفه‌اش كنند. علی بن عیسی عزم خود را جزم كرده كه او را به قتل برساند.”

محمد گفت:” برایم درست تعریف كن ببینم چه شده و ما چه كار می‌توانیم بكنیم؟”

فرهاد گفت:” هیچ، همان طور كه برایت نوشته بودم، وقتی دید اوضاع در بغداد نامساعد است، خانه‌اش را رها كرد و به فارس رفت. اما در آنجا هم دنبالش رفتند و دستگیرش كردند و به اینجا بازش آوردند. علی بن عیسی به خصوص دستور داده بود او را با سختی و دشواری به اینجا بیاورند، به آن امید كه در راه بمیرد. برای همین هم به دست و پایش غل و زنجیر زده بودند و تمام مسیر را وادارش كرده بودند پیاده راه برود. وقتی به اینجا رسیده بود فكر می‌كردیم زخمهای دست و پایش به قانقاریا تبدیل شود و او را بكشد. اما به شكل معجزه‌آمیزی در یكی دو روز بهبود یافت. مریدانش می‌گویند این دلیل آن است كه او خداست. می‌دانی كه، نامه‌ای به دست فقیهان افتاده كه در آن خود را رحمان و رحیم خوانده. عروسش را هم با پول فریفته‌اند تا بگوید كه ادعای خدایی می‌كرده. پدر زنش هم از دشمنان قدیمی اوست.”

محمد گفت:”چه مهارتی دارد این مرد در دشمن‌تراشی. ببینم، در بغداد جز ما چند تن دوستداری هم دارد؟”

فرهاد گفت:”آری، مردم عادی همه او را می‌پرستند. برای بسیاری به راستی تجسم خداست. نمی‌دانم به مردم چه تعلیم می‌داده، اما به هر صورت آموزه‌هایش خیلی موثر بوده…”

یوسف گفت:” هوادارانش تنها در میان عوام نیستند. اعضای بیت الحكمه همه دوستدار او هستند. در دانش و تسلطش بر علوم و دانشهای زمانه شكی نیست و خیلی از مترجمان فعال در بغداد از شاگردان او هستند. احتمالا خبر داری كه در میان درباریان هم هوادارانی دارد. مادر خلیفه خود از پیروان اوست.”

محمد گفت:” می‌شود او را دید؟ می‌دانید كه من پرسشهایی دارم كه تنبلانه طرح كردنشان را به عقب انداخته‌ام. اگر بختی برای جستجوی جام باقی مانده باشد نمی‌خواهم در این هیاهوی سیاسی از دست برود.”

یوسف گفت:” در این مدت من چند بار با او تماس گرفته‌ام. خودش یكی دو بار به بیت الحكمه می‌آمد تا از كتابخانه‌ی آنجا استفاده كند. یك بار هم به خواست یكی از دانشمندان دعوتش كردیم تا مشكلاتی را كه در خواندن متنی به خط هندی رخ داده بود، رفع كند. با این كه بارها با او صحبت كردم و هر بار هم سخن را به موضوع جام كشیدم، اما همواره از حرف زدن در این مورد طفره رفت. طوری رفتار می‌كند گویی در مورد جام چیزی جز افسانه‌های مرسوم را نشنیده است.”

محمد گفت:” شاید بدگمان شده و فكر می‌كند از اعضای گروه اژدها هستی؟”

فرهاد گفت:” فكر نمی‌كنم. هیچ اثری از فعالیت این گروه در اینجا دیده نمی‌شود. فكر می‌كنم حوزه‌ی اقتدارشان در همان خراسان و ری باشد. گویا هنوز شاخه‌هایشان تا اینجا بسط نیافته باشند. فكر می‌كنم ما را برای افشای موضوع شایسته ندانسته.”

محمد گفت:” در این صورت شاید به من جواب درستی ندهد.”

فرهاد گفت:” می‌توان این را آزمود. به هر صورت، تو بودی كه حامل كتاب محسوب می‌شدی. اگر به راستی كراماتی را كه می‌گویند داشته باشد، باید بتواند تو را بشناسد.”

محمد گفت:” خوب، چگونه می‌توان با او دیدار كرد؟”

فرهاد گفت:” من می‌توانم ترتیبش را بدهم. با رئیس زندان صحبت می‌كنم و آنقدر به من مدیون است كه خواهشم را رد نمی‌كند. كی می‌خواهی او را ببینی؟”

محمد گفت:” پیش از آن كه فرصت پیدا كنند و او را بكشند. مثلا امشب!”

محمد در همان قبای ساده‌ی دانشمندان، به كاخ حكومتی خلیفه رفت و سراغ مردی را كه گرفت كه رئیس زندان بود و فرهاد او را معرفی كرده بود. سربازان او را از راهروهایی تو در تو گذراندند و در نهایت به اتاقی در زیر زمین راهنمایی كردند كه خود به زندانی مخوف شبیه بود. در این اتاق، میز و صندلی ساده‌ای از چوب زمخت گذاشته بودند و مشعلی پر دود را بر دیوار آویزان كرده بودند و مردی تنومند و چاق پشت آن نشسته بود. مرد میانسال بود اما موهای سرش كاملا ریخته بود و چهره‌ای درنده‌خو و وحشی داشت. با دیدن محمد با احترام به پا خواست و گفت:” آه، استاد فارابی، در انتظارتان بودم. خوش آمدید. سیف الدین سفارش بسیاری در مورد شما كرده بود.”

محمد اندیشید كه در این زندان چند تن از این مرد با این رفتار مودبانه‌اش می‌ترسند. بعد گفت:” سپاسگذارم. امكان دارد زندانی را ببینم؟”

مرد خود مشعلی را از دیوار بر گرفت و جلو افتاد و گفت:” آری، با من بیایید. شما را به دخمه‌اش خواهم برد.”

محمد و زندانبان برای مدتی طولانی از هزارتویی گیج كننده از راهروهای مرطوب و پر از موش و سوسك گذشتند، تا در نهایت به دری چوبی رسیدند. نگهبانی پشت در روی زمین نشسته بود و به شمعی كم نور كه جلویش می‌سوخت خیره شده بود. معلوم بود وظیفه‌ی نگهبانی از این اتاق عقوبتی است كه نصیب سربازان خاطی می‌شود. سرباز با دیدن سرزندانبان از جا پرید و با دست پاچگی گفت:” قربان، قربان، چه عجب از این طرف ها!”

زندانبان با كج خلقی گفت:” یعنی چه؟ این چه حرفی است؟”

بعد هم با سر و صدا كلون در را گشود و مشعل را بالا گرفت. بعد ناگهان چشمانش گرد شد و فریاد زنان گفت:” مردك، بیا اینجا بیینم.”

سرباز با ترس و لرز برخاست و جلو رفت. زندانبان با چانه‌ی بزرگش به درون زندان اشاره كرد و گفت:” این یارو كیست؟”

سرباز با وحشت گفت:” قربان، یك آدم عادی است، استدعا داشت برای دقیقه‌ای زندانی را ببیند. من هم گفتم فقط برای یك دقیقه…”

زندانبان نعره كشید:” تو بی‌جا كردی كه گفتی. فردا هم همینجا نگهبانی می‌دهی تا یاد بگیری كه …”

صدایی از تاریكی درون زندان به گوش رسید كه می‌گفت:” قربان، او گناهی ندارد. من بودم كه خواهش و تمنا را از حد گذراندم…”

زندانبان با خشم گفت:” تو هم بی‌جا كردی… بیا بیرون ببینم. اگر یك دفعه‌ی دیگر اینجا ببینمت تو را هم در قید می‌گذارم تا همراهش در اینجا بپوسی…”

محمد سرك كشید و مردی میانسال را دید كه با لباسی پاكیزه و آراسته كه اصلا با آن محیط سازگار نبود، از در سلول بیرون آمد. دسته‌ای كاغذ و قلمی از نی در دست داشت. با جسارت به زندانبان خیره شد و گفت:” قربان، اما می‌دانید كه من باز هم اینجا می‌آیم…”

زندانبان خشمگینانه گفت:” ابن خفیف، فكر نكن از مریدانت می‌ترسم. سرِ خود بگیر و برو و دیگر به اینجا بر نگرد. من نمی‌فهمم در این دخمه‌ی كپك زده چه هست كه این همه آدم سر و دست می‌شكنند تا ساعتی را در آن بگذرانند. خلیفه اگر از شماها ورودیه می‌گرفت تا به حال ثروتمند شده بود.”

ابن خفیف گفت:” ای مرد، می‌دانی چرا مرا ابن خفیف می‌نامند؟ چون روزی یك مویز و یك بادام می‌خورم. اگر بخواهی حاضرم مویز را به عنوان ورودیه بدهم تا مرا هم همراه او زندانی كنی.”

زندانبان غرید:” گفتم برو!”

مردی كه ابن خفیف نامیده شده بود، از زندان بیرون آمد و نگاهی به محمد انداخت كه با آن سر و وضع به قدر خودش در آن دخمه ناجور می‌نمود. بعد هم راه خود را كشید و رفت.

زندانبان گویی تازه متوجه محمد شده باشد، به او تعارف كرد و پس از او وارد دخمه شد و مشعل را بر دیوار كار گذاشت. بعد هم گفت:” هر وقت خواستید بیرون بیایید فقط به در بكوبید. این پسر در را برایتان باز می‌كند. مشعل را هم بیرون بیاورید. این مرد جادوگر است و ممكن است كاخ حكومتی را به آتش بكشد.”

بعد هم بیرون رفت و بی آن كه ابزاری برای روشنایی داشته باشد، در تاریكی راهرو فرو رفت و گم شد. معلوم بود این راهها را صدها بار طی كرده، و به همه‌ی پیچ و خمهایش آشناست. سرباز كه از تكرار شدن پست نگهبانی‌اش پشت درِ این سلول غمگین بود، با احترام در را پشت سر محمد بست و كلون در را انداخت.

محمد تازه وقتی سر و صداها فرو خفت توانست به فضای داخلی سلول بنگرد و حلاج را ببیند. دخمه‌ای كه زندانش بود، اتاقی بود بسیار كوچك كه به زحمت می‌شد در آن دراز كشید. سقفش هم كوتاه بود و محمد با حالتی نیم خمیده ایستاده بود. توصیفی كه ابن عطا از آن به دست داده بود، به راستی سخاوتمندانه بود. چون پنجره‌ای كه می‌گفت به خیابان راه دارد، چیزی جز یك شكاف باریك نبود. هوا در سلول دم كرده و خفه بود و دود مشعل هم به این خفقان می‌افزود. در كف سلول مقداری كاه ریخته بودند و روی كاهها، مردی چهارزانو نشسته بود. قدی بلند و اندامی باریك و لاغر داشت، و لباسی سراپا سپید پوشیده بود كه به شكلی اعجاب انگیز در آلودگی دخمه تمیز و پاك می‌نمود. مرد موهای بلند سپیدی داشت، كه همچون ریشهای بلندش فرهای درشت داشت. نور مشعل، چشمانش را می‌زد و طوری محمد را نگاه می‌كرد انگار هیچ از دیدنش در آنجا تعجب نكرده است.

محمد گفت:” درود بر حسین بن منصور، من محمد فارابی هستم. از آنسوی سیردریا تا بغداد را آمده‌ام تا شما را ببینم.”

حلاج گفت:” خوش آمدی، مرا ببخش كه دستگاهی بهتر از این برای پذیرایی از تو ندارم. اگر از ساس‌ها نمی‌ترسی بر كاه بنشین، وگرنه به دیوار تكیه بده و حركت سوسكها بر بدنت را تحمل كن.

محمد بدون تردید پیش رفت و روبروی حلاج بر كاهها نشست. بعد گفت:” چه جایی شایسته‌تر از دخمه‌‌ی زندانی كه آزادها برای ورود به آن با هم رقابت كنند و توپ و تشر نگهبانان را به جان بخرند؟”

حلاج گفت:” همان طور كه حدس می‌زدم، زبانی شیرین و شیوا داری. چرا می‌خواستی مرا ببینی؟”

محمد گفت:” من زمانی كه در مرو بودم، به كتابی دست یافتم، كه گویا نوشته‌ی شما بود. متنی به خط اوستایی كه به زبانی رمزی نوشته شده بود و نتوانستم آن را بخوانم. برخی از استادانم می‌گفتند راز دستیابی به جام جم در آن نوشته شده است. ماجراهایی بسیار را از سر گذراندیم تا كتاب را به سلامت از دست دشمنانی ناشناخته رهاندیم، اما پیری غریب به نام بابا شهباز در ری آن را از ما گرفت و سوزاند. چیزهایی درباره‌ی جام گفت، كه من نفهمیدم، و نشانی شما را به من داد تا پرسشهایم را از شما بپرسم.”

حلاج با علاقه به سخنانش گوش داد و گفت:” آه، پس تو از حامل‌های كتاب بوده‌ای؟”

محمد گفت:” تا مدتی، پس از آن، چنان كه بابا شهباز گفت، به جستجوگر جام تبدیل شدم. دست كم او چنین برداشتی داشت.”

حلاج گفت:” بسیار خوب، محمد فارابی، چه می‌خواهی بدانی؟ اگر به راستی جستجوگر جام باشی، می‌دانی چه پرسشی درست و چه پرسشی نادرست است. اگر پرسشی طرح كنی كه درست باشد، پاسخ خواهم داد.”

محمد كمی مكث كرد و گفت:” به همین دلیل بود كه به دوستم یوسف جواب درستی ندادی؟”

حلاج گفت:” آهان، یوسف بن حكیم، دوست توست؟ پرسشی درست را در ذهن نداشت و تنها بارها و بارها سوالی بی‌ربط را از من می‌پرسید. من هم به او راستش را گفتم. گفتم كه چیزی در این مورد نمی‌دانم. می‌دانی پرسش او چه بود؟”

محمد گفت:” نه، چه پرسید؟”

حلاج گفت:” می‌پرسید چگونه می‌تواند جام جم را پیدا كند. فكر می‌كرد ابزاری است برای دستیابی به عمر جاودانه یا حكمت بیكران، و آرزوی تصاحب آن را داشت.”

محمد گفت:” اما مگر چنین نیست؟ مگر دارنده‌ی جام حكمت بیكران یا عمر جاویدان پیدا نمی‌كند؟ این چیزی است كه بابایان و پیران می‌گفتند.”

حلاج گفت:” آری، اما اینها مهم نیست. اینها علامت چیزی بسیار مهمتر است كه برای یابندگان جام رخ می‌دهد.”

محمد گفت:” آری، دگردیسی پروانه‌ای در پیله. این است آنچه كه رخ می‌دهد. اما نمی‌دانم چیزی كه از پیله خارج می‌شود چیست. چیست آن پروانه‌ای كه حكمت بیكران و عمر جاویدان اموری پیش پا افتاده برایش هستند؟”

حلاج گفت:” این پرسشی درست است. به راستی، چیست آن پروانه؟ چیست كه ثروت و قدرت و عمر و دانش براده‌های خواستِ او هستند؟”

محمد گفت:” آری، چیست او؟”

حلاج به تخم چشم محمد نگاه كرد و گفت:” او خداست، پسر جان، خدا!”

محمد كه از نگاه نافذ حلاج تكان خورده بود، گفت:” خدا؟ یعنی آن كس كه به جام دست یابد به خدا تبدیل می‌شود؟ اما این كه كفر است…”

حلاج گفت:” آری، همه این را می‌گویند همه می‌گویند این كفر است، و راست هم می‌گویند. اما تنها زمانی كفر است كه خداوند را به نادرستی فهمیده باشی، و كافرانه تفسیر نموده باشی.”

محمد گفت:” نمی‌فهمم، بیشتر توضیح دهید. آنچه می‌گویید به معنای حلول خداوند در بدنِ بنده‌اش است؟ یا اتحاد را در نظر دارید؟ یعنی بنده در خالقش حل می‌شود و خدا در او تجلی می‌كند؟ چنان كه صوفیان می‌گویند؟”

حلاج گفت:” واژگان صوفیان را خوب آموخته‌ای، اما هنوز به مغز آن دسترسی نداری. آنچه كه ما حلول و اتحاد می‌نامیم، از جنس تجلی خالق در مخلوق نیست، با انچه كه مسیحیان در مورد عیسی می‌گویند هم تفاوت دارد. نكته در آنجاست كه ما، همگان، از دیرباز خدا بوده‌ایم. جام كلیدی است برای فهم این موضوع. راهی است برای باز شناختن خویشتن، همچون خدا.”

محمد گفت:” اما چگونه می‌توان بندگان را خدا دانست؟ بندگانی را كه نامشان را بر خود دارند: بنده. آدمهایی اسیر حرص و آز و دروغ و زیاده‌خواهی و ترس و خشم. اینها بندگان هستند. اینها را چگونه خدا می‌نامی؟”

حلاج گفت:” توجه كن، بندگان را خدا نمی‌نامم. آنها كه این چنین هستند، بنده‌اند. شكی در این نیست. اما می‌توانند همزمان خدا هم باشند. كرم ابریشم پروانه نیست. اما می‌تواند پروانه باشد. جام آن پیله‌ایست كه كرم را به پروانه تبدیل می‌كند. درست همانطور كه شمع پروانه را در نور فانی می‌نماید. شمع استعاره‌ای از جام است و پروانه نمادی برای جستجوگر جام.”

محمد گفت:” اگر چنین است، چطور می‌توان به جام دست یافت؟”

حلاج گفت:”این پرسشی نادرست است. همان است كه همه به اصرار از من می‌پرسند و من چاره‌ای ندارم جز آن كه پاسخی راست به آن بدهم. نمی‌دانم!”

محمد گفت:” چطور نمی‌دانید؟ مگر شما همین راه دستیابی به الوهیت را تعلیم نمی‌دهید.”

حلاج گفت:” چرا، اما تنها راه را توصیف می‌كنم. پرسش تو به چگونه آغاز كردن مربوط نمی‌شود. تو از چگونگی دگردیسی می‌پرسی. از چگونگی دستیابی به جام. این را من نمی‌دانم. من تنها می‌دانم خودم چطور به آن دست یافته‌ام. این كه تو چطور به آن دست خواهی یافت را تنها تو می‌توانی بدانی و كل سلوك همین است، جستجوی راهِ شخصی دستیابی به جام، یافتنِ راهی برای عبور از بندگی كه خاصِ توست.”

محمد گفت:” اما بالاخره باید راهنمایی‌ای وجود داشته باشد.”

حلاج گفت:” بی‌تردید وجود دارد. قواعدی هست برای آن كه آماده‌ی عبور از این مسیر شویم. انضباطی برای مهار كردن خواستهای خود، و آموزه‌هایی برای دستیابی به جسارتی كه خواستهای بزرگ را ممكن می‌كند. روشهایی هست برای آن كه چیزی برتر از مال و خانواده و قدرت و جاه و مقام بخواهیم. اما وقتی تمام اینها را دریافتی و فرا گرفتی، یك چیز باقی می‌ماند، و آن هم جام است. اینها همه تارهایی هستند كه كرم به دور خود می‌تند تا از آنها پیله‌ای زاده شود. وقتی پیله زاده شد، جام به دست آمده است. آنگاه تنها كرم است كه به آن داخل می‌شود و تنها اوست كه مسیرِ یگانه‌ی تبدیل شدن به پروانه را طی می‌كند. حالا دانستی چرا من نمی‌توانم در مورد جام چیزی بگویم؟”

محمد در اندیشه فرو رفت و گفت:” یعنی كسان دیگری كه من در راه خویش به آنها برخوردم این را از سر گذرانده بودند؟ از این رو بود كه بابا شهباز به ضمیرهای ما آگاه بود؟ و به این خاطر كه پیر شیرگیر هنوز در این مراحل كامیاب نشده بود، طعمه‌ی اژدهایان شد؟”

حلاج لبخندی زد و گفت:” بابایان را دست كم نگیر. سلسله مراتبی بسیار كهن از پیران و دانایان وجود دارد كه تنها قطبهای آن لقبِ بابا می‌گیرند. كسی به شوخی این نام را بر خود نمی‌گذارد. بابایان همه به جام دست یافته‌اند. علامت دیگرِ دستیابی به جام، كه قدما بیشتر آن را می‌پسندیدند، خورشید است. مهر است كه از افقِ بندگی طلوع می‌كند و ظلمت خواستهای ساده را در نورِ الوهیت غرق می‌كند. باباها وارث چنین سنتی هستند.”

محمد گفت:” اما پیر شیرگیر اگر به راستی چنین قدرتی داشت، چنین ساده به دست دشمنانش كشته نمی‌شد.”

حلاج گفت:” دوست من، كشته شدن به دست دشمنان چیز چندان مهمی نیست. همان طور كه كشتن دشمنان نیز هم. برآورده كردنِ نقشی كه بر عهده داریم مهم است، و دستیابی به مركزی كه ما را در میانه‌ی هستی نگه می‌دارد. پیر شیرگیر این كار را به خوبی انجام داد، و به همین دلیل هم كشته شد.”

محمد گفت:” و بابا شهباز؟ هرچند دانش و آگاهی عمیقی كه داشت بر من بسیار تاثیر گذاشت. اما چرا كتاب مرا سوزاند؟ این كار از سر ناآگاهی نبود؟ حتی كتاب را نگشود تا آن را بخواند. فقط ادعا كرد كه آنچه را در آن نوشته شده می‌داند.”

این بار حلاج به خنده افتاد و گفت:”چیزهای غریب زیادی در این مسیر وجود دارد. چیزهایی كه مردمان درباره‌اش افسانه می‌سازند و چون آن را نمی‌فهمند، در لفافه‌هایی از توجیه‌های ساده پنهانش می‌كنند. واقعیت امر آن است كه هریك از كردارهای این مردان دلیلی داشته است. اگر بابا شهباز كتاب را سوزانده، حتما می‌خواسته به این وسیله چیزی را به تو نشان دهد.”

حلاج گفت:” آری، همان موقع این را فهمیدم، می‌خواست بگوید كه از مرتبه‌ی كسی كه كتابی ناخوانده و نامفهوم را حمل می‌كند خارج شوم و به جستجوگر راستین جام تبدیل شوم. اما دلیلی نداشت آن كتاب گرانبها را بسوزاند. كتاب را حتی ورق نزد. شاید در آن حكمتی بود كه اگر می‌خواند، بر آن آگاهی می‌یافت.”

حلاج باز خندید و گفت:” چنان كه گفتم، چیزهای زیادی در این راه هست كه تو هنوز نمی‌دانی. مطمئن باش بابا شهباز آنچه را كه در كتاب نوشته شده بود، خوب می‌داند. آن كتاب شرحی بود بر تعالیم من، كه در كشمیر نوشته شده بود. نگارنده‌ی آن، در آن هنگام، سالكی جوان بود به نام امیر شهباز كه از غازیان و جنگجویانِ رباط نشینِ مرزِ سند بود. این فرد بعدها به زادگاهش ری بازگشت و در همانجا كنج عزلت اختیار كرد. آن كتابی را كه تو دیدی، خودِ بابا شهباز نوشته بود. برای تزیین آن در زمان جوانی بسیار زحمت كشیده بود و برایش ارزشی بسیار داشت. این كه بعد از سالها وقتی به آن دست یافت، به شعله‌های آتشش سپرد، نشان می‌دهد كه برای تو ارزشی بسیار قایل بوده است و درسی مهم را با این كار به تو داده است. شهباز عادات عجیب و غریب زیادی داشت، اما كوچكترین حركتش سهوی یا بی‌دلیل نبوده است. به تك تك كلماتش فكر كن…”

محمد سری تكان داد، و بعد حس كرد كه زمان رفتنش فرا رسیده است. برخاست و گفت:” من باید بروم. دوستان زیادی در بغداد دارید كه تلاش می‌كنند زمینه را برای خلاص شما فراهم كنند.”

حلاج گفت:” بگو زحمت بیهوده نكشند. به زودی بزرگترین فقیه بغداد بر ضد من فتوا خواهد داد و مرا به قتل خواهند رساند.”

محمد گفت:” دوستانی با نفوذ دارید كه اجازه نخواهند داد. دست كم كسی را می‌شناسم كه شاید بتوانم به كمكش شما را از اینجا فراری دهم.”

حلاج لبخندی زد و گفت:” دوست من، از توجهت ممنونم. اما فكر می‌كنی اگر خودم بخواهم نمی‌توانم از اینجا بیرون بروم؟ چه ادعای انا الحقِ توخالی‌ای خواهد بود اگر دخمه‌ای به این سادگی محدودیت پنداشته شود. نه، بگو بیهوده نكوشند. عمر من به پایان رسیده و این شیوه‌ایست كه با آن خواهم مرد. كوشش برای رهایی من دلیلی ندارد، من مدتهاست كه رها شده‌ام…”

محمد پس از دیدار با حلاج، حس كرد تغییر كرده است. تا یكی دو روز پس از این دیدار، وقت خود را به تنهایی و خلوت در یكی از رباطهای نزدیك دجله گذراند و اوقات خود را به اندیشیدن درباره‌ی آنچه كه حلاج و بابا شهباز به او گفته بودند گذراند. هرچه جملاتی را كه شنیده بود مرور می‌كرد، می‌دید در عمل جز چند عبارت رمزآمیز و مشتی بزرگتر از حرفهای به ظاهر بدیهی را نشنیده است. اما آگاه بود كه این دو پیر قصدی پنهانی از حرفهای خود داشته‌اند و با گفته‌هایشان به جایی اشارت می‌كرده‌اند.

در دو روزی كه محمد در خلوت گذراند، چیزهایی تازه بر او آشكار شد. در این مدت فراغتی برایش دست داد تا زندگی‌اش را مرور كند و خواستها و آرزوهای قدیمی و جدیدش را به محك نقد بزند. آنگاه دقیقتر در مورد ماهیت جام و دلیلِ جستجو كردنش اندیشید و به نتایجی دست یافت كه برای خودش هم دور از انتظار بود. آنگاه، در شامگاهِ دومین روز اقامتش در رباط، سواری به در عمارت آمد و نشانی او را از دربان گرفت. رباط، از دیرهایی بود كه نام و نشان مسافران و مهمانان را از ایشان نمی‌پرسیدند و هركس مجاز بود تا سه روز مهمان آنجا باشد. به همین دلیل هم وقتی محمد یكراست از زندان به آنجا رفت، كسی در موردش كنجكاوی نشان نداد و توانست دور از چشمهای پرسشگر دیگران برای خود بیندیشید و به حال خود تنها باشد. با این وجود خبر داشت كه دوستانش در مورد نتیجه‌ی مذاكراتش با حلاج كنجكاو هستند و مشتاقند تا زودتر در مورد واكنشی كه باید نسبت به زندانی شدن وی نشان دهند، با او رایزنی كنند.

سواری كه به در رباط آمد، با قواعد حاكم بر رباط آشنا بود، و درست مثلِ حلاج، آوازه‌ی آسانگیری و مهمان‌نوازی ساكنان آنجا را از از اهل بغداد شنیده بود. از این رو، مشخصات ظاهری محمد را به دربان داد و از او خواست تا صدایش بزند. محمد در آن هنگام برای خود در برابر دجله نشسته بود و داشت فرو رفتن خورشید قرمز در افق را می‌نگریست. دربان با ادب به او نزدیك شد و خبر داد كه سواری با روی پوشیده بر در رباط ایستاده و به دنبال مردی با اسم محمد فارابی می‌گردد كه قبای دانشمندان در بر و دستار خراسانی بر سر و چشمانی آبی دارد. محمد تایید كه مردِ مورد نظر سوار هم اوست، به همراه او به در رباط رفت. سوار با دیدن او از اسب پیاده شد و دستارش را از جلوی صورت گشود. محمد با مردی ناشناس روبرو شد كه چهره‌اش به شكلی مبهم به نظرش آشنا می‌رسید.

مرد گفت:” درود بر محمد فارابی. مرا ببخش كه خلوتت را به هم زده‌ام. اما مامور هستم و معذور. من ابن خفیف شیرازی هستم. از مردم فارس و از شاگردان حلاج العارفین…”

محمد با شنیدن این حرف و به یاد آوردن رخدادهای دو روز گذشته، به یاد آورد كه مرد را در زندان حلاج دیده بوده است. پس گفت:” درود بر ابن خفیف، چه شده است؟‌”

ابن خفیف گفت:” دوستانتان بسیار دنبالتان می‌گردند. امشب قرار است دور هم جمع شوند و در مورد موضوع مهمی تصمیم بگیرند، و لازم دیدند تا شما هم در میانشان باشید. از این رو مزاحمتان شدم.”

محمد گفت:” دوستانم؟ كدام دوستانم؟”

ابن خفیف گفت:” ابن عطا و ابن سراج و یوسف بن حكیم مروزی و حسام بن علی مرورودی. این بنده نیز خود را از میان دوستدارانتان به شمار می‌آورم.”

محمد با شنیدن این نامها دریافت كه دوران اقامتش در رباط به پایان رسیده است. پس از دربان به خاطر محبتش سپاسگذاری كرد و از او خواست تا مراتب امتنان او را به رئیس رباط نیز منتقل كند. آنگاه بر اسبی كه ابن خفیف به همراه آورده بود سوار شد و به همراه او به سوی محلی كه قرارِ دوستانش در آنجا قرار داشت پیش رفت. در راه به ابن خفیف گفت:” جای مرا كسی در شهر نمی‌دانست. چگونه مرا یافتی؟”

ابن خفیف گفت:” دوستانتان یكی دو روزی در جستجویتان بودند. وقتی خبردار شدم كه قرار است همه دور هم جمع شوند و رای بزنند، موضوع را به استادم حلاج گفتم، و او گفت كه لازم است شما هم در آن نشست حضور داشته باشید. نشانی رباط را هم او به من داد.”

محمد گفت:” عجب، این سلسله‌ی پیران گویی به راستی از خردی بیكران برخوردار باشند و همه چیز را بدانند. هیچ كس درشهر خبر نداشت من كجا هستم.”

ابن خفیف سربسته گفت:” این پیش پا افتاده‌ترین رازی است كه من از دهان حلاج شنیده‌ام. اگر می‌دانستید او چه چیزهای پنهانی را برای من فاش كرده است…”

محمد و ابن خفیف، بدون این كه جایی توقف كنند، به سوی دارالحكمه تاختند و به سادگی از میان نگهبانان آنجا عبور كردند. گویی در آنجا منتظرشان بودند. چون نگهبانان بدون این كه حرفی بزنند اسبانشان را گرفتند و تازه در آن هنگام محمد متوجه شد كه اسبی كه بر آن نشسته است، زین و یراق نشاندار كاخ حكومتی خلیفه را بر خود دارد.

ابن خفیف و محمد به سرعت از اسب پیاده شدند و از حیاطی كه با مشعلهای بسیار روشن شده بود گذشتند و به عمارتی زیبا و روشن رسیدند. حاجبی در را بر ایشان گشود و همه را به تالاری بزرگ راهنمایی كرد، كه جماعتی در آن نشسته بودند. با ورود محمد، همه از جای برخاستند و نسبت به او ادای احترام كردند. محمد با تعجب دریافت كه هنوز هفته‌ای از ورودش به بغداد نگذشته، به دانشمندی سرشناس تبدیل شده است. بخش مهمی از حاضران در تالار را نمی‌شناخت و برای نخستین بار بود كه بسیاری را می‌دید، اما می‌دانست كه شماری از آنها از اعضای بیت الحكمه هستند و وظیفه‌ی خواندن و ترجمه و بازنویسی كتابهای یونانی و پهلوی و سانسكریت را بر عهده دارند. در میان حاضران، چند چهره‌ی آشنا هم وجود داشت، ابن عطا كه با همان لهجه‌ی آملی‌اش عربی حرف می‌زد، و ابن سراج، و همچنین فرهاد و یوسف كه در جایی ممتاز در صدر مجلس نشسته بودند.

محمد در برابر نگاههای شماتت بار یوسف و فرهاد كه از او به خاطر ناپیدا شدنش در دو روز گذشته گله داشتند، پاسخی نداشت، پس كوشید تا لبخند و بر عهده گرفتن بار گناه خویش عذر بخواهد. آن دو نیز به سرعت این موضوع را فراموش كردند و در میان خود جایی برایش باز كردند. گویی همه منتظر سر رسیدن محمد بودند. چون پس از ورودش به مجلس، محمد بن عطا سخن را آغاز كرد و گفت:”خوب، دوستان، حالا كه حكیم محمد فارابی نیز در میان ماست، می‌توانیم سخن را پی بگیریم. به عنوان درآمدی بر مجلس برای حكیم فارابی، همین قدر توضیح دهم كه ما همه دوستداران حسین بن منصور حلاج و وامداران دریای خرد و دانش او هستیم و چون حیفمان می‌آید مردی چنین بزرگ به عقوبتی چنین بیدادگرانه گرفتار آید، در اینجا جمع شده‌ایم. رای زدنمان در مورد راههای خلاصی استاد است از زندانی كه دشمنان برایش تدارك دیده‌اند.”

ابن عطا این را گفت و سكوت كرد. یكی دیگر از حاضران كه پیرمردی با هیبت بود و لباس قاضیان را در بر داشت، گفت:” دوستان، محمد بن داود كه رهبری فرقه‌ی ظاهریه را بر عهده دارد، دیروز بار دیگر فتوای نخستین خود را در مورد ارتداد حلاج تكرار كرد و او را مهدور الدم دانست. این همان چیزی بود كه علی بن عیسی در پی آن است. گمان من آن است كه پس از به دست آوردن فتوای تازه‌ای در این مورد، بكوشد تا حكم اعدام وی را از خلیفه بگیرد و اگر موفق شود چنین كند دقیقه‌ای در ریختن خون وی درنگ نخواهد كرد. فشاری كه از سوی متعصبان ظاهریه بر دستگاه خلافت وارد می‌آید را نباید دست كم گرفت.”

مردی دیگر كه حركاتی چالاك داشت و با حرارت و تندی سخن می‌گفت و مو و ریش كوتاه بوری داشت، گفت:” ظاهریه تنها مشكل ما نیستند، خودِ علی بن عیسی مشتاقِ عقوبت كردن حلاج است. ابتدا گمان می‌كردیم به تبعیدش رضا خواهد داد، اما قضیه بدتر از این حرفهاست. ابن عیسی سنی متعصبی است و تعیمات حلاج را به رافضیان و غلات شیعه منسوب می‌كند. می‌خواهد زهرچشمی از شیعیان بگیرد.”

محمد درگوشی از یوسف پرسید:” این كیست؟‌ هیچ یك از اینها را نمی‌شناسم. اسمهایشان را بگو تا بدانم چرا هركدام چنین می‌گویند؟”

یوسف همان طور زیرلبی گفت:” این محمد نوبختی است، از خاندان مشهور نوبختی كه اخترشناسان و منجمان دربار عباسیان هستند. شیعه‌های تندروی هستند و از دیرباز با ابن عیسی درگیری داشته‌اند.”

مردی دیگر از آنسوی مجلس در مقام جواب بر آمد. لباس فاخر ابریشمینی در بر داشت و دستاری بزرگ بر سر نهاده بود و چهره‌ای مهربان داشت. او گفت:” دوستان من، نیروهای بسیاری برای نابود كردنِ حلاج همداستان شده‌اند. شنیده‌ام كه بسیاری از صوفیانِ شاگردِ جنید نیز به صف مخالفان حلاج پیوسته‌اند.”

یوسف گفت:”‌این یكی ابن فرات است، رقیب سیاسی ابن عیسی، اگر او وزیر نشده بود، الان قبای صدارت بر تن او راست بود. او هم شیعه است و دوستدار صوفیان. اما هنوز به طور علنی از حلاج هواداری نكرده است و جانب احتیاط را به دلایل سیاسی نگه می‌دارد.”

محمد نوبختی گفت:” من كه باور نمی‌كنم صوفیه در ریختن خون حلاج با وزیر به توافق برسند. هر چه باشد، حلاج نیز یكی از ایشان است. مگر به یاد ندارید كه در زمان غلام خلیل چگونه با هم یگانه شدند؟”
محمد كه از سیر گفتارها چیز زیادی نمی‌فهمید، نتوانست طاقت آورد و گفت:” یاران، مرا ببخشید كه مسافری غریب هستم و تازه هفته‌ایست به بغداد آمده‌ام و از آرایش نیروها و نمایندگانشان در اینجا خبری ندارم. اما چون قرار است در این مجلس همراه و همدلتان باشم، نیاز دارم تا بدیهیاتی را كه خود می‌دانید برای من نیز توضیح دهید. ماجرای نوری و غلام خلیل چیست؟ و چرا صوفیان ممكن است با كشتن خلاج توافق داشته باشند؟”

ابن فرات گفت:” گمان می‌كنم در جمع ما كسی بهتر از شیخ شبلی برای تعریف كردن این ماجرا نباشد. از هرچه گذشته، او خود در ماجرای توطئه‌ی غلام خلیل داشت قربانی می‌شد و در میان صوفیانِ محكوم بود. شبلی، سخن می‌گویی؟”

جنب و جوشی در جمع برخاست و محمد دریافت كه شیخ شبلی، مردی است كه سخن گفتنش امری غیرعادی محسوب می‌شود. بعد از این حرفها، همه به اطراف سرك كشیدند تا شبلی را ببینند، تا این كه پیرمردی ژنده پوش با مو و ریش بلند و آشفته كه ظاهری شبیه به دیوانگان داشت و در نزدیك در نشسته بود، تكانی به خود داد و به میان مجلس آمد و در برابر همه ایستاد. محمد دریافت كه این همان شبلی است كه همه از او سخن می‌گویند، سنش چندان زیاد نبود و تازه سالهای دهه‌ی پنجاه را از سر گذرانده بود، اما بسیار شكسته شده بود و معلوم بود ریاضتهای بسیاری را از سر گذرانده است. لباسی آلوده و كثیف با لكه‌های خاك را بر تن داشت و پابرهنه بود.

شبلی گفت:” داستان را همگان می‌دانند. برخی مانند ابن عطا و ابن فرات از نزدیك با موضوع برخورد داشتند و دیگر مردم بغداد نیز آن را از زبان دیگران شنیده‌اند. اما برای حاضرانی مانند محمد فارابی و ابن سراج و دوستانی كه از فارس به اینجا آمده‌اند، در همین حد تعریف می‌كنم كه حدود پانزده سال پیش، توطئه‌ای در دربار شكل گرفت تا صوفیان را در بغداد كشتار نمایند. عامل اصلی توطئه، مردی بود به نام غلام خلیل كه به زهد و ریاضت بسیار شهرت داشت و خشكه مقدسی خشم‌آگین و مردم آزار بود. از آن سو با وجود آن كه مدعی زهد و كرامات بود، جیره خوار دربار هم محسوب می‌شد و ملازم خلیفه و مویدِ آرای ظالمانه‌ی قاضی بغداد در مورد مالیات اهل عراق بود. چنین كسی، دشمنی بزرگ را در برابر داشت، كه استاد و دوست فقید من جنید سر سلسله‌اش محسوب می‌شد. جنید حلقه‌ای از یاران و شاگردان را در بغداد رهبری می‌كرد كه صوفیانی صافی بودند و چون به دستگاه خلافت روی خوش نشان نمی‌دادند، در كل چندان مقرب درگاه خلیفه نبودند. ماجرا در تعادلی شكننده پیش رفت، تا آن كه غلام خلیل غدر كرد و به زنی زیبا كه زمانی خود را بر یك ابوالحسن نوری عرضه كرده بود و جواب منفی شنیده بود، آموزاند تا فتنه بر پا كند و مدعی شود كه نوری به او نظر داشته و كوشیده به وی دست درازی كند.”

محمد پرسید:” ابوالحسن نوری؟”

شبلی گفت:” آری، این روزها او در بغداد نیست و به زادگاه خود در ایران بازگشته است. اما در آن هنگام از مشایخ مشهور بغداد بود. مردی بود به غایت مهیب و زیبارو و محبوب خاص و عام كه زبانی بسیار بلیغ داشت و در مسجد شونیزیه خطابه می‌گفت. برخی از مردم هنگام شنیدن سخنانش چندان به وجد می‌آمدند كه در همان مجلس جان به جان آفرین تسلیم می‌كردند. من خود یك بار دیدم كه وقتی شعری را در مجلس بر مردم می‌خواند، گنجشكان از مهابت آوازش سكوت كردند. آری، به چنین كسی چنان تهمتی را زده بودند. به هر صورت، غلام خلیل سخنان زن را دستاویز ساخت و مریدانش به خیابانها ریختند و صوفیان را زدند و ایشان را كه مردمی صلحجو و آرام بودند را به دارالخلافه بردند تا قاضی درباره‌شان حكم كند. جرم همه‌شان این بود كه عضو محفل جنید هستند كه اباحه و بی‌توجهی به شرع را تعلیم می‌دهد و ساز و آواز و سماع را مجاز می‌دارد. شاگردان جنید، آنچه را كه راست می‌دانستند، برای قاضی تعریف كردند و از آنجا كه جوانمردان و فتیان و عیاران شهر پشتیبان ایشان بودند، غلام خلیل نتوانست او را چندان به مال و جاه بفریبد. قاضی در پایان حكم كرد كه اگر مسلمانی بر زمین مانده باشد، همین جماعت هستند و اگر ایشان كافرند، باقی خلق همه جهنمی هستند.

خلیفه اما، كه هوادار غلام خلیل بود، از این حكم رنجید و خود به زندان رفت و دستور داد تا صوفیان را در حضورش گردن بزنند. در این هنگام نوری پیش دوید و گردن بر كنده‌ی جلاد نهاد و درخواست كرد تا اعدام را از او شروع كنند. همه از این حركت او تعجب كردند و خلیفه تمسخركنان پرسید كه مگر مجنون است كه در عقوبت شتاب می‌كند؟ نوری گفت كه در آیین ایشان جوانمردی و ایثار بر همه فرض است و چون عمرش رو به اتمام است، برآوردن این وظیفه در آخرِ عمر را بر خود واجب می‌داند. این سخن و آن حركت چندان بر دلها نشست كه جلاد تبر از دست انداخت و گریه كنان توبه كرد و به سلك صوفیان پیوست و خلیفه نیز از هیبت این قوم در عجب شد و همه را رها كرد. غلام خلیل كه این توطئه را سازمان داده بود را یكی از صوفیان در همان روز نفرین كرد، و چنان كه همه می‌دانند عذاب الاهی بر سرش فرود آمد و كوتاه زمانی بعد به مرض جذام گرفتار شد و درگذشت.”

ابن فرات گفت:” آری، در آن هنگام صوفیان و پیروان جنید با خلیفه در افتادند و پیروز شدند. اما امروز اوضاع فرق می‌كند. از سویی جنید مرده است و از سوی دیگر شاگردانش گروه گروه شده‌اند و آن انسجام سابق را ندارند. بسیاری از آنان از ترس دار و قاپوق سكوت كرده‌اند و برخی دیگر به راستی با حلاج مخالفت دارند.”

شبلی گفت:” آری، این امر حقیقت دارد. حلاج خود در گفتارها و شعرهایش بارها جنید را نكوهید، هرچند در ابتدا از شاگردان او بود. حلاج می‌گفت حقیقت را مانند آفتاب باید برای همه عیان كرد و جماعت صوفیان با این سخن توافقی ندارند. آشكار كردن حقیقت است كه باعث می‌شود مردمان برآشوبند و بازار تكفیر گرم شود.”

یوسف گفت:” به هر صورت، به ما بگو كه موضع صوفیان بغداد چگونه است. اكنون بزرگترین نیرویی كه در برابر علی بن عیسی قرار دارد، همین صوفیان هستند. آیا آنان به دفاع از حلاج قایل هستند؟”

شبلی سر به زیر انداخت و به سر جای خود رفت و نشست. همه منتظر ماندند تا آن كه بالاخره سرش را بالا گرفت و گفت:” راستش را بخواهید، آنچه كه ابن فرات گفت راست است. ای كاش صوفیان همچون گروهی واحد و مانند روزگار فعالیت شبلی عمل می‌كردند. اما به هر صورت، شكافهایی در میانشان رخنه گشوده است، و آنان كه راه و روش تند و تیزِ حلاج را بپسندند، اندك هستند. بیشتر ایشان معتقدند حلاج با بیان كردن رازهای مگوی صوفیان همه را نسبت به ایشان بدگمان می‌كند و از این رو گاه حتی از اعدام او نیز طرفداری می‌كنند.”

ابن عطا گفت:” از سوی دیگر، مشكل ابوالحسن سامری نیز هست، و نامه‌ها نیز…”

یوسف گفت:” ابوالحسن سامری پدرِ عروسِ حلاج است. دخترش برای سالها در خانه‌ی حلاج نان و نمك خورد و وقتی كار به بگیر و ببند كشید، بر ضد پدر شوهرش رای داد. او همان كسی است كه گفته حلاج روزی در خانه را كوبیده بود و وقتی عروسش پرسیده بود كیست، پاسخ داده بود اناالحق. قشریون هم این را پیراهن عثمان كرده‌اند و گفته‌اند حلاج ادعای خدایی كرده است.”

یكی از حاضران كه مردی تنومند بود با لباس چسبان و شلوار پرچینِ فتیان، گفت:” یوسف مروزی، تو بگو موضع دانشمندان و فیلسوفان پایتخت چگونه است؟ خلیفه به دانشمندان بهای بسیار می‌دهد و آرای ایشان تعیین كننده خواهد بود.”

یوسف بیخ گوش محمد گفت:” این ابو عمرو هاشمی است، شاگرد مهم حلاج در شیراز كه برای رهاندن او به بغداد آمده است.”

بعد هم حركتی كرد و چون دید همه به او چشم دوخته‌اند، گفت:” تقریبا تمام دانشمندان و فیلسوفان شهر به حلاج وامدار هستند و او را دوست دارند. بسیاری از كتابهای نایاب بیت الحكمه را او برای ما هدیه آورده است و در امر ترجمه‌ی متون هندی و پهلوی نیز همواره یار و همراهمان بوده است. دانشی كه در مورد علوم كهن دارد به راستی بی بدیل است و این را همه می‌دانند. كسی نیست كه دریغِ از دست رفتنش را نداشته باشد. اما دانشمندان را كه می‌شناسید، از دارالخلافه بابت ترجمه و نساخی كتابها حقوق می‌گیرند و اگر قرار شود میان زندگی شخصی خویش و بقای حلاج یكی را انتخاب كنند، ترجیح می‌دهند شرافتمندانه سكوت كنند.”

ابن عطا گفت:” و امروز نیز سكوت كرده‌اند. همان روزی كه خزانه‌دار كاخ را دستگیر كردند و به زندان فرستادند، گفتم باید در برابر ستمِ این مرد سكوت را شكست، اما كسی گوش نداد.”

فرهاد گفت:” ابن عطا، ظلم ستیزی و صراحت تو را همه‌ی ما تحسین می‌كنیم، اما با این شهادتهای جزئی نمی‌توان از شهادت بزرگی مانند حلاج جلوگیری كرد. اگر از من می‌شنوید، بهترین راه آن است كه او را از زندان فراری دهیم و به شرق ایران روانه‌اش كنیم. یك بار او را در شوش دستگیر كردند، چون هشیار نبود و فكر نمی‌كرد بتوانند این گونه توهین آمیز با او برخورد كنند، اما حالا كه حرف به فتوای ارتدادش كشیده است، مطمئن هستم نزد مریدانش جایی امن خواهد یافت و از خطر خواهد رست.”

یكی دیگر از حاضران كه مانند فرهاد لباس لشكریان را بر تن داشت گفت:” من هم با همین نظر موافق هستم. درمیان لشكریان بسیاری هستند كه دوستدار او هستند و فتیان و جوانمردان شهر نیز او را بزرگ می‌دارند. كافی است از زندان بیرون بیاید تا به شكلی فراری‌اش دهند. اما راه بیرون شدن از آنجا را ابن خفیف بهتر از هركس دیگر می‌داند، از وقتی حلاج گرفتار شده تا به حال هفت ماه است كه هر روز به دیدار او می‌رود.”

ابن خفیف گفت:” آری، دخمه‌ای كه او در آن زندانی است، در بخشی دور افتاده از زیرزمینِ دارالخلافه قرار دارد، اما همه‌ی سربازان و نگهبانان را می‌توان با پول خرید و به این ترتیب شاید بتوان او را از آنجا خلاص كرد. هرچند مهمترین مشكلی كه بر سر این راه می‌بینم، آن است كه ممكن است خودش راضی به فرار كردن نشود.”

محمد در اینجا به حرف آمد و گفت:” برادران، به گمانم بیهوده در اینجا برای رهاندن حلاج رای می‌زنید. حلاج از زندان بیرون نخواهد آمد، مگر برای آن كه به سمت دار ببرندش.”

فرهاد گفت:” این چه حرفی است؟ چرا نباید مشتاق گریختن باشد؟ مگر قبول ندارد كه فتواهای فقیهان بغدادی از سر ظلم و جور صادر شده است؟”

محمد گفت:” چرا، اما او برای خود وظیفه‌ای قایل است، و نهایت آن وظیفه آن است كه چیزی را با مرگش به همگان نشان دهد. چشم به راه آن روز است و خود را آماده كرده تا آن موضوع را به بهترین شكل نمایش دهد. با سرنوشتی كه او برای خود دیده و پذیرفته نمی‌توان جنگید.”

ابوعمرو هاشمی گفت:” سخنانت به حرف اشعریان و جبریون می‌ماند. حلاج كه همواره ما را به مختار بودنی خداگونه تشویق می‌كرد كجا، و كسی كه مانند بره به مسلخ برود كجا؟ گمان ندارم كه به مرگ خویش با این ترتیب ظالمانه رضا داشته باشد.”

ابن عطا گفت:” اما آنچه را كه محمد فارابی می‌گوید، با آنچه من در باب توكل از وی شنیده‌ام همخوانی دارد.”

مرد دیگری كه لباس دهقانان را پوشیده بود، گفت:” اما استادِ ما به خویشكاری ویژه‌ی هركس در جهان معتقد بود. به یاد دارید در مورد عیسی مسیح چه می‌گفت؟ می‌گفت نقش بزرگ او در هستی آن بود كه كشته شود و مردمان را بیدار كند. شاید برای خود هم چنین نقشی قایل است.”

محمد از یوسف پرسید:” این كیست؟ چقدر آشناست؟”

یوسف خندید و گفت:” در مدرسه‌ی نیشابور او را دیده بودی، شاگرد حكیم ترمذی بود. فارس دینوری نام دارد. اكنون سالهاست كه به سفر مشغول است و سخنان حلاج را همه جا تبلیغ می‌كند. او همان است كه با حلاج نامه‌نگاری می‌كرد. حلاج بر سر یكی از نامه‌هایش به او نوشته بود از رحمن بن رحیم به فارس دینوری، و همین نامه حالا دستاویزی شده است در دست علی بن عیسی تا او را به ادعای خدایی متهم كند.”

فرهاد گفت:” حتی اگر هم چنین باشد، به نظر من باید او را به زور از زندان بیرون آورد و فراری داد، چند سال بعد از این كه باعث شده‌ایم زنده بماند سپاسگذار خواهد شد. من مطمئنم می‌توان ازسیده شغب مادر خلیفه كمك گرفت و زمینه‌ی این كار را فراهم ساخت.”

محمد گفت:” یاران، بار دیگر باید بر حرف خود پافشاری كنم. گویا هدفِ این جلسه را درست انتخاب نكرده باشید. حلاجی كه من دیدم، نیرومندتر از داناتر از همه‌ی ماست. اگر او می‌خواست از زندان بیرون بیاید یا این كار را درست می‌دانست، تا به حال چنین كرده بود. اگر آنجا مانده و به مردن رضا داده است، این را ترجیح داده است. بیایید به داوری او اعتماد كنیم و بگذاریم آنچه را كه درست می‌داند انجام دهد.”

با این حرفِ محمد، وقفه‌ای در بحث حاضران رخ داد. شبلی كه گویی از چیزی شرمگین بود، برخاست و به نزد محمد رفت و با حركاتی كه مجنونان شباهت داشت، گفت:” استاد، استاد، كتابهایت را به دریا بریز و همین را كه می‌گویی دنبال كن. حجت را بر مردمان تمام كردی.”

بعد هم تلوتلوخوران از مجلس بیرون رفت و در این حال مرتب فریاد می‌زد: “برخیزید، بروید و بیش از این سخن هدر نكنید. برخیزید…”

با شلوغ بازی شبلی، مجلس به هم خورد و چند تن دیگر نیز برخاستند. اما همه وقتی محمد نوبختی شروع به سخن گفتن كرد، مكث كردند تا نتیجه را دریابند. او گفت:” محمد فارابی، تو كه ما را به هیچ نكردن و خاموشی اندرز می‌دهی و می‌گویی مرگ مردی به این بزرگی را بی حركتی بنگریم، چه تدبیری اندیشیده‌ای كه اندیشه‌های او نیز به همراه خودش از میان نرود؟”

محمد نیز همچون دیگران برخاست و گفت:”اگر نظر مرا می‌خواهید، همان كنید كه ابن خفیف شیرازی می‌كند. به نزدیش بروید، سخنانش را ثبت كنید، و همه چیز را بنویسید تا برای آیندگان باقی بماند. مردمان وقتی در برابر شهادت مردی چنین بزرگ قرار گیرند، به توضیحی نیاز دارند، و ثبت گفتارها و دادن این توضیح بر عهده‌ی ماست.”

گروه هواداران و دوستداران حلاج، در عمل كار چندانی هم نمی‌توانست انجام دهد. روز بعد از نشستی كه در دار الحكمه برگزار شد، خبر رسید كه دو فقیه دیگر نیز فتوای تكفیری را كه محمد بن داود داده بود، تایید كرده‌اند. دیگر سخن بر سر زمان و مكان اعدام وی بود. در این میان، مردمانی از پیروان مذهب ظاهریه كه توسط پدرِ محمد بن داود بنیان نهاده شده بود، با چوب و چماق در خیابانها به حركت در آمده بودند و بر ضد حلاج شعار می‌دادند و كشته شدنش را خواستار بودند. صوفیان و مریدانشان نه تنها خاموشی پیشه كردند، بلكه برخی از آنها به شماتت حلاج نیز پرداختند و آیین او را از تصوف بیرون دانستند. آنگاه، دو روز پس از صدور این فتوا، خبری تكان دهنده در شهر دهان به دهان چرخید، و آن هم این بود كه شبلی نیز حلاج را تكفیر كرده است و او را از دایره‌ی اسلام بیرون دانسته است. شبلی در میان صوفیان بغدادی مردی شریف و محترم بود و به ویژه از آن رو كه با حلاج نزدیكی داشت، بسیار مورد توجهِ كسانی بود كه ماجرای محاكمه‌ی او را دنبال می‌كردند. پس از اعلام نظر شبلی، تقریبا قطعی شد كه چوبه‌ی دار در انتظار حلاج است.

آنگاه، این خبر در بغداد پیچید كه خلیفه حكم اعدام حلاج را تایید كرده است، چند روز به جشنهای نوروزی بیشتر نمانده بود و این زمانی بود كه شهر بغداد یكسره در فانوسهای رنگی و دسته‌های گل فرو می‌رفت و بازار دید و بازدید و خانه تكانی گرم می‌شد. توده‌ی عوام بغدادی، به عادت هر سال با نزدیك شدن عید نوروز به تدارك مقدمات آن پرداختند و در همین هنگام این خبر هم منتشر شد كه چهل تن از زاهدان مسیحی كه مقیم شام بودند و به زهد و ورع ممتاز، به بغداد خواهند آمد تا نزد خلیفه اسلام بیاورند. به این ترتیب، رخدادهایی پیاپی بر هم سوار شدند و نظر عامه را از این كه حلاج قرار بود همان روزها بر سر دار رود، منصرف كردند. علی بن عیسی، صبر كرد تا جشنهای نوروز آغاز شد و پایان یافت. آنگاه در روز ششم اردیبهشت، وقتی كه تازه مردم از شادمانی نوروزی فارغ شده بودند و مراسم اسلام آوردن چهل زاهد مسیحی نیز با شكوه بسیار برگزار شده بود، حلاج را برای اعدام از زندان خلیفه بیرون بردند.

آن روز، شماری زیاد از هواداران حلاج و دشمنانش در اطراف میدان اصلی شهر تجمع كرده بودند. نظر محمد و یارانش به كرسی نشسته بود، و در نهایت تلاشی خاص برای رهاندن حلاج انجام نگرفت. ابن خفیف در زندان موضوع را با خود او در میان نهاده بود، و حلاج نظر محمد را تایید كرده بود و گفته بود كه قصد ندارد برای چند سالی بیشتر زنده ماندن، آموزاندن این نكته‌ی مهم را با مرگش از دست بدهد.

روزی كه قرار بود حلاج را عقوبت كنند، به ویژه جای یك كس در میان دوستانش خالی بود، و آن نیز ابوالعباس محمد بن سهل ابن عطا بود، چند روز پیش در جریان مراسم اسلام آوردنی مسیحیان، خود را به كشتن داده بود. ماجرا از این قرار بود كه برای تبلیغ كارآیی علی بن عیسی، دستور داده شده بود تا مجلسی عمومی در كاخ دارالخلافه منعقد شود و از همه‌ی مردم بغداد در آن با شیرینی و شربت پذیرایی شود. خیل انبوه مردمان در آن روز بر در سرای خلیفه گرد آمدند و چهل زاهد مسیحی نیز كه همه به رسم راهبان مسیحی ردای كرباسی بر تن و زنار بر كمر داشتند، بر كرسی‌هایی بلند در مقابل مردم نشسته بودند. قرار بود بعد از آن كه مفتی بغداد آمد و چهل تن در برابرش تشهد را گفتند، همه زنارها را بگشایند و به عنوان تبرك ان را به قطعاتی ببرند و در میان مردم تقسیم كنند.

همه چیز داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، كه ابن عطا ناگاه از گوشه‌ای پدیدار شد و به سراغ یكی از زاهدان رفت و با همان لهجه‌ی آملی مشهورش، با صدایی بلند به زبان یونانی از او چیزی پرسید. مرد مسیحی برای دقایقی به او خیره شد، و در جواب گفتن فرو ماند. ابن عطا به قدری با سر و صدا و نمایش گونه این كار را انجام داده بود تا همان لحظه توجه بسیاری را به خود جلب كرده بود. ابن عطا رو به مردم كرد و گفت:” ای مردم، این چه راهب مسیحی‌ایست كه اهل شام است و زاهد و عالم هم هست و زبان یونانی نمی‌داند؟ مگر نمی‌دانید كه در كلیساهای شام به این زبان دعا می‌خوانند؟”

مرد زاهد كوشید تا با بیان این كه در همه جای شام یونانی زبانِ كلیسا نیست، سر و ته قضیه را هم آورد، اما ابن عطا رضایت نمی‌داد و اصرار داشت تا راهبان فرازی از یكی از بخشهای دشوار انجیل را به زبان اصلی بخوانند تا او درجه‌ی دینداری‌شان در آیین مسیحی را تخمین بزند. بعد هم به برخی كه در ردیفهای عقبتر نشسته بودند ایراد گرفت كه چطور زاهدی هستند كه شكمی بزرگ و گونه‌هایی فربه دارند.

در همین هنگام، علی بن عیسی كه خبردار شده بود ابن عطا غوغا به پا كرده، با فوجی از محافظان خاصه سر رسید و به او توپید كه چرا فتنه می‌كند و مردم را نسبت به زاهدان مسیحی بدگمان می‌سازد. ابن عطا گفت كه این زاهدان جعلی هستند و اصلا اهل شام نیستند و در مسیحی بودنشان هم شك هست و این نمایش را وزیر برای ساده لوحان تدارك دیده تا واقعیتِ اعدام حلاج را در هیاهوی جشن و شربت و شیرینی از یادها ببرد. علی بن عیسی كه از زبان تند ابن عطا خشمگین شده بود، از او پرسید كه بر این اساس او هم كیشِ حلاج است و در گناه ارتداد او سهیم است. ابن عطا هم در مقام پاسخ به صراحت گفته بود كه چنین است و حلاج را تنها مسلمان راستین می‌داند و وزیر و خلیفه و تمام زاهدان مسیحی نومسلمان را دروغزنانی بیش نمی‌داند. وزیر در این مرحله چندان خشمگین شده بود كه به محافظان دستور داده بود تا ابن عطا را بگیرند و آنقدر با كفشِ خودش بر سرش بكوبند تا بمیرد. محافظان چنین كرده بودند و ابن عطا كه به مرگی دردناك محكوم شده بود، تا وقتی كه نیمه جانی در بدن داشت، به وزیر و قاضی بغداد و ابن داود ناسزا می‌گفت و از خداوند می‌خواست تا دست و پای ابن عیسی به خاطر گناهی كه در حق او حلاج مرتكب شده بود، بریده شود.

باكشته شدن ابن عطا در مجلس اسلام آوردنِ چهل راهب، بسیاری از مردم سرخورده و متنفر از آنجا رفتند و اوضاع به آن شكلی كه علی بن عیسی برنامه ریخته بود، پیش نرفت.

با این وجود، چند روز بعد مراسم اعدام حلاج را طبق روندی كه اعلام كرده بودند اجرا كردند.

روزی كه حلاج را برای اعدام از زندان بیرون آوردند، هفت ماه از زندانی شدنش در سیاهچال می‌گذشت. نور روز چشمانش را می‌زد و بسیار تكیده و لاغر شده بود. ساسها و موشهای درون زندان بدنش را جویده و خونش را خورده بودند و با این وجود لباسِ سپیدش همچنان تمیز بود و چهره‌اش مانند همیشه آرام و نورانی بود. نگهبانانی تنومند و زمخت او را در میان گرفته بودند و فوجی از سربازان ترك در برابر مردم ایستاده بودند تا در برابر هر تلاشی برای رهاندن او واكنش نشان دهند. مردم اما، به دو گروهِ متمایز تقسیم می‌شدند. اندكی، كه محمد نیز در میانشان بود، در برابر چوبه‌ی داری كه مخصوص كشتن تبهكاران بغداد بود، تنگاتنگ هم ایستاده بودند. یوسف و فرهاد و بسیاری از كسانی كه آن روز در جلسه‌ی شبانه‌ی دارالحكمه شركت داشتند، در آن میان بودند. این گروه وقتی موكب مادر خلیفه نیز سر رسید و به ایشان پیوست، رسمیتی یافت و در ابراز احساسات به نفع حلاج دلیرتر شد. سیده شغب كه از درون هودج خود ماجرا را می‌نگریست، دیده نمی‌شد، اما نگهبانانش گوش به فرمانش داشتند و مخالفان را از پیرامون هواداران حلاج دور می‌كردند. پس از مدتی كوتاه، حاجب مخصوص خلیفه كه نصر غشوری نام داشت نیز به جمع ایشان پیوست. او نیز از هواداران و سرسپردگان حلاج بود.

آنچه مشاهده‌اش برای محمد دردناك بود، آن بود كه توده‌ی مردم بغداد به دنبال تبلیغات علی بن موسی به راستی حلاج را مرتد می‌دانستند و سنگ به دست در انتظارش بودند تا با آزردنش پیش از مرگ ثوابی برای خود ذخیره كنند. پیشاپیش ایشان، اعضای ظاهریه بودند كه گل و زباله را در مشتهای خود می‌فشردند و منتظر بودند تا حلاج به نزدیكشان برسد و آن را به سویش پرتاب كنند. درست در برابر جایگاهی كه محمد و فرهاد و یارانش ایستاده بودند، چتری مجلل زده بودند و محمد بن داود و مفتی بغداد و چند تن از دولتمردان با نفوذ شهر به آسودگی در آنجا نشسته بودند. محمد با دیدن این كه ابن فرات نیز در میان ایشان نشسته است، خشمگین شد و به دوز و كلكهای سیاستمداران نفرین فرستاد. ابن فرات البته مانند دیگران شادمان و خوشنود نمی‌نمود، اما به هر صورت با نشستن در جایگاه ایشان خود را از هواداران حلاج جدا كرده بود.

حلاج را با دستان و پاهایی كه در قید گرفتار بود، از زندان بیرون آوردند. او بی آن كه خم به ابرو بیاورد، از میان بارانی از سنگ و آشغال و نجاست كه از میان صف مردم بر سر و رویش می‌ریخت، گذشت و به سمت میدانی كه قرار بود در آن كشته شود پیش رفت. در میانه‌ی مسیر، زندانبانی كه محمد را یك بار به دخمه‌ی وی راهنمایی كرده بود، بر بالای یك بلندی رفت و برای خودشیرینی گفت:” ای مردم، بگذراید بگویم در این هفت ماهی كه حلاج مهمان خلیفه بود از او چه دیده‌ام. هر وقت درِ دخمه‌اش را می‌گشودم نشسته بود، بی آن كه فرائض یومیه را انجام دهد، و وقتی از او پرسیدم چه می‌كند، گفت روزی هزار ركعت برای شكر خدا به جا می‌آورد.”

مردم با شنیدن این حرف خندیدند و به تمسخر حلاج پرداختند. یكی از میان جمع گفت:” اگر تو خدا هستی برای كی نماز می‌خواندی؟ هزار ركعت را برای خود می‌خواندی؟”

حلاج ایستاد و به گوینده‌ی این سخن نگریست،و حركتش با وجود ملایمت طوری بود كه ناگهان همه سكوت كردند تا بشنوند او چه می‌گوید. حلاج گفت:” ما دانیم قدر ما!”

سكوت برای دقیقه‌ای دوام آورد، تا آن كه ابن داود از آنسوی خیابان نعره زنان و كف به دهان آورده گفت:”این مرد را سنگسار كنید كه در دم مرگ هم همچنان كفر می‌گوید و ادعای خدایی می‌كند.”

بار دیگر باران سنگ و گل بر حلاج بارید، و او بی آن كه واكنشی نشان دهد، همچنان با آرامش پیش رفت. كسی كه مخاطبش بود، در میان حیرت اطرافیان صیحه‌ای زد و گریه كنان بر زمین نشست. اما هیاهوی جمعیت به قدری بود كه كسی توجهی به او نكرد. محمد در این میان بر چهره‌ی حلاج خیره شده بود و شگفت زده می‌دید كه از میان آن همه سنگ و نجاستی كه مردم به سویش پرتاب می‌كنند، هیچ یك به چهره‌اش برخورد نمی‌كند. در این میان، شبلی نیز با همان سر و وضع آشفته و ژنده‌اش به مردم پیوست، اما به جای آن كه سنگ بیندازد، شاخه گلی سرخ را به سمت حلاج پرتاب كرد. آن گل به چهره‌ی حلاج خورد، و محمد دید كه حلاج آخی گفت و نگاهی شماتت بار به شبلی انداخت. شبلی گریان در میان مردم ایستاده بود و مانند دیوانگان نعره می‌زد. اما هیاهوی اطرافش چندان بود كه خل‌بازی‌هایش به چشم نمی‌آمد.

حلاج را به همین ترتیب سنگ زدند و مشت و لگد نواختند و به پای دار آوردند. جلادی كه قرار بود او را به دار آویزد، با خشونت بازویش را گرفت و او را بر چهارپایه‌ی كوچكی بالا برد و حلقه‌ی طناب دار را دور گردنش انداخت. بعد منتظر ماند تا قاضی شهر حكم اعدام او را كه به توشیح خلیفه رسیده بود، بخواند. مردم هنگامی كه حكم خوانده می‌شد، سكوت كردند. قاضی متنی طولانی را بر مردم برخواند و گناهان حلاج را یكایك برشمرد. این كه او ادعای خدایی كرده، این كه زندیق است و مریدانش كتابهایش را همچون متون مانوی تزیین می‌كنند، این كه شعبده‌باز و جادوگر است و مردم را به انحراف می‌كشاند، و در نهایت این كه پیروانش خود را فارسیه می‌خوانند و در پی احیا كردن آیین مزدكی و انقلاب بر ضد خلیفه هستند. آنگاه دستور خلیفه را خواند كه بر مبنای آن می‌بایست این ملحد را بر دار آویزند تا روحش از بدن جدا گردد و به عقوبت ابدی گرفتار آید.

وقتی خواندن حكم خلیفه پایان یافت، محمد بن داود از سكوت مردم استفاده كرد و گفت:”ای مرد، توبه كن كه شاید در دم واپسین پذیرفته شود و از آتش دوزخ رها شوی.”

حلاج با بالای چوبه‌ی دار به او نگریست و لبخندی زد و گفت:” معراج مردان از سرِ دار است.”

این سخن او جنب و جوشی در میان مردم در انداخت و به ویژه جوانمردان و عیاران بغداد را برآشفت، كه به آیین مردانگی پایبند بودند و خود را شاگرد او می‌دانستند. قاضی به جلاد اشاره‌ای كرد و او چهارپایه را از زیر حلاج با لگد سرنگون كرد. حلاج بر دار آویخته ماند، بی آن كه بدنش دستخوش لرزشی شود، یا آلودگی‌های طبیعی هنگام مرگ بر او عارض شود.

محمد كه از پشت پرده‌ای از اشك واقعه را می‌دید، ناگهان به خود آمد و با حیرت دید كه مردمی كه تا چند لحظه پیش به او دشنام می‌دادند و نیز همگی سكوت كرده‌اند و با بهت مرگ او را می‌نگرند. محمد با پشت دست اشك خود را سترد و زیر لب گفت:” آخر كار خود را كردی…”

 

 

ادامه مطلب: بخش پانزدهم: حكیمی در بغداد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب