بهار سال 1393 (2)
جمعه 1393/2/5
بخشی از مقالهي «پیش درآمدی بر نگارش تاریخ ایرانيِ معنا» که میتوانید کاملش را در نشانی زیر بخوانید:
«تاریخ، شبکه ای از برهم افتادگی هاست. همچون لایه های زمین شناسی، رخدادها و چیزها نیز بر هم رسوب می کنند و بر دوش یکدیگر سوار می شوند و در خمره ی زمان چنان تخمیر می شوند که کلیتی یکپارچه و درهم تنیده به نامِ اکنونِ تاریخمند را به دست دهند. تجزیه کردنِ این موجودیت به واحدهای اولیه اش و بازبینی الگوهای درهم ریختگی و به هم پیوستگی آن، ضرورتی است برای فهمِ این اکنونِ تاریخمند. از این رو، نگارش تاریخ معنا با آنچه که در تاریخ نگاری های مرسوم وجود دارد متفاوت خواهد بود. در اینجا محورِ معنا، تاریخ سیاسی نیست، هر چند شاید به عنوان مبنایی آشنا برای گاهشماری کارآمد باشد. در اینجا باید به تاریخِ رخدادها و چیزهایی به ظاهر حاشیه ای و فرعی بپردازیم و ریزترین جزئیات و بی ربط ترین پیوندها را نیز مورد وارسی قرار دهیم. گاه طعم چای و شکر با استعمار و ظهور انقلاب صنعتی گره میخورد و گاه الگوی دوخت کلاه در قلمروی ساز و کارهای هویت یابی مردمش را تعیین می کند. از این رو، هنگام نگاشتن تاریخ فرهنگ ایران باید به رخدادهایی گوناگون در سطوح متفاوت زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی پرداخت و «چیزهایی» با ماهیت های کاملا متفاوت را در کنار یکدیگر دید و سنجید…
یکشنبه 1393/2/7
چند سطری از مقالهام با نام «دکان خالی خودباختگی» که در مجلهی «نون» این ماه منتشر شده است:
…خودباختگی در ابتدای رواج یافتناش در زبان پارسی، موضعی فرهنگی و شکلی خاص از جبههگیری هویتی را نشان میداد، و چه بهتر که همین دلالت از این معنا باقی بماند و معنیِ سیاسی و ایدئولوژیکی که در سالهای اخیر به مثابه امری اخلاقی بدان الصاق شده، از دامنهاش زدوده شود. تنها به این ترتیب است که میتوان خودباختگی را بیطرفانه همچون عارضهای شناختی بررسی کرد و به نقد کشید.
به نظرم خودباختگی قالب عمومی اندیشیدن نزد روشنفکران معاصر ایرانی است. گفتمان روشنفکرانهی ناشی از این قالب، بدون خواندن دقیق و پرسشگرانهی متون کهن، تنها به تفسیرها و برداشتهای اندیشمندان اروپایی و «غربی» از آن بسنده میکند، و به این ترتیب خواه ناخواه در پیشداوریها و سوگیریهای هویتی ایشان سهیم میشود. خودباختگی بر تفسیری هگلی از مفهوم تمدن استوار است، ثبات و تضاد و اخلاقیتی را به تمدنها نسبت میدهد که در واقع وجود ندارد، و با خوارشماری خود و تکریم دیگری، در جایی که دلیل معقولی برایش وجود ندارد، شکلی از ناتوانی در اندیشیدن را به نمایش میگذارد. بدیهی است که داروی این درد، ستایش بیهودهی خود و حملهی نامنصفانه به دیگری نیست. اما قابلدرک است که نااندیشیده ماندنِ بنیادهای خودباختگی و خودخوارشماریِ نامعقول روشنفکرانِ جدید، به واکنشی به همان اندازه نااندیشیده و نامعقول بینجامد، که همانا تفاخر به گذشتگان آریاییمان است، یا سرفرازی بابت کیش و آیینِ خطاناپذیرمان. راهبرد درست، که خواندن اصل متون و فهم تاریخ و ارزیابی عقلانی آن است، به ظاهر هنوز شروع نشده است، چرا که بدنهی گفتمانی که امروز در جامعهی باسواد ایرانی جاری است، یا آن اغراقهای خودبزرگبینانهی نامستدل است، و یا این مازوخیسمِ فرهنگی در لعن و نفرین و تحقیر خویشتن.
هویت میتواند امری عاطفی، هیجانانگیز، نامستدل و پرهیاهو باشد، یا ساختاری منظم و منسجم و معقول و اندیشیده. هویتِ هیجانزده و پرشوری که بیشتر در عوام رواج دارد، میتواند خودبزرگ بینانه باشد، یا خوار دارندهی خویش، و در هردو حالت ارتباطی با حقیقت و زیستن، یعنی هنرِ دستکاری در حقیقت برقرار نمیکند. خروج از چنبر دوپهلوی خودباختگی و خودبزرگبینی، به طور همزمان، خروج از جزر و مدِ امواج نادانی هم هست، و چه بسا که پیامد و تالیِ آن باشد. طرح پرسش از تک تک گزارههایی که دیرزمانی است نزد عوام کتابخوان بدیهی و قطعی پنداشته شده، گام نخست از این درمان است، و مژده آن که هویت، برای خروج از بنبستی که در آن گرفتار آمده، خزانهای از دادهها، اسناد، و شواهد عینی را در اختیار دارد که البته در تفسیر آن بحث است، اما در وجودشان شک نیست. و این میتواند آغازگاهی نویدبخش برای تاسیس هویتی فارغ از خودباختگی باشد.
شنبه 1393/2/13
دوستان و یاران آنقدر در این یکی دو روزه مرا با لطف و مهرشان بابت روز معلم بمباران کردند که لازم دیدم همین جا سپاسی عمومی خدمت همه عرض کنم و سه چهار خطی دربارهی دو سه نکته بنویسم.
نخست آن که به واقع خودم را بیشتر شاگرد میبینم تا معلم و خودانگارهام بیشتر به دانشجویی شبیه است تا استادی، و این را صادقانه و جدای از فروتنیهای نمایشی و ریاکارانه میگویم و در دل بدان باور دارم.
دوم آن که بخش مهمی از آنچه که من آموختهام، از دوستانی بوده که زمانی جایی در کلاسی افتخار معلمیشان را داشتهام، و بنابراین آموزش را امری دوطرفه میدانم که در آن آموزگار پا به پای شاگردان میآموزد و هنگام یاد دادن، یاد میگیرد. از این رو از همهی عزیزانی که در این مقام به من آموختند سپاسگزارم.
و اما سومین نکته: ای کاش در ایران زمین که سلسلهای گرانمایه از استادان و آموزگاران بزرگ در آن زاده و زیستهاند، ملت روزی مناسب و سنجیده را برای بزرگداشت مقام معلم بر میگزیدند. خوب است در این زمینه رایزنی شود و سه چهار مناسبت جدیتر از آنچه که حالا رایج است، پیشنهاد شود تا یکیاش مورد توافق قرار گیرد. این مناسبتها میتواند از تاریخ تاسیس دانشگاه جندیشاپور شروع شود و برسد به زادروز فروزانفر و سالروز گشایش اولین مدرسهی رشدیه در ایران. به هر روی، میدانِ اندیشیدن در این زمینه فراخ مینماید و این گوی است و این میدان…
دوشنبه 1393/2/15
الشرح النحوی و الصرفی فی النسب السفید البرفی
- شنوندگان عزیز همان طور که در جریان هستید، کتاب جنجالبرانگیز تازهای به نام «سفیدبرفی: یک بیوگرافی محرمانه» به تازگی منتشر شده که نویسندهاش یکی از پژوهشگران نامدار و معتبر دانشگاه هاروارد است. این مورخ مشهور در این کتاب اثبات کرده که سفید برفی شخصیتی واقعی بوده و بر خلاف روایت مرسوم در اروپای قرن نوزدهم زندگی نمیکرده. بلکه یکی از شهروندان ایالات متحده بوده و در قرن بیستم هم ساکن نیویورک بوده است. طبق گزارش این کتاب، سفید برفی واقعی همین چند سال پیش درگذشته است. بر این مبنا ما با زحمت زیاد توانستیم نشانی خواهرِ شخص مورد نظر را پیدا کنیم و حالا در آستانهی خانهی ایشان هستیم. این خانه بزرگ و لوکس است، اما در یکی از محلههای قدیمی سیاهپوست نشین نیویورک قرار دارد و خودِ این که سفیدبرفی برای زندگی چنین محلهای را برگزیده، نشانگر آن است که به آرمانهای انسانی تا چه حدی پایبند بوده و در جهت دفاع از حقوق خلق ستمدیدهی سیاه و پرولتاریای محروم آمریکایی تا چه اندازه فعال بوده است. این انتخاب محله همچنین نشان از گرایشهای فمینیستیِ این شخصیت شهیر دارد. حالا زنگ میزنیم و میرویم که با خواهر ایشان مصاحبهای داشته باشیم.
- صبح به خیر، بفرمایْد؟
- صبح شما هم به خیر، خانم ج. ج؟
- بله، شما؟
- ما خبرنگار شبکهی ان یو سی هستیم! اومدیم دربارهی سفیدبرفی مرحوم با شما مصاحبه کنیم. میشه بیایم تو؟
- بله، بله، بفرمایْد! بفرمایْد!
- عرضم به خدمتتون که احتمالا خبر دارین که یه کتابی چاپ شده به اسم…
- بعله بعله، شنیدیم آقا، در و همسایه از وقتی کتابه چاپ شده روز و شب نذاشتن واسه ما! خدا نویسندهشو ذلیل کنه! از شهرتِ خودِ مرحومش کم کشیدیم که این هم اومده روش!
- خانم ج. ج. ما شنیدیم شما خواهرِ شادروان سفیدبرفی بودهاید؟
- خوب بعله! میشه اینجوری گفت…
- منظورِ ما همون سفید برفیِ افسانهایه ها! همون که پوستش مثل برف سفید بود و موهاش مثل شب سیاه، خیلی قشنگ آواز میخوند، چشم ابرو مشکی بود و زیبا و هزاران هزار نفر عاشق دلخستهاش بودن…
- بعله، فهمیدم، خودشه، بعله… بنده خواهرْشَم!
- خوب، اول بفرمایید چطوریه که شما سیاهپوست هستین؟ ایشون احتمالا خواهر خوندهی شما بوده؟ یا ناتنی بودین؟
- نه خیر، بنده خواهرِ تنیشَم. یعنی پدر و مادرمون یکی بوده، به خدا!
- عجب، یعنی سفید برفی والدینی سیاهپوست داشته؟ نکنه زال بوده ایشون؟
- نه خیر، سیاهپوست بوده بابا! همچی عین من!
- اما آخه سفید بودنشونه که مشهوره. اصلا همه به اسم سفید برفی میشناسنش!
- بعله، میدونم چی میگوی، اما اولش سفید نبود که! بعدا سفید شد. از وقتی اون لوسیون روشن کننده رنگ پوست رو زد، خدا سازندهشو ذلیل کنه!
- لوسیون؟ یعنی…
- بعله آقا، اون مرحوم خیلی به ظاهرش میرسید، آخه خواننده بود بالاخره. مردم انتظار داشتن بر و رویی داشته باشه. این بود که اولش رفت دماغشو عِمل کرد. بعد اون لوسیون رو زد که یَهو همه جاش لک و پیسی شد. شوما که خودت سفیدی نِمدونی چی میگم. اگه سیاه باشی و لک و پیس پیدا کنی خیلی ضایعْس! این بود که مجبور شد بره کل پوستشو سفید کنه!
- عجب، این خبر تکان دهندهایه! ما رو روی آنتن دارین دیگه؟ یعنی سفید برفی در اصل سیاهپوست بوده؟ کی فکرشو میکرد؟
- بعله آقا، پس چی؟ سیاه سیاه بود مثل ذغال، از منم سیاهتر بود. بچه که بود بچههای محل بِش میگفتن مایکی شبرنگ!
- عجب، پس اسم واقعی سفید برفی مایکی بوده! اسم عجیبی نیست برای یک بانوی متشخص؟
- بانو کیه عمو؟ اسمش مایکل بود، سفید برفی رو مگه نمیگی شوما؟ برادرم دیگه!
- برادرتون؟ حدسشو میزدم، فکر کنم اشتباهی شده خانوم محترم. ما دنبال خواهر سفید برفی اومدیم اینجا… همون خانم زیباروی خواننده که پوستش مثل برف…
- بعله آقا، فهمیدم چی میگوی! خنگ که نیستم! اون که دنبال میگردین همون مایکل خودمونه، برادرم بوده، بعدش که پوستش سفید شد، صداش زمخت بود و به قیافهاش نمیخورد، نه که طفلک دماغشم عمل کرده بود! این شد که رفیقاش نشیستن بهش گفتن حالا بیا برو هولمونتراپی کن که صدات نازک شه! خدا ذلیلشون کنه ایشالا!
- هورمونتراپی منظورتونه دیگه؟
- حالا هرچی! خلاصه اون طفل معصوم هم رفت و اومد و دیدیم روم به دیوار، مردونگیش ور پریده! این بود که قرار شد زن بشه!
- آخه مگه به همین سادگیه خانوم؟
- بَهَه! از این هم سادهتره! دو تا جراحی کردن و بعدش گفتن بفرمایْن! دیدیم مایکل شبرنگ ما شده مرلین مونرو!
- پس یعنی میخواین بگین سفید برفی در اصل یک مردِ سیاهپوست بوده؟ آخه ما شنیده بودیم بچهدار شده! از یکی از هفت کوتوله… دست کم وقتی فوت کرد چند تا بچه توی خونهاش زندگی میکردن!
- نه آقا اونارو خودش نزایْده که! چطور میخواست بزایْد؟ زن نبود که! بچهها هم پرورشگاهی بودن و نگهشون میداشت. اما انگار همچنین کامل هم مردونگیش ور نپریده بود، چون یکی از او بچهها بعدا جیغ و داد کرد که مایکی شبرنگ بهش تجاوز میکرده، آقا والله دروغه، بالله دروغه، آخه مگه جنایت بی آلتِ جرم مِشِه؟ خدا ازش نگذره! ذلیل شه ایشالااا!
- من واقعا گیج شدم. اما آخه هفت کوتوله چی میشن؟
- اولندش که هفتا نبودن، پنشتا بودن! بعدم راستشو بخوایْن همهشون کوتوله نبودن. مدیر برنامهاش و دستیارش همچین بگوی نگوی کوتاه بودن. فقط یکیشون که طراح صحنه بود به کوتولهها میخورد. بقیه هم همینطوری محض تفریح به خودشون میگفتن کوتوله. یکیشون که جنیفر لنگ درازه بود، خیلی هم قد بلند و رعنایی داشت.
- جنیفر؟ مگه هفت کوتوله همه مرد نبودن؟
- نه آقا، این حرفا کدومه، توشون جنیفر دختر بود. توی کارتونا والت دیسنی همونیه که ریش نداره!
- پس داستان ملکهِ بدخواه و سیبِ مسموم چی میشه؟ اینا یعنی همهاش قصه بوده؟
- همهاش که نه! شرکت کوئین همون جایْ بود که قرار بود آخر عمری مایکی شبرنگ رو جراحی زیبایی کنه. بعدن بچه محلا اسمشو گذاشتن ملکهی خبیث. حق هم داشتن والا! چون کارمندای خرفتش دوای عوضی تزریق کردن به سر وصورت مایکی، یه مرضی گرفت شبیه به خوره، خدا ذلیلشون کنه ایشالا…
چهارشنبه 1393/2/17
دو سال پیش بود که همایش بینالمللی هزارهی فردوسی را با همت یاران و دوستان برگزار کردیم. مقالهای که در آنجا ارائه کردم، «دینِ فردوسی» نام داشت که ماجراهای عجیبش همچنان با پیچ و خمهای بسیار ادامه دارد. مقاله در همایش با ابراز لطف استادان نامدار، استقبال مخاطبان، ابراز خشم برخی، و تکاپوی برخی دیگر برای سانسور و جلوگیری از انتشارش روبرو شد. در این مدت بازخوردهایی بسیار متنوع دربارهی این مقاله دریافت کردم که از گزارش عالمانهی نقد و بحث مقاله در محفلی پژوهشی شروع میشد و تا مخالفت تندخویانهي بندهی خدایی که مقاله را کامل نخوانده یا نفهمیده بود، ادامه مییافت.
نیک دیدم حالا که جلد دوم مقالات همایش هم از زیر چاپ بیرون آمده، پیوند اصلی مقاله را در اختیار دوستان بگذارم:
و این خبر خوش را بدهم که قرار است همان گروه با مشارکت شمار بیشتری از استادان، سال آینده «همایش بینالمللی بزرگداشت حافظ شیرازی» را برگزار کنند!
… در مقام جمعبندی، میتوان این گزارهها را از بحثی که گذشت، نتیجه گرفت:
نخست آن که به احتمال زیاد فردوسی خداپرست و یکتاانگار بوده است، یعنی به خدایی یگانه باور داشته و او را میپرستیده است، هرچند نقش و درجهی تاثیرگذاریای که برای او قایل بوده، متفاوت با سایر همعصرانش است.
دوم آن که فردوسی با توجه به تحلیلی که از زبان شاهنامه و کلیدواژههای مربوط به امر قدسی به دست دادیم، به احتمال زیاد مسلمان نبوده است. انگار که او عناصر اسلامی را تنها به ضرورت و برای دفع خطر در متن وارد کرده و در جاهایی که چنین ضرورتی نداشته لحن و محتوای سخنش به مسلمانان معتقد شباهتی ندارد.
سوم آن که فردوسی احتمالا زرتشتی نبوده و از بیرون به بافت دینی زرتشتیان مینگریسته است. هرچند به این دین به عنوان میراث باستانی ایران احترام میگذاشته است.
یکشنبه 1393/2/21
یک بندهی خدایی داریم که یکی دو سالی است به تبلیغ و تهییج و ناسزا و زیرآبزنی و سایر فعالیتهای مخلصانهی اجتماعی مشغول است، بلکه اتباع ممالک محروسه ارشاد شوند و نوشتارهای خطرناک و گمراه کنندهی مرا نخوانند. این بابا کسی است که در ابتدای عصر زرین دولت محمودی ناگهان در عرض یکی دو ماه از رتبهي تدریس کاردانی صنایع دستی در دانشگاه آزاد همدان، به مقام استاد باستانشناسی در دانشگاههای خوب تهران جهید، و تازه چندین سال بعد از این «استاد» شدنش، دکترایش را گرفت، با همان شیوه که دانم و دانی! در عمرش کمتر از صد صفحه مطلب چاپ کرده که اغلب یا بدیهی است و یا غلط، و مثنوی هفتاد منی در فحش و ناسزا به این و آن در فیسبوک افاضهی کلام فرموده است، چرا که محل «کارِ» اصلیاش محسوب میشود. خلاصه آن که استادی است تمام مواهب نسل «کارمندان دولتی دانشگاهها» در عصر جدید را یک جا و با شدتی بالا نمایش میدهد.
اما علت و عشق و علاقهاش به من درست معلوم نیست. برخی میگویند حسد و اختلال مشاعری عادی است، و برخی میگویند پولی هم بابت این کار میگیرد از «شرکت مضاربهای برادران»؛ که اگر دومی باشد که خوشحال میشوم، چون بالاخره فعالیتهای فرهنگیام درآمدزا شده است! شاید هم قصدش تنها مطرح کردن خود است. نشان به آن نشانی که یکی از دفعههای بسیار نادری که نامههای طولانی و پرفحشِ هفتگیاش به خودم را پاسخ دادم، به لقبِ مهری قلنبه سرافرازش کردم و فوری خودش همه جا همان را پراکند و حالا بیشتر با این اسم شناخته میشود! به هر حال، این بندهی خدا آمده بود که لعبتی شیرینکار شود، که لعبتکی شیرین عقل شد.
اما علت این که بر خلاف عادت این بار اشارهای به این آدم در نوشتاری جدی کردهام، آن است که فحشنامههای اخیرش به من و دوستانم مایهی ناراحتی و رنجش آشنایان شده بود و ناخرسند بودند که چرا هیچ در پاسخ نمیگویم. هرچند دیرزمانی است پاسخاش را میدهم، که خاموشی است. کشمکش با این جور آدمها، اتلاف وقت و عمر است و به کُشتی گرفتن با خوک شبیه است. آخرش تو لجنآلود میشوی و او لذت میبرد!
درخواستم از همگان آن است که کژکرداری و ژاژخایی این بندهی خدا را جدی نگیرند و به سویههای مضحکش که فراوان هم هست، بیش از نفرت و خشم و حسدش بنگرند. شیوهی برخورد درست با چنین کسانی محدود به آن است که به همنشینی رنگارنگ عقدههایشان بنگریم و چیزی بیاموزیم و احیانا شوخیای ادبی کنیم و بخندیم و بگذریم. سالها پیش دربارهی یک بندهی خدای دیگری که هوشی و اعتباری بسیار بیش از مهری قلنبه داشت، دوبیتی گفته بودم که نیک دیدم اینجا هم نقلش کنم:
نادان چو تو را نسیه سخن راند درشت زنهار مده پاسخ وى نقد به مشت
گر مشت تو ابله زد و گر ابله كُشت هم مشت تو را رنجه شود، هم انگشت
شنبه 1393/3/24
میگویند یک بندهی خدایی رفت دکان خیاطی و پرسید: آقا شما کت رفو میکنید؟
طرف هم گفت: بعله
بعد یک دکمه به او داد و گفت: بیزحمت اینو رفو کنید، کُتِش افتاده!
حالا حکایت ماست و اسبابکشیمان. بعد از بیست سال داریم بالاخره جا به جا میشویم و در این مدت انواع و اقسام کتابها مثل لایههای زمینشناسی روی هم تلنبار شدهاند. در این راستا از همهی هممیهنان همیشه در صحنه خواهشمندم اگر کتابخانهای دارند که قصد فروشش را دارند، یا به دردشان نمیخورد، یا احیانا نذر کردهاند هدیهاش بدهند، خبرم کنند که سخت نیازمند کتابخانهام هستم و کتِ دکمهام افتاده!
یکشنبه 1393/3/25
درود بر اعضای گرامی صفحه، به خصوص دو مسعود (سلطانی و لقمان) که هردو دوستان خوب من هستند و نظرهای هردویشان برای من آموزنده است و محترم. گوشزد کردن و توضیح چند نکته را لازم دیدم، هم برای این دوستان قدیمیام و هم برای سایر دوستانی که به زودی در این صفحه وارد بحثهای جدی خواهند شد.
اول آن که تاریخ معاصر، بیشتر به خاطر باقی ماندنِ انعکاس رخدادهایش در زمانهي ما، مبحثی است که لغزیدن به ورطهی سوگیریهای شخصی و درگیر شدنِ عاطفی با بحثهایش ممکن است و محتمل. برای دستیابی به تصویری روشن و عقلانی و قابلدفاع از آنچه که به واقع گذشته و ارزیابی آن، باید از این تله پرهیز کرد. باید سختگیرانه همهی منابع اطلاعاتی را مرور کرد و نقادانه همه را ارزیابی کرد و با گشودگی همهي برداشتها را دربارهاش شنید. آنگاه موضعگیری شخصیای پدید خواهد آمد که مستقل از سازگار بودناش با آرای دیگران، محترم است و آموزنده.
دوم آن که من به عنوان مدیر این صفحه، تا به حال یادداشتی را پاک نکردهام و امیدوارم حالا حالاها چنین نکنم. چرا که به عقل سلیم اعضا برای پیش بردن بحثها در فضایی دوستانه و عقلانی تکیه دارم. در عین حال اگر احیانا گفتاری توهینآمیز یا خارج از حدود ادب و عقلانیت باشد، در حذف آن اظهار نظر و بعدتر در حذف عضویت کسی که این کار را تکرار کند تردید نخواهم کرد. چرا که باور دارم وقت کسانی که علاقه و جدیتی در فضای علمی دارند، گرانبهاتر از آن است که با حرفهای کممحتوا تلف شود.
سوم آن که فکر میکنم لازم است دربارهی اظهار نظرهایمان در فضاهای مجازیای از این دست، دست کم نزد خودمان، چارچوبی اخلاقی را تدوین و مراعات کنیم. فکر نکنم قالبی از پیش تعیین شده برای این منظور وجود داشته باشد، و به حس تشخیص درست دوستان اعتماد دارم که قواعد ادب و اصول نوشتنِ عقلانی و علمی را میدانند و آن را به کار میبندند. نتیجه قاعدتا چنین خواهد بود که ارائهی دادهها مستند و دقیق، سوگیریها شفاف و عقلانی، و اظهار نظرها و موضعگیریها مودبانه و دوستانه خواهد بود، هرچند اختلاف نظر و صراحت و جدل علمی هم مجاز است و هم سازنده و سودمند.
در این میان طبیعی است که در ابتدای کار زمختیهایی در برخی جملات ببینیم و لبههای تیزی در برخی اظهار نظرها بیابیم. اینها را تا وقتی که خلافش ثابت نشده باید به لغزش زبان و ناهماهنگی لحنهای دوستان حمل کرد و مهربانانه فرصت داد تا عقل جمعی قواعد ادب را بر گفتمان ما حاکم سازد.
پنج شنبه 1393/3/29
هیچ فکر نمیکردم این روزها دربارهی فوتبال چیزی بنویسم! اما دکتر زیباکلام نگذاشت. مطلبش (دوست ندارم تیم ایران پیروز شود…) را در این پیوند
http://isna.ir/fa/news/93032613993/%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%AA%DB%8C%D9%85-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%B4%D9%88%D8%AF-%DA%86%D9%88%D9%86
بخوانید و بعد نقد مرا ببینید. در ضمن چون تازه نوشته شده و قولش را به جایی ندادهام، دوستان خبرنگار میتوانند در هر روزنامه یا مجلهای که میخواهند منتشرش کنند، با این شرط که نوشتار دکتر زیباکلام هم در کنارش چاپ شود.
دربارهی فوتبال، غرور ملی و شادمانی: نقدی بر گفتار دکتر زیباکلام
امروز صبح که جعبهی پست الکترونیکیام را نگاه کردم، نوشتاری به قلم دکتر زیباکلام را در آن یافتم که دوستی فاضل برایم فرستاده بود. نوشتار حاوی موضعگیریای بود که سزاوار دیدم دیدگاهم را دربارهاش به کوتاهی بنویسم. این متن کوتاه چهار نکته را در خود میگنجاند، یک اعلام موضع شخصی، گوشزدِ دو نکتهی جامعهشناسانه، و یک اعلام داوری که نتیجهگیری هم هست.
نخست آن که بگویم من از خنثاترین آدمها دربارهی مسئلهی فوتبال هستم. از سنین کودکی به بعد نه خودم فوتبال بازی میکنم و نه نگاه کردنِ بازی دیگران برایم لذتبخش یا جالب است. در عمرم هم تنها سه چهار بازی فوتبال را دیدهام، همهاش را هم به دلایل جامعهشناسانه. بازی ایران و استرالیا را بعد از پایکوبی سراسری مردم دیدم که بفهمم دقیقا چرا مردم چنین رفتار جمعی جالبی از خود نشان دادهاند. اولین بازی ایران- عراق و ایران- آمریکا را هم دیدم، برای فهم چگونگی انعکاس روابط سیاسی در بستری ورزشی. بنابراین در زمینهی خودِ فوتبال نه صاحبنظر هستم و نه حتا علاقهمند. در حدی که بازیهای ایران با سایر کشورها را هم نگاه نمیکنم و زمان بازی اخیر ایران و نیجریه فرصت را غنیمت دیدم و رفتم باشگاهی که در آن ورزش میکنم، چون به درستی حدس زده بودم باید در این ساعت خیلی خلوت باشد، که جایتان خالی، بود!
با وجود این موضع شخصی، ورزش فوتبال در ایران همواره به عنوان یک پدیدهی اجتماعی مورد علاقهام بوده است. چه در دههی پنجاه و شصت که روزنامههای ورزشی و گزارشگران فوتبال سرسختترین فضای عمومی برای گفتمان انتقادی باقی ماندند و چه بعدها که به مجرایی شبهآیینی برای رها شدن میل مردم به شادمانی جمعی بدل شد. آنچه که با خواندن نوشتار دکتر زیباکلام گرامی به ذهنم خطور کرد هم به همین سویهی جامعهشناختی موضوع مربوط میشود، که قاعدتا با توجه به تخصص ایشان جنبهی محوریِ نوشتار خودشان هم باید باشد.
برای آن که داوریام دربارهی نظر ایشان روشن شود، باید دو نکتهی به نسبت بدیهی را گوشزد کنم. نخست آن که تمام جوامع انسانی هویتهای جمعیشان را در شبکهای پیچیده و لایه لایه از چیزها و رخدادها و نشانگان رمزگذاری میکنند. سطوح متفاوتی از متون ادبی، رخدادهای تاریخی، چشماندازهای طبیعی، آثار هنری، شخصیتهای تاریخی، سازمانها و نهادها و خاندانها، و برساختههای معمارانه وجود دارند که نمودِ بیرونیِ هویت جمعی را نمایش میدهند و آن را مستقر میسازند. این سیستمِ پیچیدهِ رمزگذاری هویت، تنها «ما» را بازنمایی نمیکند، بلکه همواره «ما را در برابر یا در کنار دیگری» نمایش میدهد. شاپور بزرگ هنگامی که اقتدار نظامی ایرانِ ساسانی را در کالبد خویش ترسیم میکرد، به نگارهی امپراتور مغلوب روم در کنار خویش نیاز داشت، و آیسخولوس که هویت نوبنیاد آتنی را رمزگذاری میکرد، به ناگزیر تراژدیای به نام «پارسیان» را پدید آورد. این یک قاعدهی جهانی است که رمزگذاری هویت همواره لایه لایه و شبکهایست، و همواره هم با نمایش سایهای از هویت «دیگری»ها همراه است.
دومین نکته آن که از دیرباز راهی متمدنانه و خشونتزدوده از رویارویی و رقابت جوامع و تمدنها با هم وجود داشته، و آن هم رقابت و مسابقه بوده است. این مسابقه میتوانسته ماهیتی بدنی و ورزشی داشته باشد، یا جنبهی نرمافزاری و معنایی به خود بگیرد. در شاهنامه چوگانی که سیاوش و یاران ایرانیاش با تورانیان بازی کردند و چیرگیشان بر حریف، چندان در ارتباط با هویت جمعی ایرانیان و تورانیان تعیین کننده و معنادار بود که مرگ و نابودی سیاوش به دست افراسیاب را رقم زد. به همین ترتیب داستان مثنوی معنوی دربارهی چهار تن که دربارهی معنای درستِ انگور و اوزوم و عنب و استافیل درگیرِ کشمکش میشوند، اقتباسی است از سبکِ ادبی رایج در دوران ساسانی که نمایندگان چهار تمدن اصلی را هنگام بحث بر سر موضوعی علمی یا ادبی نشان میدهد و در آن همیشه ایرانیان بر بقیه غلبه مییافتهاند. نمونههای بیشماری از این دست در سایر فرهنگها هم وجود دارد. این بدان معناست که اصولا رقابتهای علمی، هنری یا ورزشی در آن هنگام که بین دو جامعه و دو تمدن و دو ملت انجام شوند، ضرورتا کارکرد هویتساز و هویتبخش دارند و همواره با شکلی از خودبرتربینی و مقایسهی «ما» و «دیگران» همراه هستند.
ممکن است کسی از این مقایسهها ناراحت شود و آن را سبک و سطحی و غیراخلاقی بداند و آرزومند باشد که همهی مردم دقیقا در تمام زمینهها با هم برابر باشند و خودشان را هم در تمام زمینهها با همدیگر برابر بدانند. اما واقعیت ملموس بیرونی بر خلاف این است. نه تنها مردمان برابر نیستند و خود را با هم برابر نمیدانند، که از منظری تکاملی هم مغزِ آدمیان بر مبنای پردازش تفاوتها و نابرابریها کار میکند. به همین شکل هویت به خصوص در رابطهی دو گروه ملی یا تمدنیِ متفاوت بر اساس رمزگذاریِ تفاوتها فهم میشود و در حالت طبیعی و سالماش همیشه هم با رگهای از خودبرتربینی همراه است و اگر نباشد نشانگر نوعی از خود بیگانگی، خودباختگی یا بردگی است. برابريطلبترین افراد هم چه در سطح روانی، یعنی زندگی شخصیشان و چه در سطح اجتماعی از این قاعده مستثنی نیستند. یعنی در میان شعار دهندگان کوشای «برابری همگان در همهچیز» کسی را سراغ ندارم که آرمان یا مذهب خودش، تمدن خودش، گروهِ خودش، دار و دستهی خودش، و در نهایت خودش را از بقیه برتر نداند. که اگر چنین نبود از آن آرمان و تمدن و مذهب و گروه و دستهاش دست میشست.
بعد از آن موضعگیری شخصی دربارهی جذابیت فوتبال و گوشزدِ این دو نکته دربارهی ماهیت رمزگذاری هویت و نقش تعیین کنندهی رقابت در مرزبندیِ آن، میرسیم به نقدِ نوشتاری که از آقای دکتر زیباکلام خواندم. این متن دو دعوی اصلی و دو دعوی فرعی و یک آرزو را در خود میگنجاند. آنها را میتوان به این ترتیب خلاصه کرد:
دعوی اصلی نخست: « برای بسیاری از مردم دنیا یا کشورهای دیگر، پیروزی در زمین فوتبال، صرفا پیروزی در زمین فوتبال است. » ایشان به عنوان مصداق این دعوی از کشورهای هند، ژاپن، نروژ، آرژانتین، آلمان، برزیل یا آمریکا نام بردهاند.
دعوی اصلی دوم: « پیروزی در زمین فوتبال را مسئولان ما تبدیل به پیروزی سیاسی و ایدئولوژیک خواهند نمود.»
دعوی فرعی نخست: ایرانیان «رویکرد نژادپرستانه و شوونیزم» دارند.
دعوی فرعی دوم: «ما (ایرانیان) از نظر رشد و توسعه (تلویحا) در وضعیت نامطلوبی قرار داریم.»
در نتیجه ایشان آرزو کردهاند که ای کاش ایران در جام جهانی برنده نشود تا «برویم دنبال کار و زندگی واقعیمان».
از میان این چهار گزاره، به نظرم جملات اصلی و فرعی اول نادرست و دومیها درست هستند، هیچ یک هم ارتباطی با آرزوی عجیب ایشان برقرار نمیکنند. بر خلاف نظر ایشان، همهی کشورها مسابقههای فوتبال خود با کشوری دیگر را امری ملی قلمداد میکنند و کمی درکش برایم دشوار است که چطور این همه تظاهرات ناسیونالیستی و لاف و گزافهای خودبرتربینانه که در تمام ورزشگاهها نزدِ هواداران تیمهای ملی جریان دارد، میتواند از چشم کسی پنهان بماند. در میان کشورهایی که ایشان به طور خاص بدان اشاره کردهاند، برزیل بخشی از هویت ملیاش را در کنار رقص با فوتبال تعریف کرده و آرژانتین و آلمان سرمایهگذاری تبلیغاتی نمایانی دربارهی برتری «ملی»شان بر فوتبال دارند. بازی فوتبال و غرور ملی چندان با هم پیوند خوردهاند که در همان نقاط مورد نظر ایشان یعنی در آمریکای جنوبی همین چند سال پیش دو کشور با هم بر سر مسابقهی فوتبال وارد جنگ و رویارویی نظامی شدند. تا جایی که من خبر دارم در هیچ کشوری مسابقهی فوتبال میان تیمِ آن کشور و تیمی از کشوری دیگر به صورت امری خنثا و محدود به درون زمین فوتبال فهم نمیشود. نه تنها دربارهی بازیهای بزرگِ بین دو کشور چنین نیست، که حتا بازیهای بین دو تیمِ یک کشور هم به همین ترتیب ماهیت هویتساز دارد و با برتریطلبی همراه است و اگر جز این بود پدیدهی هولیگانیسم و درگیری هواداران تیمها خارج از ورزشگاهها دیده نمیشد، که فراوان دیده میشود.
دربارهی نژادپرستی و شوونیزم ایرانیان که این روزها نقل محافل شده هم درست معلوم نیست ارجاع ایشان به چه شاخصهایی است. نژادپرستی یک پدیده و شوونیزم یا ناسیونالیسم افراطی پدیدهی دیگری است که به ترتیب بر محورِ برتر پنداشتنِ مطلقِ نژاد یا دولت-ملتِ مدرنِ (ناسیون) بنا شدهاند. این دو پدیده با شاخصهای جامعهشناختی معلوم و تعریف شدهای شناخته میشوند که برخی از آنها دربارهی نژادپرستی عبارت است از ریشخندِ خصوصیات ظاهری افرادی که نژادی متفاوت دارند، ابراز خشونت نسبت به ایشان، و ستودن ویژگیهای ریختی و زیستشناسانهی مربوط به نژادِ «خودی». شوونیزم هم معمولا با ستایش اغراقآمیز و متعصبانه از نمادهای ناسیونالیستی (به خصوص پرچم ملی، سرود ملی و سیاستمدارانِ حاکم) مشخص میشود و بیشتر اوقات با میل به تهاجم به سرزمینهای همسایه و ابراز خشونت نسبت به شهروندان ملل دیگر همراه است. به ضرس قاطع میتوانم بگویم هردوی این مفاهیم در جامعهی ایرانی غایب هستند. ایرانیان تا جایی که من دیدهام نه در دوران معاصر و نه در زمانهی پیشین تعصبی دربارهی نژاد نداشتهاند و این به سادگی با مرور تصویر بیطرفانه و مهربانانهی ایرانیان از سیاهپوستان – که تازه خیلی از مواقع غلام هم بودهاند- و مقایسهاش با متون همزمان از تمدنهای همسایه نمایان میشود. دربارهی شوونیزم هم چنین مینماید که ایشان و خیلیهای دیگر این کلمه را ناسیونالیسم خلط کرده باشند که چیز دیگری است و شدت و بروز و شکل متفاوتی دارد، و تازه آن هم با ملیگرایی دیرینهی ایرانیان که پدیدهای پیشامدرن و ریشهدار است تفاوت دارد. ایرانیهایی که در ادبیات تغزلی هزار سالهشان انواع و اقسام چشمها و بینیها و رنگهای پوست را نزد معشوق ستودهاند، آشکارا این نکتهی بدیهی را در مییافتهاند که دلدارشان به نژادهایی متفاوت تعلق دارد و بر مبنای این درک، دل بستن به چشم و ابروی مشکی را در کنار سرمستی از خرمن موی زرین روا میداشتهاند.
گزارههای دومِ اصلی و فرعی ایشان البته به نظرم درست است. دولت ایران (و اصولا تمام دولتها) پیروزیهای ورزشی در میدانهای رقابت بینالمللی را به عنوان ابزاری برای کسب مشروعیت میبینند و برای همین هم خردمندانه و عقلانی بر روی آن سرمایهگذاری میکنند، یا نابخردانه چنین نمیکنند. وضعیت توسعهی اقتصادی و فرهنگی هم در ایران میتواند نامطلوب شمرده شود، اما اینها با وجود درست بودن پیوند اندامواری با دو گزارهی نادرست اولی ندارند و به نتیجهی دلخواه ایشان منتهی نمیشوند.
خلاصه کنم، پیشفرضی که در نوشتار دکتر زیباکلام خواندم و نپسندیدم، این عقیدهی فراگیر و رایج است که ایرانیها تافتهی جدا بافتهای هستند، و علت تمایزشان با دیگران هم چیزی منفی و ناخوشایند و حقارتآمیز است. خودِ رواج این برداشت نادرست نشان میدهد که ایرانیان تا چه پایه از سرافرازی و غرور جمعی بیبهرهاند. غرور جمعی و سرافرازیای که تمام ملل و تمدنهای بزرگ عالم سزاوارِ آن هستند و اگر غیابش را ببینیم باید در فکر چارهجویی باشیم. بارقههای بیرمقِ حضورش که آماج شکایت دوست گرامیمان است، به نظر به تقویت نیازمند است و نه درمان.
من ایرانی هستم و از ایرانی بودنِ خود سرافرازم. نه به خاطر نژاد خاصی که دارم یا جوهرِ ذاتیِ مقدسی که در ایرانی بودن نهفته است. به سادگی به این خاطر که از تمدنی دیرینه و غنی و پیچیده برخوردارم و اندوختهی معنایی آن را خوش میدارم و از این رو وابستگان بدان را دوست میدارم. من ملیگرا هستم، و ملیگرایی با شوونیزم اروپایی بیگانه و با ناسیونالیسم مدرن نامترادف است. یعنی که شادی و نیرومندی و معنا و سرزندگی خودم و خانوادهام و دوستانم و کس و کارم را با مردمی که هموطنم هستند مربوط و در هم تنیده میدانم و خواهانِ بیشینه شدنِ آن برای همهشان هستم، و به نظرم نامعقول است که کسی ارتباط پایه و بنیادیناش با دیگریهای اطرافش را نبیند و مدعیِ ارتباطی متقارن و یکسان با همهی هفت میلیارد آدمیزادِ روی زمین باشد. انکار آنچه که هستیم و سرخوردگی یا شرمساری از آنچه شدهایم به نظرم تداومِ وضعیتی بیمارگونه و ناسزاوار است که خودِ آن وضعیت شاید دلسرد کننده یا شرمآور باشد، اما این ارتباطی با تمدن ایرانی و هویت ایرانی ندارد، که روزگاری نمایندگانی سزاوار داشته و اگر امروز هم داشته باشد، بدان سرافراز خواهند بود.
من به فوتبال علاقهای ندارم و بازیهای فوتبال را هم جز در حاشیهی کارهایم به عنوان دادهای جامعهشناسانه دنبال نمیکنم. اما از صمیم قلب خواهانِ پیروزی تیم فوتبال ایران هستم. نه بدان دلیل که به حقانیت شرعی و تقدس دینی بازیکنانمان مومن باشم، و نه از آن رو که گمان کنم خون خالص آریایی در رگهای ایشان جریان دارد. به سادگی به این خاطر که این بازیکنان مثل من ایرانی هستند، یعنی در میراثی دیرپا و بزرگ شریک من هستند، و به دلیل همین همتباری، همسخنی و همدلی از بازیکنان سایر تیمها بیشتر دوستشان دارم.
من مشتاقانه آرزومند پیروزی تیم فوتبال ایران هستم. نه بدان خاطر که بردن در یک توپ بازی جمعی را فخرآمیز بدانم. بلکه بدان خاطر که میدانم بعد از این پیروزی مردمِ کشورم شادمان خواهند شد، و شادمانی برکتی است سزاوارشان، که دیرزمانی است از این مردم دریغ شده است.
شنبه 1393/3/31
حدود نُه ماه پیش، در حدود مهرگان 1392 بود که شمار دوستانم روی فیسبوک به سه هزار نفر رسید. آن روزها این تقارن را به فال نیک گرفتم و هنوز چند نفری مانده بود تا این شمارهی پر صفر که پرسیدم « سه هزارمی چه کسی خواهد بود؟» نتیجهاش هم آن شد که یک آدم مرموز خوشذوقی با شناسهی «سه هزارمی» آمد و به عنوان سه هزارمین دوست به جمع ما پیوست. بعدش هم هرگز هویتش معلوم نشد و این مسئله همچنان یکی از ابهامات بزرگ تاریخ باقی مانده است.
حالا، بعد از مدت به نسبت کوتاهی شمار دوستانِ این صفحه دارد به چهار هزار نفر میرسد و همچنان این پرسش ریاضی سر جای خود است که چهار هزارمی که خواهد بود؟
این را گفتم که گفته باشم ای جادوگران عرصهی فیسبوک! بالای غیرتتان معما طرح نکنید و بگذارید یک آدمی که کمتر مرموز است چهار هزارمی بشود ☺
پ.ن: هنوز فرصت برای توبه و بازگشت به سوی حق و حقیقت باز است، ای «سه هزارمی»! بگو ببینم کی هستی آخه…
ادامه مطلب: تابستان سال 1393
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب