بخش چهارم: دستگاه سیاسی
گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان
یزدگرد در همان هنگامی که از اصفهان به استخر عقب مینشست، شخصی به نام سیاه را با سیصد تن به مقابلهی اعراب فرستاد و آوردهاند که هفتاد تن از این گروه از اشراف بودهاند. این دستهی کوچک قاعدتاً برای انجام مأموریتی خاص یا شاید حتا برای رایزنی با تازیان گسیل شده بودند، و از وصفشان برمیآید که رستهای از شهسواران سنگیناسلحهی ساسانی بودهاند. به هر رو، این عده با رهبری سیاه با اعراب دیدار کردند و همگی اسلام آوردند.
دربارهی دلیل اسلام آوردن ایشان شواهد روشنی در دست است که پورشریعتی آنها را کنار هم گرد آورده است.[1] نخست آن که در زمان حرکت به سوی اعراب با دیدن ویرانیهایی که ایشان به بار آورده بودند دریغ میخوردند و اشاره میکردند که این خانمان ایشان است که به این وضع دچار آمده است. بنابراین نتیجهگیری پورشریعتی درست مینماید که ایشان از اهالی سرزمینهای اشغالشده بودهاند. دیگر آن که برای اسلام آوردنشان شرطهایی میگذارند که به قدر خود جالب است. آنها میخواهند که هرجا خواستند اقامت کنند، با پارسیان بجنگند و به جنگ اعراب فرستاده نشوند، و بیشترین مقرری را دریافت کنند. اعراب با همهی این شرطها موافقت کردند و سیاه و اسوارانش اسلام آوردند. با این همه، در جریان محاصرهی توسر به این بهانه که مواجبشان به موقع پرداخت نشده نجنگیدند و به صراحت به اعراب گفتند که «ما به اندازهی شما به دین دلبستگی نداریم!». عمر وقتی از این سخن خبردار شد دستور داد به ایشان بالاترین مواجب ممکن را بپردازند. به این ترتیب، صد تن از آنها دو هزار درهم و شش تن دو هزار و پانصد درهم دریافت میکردند که رقمی هنگفت است و نشان میدهد پیوستنشان به مسلمانان چقدر برای ایشان ارزشمند و بااهمیت بوده است.
کرون معتقد است اسلام آوردن اشراف ایرانی که در برخی از روایتهای آغازین اسلامی آمده، بخشی از تبلیغات جنگی اعراب مهاجم بوده و راست نیست.[2] دستکم بر مبنای سرنوشت هرمزان میدانیم که برخی از این گروشها به زور و در شرایطی رخ میداده و برای جستن از مرگ برگزیده میشده است. دربارهی موارد دیگر هم نمایان است که اشراف و مردم برای رهیدن از مرگ و غارت اموالشان راهی جز تظاهر به اسلام نداشتهاند و وفادار نبودنشان به دین نو را از اینجا میتوان دریافت که در هر فرصتی با به جان خریدنِ خطر قتل و غارت تازیان مرتد میشده و بر مسلمانان میشوریدهاند. از این رو، گرویدن ایرانیان به اسلام در آغاز کار اگر هم وجود داشته باشد، نشان برتری عقیدتی فاتحان بر فرهنگ مردم شکستخورده نبوده و به سادگی به تلاش برای حفظ جان و امنیت مربوط میشده است. یعنی نه مهاجمان عرب چندان پایبندیای به دین اسلام داشتهاند و نه بیشک اشراف ایرانی که ناگزیر به پذیرش آیین ایشان میشدهاند. الگویی که مشابه آن را در رفتار دینی گروههایی مثل طالبان و داعش میتوان بازیافت.
در این بین تردیدی نیست که از همان ابتدای کار برخی از ایرانیان به اسلام گرویدهاند و این روند به ویژه در میان اشراف و بزرگان ارتشی برجستگی داشته است. با این همه، چنین مینماید که گرویدن ایشان نوعی اتحاد سیاسی بوده و ماهیتی ایمانی و اعتقادی نداشته است. این را میتوان با بررسی نامهای این نومسلمانان نشان داد. در میان ایرانیانی که به اسلام گرویدند اسواران ساسانی پیشتاز بودند و با این همه پنجاه سال بعد همچنان فرزند یکی از ایشان ماهآفریدان نام دارد و این نشان میدهد که دین اسلام نزد پدرش چندان ریشهدار نبوده است چرا که این نام، گذشته از پارسی بودناش، با پرستش خداوند یگانهای به اسم الله ناسازگار مینماید. کرون به درستی اشاره کرده که نخستین نمونهها از ایرانیانی که معیارهای مسلمانی را رعایت کردند و اسم فرزندانشان را به تازی برگرداندند، اسوارانِ همراه سیاه و خودِ او بوده، چرا که میدانیم نام پسر سیاه یزید بوده است.[3] بماند که این نام هم به اسمهای ایرانیِ مشتق از نام ایزد (مثل یزدگرد و یزدان) نزدیکی دارد و چه بسا نزد اعراب بر همین اساس ساخته شده باشد.
پس از جنگ قادسیه فرخزاد که پدر و برادر مهترش را از دست داده بود به آذربایجان عقب نشست و همانجا به ریاست خاندان اسپهبدان رسید. بعد با سرعت به تیسفون رفت و گنجینههای سلطنتی را به همراه یزدگرد سوم برداشت و خواست که به آذربایجان بازگردد. روشن است که از این مقطع به بعد او مسئولیت حفاظت از شاهنشاه را بر عهده گرفته است و از این روست که دیگر در جنگها با تازیان نامی از وی نمیشنویم. با این همه به گزارش سبئوس اعراب (اسماعیلیان) در راه به کاروان او هجوم بردند و باعث شدند تا بخشی از گنجینهها و مردمی را که تحت محافظتش بودند از دست بدهد.[4]
پورشریعتی این درگیری را به بعد از جنگ جلولا مربوط دانسته است.[5] به هر رو، اعراب بعد از این غنیمتگیری هنگفت به تیسفون بازگشتند و شهر را غارت کردند. یزدگرد در حالی که احتمالاً فرخزاد همچنان در رکابش بود، به حلوان و از آنجا به اصفهان و استخر گریخت. ورود او به استخر کمابیش همزمان شد با اسلام آوردن سیاه و شهسواران همراهش، و کوشش هرمزان برای آن که با اعراب به صلحی دست یابد. باید توجه داشت که به احتمال زیاد هر دو این سرداران از مردم استان فارس و خوزستان بوده و بنابراین به رستهی پارسیگها تعلق داشتهاند. در میان تمام سردارانی که یزدگرد به مقابلهی اعراب فرستاد فقط همین دو تن با اسلام آوردن تا مدتی زنده ماندند.
از این رو چنین مینماید که همزمان با عقبنشینی یزدگرد به استخر و روشن شدن این حقیقت که تازیان برای ماندن آمدهاند و میانرودان را با استواری در دست دارند، شهربان فارس و خوزستان و فرماندهان پارسیگ به اندیشه درافتادند و امکانِ کنار آمدن با مسلمانان در مرکز توجهشان قرار گرفت. به بیان دیگر، چنین مینماید که خیانتی ضمنی در رستهی پارسیگها در این مقطع بروز کرده باشد. به احتمال زیاد به همین خاطر سپاهیان محافظ یزدگرد از میان پهلویگها برگزیده شده بودند و فرماندهشان فرخزادِ اسپهبد بوده است. در ضمن این را هم باید در نظر داشت که هرمزان و سیاه تا حدودی ناگزیر به تبعیت از اعراب بودهاند، چرا که موج حملههای آنان به شهرهای فارس و خوزستان رسیده بود و استقرار مداومشان در سرزمینهای تازه فتحشده نشان میدهد که از توان جمعیتی شگفتانگیزی برخوردار بودهاند.
زمانبندیها هم جالب توجه است. چون تقریباً همزمان با رسیدن یزدگرد به استخر، ابوموسی اشعری شوش را محاصره کرده بود و سیاه که برای یاری به مردم این شهر گسیل شده بود خیانت ورزید. همین رشته از رخدادها میتواند این نکته را توضیح دهد که یزدگرد چرا استخر را ترک کرد و به سیستان و کرمان گریخت و به روایتی پنج سال در آنجا ماند و با اعراب درآویخت. پورشریعتی در گاهشماری تجدید نظر شدهاش دوران اقامت وی در کرمان و سیستان را بین 642 تا 648 م. میداند.[6]
یزدگرد، در نهایت، به خراسان و مرو رفت. سیستان و کرمان همچنان زیر سیطرهی شهربانان و سرداران خاندانهای پارسیگ یا پارسیشدههایی مانند خاندان سورن بود. اما خراسان و مرو را خاندانهای پارتیای مانند اسپهبدان در دست داشتند که وفادارانه از یزدگرد در برابر هجوم تازیان حمایت میکردند. یعنی این نکته که یزدگرد پس از سالها مقاومت ناگهان ایران جنوبی را وا نهاده و به ایران شمالی گریخته میتواند ناشی از سستی پارسیگها در حمایت از او حمل شود. از سوی دیگر، این گزارش را داریم که سپاهیان عرب با سرسختی اردوی شاهنشاه را دنبال میکردند و خواهان به قتل رساندن وی بودند. مسیر هجوم شاخهای از تازیان در واقع بر اساس تعقیب اردوی شاهی تعیین میشده است.
سیف بن عمر می گوید اعراب پس از گشودن اصفهان نخست به همدان تاختند و بعد به ری و گرگان و طبرستان، و در نهایت به آذربایجان دست یافتند. او دربارهی زمان این جنگها با بیشتر تاریخنویسان دیگر همداستان نیست و این جنگها را به سال هجدهم هجری (638 م.) مربوط میداند. در حالی که بیشتر متنهای دیگر این جریان را طولانیتر و دیرآیندتر دانستهاند و آن را در فاصلهی سالهای 22 ـ 23 ق. (642 ـ 643 م.) قرار دادهاند.
نُعَیم بن مقَرَّن و قعقاع بن عمرو پس از جنگ نهاوند در رأس ستونی از سپاهیان عرب به همدان هجوم بردند. ورازتیروچ خسروشنوم ارمنی پیشتر این شهر را هنگام قبول شکست نهاوند به ایشان سپرده بود، اما معلوم است که شرط و شروطی با ایشان داشته که از غارت شهر و سیطرهی کاملشان بر شهر پیشگیری میکرده است. هجوم شاخهای از سپاهیان عرب به همدان نشان میدهد که تازیان پس از ترمیم قوایشان خواهان دستیابی به ثروتهای همدان بودهاند.
پورشریعتی به پیروی از طبری نوشته که در این ماجرا ورازتیروچ خسروشنوم بود که عهدشکنی کرد و پیمانش با حذیفه را زیر پا گذاشت،[7] اما احتمالاً اشتباه میکند و این طرف تازی بوده که این قرارداد را نادیده انگاشته است چون طرف مهاجم عرب است و ورازتیروچ، که پیشتر هم در همدان مستقر شده بود، وظیفهی دفاع از شهر را بر عهده گرفت. این نکته البته به جای خود باقی است که شاید خراج و غرامتی که قرار بوده به اعراب پرداخت شود، به موقع داده نشده و بهانهای برای حمله به شهر به دستشان داده است. همچنین واکنش شهربانان استانهای شمالی ایران به حملهی اعراب نشان میدهد که ورازتیروچ فراتر از یک حاکم عهدشکن عادی بوده است.
ورازتیروچ احتمالاً برای اینکه مردم همدان ضرب حملهی اعراب و ویرانی جنگ را تحمل نکنند، از شهر خارج شد و در روستایی به نام واجرود با اعراب رویارو شد. در این جریان پهلوانی به نام اسفندیار که گویا پسر فرخزاد اسپهبد بوده و شهربان آذربایجان محسوب میشده، شهربان دیلمستان که نامش به صورت متعه ثبت شده، و همچنین کسی با نام تحریفشدهی زینبی ابوالفرخان که سپهسالار ارتش ری بوده، به یاری ورازتیروچ آمدند. پورشریعتی به درستی حدس زده که همهی این فرماندهان به خاندانهای بزرگ پارتی تعلق داشتهاند و در واقع جبههی پارتیگِ رویاروی اعراب را برمیساختهاند.[8]
به این ترتیب، ارتشی که در واجرود گرد آمده بود از نظر بزرگی و تنوع رستهها چشمگیر و مقتدر بود و از این روست که سیف بن عمر آن را از نظر اهمیت همتای جنگ نهاوند میداند. در جنگ واجرود نیز ایرانیان از اعرابی که با نعیم بن مقرن همراه بودند شکست خوردند و ورازتیروچ خسروشنوم ارمنی از پای درآمد و شمار زیادی از سربازان ایرانی کشتار شدند. اعراب به همدان تاختند و این شهر را گشودند و قتل و غارت بسیار در آن کردند.
بازماندهی سپاهیان ایرانی جنگ واجرود به ری عقب نشستند و بار دیگر در برابر اعراب صف آراستند. اینبار فرماندهشان پهلوانی بود (در منابع اسلامی: سیاوخش بن مهران بن شوبین) که نوهی بهرام چوبین محسوب میشد. سیاوش مهران به سرداران و حاکمان شهرهای اطراف پیام فرستاد و خواست که سپاهیانشان را برای رویارویی با اعراب به نزد او بفرستند و همه هشدارهای او را جدی گرفتند و چنین کردند. شهرهایی که برای دفاع از ری سپاه فرستادند در تاریخ طبری چنین فهرست شدهاند: دماوند، طبرستان، کومس و گرگان.
بعد از شکست قوای ایرانی در واجرود، اسفندیار اسپهبد، که به احتمال زیاد پسر فرخزاد (و به روایتی برادر کهتر او) بوده، به اسارت اعراب گرفتار آمد. او به سردار عربی که اسیرش کرده بود ــ بکیر بن عبدالله ــ گفت که اگر او را زنده بگذارد و با او متحد شود، میتواند کل آذربایجان را با صلح به دست بیاورد. وگرنه باید او را به قتل برساند و در این حال کل این سرزمین کوهستانی به خونخواهی وی برخواهد خاست. بکیر این اندرز را خردمندانه یافت و اسفندیار را آزاد کرد و آذربایجان بدون جنگ تسلیم اعراب شد.
اما پسر دیگر فرخزاد، که بهرام نام داشت، ننگ تسلیم را نپذیرفت و همچنان با اعراب جنگید، اما از عتبه بن فرقد شکست خورد و نتوانست کاری از پیش ببرد. اعراب آذربایجان را تسخیر کردند و قرارداد صلح خود را با مردم این سامان منعقد کردند و به سوی قفقاز و دژهای دربند پیشروی کردند. در آنجا با سرداری به نام شهریراز یا شهریر روبهرو شدند که مرزبان شمال بود و به خاندان مهران تعلق داشت. میان اعراب و او صلحی شکل گرفت و قرار شد اعراب نیروهای خود را به قلمرو او وارد نکنند و خراج و جزیهای هم از او نستانند، و در مقابل وی نیز از دستاندازی اقوام شمالی -که بعدها به خزران و روسها تبدیل شدند- به درون ایرانزمین جلوگیری نماید.
پس از نبرد واجرود روشن بود که آماج بعدی تازیان شهر ری است. چنین مینماید که همزمان با نزدیک شدن اعراب نوعی شکاف قدرت در ری دهان گشوده باشد. ری از دیرباز سرزمین زیر فرمان خاندان مهران بود و کانون شورش بهرام چوبین مهرانی هم محسوب میشد. با این همه، رقابت و کشمکش زیادی بین مهرانیهای ری و اسپهبدان وجود داشت که هر دو سوی باختری و خاوری ری، یعنی آذربایجان و خراسان، را در دست داشتند. چنان که گذشت شورش بهرام چوبین هم به دست اسپهبدان سرکوب شد، هر چند بعدتر ری یکی از کانونهای قیام ویستهم اسپهبد بر ضد خسروپرویز هم محسوب میشد و چه بسا در این مقطع اتحادی میان دو خاندان اسپهبدان و مهران رخ نموده باشد.
در آستانهی حملهی تازیان به ری از کسی به نام رامی یا زینبی ابوالفرخان خبر میشنویم که از بزرگان ری بود و خودش و پدرش بر سر مالکیت زمینهایی با سیاوش مهران کشمکش شدیدی داشتند. در عهدی که بعدتر با اعراب نوشته شد، نامش را زینبی بن قوله آوردهاند که احتمالاً بخش دوم آن همان «کُلا» است. او دو پسر داشت به نامهای شهرام و فرخان که لقب عربی ابوالفرخان را از آنجا به دست آورده است. این مرد پیشتر هم در نبرد با اعراب شرکت داشت و احتمالاً همانجا با دیدن سیل توفندهی سپاه پرشمار اعراب به این نتیجه رسیده بود که مقاومت در برابرشان ممکن نیست. این دریافت به همراه دشمنیای که انگار با خاندان مهران داشته باعث شد که وقتی سپاهیان نعیم بن مقرن به قزوین رسید به همراه پسرانش در روستایی به نام قِها نزد وی برود و با او صلح کند.
این مرد خیانتکاری ویرانگر از آب درآمد و بر عهده گرفت تا رستهای از سواران عرب را در گرماگرم جنگ از راهی پنهانی به درون ری راهنمایی کند. چنین هم کرد و در زمانی که سیاوش و سپاهیانش با اعراب درآویخته بودند، ناگهان خبردار شد که ری پشت سرش سقوط کرده است و اعراب به آن وارد شدهاند. به این ترتیب سیاوش مهرانی در برابر تازیان شکست خورد و ری فتح شد. مردم ری دسته دسته از شهر به بیرون گریختند و به کومس پناه بردند. اعراب شهر را غارت کردند و طبری نوشته غنیمتی که خداوندشان در این شهر نصیبشان کرد، با اموال غارتشده از مداین برابری میکرد. ری چندان در نتیجهی غارت اعراب ویران شد که قابل ترمیم نبود. از این رو، نعیم فرمان داد اعرابی که به آنجا کوچیده و خواهان سکونت در آن منطقه بودند شهری تازه بنا کنند و این همان ری نو است که از ابتدای دوران اسلامی تا به امروز دوام یافته است. ری قدیم در همسایگی آن به صورت ویرانهای باقی ماند و «العتیقه» نام گرفت!
اعراب طبق توافقی که با زینبی ابوالفرخان داشتند، او را به حکومت ری گماردند و بخشی از گنجینههای خاندان مهران را به وی دادند. با این همه، شگفت آنجاست که بلعمی میگوید این مرد و خاندانش از زیر بار اسلام شانه خالی کردند و همچنان «به دین عجمان بودند». دربارهی هویت این زینبی ابوالفرخان اطلاعاتی جسته و گریخته در دست داریم. تردیدی نیست که نام زینبی که گاه زینابند ثبت شده، همان زیناوند به معنای زرهپوش و سراپا مسلح است که پیشتر هم همچون لقبی برای تهمورث و پهلوانان دیگر در منابع آمده است[9] و لقبی جنگاورانه است، نه نام شخصی. از این رو، تنها بخشی از نام وی که به کار تشخیص هویتاش میآید ابوالفرخان است و نام دو پسرش که فرخان و سیاوش ثبت شده است. پروانه پورشریعتی حدسی جسورانه مطرح کرده و گفته که این زینبی ابوالفرخان، در اصل همان فرخزاد اسپبهد زیناوند است که درست در همین حدود زمانی در پی کشمکشی اردوی یزدگرد را ترک میکند و به اعراب میپیوندد. او از این هم قدمی پیشنهاده و پیشنهاد کرده که فرخان حاکم طبرستان را هم با فرخزاد اسپهبد یکی بدانیم، چون او نیز همزمان با این دگرگونیها بر صحنهی تاریخ پدیدار میشود.[10]
بخشی پرمعما از تاریخ طبری ماجرای کشمکش یزدگرد و حاکم ری را بازگو میکند. حاکم ری در این روایت آبان جادویه نام دارد و وقتی یزدگرد او را به خیانت متهم کرد، در مقابل، یزدگرد را به رها کردن کشور و ناکامی در ادارهی امور مملکت متهم ساخت. در نهایت هم یزدگرد را زندانی کرد و تنها وقتی او را رها کرد که خزانهاش را به وی وانهاد. این روایت در نگاه نخست به کشمکش خراسانیان با یزدگرد بر سر خزانه شبیه است و از سوی دیگر با توجه به دست بهدست شدن حکومت ری از سیاوش مهرانی به زینبی ابوالفرخ، میتوان فرض کرد منظور یکی از این دو بوده باشد. پورشریعتی پیشنهاد کرده که این روایت را بازتابی از کشمکش فرخزاد با یزدگرد بدانیم که طی آن بر سر بردن یا نبردن خزانهی سلطنتی به قلمرو ترکان دعوایی درگرفت و در نهایت فرخزاد اردوی شاهی را ترک کرد و او را به حال خود وا گذاشت. قبول این فرض پورشریعتی البته به پذیرش فرض دیگرش وابسته است و آن هم این که ابوالفرخ در واقع خود فرخزاد بوده که حکومت ری را با خیانت به دست آورده است.[11]
پورشریعتی اشاره کرده که با ورود عربان به معادلات سیاسی ایرانشهر، خاندانهای دیرینهی پارتی یکی یکی از قدرت فرو افتادند و خاندانهایی نو که برخیشان اصل و ریشهی چندانی هم نداشتند و از پیش رقابتی با ایشان داشتند، در همدستی با اعراب جایگزین ایشان شدند. خاندان دینار در نهاوند به همین شیوه خاندان کارن را کنار زد و خاندان زینبی با همین ترفند در ری بر خاندان مهران غلبه کرد، که این آخری احتمالاً به سال 650 ـ 652 م. رخ داده است.[12]
پس از چیرگی اعراب بر ری و ویرانی این شهر، حاکمان شهرهای همسایه مرعوب شدند و با اعراب قراردادهای صلح نوشتند. مردانشاه مشهور به مسمغان حاکم دماوند با اعراب صلح کرد و قول داد خراجی سالانه بپردازد و در مقابل از نعیم بن مقرن تعهد گرفت که اعراب به قلمرویش وارد نشوند. چنین مینماید که در این هنگام حکومت شهر کومس هم، که اهالی ری بدان پناه برده بودند، دستخوش اغتشاش شده باشد، چون نام حاکمش معلوم نیست و نعیم با سپاهیانش بدون مقاومت به آنجا وارد شد و قرارداد صلح را با مردم این شهر منعقد کرد و آنجا را اشغال کرد.
دربارهی تاریخ فتح گرگان ناسازگاریهایی در منابع گوناگون دیده میشود. سیف بن عمر میگوید به دستِ سُوَید بن مقرن در سال هجدهم هجری (639 م.) فتح شد، در حالی که نقل قول طبری از المدائنی آن را در سال 30 ق. (650 م.) قرار میدهد. گزارش بلعمی را هم داریم که این رخداد را به سال 22 ق. (643 م.) مربوط میداند. این را میدانیم که سوید بن مقرن پس از فتح ری به بستام رفت و در آنجا با صلحی با حاکم گرگان دست یافت. در این هنگام مردی به نام روزبان صول بن روزبان بر گرگان حکومت میکرد. خودِ این روزبان صول مردی ترک بوده و جالب است که میبینیم سوید ترکان دهستان را به مراقبت از مردم گرگان میگمارد و ایشان را به عنوان گردآورندگان مالیات منصوب میکند و خودشان را از پرداخت خراج معاف میدارد.
این احتمالاً نخستین اشاره به پیوند نامقدس اعراب و ترکان برای سرکوب مقاومت ایرانیان و غارتِ اموالشان است. این هم جالب توجه است که صول بر عهده گرفته بود در شرایط دشواری به یاری سپاهیان عرب بیاید، یعنی قرار بود خراجی که قرار است بدهد در شرایطی به خدمت نظامی تبدیل شود. صول همچنین با سوید قرار گذاشته بود بخشی از جزیه را خود دریافت کند. یعنی طبری میگوید صول با سوید قرار گذاشت از پولهای گرفتهشده از ایرانیانی که از گرویدن به اسلام سر باز میزنند، سهمی را خود بردارد. آشکار است که در اینجا تنها با حکمرانی سر و کار نداریم که برای حمایت از مردماش با اعراب صلح کرده و پرداخت خراجی به ایشان را پذیرفته باشد. صول و سپاهیانش، که ترک هم بودهاند، به طور فعال با اعراب دست به یکی کرده بودند که جمعیت ایرانی و به ویژه آنها را که مسلمان نمیشدند بچاپند و از بذل کمک نظامی به اعراب در این زمینه دریغ نداشتند.
پیوستن روزبان صول به سیاست غارتگرانهی اعراب با واکنش شهربان طبرستان روبهرو شد که فرخان نام داشت و از خاندان اسپهبدان بود. بلعمی میگوید که او لقب گیلِگیلان (جیل جیلان) و سپاهبد اسپهبدان را داشت و در نامهها با لقب اخیر از خویش یاد میکرد. پورشریعتی با تکیه به اشارهای در متن طبری نشان داده که لقب گیل گیلان در این هنگام به فرماندهی دیگری تعلق داشته است.[13] در واقع چنین مینماید که فرخان سپاهبد خراسان بوده و طبرستان بخشی از قلمرو او محسوب میشده است. در مقابل، گیل گیلان قاعدتاً همان شهربان گیلان بوده که در عصر ساسانی گیلانشاه خوانده میشده است. طبری عهدنامهای میان فرخان و گیل گیلان از یکسو و سوید بن مقرن را از سوی دیگر را ثبت کرده که طی آن فرمانداران ایرانی بر عهده میگیرند تا سالی پانصد هزار درهم به اعراب خراج بپردازند و در مقابل از دستاندازیهای ایشان ایمن باشند. اما در ضمن فرخان و گیل گیلان گوشزد کردهاند که حاضر نیستند با اعراب همکاری کنند و با دیگران به جنگ بپردازند.
همزمان با این رخدادها در شمال، شاخههای جنوبی لشکریان تازی نیز همچنان در جنوب پیشروی میکردند. بر مبنای سالشمار پورشریعتی، خوزستان و فارس در 636 ـ 637 م. به دست ابوموسی اشعری فتح شد و این جریانی بود که در 634 م. آغاز شده بود و دو سه سال طول کشید تا به فرجام برسد. وقتی عثمان به قدرت رسید، عبدالله بن عامر را که رهبر مسلمانان بصره بود به رهبری سپاهی از مسلمانان برکشید و او را به سوی طبرستان و خراسان گسیل کرد. پیشاهنگ این سپاه زیر فرمان احنف قرار داشت. یزدگرد در حدود 650 م. که فتح خوزستان و فارس کامل شده و اعراب به کرمان و سیستان رسیده بودند، ناگزیر شد این قلمرو را ترک کند و به سوی شمال بگریزد.
یزدگرد در جریان پناه بردن به خراسان به پشتیبانی دو تن دلگرم بود که با لقب کنارنگ (مرزبان) مشخص شدهاند. یکی از ایشان ماهوی کنارنگ مرو بود و دیگری کنارنگ توس و هر دو به خاندان پارتی کنارنگیان تعلق داشتند. در شاهنامه تأکید شده که ماهوی شخصیتی طراز اول نبود و با لطف شاهنشاه به مقام بلندش دست یافته بود و به همین خاطر هم یزدگرد انتظار وفاداری کامل از او داشت. گاه از او با نام ماهوی سوری یاد شده که قاعدتاً باید به خاندان سورن اشاره کند و نه سرزمین سوریه و آسورستان. انگارهی شاهنامه از او بسیار منفی است و این احتمالاً نظر عمومی مردم خراسان و مرو در دوران فردوسی بوده، که به گزارش حمزه اصفهانی همچنان او و نوادگانش را «خداکشان» (یعنی شاهکش) را مینامند و به این خاطر سرزنششان میکنند.[14] در مقابل، فردوسی از کنارنگ توس تعریف میکند و او را مردی لایق و وفادار میشمارد.
در این نکته شکی نیست که یزدگرد، با وجود سن و سال اندکی که داشت، مردی غیور و جنگاور بوده و با سرسختی مقاومت در برابر تازیان را رهبری میکرده است. منابع او را در این هنگام جوانی سرسخت و یکدنده توصیف میکنند که هر از چندی با سرداران خویش درگیر کشمکش میشده است. یکی از این کشمکشها در زمان همین حرکت به شمال با کسی به نام آبان جادویه رخ داد. طبری میگوید که یزدگرد نخست میخواست در ری بماند، اما در اثر دعوا با این شخص از ری به اصفهان رفت. کشمکشی بزرگتر و مهمتر گویا میان یزدگرد و سپاهبد خراسان درگرفته باشد. در این هنگام خراسان تنها بخش دستنخوردهی شاهنشاهی بود و اعراب از شمال و مسیر ری به توس در آن رخنه کرده بودند. طبری میگوید که «خراسانیان» یزدگرد را تشویق میکردند که در خراسان مستقر شود و با تازیان صلح کند و منتظر فرصتی برای بازپسگیری تاجوتخت باشد، اما یزدگرد که گویا شور و شری داشته، قصد داشت از خراسان بگذرد و به قلمرو ترکان بگریزد و با سپاهی که از ایشان میگیرد با تازیان بجنگد. یعنی از صلح و واگذاری بخشی بزرگ از قلمرویش به اعراب سر باز میزده است. او در این میان با مردم فارس و قلمرو تسخیرشده به دست اعراب نامهنگاری داشت و مردم این سرزمینها چند بار در دوران عثمان به هواداری از وی شورش کردند و تازیان را کشتار کردند.
گذشته از راهبرد نظامی در برابر تازیان، چنین مینماید که مسائل اقتصادی نیز مایهی اختلاف شاهنشاه و شهرباناناش بوده است. خراسانیان خواهانِ در اختیار گرفتنِ گنجینهای بودند که یزدگرد به همراه داشت، اما چنین مینماید که یزدگرد میخواسته این گنجینه را همراه خود به ترکستان ببرد و با آن نیروی نظامی ترکان را خریداری کند. خراسانیان به این خاطر از درِ دشمنی با وی بیرون آمدند و گنجینهاش را مصادره کردند و از پشتیبانی او سر باز زدند و خودش را به تنهایی رها نمودند. چنین مینماید که در این میان خیانتی هم بروز کرده باشد. چون خراسانیان با احنف نامهنگاری داشتند و خزانهی یزدگرد را به اعراب واگذار کردند و در مقابل استقلال خود را حفظ کردند و از حملهی تازیان مصون ماندند.
یزدگرد هنگام ورود به خراسان همچنان با فرخزاد اسپهبد همراه بود. اما در راه فرغانه این سردار و سربازانش یزدگرد را ترک کردند و به سوی «عراق» شتافتند. فرخزاد در مرو با مرزبان این قلمرو که ماهوی نام داشت سخن گفت و یزدگرد را به او سپرد و خود به ایران مرکزی بازگشت. در این میان، چنین مینماید که کشمکشی سخت میان یزدگرد و ماهوی برخاسته باشد. ثعالبی ماهوی را بر مرو و مرورود و طالقان و جوزنجان حاکم دانسته است. از این رو، سرزمینهای زیر فرمان او در میانهی طبرستان و قلمرو گرگان قرار داشته که هر دو در همین هنگام با اعراب قراردادی مینویسند و صلح میکنند.
طبری از ابن کلبی نقل کرده که در همین حدود حاکم طبرستان به یزدگرد نامه نوشت و او را به نزد خود فرا خواند و گوشزد کرد که سرزمین طبرستان دستنیافتنی است و اعراب نخواهند توانست آنجا را فتح کنند. او همچنین گوشزد کرد که اگر قصدِ آمدن به آنجا را دارد، باید در این کار شتاب کند وگرنه امکان پناه دادن به وی از میان خواهد رفت. احتمالاً این شتابزدگی بدان خاطر بوده که اعراب تازه با روزبان صول صلح کرده و حاکم طبرستان را هم برای نوشتن قراردادی مشابه زیر فشار قرار داده بودند. یزدگرد شاید به خاطر چشمانداز کنار آمدن طبریها با اعراب، از رفتن به این سامان سر باز زد اما برای قدردانی از یاریِ حاکم طبرستان او را به مقام سپاهبدی طبرستان گمارد. فردوسی هم همین داستان را روایت کرده و میگوید که فرخزاد هوادار پناه گرفتن در طبرستان بوده است:
چه بینید گفت اندراین داستان چه دارید یاد از گه باستان
فرخزاد گوید که با انجمن گذر کن بر بیشه نارون
به آمل پرستندگانِ تو اند به ساری همه بندگان تو اند
چو لشکر فراوان بود بازگرد به مردم توان کرد جنگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت اوی به آواز گفتند کاین است روی
شهنشاه گفت این نه اندرخورست مرا در دل اندیشه دیگر است
همان به که سوی خراسان شویم ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکر است همه پهلوانان کندآور است
بزرگان ترکان و خاقان چین بیایند و بر ما کنند آفرین
برآن دوستی نیز پیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم
بیاری بباید سپاه گران بزرگان توران و جنگآوران
بازگشت فرخزاد به ایران مرکزی در این شرایط پرخطر غریب و نامعقول مینماید و پورشریعتی به خوبی با مرور منابع ایرانی دلیل آن را نشان داده است.[15] ماجرا از این قرار بود که پیش از جدایی فرخزاد و سربازانش از شاهنشاه، یزدگرد قصد داشت حکومت مرو را از ماهوی بگیرد. از این رو، فرخزاد را والی مرو کرد و به براز پسر ماهوی فرمان داد تا ارگ شهر را به او واگذار کند. ماهوی که در مرو نفوذ و اقتداری داشت در برابر این تصمیم مقاومت ورزید و دسیسه کرد تا یزدگرد از پای درآید. او به نیزک ترخان، فرمانروای ترکان، نامه نوشت و جریان را شرح داد و او را برانگیخت تا دشمن دیرینهاش شاه ساسانی را از پای درآورد.
ماهوی به نیزک اندرز داد که خود را مشتاق یاری رساندن به یزدگرد نشان دهد، اما از او بخواهد تا نخست فرخزاد و سپاهیانش را مرخص کند و تنها با یزدگرد و شمار کمی از سربازان همراهش طرف شود. فرخزاد با ترک اردوی شاهنشاه مخالف بود و احتمالاً بوی توطئهای به مشامش خورده بود. با این همه، نیزک ترخان در شرط و شروط خویش سرسخت باقی ماند و یزدگرد که به دریافت کمک از قبایل ترک چشم دوخته بود، فرخزاد را از خود راند و به او فرمان داد تا به دشت سرخس برود. فرخزاد نخست از این کار سر باز میزد و به روایتی فریاد زد و جامه بر تن درید و گفت که یزدگرد به این شکل کشته خواهد شد. اما یزدگرد نامهای برایش نوشت و در آن گواهی کرد که سالم و تندرست با یاری وی به مرو و قلمرو ماهوی رسیده است و به این شکل او را از مسئولیت آنچه بر او خواهد گذشت، برکنار داشت. به این ترتیب، فرخزاد ناگزیر شد از اردوی شاه جدا شود.
پورشریعتی میگوید احتمالاً روایتی که وفاداریِ سرسختانه و پرشور فرخزاد به یزدگرد را مورد تأکید قرار میدهد، نسخهای از تاریخ است که به دست خاندان اسپهبدان پرداخته شده است. جالب آن است که روایت شاهنامه تصویر دیگری به دست میدهد. چنین مینماید که وقتی یزدگرد دعوت حاکم طبرستان و اندرز فرخزاد را رد کرد و در سفر به خراسان پافشاری به خرج داد، از او دلسرد شده و تصمیم به ترک وی گرفته باشد. به همین دلیل به بیماری تظاهر کرد و یزدگرد را از بستام و گرگان تا مرو همراهی کرد و او را به ماهوی سپرد و با سربازانش از اردوی شاه جدا شد.
فرخزاد هرمز از آن جایگاه سوی ری بیامد به فرمان شاه
بدین نیز بگذشت چندی سپهر جدا شد ز مغز بداندیش مهر
شبان را همی کرد تخت آرزوی دگرگونه شد او به آیین و خوی
تن خویش یکچند بیمار کرد پرستیدن پادشا خوار کرد
به این ترتیب، احتمالاً حدس پورشریعتی در این مورد، که خراسانیانِ مخالف با سیاست یزدگرد خودِ فرخزاد و سردارانش بودهاند، درست است.[16] چرا که فرخزاد سرکردهی خاندان اسپهبدان بود و این خاندان از دیرباز در خراسان ریشه دوانده بودند. فردوسی میگوید که فرخزاد پس از ترک اردوی شاهنشاه به سوی ری رفت و دستخوش تردید بود که چه کسی را به عنوان شاه به رسمیت بشناسد.
مرا رفت باید سوی مرز ری ندانم که کی دانم این تاج کی
در واقع، آنچه در اینجا رخ داده خیانت فرخزاد و پشت کردناش به یزدگرد بوده است. به همین دلیل است که دربارهی انگیزهی بازگشت او به ایران مرکزی و سرنوشت او پس از آن ابهام فراوانی وجود دارد. رفتن او به سمت ری (که به پایگاه تازیان تبدیل شده بود) یا عراق (که به همین ترتیب زیر فرمان اعراب بود) نشان میدهد که احتمالاً قصد صلح با مسلمانان را داشته است. این حدس از آنجا تقویت میشود که تاریخنویسانی مثل ثعالبی میگویند فرخزاد از یزدگرد فرمانی دریافت کرده بود تا به عراق برود و با اعراب صلح کند.[17] روایتی که بیشک جعلی است و احتمالاً توسط خود خاندان اسپهبد برای تبرئهشان به خداینامهها افزوده شده است. سبئوس هم میگوید که فرخزاد که در روایت او شاهزادهی ماد خوانده میشود، به صحرا رفت تا به اسماعیلیان (اعراب) تسلیم شود.[18]
شواهدی هست که نشان میدهد جدایی فرخزاد از یزدگرد به آن شکلی که ثعالبی و طبری میگویند دوستانه هم نبوده است. چون حمزه اصفهانی در روایتی، که آشکارا به دست خاندان اسپهبد پرداخته شده، میگوید فرخزاد با نگرانی و هشدار بسیار به یزدگرد او را نزد ماهوی گذاشت و به ایران مرکزی بازگشت، در حالی که نامهای از یزدگرد دریافت کرده بود که بر اساس آن شاهنشاهی به فرخزاد و خاندان اسپهبدان منتقل میشد![19]
سبئوس هم در همان بندی که نقل کردیم، اشارهی معناداری دارد و میگوید فرخزاد، «که پیشتر حکایت رفتن او به شرق نزد پادشاه و شورش او و سنگر گرفتناش را نقل کردم،… تسلیم اسماعیلیان شد»[20]، در حالی که در تاریخ او اشارهای به این ماجرا وجود ندارد و یا این بخش حذف شده و یا نانوشته باقی مانده است. به هر رو، گویا فرخزاد در مقطعی خود به سنت ویستهم و بهرام چوبین ادعای تاجوتخت کرده باشد و با این سودا یزدگرد را رها کرده و صلح و قراردادی با تازیان را جسته باشد.
منابع کهن در این مورد توافق دارند که یزدگرد با وجود رد کردنِ سرسختانهی صلح با اعراب و تمایل به یاری جستن از ترکان از هر دوِ ایشان در هراس بود و برنامهی راهبردی هر دو قوم برای از میان برداشتن شاهنشاهی ساسانی را نیک میدانست. به همین خاطر هم به دنبال دژی استوار میگشت که بتواند در برابر حملهی این دو ایمنیاش را تضمین کند.
همان بر آن راغ و کوه بلند ز ترک و ز تازی نیاید گزند
به همین خاطر به توس چشم دوخته بود که در میان دو رشته کوه قرار داشت و از موقعیت دفاعی ارزشمندی برخوردار بود. پس به کنارنگ توس نامهای نوشت و خواست که سپاهی برایش بسیج کند و زمینه را برای حضورش در آن شهر فراهم آورد.
فردوسی که خود از ساکنان توس و احتمالاً آشنایان نوادگان کنارنگ توس بود، در شاهنامه تنها به ارسال این نامه اشاره کرده و از پاسخ کنارنگ چیزی ننوشته است. اما ثعالبی مینویسد که کنارنگ توس هدایایی برای یزدگرد فرستاد و نشانیِ دژی دوردست را به عنوان پناهگاه به پیک یزدگرد داد و در عمل از پناه دادن به وی سر باز زد. در تاریخهای اسلامی نیز به این نکته اشاره شده که اعراب با رسیدن به نیشابور و توس با همراهی امیران کنارنگی روبهرو شدند و با ایشان قرارداد صلحی منعقد کردند. کنارنگ توس، که حاکم اصلی این منطقه بود و به تعبیری شهربان خراسان یا جانشین سپاهبد کوست خراسان محسوب میشد، در این منابع با نامهای گوناگون مورد اشاره قرار گرفته است: ابومحمد کوفی او را امیر توس خوانده و ابن فقیه همدانی وی را «مرزبان» و بلاذری «ملکِ طوس» و خلیفه بن خیاط «کنار بن عامر» آوردهاند. از همه دقیقتر ثبت ابوعبدالله حکیم نیشابوری است که این اسم را کنارنگ ذکر کرده است.
منابع گوناگون به نامههای گوناگونی اشاره کردهاند که میان این کنارنگ و سرداران تازی رد و بدل شده و به اتحادی میانشان ختم شده است. بلاذری میگوید کنارنگ هم برای عبدالله بن عامر و هم برای سعد بن عاص بن امیه نامه نوشت و گفت هر کدام که زودتر در فتح خراسان پیروز شود، حکومت این منطقه را از سوی او دریافت کند. اما این گزارش ناپذیرفتنی مینماید، چون در این هنگام خودِ کنارنگ حاکم خراسان بوده است. احتمالاً آنچه به واقع رخ داده شورش و چنددستگی در خراسان و به در رفتن زمام امور از دست کنارنگ اشاره دارد و اینکه او برای بازیافتن اقتدار خویش خواسته از نیروی نظامی اعراب تازه از راه رسیده بهرهبرداری کند. به هر رو، در این نکته تردیدی نیست که او نامهای به عثمان یا عبدالله بن عامر نوشته و از اعراب دعوت کرده با همدستیِ او خراسان را اشغال کنند ودر مقابل اقتدار وی بر این سامان را به رسمیت بشمارند.
چنین مینماید که اهالی منطقه با اعراب سر دشمنی داشتهاند و در جاهایی کنارنگ برای سرکوب ایشان بوده که به اعراب میدان میداده است. چنان که از گزارشهای مغشوش بلاذری دربارهی سیطرهی اعراب بر نیشابور چنین برمیآید که در نهایت تازیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم این شهر، در مقابل دریافت پول یا کمک نظامی، آنجا را به کنارنگ واگذار کردند. رهبر مقاومت نیشابور حاکم این شهر بوده که بَرزانجاه نام داشت و با پشتیبانی مردم شهر سرسختانه در برابر اعراب پایداری کرد. با توجه به اینکه برخی از منابع کنارنگ را مغ دانستهاند و مهمترین آتشکدهی خراسان هم آذربُرزین بوده است، شاید بتواند حدس پورشریعتی را پذیرفت و این نام را به صورت برزینشاه بازسازی کرد.[21] یعنی گویا در اینجا با کشمکشی بر سر حکومت خراسان روبهرو هستیم که میان دو مقام دینی متفاوت در جریان بوده است. در پایان برزانجاه شکست خورد و بعد از آن بود که کنارنگ پا پیش نهاد و در برابرِ پرداخت خراجی بالغ بر هفتصد هزار درهم، که با نیم میلیون مثقال نقره برابر میشد، دوباره حاکم گردید.
در این میان گزارش دیگری از ابومحمد کوفی در دست داریم که پورشریعتی آن را نقل کرده[22] و بر اساس آن عبدالله بن عامر با رسیدن به نیشابور به غارت روستاها و کشتار مردم روی آورد و دفاع سخت و جانانهی مردم را برانگیخت، که رهبریاش بر عهدهی کسی بود به نام اسوار. منظور از این اسوار احتمالاً رستهی اسواران ساسانی مستقر در نیشابور بودهاند، که بر مبنای منابع دیگر میدانیم که با کنارنگ توس هم میانهی خوشی نداشتهاند. همچنین پورشریعتی این نکته را از مقدسی نقل کرده که نیشابور در کنار دروازهی پارس دروازهی دیگری به اسم اسوار داشته و در میان کاریزهای این شهر هم به قنات سوار اشاره میکند.[23] به این ترتیب، چنین مینماید که اردوگاهی از اسواران ساسانی در نزدیکی یکی از دروازههای نیشابور مستقر بودهاند که نام خود را به آن منطقه دادهاند.
عبدالله بن عامر نیشابور را در محاصره گرفت، اما به گزارش نیشابوری مردم شهر تا نُه ماه در برابرش سرسختانه پایداری ورزیدند، تا آن که کنارنگ به اردوگاهش رفت و با سپاهیانش به او پیوست و در گشودن نیشابور به او کمک کرد. در نهایت، اسوار به تنگ آمد و پذیرفت تا دروازهها را بر رویشان بگشاید. اعراب به تاراج و غارت شهر دست گشودند اما بعد از یک روز با پادرمیانی کنارنگ از این کار دست برداشتند و شهر را به کنارنگ واگذار کردند و قاعدتاً در برابر پولی کلان از او ستاندند. یعقوبی هم که دو و نیم قرن بعد در همین سرزمین میزیسته، این گزارش مهم را به دست داده که تا زمان او حکومت نیشابور همچنان در دست خاندان کنارنگی باقی بوده است.[24] در ضمن، چنین مینماید که کنارنگیان بخشی از نیشابور را از ابتدا در دست داشته باشند، چون میخوانیم که عبدالله بن عامر نیمی از شهر را با جنگ (عناداً) گشود و نیمی دیگر را با یاری کنارنگ طبق قراردادی (صلحاً) تسخیر کرد.
پورشریعتی حدس زده که آن اسواری که بر نیشابور حاکم بود و با عبدالله بن عامر جنگید و در نهایت با خیانت کنارنگ از قدرت کنار زده شد، از خاندان کارن و پسر سوخرای کارنی بوده است. خاندان کارن در ابتدای دوران خسروپرویز به مقام سپاهبدی کوست خراسان رسیدند، اما در جریان شورش بهرام چوبین از این مقام فرو افتادند و اسپهبدان جانشینشان شدند. در دوران شورش ویستهم اسپهبد هم بیشک در سایهی این خاندان قرار داشتهاند. افول قدرت کارنها همزمان بود با سرکشی و بلندپروازی خاندان اسپهبد و چنین مینماید که در این میان خاندان کارن به ساسانیان وفادار مانده باشند.
در جریان حملهی اعراب هم خاندان کارن از نیروهای مهمی هستند که در جنگ با تازیان مشارکت دارند. نهاوند یکی از مراکز قدرت ایشان بود که در ضمن یکی از کانونهای مقاومت در برابر اعراب نیز محسوب میشد و در نهایت هم اعراب با راندن این خاندان از آن سامان و جایگزین ساختنشان با خائنی به نام دینار توانستند بر آن سرزمین سلطه یابند. در خراسان هم چنین مینماید که خاندان اسپهبد و کنارنگ، که هوادار کنار آمدن با اعراب بودهاند، با کارنهای سرسخت که جنگ با اعراب را برگزیده بودند کشمکشی داشته باشند. در واقع دشمنی خاندان کارن با اعراب تا قرنها بعد ادامه داشت و سندباد مجوس که در عصر عباسیان سر به شورش برداشت به خاندان کارن تعلق داشت.
با وجود مقاومت سرسختانهی کارنها، بیشتر خاندانهای پارتی قدیمی که در گرگان و خراسان ریشه داشتند در برابر اعراب به خواری و فروپایگی افتادند و برتری ایشان را پذیرفتند. اسفزاری این گزارش معنادار را ثبت کرده که کنارنگ زمانی که در اردوی عبدالله بن عامر حضور داشت و خویشتن را به عنوان برجستهترین و نژادهترین خاندان ایران پس از ساسانیان معرفی کرده بود، با فرخزاد روبهرو شد که برای دیدار و اتحاد با عربان به همان اردوگاه آمده بود. در این هنگام کنارنگ در برابر فرخزاد از اسب پیاده شد و پیش رکاب او ایستاد و به عبدالله بن عامر که بابت این ادای احترام شگفتزده شده بود گفت که نژادگی و گزیده بودن خاندان او از اسپهبدان فروپایهتر است و فرخزاد از او بزرگتر قلمداد میشود.[25] این اشاره نشان میدهد که خاندان کنارنگ و اسپهبد در جریان فتح خراسان با عبدالله بن عامر متحد بوده و خودشان هم با هم روابطی دوستانه و احترامآمیز داشتهاند.
با این مقدمهچینیها بود که یزدگرد در حالی که گنجینه و سپاه خود را از دست داده بود در خراسان سرگردان شد و به روایتی در مرو به دست یک آسیابان، که قصد دزدیدن جامههایش را داشت، به قتل رسید. مرگ یزدگرد که با ابهام و پیچیدگیهای فراوان در آمیخته است، در عمل به معنای انقراض شاهنشاهی ساسانی بود و نقطه عطفی در تاریخ جهان کهن محسوب میشود.
تا پیش از مرگ یزدگرد ایرانزمین تنها قلمرویی بود که از تاختوتاز اقوام کوچگردی که بیشترشان زیر پرچم هونها گرد آمده بودند در امان مانده بود. از قرن چهارم میلادی به بعد هونها هم دولتهای چینی را از میان برده بودند و هم امپراتوری روم را ویران ساخته بودند. ایرانزمین در این میان همچون جزیرهای از امنیت و آرامش تا چند قرن پس از آن به حیات خود ادامه داد و در نهایت هم زیر فشار تازیانی از پای درآمد که به شکلی نامنتظره از درون قلمرو شاهنشاهی سر بیرون کشیده بودند. طی دو قرن بعد نیروی تازیان، که با درپیوستن با لایهای از جنگاوران ایرانی تقویت شده بود، بار دیگر قلمروهای از دست رفته در پایان عصر خسروپرویز را فتح کرد و گسترهای باورنکردنی را تسخیر کرد. با این همه، نظم سیاسی تازهای که بر این اقلیم حاکم شده بود نوعی نظام دولتی رومی بود که در دمشق با آرای اسلامی ترکیب شده بود.
با این حال، سیاست ایرانشهری به این سادگی از میدان به در نشد و در عمل باقی ماند و بعدتر دولتهای ایرانیِ قرن سوم و چهارم هجری را پدید آورد و پس از آن هم بارها و بارها در قالب دودمانهای بزرگ تناسخی دوباره یافت. حتا دودمان ساسانی نیز به این آسانی ریشهکن نشد و تا دیرزمانی پس از مرگ یزدگرد شاهزادگانی از این تبار مدعی بازستاندن قلمرو خویش و راندن تازیان بودند.
پیروز، که بزرگترین پسر یزدگرد سوم بود، در فاصلهی 658 تا 663 م. در استان باستانی زرنگه که با سیستان امروز برابر است در برابر اعراب مقاومت کرد و آنجا را بازماندهی دولت ساسانی دانست. در منابع چینی این دولت ساسانیِ چروکیده را بوسی ـ دودوفو نامیدهاند و پیروز را در مقام شاهنشاه ایران به رسمیت شمردهاند. طبری این گزارش جالب توجه را به کوتاهی ثبت کرده که دو قرن پیش از این مقطعِ تاریخی، وقتی بهرام گور بر هپتالیها پیروز شد و خاقان را کشت و قلمرو ترکان را به دایرهی نفوذ ساسانیان افزود، مردم سرزمینهای همسایه نزد او پیشکش آوردند و خواستند تا مرزی میان خودشان و ایران تعیین شود. پس بهرام دستور داد تا منارهای در مرز شرقی ایران بسازند و این قاعدتاً نشانهی مرزی ایرانزمین و ترکستان چین بوده است. بعدتر که هپتالیها به خراسان آمدند، قرار شد از این منار پیشتر نیایند و آنجا مرزشان باشد. پس از آن وقتی پیروز به جنگ هپتالیها میرفت این منار را از جا کند و با پنجاه فیل و سیصد مرد آن را پیشاپیش سپاه خود حرکت داد تا عهدشکنی نکرده باشد، چون پیشتر با اخشنوار هپتالی عهد بسته بود که سپاهیان خود را از این منار پیشتر نیاورد![26]
جالب آن که طبری میگوید «پیروزشاه پسر یزدگرد بگفت تا آن را در بلاد ترکان پیش ببرند».[27] این احتمالاً بدان معناست که او، هنگام تأسیس قلمرویی در ترکستان چین، همین منار را از جا کنده و آن را باز در مرز شرقی کشورش برنهاده تا بر مرزِ شرقی ایران، بدان شکلی که در عصر ساسانیان تعیین شده بود، پافشاری کند. یعنی او با این حرکت قلمرو خود را ادامهی دولت ساسانی و مرزهای شرقی آن را همان مرزِ تعیینشده به دست شاهنشاهان باستانی گرفته است.
برادر کوچکتر پیروز، که بهرام نام داشت و در ادبیات آخرالزمانی زرتشتی با صفت ورجاوند شناخته میشود، در چین با نام آلو ـ اوهان شهرت داشت و دیرزمانی با اعراب میجنگید و میکوشید ایشان را از قلمرو پدرانش بیرون کند. بهرام در 710 م. درگذشت و پسرش خسرو که در منابع چینی جولوئو نامیده شده راه او را ادامه داد. او از پشتیبانی ترکان هم برخوردار بود، اما نتوانست بر تازیان غلبه کند و به این ترتیب دودمان ساسانی برای همیشه بر باد رفت. با این همه، فاصلهی میان آخرین جنگ ساسانیان برای بازسازی دولتشان با خیزش خراسانیان و نابود کردن بنیامیه تنها چهل سال بود و در عمل نسل اول تازیان که دعوی میراث بردن از ساسانیان را نداشتند و بر تبار عرب خود مینازیدند، هرگز نتوانستند به شکلی پایدار بر ایران حکومت کنند. دودمانی که با نیروی نظامی خراسانیان به قدرت رسیدند، عباسیان بودند که نسبت خویشاوندیشان با پیامبر اسلام برایشان مشروعیت سیاسی ایجاد میکرد، اما در عمل خود را ادامهی خسروان ساسانی میدانستند و آداب و رسوم و سیاست ایشان را نیز در دربار خویش احیا کردند.
- Pourshariati, 2008: 3.4.2. ↑
- Crone, 1980: 50. ↑
- Crone, 1980: 362. ↑
- Sebeos, 1999: 99. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
- ابن بلخی، 1374: 95. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.6. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.6. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.4. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.7. ↑
- حمزه اصفهانی، 67: 43. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.6. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.6. ↑
- ثعالبی، 1368: 475. ↑
- Sebeos, 1999: 135. ↑
- حمزه اصفهانی، 1367: 58 ـ 60. ↑
- Sebeos, 1999: 135. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.7. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.7. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.7. ↑
- یعقوبی، 1356: 114. ↑
- اسفزاری، 1338، ج.1: 248 ـ 249. ↑
- طبری، 1362، ج.2: 633. ↑
- طبری، 1362، ج.2: 622. ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: دولتهای همسایهی ایرانزمین