بودای بامیان
آننده چون نام خود را شنید بر پا خاست و در میان حلقههای تو در توی رهبانان پیش رفت. رهبانان پیر و جوان از برابرش کنار میرفتند و کوچه میدادند. آننده با آن سر تاس و ابروهای سپید بلند که بر چشمانش فرو ریخته بود، به تندیسی رسی میماند که زیر آفتاب مانده و ترک خورده باشد. لنگان و عصا زنان راهی کوتاه را پیمود تا به جایگاهی برسد که اَرهَتهای ارجمند در رداهای سرخشان دورادور آن نشسته بودند.
آننده برابرشان بر زمین نشست و خاموش ماند. ابهت و شکوه نخستین شورای بوداییان همه را به سکوت وا داشته بود و صدای فس فس مشعلهایی که گرداگرد حلقهی راهبان بر درختان بسته بودند به گوش میرسید.یکی از ارهتها، که بر دیگران مهتر بود و خویشاوندی دوری هم با آننده داشت، لب به سخن گشود و گفت: «ای آنندهی دانا، ای کسی که بیش از همه با خداوندگار ما بودا همنشین بودهای. برایمان از روزی بگو که جم هراسانگیز کوشید تا بودا را از به گردش در آوردن چرخ درمه باز دارد.»
آننده برای دقایقی سکوت کرد. گویی خود نیز از به یاد آوردن آنچه که شنیده بود، دل خوشی نداشت. چه رسد به آن که بخواهد آن را بازگو کند. آنگاه لب به سخن گشود و گفت: «ای ارهتهای ارجمند و ای رهبانان نیکوکار، چنان که میدانید، پسرعموی من گوتمه سیدارته نخستین کسی بود که راز زندگانی را دریافت و چرخ جاویدان درمه را به گردش درآورد تا بر رنجی غلبه کند که شالودهی گیتی است. آنچه برایتان روایت خواهم کرد، دو سال پس از روشن شدگی بودا رخ داد. فصل پرباران فرا رسیده بود و بودای بزرگ با من و چند تن دیگر از پیروانش در روستای ویجایَه اقامت گزیده بودیم و چشم به راه بودیم تا فصل باران بگذرد و سیر و سیاحت خود را برای تبلیغ قانون ازلی از سر بگیریم.
در آن روزها شمارمان هنوز بسیار اندک بود و بیشتر راهبان خویشاوند بودا بودند و به قبیلهی ساکیا تعلق داشتند. در آن روزها هنوز پسرعموی بزرگترمان دیوداد که هم از من و هم از گوتمه سیدارته سالمندتر بود نیز همراهمان بود و مانند امروز بر طبل سرکشی و خودفروشی نکوفته بود.
چند روزی از رسیدنمان به روستای ویجایه گذشته بود که باران شروع شد و همان جا زمینگیر شدیم. مردم مهربان روستا که بیشترشان به قبیلهی ساکیا تعلق داشتند و پدر بودا و عموی من سودودَنَه را نیک میشناختند، به او حرمت مینهادند و برای ما خوراک میآوردند. اما بودا امر کرده بود که از ورود به خانهی روستاییان پرهیز کنیم و در آلاچیقی که در جنگل درست کرده بودیم باقی بمانیم.
پس دعوتهای پیاپی روستاییان را نادیده گرفتیم و همگی پیش هم در جنگل اقامت گزیدیم و این همان جایی بود که حالا صومعهی ویجایه سنگهَه را ساختهاند و بامدادان آفتاب بر سفالهای سرخ شیروانیهایش فرو میبارد. در آنجا بود که بامدادی زودهنگام، وقتی هنوز خورشید درست سر نزده بود و تاریکی از سایهی درختان انبوه رخت بر نبسته بود، بودای بزرگ از میان بیشهها بیرون آمد و مرا و دیوداد را نزد خویش فرا خواند، چرا که در آن هنگام هنوز فرزندش راهولَه به راهبان نپیوسته بود و ما هم نزدیکترین خویشاوندانش بودیم و هم بلندپایهترینِ شاگردانش.
بودا برایمان تعریف کرد که از آن که به روشن شدگی رسیده، دیوها و موجودات اهریمنی بسیاری بر سر راهش نمایان شدهاند و کوشیدهاند تا او را با وسوسه یا تهدید از ادامهی رسالت باز دارند و چرخهی درمه را که تازه به گردش در آمده بود، متوقف سازند. اما همگی به سادگی در برابر ارادهی آهنین سرورمان بودا و قدرتی که از حقیقتِ دادگری بر میخاست، درهم شکسته و مغلوب شده بودند.
نیرومندترینشان مارا بود که با وسوسههای اهریمنی خویش مقدسان بسیاری را از دستیابی به نیروانا باز داشته بود. اما حتا او نیز در برابر گوتمه سیدارته ناتوان بود و به سادگی شکست یافت. تنها در آن شب بود که بودا احساس ضعف کرد و چنان که برای ما گفت، برای یک آن گمان کرد که بازی را باخته و باید به گردش در آمدن چرخ قانون را به نسلهایی دیگر و تناسخهایی دیرتر واگذار کند. در آن ساعتهای ظلمانیای که بودا پشت سر گذاشته بود، یکی از خدایان دروغین باستانی بر او ظاهر شده و چیزهایی سخت هراسانگیز را بر چشمانش نمایان ساخته بود.
بودای بزرگ آنچه دیده بود را برای ما تعریف کرد و باور من آن است که این راز را برای آن افشا کرد تا ما را از نیرنگ دیوان زنهار دهد و آگاهمان سازد که چگونه تهدید به رنج و وسوسهی لذت میتواند دام راهمان شود. اما دیودادِ نابخرد این اندرزها را به گوش نگرفت و چنان که دیدیم بعدها بر گوتمه سیدارته شورید و کوشید ریاست شورای سنگهه را بر عهده بگیرد و بودای جاویدان را از مقام خویش کنار بزند. اما آنچه که بودای بزرگ دیده بود و برای ما روایت کرد به راستی هراسانگیز بود و بیشک سرورمان نیرویی بیکران داشته که توانسته بر آن چیرگی یابد.
بودا آن صبحدم در حالی که زیر درختی بر سنگهایی هموار نشسته بودیم، آنچه که دوش دیده بود را برایمان تعریف کرد. باد خنک صبحگاهی شاخهها را میلرزاند و رداهای ژندهمان را نوازش میکرد و گویی که سرپنجهی وایِ جنگاور باشد، موی را بر تنمان راست میکرد. تازه غوغای پرندگانی که تازه از سپیدهدم بیدار شده بودند در جنگل برخاسته بود، و وز وز زنبوران به گوش میرسید. بودا در آن بامداد به ما چنین گفت:
«یاران و فرخندگان، بدانید و آگاه باشید که دیشب ایزدی مهیب و خشمناک بر من ظاهر شد و کوشید تا مرا از به گردش در آوردن چرخ درمه باز دارد. این ایزد همان جم نیرومند بود که نیمی از رخسارش سیاه و نیمی سرخ است و دیوها سروری مردگان را به او واگذار کردهاند.
او بود که در میانهی شب، وقتی زیر درخت انجیری به مراقبه نشسته بودم، برابرم ظاهر شد و مرا به خاطر پیامی که تبلیغ میکنم زنهار داد. او برایم گفت که هرآنچه میکنم پیش و بیش از هرچیز برای رهاندن خودم از چنگال رنج و آسیب است، و چون در دل خویش نگریستم دیدم که راست میگوید.
او مرا سرزنش کرد که هرآنچه میگویم و میکنم از سر لجاجت و مخالفت با آن پیامبر بلخی است که شتر زرد شگفتانگیزی داشت و مردمان را به سرکشی در برابر خدایان فرا میخواند. میگفت هرچه میگویم از او آموختهام و هرچه میاندیشیم در مخالفت با اوست و نه خارج از هرآنچه که او اندیشیده است؛ و چون نیک به دل خویش نگریستم دریافتم که راست میگوید.
پس چون با این دو سخن راست به دل من رخنه کرد، مرا هشدار داد و گفت که آیینی که تبلیغش میکنم چندان نخواهد پایید. پس پیشنهاد کرد دستانم بگیرد و سوار بر فرشی سرخ که دیوها برایش بافته بودند، مرا به آینده ببرد و فرجام کیش و روش ما را به ما بنماید.
نخست او را ریشخند کردم و گفتم که پیش از او مارای وسوسهگر نیز نزدم آمده بود و میکوشید با بردنام به دنیاهایی موهوم و خیالی فریبم دهد و از چرخاندن گردونهی قانون بازم بدارد. برایش گفتم که مارا را چگونه با تمرکز و مراقبه و مقاومت در برابر نفس خویش شکست داده بودم. اما جم با آن چشمان سرخ درخشانش که به دو پاره ذغال مشتعل میماند، به من خیره ماند و گفت در سخن او هیچ وسوسه و هیچ درخواستی نیست، و تنها بخشهایی از آینده را نشانم خواهد داد تا به حقیقت آگاهی یابم و خویشتن آنچه را که خواهم کرد برگزینم.
آنگاه داستان زندگی خویش را برایم تعریف کرد و گفت که مردی دلیر و پهلوانی بیرقیب و شهریاری فرهمند بوده، و گفت که چگونه به سودای رهاندن همهی مردمان و بی مرگ کردنِ گیتی با ایزدان درآویخته و چطور در نهایت فرو افتاده و خوار و درهم شکسته، از میان به دو نیم شده و در نهایت تنها سروری بر دنیای سرخ دوزخ را نصیب برده است.
چون این را شنیدم، راغب شدم آنچه را که میخواست بنگرم و چنین بود که بر قالی سرخ درخشانش نشستم که اسلیمیهایی زرین و ترنجهایی کبود و بته جقههایی سبز بر آن دوخته بودند. چنین بود که جم نیرومند مرا به قرنها پس از امروز برد و نشانم داد که چگونه آیین ما در همه جا فراگیر شده و در هر شهری انجمن سنگهه تاسیس شده است.
آنگاه مرا به پای کوهی بلند و صخرهای عظیم برد که هزاران تن به تراشیدن و پرداختناش مشغول بودند، و از دل کوه تندیس غولپیکر مردی ایستاده را میتراشیدند که از شدت عظمت خیالگونه مینمود و میبایست که به یکی از ایزدان بلندمرتبه تعلق داشته باشد. جم سرخروی خشمانگیز دست مرا گرفت و مردی زیباروی و بلند قامت را به من نمود که بر تختی بر کنارهی کوه برنشسته بود و پیشرفت کار سنگتراشان را مینگریست.
او را معرفی کرد و دریافتم که مردی است به نام شاپور از تبار پارسیان و خاندان ساسان، که شاه آن قلمرو است و فرمان به تراشیدن آن تندیس داده است. جم برایم فاش ساخت که این شاهزاده خود به تقدس آن تندیس باور ندارد، اما چون مردمش دین بودایی دارند و به آیین من گرویدهاند، این تندیس را برساخته تا ایشان را شادمان کند. من حیرتزده گفتم که در کیش من بتی در کار نیست و ایزدی پرستیده نمیشود و تنها رهایی از تن و رنج است که تبلیغ میشود.
اما او به من بازنمود که در زمان آن شاهزاده چنین نخواهد بود. او گفت که بوداییان در آن هنگام تندیسهایی عظیم را میپرستند، و آن را خدا میدانند و مهیبتر از همه این که باور دارند که آن خدا من هستم! من، گوتمه سیدارته که بزرگترین دشمن پرستش خدایان دروغین هستم، و تقدیر است که سرمشق ساخت بزرگترین بت باشم و همچون ایزدی دروغین پرستیده شوم.
آنگاه جم نیرومند مرا به چند قرن پسینتر کشاند و نشانم داد که جنگی در پای همان کوه درگرفته است. تندیسهای عظیمی که نخست نیمهکارهشان را دیده بودم، حالا به پیکرههایی رنگین و زیبا و آراسته بدل شده بود که ردپای قرنها نیز بر آن به جا مانده بود. با این همه سنگهای گرانبهایی که با آن آرایههای جامهی تندیس را آراسته بودند، در نور آفتاب میدرخشید و کل کوه را به چشماندازی رویاگونه و خیالانگیز بدل میساخت. در برابر کوه دو سپاه به نبرد با هم مشغول بودند. برخیشان زرهپوش و تنومند و کمشمار و برخی دیگر سیاهچرده و لاغر و چابک و پرشمار. جم نیرومند برایم گفت که زرهپوشان به تقدس بودا باور دارند و سپاهیان مردی هستند به نام نازوکشاه، و آنها که پرشمارترند و بر ایشان غلبه خواهند کرد، پیروان پیامبری صحرانشین هستند که به تازگی ظهور کرده و همچون من درهم شکستن همهی بتها را تبلیغ میکند.
آنگاه جم درخشان دست مرا گرفت و کاروانی کوچک از زایران را در گوشهای از کوهستان نشانم داد که همچون ما به نبرد دو سپاه مینگریستند و معلوم بود که در آن سرزمین غریبهاند. مردمانی کوچکاندام و سیاهپوست بودند که ریش بر رخسارشان نروییده بود و چشمانشان به شکافی بر چهرهشان شبیه بود. جم گفت که برخی از فرزندان این مردان به من و برخی به آن پیامبر دیگر خواهند گروید و وقتی پانزده قرن بگذرد، پیروان من با ستم و قهر در سرزمینی دوردست و جنگلی پیروان آن مرد صحرانشین را کشتار خواهند کرد.
من گفتم که چنین چیزی ممکن نیست. چون آیین من با مهربانی و آهیمسا پیوند خورده و حتا سلاح به دست گرفتن و کشتن و خوردن جانوران هم در آن ممنوع است، چه رسد به کشتن انسان. اما او مرا آگاه کرد که دنیا چنین که امروز هست نخواهد ماند و بسیاری از پیروان من خواهند کشت و در جنگ کشته خواهند شد.
آنگاه بار دیگر مرا پیش برد و به روزگاری دوردست در آینده رساند. باز در پای همان کوه بودیم و تندیسهایی که مرا مینمود نیز بر پای ایستاده بود. اما گذر زمان فرسودهشان کرده بود و رنگ از جامهها و سنگهای درخشان قیمتی از آرایهها فرو ریخته بود. دستهای به نسبت کوچک از مردان سیاهپوش در پای کوه ایستاده بودند و به آن نگاه میکردند.
برخیشان بر گردونههایی سوار بودند که اسبی به آن بسته نشده بود و برخی دیگر چماقهایی در دست داشتند که عجیب و غریب مینمود و در نور آفتاب مانند نقره میدرخشید. جم گفت دیگر در این سرزمین کسی پیام مرا به یاد ندارد و مرا خداوند نمیپندارد و اینها هم پیروان همان پیامبر صحرانشین هستند و نه تنها به من نگرویدهاند، که تندیسهای مرا نشان بتپرستی میدانند و از آن نفرت دارند. باور نکردم و گفتم چگونه ممکن است کسی از تکه سنگی تراشیده در کوه نفرت داشته باشد؟ و آنگاه مدعی باشد که از سنگی دیگر و بتی دیگر عشقی در دل ندارد؟ و جم انصاف داد که این دو اغلب با هم است و با این حال یکی همواره کتمان میشود. آنگاه غرشی عظیم برخاست و گویی آذرخشی سهمگین از دستان ایندره بر خاک فرود آمده باشد. کوه در برابرمان به لرزه افتاد و تندیسهایم با غرشی عظیم فرو پاشیدند و فرو ریختند. مردان سیاهپوش که در برابر آن پیکرههای ویرانه به مورچههایی خرد و خوار میماندند، هلهله کردند و شادمانه فریادهایی برکشیدند. جم گفت که اینان آن تندیس را ویران کردهاند و از این رو شادماناند.
آنگاه چشم گشودم و دیدم که در تاریکی شامگاهی زیر درخت انجیری بر نشستهام و جم با رخساری که نیم سیاه و نیم سرخ است، رویارویم ایستاده است.
نخست گمان کردم خواب دیدهام و بعد گفتم که هرآنچه نشانم داده جز وهم و تخیل نبوده است. اما لبخندی زد و گفت که هرآنچه دیدهام واقعیت دارد و آیین من پس از دو و نیم هزاره به کیشی گمشده و نامفهوم بدل خواهد شد که دیگران تندیسهایش را میشکنند و پیروانش دیگران را کشتار میکنند. آنگاه زنهارم داد که در تبلیغ این کیش نکوشم و گفت چرا باید کاری کرد که فرجامش افزودن بر رنج مردمان باشد و پوچی و ویرانی؟
گفتم که سخنانش را باور نمیکنم و اینها را وسوسههایی همچون دم گرم مارا میدانم و نادیدهشان میگیرم. اما جم نیرومند برخلاف مارا از شنیدن این سخن آشفته نشد و خشمی نمایان نساخت. به سادگی شانهای بالا انداخت و گفت که آنچه من میکنم برایش اهمیتی ندارد. چون هیچکس را از چرخهی کارمه گریزی نیست و همهی روانها در وقفهی ترک کالبد تا یافتن کالبد نو مهمان او هستند و گریزی از قلمروش ندارند.
باز تاکید کردم که گردونهی درمه را به چرخش در خواهم آورد و آدمیان را بیتناسخ و بیرنج خواهم ساخت. اما لبخندی دوباره زد و آخرین سخنش این بود که: بودا، بیهوده سخن میگویی. به دل خود بنگر و ببین که آنچه تو را در این میان بیش از همه چیز آزرد، خشونت پیروانت یا متروک ماندن دینات نبود، بلکه تماشای بتهای سنگی غولپیکرت بود که فرو میریخت…
ادامه مطلب: کتابنامه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب