پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و سه (23)

بیست و سه (23)

بابک، حس می‌کرد رمقی در بدنش نمانده. هیچ وقت این طوری نشده بود. در شرایطی که خیلی بدحال بود هم ورزش و فعالیت بدنی کرده بود، و همیشه این نوع کارها باعث می‌شد سرحال بیاید. اما حالا اوضاع فرق می کرد. چراغ قوه‌ای که در دست داشت، کم نور بود. فانوسی را که قبل از پیدا کردن چراغ قوه در دست داشت، مبل‌ها زیر پایه‌های سنگین‌شان خرد کرده بودند. نور کم بود و مبل‌های سیاه انگار بخشی از تاریکی بودند. چون تشخیص دادنشان از زمینه‌ی تاریک زیرزمین مشکل بود.

بابک اراده‌اش را جمع کرد و بار دیگر شمشیرش را بالا برد و آن را بر دسته‌ی مبلی که به سمتش می‌خزید فرود آورد. دسته‌ی مبل در هم شکست و مایع غلیظ و گرمی از آن بیرون پاشید. صدای جیغی دردناک زیرزمین را پر کرد. بابک، در زمانی که به درازای یک قرن به نظر می‌رسید، این صداها را شنیده بود و به پاشیده شدن خون چسبناک و زهرآلود مبل‌ها بر بدنش عادت کرده بود. حالا در گوشه‌ای، به یک قفسه‌ی کتاب بزرگ تکیه داده بود و تا حدودی از پشت سرش مطمئن بود. اطرافش از مبل‌های شکسته پر شده بود، اما به نظر نمی‌رسید در شدت حرکات مبل‌ها وقفه‌ای روی داده باشد. انگار تعدادشان بی‌شمار بود، و انگار از بلعیدن غلامرضا، میثم، رویا و مگابیز نیرومند شده بودند.

بعد، احساس درد شدیدی در سرش پیچید، و حس کرد خون گرمی در چشمانش می‌دود. گیج شد و تلو تلو خورد. شمشیری که تا این لحظه به راحتی در دستش جای گرفته بود. ناگهان به شکلی باورنکردنی سنگین به نظر رسید. به ناچار آن را رها کرد. چراغ قوه‌اش، قبل از آن که بر روی زمین بیفتد، گوی بلورین بزرگی را که به سرش برخورد کرده و پیشانی‌اش را شکسته بود را روشن کرد، و پیکر محو و سایه‌گونِ عبدالله را که فانوسی در دست داشت و با لبخندی شیطانی به او می‌نگریست. یک مجسمه‌ی بلورین دیگر را در دست آماده نگه داشته بود، تا اگر نشانه‌گیری اولش خطا کرد، آن را به سمت بابک پرتاب کند.

بابک به تلخی اندیشید که هدف‌گیری اولی او درست انجام شده بود و دیگر نیازی به پرتاب آن مجسمه نداشت. بعد فکر خنده‌داری به نظرش رسید. احساس کرد از این که آن مجسمه به سمتش پرتاب نمی‌شود خوشحال است، چون حیف بود مجسمه به آن زیبایی برای چنین هدفی به کار گرفته شود. بابک لحظه‌ای هشیار شد و دید که دارد روی مبل‌ها سقوط می‌کند. چشمانش تار می‌دید و مزه‌ی شور خون را در دهانش حس می‌کرد. می‌دانست که به زودی بی‌هوش خواهد شد. پس تمام نیرویش را جمع کرد و جستی زد. می‌دانست این کار تغییری در سرنوشتش ایجاد نمی‌کند، اما تصمیم نداشت همینطور آرام روی یک صندلی بنشیند و تسلیم شود.

بابک بیشتر از حدی که انتظار داشت به هوا پرید، کمی ارتفاع گرفت، اما پاهایش روی سطح چرمی و تمیز مبلی سیاه فرود آمد. حس کرد صدای خنده‌ی گوشخراش مبل را می‌شنود. پاهایش چند سانتی متر در مبل فرو رفتند. انگار که در باتلاقی فرو رفته باشد. می‌دانست که دیگر نخواهد توانست خود را از آنجا خلاص کند. سرش گیج می‌رفت. خم شد و با دستانش روی پشتی صندلی تکیه کرد. حس کرد کف دستانش هم داخل مبل فرو رفته است. تکانی به خود داد، اما مانند زنبوری بر ظرف عسل، اسیر شده بود. سرش را تکان داد و با این کار دردی شدید در نیمی از جمجمه‌اش دوید. با خوشحالی از این درد استقبال کرد، چون نمی‌خواست از هوش برود. دلیلش را نمی‌دانست. اما تصمیم داشت تا پایان در برابر وسوسه‌ی خفتن درآغوش مبل پایداری کند. عبد الله در سوی دیگری بود، اما می‌توانست صدای زمزمه‌ی جنون آمیزش را بشنود. داشت چیزهای ستایش‌آمیزی را خطاب به مبل‌ها می‌گفت و برای خودش طلب عمر طولانی و ثروت زیاد می‌کرد.

عبدالله، در برابر مبل‌ها زانو زد، و شروع کرد به کرنش کردن به آنها. مبل‌های تکه پاره، زخمی، و خون‌آلود، که در خون تیره و پلید خود غوطه‌ور بودند، مانند تابوت‌هایی در هم شکسته در برابرش ایستاده بودند. در میان‌شان، چندتایی مبل سالم باقی مانده بود. مبل‌هایی که بعد از به دام افتادن بابک، به همان معصومیت و سکون همیشگی خود بازگشته بودند. عبدالله در حالی که در برابر مبل‌ها تعظیم می‌کرد، چنان که گویی از خود بیخود شده باشد، دستانش را دراز کرد و چرم نشیمن مبلی را که در برابرش بود لمس کرد. مبل، از آنهایی بود که بابک به آن زخم زده بود. دریدگی بزرگی بر پشتی‌اش دیده می‌شد که خونی سیاه از درونش شره کرده بود. کف دستان عبدالله، با شیفتگی بر چرم نرم و سیاه نشست، و در چشم بر هم زدنی به آن چسبید. عبدالله، ابتدا نمی‌توانست آن چه را که می‌بیند. باور کند. خودش را تکانی داد و سعی کرد بر پا بایستد. اما در حالی که در برابر مبل زانو زده بود و دستانش به آن چسبیده بود، چنین کاری بسیار دشوار بود. عبدالله با زحمت بر پا ایستاد و تقلا کرد تا دستانش را از مبل جدا کند. اما تعادلش را از دست داد و با سر به پشتی مبل برخورد کرد. پیشانی و کاسه سر بی‌مویش، با موهای نامرتبش که از عرق خیس شده بود، به چرم دریده‌ی پشتی صندلی چسبید، و صدای نعره‌اش به هوا برخاست. بابک، در نور رنگ پریده‌ی فانوس عبدالله که رو به خاموشی می‌رفت، می‌توانست ببیند که زخم مبل به تدریج، همراه با فرو رفتن سر عبدالله به داخل آن، ترمیم می‌شود. لبخندی تلخ بر لبان بابک نشست.

 

 

ادامه مطلب: بیست و چهار (24)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب